- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
《آزاد》
وقتی که به خانه آن پیر خرف رفتم با دیدن رامش که چشمانش پر از اشک بود متعجب شدم یعنی چه شده بود! به او نگاه کردم وقتی فهمیدم چه شده خوشحال شدم دروغ چرا خیلی خوشحال شدم ولی باید خودم را غمگین نشان میدادم او را به بیمارستان بردم آن پیر خرف آنچنان اخم کرده بود که میخواست سر به تن دخترک بیچاره نباشد پوزخند زدم او حتما رامش را مقصر میدانست، درست حدس زده بودم چون حسابی ناراحت بود. جالب بود که با نوه عزیز دردانهاش اینگونه برخورد میکرد با سیلی که به گوشش زد متعجب شدم به دخترکی نگاه کردم که با اشک دستش را روی گونهاش گذاشته بود.
با آمدن دکتر و وقتی گفت که حال آن زن بهتر است رامش سر از پا نمیشناخت خوشحال بود حتی خوشحالیش هم مثل بچهها بود پوزخندی زدم این روزها به این پوزخندها زیادی عادت کرده بودم
بعد از اینکه او را بستنی مهمان کردم حسابی خوشحال شد وقتی گفتم که روی زمین کنار خیابان کنار درخت بنشینیم حسابی تعجب کرد خندهام گرفته بود خوب من هم اینجا نشستن را دوست داشتم و اویی که با تعجب به من نگاه میکرد چشمانش زیبا شده بود حال به این پی بردم که وقتی تعجب میکند زیباتر میشود چشمانش درشتتر میشود و آنقدر که حتی دوست نداری چشم برداری از آن دوگوی سیاه رنگ!
او را به خانهاش بردم و وقتی میخواست پیاده شود به سمتم برگشت
رامش گفت :
آقا آزاد؟
به او نگاه کردم
- ممنون برای همه چیز.
خندهای کردم
- قابل نداشت ولی بیا از این به بعد توافق کنیم تو به من نگی آقا آزاد!
متعجب به من نگاه کرد
باز هم حالت چشمهایش مرا به خنده وا داشت
- خوب چی بگم؟
- بگو آزاد!
- خوب...
- خوب چی؟
- زشت نیست؟!
به گونههایش نگاه کردم که حسابی گل انداخته بود
- نه چون خودم گفتم بگی!
- باشه سعی میکنم.
- سعی نکن عمل کن!
سر تکان داد
- من برم.
- به سلامت.
از ماشین پیاده شد ایستادم تا به خانه برود با رفتنش به داخل خانه گاز دادم و به سمت خانه راندم. آرش صددرصد الان خانه بود و خوابیده بود، به سمت خانه رفتم پیاده شدم در خانه را که باز کردم با تعجب به خانه نگاه کردم یعنی چه شده بود خانه آن چنان بهم ریخته بود که فکر میکردی دزد آمده همه چیز بهم ریخته بود به سمت آشپزخانه رفتم با دیدن آرش که مشغول جمع کردن ظرفهای شکسته بود به او نگاه کردم فقط به او خیره شده بودم
وقتی من را دید خندهای کرد
آرش:
- به سلام داداش خوبی؟!
- اینجا چه خبره!
خندید و گفت:
- هیچی بابا من اومدم این ظرفها رو بشورم بعد اینجا قبلا آب ریخته بودم لیز خوردم همه ظرفها شکست بعد اومدم برم یه دست به خونت بکشم دیدم بدتر شد!
- یعنی من تو بشرو...
پا به فرار گذاشت
آرش:
- بابا تقصیر من چیه خونت درب و داغونه
- وایسا جرعت داری!
آرش:
- برو بابا میخوای حسابی کتکم بزنی مگه مغز خر خوردم وایسم.
- پوف آرش...
روی مبل نشستم.
آرش:
- باشه بابا خودت رو جمع کن میرم تمیز میکنم
- تو فقط هیچ کاری نکن خودم تمیز میکنم
لبخندی زد و گفت:
- ایول داری داداش من برم بخوابم حسابی خسته شدم.
دلم میخواست سر از تنش جدا کنم
آرش: حالا اگه دوست داشتی بهت کمک میکردم
- برو!
آرش:
- باشه بابا رفتم.
در تعجب بودم این بشر چگونه یک کافه را اداره میکرد.
وقتی که به خانه آن پیر خرف رفتم با دیدن رامش که چشمانش پر از اشک بود متعجب شدم یعنی چه شده بود! به او نگاه کردم وقتی فهمیدم چه شده خوشحال شدم دروغ چرا خیلی خوشحال شدم ولی باید خودم را غمگین نشان میدادم او را به بیمارستان بردم آن پیر خرف آنچنان اخم کرده بود که میخواست سر به تن دخترک بیچاره نباشد پوزخند زدم او حتما رامش را مقصر میدانست، درست حدس زده بودم چون حسابی ناراحت بود. جالب بود که با نوه عزیز دردانهاش اینگونه برخورد میکرد با سیلی که به گوشش زد متعجب شدم به دخترکی نگاه کردم که با اشک دستش را روی گونهاش گذاشته بود.
با آمدن دکتر و وقتی گفت که حال آن زن بهتر است رامش سر از پا نمیشناخت خوشحال بود حتی خوشحالیش هم مثل بچهها بود پوزخندی زدم این روزها به این پوزخندها زیادی عادت کرده بودم
بعد از اینکه او را بستنی مهمان کردم حسابی خوشحال شد وقتی گفتم که روی زمین کنار خیابان کنار درخت بنشینیم حسابی تعجب کرد خندهام گرفته بود خوب من هم اینجا نشستن را دوست داشتم و اویی که با تعجب به من نگاه میکرد چشمانش زیبا شده بود حال به این پی بردم که وقتی تعجب میکند زیباتر میشود چشمانش درشتتر میشود و آنقدر که حتی دوست نداری چشم برداری از آن دوگوی سیاه رنگ!
او را به خانهاش بردم و وقتی میخواست پیاده شود به سمتم برگشت
رامش گفت :
آقا آزاد؟
به او نگاه کردم
- ممنون برای همه چیز.
خندهای کردم
- قابل نداشت ولی بیا از این به بعد توافق کنیم تو به من نگی آقا آزاد!
متعجب به من نگاه کرد
باز هم حالت چشمهایش مرا به خنده وا داشت
- خوب چی بگم؟
- بگو آزاد!
- خوب...
- خوب چی؟
- زشت نیست؟!
به گونههایش نگاه کردم که حسابی گل انداخته بود
- نه چون خودم گفتم بگی!
- باشه سعی میکنم.
- سعی نکن عمل کن!
سر تکان داد
- من برم.
- به سلامت.
از ماشین پیاده شد ایستادم تا به خانه برود با رفتنش به داخل خانه گاز دادم و به سمت خانه راندم. آرش صددرصد الان خانه بود و خوابیده بود، به سمت خانه رفتم پیاده شدم در خانه را که باز کردم با تعجب به خانه نگاه کردم یعنی چه شده بود خانه آن چنان بهم ریخته بود که فکر میکردی دزد آمده همه چیز بهم ریخته بود به سمت آشپزخانه رفتم با دیدن آرش که مشغول جمع کردن ظرفهای شکسته بود به او نگاه کردم فقط به او خیره شده بودم
وقتی من را دید خندهای کرد
آرش:
- به سلام داداش خوبی؟!
- اینجا چه خبره!
خندید و گفت:
- هیچی بابا من اومدم این ظرفها رو بشورم بعد اینجا قبلا آب ریخته بودم لیز خوردم همه ظرفها شکست بعد اومدم برم یه دست به خونت بکشم دیدم بدتر شد!
- یعنی من تو بشرو...
پا به فرار گذاشت
آرش:
- بابا تقصیر من چیه خونت درب و داغونه
- وایسا جرعت داری!
آرش:
- برو بابا میخوای حسابی کتکم بزنی مگه مغز خر خوردم وایسم.
- پوف آرش...
روی مبل نشستم.
آرش:
- باشه بابا خودت رو جمع کن میرم تمیز میکنم
- تو فقط هیچ کاری نکن خودم تمیز میکنم
لبخندی زد و گفت:
- ایول داری داداش من برم بخوابم حسابی خسته شدم.
دلم میخواست سر از تنش جدا کنم
آرش: حالا اگه دوست داشتی بهت کمک میکردم
- برو!
آرش:
- باشه بابا رفتم.
در تعجب بودم این بشر چگونه یک کافه را اداره میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: