جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,424 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
نام رمان: آرامش جانم
نام نویسنده: خاطره
ژانر: عاشقانه، غمگین، انتغامی
ناظر: @رقیه
ویراستاران:
@Fatemeh.sahrayii
@نگین.ب.پ
کپیست:
@𝗦𝗮𝗡𝗮،


خلاصه: گاهی دوست دارم در گوشه‌ای از این خاطرات ترک‌خورده‌ام بنشینم و بارها و بارها مرورشان کنم. آن‌قدر تکرارشان کنم که دیگر وابسته‌ی هیچ صدایی هیچ‌بویی و هیچ‌چشمی نشوم، گاهی دوست دارم با تنهایی‌ام بساطی پهن کنم و منتظر رهگذر خسته‌ای باشم
و گاهی دوست دارم آن‌قدر قهوه تلخ را مزه کنم که شیرینی تمام قندهای دنیا را از یاد ببرم.
حالا من مانده‌ام با تعداد زیادی خاطره... که گاهی میان‌شان گم می‌شوم و گاهی به دنبال رهگذر خسته‌ای می‌گردم؛
که مرا از این تلاطم عجیب نجات دهد... رهگذری که بوی آشنا می‌دهد... غریبه‌ای آشنا...!
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
باز هم کابوس، آن کابوس‌های همیشگی باز هم صدای خنده‌ی کریه زنی از دوردست و باز هم هزاران خاطره‌ی تلخ دیگر که مزه‌اش از زهر هم بدتر بود. به سمت آیینه رفتم و موهایم را شانه کردم! به خودم نگاهی انداختم؛ چشمانی سیاه که از تقدیرم سیاه‌تر بود همچون پر کلاغ می‌ماند در زمستانی سرد و برفی، اخم‌هایی که همیشه در هم گره می‌خورد و پیشانی که کمی خط اخم داشت. به عکس گوشه‌ی آیینه نگاه کردم! دختری با موهای طلایی رنگ با لبخندی عمیق، چشم‌های سیاه و پیراهنی آبی. لبخندش همانند، تنفس در صبح‌دم بود. پوزخندی به او زدم، شاید او بی‌گناه‌ترین فرد این داستان بود؛ امّا او باید تقاص پس می‌داد! تقاص گناهی نکرده! تقاص چیزی که حتّی از آن خبر نداشت! می‌دانستم او اصلا تقصیر نداشت. امّا، نفرت و کینه که در میان باشد، هیچ‌چیز مهم نیست حتّی بی‌گناهی! رسم آزاد این بود خشک و تر را به پای هم می‌سوزاند. او فقط آمده بود تا بسوزاند و خاکستر کند. شده دختری که حتّی او را نمی‌شناسد... .

***
سوئیچ ماشین را از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم. منتظرم باش رامش! منتظر باش، که تمام لبخندها و شادی‌هایت را به غم تبدیل می‌کنم، کاری می‌کنم هر روز آرزوی مرگ کنی. به سمت در رفتم و در را باز کردم سوار ماشین شدم و به سمت مقصدم حرکت کردم. هیچ از دیدن دوباره آن پیر خرف خوشحال نبودم ولی خب خیلی وقت بود زحمت کشیده بودم تا به من اعتماد کند. الان آن‌قدر به من اعتماد داشت که اگر می‌گفتم خانه و کاشانه‌ات را به من بسپار دو دستی تقدیم می‌کرد. ولی هنوز زود بود او باید بیشتر اعتماد می‌کرد! به سمت زمین‌های پایین روستا راندم، آن‌ها را تازه می‌خواستم تصاحب کنم. خیلی از زمین‌ها را با قیمت ارزان از این روستایی‌ها گرفته بودم و آن‌ها هیچ نفهمیده بودند! به مقصد که رسیدم پیاده شدم.
مثل همیشه پشت‌ش به من بود به زمین‌ها خیره شده بود تصور اخم‌هایش آن‌چنان هم سخت نبود من او را از بر بودم درحالی که دستانش را در پشت سرش گره کرده بود و تسبیح آبی رنگ‌اش که همانند یاقوت می‌درخشید، به دستش بود.
صدایش بر روی اعصابم خط زد.
حاجی: آزاد اومدی!
- بله حاجی، اومدم!
بدون این‌که برگردد گفت:
- چی‌شد زمین‌ها؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- تا دو روز دیگه حلّه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بعد از این‌که؛ این پیر خرف راضی شد و دست از سرم برداشت به سمت ماشینم رفتم. اصلاً حوصله‌ی این که دوباره به خانه برگردم را نداشتم. دوباره نمی‌خواستم به هر طرف که نگاه می‌کنم، خاطرات کهنه‌ام را ببینم. پس به سمت کافه آرش رفتم؛ رفیق پایه و خوبی بود، این‌که توانسته بود مرا تحمل کند خودش خیلی صبر و حوصله می‌خواست. به کافه که رسیدم از ماشین پیاده شدم. مثل همیشه شلوغ بود. جوانان زیادی خوشحال و خندان نشسته بودند، دلم می‌خواست به جای آن‌ها باشم؛ اما نه! من نمی‌توانستم به جای هیچ‌کدام از آن‌ها باشم یا بر عکس، هیچ‌کسی نمی‌توانست به جای من باشد. به سمت پله‌ها رفتم و از آن‌ها بالا رفتم آرش را دیدم که مثل همیشه نشسته و با گوشی‌اش درگیر بود.
- باز که اون گوشی خرابت رو برداشتی! باز داری مخ کی رو تی‌تاپ می‌دی؟
با ذوق به سمتم برگشت.
آرش: چه عجب ما شما رو دیدیم ستاره سهیل شدی برا خودت، کم یاد ما می‌کنی.
- ببندبابا
اخم کرد.
آرش: اه تو هم با این اخلاق گندت، من موندم کی میاد تو رو بگیره!
خندیدم و گفتم:
- آخ خاک تو اون مخت که همیشه خدا تاب داره من باید برم یکی رو بگیرم نه اون بیاد منو بگیره.
آرش: حالا هرچی، چی فرقی داره مهم گرفتنه.
خندیدم. اون برای خودش دومی نداشت کاملاً برعکس من آدم خیلی شادی بود. دوباره به حرف آمد:
- چی شد داداش بلاخره تصمیمت چیه هنوز پایه کاری که می‌خوای بکنی هستی؟
پوزخند زدم.
- هستم
آرش: آخه گناه اون طفلک چیه؟ اون که کاری نکرده!
- بی گناهی‌ش
آرش: یعنی من نمی‌دونم به تو بشر باید چی بگم.
- هیچی نگو.
پوزخند زد و گفت:
- که باز کار خودت رو بکنی ها؟!
- آره.
آرش: داداش جان من بیا دست بردار.
- نچ نمی‌شه.
آرش: اوف چی بگم بهت به بعدش فکر کردی چه بلایی سر اون دختر میاد!
- مهم نیست.
آرش: خیلی سنگ دل شدی آزاد خیلی!
- بودم تو ندیدی!
آرش: حامد پسر بیا این‌جا دوتا قهوه بیار.
به من نگاهی کرد و گفت:
- مثل همیشه؟
- مثل همیشه!
آرش: حامد یکی‌شون تلخ باشه.
حامد رفت و با دوتا قهوه اومد. قهوه رو برداشتم و یک نفس سر کشیدم؛ مثل همیشه تلخ‌ تلخ، ولی مگر مهم بود که تلخ است یا نه!
من خیلی سال بود که زندگی‌ام از این قهوه‌ی تلخ هم تلخ‌تر شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بعد از این‌که با آرش کمی حرف زدم و او دید که نمی‌تواند نظر من را عوض کند به خانه برگشتم.
***
《رامش》
از خواب که بیدار شدم، روبه‌روی آینه ایستادم. من رامشم! دختری که به مظلومیّت و آرامی شهره آفاق است به لبخندم نگاه کردم لبخندی که همیشه روی لبانم است اما چه کسی می‌داند که برای حفظ ظاهر است... برای این‌که کسی درد‌هایم را نفهمد و نبیند و مبادا دلش به حالم بسوزد. به موهای طلایی رنگم نگاه کردم، رنگشان از خودشان بود. همه فکر می‌کردند رنگشان کردم اما رنگ خودشان بود و چشم‌هایی به سیاهی شب و موهایی بلند. لبانم که همیشه‌ی خدا صورتی رنگ بود و نیازی به آرایش نداشت ابرو‌هایی قهوه‌ای رنگ و دماغی متوسط نه کوچک بود و نه بزرگ.
پیراهن گل‌دارم را از داخل کمد برداشتم و پوشیدم. پیراهنی به رنگ قرمز که گل‌های زرد رنگش آن را زیبا‌تر کرده بود. شال زرد رنگم را هم برداشتم و به سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم. از پله‌ها پایین آمدم و به آشپز‌خانه رفتم. آشپزخانه بزرگی که یک میز نهارخوری چهار نفره داشت اما ما از آن استفاده نمی‌کردیم و فقط برای لپ‌گلی و آرزو و عمو حسین بود، ما در بالکن گاهی هم در حیاط می‌نشستیم و در طرف دیگرش هم ترشی‌های لپ‌گلی بود که آن‌ها با سلیقه چیده بود. مثل این‌که تازه درستشان کرده بود. لپ‌گلی مثل همیشه مشغول آماده کردن صبحانه بود.
دستانم را روی چشمانش گذاشتم و گفتم:
- اگه گفتی کی هستم!
لپ گلی: ام این دست‌های ظریف و خشگل فقط می‌تونه مال یکی باشه اون هم رامش خودمه!
خندیدم و دستانم را برداشتم و روی گونه‌اش بوسه‌ای کاشتم و گفتم:
- چطوری؟
خندید و گفت:
- خوبم دخترم برو بشین سر سفره الان غذا آماده میشه.
- لپ‌گلی آرزو کجاست؟
لپ‌گلی: فکر کنم تو حیاطه.
باشه‌ای گفتم و به سمت حیاط رفتم همیشه آقاجان صبحانه‌اش را این‌جا می‌خورد چون در تابستان‌ها اینجا فوق‌العاده زیبا بود. نفس عمیقی در این هوای زیبا و لذّت‌بخش کشیدم یک‌طرف حیاط پر بود از درختان که به زحمت عموحسین هیچ‌چیزی کم نداشتن، به قول خودش تمام گل‌ها و این گیاهان دخترانش بودن، لبخندی زدم و به سمتش رفتم. مشغول کار بود.
- سلام عموحسین!
لبخندی به رویم پاشید و گفت:
- سلام دختر گلم، خوبی باباجان؟
- آره خوبم. شما خوبین؟
لبخندی زد و گفت:
- شکر خدا خوبم.
- عموحسین، چی‌کار می‌کنین؟
عموحسین:
- هیچی دخترم دارم به این گل‌ها می‌رسم. نگاه چه پژمرده شدن!
به گل‌ها نگاه کردم زیادی تغییر نکرده بودن اما عمو حسین می‌گفت پژمرده شدن من که سر در نمی‌آوردم حتماً شده بودند دیگر! گفتم:
- عموحسین من برم دیگه!
عمو حسین: باشه دخترم. خدانگه‌دار.
به سمت آلاچیق گوشه‌ی حیاط رفتم که آرزو مشغول چیدن سفره بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
سلامی کردم که به گرمی جوابم را داد
آرزو: سلام خانم چه‌طوری؟ چرا پایین نمیای؟
روی صندلی نشستم:
- سرم از دیشب بد جور درد می‌کرد، برا همین.
به دور و برش نگاه کرد، صندلی کناری‌ام را کشید و رویش نشست.
آرزو: رامش؟
- هوم
آرزو: ناراحت نباش آبجیم اشکال نداره آقاجانت رو که می‌شناسی همیشه گیر می‌ده.
- پس چرا به پریناز یا پریسا گیر نمی‌ده؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نمی‌دونم به خدا، چون دوستت داره خوب... حتما... .
متعجب به او نگاه کردم کی آقا جان من رو دوست داشته است؟ خندیدن را شروع کردم. دوستم دارد؟ آن هم منی که سایه‌ام را با تیر می‌زند!
- خودت اصلا باورت می‌شه حرفت رو؟
سرش را پایین انداخت. می‌دانستم او هم می‌داند که آقاجان از من تنفر دارد و این را فقط برای دل‌خوشی من گفته بود. آقاجانی که حتی اسمم را صدا نمی‌کرد، اسم بماند حتی نگاهم هم نمی‌کرد. آه پر سوزی کشیدم، چه می‌شد کرد؟ آقاجان بود دیگر. کاری که نمی‌شد کرد.
بعداز چند دقیقه زن‌دایی و دخترانش پریناز و پریسا و دایی آمدند و بر سر میز نشستند. به همه‌ی آنها سلام کردم؛ اما جوابم تنها سر تکان دادن دایی و زن‌دایی بود. پریناز و پریسا که باز هم مرا نادیده گرفتند. مامان لیلا که آمد؛ سلامی کردم که جوابم را با خوش رویی داد.
- سلام به دختر قشنگم!
گونه‌ام را بوسید بعد هم در کنار من نشست.
همه منتظر آقا جان بودیم. آقا جان که آمد همه بلند شدیم و سلام کردیم، جواب سلام همه را داد؛ اما باز هم مرا نادیده گرفت. خیلی وقت بود که مرا نادیده می‌گرفت، دیگر برایم عادی شده بود‌. تسبیح آبی رنگش را در انگشتانش می‌چرخاند؛ تسبیحی که یادگاری مادر بزرگم پریچهره بود و او مثل چشمانش از آن مواظبت می‌کرد. با بسم‌الله آقا جان از فکر بیرون آمدم و شروع به خوردن صبحانه کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آقاجان با دایی مشغول صحبت شدن و باز هم من غرق شدم در خاطراتم که با صدای زن‌دایی به خودم آمدم:
زن‌دایی: وا! دختر؟ تو چرا به سفره خیره شدی لبخند می‌زنی؟
دلم می‌خواست بگویم تو مگر به لبخند زدن من هم کار داری؟! اما زبان به کام گرفتم.
- رو به او برگشتم:
- هیچی، همین‌طوری.
اخم کرد و گفت: دختره... .
مامان به حرف آمد و گفت: زینب مواظب حرف‌هات باش!
زن‌دایی اخم درهم کشید و گفت:
زن دایی: لیلا چرا ازش این همه‌ش دفاع می‌کنی؟ ها؟
مامان از سر میز بلند شد و گفت:
مامان لیلا: چون دخترمه!
زن‌دایی پوزخندی زد:
زن‌دایی: هه! آره دخترته!
از حرف‌هایشان سر در نیاوردم. با صدای آقاجان همه سکوت کردند.
آقاجان: هِی! تو پاشو برو تو اتاقت! همه رو به جون هم می‌ندازی.
با بغض بلند شدم، مامان لیلا نگاه غمگینی به من انداخت، اما زن‌دایی و دخترهایش پوزخند زدند.
بغض بدی بود دلم را خون می‌کرد، امّا من قوی‌تر از این‌ها بودم بلند شدم و با اجازه‌ای گفتم و به سمت اتاقم پا تند کردم به راه پله که رسیدم آن‌چنان دویدم که حتّی کسی مرا به خاطر نیاورد و نبیند شرمندگی‌ام را، به اتاقم که رسیدم کنار در نشستم با غم با اشک با درد آیا او آقاجان من هم بود؟ . به خدا که نبود اگر بود که نامم را صدا می‌زد، اگر بود بغلم می‌کرد، اگر بود جلوی همه مرا خُرد نمی‌کرد. آری نبود به خدا که نبود. با در زدن آرزو اشک‌هایم را پاک کردم.
آرزو: رامش؟ آبجی خوشگلم؟ در رو باز کن.
- نمی‌خوام!
آرزو: تو رو خدا باز کن آبجی!
در را باز کردم که آمد تو و گفت: خوبی؟
پوزخندی زدم، آرزو محکم مرا در آغوش گرفت.
- غصّه نخوری‌‌ها آبجی! من تو رو به اندازه همه‌ی دنیا دوست دارم.
لبخندی زدم که اشکم چکید، اشکم را پاک کرد.
آرزو: گریه نکنی‌ها! چشم‌هات زشت میشه!
- باشه. گریه نمی‌کنم.
آرزو: آفرین!
خیلی زیاد مهربان نبود؟ او برای منی که حتّی هم‌خونش هم نبودم این‌گونه مهربانی می‌کرد ولی کسانی که در این‌جا در کنارم بودند هم‌خونم بودند حتّی نگاهم هم نمی‌کردند یا او زیادی مهربان بود یا مهربان بودن ربطی به نسبت خونی نداشت.
مامان لیلا وارد اتاق شد.
- اِه مامان شما چرا از سر سفره بلند شدین؟
مامان: من جایی که به دخترم بی‌احترامی بشه، واینمیستم!
لبخندی زدم.
- بهتر بود شما سر سفره می‌بودین الان آقاجان... .
حرفم را قطع کرد:
مامان: هیچی از تو مهم‌تر نیست.
لبخند دیگری زدم و خودم را در آغوشش انداختم که موهایم را نوازش کرد:
- غصّه نخوری‌‌ها! آقاجانت رو که می‌شناسی پیر شده و کم‌حوصله!
می‌خواستم بگویم چرا این کم‌حوصلگی‌هایش نصیب من می‌شود اما باز هم سکوت کردم. رامش باید سکوت می‌کرد تا صدای آقاجان در نیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آرزو خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
مامان رو به من کرد و گفت:
- دختر قشنگم آماده شو به راننده می‌گم ما رو ببره شهر لباس بگیریم. امشب قراره آقاجان مهمونی داشته باشه، زن‌داییت و پریسا و پریناز و پریا رفتن لباس بگیرن، تو هم مادر لباس خوبی نداری آماده شو بریم.
می‌خواستم نه بیاورم اما نشد مامان لیلا اگر به چیزی پیله می‌کرد ول‌کنش نبود.
- باشه شما برین من میام.
لبخندی زد و بیرون رفت. به سمت کمد رفتم مانتویی برداشتم و شالم رو به سر کردم؛ به سمت در رفتم می‌خواستم از پله پایین بروم، که صدای پریناز و پریسا مرا میخ‌کوب کرد.
پریسا: وای پریناز می‌دونی مهمون آقا جان کیه؟
پریناز که انگار تعجب کرده بود گفت:
- نه مگه کیه؟
پریسا با خنده گفت:
- حدس بزن.
پریناز: نه!
پریسا: آره خودشه بابا خودم صدای آقاجان و بابا روشنیدم آزاد جونت می‌خواد امشب بیاد.
پریسا خنده‌ای کرد که پریناز گفت:
- اه چرا زودتر نگفتی حالا چی بپوشم لباس خوبی هم ندارم.
پریسا: نگران نباش مامان حل می‌کنه.
با تعجب به صحبت‌هایشان از پشت در گوش می‌دادم، با نزدیک شدن صدای پریسا به در از آن‌جا پا به فرار گذاشتم. اگر مرا می‌دید باز می‌گفت تو گوش ایستاده بودی و حسابی توبیخم می‌کرد. یعنی این آزاد که بود که دل پریناز را به آن مغروری که به زمین و زمان فخر می‌فروخت، برده بود؟ تعجب آور بود، حتما شخص خیلی مهمی بود یا زیادی پول داشت یا زیادی زیبا بود. به سمت حیاط رفتم که مامان را دیدم که به سمت ماشین می‌رود. با صدای پایم برگشت و گفت:
- ای بابا دختر زود باش دیگه!
به سمت مامان پا تند کردم و با هم به سمت ماشین رفتیم. به شهر که رسیدیم، احمد جلوی یک پاساژ نگه داشت.
احمد: خانم همین جاست؟
مامان گفت:
- آره پسرم دستت درد نکنه!
با هم از ماشین پیاده شدیم و به سمت پاساژ رفتیم. پاساژ بزرگی بود، پر از لباس‌های رنگارنگ و زیبا. لبخندی به روی لب‌هایم نشست؛ وارد مغازه‌ای شدیم که پیراهن آبی رنگی نظرم را جلب کرد. مامان نگاهی انداخت و گفت:
- بپوش ببینم بهت میاد.
با خوشحالی پیراهن را برداشتم و پوشیدم. از داخل اتاق پرو مامان را صدا زدم؛ اما جواب نداد در را باز کردم ای بابا نه مامان بود و نه فروشنده! به سمت بیرون مغازه رفتم. نگاه حیرانم را به مردمی که در حال عبور بودند انداختم؛ که ناگهان به کسی برخورد کردم. چه بوی عطری داشت، بوی عطرش هم آدم را مدهوش می‌کرد. سرم را گرفتم خیلی دردم آمده بود. با صدایش به خودم آمدم:
- خانم خوبین؟
یک چشمم را باز کردم و به او نگاه کردم چه چشمانی داشت، چقدر زیبا بود! سیاه سیاه. مژه‌هایی بلند و قدبلندی که من به زور تا روی شانه‌اش می‌رسیدم. قد راست کردم که لبخندی زد.
- پس خوبین!
از خجالت سر پایین انداختم و از این مرد شیک پوش روبرویم خجالت کشیدم. سری تکان دادم و پا به فرار گذاشتم؛ منی که تا به حال با هیچ مردی آن‌قدر از نزدیک حرف نزده بودم، برایم تازگی داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
سریع خودم را داخل مغازه انداختم با دیدن مامان لیلا که وارد شد به او نگاه کردم
- مامان شما کجا رفته بودی؟
لبخندی زد
مامان: رفتم ببینم این مغازه دیگه رنگه دیگش رو نداره!
به خانم فروشنده نگاه کردم که از پله‌ها بالا آمد و چند پیراهن به دستش بود.
خانم فروشنده: بیا خانم پیدا کردم اینا‌هاش.
مامان لباس‌ها رو از فروشنده گرفت و به دستم داد.
مامان: بیا دخترم برو اینا رو هم بپوش ببینم چطوره تو تنت.
دوباره داخل اتاق پرو رفتم خلاصه بعد از کلی گشت و گذار در پاساژ بالاخره مامان راضی شد چند پیراهن در رنگ‌های مختلف بردارد. با مامان از پاساژ خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم احمد در ماشین را باز کرد و من و مامان نشستیم و به سمت روستا حرکت کردیم وارد حیاط خانه که شدیم آرزو را دیدم که برای عمو یوسف چای آورده بود.
با دیدنم چایی رو گذاشت و به سمتم آمد:
- اوه چه کردی بیا بریم ببینیم چی خریدی؟
لبخندی زدم و با هم به سمت اتاق حرکت کردیم مثل بچه‌ها ذوق کرده بودم و یکی‌یکی لباس‌ها رو امتحان می‌کردم و آرزو با ذوق روی تخت نشسته بود و من را نگاه می‌کرد.
- آرزو
آرزو: هوم
- به نظرت کدوم قشنگ‌تره؟
لبخندی زد و دستش رو به سمت پیراهن قرمز برد. پیراهن را برداشم و به دستش دادم با تعجب به من نگاه کرد.
- چیه؟
آرزو: اینو برا چی به من میدی؟
- اصولا وقتی کسی به کسی پیراهن میده برا اینه که بپوشه اینم مال توعه دیگه برو بپوش. اخم کرد و گفت:
آرزو: نه این مال توعه
- خوب باشه مگه تو خواهرم نیستی؟ دوست دارم اینو بدمش به تو
آرزو: ن... .
حرفش رو قطع کردم
- نمی‌خوام و نمیشه، نداریم برو بپوش ببینم چطوری میشی!
آرزو: آخه...
اخم کردم
- برو دیگه، ای‌بابا!
آرزو رفت و پیراهن را پوشید واقعا زیبا شده بود، لبخندی زدم و گفتم:
- وای دختر چه قشنگ شدی!
لبخندی زد و روبروی آينه ایستاد و خودش را برانداز کرد.
آرزو: آره خیلی قشنگه
به سمتم آمد و من را در آغوش کشید.
آرزو: مرسی خواهری.
خندیدم و گفتم:
- قابلی نداشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
امشب مهمانی بود و نمی‌دانستم چرا دلم شور می‌زد. شور و هیجان عجیبی به قلبم وارد شده بود؛ دلم می‌خواست ببینم این آزاد کیست؟ برایم جالب شده بود که درباره‌ی او بدانم‌. به سمت آینه رفتم و پیراهن سبز آبی را که انتخاب کرده بودم پوشیدم‌‌. موهایم را شانه زدم و به چشمانم سرمه کشیدم. واقعا زیبا شده بودم. دیگر بیشتر از این آرایش نکردم، خوشم نمی‌آمد زیادی به چشم بیایم. شالم را برداشتم و سرم کردم؛ صندل‌هایم را پوشیدم و در آخر کمی عطر زدم؛ مامان لیلا آن را برایم سوغاتی آورده بود و بویی خیلی خوبی داشت. به سمت در رفتم و از پله‌ها پایین آمدم با آمدنم همه نگاه‌ها به سمتم برگشت. پریناز با حرص رو برگرداند و پریسا دستش را مشت کرد، زن‌دایی رویش را برگرداند و مامان لبخندی زد و به سمتم آمد.
مامان: وای دخترم چه خوشگل شدی.
لبخندی زدم که گونه‌ام را بوسید. با آمدن آقا‌جان همه سر جایشان نشستند. با صدای زنگ در پریناز سر از پا نمی‌شناخت؛ من را هم استرس گرفته بود نمی‌دانم چرا ولی استرس عجیبی بود. آرزو به سمت در رفت و در را باز کرد و ما همه برای خوش‌‌آمد گویی به مهمان جدید به سمت در رفتیم. با آمدنش و دیدنش دهانم از تعجب باز ماند! او همان بود؟ آری خودش بود. همان چشم سیاهی که چشمانش آنقدر زیبا و نفس‌گیر بود که حتی خودت را هم گم می‌کردی. سرم را پایین انداختم که مرا نشناسد. بعد از احوال پرسی با همه روبه‌روی من ایستاد.
آزاد: سلام خانم.
سرم را بالا گرفتم با دیدنم لبخندی زد و ابرویش را بالا انداخت و گفت:
آزاد: من شما را جایی ندیدم؟
لبم را زیر دندانم کشیدم استرس به قلبم سرایت کرد. وای خدا اگر آقا‌جان می‌فهمید من در آغوش مردی افتادم مرا دار می‌زد. سری به معنای نه تکان دادم که لبخند دیگری زد و آهانی گفت.
به سمت مبل‌ها حرکت کرد و در کنار آقاجان جاگیر شد. مثل این‌که فرد خیلی مهمی بود؛ که آقاجان اجازه داده بود کنارش بنشیند. سعی می‌کردم کمتر به او نگاه کنم، می‌ترسیدم مرا به یاد آورد و به آقا جان بگوید‌. یا شاید داشتم خودم را گول می‌زدم و سعی داشتم قلب رسوایم که مرا رسوای عالم کرده بود آرام کنم. با صدای پریناز به خودم آمدم:
- آقا آزاد چه عجب به خونه ما اومدین!
آن‌قدر ناز و عشوه در کلماتش می‌ریخت، که حتی من را هم ترغیب می‌کردکه به او نگاه کنم.
آزاد گفت:
- خانم یزدانی من برای کار‌های آخر این زمین‌ها اومدم اگه این آخرش رو حاجی امضا کنن تمومه و زمین‌ها برای ما می‌شه.
باد پریناز خالی شد، بیچاره ضدحال خورد که او را با فامیلی صدا کرد و دیگر هیچ نگفت. با صدای آرزو به خودم آمدم:
- آقا شام آمادست.
آقاجان سر تکان داد و گفت:
- باشه برو.
او هم به آشپز خانه رفت. به سمت میز حرکت کردیم و هرکس روی یکی از صندلی ها نشست. آزاد هم روبه‌روی من نشست. آب گلویم را قورت دادم. ای خدا حالا چه‌طوری غذا از گلویم پایین می‌رفت؟ با استرس روبه‌رویش نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین