جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هم نام مادر سادات:) با نام [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,475 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هم نام مادر سادات:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

تا اینجای رمان نظرتون در مورد قلمم چیه؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
جوابش مسلما می شد ..نه.. قطعا نمی دیدم و دق می کردم..کمی قدم می زنم که زنگ گوشی ام به صدا در می آید..با دیدن اسم علی آقا لبخندی روی لب می نشانم..این مدت مانند برادری محکم پشتم ایستاده بود و حسابی هوایم را داشت..یا به زبان خودمان بگوییم حسابی لوسم کرده بود..دکمه اتصال را می زنم و با صدایی شاداب می گویم..« سلام داداش» صدای گرفته اش حالم را می گیرد و کمی می ترساندم..« سلام زن داداش..خوب هستین؟؟ کجایید؟؟» کمی ولوم صدایم را پایین می آورم و می گویم..« خوبم ممنون..گلستان شهدام..برای چی؟؟ چیزی شده؟؟» « نه نگران نباشید اگه میشه تا پنج دقیقه دیگه بیاید دم در میام دنبالتون ..یاعلی» به گوشی قطع شده می نگرم و صدای گرفته علی..یعنی چه؟؟ به سمت در می روم و خارج می شوم..ماشین علی را می بینم و سریع سوار می شوم..چشمان سرخش بدجور دلم را می لرزاند و می ترسم..« سلام توروخدا بگید چی شده؟؟ محمد چیزیش شده؟؟» « خواهش میکنم قول بدید آروم باشید..»
«خواهش میکنم قول بدید آروم باشید..» سری تکان می دهم« راستش..راستش..محمد تیر خورده و الان توی بیمارستانه..می خواست برای آخرین بار ببینه شما رو..» محمد من تیر خورده بود؟؟ علی چه می گفت؟؟آخرین بار؟؟ نه محمد من باید می ماند و پسری همانند خودش تربیت می کرد..باید می ماند و مانند همیشه حالم را خوب می کرد..باید می ماند..وقتی به بیمارستان رسیدیم به سمت آن پرواز می کنم و سریع از پرستار شماره اتاقش را می خواهم..پرستار نگاه عجیبی به من می کند و شماره را می گوید..به سمت اتاق می روم و از پشت شیشه محمدی را می بینم که میان دستگاه ها غرق شده و آرام چشم هایش را بسته..بی اجازه در را باز می کنم و به سمتش می دوم« سلام محمدم..سلام عزیزم..نامردی کردی..مگه نگفتم وقتی برگشتی خبرم کن بیام استقبالت؟؟مگه نگفتم؟؟؟ محمد ولی من بخشیدمت..تو فقط خوب بشو..پیامت رو اول باور نکردم..رفتم آزمایش دیدم بله خواب های شما بی برو برگرد حقیقته..ولی محمد من که دست تنها نمی تونم..خواهش می کنم نرو..می دونم آرزوته ولی نرو..بمون برای آرزوی من..بمون تا آرزوم نشه یک بار دیگه دیدن چشمات بمون..»
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
اشک امانم را بریده بود و به سکسکه افتاده بودم..ولی ناگهان موقعیت را درک کردم..چرا خود خواهم؟؟چرا فقط به فکر خودمم؟؟مگر این همه دستگاه را نمی بینم؟؟مگر نمی بینم عزیز جانم درد می کشد؟؟مگر نمی بینم صدای دلنشین قلبش ضعیف به گوش می رسد؟؟ هق هقم اوج میگیرد ..سخت است ولی می گویم« برو..برو خدا به همرات..برو شفاعت مارو هم بکن..برو..دیگه خود خواهی رو می‌زارم کنار..فقط برو..» کمی لای چشم هایش باز می شود..اول فکر کردم توهم است ولی کمی بعد چشم هایش کامل باز بودند..می خواستم دکتر را خبر کنم که دستم را گرفت..برگشتم و کنارش نشستم..در چشمان توسی اش غرق شدم که به سختی ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و به سختی لب زد« ب..بخش..ح..لا..لم..کن» و بعد..چشمانش روی هم افتاد..شوک زده هنوز خیره به چشمانش بودم و آن صدای بوق یکنواخت در سرم اکو می شد..سریع چند نفر وارد شدند و من را بیرون کردند..حسی نداشتم و مدام به زمین می خوردم ..روی تختی مرا خواباندند..از هر حسی تهی بودم..
از هر حسی تهی بودم..انگار من بودم که روح از بدنم خارج شده بود..سوزنی در دستم فرو کردند و به خواب عمیقی فرو رفتم..خوابی راحت..با رویایی از جنس محمد..به نزدیکم آمد و «راستی من یک چیزی رو فراموش کردم..ازت یه خواهشی داشتم..می دو نم حالت خوب نیست ولی خواهشاً مراقب مادرم هم باش..اون خیلی به من وابسته بود..»کمی اخم کرد و جلو تر آمد«گفته باشم باید حسابی مواظب بچه باشی که اگه نباشی بلایی سرش بیاد نمی بخشمت..» و من فقط سکوت می کردم..گویی روزه سکوت گرفته بودم تا گوش هایم با سخنانش افطار کنند..
صداهای گنگی می شونم..صدایی مثل توصیه پزشک..مثل گریه ی مادرم..مثل دلداری دادن پدرم..مثل قربان صدقه های باران..نه...اینجا همه صدایی بود ولی صدای محمد نبود..پس نمی خواستم.. هیچ کدام را..
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
به سمت کمدم می روم و همه لباس هایم را مشکی می کنم..مشکی که تنها رنگ لباسم نبود..بلکه قلبم همه جا را سیاه پوش کرده بود..چادرم را روی سرم تنظیم می کنم و به سمت آینه می روم..خیلی ضعیف شده بودم و این مرا می ترساند که به بچه آسیب برسد..محمد با من اتمام حجت کرده بود که باید از بچه اش خوب محافظت کنم..با صدای مادرم از خانه خارج می شوم و به سمت گلستان شهدا حرکت می کنیم..امروز کمی شلوغ است..می گویند شهید مدافع حرم آورده اند..از ته دل آرزو می کنم که خدا به خانواده اش صبر بدهد..وقتی فهمیدم اسمش محمد است برای همسرش از خدا طلب صبر کردم..تقریبا نزدیک قطعه شهدای مدافع حرم هستیم که بنری را می بینم.. تا عکس بزرگ محمد را درونش می بینم دیگر حالم دست خودم نبود..انگار شوک عظیمی به من وارد کردند..نفس سختی می کشم‌ و روی زمین می افتم..می ریزد.. بالاخره می ریزد..چیزی که چند روز است دکتر ها منتظرش هستند..چیزی که محمد قسم خورده بود نریزد..دیگر دست خودم نیست می ریزد..ولی حرف محمد واجب تر بود..سریع به خودم می آیم و اشک هایم را پاک می کنم..از روی زمین بلند می شوم و به سمت جمعیت می روم..مادرم حالا که قضیه ی بچه را فهمیده به شدت از من مراقبت می کند..قبل از این که به سمت جمعیت بروم جلو می رود و کمی بعد برایم راه باز می شود و سخت نیست فهمیدنش که کار علی بوده..
سر به زیر می اندازم و جلو می روم..بی توجه به صداهای اطراف بالای سر گودالی بزرگ می رسم..از دیدنش وحشت می کنم..رو به علی می کنم « علی آقا..احیانا محمد رو که اینجا نمی زارند؟؟» از لحن ترسیده ام چشمانش رنگ درماندگی می گیرند..می آید و جلویم زانو می زند..« فاطمه خانم ! یادتون که نرفته..محمد ازتون می خواست قوی باشید..مواظب بچهتون باشید..الان هم اگه می تونید بالای قبرش زیارت عاشورا بخونید که خیلی به دردش می خوره..»
~•~
یه مهربانی عمو علی لبخند میزنم..همیشه در حق ما خوبی میکرد..از همان موقعی که پدرم از پیش ما رفت..مشتاق تر ادامه می دهم
~•~
راست می گفت..من باز هم بچگی کرده بودم در برابر آن همه بزرگی..کتاب دعایی از علی می گیرم و شروع می کنم..السلام علیک یا اباعبدالله..بین الحرمین..شب جمعه..کنار محمد..زیارت عاشورا..حالا صبح جمعه..گلستان شهدا..دور از محمد..زیارت عاشورا..دو دنیای متفاوت بودند..
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
با صدایی که می آید..این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم..چشمانم را می بندم بعد از کمی مکث بازشان می کنم و می ایستم..تابوتی از دور پیداست که روی شانه ها به سرعت به طرفمان می آید و گویی که جانم می آید..زنی تقریبا مسن با کمک دو زن جوان به این طرف داربست ها می آید و کنار من می نشیند..از دیدن چشم هایش نفسم می رود..پس محمد چشم های توسی اش را از مادرش به ارث برده بود..بلند می شوم و عقب می روم نمی دانم چرا نمی خواستم مادرش در آن حال مرا ببیند..مادرش زمزمه وار پسرش را صدا میزد و من اشک نمی ریختم..لالایی می خواند و من خنثی بودم..ضجه می زد و من فقط نگاه می کردم..یعنی پدر و مادرش از حضور من خبر دارند؟؟از حضور بچه چطور؟؟

فکر می کنند من شوک زده شدم که اشک نمی ریزم..نمی دانستند که این چشم ها اجازه ریزش ندارند..مادرم کمی آب به صورتم می پاشد که آرام دستش را می گیرم..دستش را می بوسم «مامانم من حالم خوبه من نمی خوام اشک بریزم..قسمم داد..قسمم داد از چشم هام اشک نریزه..»مادرم نگاهی غمگین به من می اندازد و سری تکان می دهد..
مادرم نگاهی غمگین به من می اندازد و سری تکان می دهد..حالا روبه روی قطعه شهدای مدافع حرم به درختی تکیه کردم و زیار عاشورا می خوانم..دوباره سلام..دوباره عکس بین الحرمین.. دوباره محمد..دوباره خواستگاری..سوره یاسین را باز می کنم و می خوانم..برای همسرم سنگ تمام می گذارم..او مرا رها کرد .من که نباید رهایش کنم..
تقریبا جمعیت پخش می شود و تعداد زیادی به سمت مصلی می روند برای اقامه نماز جمعه..با اصرار زیاد پدر و مادرم را هم راهی می کنم که بروند..کمی تنهایی نیاز داشتم..کمی خلأ..کمی تهی بودن از احساس..اما مگر می شود؟؟عشقش چنان به وجودم نفوذ کرده که تهی بودن از احساس محال خنده داری است برایم..
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
نماز ظهر را روی همان چمن ها می خوانم و دوباره می نشینم..به آرامگاه محمد نگاه می کنم و با او حرف می زنم..«هه لحظه آخر از من حلالیت می خوای؟؟آخه مگه چیکار کردی جز خوبی؟؟مگه چیکار کردی جز مهربونی؟؟تو همان گل آخر مجلس بودی و چیدنت..به آرزوت رسیدی و آرزوها در من گذاشتی..به آرزوت رسیدی ..»دیگر نمی توانم ادامه دهم..کلمه ی بعدی با اشکم بیرون می آمد..پس دیگر سخنی نگفتم و سعی کردم کمی با بچه صحبت کنم بلکه حالم خوب شود..«مامان غصه نخوریا..بابا همیشه مواظبته..همیشه حواسش بهت هست..فقط مامان میشه خواهش کنم چشمات مثل بابا باشه؟؟میشه مثل بابا باشی تا مامان زود به زود دلتنگ نشه؟؟ میشه؟؟»

دم غروب است و بیش از هر جمعه ای دلم گرفته..دلم گرفته بود و حالا خون شد..دلم حال یوسفی را دارد که هیچکس از چاه رهایش نمی کند..حال یعقوبی را دارم که بعد از سالیان طولانی یوسفش بر نگشته..نه نباید کفر می گفتم..بر می گردد. یقین داشتم.بچه مان پسر می شود و شبیه پدرش می شود تا من میان آدمیان احساس غربت نکنم..می آید چشمان توسی اش را به چشمانم می دوزد..می آید..از پشت دستی روی شانه ام قرار می گیرد که به آرامی برمی گردم.مادرش است..امان از چشم هایش..امان..«سلام دخترم..حالت خوبه؟؟ دیدم صبح تا حالا اینجا نشستی..اگه چیزی نیاز داشتی بگو..تو هم مثل دخترم..» نمی دانم چه شد..دیگر آن دختر قوی نبودم..
دیگر آن دختر قوی نبودم..ناگهان خودم را در آغوشش رها کردم و بی امان اشک ریختم..شوکه بود ولی بعد از لحظاتی او هم دستش را دورم گره کرد و کمرم را نوازش کرد..صدای علی که آمد بلند شدم«فاطمه خانم حالتون خوبه؟؟»سری به نشانه تأیید تکان می دهم که به مادر محمد اشاره می کند و می گوید گفتی؟..نه می گویم که او شروع می کند..« حاج خانم ایشون..راستش ایشون همسر محمده..یعنی همونی که توی کربلا..»
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
حرفش قطع شد و مادرش محکم مرا در آغوش کشید و گریه کرد..واقعا داشتم اذیت می شدم..آخی می گویم که علی هول می شود « حاج خانم ..حاج خانم آرومتر..حاج خانم تو رو خدا آرومتر..فاطمه خانم خوبید؟؟» سری تکان می دهم و خجالت زده به مادرش نگاهی می اندازم که از لبخندی که روی لبش جای می گیرد مطمئن می شوم همه چیز را فهمیده..

دیروز چهلم محمد بود و مادر و پدر محمد خیلی اصرار کردند که به خانه شان بروم و در طبقه ی بالایشان ساکن شوم..مادرم هم که موافقت خودم را دید اجازه داد که بروم..حالا وسایلم را آورده بودند و مادرم با مادر محمد آنها را می چیدند..



چشمانش..آخ چشمانش ارثیه ی محمد است..چشمان توسی..« مادر حالا اسمش رو چی میزاری؟؟» « محمد حسن» صلواتی میفرستند در گوش بچه اذان می گویند..

~•~

از این قسمتی که برای من نوشته بود حس شیرینی درونم پخش شد..حسی مانند باارزش بودن..مانند کانون توجه بودن..در همین فکر ها بودم که مادرم ناگهان وارد شد..قدرت عکس العمل سریع نداشتم..مادرم نگاهش روی کتاب قفل شد «چرا؟؟....» از اتاق بیرون رفت..می دانم کارم احمقانه است ولی سریع ادامه را می‌خوانم..تا اگر مادرم منعم کرد حدأقل یک بار کتاب را خوانده باشم..
~•~
چهار سال بعد..
دوباره جلوی آینه می روم و برای بار آخر اشک هایم را پاک میکنم...نمی دانم باید به گوش چه کسی برسانم که من خواستگار نمی خواهم... امروز بعد از یک هفته دوباره خاطراتم برایم زنده می شود...نتوانستم روی قولم بایستم و دیگر به آن روز فکر نکنم قولم یک هفته بیشتر دوام نیاورد....صدای زنگ آیفون که می آید بند دلم پاره می شود خنده دار است که من بیست و پنج سالم است ولی اولین بار که خواستگار به خانه ام می آید...ولی خواستگاری ~•محمد•~را هرگز فراموشم نمی شود...مگر می شود فراموش کرد که....با صدای مادرم از اتاق خارج می شوم ..از راه رو عبور می کنم و به آشپزخانه می روم...صدای خوش و بش را از سالن می شنوم...چای را در لیوان های خوش فرم مادرم میریزم و کمی که صبر میکنم با صدای پدرم به سالن می روم...سرم را پایین می اندازم و زیر لب سلامی میکنم متوجه می شوم که همه به احترامم می ایستند و جواب سلامم را می دهند جلو می روم و چای را به زن مسنی که کنار مادرم نشسته و ظاهراً مادر او است تعارف میکنم...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
تشکر که می کند با گفتن نوش جانی به سمت مادرم می روم چای را برمی دارد و من منتظر می مانم ،پدرم به سمتم می آید و سینی را از دستم میگیرد از قبل گفته بودم که من به مردها تعارف نمی کنم...کنار مادرم می نشینم و سرم را پایین می اندازم کمی بعد پدرم سکوت را میشکند و می گوید«خب آقازاده تون در حال حاضر چه کار میکنند؟؟»صدای پسر جوانی را می‌شنوم که محکم می گوید«سپاهی ام»من که تا آن لحظه سرم را بالا نیاورده بودم به شدت سرم بلند میکنم و به آن پسر خیره می شوم .. امکان ندارد..علی؟؟؟ نگاه همه روی من خیره می شود..صدای ~•محمد•~ در گوشم میپیچد«من افتخارم اینه که سپاهی ام» دیگر دست خودم نبود اشک هایم یکی پس از دیگری جاری می شود...چرا آنقدر باید با ~•محمد•~ شباهت داشته باشد؟؟؟قلبم که سال ها بود بی تاب این جمله بود دیوانه وار خودش را به سی*ن*ه ام می کوبید...ببخشید ی می گویم و به آشپزخانه میروم...کنار دیوار سر میخورم...با دو دست جلوی دهانم را میگیرم و این همه سال دلتنگی را اشک میریزم...کمی که آرام می شوم صورتم را می‌شورم و دوباره بیرون میروم سرم را پایین می اندازم و عذرخواهی میکنم..

بعد از کمی صحبت های عادی مرد مسنی که حتما پدر او است می گوید «اگه اجازه بدید برند دو کلمه با همدیگه حرف بزنند»پدرم«اجازه ما هم دست شماست بفرمایید،بابا راهنماییشون کن» چشمی می گویم و بلند میشوم به سمت اتاقم که روانه می شوم احساس میکنم که او هم پشت سرم است...در اتاقم را که باز میکنم حجمی از آرامش به سمتم حجوم می آورد لبخندی میزنم و برق را روشن میکنم..چشمم به عکس های ~•محمد•~ می افتد که بسیاری از عکس هایش را چاپ کرده بودم و حالا به طرز عجیبی به اتاقم آرامش داده بودند غرق در آرامش بودم که چشمم به اسمش می افتد..
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
آرام زمزمه میکنم «شهید~•محمد•~مرادی» غمی در گوشه کنار قلبم تازه میشود و لبخندم تبدیل به تلخند می شود...سر به زیر به عقب برمی‌گردم و میگویم«بفرمایید»
بعد از تعارف کردن های مرسوم روی تخت می‌نشینیم او هم خیره به عکس های ~•محمد•~ است..به یکی از عکس ها می‌نگرم « آخر همین ماه سالگرد شونه» دیگر اختیار ذهنم دست خودم نبود دوباره برگشتم به همان موقعی که داشتند بی رحمانه روی او خاک می‌ریختند...نمی دانم چرا اشک هایم هم جدیدا با کوچکترین چیز فرو می ریختند....«خب بهتره شروع کنیم..بسم الله الرحمن الرحیم، من علی بهرامی هستم۳۰ سالمه و توی سپاه مشغولم» « علی آقا من که اینا رو میدونم..شما هم از من میدونید..میدونید که یک بار ازدواج کردم..میدونید که بچم محمد حسن چهار سالشه..» « بله میدونم.. ولی باور کنید تصمیمم رو گرفتم..از صمیم قلب..» صدای مادرم را می‌شنوم «ان شاء اللّٰه بقیه اش باشه برای جلسه بعد...» نگاهی به ساعت می اندازم باورم نمی شود که نیم ساعت گذشته بلند که می شوم نگاهم به او می افتد که بی میل برای تمام شدن جلسه بلند می شود «تو رو خدا خوب فکر کنید..» « چشم»زودتر از من بیرون می رود و من هم بی میل سمت در می روم برای بدرقه..
مشغول جمع کردن ظرف ها می شوم که مادرم می گوید«بیا بشین کارت دارم»ظرف ها را روی اپن می گذارم و کنار مادرم می‌نشینم «خب چطور بود»«چی چطور بود؟بایک جلسه که نمیشه تصمیم گرفت»«میدونم ولی میگم تا همینجا نظرت چیه؟»«منکه از قبل هم گفته بودم اصلا قصد ازدواج ندارم ولی خب الان باید فکر کنم..»مادرم لبخند ی می زند و خوشحال از کنارم بلند شد...
روی تختم دراز میکشم و به چرا های ذهنم می اندیشم.. چرا باید دلم بخواهد راز هایم را برایش بگویم؟؟چرا باید بعد چهار سال دوباره احساس کنم پناه دارم؟؟...و بسیاری چرا های دیگر تا موقعی که در خواب فرو رفتم...
صبح با صدای اذان بیدار شدم..سریع وضو گرفتم و نمازم را شروع کردم..وقت هایی که نماز می خوانم احساس میکنم خدا به من می‌گوید میدانم دردهایت را صبور باش...و من در دنیایی از لذت و آرامش غرق می شوم...دنیایی که رنگ و بوی خدا دارد،دنیایی که طعم آغوش خدا را می دهد... بعد از نماز آنقدر دعا کردم که همانجا در دنیایی از بی خبری فرو رفتم...
با صدای آلارم گوشی بیدار شدم بعد از چندین سال یک خواب راحت و به دور از کابوس آن وحشی ها داشتم موهای بورم را شانه زدم و محکم بالای سرم بستم...به سالن که رسیدم مادر و پدرم را در حال صبحانه خوردن دیدم سلام بی انرژی تقدیم چشم های مشتاقشان دادم و روی صندلی نشستم...«فاطمه مامان امروز خاله میاد اینجا با شوهر و بچه هایش هم میاد کمکم کن تا عصر وقتی نداریم» خاله ای که از خارج آمده بود و دلتنگش بودم ولی از طرفی میترسیدم از نیش زبانش..
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
اصلا حوصله میهمانی نداشتم بعد از آن پنج سال به هیچ مهمانی نرفته بودم...آن هم با وجود پسر خاله های جلف من ولی برای اینکه دل مادرم را بدست بیاورم قبول کردم...در حال چیدن شیرینی ها در ظرف بودم که صدای آیفون بلند شد سریع آخرین شیرینی هم در ظرف گذاشتم و به مادرم اعلام کردم که در را باز میکنم...در را باز کردم خودم را سریع در اتاق پرتاب کردم در کمد را باز کردم از وقتی که از آن خراب شده برگشتم لباس مشکی ام را در نیاورده بودم...چادر زیبایم را روی سرم انداختم و به بیرون رفتم سر به زیر سلام محکم و بی حسی دادم که ناگهان باز دلم یاد او افتاد و لرزید ...
او هرچقدر هم ضعف داشت محکم و با وقار حرف میزد..سعی کردم به زمان حال برگردم...شوهر خاله ام آقا حسام مانند همیشه با محبت ایستاد و گرم و پدرانه جواب سلامم را داد...سرم را بالا کردم که دیدم دو پسر خاله ام به من خیره شده اند رویم را بیشتر گرفتم و اخم ریزی روی پیشانی ام نشاندم...کمی سر چرخاندم ولی خاله را پیدا نکردم حدس زدم که کنار خواهرش باشد و به محض اینکه داخل آشپزخانه شدم حدسم به یقین پیوست از دور خاله ام را آنالیز کردم کت و شلوار زرشکی رنگی پوشیده بود که شلوارش کوتاه بود و کمی پایش خودنمایی میکرد کفش هایش هم که طبق معمول مشکی بود و روسری قرمز و طلایی سرش کرده بود و طره ای از موهای طلایی اش که با چشمان رنگی اش ترکیب محشری داشت...به سمتش میروم و با وجود هفت سال دوری سلام بی روحی تحویل چشمان زیبایش میدهم...دست خودم نبود نمی توانستم بعد از او با کسی با انرژی صحبت کنم...اما خاله ام برعکس من در آغوشم کشید و بوسه بارانم کرد و باز هم اوج ابراز احساساتم تلخندی بود که به او هدیه دادم...سریع سفره را پهن کردم و با کمک خاله و مادرم سفره را چیدیم...سر سفره سکوت بر قرار بود و فقط صدای اخبار می آمد اخبار که داشت درباره کودکان شهدای مدافع حرم می‌گفت دل من هم پر کشید برای محمد حسن و پدر ش.. امشب مانده بود پیش مادر بزرگش و نیامده بود..راستی اصلا بعید می دانم خاله ام از وجود او خبر داشته باشند ...اشک در چشمانم حلقه زده بود که صدای شایان پسر بزرگ خاله ام مرا به خود آورد«هه،واقعا بعضی ها چقدر باید بی احساس باشند که برای پول بچه هاشون رو یتیم کنن»نه~•محمد•~من اینگونه نبود خودم می دیدم که برای عشق به امام حسین علیه السلام از حرم او دفاع می کرد...خون در رگ هایم منجمد شده بود و دیگر آب از سرم گذشت که ایستادم و از حق ~•محمد•~ و پسرم دفاع کردم...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
می ارزید که سرش فریاد بزنم..«تو حق نداری درباره اونا اینطوری حرف بزنی» و از الان سیل اشک هایم همصدا شده بودند با فریاد هایم«اونا فقط برای عشق به عمه سادات و امام حسین رفتن... اونا برای گرفتن حق مظلوم از ظالم رفتند...اگه اونا نمی رفتند الان امثال شما باید تو مرز های خودمون می جنگیدند...اونا رفتند چون روی ناموسشون غیرت داشتند....رفتند چون روی حضرت زینب (سلام الله علیه)غیرت داشتند....تو حق نداری درباره اونا اینطوری صحبت کنی....~•محمد•~ من رفاه محمد حسن رو فدای امام حسین (سلام الله علیه) کرد نه فدای پول وگرنه اون خیلی منتظر اومدنش بود...»ناگهان متوجه شدم که در میان گریه هایم چه چیزهایی گفته ام...گریه ام شدت گرفته بود و کم کم به ضجه تبدیل شده بود خاله و مادرم شانه هایم را می مالیدند ...کمی که آرام شدم با صدای سیلی زدن کسی برق از سرم پرید.
سرم را که بالا کردم دیدم که پدرم سیلی را به شایان زده....پدرم با تحکم به شایان گفت«اگه یه کم سرت رو از اون گوشی در بیاری می فهمی دور و برت چه خبره یعنی تو نمی دونستی که دختر خالت پنج سال دست داعشی های کثیف اسیر بوده؟؟چون بی غیرتی..چو...»دیگر صدایی نمی شنیدم و در تاریکی مطلق فرو رفتم....
~•~
دیگر چشمانم بسته می شود و اجازه بیشتر خواندن به من نمی دهد..
بر خلاف همیشه امروز صبح مادرم خواب است و این مرا نگران می کند..به سمت دانشگاه حرکت می کنم و بعد از چند روز به دانشگاه می روم..رها را می بینم که نگاه عبوصی به من می اندازد و می رود..امروز کلاس نداشتم و برای مارهای بسیج آمده بودم..وارد دفتر می شوم به همه سلام می دهم‌.صدای شوخ عباس بلند می شود..«اوه اوه دوباره محمد حسن تیپ دختر کش زده..» می خندم و نگاهی به تیپم می اندازم..شلوار جین مشکی با سویشرت مشکی با چهارخانه های نسبتا کوچک قرمز اسپرت هایم هم مشکی بود و موهای روشنم رو با ژل به بالا داده بودم که با چشمانم هماهنگی جذابی داشت..خب کمی هم عباس درست می گفت..تیپ بی نظیری زده بودم و به قول امیر علی اعتماد به نفسم از تیپم هم بی نظیر تر بود..با صدای صالح به سمتش بر میگردم..«خب من خیلی گشتم..یه شهید با زندگینامه فوق العاده ای پیدا کردم..اگه همسرشون اجازه بدند برای دهه فجر یه مصاحبه باهاشون داشته باشیم..» «خوبه به نظرم اسمشون چیه؟؟» «سعید بهرامی..جالبیش اینه که بچه برادر این شهید جزو شهدای مدافع وطنه» اوه منظورشون عموی عمو علیه..عمو علی چیزی از عمویش برایم نگفته بود..کمی توضیح از صالح می خواهم و بعد هم می گویم که من به خانواده شان خبر می دهم..از دفتر بیرون می زنم و نگاهی به ساعت می اندازم..ساعت ده و نیم بود و هنوز وقت داشتم تا نماز .. روی نیمکت همیشگی می‌نشینم و کتاب را باز می کنم..
~•~
صدای پرستار را می شنوم«فشار عصبی بوده امشب رو باید مهمون ما باشه تا تحت نظر باشه....»صدای گریه ی مادرم باعث می شود چشمانم را باز کنم...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Hera.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین