- Oct
- 253
- 300
- مدالها
- 1
جوابش مسلما می شد ..نه.. قطعا نمی دیدم و دق می کردم..کمی قدم می زنم که زنگ گوشی ام به صدا در می آید..با دیدن اسم علی آقا لبخندی روی لب می نشانم..این مدت مانند برادری محکم پشتم ایستاده بود و حسابی هوایم را داشت..یا به زبان خودمان بگوییم حسابی لوسم کرده بود..دکمه اتصال را می زنم و با صدایی شاداب می گویم..« سلام داداش» صدای گرفته اش حالم را می گیرد و کمی می ترساندم..« سلام زن داداش..خوب هستین؟؟ کجایید؟؟» کمی ولوم صدایم را پایین می آورم و می گویم..« خوبم ممنون..گلستان شهدام..برای چی؟؟ چیزی شده؟؟» « نه نگران نباشید اگه میشه تا پنج دقیقه دیگه بیاید دم در میام دنبالتون ..یاعلی» به گوشی قطع شده می نگرم و صدای گرفته علی..یعنی چه؟؟ به سمت در می روم و خارج می شوم..ماشین علی را می بینم و سریع سوار می شوم..چشمان سرخش بدجور دلم را می لرزاند و می ترسم..« سلام توروخدا بگید چی شده؟؟ محمد چیزیش شده؟؟» « خواهش میکنم قول بدید آروم باشید..»
«خواهش میکنم قول بدید آروم باشید..» سری تکان می دهم« راستش..راستش..محمد تیر خورده و الان توی بیمارستانه..می خواست برای آخرین بار ببینه شما رو..» محمد من تیر خورده بود؟؟ علی چه می گفت؟؟آخرین بار؟؟ نه محمد من باید می ماند و پسری همانند خودش تربیت می کرد..باید می ماند و مانند همیشه حالم را خوب می کرد..باید می ماند..وقتی به بیمارستان رسیدیم به سمت آن پرواز می کنم و سریع از پرستار شماره اتاقش را می خواهم..پرستار نگاه عجیبی به من می کند و شماره را می گوید..به سمت اتاق می روم و از پشت شیشه محمدی را می بینم که میان دستگاه ها غرق شده و آرام چشم هایش را بسته..بی اجازه در را باز می کنم و به سمتش می دوم« سلام محمدم..سلام عزیزم..نامردی کردی..مگه نگفتم وقتی برگشتی خبرم کن بیام استقبالت؟؟مگه نگفتم؟؟؟ محمد ولی من بخشیدمت..تو فقط خوب بشو..پیامت رو اول باور نکردم..رفتم آزمایش دیدم بله خواب های شما بی برو برگرد حقیقته..ولی محمد من که دست تنها نمی تونم..خواهش می کنم نرو..می دونم آرزوته ولی نرو..بمون برای آرزوی من..بمون تا آرزوم نشه یک بار دیگه دیدن چشمات بمون..»
«خواهش میکنم قول بدید آروم باشید..» سری تکان می دهم« راستش..راستش..محمد تیر خورده و الان توی بیمارستانه..می خواست برای آخرین بار ببینه شما رو..» محمد من تیر خورده بود؟؟ علی چه می گفت؟؟آخرین بار؟؟ نه محمد من باید می ماند و پسری همانند خودش تربیت می کرد..باید می ماند و مانند همیشه حالم را خوب می کرد..باید می ماند..وقتی به بیمارستان رسیدیم به سمت آن پرواز می کنم و سریع از پرستار شماره اتاقش را می خواهم..پرستار نگاه عجیبی به من می کند و شماره را می گوید..به سمت اتاق می روم و از پشت شیشه محمدی را می بینم که میان دستگاه ها غرق شده و آرام چشم هایش را بسته..بی اجازه در را باز می کنم و به سمتش می دوم« سلام محمدم..سلام عزیزم..نامردی کردی..مگه نگفتم وقتی برگشتی خبرم کن بیام استقبالت؟؟مگه نگفتم؟؟؟ محمد ولی من بخشیدمت..تو فقط خوب بشو..پیامت رو اول باور نکردم..رفتم آزمایش دیدم بله خواب های شما بی برو برگرد حقیقته..ولی محمد من که دست تنها نمی تونم..خواهش می کنم نرو..می دونم آرزوته ولی نرو..بمون برای آرزوی من..بمون تا آرزوم نشه یک بار دیگه دیدن چشمات بمون..»