جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,440 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
《آزاد》
وقتی که به خانه آن پیر خرف رفتم با دیدن رامش که چشمانش پر از اشک بود متعجب شدم یعنی چه شده بود! به او نگاه کردم وقتی فهمیدم چه شده خوشحال شدم دروغ چرا خیلی خوشحال شدم ولی باید خودم را غمگین نشان می‌دادم او را به بیمارستان بردم آن پیر خرف آن‌چنان اخم کرده بود که می‌خواست سر به تن دخترک بیچاره نباشد پوزخند زدم او حتما رامش را مقصر می‌دانست، درست حدس زده بودم چون حسابی ناراحت بود. جالب بود که با نوه عزیز دردانه‌اش این‌گونه برخورد می‌کرد با سیلی که به گوشش زد متعجب شدم به دخترکی نگاه کردم که با اشک دستش را روی گونه‌اش گذاشته بود.
با آمدن دکتر و وقتی گفت که حال آن زن بهتر است رامش سر از پا نمی‌شناخت خوشحال بود حتی خوشحالیش هم مثل بچه‌ها بود پوزخندی زدم این روز‌ها به این پوزخند‌ها زیادی عادت کرده بودم
بعد از این‌که او را بستنی مهمان کردم حسابی خوشحال شد وقتی گفتم که روی زمین کنار خیابان کنار درخت بنشینیم حسابی تعجب کرد خنده‌ام گرفته بود خوب من هم اینجا نشستن را دوست داشتم و اویی که با تعجب به من نگاه می‌کرد چشمانش زیبا شده بود حال به این پی بردم که وقتی تعجب می‌کند زیباتر می‌شود چشمانش درشت‌تر می‌شود و آنقدر که حتی دوست نداری چشم برداری از آن دوگوی سیاه رنگ!
او را به خانه‌اش بردم و وقتی می‌خواست پیاده شود به سمتم برگشت
رامش گفت :
آقا آزاد؟
به او نگاه کردم
- ممنون برای همه چیز.
خنده‌ای کردم
- قابل نداشت ولی بیا از این به بعد توافق کنیم تو به من نگی آقا آزاد!
متعجب به من نگاه کرد
باز هم حالت چشم‌هایش مرا به خنده وا داشت
- خوب چی بگم؟
- بگو آزاد!
- خوب...
- خوب چی؟
- زشت نیست؟!
به گونه‌هایش نگاه کردم که حسابی گل انداخته بود
- نه چون خودم گفتم بگی!
- باشه سعی میکنم.
- سعی نکن عمل کن!
سر تکان داد
- من برم.
- به سلامت.
از ماشین پیاده شد ایستادم تا به خانه برود با رفتنش به داخل خانه گاز دادم و به سمت خانه راندم. آرش صددرصد الان خانه بود و خوابیده بود، به سمت خانه رفتم پیاده شدم در خانه را که باز کردم با تعجب به خانه نگاه کردم یعنی چه شده بود خانه آن چنان بهم ریخته بود که فکر می‌کردی دزد آمده همه چیز بهم ریخته بود به سمت آشپزخانه رفتم با دیدن آرش که مشغول جمع کردن ظرف‌های شکسته بود به او نگاه کردم فقط به او خیره شده بودم
وقتی من را دید خنده‌ای کرد
آرش:
- به سلام داداش خوبی؟!
- این‌جا چه خبره!
خندید و گفت:
- هیچی بابا من اومدم این ظرف‌ها رو بشورم بعد اینجا قبلا آب ریخته بودم لیز خوردم همه ظرف‌ها شکست بعد اومدم برم یه دست به خونت بکشم دیدم بدتر شد!
- یعنی من تو بشرو...
پا به فرار گذاشت
آرش:
- بابا تقصیر من چیه خونت درب و داغونه
- وایسا جرعت داری!
آرش:
- برو بابا می‌خوای حسابی کتکم بزنی مگه مغز خر خوردم وایسم.
- پوف آرش...
روی مبل نشستم.
آرش:
- باشه بابا خودت رو جمع کن میرم تمیز می‌کنم
- تو فقط هیچ کاری نکن خودم تمیز می‌کنم
لبخندی زد و گفت:
- ایول داری داداش من برم بخوابم حسابی خسته شدم.
دلم می‌خواست سر از تنش جدا کنم
آرش: حالا اگه دوست داشتی بهت کمک می‌کردم
- برو!
آرش:
- باشه بابا رفتم.
در تعجب بودم این بشر چگونه یک کافه را اداره می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
پوفی کشیدم و بلند شدم شروع کردم به تمیز کردن خانه این از روز اول بود بقیه روزها می‌خواست چه کند!
حسابی خسته شده بودم همه جا را تمیز کردم با صدای آرش به او نگاه کردم
آرش:
- با دوشیزه پاک دامن چه می‌کنین؟!
- ببندآرش!
آرش: برو عمو تو هم همیشه عصبی!
- آرش!
آرش: خوب بابا می‌دونم خراب‌کاری کردم ولی خوب دیگه خودش شد
و بعد مظلوم به من نگاه گرد
دمپایی را از پا بیرون آوردم و به سمتش پرت کردم؛ صاف وسط پیشانیش خورد خنده‌ای کردم
آرش: آخ ای بگم چیکار شی تو که از دنیا ساقطمون کردی همون یه جو عقلم داشتیم بر باد رفت!
خنده‌ای کردم:
- حقت بود بچه، تو آدم بشو نیستی
در حالی که پیشانیش را دست می‌کشید به سمتم آمد
آرش: حالا چی بخوریم من که دارم تلف می‌شم تو هم که چیزی بلد نیستی درس کنی
پوفی کشیدم و به ساعت نگاه کردم اصلا حواسم به ساعت نبود ۲ شب شده بود
آرش: حالا چه کنیم؟
- نون ماست بخوریم
آرش: همونم غنیمته کجا هست ؟
- تو بشین من میارم می‌ترسم بزنی همونم نفله کنی امشب مجبور شیم گرسنه کپه مرگمون رو بزاریم
خنده‌ای کرد:
آرش: خوبه من رو می‌شناسی‌ها، داشتن یه رفیق مثل تو هم نعمته ها فقط اگه دست بزن نداشتی...
روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه نشست و من ماست را از یخچال بیرون آوردم نون را هم برداشتم و روی میز گذاشتم
- بیا بگیر
نشستم و شروع کردیم به خوردن نون و ماست
خنده‌ام گرفته بود:
- ای آرش یعنی تو روحت
خنده‌ای کرد
آرش: خاطره میشه داداش ناراحت نشو
بعد از خوردن نون و ماست به سمت اتاق‌هایمان رفتیم تا بخوابیم تا سر روی بالشت گذاشتم چشمانم را، خواب ربود و دیگر هیچ نفهمیدم. صبح با صدای آرش بیدار شدم
آرش: الو داداش کجایی هوی عمو با توام.
- پوف چی می‌خوای اول صبحی؟
خنده‌ای کرد
- یه ماچ ناقابل!
- آرش!
آرش:
- هان چیه چرا انقدر پاچه می‌گیری تو، پسر می‌ترسم رو دستم باد کنی آخر کسی نگیرتت!
- تو نگران من نباش نگران اون بیچاره‌ای باش که می‌خواد زن تو بشه.
خنده‌ای کرد
- از خداشم باشه پسر به این خوش‌تیپی، آقایی، خوش سر زبونی
(راست می گفت)
آرزویه هر دختری بود کسی مثل او را داشته باشد ولی با این اخلاقش دوروزه هم که شده بود آن دختر بیچاره را سر به نیست می‌کرد.
- چی‌شد پسر به نتیجه رسیدی با مامانت؟!
اخم کرد و گفت:
- نه، حرف حرف خودشه
- یعنی دقیقا تا کی تحملت کنم؟!
خندید و گفت:
- انشاالله ۳ سال دیگه خدا بخواد رفع زحمت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
- برو آرش برو از جلو چشمم حداقل دو دقیقه به این فکر کنم که دور و برم نیستی.
خنده‌ای کرد:
- از خداتم باشه!
- بالشت کناریم را برداشتم و به سمتش پرت کردم:
- برو دیگه.
ارش:
- باشه بابا بی‌اعصاب،رفتم!
و بعد به سمت بالا حرکت کرد و من هم کانال‌های تلویزیون را، بالا پایین می‌کردم که زنگ آیفن زده شد. به سمت در رفتم و در را باز کردم با دیدن مینا خانم مادر آرش سلام کردم
خاله مینا اخم‌هایش در هم پیچیده بود - علیک کو این پسر خرم ؟
با خنده گفتم:
- تو اتاقه!
کفش‌هایش را در آورد و من را کنار زد.
- دستت درد نکنه آزاد حال تو هم شدی هم دستش.
- نه بابا من چیکار دارم خاله مینا
خاله مینا عصبی نگاهم کرد
- برو بگو بیاد!
- باشه.
به سمت اتاق رفتم و در را باز کردم.
آرش مشغول شانه زدن موهایش بود
که با دیدن من نیشش باز شد:
- می‌دونستم بدون من طاقت نمیاری!
- برو بابا، بیا مامانت پایین منتظره!
آرش با بهت به من نگاه کرد:
- چی!
- داد نزن، بیا پایینه!
ارش:
- شوخی می‌کنی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- به قیافه‌ی من الان شوخی می‌خوره؟
ارش:
- برو بگو آرش نیست خوب.
- گفتم بالایی.
ارش با اخم‌ گفت:
- یعنی آزاد....
- حرف نزن بیا
و از اتاق بیرون آمدم و در را بستم
از پله‌ها پایین آمدم، خاله مینا با اخم‌هایی که تا به حال از او ندیده بودم به من نگاه کرد.
خاله مینا:
- کو پس چرا نیومد؟
- میاد الان!
خاله مینا:
- پسره بی‌چشم و رو، روز خاستگاری فرار کرده. می‌دونی دو روزه دنبالش می‌گردم در به در تا پیداش کنم. ولی کو آب شده رفته زیر زمین تا از حامد که شنیدم گفت اومده اینجا منم سریع اومدم؛ نمی‌دونی خانواده‌ی اون دختره چقدر عصبی شدن. آبرومون رو برد این پسر.
- خندیدم
خاله مینا با اخم گفت:
- تو هم بخند
- خوب چیکار کنم خاله دوسش نداره زور که نیست.
خاله مینا اخم کرد
- اونا خانواده با‌فرهنگی هستن همه چی تموم!
- مگه می‌خواد با خانواده دختره ازدواج کنه؟
با صدای آرش به بحث پایان دادیم.
ارش:
- مامان
خاله مینا:
- کوفت مامان کدوم گوری بودی.
ارش:
- مامان جان مگه نگفتم نیا دنبالم.
خاله مینا:
- حرف نزن بچه زود جمع کن بریم نمی‌دونی بابات چه بلوایی به پا کرده.
آرش اخم کرد
- من نمیام.
خاله مینا:
- تو بیجا کردی، سر خود شده برا خودش زود باش.
ارش:
- گفتم نمیام من اون دخترو نمی‌خوام !
خاله مینا:
- پس چی می‌خوای هان؟ قیافه داره دکتر هم که هس.
ارش:
- من یکی دیگه رو می‌خوام.
چایی که داشتم می‌خوردم در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم.
خاله مینا :
- چی! چی داری میگی تو!
ارش:
- اره من یکی دیگه رو دوست دارم دلم یه جا دیگه است.
خاله مینا اخم کرد:
- من قبول نمی‌کنم.
ارش:
- ولی من دوسش دارم.
و من با بهت به آرش نگاه کردم.
خاله مینا کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت و در را محکم بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با تعجب به او نگاه کردم که اخم کرد:
- چیه؟
- چی گفتی تو دیونه؟ یعنی چی یکی دیگه رو دوست دارم؟!
ارش:
- خوب چی می‌گفتم؟! قبول نمی‌کرد الان مجبوره قبول کنه!
- یعنی خاک تو سرت بشر الان چیکار می‌کنی هان؟!
ارش:
- یک کاریش می‌کنم حالا!
بعد هم روی مبل ولو شد
- آرش خیلی دیونه‌ای
ارش:
- از تو دیونه ترم؟
کنارش نشستم
- حالا چیکار می‌کنی
ارش:
مجبورم یه دختر پیدا کنم
- چیکار کنی!؟
ارش:
دختر پیدا کنم، چه می‌دونم راضی نمیشه این مادر من.
- دختر از کجا حالا؟
ارش:
چه میدونم؟!
- یعنی یک چیزی گفتی مثل خر تو گل گیر کردی؟!
به پشتی مبل تکیه داد و چشم هایش را بست:
- حالا تا اون موقع یک کاری می‌کنیم.
- چی؟! می‌کنیم؟
ارش:
- اره دیگه من و تو می‌گردیم دنبال یه دختر.
- چرند نگو آرش من این کارو نمی‌کنم
ارش:
- چرا برا داداشت می‌کنی.
پوفی کشیدم و من هم سرم را به پشتی مبل تکیه دادم.
- یه دیونه یه سنگ می‌ندازه تو چاه صد تا عاقل نمی‌تونن درش بیارن شنیدی داستانشو ؟
ارش خندید:
- اره خیلی!
- خوب اون تویی
ارش بازهم خندید
- قابل ندارم.
گاهی اوقات اعصابم را بهم می‌ریخت با این همه خونسردیش، منم مثل او چشم هایم رابستم.
ارش:
- تو چیکار می‌کنی؟
- چیکار می‌کنم؟!
ارش:
- قضیه رامش دیگه ؟
- تا چند روزه دیگه تمومش می‌کنم!
ارش:
پوفی کشید چی بگم بهت آدم بشو نیستی.
- ببند آرش!
دیگر چیزی نگفت و ساکت شد.
- مشکلات خودم کم بود حالا باید برای آرش‌خان هم دختر پیدا می‌کردم.
- با یاد آوری آرزو بشکنی زدم.
آرش با تعجب به من نگاه کرد
- چیه چرا این‌طوری می‌کنی؟
- یه دختر سراغ دارم.
ارش با ذوق به من نگاه کرد
- مرگ من؟
- مرگ تو!
این‌گونه هم به رامش نزدیک‌تر می‌شدم هم آرش راحت می‌شد.
- خوب کی هست؟ اسمش چیه؟
- آرزو خدمتکاره خونه رامش اینا
ارش اخم کرد:
- بهتر از اون نبود؟!
- همونم برا تو زیادیه!
ارش پوزخند زد:
- حالا خوشگل هست حداقل دلمو به خشگلیش خوش کنم؟!
- اره
لبخندی زد:
- پس کی بریم ببینمش؟!
- امروز چطوره؟!
ارش:
قبوله من برم حاظر شم بریم.
- باشه برو.
او رفت من هم به اتاقم رفتم شاید این‌طوری آینده آرزو هم خراب می‌شد ولی نفرت من مهم‌تر بود.
حاضر شدم و پایین رفتم، آرش هم حاضر بود.
- بریم؟
- واستا!
با تعجب به من نگاه کرد.
- آرش
ارش:
- جانم داداش؟
- حواست و جمع کن حتی اگه روزی عاشق هم شدی نباید حرفی از نقشه من بزنی فهمیدی پسر؟
- خودت می‌دونی که من هیچ وقت به کسی هیچی نمی‌گم.
- خندیدم برو بریم پس!
و با هم از خانه بیرون آمدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به خانه حاجی یزدانی رسیدیم از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد سوتی زد
ارش:
به ببین حاجی یزدانی چی ساخته عمارتیه برا خودش.
پوزخند زدم
- بریم!
او هم همراه من آمد در زدم که آرزو در را باز کرد
به آرش نگاه کردم حواسش به در و دیوار خانه بود
ارش با دیدن آرزو چند دقیقه به او خیره شد
تنها ترسم این بود که عاشق آرزو شود و نقشه من لو رود ولی آرش ثابت کرده بود که اهل جا زدن نیست
لبخندی به آرزو زد که آرزو سر پایین انداخت
آرزو:
- سلام آقا آزاد.
لبخندی زدم
- سلام آرزو خانم معرفی می‌کنم دوستم آرش.
به آرش نگاه کرد و سر پایین انداخت و سلام زیر لبی گفت.
- بفرمایید تو آقا.
هر دو وارد شدیم، آرش سرش را به گوشم نزدیک کرد
- این آرزو همینه؟
خندیدم سر تکان دادم، با تعجب به من نگاه کرد
-به خدمتکارا نمی‌خوره؟
- چی شد آقا آرش چشمت گرفت ؟
ارش اخم کرد
- نخیر همینطوری گفتم!
لبخندی زدم
- راه بیوفت شک نکنه.
و ارش کنار من به راه افتاد
- آرزو؟
- بله آقا!
- حاجی نیستن؟
- چرا هستند آقا، الان صداشون می‌کنم.
و بعد رفت بالا؛ با آرش روی یکی از مبل‌ها نشستیم.
حاجی یزدانی با غرور همیشگیش از پله‌ها پایین آمد و نگاهی به من انداخت:
- بلند شدم و روبرویش ایستادم
- سلام حاجی
- سلام
به آرش نگاهی کرد
- معرفی می‌کنم حاجی دوستم آرش اون هم تو کاره خرید و فروش زمینه شما رو بهش معرفی کردم گفت بیاد و با شما آشنا بشه، برای همین آوردمش اینجا.
لبخند زد:
- آفرین پسر، بشینید لطفا.
من و آرش نشستیم با چشم به دنبال رامش می‌گشتم ولی او را ندیدم.
کلی حرف زد و قرار شد از این به بعد آرش را هم با خود بیاورم تا شاید کاری از دستش بر بیاید و کار زمین‌ها زودتر راه بی‌افتد.
آرزو آمد و چایی و میوه آورد و روی میز گذاشت، آرش تمام مدت چشم از رویش بر نداشت. رفیقش بودم و او را از کفه دستم بهتر می‌شناختم با پایم به ساق پایش زدم، اخم کرد و چشم برداشت و بعداز خوردن چای و میوه آرش بلند شد:
- خوب من برم دستامو بشورم.
و به سمت آشپز خانه رفت و از دور چشمکی زد و رفت.
در آشپز خانه کمی طول کشید دیدم مثل این‌که این آرش قصد ندارد بیاید گفتم:
- خوب حاجی ما دیرمون شده این آرش هم نیومد من برم پیداش کنم فکر کنم گم شده.
تک خنده‌ای کرد:
- باشه پسرم برو
بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم
نزدیک آشپزخانه رسیدم که کسی از پشت محکم به من برخورد کرد
رو برگرداندم که رامش را دیدم
با دیدن من باز دست و پایش را گم کرد
و سلامی گفت، خندیدم:
- سلام خانم چه‌خبر ؟
رامش سر پایین انداخت وگفت:
- هیچی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
《رامش》
از اتاقم بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم آرزو را از صبح ندیده بودم رفتم ببینم چه کار می‌کند سرم را پایین انداخته بودم که محکم به کسی بر خورد کردم بوی آشنایی به سرم خورد؛ با دیدن آزاد دست و پایم را گم کردم:
- سلام
ازاد گفت:
- سلام چه خبر خانم؟
- هیچی.
ازاد لبخند دیگری زد که سر پایین انداختم، گونه‌هایم دوباره گلگون شده بود:
- شما اینجا چیکار می کنید؟!
ازاد گفت
- اومدم دنبال آرش!
- متعجب به او نگاه کردم
- آرش؟
ازاد خندید
- اره دوستم گمش کردم
دوباره متعجب به او نگاه کردم:
- گمش کردین ؟
خندید و سر تکان داد، با بیرون آمدن مردی از آشپزخانه به او نگاه کردم مرد زیبایی بود موهای بوری داشت و چشم‌های روشن که فکر کنم عسلی بود و پوستی سفید، با دیدن من چند دقیقه به من نگاه کرد و سلامی کرد
ان مرد: سلام.
- سلام.
آن مرد: رامش خانم شما هستین؟
متعجب به او نگاه کردم او مرا از کجا می‌شناخت سوالم را با لبخندی جواب داد: آزاد ازبس، از شما تعریف کرده یادم مونده.
متعجب به آزاد نگاه کردم که لبخندی زد! چرا از من برای او تعرف کرده بود با فکری که به سرم زد گونه‌هایم گل انداخت. سر پایین انداختم
- خوب خوشحال شدم من برم!
ان مرد لبخند دیگری زد
-باشه خداحافظ.
خداحافظی کردم و وارد آشپزخانه شدم
آرزو را دیدم که روی صندلی نشسته و به میز خیره شده، با دیدن من بلند شد و با ذوق به من نگاه کرد متعجب به او نگاه کردم.
ارزو:
وای دختر دیدیش!
- کی رو میگی؟
بابا همین دوست آزاد خان!
- اره داشتن می‌رفتن
سریع بلند شدو پشت پنجره آشپزخانه ایستاد و به بیرون نگاه کرد، کنارش ایستادم
- خوشگل و خوشتیپ!
خندیدم
- دیگه چی؟!
آرزو سر پایین انداخت که خندیدم:
- ای امان امان لپ گلی بفهمه دخترش تو یه نگاه دل و ایمان باخته چی‌کار می‌کنه؟
روی گونه‌اش زد:
- نگو دختر یکی می‌شنوه!
- خندیدم باشه بابا!
ارزو :
- ولی خیلی خوشگله.
- اره
ارزو:
- چشماش مخصوصا.
خندیدم. آرزو در یک نگاه عاشق شده بود شاید حق داشت واقعا مرد زیبایی بود ولی برای عاشقی زود نبود؟!
ارزو گفت:
- آقا آزاد و دیدی؟
سر پایین انداختم و با گوشه شالم بازی کردم.
- اره
همش داشت این‌ور اون‌ور نگاه می‌کرد فک کنم دنبال تو می‌گشت! از درون داغ شدم
-نه بابا!
آرزو خندید: چرا بابا حالا کی دل و ایمان باخته؟!
بامشت به بازویش زدم که آرزو دوباره خندید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
از آشپزخانه بیرون آمدم و به سمت اتاقم حرکت کردم زندگی من خلاصه شده بود در این اتاق و آشپزخانه، از زندگی که داشتم گاهی خنده‌ام می‌گرفت. در راه چشمم به اتاق پریناز و پریسا افتاد لبخندی زدم، خدا را شکر می‌کردم که زن‌دایی و دخترهایش نیستند وگرنه حسابی اذیتم می‌کردند تا یک هفته دیگر هم فکر نمی‌کنم که سروکله‌شان پیدا شود. خوش به حالشان بود، خانه مادر بزرگشان رفته بودند. خانه‌ی بی‌بی خاتون که در شهر زندگی می‌کرد مادر زن‌دایی بود و از آن زن‌های افاده‌ای که صدای النگوهایش هم تنت را به لرزه می‌انداخت. خنده‌ای کردم یادم می‌آید یک روز به این‌جا آمده بود آنقدر النگوهایش را در چشم این و آن فرو کرد که آخر دو تایشان شکست. چقدر آن روز خندیدم البته قایمکی چون اگر صدایم را می‌شنید من را هم مثل النگوهایش می‌شکست از آن روز به بعد دیگر به این‌جا نیامد و من از این بابت خیلی خوشحالم چون آن روز که آمده بود کلی حرف بارم کرد او با این‌که زیاد زن افاده‌ای و مغروری است اما پریناز و پریسا را خیلی دوست دارد. خوش به حالشان که مادربزرگ دارند من هم راضی بودم که یک مادربزرگ افاده‌ای داشته باشم، اما باشد و این‌که چگونه بودنش فرقی نداشت اما حیف که مادربزرگی نداشتم. مادر پدریم را که اصلا ندیده بودم، اصلا خانواده‌اش را ندیده بودم. مادر مادریم هم که وقتی من به دنیا آمده بودم مرده بود دلم می‌خواست من هم مادر بزرگی داشتم که شب ها می‌رفتم و سر روی زانوهایش می‌گذاشتم او موهایم را نوازش می‌کرد و من می‌خوابیدم، ولی خوب من حتی شانس همان را هم نداشتم؛ من شانس هیچ چیز را نداشتم! من حتی پدربزرگم هم پدربزرگ نبود! یعنی برای من تا به حال کاری نکرده بود، جز اخم، جز دعوا، جز سیلی زدن! اما خدا رو شکر مادرم زیادی مادر بود همه را جبران می‌کرد، همه‌ی کمبود‌هایم، همه‌ی ناراحتی‌هایم، اشک‌هایم، غصه‌هایم... .
باز هم دل تنگش شدم راه کج کردم و به سمت اتاق مامان لیلا رفتم در زدم که جواب داد:
- بله
- منم اجازه هست ؟
مامان لیلا:
- بیا گل دختر
مامان لیلا باز هم دفتر خاطراتش در دستش بود آن را روی پا تختی گذاشت و لبخندی زد:
- جانم مامان جان کار داشتی؟
لبخندی زدم و کنارش نشستم
- نه مگه نباید دلم برای مامان لیلام تنگ بشه؟
مامان لیلا لبخندی زدو گفت:
- چه زود زود دلتنگ میشی!
- خوب چیکار کنم مامانمی دیگه!
مامان لیلا خندید و من ادامه دادم:
- مامان می‌دونی خندهات خیلی قشنگه؟!
مامان لیلا:
- نه!
- خیلی قشنگه!
مامان لیلا دوباره خندید که محکم بغلش کردم.
- هیچ وقت تنهام نزار هیچ وقت!
مامان لیلا گفت:
- نمیزارم تو دختر منی.
- دیگه هیچ وقت نرو بیمارستان خوب!
مامان لیلا:
- باشه نمیرم.
- دیگه مریض نشو.
مامان لیلا:
- بازم باشه.
- همیشه مامان من باش!
مامان لیلا خنده ای کرد
- باشه.
از آغوشش بیرون آمدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
مامان لیلا گفت:
- چه فیلم هندی کرده!
- خیلی ترسیدم اون روز، که حالت خوب نشه.
اشک در چشمانم جمع شد که مامان لیلا اخم کرد و گفت:
- گریه نکن!
- باشه!
مامان لیلا:
- هیچ وقت نباید گریه کنی حتی اگه نباشم!
- عه مامان!
مامان لیلا:
- آدما همیشه موندگار نیستن.
- ولی تو باید همیشه باشی همیشه!
مامان لیلا:
- منم آدمم شاید یه روز ....
- نگو مامان
- تو تا ابد پیش من می‌مونی
مامان لیلا به بحث خاتمه داد
- خوب کی پایین بود مهمون داشتیم؟
- اره آقا آزاد بود با دوستش اومده بودن دیدنه آقاجان کارش داشتن.
مامان لیلا لبخندی زد آهان از این آزاد خوشم میاد پسر خوبیه!گونه‌هایم گل انداخت، مامان لیلا نگاهی به من کرد:
- چرا گونه‌هات گل انداخته؟
سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم:
- نه چیزی نیست.
مامان لیلا با دستش چانه‌ام را گرفت و بالا آورد:
- این‌جا یه بوهایی میاد؟!
از خجالت سرخ شدم که دوباره گفت:
- نکنه دختر من...
- نه مامان!
- به من نگاه کن!
به صورتش نگاه کردم نتوانستم پنهان کنم این میلم را، این قلبی که چند روزی بود بد بی‌جنبگی سر داده بود. همه چیز را گفتم از همه‌ی اتفاقات تمام ماجراها این نگاه‌های گاه‌ وبی‌گاهش و او گوش داد سر و پا گوش شد و سکوت کرد؛ سر پایین انداختم که صدایم زد:
- رامش؟!
- بله؟!
مامان لیلا:
- خوب حست چیه؟!
- حس من؟
مامان لیلا:
- اره!
- خوب...
مامان لیلا:
- خوب چی؟
- فکر کنم دوسش دارم اما این غیر ممکنه چون پریناز دوسش داره اون اول دوسش داشته بهم گفت بهش نزدیک نشم به خدا مامان من بهش نزدیک نشدم اتفاقی با هم روبرو می‌شیم.
مامان لیلا اخم کرد:
- تو نباید به خاطر دیگران پا رو قلبت بزاری.
- اما... .
مامان لیلا گفت:
- اما نداره تو صبر کن ببینم اونم دوست داره اگه دوست داشت که مبارکه در غیر این صورت باید برای همیشه فراموشش کنی!
غم به دلم نشست ترس برم داشت اگر دوستم نداشت. باید برای همیشه فراموشش می‌کردم ولی این سخت بود خیلی سخت.
- باشه رامشم؟!
سر تکان دادم
- خوب من برم.
مامان لیلا:
- باشه برو ولی به حرفام فکر کن، خوب فکر کن!
دوباره سر تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم فراموش کردن آزاد کار سختی بود، خیلی سخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
تصمیم گرفتم از امروز فراموشش کنم برای همیشه فراموشش کنم آزاد دندان لق بود باید می‌کندمش و دور می‌انداختم. او حتی معلوم نبود مرا دوست دارد یا نه باید فراموشش می‌کردم تا این احساس مثل یک سرطان تمام وجودم را فرا نگرفته. البته الان هم زیادی تمام وجودم را گرفته بود ولی هر چه زودتر بهتر. روی ایوان رفتم و به گل‌ها آب دادم عاشق این کارم که روزها بیاییم و به این گل‌ها آب دهم زیادی از آن‌ها سر در نمی‌آورم ولی خب همدم‌های خوبی هستن. کنار گلدان بزرگی که گوشه‌ی ایوان بود نشستم:
- هی به نظرت چیکار کنم؟!
به گلدان نگاه کردم گل‌های سرخش زیادی خودنمایی می‌کردند شروع کردم به خواندن، در این حال که نمی‌دانستم چه کنم فقط خواندن حال و هوایم را عوض می‌کرد
...............(اهنگ =ستاره)...............
دوباره دلم واسه حرمت چشمات تنگه
دوباره این دل دیونه واست دلتنگه
وقته از تو خوندن ستاره‌ی ترانه‌ها
اسم تو برای من قشنگ‌ترین آهنگه
بی تو یک پرنده‌ی اسیر بی‌پروازم
با تو اما می‌رسم به قله اوازم
اگه تا آخر این ترانه با من باشی
واسه تو سقفی از آهنگ و صدا می‌سازم
با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره
نزار از نفس بی‌افتم تویی تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تو را یاد من میاره
وقتی به خودم آمدم اشک‌هایم روان شده بود اشک‌هایم را پاک کردم و بلند شدم دستی به پیراهنم کشیدم شاید من دیوانه بودم که خودم نوحه سر می‌دادم خودم هم گریه می‌کردم
شاید هم زیادی دل‌بسته آزاد نامی شده بودم که حتی شاید مرا یادش هم نبود ولی دلم می‌خواست او هم مرا دوست داشته باشد تا مجبور نشوم فراموشش کنم. با صدای در حیاط به نگاهم را از گل‌ها گرفتم. آرزو دوید و خود را به در رساند و در را باز کرد. اه از نهادم بلند شد این‌ها چرا آنقدر زود برگشته بودند ای خدا یعنی بدبختی از این بدتر هم بود.
پریناز با اخم به آرزو نگاه کرد
چه خبرته دختر آروم در باز کن
بعد هم تنه‌ای به او زد و داخل آمد هنوز نیامده شروع کرده بود کمی نگاه کردم ولی پریسا را ندیدم تنها زندایی و پریناز بودن که او هم اخمی کرد و از کنار آرزو گذشت اين‌ها دیگر که بودند اگر آرزوی بیچاره دیر می‌رفت گیر می‌دادند که چرا دیر امدی حالا هم که زود رفته است می‌گویند چرا در را تند باز کردی معلوم نیست که چه می‌خواهند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
از ایوان بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم که پریناز محکم به من برخورد کرد خیلی دردم امد با اخم به او نگاه کردم که دادش به هوا رفت
پریناز:
- چته تو هان؟! چرا جلوتو نگاه نمی‌کنی؟!
با اخم گفتم:
-تو خودت خوردی بهم؟
پریناز پوزخند زد و مرا هل داد:
- دروغ نگو !
-من دروغ نمیگم تو به من خوردی
پریناز گفت:
- خفه شو دیونه‌ی بی‌شعور!
دیگر داشت اعصابم را به هم می‌ریخت - پریناز درست حرف بزن!
پریناز مرا به عقب هل داد
- اگه نزنم چی!
نفهمیدم چه شد و کی دستم بالا آمد و محکم در گوشش کوبیدم که صدایش پیچید در سالن و زندایی که تا آن لحظه سکوت کرده بود به سمتمان آمد
زن دایی:
- چی کار کردی هان؟! دست رو دختره من بلند کردی؟ تو به چه حقی دست روش بلند کردی هان؟!
صدای دایی هم آمد:
- باز چی شده چرا دعوا می‌کنین؟
زندایی برایش تعریف کرد و او به سمت من آمد روبرویم ایستاد.
دایی:
- همین مونده بود دست رو پریناز بلند کنی!
- اما ......
سیلی محکمی به گوشم نواخت که صدایش در سالن اکو شد لحظه‌ای فکر کردم جهان دور سرم به گردش درآمده
روی زمین افتادم حدس می‌زدم که جایش حسابی روی صورتم بماند اما من به این‌ها عادت داشتم به این تحقیر شدن‌ها، به این کتک خوردن‌ها! جزو زندگی روزمره‌ام شده بود.
( امان از آن روزی که بدی‌های زندگی جزو روز مرگی‌هایت شود آن موقع است که اگر کسی به تو ظلم هم نکند تو منتظری تا ظلم در حقت انجام شود)
مامان لیلا :
- چه خبره؟
بادیدن من روی زمین به سمتم آمد
مامان لیلا:
- رامش دخترم خوبی؟
دایی بازویم را گرفت و من را بلند کرد مامان به دایی نگاه کرد:
- چیکار می‌کنی ولش کن!
پوزخند زد و محکم مرا بلند کرد و به دنبال خودش کشاندد؛ دستم حسابی درد گرفته بود اما هیچ نگفتم سکوت کردم مرا به سمت انباری برد تصور اینکه می‌خواست چه کند کاره سختی نبود و به صدای داد و هوار مامان توجه نکرد و مرا در انباری انداخت و در را قفل کرد
دایی گفت:
- تا آدم نشدی بیرون نمی‌آد!
و بعد هم صدای قدم‌هایی که از آنجا دور می‌شد. روی زمین نشستم و پاهایم را درشکمم جمع کردم، اشک‌هایم روان شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین