جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,440 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
صدای مامان لیلا آمد:
- دخترم، رامشم خوبی عزیزکم جواب بده بدونم خوبی؟
- خوبم مامانم.
مامان لیلا گریه سر داد:
- الهی بگردم چیکار کردی تو مگه؟
- هیچ کار به خدا فقط با پریناز دعوام شد
مامان لیلا گفت:
- الهی بگردم واستا کلید‌ها رو از داییت می‌گیرم این درو باز میکنم.
- نه مامان نمی‌خواد !
مامان لیلا:
- چرا دخترم؟
- نمی‌خوام، قلبت درد می‌گیره باز باهاشون بحث کنی!
مامان لیلا باز به حرف آمد
- ولی من کلید رو می‌گیرم و به سمت خانه قدم برداشت و صدا زدن‌های من هم بی‌پاسخ ماند. به دیوار تکیه دادم نمی‌دانم تا کی مرا اینجا نگه می‌داشتند بارها شده بود در این انباری زندانی شوم وقتی بچه بودم خیلی می‌ترسیدم که در اینجا زندانی شوم اما کم_کم این هم برایم عادی شد. منتظرمامان ماندم اما نیامد، می‌دانم که دایی نگذاشته بیاید و او هم نتوانسته کاری انجام دهد. مخصوصا الان که دلیل داشتند برای زندانی کردن من.
با صدای آرزو به خودم آمدم.
آرزو:
- رامش آبجیم!
- بله
آرزو:
- خوبی قربونت برم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خوبم آرزو.
آرزو گریه سر داد
- آخه چرا باهاش دعوا کردی ها؟!
- غصه نخور آرزو بالاخره مجبور می‌شند از اینجا منو بیارن بیرون.
ارزو گفت:
- برات غذا آوردم بیا از زیر در بردار.
لبخندی زدم:
غذا را به داخل هل داد.
آرزو :
- اینا رو مامان فقط مخصوص تو پخت گفت ناخونک نزنم و بعد خنده ای کرد
- آفرین حالا ناخونک هم زدی؟
ارزو:
- نه فقط یکم!
خندیدم او هم خندید ارزو گفت:
- اگه کار نداشتم مثل بچگیمون اینجا می‌نشستم باهات حرف می‌زدم تا نترسی.
خندیدم و دوباره به گذشته پرت شدم.
وقتی بچه بودم آقاجان که من را این‌جا زندانی می‌کرد و آرزو برای این‌که من نترسم این‌جا می‌نشست و برایم حرف می‌زد از تمام اهالی روستا تعریف می‌کرد که چه می‌کنند و گاهی از درس و مدرسه‌اش می‌گفت و گاهی مرا می‌خنداند آرزو بهترین دوست دنیا بود
- باشه برو به کارات برس
ارزو گفت:
- میام باز
و رفت و من ماندم و تنهایی. غذایی که لپ گلی آماده کرده بود را برداشتم و کمی خوردم خیلی خوشمزه شده بود لپ گلی کباب ها را خیلی خوب درست می‌کرد کمی از گوجه کنارش برداشتم و داخل نان گذاشتم و بعد هم کباب را با نون سنگک داغ خوردم.
حسابی خوشمزه شده بود و بویش که آدم را مدهوش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
غذایم تمام شد بلند شدم و کتابی که گوشه انباری قایم کرده بودم تا آن را وقت‌هایی که در این‌جا زندانی می‌شوم بخوانم و حوصله‌ام سر نرود را برداشتم کتاب را باز کردم اولین صفحه‌اش را خواندم من عاشق این شعر بودم
گفتم غم تو دارم.
گفتا غمت سر آید.
گفتم که ماه من شو.
گفتا اگر برآید.
گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز.
گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید.
گفتم که بر خیالت را نظر ببندم.
گفتا که شبرو است و از راه دیگر آید.
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد.
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید.
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد.
گفتا مگو با ک.س تا وقت آن سر آید.
با باز شدن در انباری به کسی که در را باز کرد، متعجب نگاه کردم.
آرزو در را باز کرد و با خوشحالی به سمتم آمد
آرزو :
- وای رامش پاشو پاشو دختر ببین چی شده زود باش!
- به او نگاه کردم چی شده مگه؟
ارزو نگاهی به من کرد
- ای وای لباس خوبم که نداری؟ واستا! و بعد سریع رفت با تعجب به او نگاه کردم یعنی چه؟! باز چه شده بود؟! خدا کند اتفاق بدی نیافتاده باشد ولی اگر اتفاق بدی بود که آرزو آنقدر خوشحال نبود.
آرزو با لباس‌های نو برگشت:
آرزو:
- بیا دختر اینا رو بپوش زود موهاتم شونه کن بیا بالا همه منتظرتن!
- متعجب شدم منتظر من؟
آرزو سرتکان داد
- زود باش دیگه
- وا خیر باشه؟
آرزو لبخند زد و گفت:
- خیره خیره زود باش.
متعجب به ذوق او نگاه کردم:
- خوب تو نمی‌خوای بری تا لباسم رو بپوشم؟
آرزو نگاهی به من کرد و روی پیشانیش کوبید:
- راست میگی‌ها من برم تو بپوش زود بیا بیرون منتظرم.
او رفت و من پیراهن را پوشیدم موهایم را شانه کردم و به سمت در رفتم با ذوق دستم را گرفت:
- زود باش.
تند مرا به داخل خانه برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
《آزاد》
امروز روز موعود بود روزی که سال‌ها ماه‌ها منتظر بودم، روزی که باید به تمام آن خواسته‌هایم می‌رسیدم ولی نمی‌دانم چرا دلم شور می‌زد از چه بود که قلبم می‌گفت نرو اما عقلم می‌گفت منتظر این روز بودی و امروز روز تو است، روز آزاد است، روز آن پسر بچه است.
اری امروز روز من بود بهترین لباسم را به تن کردم دکمه‌های سر آستین که یادگار پدر بزرگ بود را سر آستین‌هایم زدم کتم را پوشیدم و عطر زدم موهایم را شانه کردم. آرش در را باز کرد با دیدن من سوتی زد.
آرش:
- اوه ببین چه کرده!
اخم کردم.
ارش:
- بخورم اون جذبتو.
خنده‌ام گرفت که خودم را کنترل کردم
ارش:
- وای خدا دلم نمیاد بزارم بری می‌ترسم تو رو به سرقت ببرن.
- تیکه کلام‌هات تو حلقم.
ارش خندید
- تو مگه نمیایی؟
ارش نگاهی به من کرد
- اگه این مامان خانم بزاره که چرا.
- برو راضیش کن تو هم بیا.
ارش ذوق کرد
- راست میگی؟
حقیقتا آرش مثل بچه‌ها بود یا شاید هم برای این بود که کودک درونش فعال بود مثل من نبود که سال‌ها بود کودک درونم رخت بسته بود و رفته بود و من اگر سال‌ها منتظرش بودم هم نمی‌آمد. من آن پسر بچه را همان روز خاک کردم و آمدم. لبخند غمگینی زدم آرش نگاهی به من انداخت:
- خوب پس واستا دو سوته آمادم.
می‌دانستم این دو سوته آماده‌ام‌های آرش هزار سال طول می‌کشد مثل دخترها ساعت ها جلوی آینه می‌ایستاد و خودش را ور انداز می‌کرد؛
روی مبل نشستم و منتظر آرش ماندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آرش دیگر آماده شده بود می‌خواستیم برویم که مینا خانم جلویمان را گرفت
- کجا به سلامتی؟
- می‌ریم جایی کار داریم!
خاله مینا اخم کرد
- اون‌وقت چیکار؟
آرش نگاهی به من کرد و رو به مادرش گفت:
- مامان جان به خدا خلاف نمی‌کنیم می‌ریم یه دوری بزنیم.
- آهان اون‌وقت با کت شلوار میرین آزاد خان؟
زن باهوشی بود، شاید هم نیاز به هوش نداشت هر آدمی می‌فهمید. لبخند زدم:
- نه خاله یه مهمونی رسمی دعوتیم؛ تیپ رسمی زدم.
آهان بعد آرش چرا این‌طوری میاد؟
با نگاهی به ارش گفتم:
- خوب آرش که همیشه اینطوریه!
- امان از دست شما دو تا، یه چیزی بگید حرفه دیگه‌ای نداشته باشم بگم!
خندیدیم و از خانه بیرون آمدیم که باز صدایش امد:
بچه‌ها کی میایین؟
آرش پوفی کشید و جوابش را داد:
- مامان جان ما شاید دیر بیایم همون‌جا یه چیزی می‌خوریم.
خاله مینا سر تکان داد و دوباره گفت: - زود برگردین!
از خانه بیرون آمدیم که به آرش توپیدم:
- اه ارش تو هم با این مامانت
ارش اخم کرد
- چی‌کار کنم خوب؟
- هنوزم بایدآمار بدی بهش!
ارش خندیدو چیزی نگفت.
از روزی که آرش به او گفت که عاشق کسی دیگر شده است اولش کمی بد خلقی کرد و قهر کرد بعدش آرش کلی نازش را کشید تا این‌که شرط گذاشت که بیاید چند روزی با ما زندگی کند تا آقا ایمان از سفر برگردد! ما هم ناچار قبول کردیم که بیاید. از همان روز اول هم ما را به کار وا داشت و دستور داد کل خانه را تمیز کنیم! به آرش گفت کاری می‌کنم آن دختر را فراموش کنی اما نمی داند که آرش دیوانه با این مغز ناقص چه کسی را می‌خواهد در دلش جا دهد. از فکرم خنده‌ام گرفت
که آرش مشکوک به من نگاه کرد و گفت:
اوه جلل خالق، ببین چی می‌بینم چیز‌های جدید.
لبخندی زد و بعد شروع کرد به خواندن:
عاشق کمر باریک شده، عاشق اون موهای صافت شدم.
یکی به کله‌اش کوبیدم:
- ببند آرش!
- اه تو هم، چه دستشم سنگینه!
روبروی خانه‌ی حاجی یزدانی نگه داشتم و پیاده شدیم، گل‌ها را برداشتم و در زدم که در را باز کردند. وارد شدیم حاجی یزدانی اخم داشت البته همه اخم داشتند پوزخند زدم حتما می‌خواستند یکی از آن دخترها را به بیخ ریش من ببندند ولی من تنها از اول برای یکی آمدم آن هم رامش بود و بس!
پوزخندی زدم هر چه نگاه کردم رامش را ندیدم حتی آن زن را هم ندیدم
حاجی یزدانی:
- آرزو برو رامش رو صدا کن.
آرزو دوید و رفت
با آمدن رامش نگاهم به سمت او رفت
پوزخندی زدم با دیدن من متعجب شد و سر پایین انداخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
《رامش》
از انباری بیرون آمدم و به همراه آرزو وارد خانه شدم با دیدن آزاد متعجب به او نگاه کردم این‌جا چه خبر بود این‌ها اینجا چه می‌کردند. مامان لیلا هم از پله پایین آمد لبخندی روی لبش بود خیلی تعجب کرده بودم
آقا جان گفت:
- رامش بیا اینجا.
دیگر تعجبم از این بیشتر نمی‌شد او به من گفت رامش؟! باورم نمی‌شد بلاخره نام مرا صدا زده بود! لبخندی روی لبم آمد و به سمتش حرکت کردم
- خوب آزاد جان پسرم، اینم رامش حالا حرفت رو بگو!
و آزاد شروع به حرف زدن کرد با حرف‌هایش قلبم ایستاد، تکان نخورد اصلا نمی زد!
آزادگفت:
- حاجی راستش من برای امر خیر اینجا اومدم که از اولش هم بهتون گفتم برای چی امشب می‌خوام بیام و شما هم گفتین بیام.
آقا جان سر تکان داد و آزاد ادامه داد:
- من نمی‌دونم چطوری خاستگاری می‌کنن، پدر و مادر هم نداشتم که بیان خاستگاری؛ از دار دنیا فقط همین آرش خان بود که الان این‌جاست.
آرش لبخندی زد
- خوب پس به رسم خدا و سنت پیغمبر می‌خوام رامش خانم رو ازتون خاستگاری کنم!
و آن لحظه بود که احساس کردم قلبم ایستاده و حتی تکان نمی‌خورد. ایست کرده بود و من این را خوب می‌فهمیدم یک دفعه شروع کرد به تند زدن. قلبم می‌خواست از دهانم بیرون بزند با پایان یافتن حرفش سرم را به سرعت بالا آوردم و به او نگاه کردم او چه می‌گفت
لبخندی به رویم پاشید آخ امان که آن لحظه بند دلم پاره شد.
هم خوشحال بودم و هم ترس داشتم
از او می‌ترسیدم شاید خنده‌دار باشد ولی از او می‌ترسیدم آن هم زیاد دلیلش را خودم هم نمی‌دانستم ولی آن چشم‌ها ترس را به قلبم می‌آورد.
آقا جان سری تکان داد
آقا جان:
- من حرفی ندارم تو خودت نظرت چیه رامش؟!
به آزاد نگاهی کردم که لبخند اطمینان بخشی زد
سر پایین انداختم که آقاجان به آزاد نگاه کرد و گفت:
- پس مبارکه خوشبخت بشین
به همین راحتی یعنی آنقدر زود؟!
مامان لیلا با خوش‌حالی به من نگاه کرد
آزاد دوباره به حرف آمد اگه مشکلی نیست ما الان حلقه نشون آوردیم که نشون کنیم
متعجب شدم چقدر عجله داشت
آقاجان سر تکان داد
- نه مشکلی نیست!
خجالت می‌کشیدم به صورت این اهالی نگاه کنم فکر می‌کردم رسوا می‌شوم و به هیچ کدامشان نگاه نمی‌کردم.
آزاد به طرف من آمد، همه چیز خیلی سریع پیش رفته بود خیلی سریع من حتی فکرش را هم نمی‌کردم به این زودی این اتفاق‌ها برای من بیوفتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد جلو آمد و دستم را گرفت گر گرفتم قلبم مانند پرنده‌ای که شوق آزاد شدن از قفس را دارد و الان در قفس باز شده است، بود. روی دستم را نوازش کرد و حلقه را بیرون آورد
آزاد:
- بسم الله الرحمان الرحیم
و بعد حلقه را به دستم کرد
متعجب بودم از طرفی ذوق، ترس همه احساس‌هایم با هم مخلوط شده بودند و من نمی‌دانستم چه می‌خواهم. تصمیم گرفتم به صورتش نگاه نکنم که خجالتم بریزد و برای همین به صورتش نگاه نمی‌کردم.ذنگاه خیره‌ام را به حلقه دستم انداخته بودم واقعا زیبا بود خیلی خیلی زیبا بود. از آن حلقه‌ای که همانند چشم نظر بود حسابی زیبا و گران بود ازاد سرش را به گوشم نزدیک کرد نفسم رفت
ازاد :
- مبارکت باشه عروس خانم.
از خجالت گونه‌هایم سرخ شده بود که ازاد دوباره نگاهش را به من دوخت، آن‌قدر خیره نگاهم کرد که آخر چشم‌هایم از دستم در رفتند و به آزاد خیره شدند واقعا زیبا شده بود از این فاصله زیباتر به نظر می‌آمد. مخصوصا چشم‌هایش که حسابی چلچراغی بود دیگر حواسم به هیچ کدام از اهالی خانه نبود چشم‌های من فقط در گیر و دار آزادی بود که به من خیره بود و من به او نه مرا از چشم های شاد مامان لیلا بهره ای بود نه اخم و تخم‌های بقیه و نه نگاه ذوق زده آرزو من حال می‌فهمیدم عشق چیست!

عشق یعنی( وقتی نگاهت می‌کند حتی حواست نباشد که قلبت می‌زند یا نه! اصلا حواست نباشد که حتی چند دقیقه‌ای هست که حتی نفس هم نکشیده‌ای، هیچ تو را از هیچ بهره نبرد. نه نگاه خیره دیگران نه اخم‌هایشان فقط تو باشی او و هوایی که حتی یادش رفته چه کند)
حتی روزی فکرش را هم نمی‌کردم که روزی این‌گونه دل‌بسته و عاشق کسی شوم من امروز عشق را می‌فهمیدم چشم‌هایم دیگر دلشان نمی‌خواست از آن دو گوی سیاه رنگ فاصله بگیرد حتی نمی‌خواست لحظه‌ای پلک بزند
با صدای مامان لیلا به خودم آمدم
مامان لیلا :
- ای بابا بسه دیگه بیا ببوسمت دخترم
و بعد مرا به سمت خودش کشاند و روی گونه‌هایم را بوسید.
لبخندی زدم که مامان لیلا سرش را به گوشم نزدیک کرد
- مبارکت باشه دختر قشنگم.
و بعد عقب رفت بعدش نوبت آرزو و لپ گلی بود هر دو به سمتم آمدند
لپ گلی اشک در چشمانش جمع شده بود گونه‌ام را بوسید و گفت:
- خوشبخت بشی دختره نازم.
- ممنون و لبخندی زدم.
آرزو:
- وای دختر مبارکت باشه خوشبخت بشی.
و محکم مرا بغل کرد وای آبجیم حالا روز عروسی چی بپوشم هان؟!
خندیدم او هم خندید
- وا نخند عروس نباید دندون‌هاش دیده بشه.
دوباره خندیدم که ارزو محکم مرا بغل کرد
- الهی فدات بشم آبجیم.
- ممنونم آرزو نوبت تو بشه انشالله.
ارزو اخم کرد
- برو بابا من هنوز حوصله این کارا رو ندارم.
- ها که تو راست می‌گی!
و بعد با چشم به آرش اشاره کردم.
ارزو نگاهش به سمت آرش رفت با لبخند به ما نگاه می‌کرد
گونه‌هایش سرخ شد و سر پایین انداخت
- نه بابا.
- چرا بابا.
دوباره به آرش نگاه کردم معلوم بود که تمام حواسش این‌جاست چون چشم‌هایش از ما دور نمی‌شد.
آرزو:
- خوب من برم آبجیم آشپزخونه!
-خنده‌ای کردم:
- باشه برو.
و او هم رفت نگاه آرش هم به دنبال او به سمت آشپزخانه رفت. خنده‌ام گرفته بود، که‌ آزاد سرش را به گوشم نزدیک کرد.
آزاد :
- تو هم فهمیدی؟
سر تکان دادم و لبخند زدم.
ازادگفت :
- امان از دست این آرش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
کم_کم بساط رفتنشان شد و بلند شدند که بروند راستش در پوست خودم هم نمی‌گنجیدم که این چنین شود. آزاد بیاید و الان من برای او باشم و او برای من. خیلی خوشحال بودم خیلی زیاد آزاد که بلند شد همه بلند شدند و به دنبال او راه افتادند تا او را بدرقه کنند من هم مثل بقیه بلند شدم تا دم در او را بدرقه کردیم که
ارش گفت:
نه دیگه نیایین تا همین‌جا هم دستتون درد نکنه حیاط و بلدیم مگه نه آزاد؟!
خنده ام گرفت. آزاد چشم غره‌ای به او رفت که سکوت کرد. مامان هم خنده‌اش گرفته بود:
- امان از دست این آرش خان.
می‌خواستم به همراه مامان وارد خانه شوم که مامان اخم کرد:
- تو کجا؟
- خوب میام دیگه.
مامان لیلا گفت:
- نخیر شما برو بدرقشون کن زشته!
- اه مامان خودشون ...
مامان لیلا:
- حرف نباشه برو ببینم!
خجالت می‌کشیدم ولی بالاجبار رفتم.
آزاد با صدای قدم‌های من ایستاد و لبخندی زد آرش‌ هم ایستاد.
آرش:
- ای بابا واسه چی واستادی راه بیوفت دیگه.
نگاهش کرد
- تو برو من میام.
آرش نگاهش به من افتاد لبخند شیطنت آمیزی زد.
- اوکی فقط مواظب خودتون باشین.
ازاد:
- آرش!
- باشه رفتم.
و بعد هم رفت.
خنده ام را کنترل کردم...
- پسر خوبین.
ازاد خندیدگفت:
- اره خیلی، فقط بعضی وقتا دلم می‌خواد سر به تنش نباشه تو چرا اومدی بیرون؟!
- مامان گفت بیام بدرقتون.
ازادآهانی گفت و ابرو بالا انداخت. نگاهش روی گونه.ام ثابت ماند دستش را بالا آورد ترسیدم قدمی عقب رفتم با قدم بزرگی خود را به من رساند و دستش را روی گونه‌ام کشید، اخم صورتش را پوشانده بود
ازاد گفت:
- گونت چی شده؟
- هیچی.
ازاد اخم کرد
- پس چرا سرخ شده؟
- نمی‌دونم.
ازاد گفت:
- کسی زدتت؟
- نه خوب.. اره
ازاد با همان ابروهای گره خورده‌اش پرسید:
- کی؟
- ولش کنین مهم نیست.
ازاد:
- چرا مهمه هر چی درباره تو باشه مهمه
لبخندم را پنهان کردم که ازاد دست روی گونه‌ام کشید. از این به بعد هر چی بشه باید بهم بگی دیگه کسی حق نداره روت دست بلند کنه.
دلم گرم شد همیشه یک تکیه‌گاه می‌خواستم و هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم این تکیه‌گاه آزاد نامی شود که اکنون روبروی من است.
- ممنون
ازاد:
- واسه چی؟
- واسه این‌که هستی.
ازاد لبخندی‌ زد
- خوب بریم خوبیت نداره آقا آرش هم دمه در منتظرن
سر تکان داد و همراهش شدم.
به دم در که رسیدیم ازاد به سمتم برگشت و خداحافظی کردیم.
تا وقتی ماشین از کوچه بیرون رفت نگاهشان می‌کردم. وقتی که ازدیدم پنهان شد به سمت خانه گام برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
در خانه را باز کردم و کفش‌هایم راگوشه‌ای گذاشتم در را آرام پشت سرم بستم و وارد خانه شدم هیچ کسی در حال نبود مثل این‌که همه رفته بودند تا بخوابند برق‌ها را هم خاموش کرده بودند یا من دیر آمده بودم یا آن‌ها تحمل دیدن من را نداشتند.
آرام به سمت اتاقم رفتم و در را باز کردم که دیدم پریناز در اتاقم است خیلی خشمگین بود از بینی‌اش دود بیرون می‌زد و صورتش به قرمزی می‌زد با صدای در به سمت من برگشت چشم‌هایش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده
پریناز:
- بالاخره اومدی رامش خانم، بالاخره کار خودتو کردی؟
با غم به او نگاه کردم دلم به حالش می‌سوخت ولی تقصیر من که نبود.
پریناز اشک‌هایش روان شدند و به سمتم آمد
- مگه بهت نگفتم دوسش دارم؟! (داد بلندی زد ) هان؟! نگفتم؟ نگفتم بهش نزدیک نشو نگفتم اون مال منه!
منم اشک‌هایم راه خود را گرفتند.
پریناز روی زمین نشست و دست‌هایش را به صورتش گرفت و زمزمه کرد:
- بهت گفتم.
کنارش نشستم
- پریناز به خدا ...
پریناز گریه سر داد که تحمل نکردم و او را محکم در آغوش گرفتم و موهایش را نوازش کردم به خدا من کاری نکردم پریناز خودش ...
پریناز:یک دفعه مرا هل داد و بلند شد
دروغ نگو تو، یه دروغ گویی!
- پریناز.
- خفه شو ازت بدم میاد از همون اول ازت بدم می‌اومد. تو بدترین آدم روی زمینی نفرینت می‌کنم، رامش نفرین می‌کنم سیاه بخت بشی، رامش سیاه بخت!
کلمه‌ی سیاه بخت در گوشم زنگ زد ترس برم داشت غم به دلم نشست مدام در سرم تکرار می‌شد سیاه بخت بشی، سیاه بخت... !
- تو آرزوهای منو گرفتی آرزوهاتو ازت بگیرن.
اشک‌هایم شدت گرفت
- من خیلی وقته آرزو‌هام بر باد رفته پریناز نفرینم نکن.
پریناز پوزخند زد و گفت:
- تو که چیزیت نشده فوقش کتک خوردی ولی می‌فهمی با من چیکار کردی؟! من اولین بارم بود که عاشق شدم با اون همه غرور دلم برای یکی لرزید.
اشک در چشم‌هایم بیشتر شد کنترلم را از دست دادم و گریه سر دادم
- من که کاری نکردم تقصیر من چیه؟
و او دیگر نماند تا حرف‌هایم را گوش دهد از اتاق بیرون رفت با غم روی زمین نشستم مگر من مقصر بودم خدا؟ با حرف‌هایش مرا آتش زد. اگر سیاه‌بخت شوم، اگر نفرینش بگیرد آن موقع چه کنم؟! حالم بد بود خیلی بد... شاید من زیادی دل‌نازک بود شاید حرف‌های او خیلی درد داشت که مرا می‌سوزاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
مامان به اتاقم آمد. وقتی مرا روی زمین دید نگران به سمتم آمد.
- رامشم دختر نازم چی شده؟
اشک ریختم.
مامان لیلا نزدیکم آمد
- با توام رامش کی بود داد می زد؟
به او نگاه کردم ترسیده بود.
- پریناز
مامان لیلا اخم کرد این‌جا چی‌کار داشت؟
- اومده بود..گریه سر دادم و ادامه حرفم را نزدم.
- اومده بود چی؟
- اومده بود نفرینم کنه!
اخم‌هایش بیشتر در هم شد
- برای چی؟
- چون من عشقشو دزدیدم گفت سیاه بخت بشی!
مامان با غم به من نگاه کرد
-پاشو دختر جان ناراحت نباش اون یه چیزی گفته.
با گریه گفتم:
- مامان تو ندیدیش ندیدی از چشم‌هاش آتش بیرون میزد. ندیدی چطور کلمه ها رو به زبون می‌آورد ندیدی... !
مامان لیلا مرا محکم بغل کرد الهی قربونت بشم رامشم گریه نکن اون عصبانی بوده
- من مقصرم مامان مقصر اون بهم گفت بهش نزدیک نشم گف به پرو پاش نپیچم اما من...
اخم کرد
- تقصیر تو نیست دختر. آزاد خودش تو رو انتخاب کرده!
- مامان من فردا این حلقه رو پس میدم.
مامان اخمی کرد
- رامش تو چی میگی می‌خوای بخاطر یه حرف الکی بزنی زیر همه چیز می‌دونی آقاجان چی‌کار می‌کنه هان؟! پای آبروش در میونه. اون برای آبروش همه رو قربانی می‌کنه و اشکش چکید.
ندانستم چرا آن حرف‌ها را زد ولی حال که می‌فهمم دلم می‌خواهد خودم را به آتش بکشم بمیرم و خودم را راحت کنم من آن شب معنی آن حرف را نفهمیدم ولی حالا....
- مامان لیلا
- جانم؟
- پریناز منو می‌بخشه؟
مامان لیلا اخمی کرد
- نیازی نیست اون تو رو ببخشه.
- ولی....
مامان لیلا گفت:
- ولی نداریم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن بعد هم بخواب، پاشو ببینم گریه کردی زشت شدی.
درمیان گریه خندیدم از ته دل نبود ولی خندیدم.
(گاه خنده‌ای می‌کنیم که از ته دل نیست گاه آنقدر می‌خندیم که به همه ثابت کنیم وجود داریم ثابت کنیم شکست نمی‌خوریم و ثابت کنیم که هستیم گاه برای دیده شدن هم که شده تنها بلند می‌خندیم آنقدر بلند که صدای خنده‌هایمان را بشنوند کسانی که روزی به ما خندیدند بدانند که شکست نخوردیم و هنوز زنده‌ایم حتی شده در بیابانی که نه گلی است و نه آبی روییدیم در همانجا و شاد می‌کنیم کویر تشنه را تا فراموش کند بی‌آبی را فراموش کند ترک هایش را)
زمان حال :
دفتر خاطراتم را بستم اشک‌هایم باز هم روان شده بود مامان لیلا صدایم زد رامش دخترم بیا دیگه چرا نمیایی کجا موندی غذا سرد شد.
رو به روی آیینه ایستادم خیلی وقت بود رامش آن موقع‌ها نبودم رامش حالا در چشم‌هایش غمی بود به بزرگی دنیا رامش حالا هیچ از او باقی نمانده بود نه خنده‌ای داشت نه خوشی.
رامش اکنون همان گلی بود که در بیابانی روییده بود در جایی اشتباه حال باید سر می‌کرد با بی‌آبی در را باز کردم و از اتاق بیرون آمدم مامان لیلا با دیدن من اخم کرد
- رامش؟
- بله.
جواب‌هایم کوتاه شده بود من دیگر حتی حوصله جانم گفتن را هم نداشتم.
مامان لیلا گفت:
- باز تو گریه کردی؟
- سر پایین انداختم.
- نگفتم دیگه چیزی ننویس نمی‌خوام اون خاطرات و مرور کنی؟
لبخند غمگینی زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
و مادر من چه می‌دانست که من حتی اگر نخواهم آن خاطرات را مرور کنم، سایه‌شان هنوز روی سرم مانده است. هنوز دلم از همه عالم گرفته است. از آقا‌جان با بی‌رحمی‌هایش و ... .
حتی نامش هم حالم را بد می‌کند. خیلی وقت است حالم از همه دنیا بد است تنها با مامان لیلا حرف می‌زنم آن هم گاهی!
مامان لیلا:
- رامش فردا میری خیریه؟
- سر تکان دادم:
- اره میرم!
مامان لیلا گفت:
- بی‌زحمت رفتنی سر راهت بانک هم برو!
- باشه مامان جان میرم.
مامان لیلا :
- سعی کن دیگه به هیچی فکر نکنی!
لبخند غمگینی زدم من حتی اگر فرار هم
می‌کردم باز هم بدی‌ها، ظلم‌ها به دنبالم می‌دویدند.
با غذایم بازی می‌کردم دلم حتی غذا هم نمی‌خواست.
مامان لیلا گفت:
- خوشمزه نیست ؟
لبخند زدم
- نه من سیرم، غذات خوشمزه است.
مامان لیلا لبخند زد:
- به غذاهای لپ گلی نمی‌رسه!
و به میز خیره شد.
- مامان
- جانم؟
- به نظرت آدم می‌تونه يه روزی همه چیزو فراموش کنه؟! می‌تونه بشه مثل قبل؟! میشه دیگه دل‌تنگ قبل از الانش نشه؟! میشه یه روز بیدار شه ببینه هیچ کسی رو یادش نیست میشه یه روز از ته دل بخنده؟!
مامان لیلا لبخند غمگینی زد و از سر میز بلند شد در حال جمع کردن ظرف‌ها گفت:
- هرگز!
شنیدم و هیچ نگفتم. می دانستم او هم خاطرات تلخش را فراموش نمی‌کند مگر فراموش می‌شد؟ نه هیچ وقت! آن‌ها همیشه گوشه‌ی ذهنت می‌مانند
به در دیوار خانه نگاه کردم چه کسی فکرش را می‌کرد روزی از آن عمارت به این خانه بیاییم کی فکرش را می‌کرد در محله‌های پایین شهر بشینیم و روزهایمان، با نگاه کردن به رهگذر‌هایی سر شود که از گوشه کنار کوچه‌ها رد می‌شوند و به خانه‌هایشان می‌روند. بلند شدم و میز را جمع کردم خیلی وقت بود اشتهای هیچ چیز را نداشتم حتی غذا‌های که زمانی دلم برایشان می‌رفت. زمانه چه بازی‌ها که نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین