جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,433 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
《رامش》
از پله‌ها بالا رفتم با صدای گریه مامان پشت در ایستادم، در اتاق به اندازه دو انگشت باز بود و دید کمی به اتاق داشت. مثل همیشه روی سجاده‌اش نشسته بود و گریه می‌کرد. نمی‌دانم چرا، گریه‌های گاه بی‌وقتش برای چه بود. مگر چه گناهی کرده بود که دائم از خدا طلب بخشش می‌کرد و می‌گفت که او را ببخشد؟! نمی‌دانم چرا ولی هر چه بود روزی می‌فهمیدم ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند وارد اتاق شدم که کم‌کم نمازش تمام شد اشک‌هایش را پاک کرد و با لبخندی کنارم نشست
- مامان بازم
مامان:
- چیزی نیست گل دختر!
- پس چرا؟!
مامان:
- به‌خدا هیچی نیست دلم گرفته بود.
می‌دانستم چیزی را پنهان می‌کند آن از دفتر خاطرات پنهانی؛ این هم از گریه‌های گاه و بی‌وقتش و طلب بخشیدن گناهش!
حرف را باز هم عوض کرد؛
مامان:
- راستی میگن عروسی زهراست!
لبخندی زدم
- آره آرزو هم گفت.
مامان:
- خوبه که، اینجا می‌گیرن؟
- آره فکر کنم.
مامان:
- پس خوبه یه عروسی در پیش داریم چی می‌پوشی حالا دختر خوشگله‌ی مامان!
لبخندی زدم:
- پیراهن‌های قبلیم هست.
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت درش را باز کرد و پیراهن سبز رنگی را بیرون آورد. خیلی زیبا بود خیلی‌... .
مامان:
- این برای تو!
خنده‌ای کردم
- مال من!
مامان:
- آره این مال خالت بود اشکش چکید اون خیلی دوست داشت این رو بده تو بپوشی!
خاله را می‌شناختم چند باری عکسش را دیده بودم زن زیبایی بود ولی اصلا شبیه مامان لیلای من نبود خیلی فرق داشت پیراهن را از مامان گرفتم پیراهن سبز رنگی که کار شده بود، واقعا زیبا بود با آستین‌های تقریبا پفی.
دور خودم چرخیدم به مامان نگاه کردم اشک در چشمانش جمع شده بود
مامان:
- خیلی خوشگل شدی خیلی زیاد. خندیدم و دوباره چرخی زدم که اشکش چکید و دوباره و باز هم بلند شد و از اتاق بیرون رفت نمی‌دانم مشکل چه بود، چرا اینطوری می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
امشب قرار بود عروسی زهرا باشد. همه عروسی‌ها در حیاط آقاجان بود چون برای خودش بزرگ این روستا بود و همه به رسم ادب تا از او اجازه نمی‌گرفتند کاری نمی‌کردند. خوشحال بودم چون این‌جا عروسی‌ها واقعا زیبا بود. صدای بچه‌ها از بیرون می‌آمد به سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم به مردمی نگاه کردم که دست به دست هم داده بودند تا این عروسی به زیبایی برگزار شود هر ک.س مشغول کاری بود احمد و علی مشغول نصب کردن چراغ‌های رنگارنگ که شب‌ها واقعا زیبا می‌شد. لپ گلی و آرزو مشغول شستن میوه و بقیه خانم‌ها هم در حال دم کردن برنج بودند. بچه‌ها هم با جیغ و داد از آن طرف حیاط به طرف دیگر می‌دویدند؛ واقعا زیبا و لذت بخش بود فکر نکنم هیچ جای دنیا صحنه‌ای از این زیبا‌تر وجود داشته باشد. نه فکر نکنم این حیاط و این خانه با وجود یک پدربزرگ مستبد و سختی‌هایش زیبایی‌هایی داشت که بهترین عمارت‌ها و کاخ‌های قصه‌های مامان لیلا هم نداشت. پیراهن سبز رنگی که مامان لیلا برایم کنار گذاشته بود را پوشیدم موه‌هایم راشانه کردم چشمانم را سرمه کشیدم و شال سبز رنگ پولک دارم را هم روی موهایم انداختم زیبا شده بودم آن هم خیلی زیاد مخصوصا این پیراهن که عجیب در تنم نشسته بود. انگار که برای شخص خود من دوخته شده بود.
از آینه دل کندم و از اتاق بیرون آمدم به سمت حیاط حرکت کردم آرزو با دیدنم به سمتم آمد
آرزو:
- اوه ببین خانم چه کرده چی‌شدی دختر
لبخندی زدم
آرزو:
- وای دختر این پیراهن رو از کجا آوردی؟
- مامان لیلا بهم داد
آرزو:
- خیلی خشگله
- آره خیلی
سرش را به گوشم نزدیک کرد
میگم‌ها
- ها؟
آرزو:
- به نظرت این آقا آزاد هم امشب میاد؟
- نمی‌دونم
آرزو:
- به نظر من که میاد
- خدا کنه نیاد
خنده ای کرد و گفت:
- خوبه که بیاد روی ماه لیلی و ببینه دلش وا شه
اخم کردم
آرزو:
- باشه بابا نخور ما رو!
با صدای لپ گلی به سمتش رفت
لپ گلی:
- به ببین دخترم چه ماه شده.
مثل ماه شب چهارده می‌مونی بزار برم برات اسپند دود کنم چشم نخوری
- نه بابا بشین لپ گلی
خنده‌ای کرد و با دستش به تخته زد لپ گلی:
- چشم حسود کور
آرزو:
- اه مامان من چی؟!
لپ گلی:
- باشه بابا دختره چشم سفید برای تو هم دود می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
لپ گلی که رفت تا به قول خودش اسپند دود کند تا چشم نخوریم، آرزو هم رفت تا آماده شود. به سمت بچه‌ها رفتم مشغول بازی بودند. وحید با دیدنم به سمتم آمد
وحید: سلام خاله
- سلام آقا خوشگله
خاله ببین این محمد توپ من رو نمیده
- محمد چرا توپش رو نمیدی؟
محمد اخم کرد
محمد:
- آخه بلد نیست بازی کنه
- خوب تو بهش یاد بده مگه مرد نیستی؟
محمد سر پایین انداخت:
- باشه خاله
با صدای پشت سرم آب دهانم را قورت دادم قلبم دوباره بی‌جنبگی را آغاز کرد.
- اگه بخوای مرد باشی تا بخوای برای بقیه یاد بدی بازی رو، عمرت میره!
از روی زمین بلند شدم زیبا و نفس‌گیر شده بود. کت طوسی رنگی به تن داشت با پیراهن سفید رنگی و کفش‌هایی که زیادی برق می‌زد لبخندی که روی صورتش خودنمایی می‌کرد.
- آدم برای این‌که بزاره به بقیه هم خوش بگذره باید بهشون یاد بده چطوری بازی کنند.
- آدم باید بخواد تا بهش یاد بده اگه نخواد یاد نمی‌گیره!
روی حرفم حرف می‌آورد و این اعصابم را بهم می‌ریخت
- شاید بخواهد!
قدمی به من نزدیک شد.
- شاید بازی خطرناک باشه!
- شاید براش فرقی نداشته باشه!
با صدای لپ گلی به خودمان آمدیم و از بند این مکالمه بی‌سر و ته راحت شدیم. بیا دختر سرت رو بیار پایین سرم را خم کردم که دور سرم گرداند چشم حسود بترکه صدای آزاد آمد:
- ایشالله
لبخندی زد و به آزاد نگاهی کرد:
- بیا پسرم
آزاد سرش را پایین آورد و دور سر آزاد هم گرداند:
- بترکه چشم حسود
آزاد خنده‌ای کرد و این‌بار من بودم که در دل ایشالله گفتم لپ گلی رفت و باز مرا با او تنها گذاشت
- نمی‌دونستم بچه‌ها رو دوست داری!
- مگه شما باید همه چیزه زندگی من رو بدونین؟
لبخندی زد:
-معلومه!
اخم کردم و گفتم:
- اونوقت چرا!
سرش را به گوشم نزدیک کرد قلبم باز ایستاد
- شاید چون... .
با آمدن پریناز صاف ایستاد پریناز با ذوق سلامی کرد که با سردی جوابش را داد
پریناز :
- دنبال آقاجانم می‌گردید؟!
اخمی روی پیشانیش نشاند
- آره!
پریناز باز به حرف آمد:
- بیایین من بهتون می‌گم کجاست
و اویی که به دنبال پریناز رفت
خوشحال بودم که راحت شدم و ناراحت از این‌که دل‌تنگش می‌شدم مشت روی دهانم کوبیدم: - هیش دختر نباید اینو بگی.
آرزو به سمتم آمد
آرزو:
- وای دختر دیدی اومده
- آره
- وای چی پوشیده بود خیلی خوشتیپ شده بود یعنی این دخترا چشم‌هاشون تا وقتی رفت تو بالکن دنبالش بود
تو این‌جایی اصلا؟
- آره
- گمون نکنم!
- بیا بریم لیلا خانم دنبالت می‌گشت
با او پیش مامان لیلا رفتم با دیدنم اشک دوباره در چشمانش جمع شد
مامان لیلا :
- چه ماه شدی!
خنده ای کردم:
- خدا خوشبختت کنه بختت هم مثل همین پیراهن تو تنت باشه زیبا و قشنگ گونه‌هایم گل انداخت، که گونه‌هایم را بوسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با صدای احمد که با خوش‌حالی به سمتمان می‌آمد نگاه کردم:
- بدویین بیاید عروس داماد آمدن. همه به پیشواز عروس داماد امشب رفتیم. عروس در حالی که روی اسبی نشسته بود و دامادی که افسار اسب به دستش بود صحنه‌ی زیبایی را خلق کرده بود دست عروس را گرفت و عروس پیاده شد. لپ گلی روی سرشان نقل ریخت و بچه‌ها مشغول جمع کردن نقل‌ها و شکلات‌هایی که روی زمین می‌افتاد. لبخندی زدم. عروس داماد به سمت ته حیاط رفتند اتاقک کوچکی که روبروی باغ بود و واقعا هم زیبا شده بود جایگاهی که برایشان آماده کرده بودند رفتند و نشستند کم‌کم داماد باید از قسمت زنانه می‌رفت و اینجا را خالی می‌کرد. داماد که رفت، همه وسط آمدند و شروع به رقصیدن کردند.
ارزو:
- میگم ها بیا ما هم بریم برقصیم
- باشه بریم
با هم وسط رفتیم، رقصیدن رو دست داشتم عاشق رقصیدن بودم کمرم را پیچ و تاب دادم موهایم را در هوا چرخاندم دست‌هایم را تکان دادم و پاهایم را هم هماهنگ کردم همه با تحسین نگاهم می‌کردند به غیر از پریناز و پریسا و زن‌عمو که با اخم به من نگاه می‌کردند به رقصم ادامه دادم برای این‌که هوای این اتاقک عوض شود پنجره را باز گذاشته بودند که رو به باغ باز می‌شد با نگاه خیره‌ای که درست پشت درخت‌ها بود نگاهم را برگرداندم با دیدن کسی که محوم شده بود و مرا نگاه می‌کرد قلبم در دهانم آمد سریع از آن‌جا بیرون آمدم خوب شد کسی حواسش نبود گوشه‌ای نشستم که آرزو هم به من نزدیک شد
آرزو:
- وا دختر چرا نشستی سابقه نداشته بشینی
- حالم بد شد
- وا چی شدی بزار به مامان بگم برات چیزی بیاره بخوری حتما قندت افتاده
- نه نیازی نیست!
وایسا الان میام و بلند شد و رفت
من را با یک دنیا خجالت و شرم تنها گذاشت. ای خدا آخر این چه حکمتی است که همیشه او مرا جایی که نباید؛ می‌بیند! شرم داشتم دیگر در صورتش نگاه کنم
***
《آزاد》
اصلا از این نوع عروسی‌ها خوشم نمی‌آمد دلم می‌خواست از این‌جا راحت شوم با صدای زنگ تلفنم خوش‌حال گوشی را برداشتم اما با دیدن اسم ساناز اعصابم بهم ریخت باز ساناز از این‌جا بهتر بود بلند شدم:
- کجا پسرم؟
- برم جواب تلفنم رو بدم میام
- باشه
از آن‌جا بیرون آمدم بالاخره راحت شدم به سمت پشت باغ رفتم و گوشی را برداشتم
- هان بنال
- وا آزاد این چه طرز حرف زدنه
- آخه با توی کنه باید همین‌طوری حرف زد
- آزاد خیلی داری ناراحتم می‌کنی
- به درک
و گوشی را قطع کردم دختره دیوانه
به اتاقک روبرویم نگاه کردم پنجره‌اش باز بود و به داخل خوب دید داشت بادیدن دختری با پیراهن سبز رنگ و موهای طلایی که پیچ و تاب می‌خورد و می‌رقصیدن قلبم آخ امان از قلبم برای چند دقیقه حتی نزد اخم کردم زیبا بود آنقدر که نمی‌خواستم چشم‌هایم را لحظه‌ای از او بگیرم مثل این‌که نگاه خیره‌ام را احساس کرد با دیدنم ترسید و باز فرار کرد آهوی گریز پا به داخل باز گشتم و دوباره کنار آن پیر خرف نشستم یعنی حالم از او بهم می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
《رامش》
کم‌کم عروسی در حال تمام شدن بود، عروسی که تمام شد هر ک.س به خانه‌اش رفت و دوباره این حیاط سوت کور شد. بچه ها رفتند، صداهایشان که رفت؛ شد همان حیاط قبلی پر از سکوت!
چراغ‌ها خاموش شد. داماد دست نو عروسش را گرفت و رفت و باز این غربت و تنهایی‌ها باز گشتند یعنی روزی می‌رسید که من هم لباس عروس به تن کنم و دست داماد قصه را بگیرم؟!
شاید زیادی رویایی بود اما خوب من هم دختر بودم و عاشق رنگ صورتی! دختر بودم و هزاران خواسته‌ی دخترانه! دختر بودم و دل نازک مانند: برگ گل! دختر بودم و دیگر دختر که باشی صورتی برایت می‌شود زیبا‌ترین رنگ! دختر که باشی کلیشه زیاد داری!
عاشق داستان‌هایی می‌شوی که تهش عاشق به معشوق می‌رسد!
دختر که باشی حتی اگر در کویر هم باشی آرزوی روییدن گلی را داری که شاید هرگز نروید!
پاهایم کمی درد می‌کرد روی تخت دراز کشیدم که به موبایلم پیام آمد. بازش کردم خودش بود:
- قشنگ می‌رقصی!
آب دهانم را قورت دادم و گوشی را خاموش کردم و روی پاتختی گذاشتم چشم‌هایم را بستم؛ چرا داشت یادآوری می‌کرد که مرا دیده؟!
او که می‌دانست خجالت می‌کشم.
تمام شب را سعی کردم به نحوه‌ای خود را از او دور کنم پس چرا دست برنمی‌داشت؟!
دل من مگر چقدر طاقت داشت؟
من دختری که تا به‌حال به هیچ مردی نگاه نکرده بودم، حال عاشق چشمان سیاهی شده بودم که مثالش را هیچ‌جا نداشت. اما افسوس که او برای من نبود او سهم پریناز بود و منی که اصلا وجود نداشت. یعنی او با پریناز ازدواج می‌کرد؟!
اشکم چکید، من هم دوستش داشتم چه می‌شد مرا دوست داشته باشد؟!
دوباره پیام آمد:
- نمی‌خوای جواب بدی؟
ای خدا دست بر‌نمی‌داشت!
-موهاتم خیلی قشنگه!
گونه‌هایم گل انداخت تا به حال کسی به من اینگونه نگفته بود آن هم از نوع مردش!
- میشه بهم پیام ندین.
- نوچ
- چرا؟
- چی چرا!
- این‌که دارین بهم پیام میدین.
- آدم تا از کسی خوشش نیاد حتی باهاش حرف هم نمی‌زنه.
وای یعنی او مرا دوست داشت؟! دیگر جوابش را ندادم لبخندی روی صورتم نشست اما با یادآوری پریناز باز هم پاک شد از روی لبانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
چند روزی از آن اتفاق‌ها می‌گذرد و من خوش‌حالم که او را ندیدم که باز هم دلم بی‌جنبگی سر دهد. واقعا حوصله یک دردسر دیگر را نداشتم امروز قرار است با لپ گلی نون قندی درست کنیم به سمت آشپزخانه رفتم، لپ گلی مشغول ورز دادن خمیر بود و آرزو هم آرد اضافه می‌کرد
- خسته نباشید.
لپ گلی:
- ممنون دختر قشنگم.
- اومدم کمکتون کنم.
- بیا دخترم بیا که اینا امروز حسابی من رو از کت و کول انداخته.
آرزو:
- آره تو بیا که من برم.
لپ گلی اخم کرد:
- چشمم روشن آرزو خانم از زیر کار در میری؟
آرزو پوفی کرد:
- ای خدا مادر من از صبح منو به کار گرفتی خوب منم کار دارم!
- مثلا چی‌کار؟
آرزو کمی فکر کرد:
- آهان حیاط رو جارو نکردم.
- من دیروز جارو کردم.
لپ گلی کمر همت بسته بود تا امروز خوب از آرزو کار بکشد!
- لپ گلی بزار آرزو بره من هستم کمکت می‌کنم.
آرزو:
- رامش هست دیگه کمکت می‌کنه! سپس گونه‌ام را بوسید:
- دستت طلا جبران می کنم.
خندیدم:
- باشه برو تا باز بهت گیر نداده.
آرزو هم رفت
لپ گلی :
- ای بابا این دختر خیلی از زیر کار در می‌ره
- نه لپ گلی اونم خسته میشه خوب.
- من اندازه این دختر بودم هزار تا کار رو انجام می‌دادم حالا این... .
خنده‌ای کردم:
- ای بابا لپ گلی من‌که هستم گوش به فرمان هر چی بگی انجام میدم.
لبخندی زد و شروع کرد به ورز دادن خمیر. سخت مشغول درست کردن بودیم که صدای زندایی آمد
زن دایی(مریم):
می‌بینم که رامش خانم مشغولن!
به او نگاه کردم باز آمده بود تا کنایه‌اش را بزند و بعد برود. به نظر من زن‌دایی تا کنایه‌اش را به من نمی‌زد روزش شب نمی‌شد. لبخندی زدم:
- بله داریم نون قندی درست می‌کنیم.
پوزخند زد:
- خوبه به کارت برس تو از این بیشتر هم کاری بلد نیستی!
هیچ نگفتم و مشغول شدم.
- لپ گلی این دختر دستاش رو شسته می‌ترسم مریضمون کنه؟!
دیگر داشت اعصابم را بهم می‌ریخت ولی هیچ نگفتم. لپ گلی سر تکان داد
- بله خانم شسته.
پوزخندی زد:
- حواست باشه توش چیز میزی نریزه ما رو بکشه
اخم کردم مثل این‌که نمی‌خواست دست بردارد:
- زن‌دایی من نیازی نمی‌بینم توش چیزی بریزم و بخواهم کسی رو بکشم اگه می‌خواستم این کار رو انجام بدم خیلی قبل‌تر انجام می‌دادم!
با صدای دایی به خودم آمدم
دایی:
- تو چه گفتی دختر هان چطور جرعت کردی به مریم چیزی بگی هان؟!
سر پایین انداختم.
نزدیکم آمد:
- بار آخرت باشه دختره... .
نمی‌دانم چرا من را دوست نداشتن ولی خوب این هم حقم نبود بود؟
با صدای داد دایی مامان لیلا هم به آشپز خانه آمد
مامان لیلا :
- این‌جا چه خبره؟!
از دخترت بپرس آن‌قدر پرروش کردی تو روی مریم وایمیسته
مامان نگاهی به من کرد:
- دختر من تو رو بزرگترش واینمیسته حتما مریم چیزی گفته!
زن‌دایی:
- دستت درد نکنه دیگه حالا من رو مقصر کن.
دایی:
- لیلا یا جلوش رو بگیر یا بسپارش به من.
مامان لیلا:
- خان دادش شما سرت تو کار خودت باشه.
دایی اخم کرده بود چشمانش از خشم قرمز شده بود. دعوا داشت بالا می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
که با آمدن آقاجان همه سکوت کردند
- باز چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون؟!
دایی:
- هه از دخترت بپرس همینش مونده که از این دختر دفاع کنه، همینش کم بود.
مامان:
- اونی که میگی دخترمه دخترم!
دایی پوزخند زد. آقاجان نگاه خشمگینی به من کرد:
- همه‌ی این‌ها زیر سر توعه همه رو تو به جون هم می‌ندازی گمشو بیرون.
بغض کردم اما مگر بغض رامش هم مهم بود. از آشپز خانه بیرون آمدم پوزخند‌های پریناز و پریسا را کجای دلم بگذارم؟ دیگر جا برای آن‌ها نداشتم به اتاقم رفتم و بالاخره این بغض ترکید اشکانم جاری شد به اندازه صد سال بغض کرده بودم زانو‌هایم را محکم بغل کردم و گریستم به بیچارگیم به این‌که از این دنیا تنها مامان لیلای چشم آبی را دارم که دوستم دارد. دنیای من زیادی کوچک نبود؟! چرا بود؛ چون ختم می‌شد به مامان لیلا و آرزو و لپ گلی و عمو یوسف. آقاجان را حتی اگه خودم هم می‌خواستم گوشه بگذارم جا نمی‌شد و نمی‌آمد. خنده‌ای کردم ببین آنقدر دیوانه شده‌ام که به چه فکر می‌کنم در حین اشک‌هایم لبخندی ظاهر شد بر روی لبانم به قول شاعر :
(خنده تلخ من از گریه غم انگیز‌تر است)
این الان وصف حال من بود.
با صدای مامان لیلا که هنوز هم داشت با دایی و آقاجان دعوا می‌کرد روی تخت دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و گوش‌هایم را گرفتم مثل بچگی‌هایم که صدای داد آقاجان را نشنوم.
آرزو:
- در و باز کن رامش.
جواب ندادم.
- رامش تورو خدا بازکن آبجیم
بلند شدم و به سمت در رفتم کلید را چرخاندم و در را باز کردم.
- خوبی فدات شم خوبی آبجیم؟!
اشکم چکید و لبخندی زدم و سر تکان دادم. محکم مرا در آغوش گرفت:
- غصه نخور ها آبجیم.
- نه عادت کردم!
گریست عادت کردن به بدی‌ها سخت بود این‌که عادت کنی همیشه آدم حساب نشوی سخت بود، خیلی سخت بود و من این را خوب می‌دانستم دلم می‌خواست دیگران مرا هم به حساب بیاورند.
- آرزو
- جانم آبجیم بگو فدات شم؟
- می‌دونی اگه یه روزی ازدواج کردم و بچه‌دار شدم بعدش نوه دار هیچ وقت نو‌ه‌ام رو اذیت نمی‌کنم می‌دونی بینشون فرقم نمی‌زارم. می‌دونی همشون رو بغل می‌کنم بهشون شکلات می‌دم از اون رنگیا هست که خیلی خوشمزست از اون‌ها!
آرزو اشک ریخت:
- تو مامان‌بزرگ خوبی میشی یه مامان‌بزرگ پر از چروک!
خندیدم در میان گریه خندیدم:
- تو چی؟
- منم یه بابابزرگ چروکی میشم!
- حالا چرا بابا‌بزرگ؟
چون نمیشه هر دومون مامان بزرگ بشیم اون موقع نوه‌هامون بابا بزرگ ندارن!
دوباره خندیدم آرزو بهترین آدم زندگیم بود
- تو خیلی خوبی.
خندید:
- می‌دونم
- و خیلی پرو
- اونم می‌دونم
- و بهترین آبجی دنیا
- اونم می‌دونم قابلم ندارم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با آمدن مامان به اتاق سکوت کردیم خیلی عصبانی بود. خشم از چشمانش می‌بارید
مامان لیلا :
- حاضر شو دختر هر چی داری جمع کن ما می‌ریم
سر تکان دادم و مشغول جمع کردن شدم. مامان در کمد‌ها را محکم باز می‌کرد و محکم می‌بست خیلی عصبی بود به خودم نهیب زدم من مقصر بودم شاید اگر چیزی نمی‌گفتم هیچی نمی‌شد
آقاجان:
- لیلا مسخره بازی در نیار کجا می‌خوای بری؟
مامان:
- جایی که نه شما باشین نه پسرت نه زنش نه بچه‌هاش، می‌خوام برم ازتون دور باشم.
آقاجان هم اخم کرد و گفت:
- لیلا تو جایی نمی‌ری.
مامان:
- من می‌رم حاظر شو دختر زود!
آقاجان:
-حق نداری جایی بری چون... .
ادامه حرفش را خورد مامان اخم کرده بود.
مامان:
- اون قضیه هیچ ربطی به این نداره.
- وقتی پایه دخترم در میون باشه داره‌.
من برای بچه‌هام هرکاری می‌کنم و تو این رو خوب می‌دونی.
مامان اشکش چکید و با مشت روی قلبش کوبید
مامان:
- آره فقط منم که برای بچم هیچ کاری نمی‌کنم فقط من! می‌فهمی منم.
از شدت داد و هواری که کرده بود از هوش رفت. بابابزرگ ترسیده بود به سمت مامان دویدم:
- مامانم خوبی مامان جان من بیدار شو
بابابزرگ هولم داد و گفت:
- نزدیکش نشو تو... رضا بیا رضا کجایی
دایی هول زده وارد اتاق شد و گفت: چی‌شده لیلا، لیلا خوبی بیا بلندش کن ببریمش بیمارستان
مامان را به بیمارستان بردند من خودم را مقصر می‌دانستم آنقدر اشک ریخته بودم که نا نداشتم با صدای زنگ آیفن به سمت در پرواز کردم در را که باز کردم آزاد را دیدم متعجب به من نگاه می‌کرد اشکم را پاک کردم الان کسی به غیر از او نمی‌توانست به من کمک کند دایی و بابا بزرگ که به بیمارستان رفته بودند
- آقا آزاد تروخدا من رو ببرین بیمارستان
- باشه ولی...
- توروخدا چیزی نپرسید فقط زودتر بریم.
سریع سوار ماشینش شدم و او هم سوار ماشین شد. به سمت بیمارستان رفت حالم خیلی خراب بود خیلی زیاد
آزاد: این‌جاست؟
- بله ممنون.
سریع پیاده شدم و او هم به دنبالم پیاده شد به سمت راهرو رفتم و نگاه می‌کردم مامانم کجایی. آزاد هم پشت سرم بود
آزاد: رامش خانم آروم باشین
اما من به حرفش گوش نمی‌دادم و در راهرو به دنبال زنی می‌گشتم که چشم‌های آبی‌اش را بسته بود. با دیدن آقاجان که روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود به سمتش رفتم.
- آقاجان
به من نگاه کرد و گفت: تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
- من می‌خواستم...
با سیلی که به گوشم زد برق از سرم رفت. آزاد به سمتم دوید:
- چی‌کار می‌کنین حاجی
آقا جان:
- این رو تو برداشتی آوردی؟
آزاد سر تکان داد و گفت:
- نگران مادرش بود.
آقا جان پوزخند زد و گفت:
- نباشه
هیچ نگفتم و روی زمین نشستم آزاد با ترس کنارم نشست.
آزاد:
- خوبی
اشکم ریخت و لب‌هایم را محکم بهم فشار دادم و سر تکان دادم. بلند شد و روبروی آقاجان ایستاد و گفت:
- این دختر حالش خوب نیست.
آقا جان اخم کرد.
آقا جان:
- همش تقصیر اونه! اون دخترم رو به کشتن داد الان سکته کرده روی تخت افتاده.
آزاد نگاهی به من کرد.
اشک می‌ریختم برای مادرم تنها همدمم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به در اتاق اورژانس خیره بودم تا مادرم را ببینم منتظر بودم از آنجا بیرون بیاید و لبخند بزند و بگوید خوبم، بگوید حالم از همیشه بهتر است اشک‌هایی که بی‌اجازه راه گرفته بودند و فرود می‌آمدند.
- بیا اینو بگیر!
به او نگاه کردم نگران من بود جالب بود چرا نگرانم شده بود؟
- د بگیر دیگه!
- نمی‌خوام!
آزاد:
- لج نکن دختر یکم بخور حداقل حالت بهتر بشه.
- من خوبم
آبمیوه را نزدیک دهانم گرفت و گفت:
- می‌گم بخور!
آبمیوه را از او گرفتم و کمی خوردم شیرین بود راست می‌گفت کمی حالم را بهتر کرده بود.
- یعنی دیگه نمیاد؟!
آزاد:
- چرا نباید بیاد حالش کمی بد شده بود میاد بیرون از اون تو.
به او نگاه کردم:
- قول میدی بیاد؟
به من نگاه کرد و گفت:
- قول میدم!
دوباره از او رو برگرداندم، با آمدن دکتر به سمتش پرواز کردم:
- آقای دکتر حال مامانم چطوره خوبه؟
آقاجان اخم داشت از آمدنم راضی نبود و من این را از چشمانش که نه، از اخم‌هایش می‌خواندم، دایی هم به سمت دکتر آمد
دکتر :
-بله خوبن اما فشار عصبی بهشون وارد شده
- آقای دکتر میشه ببینمش؟
لبخندی زد و گفت:
-رامش خانم هستین؟
سر تکان دادم
- بله!
- بله می‌تونین برین داخل اما فعلا فقط شما می‌تونین برین
آقاجان اخم کرد و گفت:
- یعنی چی من می‌خوام دخترم رو ببینم!
- دخترتون گفتن فقط رامش خانم پیششون برن!
آقاجان اخم کرد و رفت روی صندلی‌ نشست. به سمت اتاق رفتم خوشحال بودم اشک‌هایم را پاک کردم مبادا مامان لیلایم ببیند و دلش بگیرد. در را باز کردم روی تخت دراز کشیده بود چشم‌های زیبایش را بسته بود. به تختش نزدیک شدم:
- مامان چشم دریاییم خوبی؟
چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد لبخندی زد:
- خوبی مامانم چرا این‌طوری شدی فدات بشم خیلی ترسیدم.
لبخند دیگری زد:
مامان:
- خوبم دختر تو گریه کردی؟
روی تخت بیمارستان بود و نگران چشم‌های اشکی من بود! سر پایین انداختم.
مامان:
- نگام کن!
نگاهم را به نگاهش دوختم که گفت:
- دختر من نباید گریه کنه باشه؟
سرتکان دادم و گفتم:
-خیلی ترسیدم!
مامان:
- من تا نوه‌های تو رو نبینم از این دنیا نمیرم دختر جون!
خندیدم:
- مامان لیلا!
- چیه مگه نباید ازدواج کنی تا آخر که نمی‌شه این‌جا بمونی پیش من.
- باشه شما خوب شو من ازدواج می‌کنم
مامان:
- من خوبم دختر! آقاجان بیرون بود؟
سر تکان دادم و گفتم:
-خیلی نگران شده بود!
اخم کرد
مامان:
- رفتی بیرون، بگو می‌خواد استراحت کنه کسی نیاد داخل.
- اما... .
مامان:
- اما و اگر نداریم!
- باشه.
از اتاق بیرون آمدم. آقاجان نبود نمی‌دانم کجا بود دایی هم نبود فقط آزاد بود که نشسته بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم‌هایش را بسته بود. به سمتش رفتم:
- آقا آزاد
چشم‌هایش را باز کرد
آزاد:
- چی‌شد خوب بود
لبخند زدم:
- آره خوب بود
پوزخندی زد و چیزی زیر لب گفت که من نشنیدم
بلند شد
آزاد:
- خوب دیگه بریم.
با تعجب به او نگاه کردم
- کجا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: مگه نمی‌خوای بری خونتون؟
- نه من مامانم این‌جاست کجا برم
آزاد:
- حاجی گفت از این‌جا ببرمت!
اخم کردم
- من...
با صدای آقاجان حرفم را قطع کردم
آقا جان:
- تو میری!
به سمتش برگشتم
- اما مامان...
- ما مواضبش هستیم نیازی به تو نیست.
نمی‌توانستم با آقاجان مخالفت کنم سر تکان دادم و به آزاد نگاه کردم
آزاد: بریم؟
برای آقاجان سر تکان داد و جلوتر از من به راه افتاد. با ناراحتی پشت سرش راه افتادم دلم نمی‌خواست بروم آزاد به سمتم برگشت
- بیا دیگه چرا انقدر دیر میای؟
پا تند کردم و خودم را به او رساندم نشستم روی صندلی و او به راه افتاد
- ممنون
متعجب به من نگاه کرد!
- هم برای این‌که من رو آوردین بيمارستان وگرنه تا فردا طاقت نمی‌آوردم، هم برای این‌که بهم روحیه دادین.
لبخندی زد
آزاد:
- قابلی نداشت‌!
و به راه افتاد با نگه داشتن ماشین می‌خواستم پیاده شوم اما اینجا که خانه نبود! به او نگاه کردم
آزاد: با یه بستنی چطوری؟
لبخند زدم بستنی را دوست داشتم
- اما...
آزاد:
- اما نداره من برم بستنی بگیرم و بیام.
و از ماشین پیاده شد. به او نگاه کردم تا به حال کسی مثل او را ندیده بودم خیلی مهربان بود. در حالی که دو تا بستنی در دستش بود به سمتم آمد. شیشه را پایین دادم
آزاد:
- بیا پایین!
متعجب به او نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
آزاد:
- بیا میگم اونجا بشینیم.
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم باورم نمی‌شد مردی مثل او کنار خیابان را ترجیح دهد به نشستن در این ماشین مدل بالا لبخندی زدم.
- بریم.
با او هم قدم شدم و به سمت درختی که همان طرف بود رفتیم زیر درخت نشستیم و بستنی را به دستم داد
آزاد:
- بیا
لبخند زدم و حرفم را به زبان آوردم:
- باورم نمیشه
آزاد:
- چی؟
- این‌که شما، اینجا... !
به سمتم برگشت
آزاد:
-من از تجملات خوشم نمیاد چیز‌های ساده رو دوست دارم مثل اینجا نشستن.
لبخند زدم:
- جالبه
آزاد:
-بستنی رو بخور آب شد.
شروع به خوردن بستنی کردم رهگذرانی که از آنجا عبور می کردند با تعجب به ما نگاه می‌کردند، خنده ام گرفته بود آخر خندیدم او هم خنده‌ای کرد و به حرف آمد
- اینا چرا این ریختی نگامون می‌کنن.
- خوب جایی که نشستیم... .
خندید و گفت:
- اشکال داره مگه زمین خداست.
خندیدم او امروز مرا حسابی سرحال آورده بود امروز از ناراحتی‌هایم بیرونم کشیده بود و لبخند را به من هدیه داده بود
کم‌کم داشت به او احساسم قوی‌تر می‌شد و من مطمئن‌تر می‌شدم که دوستش دارم شاید از دوست داشتن هم فراتر چیزی شبیه عشق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین