جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هم نام مادر سادات:) با نام [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,029 بازدید, 55 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آخرین پناه عشق و جنگ] اثر «فاطمه زهرا باطنی منش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هم نام مادر سادات:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

تا اینجای رمان نظرتون در مورد قلمم چیه؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
با ترس مشهودی من من کنان میگویم..«نه نه من شیعه نیستم باور کن، من از اهل تسنن هستم..»

خدا ببخشد این دروغم را ولی دیگر دروغ مصلحتی بود...

مرد جا میخورد و می گوید«هل بدأت قائد الاستجواب؟؟»

چیزی از حرف هایش نمی فهمم ولی از کلمه قائد مطمئن می شوم که او فرمانده شان است...

چشمان ترسانم را به فرمانده آن ها می دوزم...از ترس زیاد حالت تهوع میگیرم...چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم...همه چیز عجیب است این وحشی ها که به هیچکس رحم نمیکنند چرا من را به بیمارستان آورده اند؟؟اتاقی جدا برای من گرفته اند و سعی در آسایش من دارند...درد بدی در دستم میپیچد...
چشمانم را باز می کنم و دکتر خشنی را می بینم که با غیض سِرم را از دستم در آورده...ناگهان فرمانده بر سرم فریاد میکشد« بیا پایین باید بریم» و بعد با همان لحن می گوید«فقط اون چیزایی رو که گفتم یادت باشه» سرم را تکان میدهم و از تخت پایین می روم از اینکه اینطور سخن گفته میتوانم حدس بزنم که بقیه فارسی بلد نیستند ولی این هم برایم عجیب است که فرمانده من را میزند فریاد میکشد ولی به من میگوید شیعه بودنم را مخفی کنم...از تخت که پایین میروم به علت ضعف شدید سرگیجه امانم نمی دهد...مانند مادری که فرزند خود را به آغوش میکشد من نیز سرم را به آغوش میکشم تا کمی التیام پیدا کند..لنگ لنگان چند قدمی بر میدارم که فرمان ایست می دهند. می ایستم و هم زمان فرمانده چشم بندی را روی چشمانم می گذارد.ولی چشم بند کمی بالا است و این فرصت را می خرم که همه چیز را با دقت مشاهده کنم.
~•~
با صدای مادرم که مرا مورد خطاب قرار داده کتاب را در کوله ام پنهان می کنم و به سمت در می روم..اگر می فهمید کتابش را خریده ام قطعا نمی گذاشت بخوانم..سر میز می نشینیم و از کلاس های امروزم در دانشگاه به مادرم می گویم..گاهی می خندید و گاهی اخم می کرد و گاهی هم نصیحت..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
زینب از جشن تکلیف امروزشان می گفت و ذوق می کرد که قرار است امشب اولین نماز واجبش را بخواند..سجاد هم از مدرسه اش می گفت.. ظاهراً همه امروز جشن داشتند..چون سجاد هم امروز جشن آب داشتند..به خودم فکر میکنم..همسن او که بودم جشن خشکی هم نداشتیم چه برسد به آب..:/ از مادرم بابت نهار تشکر می کنم و دست هایم را می شویم..به اتاق باز می گردم و کتاب را باز می کنم

~•~

از بیمارستان خارج می شویم و به نزدیکی ماشینی می رویم مرا سوار بر ماشین می کنند و بعد از سوار شدن خودشان ماشین حرکت می کند...تقریبا بعد از یک ساعت حرکت بدون وقفه زمین به لاستیک ها اصرار میکند که بایستد و صدای اصرار او را می توان از کشیده شدن لاستیک روی جاده خاکی شنید..مرا پیاده می کنند و چشم بند را از روی چشمانم بر میدارند بعد از چند ثانیه می توانم به درستی خانه ویلایی روبه رویم را ببینم.فرمانده کلید را از جیبش بیرون می آورد و در را باز می کند. وارد که میشوم بسیار تعجب می کنم..خیلی دور از تصور است..
باغی بسیار سر سبز که در وسط آن ویلایی خوش ساخت قرار گرفته...ناخودآگاه محو زیبایی آنجا می شوم که با تشر فرمانده به خودم می آیم.وارد ساخت که می شویم انگار وارد کاخ شده ایم آنقدر با کمالات ولی تفاوت بزرگی که با کاخ داشت این بود که تا به حال کاخی را ندیده ام که دور تا دور آن را اسلحه و مواد منفجره پوشش داده اند...!
کم کم وارد می شویم و چیزهای جدیدی میبینم..صدای صحبتی می آید به طرف صدای بم و مردانه بر میگردم که میبینم او یک زن است..به سمتش میدوم احساس میکنم او هم مانند من گیر افتاده..با عجز نگاهش میکنم و میگویم«کمکم کن» و همزمان می خواهم دستش را بگیرم که به جای دستش انگشتانم شیء تیزی را لمس میکنم..
احساس میکنم دستم پاره می شود می خواهم با تمام وجودم فریاد بکشم که با پایش لگدی به پهلویم میزند..دیگر مطمئن می شوم که او هم یک داعشی است ولی حالا نمیدانم باید چه کنم..درد امانم را بریده بود..اشک هایم روی صورتم مسابقه ریختن گذاشته بودند..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
نگاهم به فرمانده می افتد که با ترحم نگاهم می کند ولی بعد سریع تغییر موضع میدهد و فریاد می کشد«أحضره إلی غرفتي» نمیدانم چه گفت ولی فکر کنم گفت بیاریدش چون یک آن حس کردم از زمین کنده شدم..مرا داخل یک اتاق انداخت و در را بست..یعنی اینجا زندانه؟؟ اگه زندان اینه که من اصلا نمی خوام از زندان بیرون بیام..به افکار خودم خندیدم ولی اینجا حتی شیک تر از اتاق خودم هم بود..به آن طرف پنجره نگاه کردم حیاط سر سبز جلوی چشمانم جان گرفت..ناگهان با صدای در به خودم آمدم..مردی با هیکلی که میشد گفت سه برابر من:|

صورتش را در پارچه ای پوشانده بود.. نزدیک که شد عقب عقب رفتم..با دستش اشاره کرد که بنشینم و خودش هم پشت میزی که آنجا بود نشست..تا نشستم نگاهم به سمت دست زخمی شده ام کشیده شد..دوباره دلم لرزید. من باید برای زنده ماندن تلاش میکردم..زدم زیر گریه.سرش را بالا گرفت و سؤالی نگاهم کرد.ولی من با التماس نگاهش را پاسخ دادم.

عربی بلد نبودم ولی باید تلاشم را میکردم..چشمانم را بستم و شروع کردم...
چشمانم را بستم و شروع کردم...
«کبیر شما حیات باد»
بزرگ شما زنده باد⁦(◠‿◕)⁩
«انا لا خانواده الموت»
من بدون خانواده میمیرم:~|
«انا کثیر حبی گروهک تروریستی داعش»
من بسیار دوست دارم گروهک تروریستی داعش را
چشمانم را باز کردم که با چشمان متعجب او روبرو شدم..فهمیدم گند زدم..بلند زدم زیر خنده..مشکل من این بود که نمی توانستم در هیچ صورتی جلوی خنده ام را بگیرم..از همان کلاس هفتم هم جمله بندی عربیم خوب نبود..
داشتم می خندیدم که دیدم شانه های او هم دارد تکان می خورد این یعنی اوهم می خندد..
ناگهان سر بلند کرد و گفت«مگه من به شما نگفتم فارسی بلدم؟»زبانم دست خودم نبود« عه شما که فرمانده خودمونی خب زودتر میگفتی انقدر به مغزم فشار نیارم.»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
دوباره خندیدم..وای خدا نکند من روی خنده بیوفتم دیگر زنده ماندنم دست خداست

~•~

با صدای بلند خندیدم که با چهره متعجب سجاد رو به رو شدم..دعا دعا می کردم که به مادرم چیزی نگوید.. سریع حرف توی حرف آوردم که یادش برود و خوشبختانه جواب داد..کتاب را پنهان کردم و خوابیدم..

با صدای آلارم گوشی بیدار شدم و آماده شدم..تیپ همیشگی ام اسپرت بود و حالا هم لباس اسپرت مشکی که رویش نوشته های انگلیسی سفید داشت به تن کردم..کتاب مادرم را درون کوله گذاشتم و دیگر کتابهایم را هم گذاشتم..به سمت دانشگاه حرکت کردم..هنوز نرسیده بودم که رها را می بینم..اوف..صبحی که با دیدن رها شروع شود خدا به داد ظهرش برسد..بی تفاوت می خواهم از کنارش رد شوم که بند کوله ام را می گیرد..«سلام بچه مثبت..»
همانطور که سرم زیر است سلامی می دهم که دوباره شروع می کند..«محمد حسن چرا منو نگاه نمی کنی؟؟ چرا نمی بینی دوستت دارم.. چرا نمی فهمی عاشقتم؟؟ یعنی انقدر بدم که لیاقت نگاهتم ندارم ؟؟»باید با او اتمام حجت می کردم.. حوصله اش را نداشتم و از طرفی مایل به گفتن راز هایم نبودم..«ببینید خانم ملایی من و شما خیلی با هم متفاوتیم.. نه این که من مشکل داشته باشم یا شما..خیر..ما با هم متفاوتیم و ازتون خواهش میکنم که تمومش کنید..» «باشه من میرم ولی بدون که یه روز به دستت میارم..» متنفر بودم از دختر هایی که آنقدر ضعیف بودند..به سمت کلاس می روم که به لطف رها و خواب موندنم نصف کلاسم رفته بود..بعد از کلی عذر خواهی روی صندلی کنار امیر علی می نشینم و بدون اتلاف وقت به درس گوش می سپارم..من و امیر علی سالهاست که با هم دوستیم..هر چند هر ک.س ما را با هم می بیند خنده اش می گیرد..چون معمولا من ظاهر اسپرتی داشتم و او تیپ مذهبی..ولی تقریبا عقایدمان یکسان بود..قضیه ی کتاب را برایش می گویم که از من قول می گیرد که وقتی خواندم به او هم بدهم بخواند..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
به حیاط دانشگاه می روم و به درختی تکیه میزنم و کتاب را باز می کنم..بسیار مشتاقم برای ادامه اش.. انگار برای خودم اتفاق می افتاد.

~•~

«میشه خواهش بکنم که جدی بشید؟» با این حرفش کمی خودم را جمع و جور کردم. «خب شروع کنیم..اول همه خودتون رو کامل معرفی کنید»...«فاطمه احدی هستم متولد ۱۳۷۵.۵.۱۲ کلا آدم خیلی موفقی هستم توی زندگی از هوشم گرفته تا هنر هام اصلا همیشه مامانم میگند ماشالا از هر هنرم صد تا انگشت می‌ریزه...» دوباره زدم زیر خنده.

«اصلا باورم نمیشه....ما ازحالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودیم...الان شما میدونید کجایین؟؟دااااعششش»

از یادآوری اش حالم به هم خورد ولی به روی خودم نیاوردم.«خب مگه من چکار کردم؟ بعد اون همه رفتار های وحشتناک انتظار دارین سالم باشم؟خب معلومه به مغزم فشار اومده خنگ شدم...» اووووف هنوز هم داشت ناباور من رو دید میزد...

«در هر صورت ما میتونستیم شما را بکشیم ولی یه فرصت بهتون دادیم..شما اگه اطلاعاتی در مورد عمو و شوهر خالتون یعنی آقای احسان منصوری زاده و امیر احدی به ما بدید مطمئن باشید به نفع شما تموم میشه...‌»

کمی فکر کردم راستش من حتی نمی دانستم شغل آنها چیست حالا به او چه می گفتم؟!«راستش من حتی نمیدونم شغلشون چیه ...آها یادم اومد یعنی یادم نیومد ولی خب فقط اینو میدونم که یه مدت با شماها می جنگیده..»

«بهتره راستش رو بگید وگرنه زندتون نمی زارند...» واا من میگم نمیدونم خب«ببینید من واااقعا نمیدونم ولی خودم دل خوشی از اون شوهر خالم ندارم یعنی در اصل اونه که منو به اینجا رسوند...هی بلدم بلدم کرد آخرشم منو بچش رو به فنا داد...»

محمد

اونقدر فکر کردم که دیگر مغزم نمی کشد ...نمیدونم چطور باید اون دختر رو نجات بدم از همون لحظه اول به خودم قول دادم حتی اگه خودم هم توی دردسر بیفتم بازم باید اونو نجات بدم. همان اول به بهانه اینکه دو تن از خانواده اش سپاهی بودند نگهش داشتم ولی برای الان دیگر نمیدانم چه بهانه ای بیاورم..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
هزار بار به مکالمه ساعت پیش فکر کردم باید یک راهی پیدا میکردم..یک آن جرقه ای در سرم میزند..خودشه.چهره عبوسی به خود گرفتم و از جا بلند شدم و به اتاقی که همه جمع بودند رفتم..
«أخشى أنه لا يعرف ع*ن وظيفة عائلته» (متأسفانه هیچ اطلاعی در مورد شغل خانواده اش نداره)
«حسنا، ربما هو يكذب.»(خب شاید دروغ میگه)
«هل تشك في إستجوابي؟»(به بازجویی من شک داری؟)
«لا، لم أرد الإساءة.»(خیر نمی خواستم توهین کنم)
«حسنا، ثم الاستماع.على الرغم من أنه ليس لديه معلومات جيدة عنهم ، إلا أنه غير سعيد بذلك .هذا يعني أنه يمكن أن يساعدنالكن لا يمكننا الوثوق به قريباسأحاول ذلك في عدد من المناسبات.»(خب پس گوش کنید.با اینکه اطلاعات خوبی در مورد اونها نداره ولی عوضش دل خوشی هم نداره.یعنی می‌تونه به ما کمک کنه.ولی نمی تونیم زود بهش اعتماد کنیم خودم توی چند موقعیت امتحانش میکنم.)
«هل أنت متأكده؟؟»(مطمئنی؟؟)
«نعم»(بله)
فاطمه
هه باورم نمیشد از من میخواست تا در عملیات های وحشیانشون کمکشون کنم ..اصلا همچین چیزی امکان نداشت من سرم برود اعتقادم نمی‌رود...نگاه عاقل اندر سفیهی به او می اندازم و فکرم را بلند میگویم..کمی فکر می کند و با تردید می گوید«شما باید خودتون رو بهشون ثابت کنید..نگران نباشید اگه توی عملیات ها فقط دنبال من باشید کافیه...»
نگاهی از روی درماندگی به او می اندازم و او هم سرش را پایین می اندازد..
آماده می شوم و از روی اجبار به دنبالش می روم...نمیدانم آیا می توانم کشته شدن مردم مظلوم را جلوی چشمانم ببینم؟!
پیاده که می شوم نگاه گذرایی به کوچه می اندازم سادگی مردم روستا قلبم را به درد آورد...چیزی کنار کوچه گذاشت و برگشت به سمت ماشین.سوار که شدیم سوئیچ را به من داد اول فکر کردم برای ماشین است ولی وقتی فهمیدم کشیدن ماشه برابر است با انفجاری مهیب بدنم به لرزه افتاد..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
با وحشت نگاهش میکردم که خودش شروع کرد«من هنوز آنقدر نا مرد نشدم که یه بمب بترکونم و چند نفر رو بفرستم اون دنیا(با کمی مکث ادامه میدهد) توی این محله یه گروهک زندگی میکنن که توی روستای کناری نقشه دارند اهل تسنن رو قتل عام کنند و بگند که کار شیعه ها بوده...بعدشم اون بمبی که الان توی کوچه گذاشتم خیلی قدر ت داره ولی من با این حال اومدم توی کوچه ای گذاشتم که خالی از سکنه هست...نمیگم کسی صدمه نمیبینه ،چرا ولی خیلی کم...»هنوز مبهوت حرف هایش بودم که ماشین را روشن کرد.

کمی که فاصله گرفت سوئیچ را از دستم گرفت و گفت«در گوشت رو بگیر صداش خیلی وحشتناکه مخصوصا برای یه دختر بچه پونزده ساله» به حرفش گوش کردم محکم در گوشم را گرفتم..ناگهان با صدایی از جا پریدم و جیغ بلندی کشیدم.

از ترس بدنم به لرزه افتاده بود و اشکم جاری بود..فرمانده نگاه غمگینی به من انداخت و بی حرف حرکت کرد..روی پا خم شده بودم و میلرزیدم که با توقفش سرم را بالا آوردم..باورم نمیشد او مرا به شهر بیاورد..پیاده شد و من را داخل ماشین تنها گذاشت..اول می خواستم فرار کنم ولی با فکر به اینکه اینجا ایران نیست که کوچه و خیابان ها امن باشند منصرف شدم و نشستم.کمی بعد در ماشین باز شد و فرمانده با دو تا آبمیوه سوار شد.یکی را به سمت من گرفت و خودش هم به خوردن مشغول شد..سؤالی ذهنم را درگیر کرده بود..«فرمانده میشه یه سؤال بپرسم؟؟»«محمد صدام کن.. عه نه..یعنی این اسمم رو هیچکس نمیدونه همه به احمد من رو میشناسن»
محمد
به چهره معصومش نگاهی کردم« چرا دوتا اسم دارید؟؟» «به خاطر خیلی از دلیل ها که هنوز زوده بفهمید» چهره اش پکر می شود«حالا میشه سؤالم رو بپرسم؟؟»«بفرمایید»«شما اینطوری هستید یا همه داعشی ها انقد ر مهربونن؟؟»خنده ام میگیرد از این صداقتش «نه اصلا اینطور نیست..ما هم نه فقط منم که مهربونم..اونم دلیلش رو هنوز زوده بفهمید»چهره اش عصبانی میشود..دیگر نمی توانم نخندم.با صدای بلند می خندم و او چهره اش عصبانی تر میشود..
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
خسته به خانه میرسیم.روی مبل می‌نشینم و همه دورم را میگیرند«احسنتم.ما فعلته نشر الكلمة في العالم.هل تعاونت الفتاة؟»(آفرین. کاری که کردید خبرش در نیا پیچید.دختره چطور بود ؟)«نعم كان رائعا مثل الحليب.» (بله عالی بود مثل شیر)لبخندی از روی رضایت میزنند.«علينا اصطحابها إلى منزل السيدات»(باید او را به خانه خانم ها ببریم)

«انها فكرة جيدة»(فکر خوبیه) آنجا خیالم از بابتش راحت بود .

فاطمه

می خواستند من را به جای دیگری منتقل کنند.. امیدوارم هرچه هست بهتر از اینجا باشد..در خانه را که باز می کنند با خانه ای بزرگ روبه‌رو می شوم که پر از خانم است...باورم نمیشه که من باید در اینجا نقش خدمتکار را ایفا میکردم....



هه .خنده دار است..من که یک روز طاقت اینجا را نداشتم الان حدود چهار سال است که در اینجا زندگی میکنم..

دیگر عادت کردم به خدمتکار بودن ..دیگر عادت کردم به زندانی بودن...دیگر عادت کردم به پنهانی نماز خواندن.. دیگر عادت کردم به دوری از خانواده.. دیگر عادت کردم به زجر کشیدن هنگامی که اسیر ها را زجر میدادند... دیگر عادت کردم به اینکه پا به پای اسرا اشک بریزم و از امام زمان عجل الله کمک بخواهم...دیگر به خیلی چیزها عادت کردم....

درسته که اینجا شبیه خانه است ولی اصلا رنگ و بوی خانه را ندارد..در اینجا هیچ ک.س به فکر من نیست..جز یه نفر...

همان فرمانده یا بهتر است بگویم محمد...خودش گفت وقتی کسی نیست محمد صدایش کنم..او هر بار با دیدن من یک سال پیر می شود..اول که به من گفت خیلی جا خوردم.او می‌گفت شش سال از من بزرگتر است ولی من اصلا باورم نمیشد...خودش هنوز نگفته ولی من کم کم می توانم بفهمم که او تفاوت بسیاری با بقیه دارد...راستش را بگویم حس میکنم اگر برادر بزرگ داشتم همچین حسی به او داشتم...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
وارد سالن می شوم که دو خانم طور خیلی وحشتناکی به من نگاه می کنند و رد می شوند..به اینهم عادت کردم ولی این نگاه ها فقط چند روز است که اینطور شده..میفهمم که پشت سرم هم حرف هایی می زنند ولی نمی دانم چه می گویند..ای کاش که می دانستم...
امروز بسیار سرم شلوغ است...فردا شب قرار است که مردها به اینجا بیایند..از ته دلم خوشحالم چون محمد که هفته یکبار،حدأقل دوهفته یکبار به من سر میزد،الان یک ماه بیشتر است که به دیدن من نیامده...
نگاه کلی به خانه می اندازم..از صبح زود مرا به کار گرفته اند تا الان که فقط چند دقیقه به آمدن مردها مانده است..از سالن که مطمئن می شوم به اتاقم می روم تا لباس عوض کنم..همه اینجا لباس های بلند می پوشند ولی من به محمد گفته بودم که اصلا نمی توانم لباس بلند بپوشم و او هم دیگر برایم لباس های کوتاه می گرفت...لباس یاسی رنگم را می پوشم .به همراه شلوار مشکی و روسری یاسی و مشکی...چادر را روی سرم می اندازم و به سرعت به سمت در می‌دوم تا الان هم از صبح دوبار تهدید شدم که چرا در کارهایم عجله نمی کنم...یکی نیست بگوید [عجله کردن کار شیطان است]...در را که باز
می کنم مردها وارد می شوند..بر خلاف زن ها اینان در نگاهشان برق خاصی است همانجا جلوی در دارم تحلیل و بررسی میکنم که یک دفعه نبود محمد بدجور مرا می ترساند...درمانده می مانم ولی سؤالی نمی پرسم چون سؤال پرسیدنم همانا و کشته شدنم همانا...بی حرف به سمت سالن می روم که یکی حرف دلم را میزند..(به خاطر زیاد بودن مکالمات فقط فارسی نوشته می شود.)«پس احمد آقا کجاست؟» «مأموریت» به همین یک کلمه اکتفا میکند و دیگر حرفی نمی‌زند..نمی دانم چرا ولی دلم خیلی شور میزند..بی حرف به سمت آشپزخانه میروم تا از تعریف کردن هایشان چیزی نشنوم..حالم به هم می خورد که با افتخار از جنایت هایشان می گفتند..یک قدم مانده به آشپزخانه سعد مردی لاغر اندام که فکر میکردم اصلا زور ندارد ولی وقتی یک بار مرا کتک زد فهمیدم باید مراجعه کنم به ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه ،اسمم را غرید...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
253
300
مدال‌ها
1
چقدر از اسمم بدم می آمد وقتی او تلفظش میکرد..برگشتم به سمتش که برق چشمانش باعث شد از ترس به لرزه بیوفتم..ولی زود خودم را پیدا کردم و جواب دادم«بله؟!» «بیا بشین امشب برای تو اومدیم..» بی حرف سر جایم بر می گردم ولی درونم غوغا بود.دوباره چه بلایی می خواستند سرم بیاورند؟! «مستقیم میریم سر اصل ماجرا..ما بین خودمون دختر ها نمی تونن زیاد مجرد بمونن و از اونجایی که تو هم اجازه نداری ازدواج کنی و بری باید با یکی از ماها ازدواج کنی..و البته که حق انتخاب نداری و خودمون یکی رو برات انتخاب میکنیم..»سرم گیج میرود و گوش هایم سوت میکشید هه ..چه می‌گفت؟؟!!شوخی میکرد دیگر؟؟! الان عجیب نیاز داشتم که محمد بیاید و بگوید این تنها یک شوخی مسخره بود..ولی از نگاه خصمانه زن ها به من متوجه شدم که اصلا شوخی در کار نیست و آنها فکر میکنند قرار است شوهرشون رو ازشون بگیرم..تلاش های آخرم را میکنم..خنده ای میکنم و میگویم«شوخی میکنید دیگه؟؟» و التماس میکردم به گوش هایش که کلمه بله را بشنوند..
ولی سعد با بی‌خیالی گفت« دختره با من نگران نباشید..» با این حرف خنده ام طولانی تر شد و نگاه عصبانی همسر سعد به طرف من کشیده شد..
~•~
با اولین قطره ای که روی کتاب می افتد به خودم می آیم و از تاریک بودن هوا تعجب می کنم..با بی حوصلگی بلند می شوم..پسرم و مطمئنا غیرت دارم روی مادرم و خب طبیعیست که شنیدن این داستانها غیرتم را تحریک کند.. به خانه که می رسم دیگر دست خودم نیست ..همیشه به مادرم محبت می کنم و حالا صد برابر شده..روی تخت می خوابم و مشتاق ادامه را می خوانم..
~•~
امشب قرار بود شیخ بیاید و صیغه ما را بخواند..دیشب از شدت گریه خوایم نمی برد و امروز هم دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت..مانده بودم چکار کنم ..هر نذری بود کردم تا زن آن سعد از خدا بی خبر نشوم..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین