- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
《رامش》
از پلهها بالا رفتم با صدای گریه مامان پشت در ایستادم، در اتاق به اندازه دو انگشت باز بود و دید کمی به اتاق داشت. مثل همیشه روی سجادهاش نشسته بود و گریه میکرد. نمیدانم چرا، گریههای گاه بیوقتش برای چه بود. مگر چه گناهی کرده بود که دائم از خدا طلب بخشش میکرد و میگفت که او را ببخشد؟! نمیدانم چرا ولی هر چه بود روزی میفهمیدم ماه همیشه پشت ابر نمیماند وارد اتاق شدم که کمکم نمازش تمام شد اشکهایش را پاک کرد و با لبخندی کنارم نشست
- مامان بازم
مامان:
- چیزی نیست گل دختر!
- پس چرا؟!
مامان:
- بهخدا هیچی نیست دلم گرفته بود.
میدانستم چیزی را پنهان میکند آن از دفتر خاطرات پنهانی؛ این هم از گریههای گاه و بیوقتش و طلب بخشیدن گناهش!
حرف را باز هم عوض کرد؛
مامان:
- راستی میگن عروسی زهراست!
لبخندی زدم
- آره آرزو هم گفت.
مامان:
- خوبه که، اینجا میگیرن؟
- آره فکر کنم.
مامان:
- پس خوبه یه عروسی در پیش داریم چی میپوشی حالا دختر خوشگلهی مامان!
لبخندی زدم:
- پیراهنهای قبلیم هست.
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت درش را باز کرد و پیراهن سبز رنگی را بیرون آورد. خیلی زیبا بود خیلی... .
مامان:
- این برای تو!
خندهای کردم
- مال من!
مامان:
- آره این مال خالت بود اشکش چکید اون خیلی دوست داشت این رو بده تو بپوشی!
خاله را میشناختم چند باری عکسش را دیده بودم زن زیبایی بود ولی اصلا شبیه مامان لیلای من نبود خیلی فرق داشت پیراهن را از مامان گرفتم پیراهن سبز رنگی که کار شده بود، واقعا زیبا بود با آستینهای تقریبا پفی.
دور خودم چرخیدم به مامان نگاه کردم اشک در چشمانش جمع شده بود
مامان:
- خیلی خوشگل شدی خیلی زیاد. خندیدم و دوباره چرخی زدم که اشکش چکید و دوباره و باز هم بلند شد و از اتاق بیرون رفت نمیدانم مشکل چه بود، چرا اینطوری میشد.
از پلهها بالا رفتم با صدای گریه مامان پشت در ایستادم، در اتاق به اندازه دو انگشت باز بود و دید کمی به اتاق داشت. مثل همیشه روی سجادهاش نشسته بود و گریه میکرد. نمیدانم چرا، گریههای گاه بیوقتش برای چه بود. مگر چه گناهی کرده بود که دائم از خدا طلب بخشش میکرد و میگفت که او را ببخشد؟! نمیدانم چرا ولی هر چه بود روزی میفهمیدم ماه همیشه پشت ابر نمیماند وارد اتاق شدم که کمکم نمازش تمام شد اشکهایش را پاک کرد و با لبخندی کنارم نشست
- مامان بازم
مامان:
- چیزی نیست گل دختر!
- پس چرا؟!
مامان:
- بهخدا هیچی نیست دلم گرفته بود.
میدانستم چیزی را پنهان میکند آن از دفتر خاطرات پنهانی؛ این هم از گریههای گاه و بیوقتش و طلب بخشیدن گناهش!
حرف را باز هم عوض کرد؛
مامان:
- راستی میگن عروسی زهراست!
لبخندی زدم
- آره آرزو هم گفت.
مامان:
- خوبه که، اینجا میگیرن؟
- آره فکر کنم.
مامان:
- پس خوبه یه عروسی در پیش داریم چی میپوشی حالا دختر خوشگلهی مامان!
لبخندی زدم:
- پیراهنهای قبلیم هست.
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت درش را باز کرد و پیراهن سبز رنگی را بیرون آورد. خیلی زیبا بود خیلی... .
مامان:
- این برای تو!
خندهای کردم
- مال من!
مامان:
- آره این مال خالت بود اشکش چکید اون خیلی دوست داشت این رو بده تو بپوشی!
خاله را میشناختم چند باری عکسش را دیده بودم زن زیبایی بود ولی اصلا شبیه مامان لیلای من نبود خیلی فرق داشت پیراهن را از مامان گرفتم پیراهن سبز رنگی که کار شده بود، واقعا زیبا بود با آستینهای تقریبا پفی.
دور خودم چرخیدم به مامان نگاه کردم اشک در چشمانش جمع شده بود
مامان:
- خیلی خوشگل شدی خیلی زیاد. خندیدم و دوباره چرخی زدم که اشکش چکید و دوباره و باز هم بلند شد و از اتاق بیرون رفت نمیدانم مشکل چه بود، چرا اینطوری میشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: