جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هم نام مادر سادات:) با نام [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,029 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هم نام مادر سادات:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

تا اینجای رمان نظرتون در مورد قلمم چیه؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
«مامان چیزی نشده که فقط گفت امشب تحت مراقبت باشم..» «قربونت بشم به هوش اومدی؟؟بمیرم برات خیلی ضعیف شدی...»چشمانم که سیاهی میرود کمی میبندمش...بدنم بی حس روی تخت بیمارستان افتاده...
چشمانم را باز می کنم و از مادرم گوشی ام را طلب می کنم...«الو سلام زهرا جون خوبی؟؟»«سلام عزیزم ممنون چه عجب یادی از ما کردی»«ببخش عزیزم،دستت که بند نیست؟؟»«نه وقتم آزاد آزاده برای شما..»«پس میتونی بیای پیشم؟؟»«آره تنهایی؟؟»« دور و برم پره از آدم های متفاوت ولی تنهام...»«مگه کجایی؟» «بیمارستانم» «واااای خدا مرگم برای چی؟؟»«حالا بیا برات میگم»«باشه اومدم فقط همون بیمارستانی که نزدیک خونتونه؟؟»«اره عزیزم منتظرم»«باشه خداحافظ»«یاعلی» تماس را قطع میکنم و در دل با ~•محمد•~ مناجات میکنم..در باز می شود و با حضور زهرا لبخند کوچکی کنج لبم مهمان می شود....کمی نیم خیز می شوم و به پشتی تکیه میزنم...«سلام عزیزم»«سلام قربونت برم چیکار کردی با خودت؟؟»«فعلا خیلی نیاز دارم پیشم باشی...»«فدات بشم...تا هر وقت بخوای در خدمتم..»از خواستگار گرفته تا حرف های شرم آور شایان....همه را گفتم آخر آدم همیشه نیاز دارد دردهایش را بازگو کند و کسی قربان صدقه اش برود...انگار دیگر بار اینهمه مصیبت را تنها به دوش نمی کشیدم....زهرا خواهرانه نصیحتم کرد و گفت فعلا تا هر وقت که بخواهم پیشم می ماند....
دکتر برگه ترخیص را امضا کرد و گفت که بیشتر مراقب باشم...کفش هایم را پوشیدم و با کمک زهرا ایستادم کمی سرم گیج رفت ولی تعادلم را حفظ کردم وآرام آرام قدم بر داشتم... از اتاق که خارج شدم چهره آشفته شایان را دیدم..هیچ وقت او را اینچنین ندیده بودم..چند قدم جلو تر متوجه حضورم شد...گل از گلش شکفت و به سرعت به سمتمان آمد و سرش را زیر انداخت«سلام فاطمه خانم ببخشید من واقعا متاسفم برای حرف های اون شب باور کن اصلا چشم و گوشم بسته بود نفهمیده اون حرف ها از دهنم در اومد..تروخداحلالم کنید» «سلام آقا شایان..مهم نیست حرف های اون شب و فراموش کنید.. خوشحالم که پشیمون هستید پیشنهاد میکنم حتما در این باره تحقیق کنید مطمئنم که به نتیجه های خوبی می رسید سؤالی هم در این باره داشتید روی من حساب کنید...»«ممنون از شما لطف دارید به من...»از شایان دور شدیم خوشحال بودم که آنقدر تغییر کرده...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
وارد اتاق که می شوم آرامش محض وارد بدنم می شود....روی تخت دراز میکشم و به زهرا می گویم گوشی ام را بدهد...راستش را بگویم دلتنگ ~•محمد•~ شده بودم ...عکس هایش را آوردم و به قلبم نزدیک کردم...قلبم آرام شده بود ولی به شدت فکرم درگیر بود....درگیر او...
امشب قرار خواستگاری گذاشته بودیم خیلی استرس داشتم...زهرا خیلی خوب به من گفت که باید چه بگویم....مادرم به من گفته بود که اگر فشاری به من وارد می شود قرار خواستگاری را عقب بیاندازیم ولی خودم اصرار کردم که همین امشب باشد... دلم خیلی هوای پسرم را کرده بود ولی مادرم گفته بود که بهتر است چند روزی از این فضا دور باشد..من هم قبول کردم و محمد حسن را پیش مادر بزرگش گذاشته بودم..ولی فردا صبح قطعا به دیدنش می رفتم..
قوری در دستم می‌لرزید با صدای پدرم استرس زیادی به سمتم حجوم آورد و کمی آبجوش روی دستم ریخت..آخ کوتاهی گفتم و سریع تکه یخی روی دستم گذاشتم... سینی را برداشتم و به بیرون حرکت کردم می ترسیدم از روبه رو شدن با او...چای را به مادرم و مادرش تعارف کردم و سینی را تحویل پدرم دادم...بعد از صحبت های پدر و مادرها بالاخره نوبت ما شد...
روی تخت نشستم و تا آخرین حد ممکن سرم را پایین گرفتم...«فکر نکنم زیاد حرفی داشته باشیم..فقط من تنها خواهشی که ازتون دارم محمد حسنه..نمی خوام به هیچ وجه توی سختی قرار بگیره..راستش جون اون خیلی برام با ارزش تر از جون خودمه..» « بله من کاملا درکتون میکنم..منم عاشقانه محمد حسن رو دوست دارم..بالاخره هرچی باشه یادگار صمیمی ترین دوستمه..»دست به صورتم کشیدم که خیس بود از اشک...سرم را بالا کردم که دیدم صورت او هم خیس بود...سریع صورتش را پاک کرد و با سرعت بیرون رفت..بیرون که رفتم دیدم او دارد با پدرم حرف می زند...به سمتم که آمد سرم را پایین انداختم..« با پدرتون صحبت کردم ان شاء اللّٰه فردا بعد از ظهر میام دنبالتون با محمد حسن بریم یه جا حرف بزنیم..تا نظر اونو هم بدونم..مواظب خودتون باشید یا علی»«ممنون خداحافظ» وقتی که رفتند از صحبت های مادرم فهمیدم نظرشان مثبت است ولی خودم گیج بودم...شب به برکت قرص خواب استراحت کردم...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
با صدای آلارم گوشی ام بیدار می شوم و تیپ رنگی جذابی می زنم..به سمت خانه مامان حرکت می کنم..در که باز می شود محمد حسن را میبینم که به سمتم می دود..روی زانو مینشینم و او به سمتم پرواز می کند و خودش را در آغوشم رها می کند.. «مامانی چقد این روسریه بهت میاد شبیه مامان صدرا شدی..» از این که به مادر دوستش حسادت می کرد از خودم بدم آمد« خب پس حالا که دوست داشتی مامان از این به بعد همیشه همین جورم..خوبه؟؟»چشم هایش برق می زند و سرش را تکان می دهد..چشم هایش..چشم هایش..می مردم برای چشم های توسی اش..
آماده اش می کنم و مادر پسری بیرون می رویم..داخل پارک می نشینم و او هم مشغول بازی می شود..خیلی شبیه محمد شده بود هم چهره اش و هم آرامشش..علی را از دور می بینم که به سمت محمد حسن می رود..محمد حسن چند باری او را دیده بود و حسابی با هم دوست بودند..واین مطمئنم می کند که او هم راضی است...
~•~
با صدای اذان به سمت نماز خانه می روم و نمازم را می خوانم..به خانه که باز می گردم..مادرم را کسل می بینم..باید از دلش در می آوردم..با کلی قربان صدقه بالاخره راضی می شود و دستم را می گیرد و مرا دنبال خود می کشد..واای باورش برایم سخت است.. در اتاق ممنوعه را باز می کند..بوی یاس مشامم را پر می کند..وارد اتاق که می شوم دیوار هایی را می بینم که سرتاسر عکس پدرم روی آنها را پوشانده..از سربند ها و پوتین ها تا انگشتر و جانماز و تسبیح من را وادار می‌کند روی زمین سقوط کنم..پرده اشک جلوی دیدم را میگیرد و کمی بعد شانه هایم را می لرزاند..اشک هایم را پاک میکنم..این اتاق منبع آرامش است..کمی گوشه اتاق می نشینم و بی حرف به اتاقم می روم..کتاب مادرم را برمیدارم و دوباره به آن اتاق می روم. روی صندلی کنار اتاق می نشینم و بی توجه به مادرم کتاب را باز می کنم..
~•~
امروز به احترام علی انگشتر در نجفم را در دست راستم می اندازم و جای حلقه را خالی می گذارم..کنار علی روی صندلی می‌نشینم و قرآن به دست می گیرم..محمد حسن که روی پای علی نشسته بود پایین می پرد و دست هایش را به هم می کوبد..چشمانم را می بندم و دعای خیر محمد را برای بدرقه زندگیمان می طلبم..محمد حسن را در آغوش می گیرم و بوسه ای بر روی لپ سفید و تپلش می کارم..روی پایم می نشانمش و دستم را در دست علی می گذارم..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
علی خم می شود و بوسه ای روی دست محمد حسن می کارد و دستش را میان دستان مردانه اش می گیرد..«خب آقا محمد من بله رو از مامانتون گرفتم..میمونه اجازه شما..اجازه میدید من از این به بعد همیشه کنارتون باشم و مواظب یادگار های محمد باشم؟؟» محمد حسن به طور با نمکی دستش را به نشانه فکر کردن روی لپش می گذارد«اوممم..خب به شرطی که شبا برام قصه بگی..» همگی باهم خندیدیم و من که دلم برایش ضعف رفت به سمتش رفتم و قلقلکش دادم صدای خنده اش که بلند شد علی به طرفمان آمد و محمد حسن را از میان دستانم نجات داد«خب خب..دیگه تموم شد خانم..دیگه محمد حسن تنها نیست..حالا ما دو نفریم و شما یک نفر..(روبه محمد حسن کرد و ادامه داد) آماده ای؟؟» محمد حسن که لبریز بود از شوق کودکانه بالا و پایین پرید و دست هایش را به هم کوبید..من که هنوز متوجه نقشه شان نبودم نگاهی گنگ به سمتشان پرتاب کردم که هر دو به سمتم دویدند و پهلو هایم را قلقلک دادند..

تعادل نداشتم و به سختی خودم را به آشپزخانه رساندم..در تاریکی پایم روی چند چیز رفت که فردا صبح باید ببینم چه اتفاقی برایشان افتاده..به سمت یخچال می روم و آرام درش را باز میکنم..قرصی بر می دارم و با آب به پایین می فرستمش..«با یه مشاور صحبت کردم..» از حضور ناگهانی علی کمی می ترسم ولی مشتاقم نتیجه مشاوره را بگوید.. «گفت باید بنویسی..همه چیز رو بنویس..بعد به عنوان یه کتاب بزارش کنار..» یعنی میشد؟؟ در این چند سال خواب راحت نداشتم و علی بسیار نگرانم بود..خودم هم بسیار ضعیف شده بودم و نگران..بالاخره باید همه راه ها را امتحان می کردم..اشکالی ندارد..می نویسم..
هدیه ی روح شهدا به خصوص شهید محمد مرادی صلوات
~•~
کتاب را می بندم..کافی نبود..ادامه اش را هم می خواستم..نگاهی به مادرم می اندازم که شروع می کند.. « خاطراتم رو نوشتم..علی اصرار کرد بخونه و منم مخالفتی نکردم..خوند و خیلی خوشش اومد..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
پیشنهادی داد که نه باهاش موافق بودم نه مخالف.میگفت چاپ کنیم و منم جوابی بهش ندادم تا فکرم رو بکنم..درست یک سال بعدش شب دیر کرده بود و من نگرانش بودم..اون موقع زینب دو سال و نیمش بود و سجاد هفت ماهش..ساعت یازده شده یود و زینب هم بهونه ی علی رو می گرفت یه دفعه در باز شد و علی با جعبه شیرینی و دسته گل و یه هدیه اومد تو..خیلی شوکه شدم..سجاد خواب بود و زینب هم ذوق کرده بود..اومد نشستیم و وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت کتابم رو چاپ کرده..خیلی خوشحال شدم..داشتیم بگو و بخند می کردیم که یک دفعه شیشه شکست..من و علی تو بهت بودیم ..بعد از ماجرا های زیاد فهمیدیم مرجان بود..مرجان می خواست منو بکشه..اون دختر عموی محمد بود و اون و دوست داشت..به این عقیده بود که من محمد رو ازش گرفتم..خیلی اذیتمون می کرد که آخر از راه قانونی وارد شدیم..دیگه خبری ازش نبود که فهمیدم خودکشی کرده.. خیلی ناراحت بودم.. ولی قضیه به همینجا ختم نشد..رها...هم دانشگاهیت..اون دختر مرجان بود و میخواست انتقام مامانشو از تو بگیره..اون تصادفی که کردی هم به قصد کشتن بهت زده بود..ولی خدا رو شکر به خیر گذشت..دیگه راهش و بلد بودم و از همون اول به قانون مراجعه کردم..» «چرا برام از عمو علی نمیگی؟؟» « زندگی علی سرتاسر عشق به خدا و ائمه و شهدا بود..به خصوص بابات..اوایل نمی ذاشتم بره مأموریت..راستش می ترسیدم..می ترسیدم به سرانجام پدرت دچار بشه.. سرنوشت پدرت بد نبود..ولی من می ترسیدم.. یه شب محمد اومد به خوابم و از گلایه کرد.. گفت نزار به حرم بی بی زینب اهانت بشه.. گفتم باید چیکار کنم؟؟ گفت بزار علی بره..هرچی به صلاحشه همون پیش میاد..اجازه دادم بره ولی نمی‌دونستم تا این حد بند دلش به عرش گره خورده..تو اولین مأموریت رفت و من و با تو و سجاد و زینب تنها گذاشت..ولی ازش گلایه ندارم چون به حرف محمد اطمینان دارم..اون گفت هرچی به صلاحشه همون میشه..» دست مادرم را می بوسم و روی چشمانم می گذارم..به جز شهدا که قهرمان هستند اشخاصی در پشت پرده هم هستند که چیزی از قهرمانی کم ندارند..مانند مادرم و تمام خانواده های شهدا..شهدا عنایت می کنند..

آل عمران



وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ



ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﺒﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ .(١٦٩)

شادی روح شهدا ،شهدای دفاع مقدس،مدافع حرم،مدافع وطن و مدافعین سلامت صلوات..
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,463
مدال‌ها
12
نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین