- Oct
- 253
- 300
- مدالها
- 1
در دنیا سیر نمی کردم که در با ضرب باز شد.. «هین» گفتن ماریه مصادف شد با سکوت طولانی در نمازم.رکعت آخر بودم..با همان آرامش سلام را دادم و سجده شکر به جا آوردم..با کلام ماریه تازه متوجه عمق ماجرا شدم و اشهدم را زمزمه کردم..«تو...تو...تو مسلمو..نه نه..تو..تو شیعه ای؟؟»سکوتم را که دید به خودش آمد با شدت مرا از زمین بلند کرد.. بعد از پنج سال پنهانکاری بالاخره متوجه شده بودند..تنها چیزی که نگرانش بودم محمد بود و بس..روی صندلی پرتم کرد و طنابی را دور من و صندلی پیچید.گوشی اش را در آورد و با سعد تماس گرفت و ماجرا را برایش بازگو کرد..قدرت خدا را میدانستم ولی تا این حد نه..خدا الان به من صبری داده بود که از خودم انتظار نداشتم..آرام روی صندلی نشسته بودم و ذکر می گفتم..«الا بذکر الله تطمئن القلوب» ..ماریه در را قفل می کند و من آرامشم افزون می گردد..با صندلی به طور تقریبی رو به قبله می شوم با قامتی خمیده و با دستانی بسته تکبیر می گویم..
آن طور که متوجه شدم ، مردها در عملیات هستند و قرار است شب برگردند..فقط امیدوارم محمد بتواند تحمل کند..آرزو می کنم صبری که خدا به من داده را به او هم بدهد..
دو روزی می شود که در این خرابه دست و پا گیر شدم..نماز هایم را نشسته می خوانم در روز نیت روزه می کنم..روزه ای بدون افطار..بیش از درد شلاق های ماریه ضعف بدنی ام تمام انرژی ام را گرفته..به سختی سر سنگینم را جا به جا می کنم و به سمت پنجره می چرخانمش..مانند دو روز قبل موقع اذان ظهر زیارت عاشورا را شروع می کنم و از حفظ می خوانم..به سلامش که می رسم نمی دانم چگونه صورتم خیس می شود.. نمازم را شروع می کنم..در رکعت آخر نماز عصر بودم که صدای باز شدن در می آید..چقدر زود مرا به قتلگاه می برند..سلام نمازم را که می دهم سرم را به سمت در می چرخانم که با دیدن محمد ذوق وصف ناشدنی در وجودم شکل می گیرد..به سمتم می آید و در آغوشم می کشد..هق هقم بالا می گیرد که دستش را روی کمرم نوازش وار بالا و پایین می کند. سریع از من جدا می شود و طناب دستم را باز می کند..نگران به او خیره می شوم..«محمد برای خودت بد نشه؟»
آن طور که متوجه شدم ، مردها در عملیات هستند و قرار است شب برگردند..فقط امیدوارم محمد بتواند تحمل کند..آرزو می کنم صبری که خدا به من داده را به او هم بدهد..
دو روزی می شود که در این خرابه دست و پا گیر شدم..نماز هایم را نشسته می خوانم در روز نیت روزه می کنم..روزه ای بدون افطار..بیش از درد شلاق های ماریه ضعف بدنی ام تمام انرژی ام را گرفته..به سختی سر سنگینم را جا به جا می کنم و به سمت پنجره می چرخانمش..مانند دو روز قبل موقع اذان ظهر زیارت عاشورا را شروع می کنم و از حفظ می خوانم..به سلامش که می رسم نمی دانم چگونه صورتم خیس می شود.. نمازم را شروع می کنم..در رکعت آخر نماز عصر بودم که صدای باز شدن در می آید..چقدر زود مرا به قتلگاه می برند..سلام نمازم را که می دهم سرم را به سمت در می چرخانم که با دیدن محمد ذوق وصف ناشدنی در وجودم شکل می گیرد..به سمتم می آید و در آغوشم می کشد..هق هقم بالا می گیرد که دستش را روی کمرم نوازش وار بالا و پایین می کند. سریع از من جدا می شود و طناب دستم را باز می کند..نگران به او خیره می شوم..«محمد برای خودت بد نشه؟»