جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هم نام مادر سادات:) با نام [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,192 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هم نام مادر سادات:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

تا اینجای رمان نظرتون در مورد قلمم چیه؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
در دنیا سیر نمی کردم که در با ضرب باز شد.. «هین» گفتن ماریه مصادف شد با سکوت طولانی در نمازم.رکعت آخر بودم..با همان آرامش سلام را دادم و سجده شکر به جا آوردم..با کلام ماریه تازه متوجه عمق ماجرا شدم و اشهدم را زمزمه کردم..«تو...تو...تو مسلمو..نه نه..تو..تو شیعه ای؟؟»سکوتم را که دید به خودش آمد با شدت مرا از زمین بلند کرد.. بعد از پنج سال پنهانکاری بالاخره متوجه شده بودند..تنها چیزی که نگرانش بودم محمد بود و بس..روی صندلی پرتم کرد و طنابی را دور من و صندلی پیچید.گوشی اش را در آورد و با سعد تماس گرفت و ماجرا را برایش بازگو کرد..قدرت خدا را می‌دانستم ولی تا این حد نه..خدا الان به من صبری داده بود که از خودم انتظار نداشتم..آرام روی صندلی نشسته بودم و ذکر می گفتم..«الا بذکر الله تطمئن القلوب» ..ماریه در را قفل می کند و من آرامشم افزون می گردد..با صندلی به طور تقریبی رو به قبله می شوم با قامتی خمیده و با دستانی بسته تکبیر می گویم..
آن طور که متوجه شدم ، مردها در عملیات هستند و قرار است شب برگردند..فقط امیدوارم محمد بتواند تحمل کند..آرزو می کنم صبری که خدا به من داده را به او هم بدهد..
دو روزی می شود که در این خرابه دست و پا گیر شدم..نماز هایم را نشسته می خوانم در روز نیت روزه می کنم..روزه ای بدون افطار..بیش از درد شلاق های ماریه ضعف بدنی ام تمام انرژی ام را گرفته..به سختی سر سنگینم را جا به جا می کنم و به سمت پنجره می چرخانمش..مانند دو روز قبل موقع اذان ظهر زیارت عاشورا را شروع می کنم و از حفظ می خوانم..به سلامش که می رسم نمی دانم چگونه صورتم خیس می شود.. نمازم را شروع می کنم..در رکعت آخر نماز عصر بودم که صدای باز شدن در می آید..چقدر زود مرا به قتلگاه می برند..سلام نمازم را که می دهم سرم را به سمت در می چرخانم که با دیدن محمد ذوق وصف ناشدنی در وجودم شکل می گیرد..به سمتم می آید و در آغوشم می کشد..هق هقم بالا می گیرد که دستش را روی کمرم نوازش وار بالا و پایین می کند. سریع از من جدا می شود و طناب دستم را باز می کند..نگران به او خیره می شوم..«محمد برای خودت بد نشه؟»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
«شما نمی خواد نگران من باشی..ما کارمون رو بلدیم..الان هم سریع پاشو که دیر یا زود می رسند..»سری تکان می دهم و برمی خیزم و کنار محمد حرکت می کنم..در حیاط را باز می کند و به سمت ماشین جیپ که رو به روی در هست می رود..در عقب را باز می کند و با هم عقب می نشینیم..دو سرنشین جلو نشسته اند و از مکالمات آنها با محمد می فهمم که همکار هستند.من هم آرام سلامی می کنم و سر به زیر می اندازم..
تقریبا یکی دو روز است در راهیم و حالا از دور چند نفری را می بینم که با لباس نظامی و اسلحه به دست ایستاده اند..راننده که حالا می دانم اسمش علی است ماشین را نگه می دارد و به سمت آن سرباز ها می دود..کمی صحبت می کنند که علی بر می گردد و سوار ماشین می شود«حله» ای می گوید و به محمد اشاره می کند..محمد هم سر تکان می دهد و پیاده می شود..به من هم اشاره می کند که پیاده شوم..پشت ماشین می رود و من هم به دنبالش..«ببخشید خانم من دیگه بیشتر از این نمی تونم جلو بیام..باید از همینجا خداحافظی کنیم..» و بعد با کمی کلافگی ادامه می دهد«من اجازه گرفتم که خودم صیغه ای که بینمون خونده شده را باطل کنم آماده ای؟؟» مات به او می نگرم..چه می گفت؟؟از دیدار آخر سخن می گفت؟؟ضعفم چند برابر می شود و درمانده به او می نگرم حالم را که می بیند ادامه می دهد«من دیگه وقت زیادی از مأموریتم نمونده و بر می گردم ایران..قول میدم اگه برگشتم بیام پیشت..» سری تکان می دهم و بالاخره به حرف می آیم« حتما پس وقتی برگشتی بهم خبر بده تا خودم بیام استقبالت..خدانگهدار..»به سمت ماشین می روم که از پشت دستم را می گیرد..«یه لحظه صبر کن..پس صیغه چی؟؟» به چشمان آتشین اش می نگرم و می گویم«منتظرت می مونم..» دستی به چشمم می کشد« نبینم تو نبود من از اینا مروارید بریزه ها.» سرم را پایین می اندازم که با دستش سرم را بالا می آورد..چشمانم را میبندم ..قطره اشکی از گوشه اش می چکد و به پایین سقوط می کند..«نریز خانم..تو رو خدا نریز» چشمانم را باز می کنم و به چشمان توسی اش خیره می شوم..«دلم برات تنگ میشه..»و بعد پایم را روی دلم می گذارم و سوار ماشین می شوم..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
علی از آینه نگاهی غمگین به من می اندازد که می فهمم همه چیز را می داند..آرام حرکت می کند و به سمت مرز می رود..از پشت شیشه به دور شدن محمد نگاه می کنم و اشک های سرکشم را از روی گونه ام جمع می کنم..با صدای علی به سمتش بر می گردم« فاطمه خانم رسیدیم..باید ماشین رو عوض کنیم..» سر تکان می دهم و پیاده می شوم..مردی که به جای کمک راننده نشسته بود پیاده می شود و در صندلی راننده جای می گیرد..من و علی سوار بر پژو مشکی می شویم و با اشاره علی راننده شروع به حرکت می کند..آنقدر نگران محمد هستم که دیگر برایم اسکورت کردن ماشین جذاب نیست..به سمت شهر می رویم که به فکر فرو می روم..باورم نمی شد که روزی آن کابوس ها هم تمام شوند..یعنی می توانم این اتفاقات را فراموش کنم؟؟ یعنی پدر و مادرم توانسته اند با نبود من کنار بیایند؟؟ یعنی باران زنده است؟؟ باران..باران..باران..در این هوای بارانی دلم برایش تنگ شده..نگو رفته ای که ذره ای باور نمی کنم..
~•~
با سقلمه ای که امیر علی به پهلویم زد به خود آمدم..سرم را بالا گرفتم که با چهره برزخی استاد رو به رو شدم..«آقای مرادی! اگه انقدر خودتون استاد هستید که نیاز به گوش دادن حرف های من ندارید میشه لطف کنید این سؤال رو جواب بدید؟؟» به سؤالی که روی تابلو نوشته بود نگاه کردم.. سؤال نسبتا سختی بود..ولی برای من که خوانده بودم چیزی نبود..
سؤال نسبتا سختی بود..ولی برای من که خوانده بودم چیزی نبود..ولی با این حال ادب پیشه کردم «من عذر خواهی میکنم استاد..شرمنده میدونم کارم اشتباه بود ولی شما بزرگواری کنید و من و ببخشید.. سؤال جواب هم اگر جسارت نیست میشه این....» جواب سؤال را که دادم دهان همه باز مانده بود..این ادب را مادرم یادم داده بود و آن را امری ضروری میدونست..«اشکالی نداره آقای مرادی این بار را به خاطر ادبتون چشم پوشی میکنم..ولی خواهشاً دیگه تکرار نشه..»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
چشمی می گویم که همه بچه مثبتی حواله ام می کنند..بی توجه به آنان این بار یواشکی ادامه کتاب را می خوانم.. من باید آن را تمام می کردم..

~•~

با ایستادن ماشین رو به روی ساختمانی زیبا دست از تفکراتم بر می دارم و پیاده می شوم..وارد ساختمان که می شویم چند زن را می بینم که به علی احترام نظامی می گذارند.. جلو می روم و بدون تعارف روی اولین مبل رها می شوم..علی به سمتم می دود«حالتون خوبه؟؟» تنها لب می زنم ..نه..و بعد در سیاهی مطلق سقوط می کنم..

چشمانم را به خاطر نور زیاد کم کم باز می کنم..به دستم سرمی وصل شده و پرستاری در آن سوزن می زند.. به سمتم بر می گردد و چشمانش خوشحال می شوند« بالاخره به هوش اومدی؟؟میدونستی نزدیک سه ساعته خوابیدی؟؟» با تعجب لب می زنم که به خاطر خشکی زیاد ازگلویم صدایی خارج نمی شود و فقط صورتم از درد جمع می شود..انگار خود پرستار می فهمد که آرام تختم را بالا می آورد و لیوان آبی را به لبم نزدیک می کند..جرعه جرعه می خورم و تشکری می کنم..
سِرُمم که تمام شد مرا به اتاقی می برند که بی انصافیست بگویم زندان ولی فکر کنم همان باشد..اما برای چه؟؟صدای در می آید و علی از در وارد می شود اشاره می کند بنشینم و من هم سر به زیر چشم می گویم..«راستش اینکه ما شما رو آوردیم اینجا دو دلیل داره..یک اینکه شما باید مدتی توی قرنطینه باشید و دوم اینکه درسته سعید یه چیزایی به ما گفته ولی باز هم شما هرچی که به نظرتون توی این چند سال مهم بوده رو برامون بنویسید..» «اولی رو که نفهمیدم چیه ولی خب مهم نیست دومی هم باشه فقط سعید کیه؟؟» کمی گنگ نگاهم می کند و بعد می گوید«همسرتون دیگه..بهتون گفته بود اسمش احمده؟؟» « آهان نه به من گفته بود اسمم مح..» حرفم را قطع می کند و می گوید«آهان..اون اسم واقعیشه و سعید اسم کاریشه..حواستون رو جمع کنید که اصلا نباید اون اسم رو اینجا بگید..»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
سری به نشانه تأیید تکان می دهم که می گوید« خوبه..کاری ندارید؟؟ چیزی نیاز ندارید؟؟» نه ای می گویم که می رود و من تنها در اتاق می مانم..روی تخت می خوابم و به محمد فکر می کنم..سرنوشت او چگونه است؟؟کم کم چشمانم گرم می شود و به خواب می روم..

مدتیست بیدار شده ام و از شدت بیکاری کلافه ام..در باز می شود و زنی داخل می شود..برگه ای را جلویم می گذارد و خارج می شود..می فهمم که باید بنویسم..پس شروع به نوشتن می کنم..می نویسم و اشک می ریزم..می نویسم و میخندم..می نویسم قهقهه عصبی می زنم..می نویسم و لبخند می زنم.. و می نویسم و دوباره عاشق می شوم..حالم خیلی بد بود..آنقدر بد بود خودم هم دیگر راهکاری برای آرام کردن خود نداشتم. الان ششمین روز است که به اینجا آمدم و هر شش روز به بهانه ای عصبی می شدم و با آرامبخش بی هوش میشدم..در باز می شود که می فهمم باز هم موقع آرام بخش است.بازهم کنترلم را از دست داده بودم ..
امروز روز آخر است که به قول خودشان باید در قرنطینه باشم..در باز می شود و علی با یا الله ای وارد می شود.کمی خودم را جمع می کنم که رو به رویم می نشیند و شروع می کند..« امروز روز آخری هست که در خدمتتون هستیم..به خانواده تون اطلاع رسانی شده و فردا قراره به خاطر موضوعات امنیتی توی فرودگاه بیاند دنبالتون..که یعنی شما تازه از عراق برگشتید..» سری تکان می دهم که ادامه می دهد« من دوست صمیمی سعیدم..هر کمکی بود روی من حساب کنید.. توی این چند سال از رفاقت چیزی برای سعید کم نذاشتم..از این به بعد هم ،هم مراقب شما هستم و هم مراقب سعید..» لبخند مهربانی می زنم و برای تشکر لب باز می کنم« زحمت می کشید ..چشم حتما کاری بود میگم..ممنون» سری تکان می دهد و خارج می شود..
چشمانم را باز می کنم..باید آماده شوم و برویم..مانتو و شلوار و روسری و ساق دست و جوراب و چادر مشکی ای برایم فراهم کرده بودند..چون دیگر لباس های خودم قابل استفاده نبودند..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
اول وضو می گیرم و بعد آرام آرام آماده می شوم..سرباز خانمی وارد می شود و خبر می دهد که وقت رفتن است..نگاهی به اتاق می اندازم خارج می شوم..انتهای راهرو بودیم که با صدای کسی می ایستیم و به عقب بر می گردیم..سربازی به ما می رسد رو به من دستش را بالا می گیرد که در دستش انگشترم را می بینم..به یاد می آورم وقتی را که بعد از خواستگاری محمد از بازار برایم انگشتر دُرحسینی ای را خرید و گفت این حلقه ام باشد..با تشکر به سرباز نگاه می کنم و انگشتر را از دستش می گیرد..دست خودم نیست که از دوری محمد لبم به سخن باز نمی شود..

به سمت هواپیما می روم و سوار می شوم..این هم به خاطر حضور خبرنگاران است..کمی روی صندلی می نشینم که علی صدایم می زند تا پیاده شوم.. پیاده می شوم و آرام آرام به سمت جمعیت می روم مادرم را که از دور می بینم پا تند می کنم و می دوم به سمتش در آغوشش که می روم هق هقم بلند می شود هر دو به زمین می افتیم..از مادرم جدا می شوم و به دنبال پدرم می گردم..کمی عقب تر می بینمش..به سمتش می روم و خود را در بغلش رها می کنم..چشم می بندم روی شانه هایش که تکان هایش را نبینم.
چشم می بندم روی شانه هایش که تکان هایش را نبینم..خاله و عمه ام را هم می بینم و در کنارشان..نه..خدارا ممنونم بابت این لطفت..کمی چشمانم را باز و بسته می کنم که اگر توهم است برود ولی او محکم ایستاده..آری او باران است..به سمتش می دوم و در آغوش یکدیگر دل تنگی هایمان را با اشک بیرون میریزیم..
در اتاقم را باز می کنم و وارد می شوم..چقدر دل تنگ این اتاق بودم..لباس هایم که حتما کوچک بودند..در کمدم را باز می کنم ولی با چند دست لباس نو رو به رو می شوم..قربان مهربانی مادرم که برایم لباس نو تهیه کرده بود..لباس هایم را با یک تیپ توسی_صورتی عوض می کنم و چادرم را هم با یک چادر رنگی عوض می کنم..بیرون می روم و به جمعیت حاضر در سالن خیره می شوم..لبخندی می زنم که ناگهان یاد محمد می افتم..چقدر جایش در اینجا خالی بود..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
مغموم به سمت جمع می روم که مادرم جایم را در کنارش خالی می کند..با کمال میل کنارش می نشینم که می گوید« بمیرم برات مادر جان..آب شدی دختر گلم..معلومه اونجا خیلی اذیتت کردند» و بعد می زند زیر گریه..دایی ام به حرف می آید «دستت درد نکنه قرار بود هیچ حرفی نزنی تا وقت مشاوره..(رو به من می کند و ادامه می دهد) دایی جان می دونیم که بالاخره اونجا آسیب های روحی زیادی خوردی..برات وقت مشاوره گرفتیم که از فردا شروع می شه..» لبخند شیرینی می زنم..از همان ها که محمد عاشقشان بود« دایی جان ممنون ولی من نیازی به مشاوره ندارم..می بینید که حال روحیم کاملا خوبه..» پسر عمه ام که پنج سال از من کوچکتر است و همیشه با هم کل کل داریم گفت« تو همون قبل از اسیر شدنت هم روانت مشکل داشت چه برسه به حالا..» و بعد غش غش می خندد..« فکر می کردم بعد از پنج سال آدم شدی..نگو اصلا تو آدم بشو نیستی..» همه می خندند که نگاهی به من می اندازد که معنی اش را خوب میفهمم یعنی بعداً به حسابت می رسم..خنده ای می کنم و به سمت باران می روم..
خنده ای می کنم و به سمت باران می روم..می خواهم برایم تعریف کند و او شروع به تعریف می کند..از خودش می گوید که همان روز وقتی تیر خورد او را به بیمارستان رساندند و خطر رفع شد و الان هم نامزد کرده است.. از ازدواج های افراد فامیل می گوید و افرادی که به جمعمان اضافه شدند..از دو بچه ی نازی می گوید که یکی دختر خاله ی کوچکم هست و دیگری پسر عمه ام..در آخر با احتیاط چیزی می پرسد که شکه می شوم« فاطمه تو..تو ازدواج کردی؟؟» ابرو بالا می اندازم و می گویم « مگه نمی دونستی؟؟» اخم هایش در هم می شود « نه هیچکس نمی دونه..فقط و فقط بابات می‌دونه ..منم از اونجایی که خیلی کنجکاوم یواشکی شنیدم که بابات داشت پشت تلفن با یکی حرف میزد.. ظاهراً شغل شوهرتون خیلی خفنه و کسی نباید بفهمه..» خنده ای می کنم و بی هوا می گویم« اره خیلی مرده..اگه اون نبود الان منی هم وجود نداشتم ..اون بود که من و قوی کرد،اون بود که بهم روحیه داد..» « اوه حالا چه سنگ شوهر شونم به سی*ن*ه می زنند..»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
خنده ای می کنیم« باران میشه یه لحظه گوشیتو بدی؟؟ من گوشی ندارم» گوشی اش را طرفم می گیرد ..به صفحه کلیدش می روم و سریع شماره ای را که از محمد حفظ کرده بودم وارد می کنم..پیامکی حاوی دو جمله «من رسیدم» برایش پیام می دهم و گوشی را به باران پس می دهم..پس از دو دقیقه صدای گوشی باران بلند می شود « اوه این چه شماره ایه؟؟مال ایران نیست..» به سمت گوشی حمله می کنم و بعد از چک کردن شماره تماس را وصل می کنم..صدای نفس هایش می آید و برای شنیدنش سکوت می کنم..بالاخره به حرف می آید - الو؟؟!!+سلام -سلام عزیز دلم دلم برای صدات تنگ شده بود..ذوقم را پنهان می کنم زیرا سنگینی نگاه خیلی هارا روی خودم حس می کردم..+منم.. و این منم پر از حرف بود و این را محمد خوب حس کرد..-قربونت بشم فهمیدم نمی تونی حرف بزنی..اشکالی نداره منم باید برم..مواظب خودت باش..یاعلی+یاعلی
تماس را قطع می کنم و تا سرم را بالا می آورم با نگاه متعجب همه رو به رو می شوم..پسر عمه ام مانند قاشق نشسته وسط می پرد«اوه اوه نکنه یار داعشی پیدا کردی؟؟» سرم را که پایین بود بالا می آورم«داعشی یارهای منگل خودتن» «نه بابا انگار جدی جدی خبراییه..» پدرم به حرف می آید و می گوید« بسه پدرام» و این یعنی پایان بحث..
آماده می شوم و رو به روی آینه می ایستم..شلوار مشکی،مانتو سورمه ای ،روسری سفید و سورمه ای..خیلی تیپم شیک بود..آرام بیرون می روم بعد از خداحافظی با مادرم از خانه بیرون می زنم..امروز پدرم هزینه گوشی را به کارتم ریخته بود که خودم بروم بخرم..کمی در بازار چرخ میزنم و آخر گوشی با کیفیتی می خرم..اولین کاری که می کنم شماره محمد را سیو می کنم و پیامی برایش می فرستم..«سلام عزیزم گوشی خریدم اینم خطمه..» کمی بعد پیام می آید« سلام عزیز دل..این روزها دلم عجیب برات تنگ شده..دیشب خوابتو دیدم.انگار هنوز کنارمی..این روزا کارمون داره تموم میشه و البته سخت تر ..قول بده هر اتفاقی افتاد مراقب خودت و کوچولو مون باشی..دلم برات تنگ میشه..التماس دعا. یاعلی»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
در دلم شور می افتد..نکند اتفاقی برایش بیفتد؟؟ ناگهان چشمانم گرد می شود..کوچولو مون؟؟!! امکان نداره!! چرا برای خودش حرفی می زند؟؟ یک دفعه به یاد سرگیجه های چند روزه ام می افتم..نه نه من اشتباه می کنم..اون ها فقط از ضعفه..تصمیم می گیرم که آزمایشی بدهم..

به خاطر شلوغی آزمایشگاه بر می گردم و تصمیم می گیرم سه روز دیگر که وقتم آزاد است بروم..به خانه باز می گردم و مادرم هم مانند همیشه استقبال گرمی از من می کند..گوشی را نشان مادر و پدرم می دهم و خودم در جایی دیگر سیر می کنم..جایی حوالی درست بودن حرف محمد..

~•~

در حال و هوای خودم بودم که کسی خلوتم را بهم زد..«محمد حسن!!» صدای عمو رحیم بود که با بهت صدایم میزد..سرم را که بالا میکنم درد زیادی در گردنم میپیچد..دستم را ناخودآگاه بالا می آورم و روی گردنم میکشم..نگاهی به دور و بر می اندازم و تازه متوجه تاریکی هوا می شوم..« باباجان! تو چرا هنوز اینجایی؟ چیزی شده؟» نگاه مهربانم را به روی صورتش میریزم «نه عمو حواسم پرت کتاب بود.. تو این دنیا سیر نمی کردم..» بلند میشوم و همانطور که وسایلم را جمع می کنم گوش به حرف هایش میسپارم..او تنها کسی بود از پرسنل دانشگاه که تمام راز هایم را می‌دانست و همیشه پدرانه هایش را خرجم میکرد..«باباجان.غریبه که نیستم اگه چیزی شده بیا بریم دوتا چایی بخوریم و بهم بگو..» «خبری که نیست ولی نمی تونم چایی خوردن با شما رو قبول نکنم..» خنده ای میکند و جلو تر از من می رود..
نگاهی به ساعت می اندازم..از یازده گذشته بود..آنقدر گرم صحبت شده بودیم که ساعت را فراموش کردیم..همان موقع به مادرم زنگ زدم که نگران نشود..و مشکل اصلی من اینجاست که در این ساعت نه اتوبوسی اینجا هست و نه تاکسی ای که مرا به خانه برساند..با درماندگی به سمت خانه حرکت می کنم که ماشینی کنارم ترمز می کند..سرم را که بالا میگیرم رها را میبینم که با بی قیدی سر باز است و آرایش غلیظی دارد..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
سریع سرم را پایین میکنم که خنده ای سر میدهد« نترس بابا کاریت ندارم ..بیا بالا برسونمت..»عصبی به راهم ادامه میدهم که جلوی راهم میپیچد..«بهت گفتم سوارشو..» بی توجه به راهم ادامه می دهم..چند دقیقه ای در خیابان سکوت بود که صدای روشن کردن ماشینش را شنیدم.. سریع تر به راهم ادامه می دهم که صدای ماشینش نزدیک و نزدیکتر میپیچد تا جایی که درد بدی در کمر و سرم میپیچد و کف آسفالت پخش می شوم..و صدای دور شدن ماشین و بعد تاریکی مطلق...

چشمانم را که باز می کنم اولین چیزی که به نظر می آید سِرم بالای سَرم است..نگاهم را دور اتاق می چرخانم و کسی را نمی بینم..پایم را گچ گرفته اند و سرم را بسته اند..نگاهی به میز کنارم می اندازم و گوشی ام را بر می دارم..پیامی که برایم آمده را باز می کنم..«اگه اون چشمای توسی خوشگلتو کور نکنم رها نیستم..مامانم عاشق این چشما بود..» متعجب می شوم و چند بار پیام را می خوانم ولی منظورش را نمی فهمم..در باز می شود و مادرم با چشمانی سرخ وارد می شود..بعد از قربان صدقه هایش قضیه را می پرسد و من هم از آنجایی که چیز پنهانی از مادرم نداشتم همه چیز را برایش می گویم.. چهره اش بهت زده می شود و بی هیچ حرفی از اتاق خارج می شود..

تنها در اتاق نشسته ام و این فرصت را خوب می دانم برای این مدتی که همنشین اتاق هستم..
~•~
چشمانم را می بندم..نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت؟؟ خوشحال برای سالم بودن بچه یا ناراحت برای نبودن پدر بچه..از دیشب دیگر جوابم را نداده و دل من و این بچه را لرزانده..بچه بچه بچه..وای به مادرم چه بگویم؟؟ حالا مادرم کم و بیش در جریان است اما فامیل چطور؟؟ به آنها چه بگویم؟؟ بلند می شوم و تصمیم می گیرم کمی قدم بزنم..به گلستان شهدا می روم و اول از همه به سمت قبر عمویم و به ترتیب یوشع نبی،زهره بنیانیان،زینب کمایی و در آخر شهدای مدافع حرم..کنار قبری می نشینم و به این فکر می کنم آیا می توانم روزی عکس محمد را در این قطعه ببینم؟؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین