- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
صدای مامان لیلا آمد:
- دخترم، رامشم خوبی عزیزکم جواب بده بدونم خوبی؟
- خوبم مامانم.
مامان لیلا گریه سر داد:
- الهی بگردم چیکار کردی تو مگه؟
- هیچ کار به خدا فقط با پریناز دعوام شد
مامان لیلا گفت:
- الهی بگردم واستا کلیدها رو از داییت میگیرم این درو باز میکنم.
- نه مامان نمیخواد !
مامان لیلا:
- چرا دخترم؟
- نمیخوام، قلبت درد میگیره باز باهاشون بحث کنی!
مامان لیلا باز به حرف آمد
- ولی من کلید رو میگیرم و به سمت خانه قدم برداشت و صدا زدنهای من هم بیپاسخ ماند. به دیوار تکیه دادم نمیدانم تا کی مرا اینجا نگه میداشتند بارها شده بود در این انباری زندانی شوم وقتی بچه بودم خیلی میترسیدم که در اینجا زندانی شوم اما کم_کم این هم برایم عادی شد. منتظرمامان ماندم اما نیامد، میدانم که دایی نگذاشته بیاید و او هم نتوانسته کاری انجام دهد. مخصوصا الان که دلیل داشتند برای زندانی کردن من.
با صدای آرزو به خودم آمدم.
آرزو:
- رامش آبجیم!
- بله
آرزو:
- خوبی قربونت برم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خوبم آرزو.
آرزو گریه سر داد
- آخه چرا باهاش دعوا کردی ها؟!
- غصه نخور آرزو بالاخره مجبور میشند از اینجا منو بیارن بیرون.
ارزو گفت:
- برات غذا آوردم بیا از زیر در بردار.
لبخندی زدم:
غذا را به داخل هل داد.
آرزو :
- اینا رو مامان فقط مخصوص تو پخت گفت ناخونک نزنم و بعد خنده ای کرد
- آفرین حالا ناخونک هم زدی؟
ارزو:
- نه فقط یکم!
خندیدم او هم خندید ارزو گفت:
- اگه کار نداشتم مثل بچگیمون اینجا مینشستم باهات حرف میزدم تا نترسی.
خندیدم و دوباره به گذشته پرت شدم.
وقتی بچه بودم آقاجان که من را اینجا زندانی میکرد و آرزو برای اینکه من نترسم اینجا مینشست و برایم حرف میزد از تمام اهالی روستا تعریف میکرد که چه میکنند و گاهی از درس و مدرسهاش میگفت و گاهی مرا میخنداند آرزو بهترین دوست دنیا بود
- باشه برو به کارات برس
ارزو گفت:
- میام باز
و رفت و من ماندم و تنهایی. غذایی که لپ گلی آماده کرده بود را برداشتم و کمی خوردم خیلی خوشمزه شده بود لپ گلی کباب ها را خیلی خوب درست میکرد کمی از گوجه کنارش برداشتم و داخل نان گذاشتم و بعد هم کباب را با نون سنگک داغ خوردم.
حسابی خوشمزه شده بود و بویش که آدم را مدهوش میکرد.
- دخترم، رامشم خوبی عزیزکم جواب بده بدونم خوبی؟
- خوبم مامانم.
مامان لیلا گریه سر داد:
- الهی بگردم چیکار کردی تو مگه؟
- هیچ کار به خدا فقط با پریناز دعوام شد
مامان لیلا گفت:
- الهی بگردم واستا کلیدها رو از داییت میگیرم این درو باز میکنم.
- نه مامان نمیخواد !
مامان لیلا:
- چرا دخترم؟
- نمیخوام، قلبت درد میگیره باز باهاشون بحث کنی!
مامان لیلا باز به حرف آمد
- ولی من کلید رو میگیرم و به سمت خانه قدم برداشت و صدا زدنهای من هم بیپاسخ ماند. به دیوار تکیه دادم نمیدانم تا کی مرا اینجا نگه میداشتند بارها شده بود در این انباری زندانی شوم وقتی بچه بودم خیلی میترسیدم که در اینجا زندانی شوم اما کم_کم این هم برایم عادی شد. منتظرمامان ماندم اما نیامد، میدانم که دایی نگذاشته بیاید و او هم نتوانسته کاری انجام دهد. مخصوصا الان که دلیل داشتند برای زندانی کردن من.
با صدای آرزو به خودم آمدم.
آرزو:
- رامش آبجیم!
- بله
آرزو:
- خوبی قربونت برم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خوبم آرزو.
آرزو گریه سر داد
- آخه چرا باهاش دعوا کردی ها؟!
- غصه نخور آرزو بالاخره مجبور میشند از اینجا منو بیارن بیرون.
ارزو گفت:
- برات غذا آوردم بیا از زیر در بردار.
لبخندی زدم:
غذا را به داخل هل داد.
آرزو :
- اینا رو مامان فقط مخصوص تو پخت گفت ناخونک نزنم و بعد خنده ای کرد
- آفرین حالا ناخونک هم زدی؟
ارزو:
- نه فقط یکم!
خندیدم او هم خندید ارزو گفت:
- اگه کار نداشتم مثل بچگیمون اینجا مینشستم باهات حرف میزدم تا نترسی.
خندیدم و دوباره به گذشته پرت شدم.
وقتی بچه بودم آقاجان که من را اینجا زندانی میکرد و آرزو برای اینکه من نترسم اینجا مینشست و برایم حرف میزد از تمام اهالی روستا تعریف میکرد که چه میکنند و گاهی از درس و مدرسهاش میگفت و گاهی مرا میخنداند آرزو بهترین دوست دنیا بود
- باشه برو به کارات برس
ارزو گفت:
- میام باز
و رفت و من ماندم و تنهایی. غذایی که لپ گلی آماده کرده بود را برداشتم و کمی خوردم خیلی خوشمزه شده بود لپ گلی کباب ها را خیلی خوب درست میکرد کمی از گوجه کنارش برداشتم و داخل نان گذاشتم و بعد هم کباب را با نون سنگک داغ خوردم.
حسابی خوشمزه شده بود و بویش که آدم را مدهوش میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: