- Oct
- 253
- 300
- مدالها
- 1
با ترس مشهودی من من کنان میگویم..«نه نه من شیعه نیستم باور کن، من از اهل تسنن هستم..»
خدا ببخشد این دروغم را ولی دیگر دروغ مصلحتی بود...
مرد جا میخورد و می گوید«هل بدأت قائد الاستجواب؟؟»
چیزی از حرف هایش نمی فهمم ولی از کلمه قائد مطمئن می شوم که او فرمانده شان است...
چشمان ترسانم را به فرمانده آن ها می دوزم...از ترس زیاد حالت تهوع میگیرم...چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم...همه چیز عجیب است این وحشی ها که به هیچکس رحم نمیکنند چرا من را به بیمارستان آورده اند؟؟اتاقی جدا برای من گرفته اند و سعی در آسایش من دارند...درد بدی در دستم میپیچد...
چشمانم را باز می کنم و دکتر خشنی را می بینم که با غیض سِرم را از دستم در آورده...ناگهان فرمانده بر سرم فریاد میکشد« بیا پایین باید بریم» و بعد با همان لحن می گوید«فقط اون چیزایی رو که گفتم یادت باشه» سرم را تکان میدهم و از تخت پایین می روم از اینکه اینطور سخن گفته میتوانم حدس بزنم که بقیه فارسی بلد نیستند ولی این هم برایم عجیب است که فرمانده من را میزند فریاد میکشد ولی به من میگوید شیعه بودنم را مخفی کنم...از تخت که پایین میروم به علت ضعف شدید سرگیجه امانم نمی دهد...مانند مادری که فرزند خود را به آغوش میکشد من نیز سرم را به آغوش میکشم تا کمی التیام پیدا کند..لنگ لنگان چند قدمی بر میدارم که فرمان ایست می دهند. می ایستم و هم زمان فرمانده چشم بندی را روی چشمانم می گذارد.ولی چشم بند کمی بالا است و این فرصت را می خرم که همه چیز را با دقت مشاهده کنم.
~•~
با صدای مادرم که مرا مورد خطاب قرار داده کتاب را در کوله ام پنهان می کنم و به سمت در می روم..اگر می فهمید کتابش را خریده ام قطعا نمی گذاشت بخوانم..سر میز می نشینیم و از کلاس های امروزم در دانشگاه به مادرم می گویم..گاهی می خندید و گاهی اخم می کرد و گاهی هم نصیحت..
خدا ببخشد این دروغم را ولی دیگر دروغ مصلحتی بود...
مرد جا میخورد و می گوید«هل بدأت قائد الاستجواب؟؟»
چیزی از حرف هایش نمی فهمم ولی از کلمه قائد مطمئن می شوم که او فرمانده شان است...
چشمان ترسانم را به فرمانده آن ها می دوزم...از ترس زیاد حالت تهوع میگیرم...چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم...همه چیز عجیب است این وحشی ها که به هیچکس رحم نمیکنند چرا من را به بیمارستان آورده اند؟؟اتاقی جدا برای من گرفته اند و سعی در آسایش من دارند...درد بدی در دستم میپیچد...
چشمانم را باز می کنم و دکتر خشنی را می بینم که با غیض سِرم را از دستم در آورده...ناگهان فرمانده بر سرم فریاد میکشد« بیا پایین باید بریم» و بعد با همان لحن می گوید«فقط اون چیزایی رو که گفتم یادت باشه» سرم را تکان میدهم و از تخت پایین می روم از اینکه اینطور سخن گفته میتوانم حدس بزنم که بقیه فارسی بلد نیستند ولی این هم برایم عجیب است که فرمانده من را میزند فریاد میکشد ولی به من میگوید شیعه بودنم را مخفی کنم...از تخت که پایین میروم به علت ضعف شدید سرگیجه امانم نمی دهد...مانند مادری که فرزند خود را به آغوش میکشد من نیز سرم را به آغوش میکشم تا کمی التیام پیدا کند..لنگ لنگان چند قدمی بر میدارم که فرمان ایست می دهند. می ایستم و هم زمان فرمانده چشم بندی را روی چشمانم می گذارد.ولی چشم بند کمی بالا است و این فرصت را می خرم که همه چیز را با دقت مشاهده کنم.
~•~
با صدای مادرم که مرا مورد خطاب قرار داده کتاب را در کوله ام پنهان می کنم و به سمت در می روم..اگر می فهمید کتابش را خریده ام قطعا نمی گذاشت بخوانم..سر میز می نشینیم و از کلاس های امروزم در دانشگاه به مادرم می گویم..گاهی می خندید و گاهی اخم می کرد و گاهی هم نصیحت..