- Oct
- 253
- 300
- مدالها
- 1
«مامان چیزی نشده که فقط گفت امشب تحت مراقبت باشم..» «قربونت بشم به هوش اومدی؟؟بمیرم برات خیلی ضعیف شدی...»چشمانم که سیاهی میرود کمی میبندمش...بدنم بی حس روی تخت بیمارستان افتاده...
چشمانم را باز می کنم و از مادرم گوشی ام را طلب می کنم...«الو سلام زهرا جون خوبی؟؟»«سلام عزیزم ممنون چه عجب یادی از ما کردی»«ببخش عزیزم،دستت که بند نیست؟؟»«نه وقتم آزاد آزاده برای شما..»«پس میتونی بیای پیشم؟؟»«آره تنهایی؟؟»« دور و برم پره از آدم های متفاوت ولی تنهام...»«مگه کجایی؟» «بیمارستانم» «واااای خدا مرگم برای چی؟؟»«حالا بیا برات میگم»«باشه اومدم فقط همون بیمارستانی که نزدیک خونتونه؟؟»«اره عزیزم منتظرم»«باشه خداحافظ»«یاعلی» تماس را قطع میکنم و در دل با ~•محمد•~ مناجات میکنم..در باز می شود و با حضور زهرا لبخند کوچکی کنج لبم مهمان می شود....کمی نیم خیز می شوم و به پشتی تکیه میزنم...«سلام عزیزم»«سلام قربونت برم چیکار کردی با خودت؟؟»«فعلا خیلی نیاز دارم پیشم باشی...»«فدات بشم...تا هر وقت بخوای در خدمتم..»از خواستگار گرفته تا حرف های شرم آور شایان....همه را گفتم آخر آدم همیشه نیاز دارد دردهایش را بازگو کند و کسی قربان صدقه اش برود...انگار دیگر بار اینهمه مصیبت را تنها به دوش نمی کشیدم....زهرا خواهرانه نصیحتم کرد و گفت فعلا تا هر وقت که بخواهم پیشم می ماند....
دکتر برگه ترخیص را امضا کرد و گفت که بیشتر مراقب باشم...کفش هایم را پوشیدم و با کمک زهرا ایستادم کمی سرم گیج رفت ولی تعادلم را حفظ کردم وآرام آرام قدم بر داشتم... از اتاق که خارج شدم چهره آشفته شایان را دیدم..هیچ وقت او را اینچنین ندیده بودم..چند قدم جلو تر متوجه حضورم شد...گل از گلش شکفت و به سرعت به سمتمان آمد و سرش را زیر انداخت«سلام فاطمه خانم ببخشید من واقعا متاسفم برای حرف های اون شب باور کن اصلا چشم و گوشم بسته بود نفهمیده اون حرف ها از دهنم در اومد..تروخداحلالم کنید» «سلام آقا شایان..مهم نیست حرف های اون شب و فراموش کنید.. خوشحالم که پشیمون هستید پیشنهاد میکنم حتما در این باره تحقیق کنید مطمئنم که به نتیجه های خوبی می رسید سؤالی هم در این باره داشتید روی من حساب کنید...»«ممنون از شما لطف دارید به من...»از شایان دور شدیم خوشحال بودم که آنقدر تغییر کرده...
چشمانم را باز می کنم و از مادرم گوشی ام را طلب می کنم...«الو سلام زهرا جون خوبی؟؟»«سلام عزیزم ممنون چه عجب یادی از ما کردی»«ببخش عزیزم،دستت که بند نیست؟؟»«نه وقتم آزاد آزاده برای شما..»«پس میتونی بیای پیشم؟؟»«آره تنهایی؟؟»« دور و برم پره از آدم های متفاوت ولی تنهام...»«مگه کجایی؟» «بیمارستانم» «واااای خدا مرگم برای چی؟؟»«حالا بیا برات میگم»«باشه اومدم فقط همون بیمارستانی که نزدیک خونتونه؟؟»«اره عزیزم منتظرم»«باشه خداحافظ»«یاعلی» تماس را قطع میکنم و در دل با ~•محمد•~ مناجات میکنم..در باز می شود و با حضور زهرا لبخند کوچکی کنج لبم مهمان می شود....کمی نیم خیز می شوم و به پشتی تکیه میزنم...«سلام عزیزم»«سلام قربونت برم چیکار کردی با خودت؟؟»«فعلا خیلی نیاز دارم پیشم باشی...»«فدات بشم...تا هر وقت بخوای در خدمتم..»از خواستگار گرفته تا حرف های شرم آور شایان....همه را گفتم آخر آدم همیشه نیاز دارد دردهایش را بازگو کند و کسی قربان صدقه اش برود...انگار دیگر بار اینهمه مصیبت را تنها به دوش نمی کشیدم....زهرا خواهرانه نصیحتم کرد و گفت فعلا تا هر وقت که بخواهم پیشم می ماند....
دکتر برگه ترخیص را امضا کرد و گفت که بیشتر مراقب باشم...کفش هایم را پوشیدم و با کمک زهرا ایستادم کمی سرم گیج رفت ولی تعادلم را حفظ کردم وآرام آرام قدم بر داشتم... از اتاق که خارج شدم چهره آشفته شایان را دیدم..هیچ وقت او را اینچنین ندیده بودم..چند قدم جلو تر متوجه حضورم شد...گل از گلش شکفت و به سرعت به سمتمان آمد و سرش را زیر انداخت«سلام فاطمه خانم ببخشید من واقعا متاسفم برای حرف های اون شب باور کن اصلا چشم و گوشم بسته بود نفهمیده اون حرف ها از دهنم در اومد..تروخداحلالم کنید» «سلام آقا شایان..مهم نیست حرف های اون شب و فراموش کنید.. خوشحالم که پشیمون هستید پیشنهاد میکنم حتما در این باره تحقیق کنید مطمئنم که به نتیجه های خوبی می رسید سؤالی هم در این باره داشتید روی من حساب کنید...»«ممنون از شما لطف دارید به من...»از شایان دور شدیم خوشحال بودم که آنقدر تغییر کرده...