جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,445 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
《آزاد》
خوشحال بودم ولی قلبم خوشحال نبود لبخند داشتم، اما دلم پر بود از زمانه از روزگار از همه چیز من حتی گاهی از خودم هم بدم می‌آمد، از زندگیم که متنفر بودم به سمت کمد رفتم و درش را باز کردم. پیراهن و شلواری انتخاب کردم آن‌ها را پوشیدم روبروی آینه ایستادم موهایم را شانه زدم به خودم نگاه کردم یعنی من بودم؟ من این آدم رو به رویم بودم؟ نه! نبودم من آن پسر بچه نبودم ، من بزرگ شده بودم خیلی بزرگ. امروز قرار بود با رامش برای خرید حلقه‌ها برویم و بعدش آزمایش خون، حوصله‌ی این کارها را نداشتم ولی خوب... پوفی کشیدم کمی عطر زدم ریموت ماشین را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. ارش مثل هر روز روی مبل نشسته بود و درگیر کانال‌ها بود با دیدن من نگاهش را به من انداخت
آرش:
- کجا به سلامتی جناب؟
- میرم دنبال رامش برای خرید حلقه!
ارش سوتی زد:
- اوه کی بره این همه راه و؟
سویچم را دور دستم چرخاندم.
- من دارم میرم آتیش نسوزونی.
ارش اخمی کرد:
- مگه بچم؟
- کم از بچه نداری!
لبخندی زد:
- پس مامانی برام شکلات بخر.
- آرش!
- جونم؟
می‌دانستم اگر بیشتر از ده دقیقه دیگر آنجا باشم گردن آرش را خرد می‌کنم پس به سمت در رفتم که باز صدایش آمد:
- موفق باشی داداشم.
لبخند زدم خوب بلد بود چگونه با من بر‌خورد کند او مرا از بر بود برنگشتم که به او نگاه کنم و از خانه بیرون آمدم
سوار ماشین شدم و به راه افتادم . اکنون روبه‌روی خانه‌ی حاج یزدانی بودم اخم‌هایم دوباره هم دیگر را بغل کردند از ماشین پیاده شدم و روبروی در ایستادم دستم روی زنگ بود که در باز شد و چهره‌ی رامش پديدار شد. لبخندی روی لبانش بود
- سلام.
- سلام بانو.
لبخندش عمیق‌تر شد و سر پایین انداخت.
- این بانو هنوز از من خجالت می‌کشه؟
جواب نداد که دستم را زیر چانه‌اش بردم و سرش را بالا گرفتم هر موقع با من حرف می‌زنی، این چشم‌هارو ازم ندزد دلم می‌گیره!
- باشه.
- خوبه، بریم.
رامش سر تکان داد و با من قدم برداشت که ناگهان وسط راه برگشت
- ای وای، مامان لیلا هم می‌خواست با ما بیاد! بزار صداش کنم.
سر تکان دادم اعصابم باز بهم ریخت این زن دیگر چرا می‌آمد.
رامش دوباره راه آمده را برگشت از حرص به موهایم دستی کشیدم چند بار موهایم را چنگ زدم دلم می‌خواست الان بروم ولی نه، من تا این‌جا آمده بودم از این به بعد را هم می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
در ماشین را باز کردم و در ماشین نشستم و منتظره رامش و آن زن شدم رامش آمد، او هم همراهش بود اخم کردم چرا باید به دنبال ما می‌آمد پوزخندی زدم خوب معلوم بود چون مادرش بود.
- سلام.
سری تکان دادم. که در عقب را باز کرد و عقب نشست رامش اصرار کرد که بیاید و جلو بنشیند اما قبول نکرد چه بهتر دلم نمی‌خواست در هوای او نفس بکشم.
باز صدایش خط انداخت روی اعصابم.
- چطوری پسرم؟
- خوبم.
- خداروشکر کار و بار چطور پیش میره؟
- خوبه می‌گذره.
- امیدوارم همیشه کارت رونق داشته باشه.
پوزخندی زدم من از او متنفر بودم او از حال و احوالم می‌پرسید من چشم دیدنش را نداشتم و او صاف در چشم‌هایم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد دلم می‌خواست دستانم را روی گردنش فشار دهم تا زنده نباشد ولی افسوس که این غیر ممکن بود یعنی الان غیر ممکن بود.
برای این‌که دیگر حرف نزند و صدایش را نشنوم دستم را به سمت ضبط بردم و روشنش کردم زیادی با آهنگ میانه‌ی خوبی نداشتم ولی از صدای تنفر آور او بهتر بود. صدای آهنگ در ماشین پخش شد
(دریا شو تا ماهی شوم به سمت تو راهی شوم
ماندم چگونه در غمت آن ک.س که می‌خواهی شوم پیله شوی پروانه‌ام از عشق تو دیوانه‌ام
ای خانه‌ات آباد ببین من خانه‌ای ویرانه‌ام
هم‌چو اشکی که در لحظه‌ی غم می‌ریزد قلب من را نگاه تو بهم می‌ریزد
دریا شو تا ماهی شوم به سمت تو راهی شوم
شدم آواز خانه شهر غم دردت به جانم
نرو نامهربانم
نماندی که نشسته درد تو براستخوانم
نشد با تو بمانم.
هم‌چو اشکی که در لحظه‌ی غم می‌ریزد
قلب من را نگاه تو بهم می‌ریزد
دریا شو تا ماهی شوم به سمت تو راهی شوم
گویند که عشق تو پر از درد و فریب است
عجب عشق عجیب است که با من غریب است گویند هزارن گل آلاله در این شهر
عجب عشق عجیب است که با من غریب است
دریا شو تا ماهی به سمت تو راهی شوم
ماندم چگونه در غمت آن ک.س که می‌خواهی شوم
(کسری زاهدی)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آن‌قدر غرق آهنگ شده بودم که حواسم از همه چیز پرت شده بود
(گاهی می‌شود آدم آن‌قدر در گیر و دار بعضی چیزها می‌رود که حتی از قید زمان و مکان هم بیرون می‌آید فقط تو می‌شوی و آن چیز که تو را از دنیایت دور کرده)
با صدای رامش به خودم آمدم:
- آقا آزاد؟
اخم کردم که رامش سرخ شده گفت:
- ببخشید آزاد!
با لبخند جوابش را دادم:
- جانم؟
رامش سر پایین انداخت که صدای خنده‌ی آن زن بلند شد.
- الهی قربونتون بشم چه قشنگ حرف می‌زنین با هم.
چه کسی گفته صدای تنفر آور وجود ندارد من به او ثابت می‌کنم که از این صدا تنفر آورتر وجود ندارد.
با صدای رامش به خودم آمدم
رامش:
- آزمایشگاه همین‌جاست دیگه نه؟
سر تکان دادم که رامش ادامه داد:
- خوب پس پیاده شیم دیگه.
هر ۳ پیاده شدیم و به سمت آزمایشگاه رفتیم. از شانس خوبه‌مان زیادی شلوغ نبود و زود نوبت‌مان شد. رامش سرش را به گوشم نزدیک کرد‌:
- میگم!
- جانم بگو؟
- یعنی خوب چطوری بگم.
- راحت باش بگو؟
- خیلی درد داره؟
- چی؟
- همین آزمایش که می‌گیرن! آخه من تو فیلم‌ها دیدم یه عالمه خون می‌گیرن!
خنده‌ای کردم درست عین بچه‌ها بود.
- نه یکم فقط.
سر پایین انداخت.
دوباره به راه افتادم که دوباره صدایم زد.
میگم خوب من.
- تو چی؟
- یکم می‌ترسم.
لبخندی زدم:
- نترس من هستم.
- دوستم می‌گفت یکی یه بار اومده آزمایش بده از هوش رفته!
دوباره خندیدم
- دوستت نگفت حتما اون نفر کم خونی چیزی داشته.
رامش سر تکان داد
- خوب چرا گفت.
- آهان پس دلیلش همون بوده راه بیوفت.
سر تکان داد و به دنبالم آمد.
می‌د‌انستم آرام آرام می‌آید که دیر برسد. خنده.ام گرفته بود دلم می‌خواست قهقه بزنم، اما خودم را کنترل می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به داخل اتاق رسیدیم روی صندلی نشست چشم‌هایش را محکم بسته بود و روی هم فشار می‌داد. لبش را می‌‌گزید خنده‌ام گرفت، یک دفعه دستم را محکم گرفت آنقدر محکم گرفت که دردم آمد ولی هیج نگفتم منتظر به او نگاه کردم کار او که تمام شد نوبت من بود من هم خون دادم و بعد از اتاق بیرون آمدیم حالش زیاد خوب نبود چون صورتش مثل گچ سفید شده بود بلند شدم تا به مغازه بروم و برایش چیزی بگیرم که نگاهش را به من دوخت:
- کجا میری؟
- میرم یه چیزی برات بگیرم بیارم بخوری رنگ به روت نیست.
- نه لازم نیست!
اخم کردم او هم دیگر هیچ نگفت به آن زن نگاه کردم
- شما چیزی نمی‌خواین؟
- نه ممنون پسرم.
بدم می‌آمد مرا پسرم صدا کند و او هی پسرم پسرم به من می‌چسباند. دستانم را مشت کردم و هیچ نگفتم. به سمت مغازه حرکت کردم آب میوه‌ای خریدم و برگشتم رامش به صندلی تکیه داده بود و سرش را روی پشتی صندلی گذاشته بود. نزدیکش ‌که رسیدم خودم آبمیوه را برایش باز کردم، کیک را هم بازکردم و به سمتش گرفتم.
- بیا بگیر!
رامش دست‌هایش را دراز کرد و هر دو را گرفت.
- اینا زیادن!
- نیست، زود باش بخور.
- خب... .
- خب نداریم زود!
خندید و شروع کرد به خوردن کیک و آب میوه و من هم به او خیره شدم تمام که شد نگاهی به من انداخت.
- ازاد بریم دیگه!
- باشه بلند شو بریم.
آرام بلند شد و با هم به راه افتادیم. آن زن هم پشت سر ما می‌آمد.
- رامش.
لبخندی زد و گفت:
- جانم.
- بعد از این‌جا کجا بریم؟
- بریم حلقه ببینیم؟!
و بعد مثل بچه‌ها ذوق کرد خنده‌ام گرفته بود.
با هم به سمت ماشین حرکت کردیم و سوار شدیم و به سمت طلا فروشی رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
《رامش》
صبح که آمد دنبالم وقتی به او گفتم که مامان لیلا هم می‌آید کمی ناراحت شد شاید دلش می‌خواست تنها برویم ولی بدون مامان لیلا که نمی‌شد. از آزمایشگاه خیلی می‌ترسیدم وقتی گفت که مي‌ريم آزمایشگاه ان‌قدر ترسیدم که می‌خواستم قید این ازدواج و همه چیز را بزنم به مامان لیلا نگاه کردم‌ که لبخند اطمینان بخشی زد. من هم لبخند پر استرسی زدم فهمید، دستم را گرفت. حتی دست‌هایش هم به آدم آرامش می‌داد.
(به راستی که این مادران چه موجودات عجیبی هستند که حتی وقتی دستت را هم می‌گیرند، تمام غم‌های عالم را فراموش می‌کنی و به این نتیجه می رسی که کسی از تو خوشبخت‌تر نیست)
روبه‌روی آزمایشگاه که ایستاد قلبم مثل گنجشک تند می زد. از خون خیلی می‌ترسیدم. با هم پیاده شدیم و به سمت آزمایشگاه رفتیم. در راه از او پرسیدم که درد دارد یا نه؟ و خیلی سوال‌های دیگر...!
می‌دانم خنده‌اش گرفته بود و رویش نمی‌شد که بخندد.
وقتی می‌خواستند خون بگیرند با ترس به دست آزاد چنگ انداختم. خیلی خجالت کشیدم ولی دست خودم نبود می‌ترسیدم؛ او هم انگار دردش گرفت ولی به روی خودش نیاورد.
بعدش که فهمید حالم خوش نیست و برایم آب‌میوه ‌گرفت قند در دلم آب شد شاید مسخره باشد اما برای کسی که محبت ندیده این یک معجزه است که بداند کسی هست که حواسش به او هست و من خوشحال بودم چون فهمیدم او حواسش به من هست و حس خوبی داشت.
بعد از آن می‌خواستیم برویم و حلقه بگیریم روبه‌روی طلا فروشی نگه داشت. خیلی ذوق داشتم، وارد طلا فروشی شدیم. صاحب آنجا که مرده جوان و خوش پوشی بود با دیدن آزاد به سمتش آمد و محکم او را بغل کرد
- به سلام داداش چه عجب یاد ما کردی؟!
- سلام.
و بعد نگاهی به ما نداخت و ابرو بالا انداخت.
که آزاد به حرف آمد.
- رامش نامزدم.
قند در دلم آب شد او مرا نامزدش خطاب کرده بود می‌دانستم من الان نامزدش هستم اما این‌که خودش به زبان خودش بگوید حال و هوای دیگری داشت.
مرد جوان به من نگاهی انداخت:
- خوشبختم خانم!
لبخند خجلی زدم و سر پایین انداختم:
- ممنون
و بعد نگاهی به ما انداخت و گفت:
- خیلی بهم میایین.
آزاد خنده‌ای کرد.
- خوب بیایین بهتون حلقه‌ها رو نشون بدم.
و سپس پشت میزش ایستاد من و آزاد هم روبه‌روی او ایستادیم. یکی یکی جعبه‌ها را در آورد و روبه‌رویمان گذاشت:
- خب کدوم؟!
- بهترینش و گرون‌ترینش و می‌خوام.
- آزاد..
ازاد نگاهی به من کرد و دوباره سرش را به سمت آن مرد گرفت. مرد جوان لبخندی زد و جعبه را روبه‌رویمان گذاشت.و سرش را باز کرد.
- اینا از بهترین کارامونه و همینطور خیلی شیک!
نگاهی به حلقه‌ها انداختم واقعا زیبا بود لبخندم پررنگ شد. آزاد یکی از آن‌ها را به من نشان داد.
- این چطوره؟
- خیلی قشنگه!
حلقه تک نگین زیبایی بود مانند عروسی با لباس سفید رنگ بود.
- خوب پس امتحانش می‌کنیم!
و بعد دستم را گرفت، گر گرفتم در آزمایشگاه من حواسم نبود از استرس نمی‌دانستم چه می‌کنم ولی الان خیلی خجالت می‌کشیدم وقتی دید دستانم می‌لرزد نگاهی به من کرد و سر به معنی چی شده تکان داد سر پایین انداختم که حلقه را به دستم کرد
به دستم نگاه کردم، خیلی زیبا شده بود آن حلقه حسابی خودنمایی می‌کرد. این مهر مالکیت بود این یعنی آزاد مال من بود و من مال او خوشحال بودم، آن‌قدر که در پوست خودم نمی‌گنجیدم. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
حالا نوبت من بود که برای او حلقه‌ای انتخاب کنم. حلقه را نشان دادم و آن را برداشت دستش را جلو آورد و حلقه را به دستم داد. می‌خواست من حلقه را به دستش کنم. استرس و خجالت دوباره هجوم آوردند، وقتی دیدم همه منتظر من هستند و آزاد با لبخند به من نگاه می کند به ناچار دستم را جلوبردم و حلقه را به دستش کردم .
آزاد لبخندی زد و گفت:
- خوب پس ما این‌ها رو بر می‌داریم.
مرد جوانی که حالا فهمیدم نامش کاظم است لبخندی زد:
- خوشبخت بشین داداش.
- ممنون داداش، خوب حالا چقد میشه اینا بگو تقدیم کنیم.
کاظم اخم کرد و گفت:
- چه حرفا این هدیه منه!
آزاد هر چه اصرار کرد پول را قبول نکرد.
بعد از آن ما از طلا فروشی بیرون آمدیم و به سمت خانه حرکت کردیم.
به خانه که رسیدیم نگاهی به من کرد مامان لیلا لبخندی زد:
-دستت درد نکنه پسرم.
و بعد هم از ماشین پیاده شد می‌خواستم پیاده شوم که آزاد دست روی دستم گذاشت.
- واستا!
به او نگاه کردم.
مامان لیلا برگشت و به ما نگاه کرد و بعد لبخندی زد و رفت.
ازاد نگاهی به من انداخت.
- چطور بود؟
- چی؟
- حلقه ها!
- خیلی زیبان، ممنون!
- قابل نداشت.
سر پایین انداختم که دوباره صدایش آمد:
- تو از خون می ترسی؟
- سرم را بالا گرفتم و با تردید لب زدم:
- خوب...
ابرو بالا انداخت.
- اره یک کم.
- یک کم؟
- خب شاید بیشتر.
ازادخنده ای کرد
- آهان.
- خوب من می‌تونم برم؟
ازاد سر تکان داد:
- اره مواظب خودت باش.
((و حتی گاهی همین مواظب خودت باش ها می‌ارزد به تمام حرف‌های عاشقانه؛ می‌ارزد به تمام نجواهای عاشقانه و تمام عشق‌های دنیا. شاید آدم اولین روز به حوا گفته است مواظب خودت باش))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
ازماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم. هنوز هم ایستاده بود برگشتم و به او نگاه کردم آزاد لبخندی زد من هم مانند او لبخند زدم و وارد خانه شدم در را که بستم صدای ماشینش را شنیدم که دور می‌شد. با لبخند به سمت خانه رفتم با ورودم به خانه صدای جیغ و داد شنیدم با عجله خودم را به حال رساندم. پریناز را روی زمین دیدم که افتاده بود خیلی ترسيدم. ماتم برده بود به صحنه روبرویم خیره شده بودم حتی توانایی پلک زدن هم نداشتم زن‌دایی با دیدن من به سمتم آمد و محکم در گوشم کوبید زمان و مکان از دستم در رفت من هیچ نمی‌دانستم که چه شده بود من حتی دلیل اين سیلی را هم نمی‌دانستم اشک‌هایم ناخداگاه می‌ریخت نه برای اين سیلی از این سيلي‌ها زیاد خورده بودم. برای این بود که جایی درست وسط قلبم می‌سوخت صدای زن‌دایی در گوشم زنگ زد.
- همش تقصیر توعه ببین با دخترم چیکار کردی؟
- من...من که کاری نکردم.
زن دایی مرا عقب هل داد:
- دروغ نگو تقصیر توعه ببین چیکارش کردی ببین؟!
داد می‌زد و مرا متهم می‌کرد. من گناهی کرده بودم که خودم هم نمی‌دانستم چیست.
مامان با گریه داد زد:
- ول کن تو رو خدا بیا این بچه از دست رفت.
زن‌دایی با گریه خودش را به پریناز رساند.
- پریناز دختر قشنگم بیدار شو خوشگلم چت شده هان؟
اما سکوت بود و سکوت اشک می‌ریخت ناله می‌کرد.
آرزو هل زده خود را به ما رساند.
- زنگ زدم به اورژانس الان تو راهن!
به زن‌دایی نگاه می‌کردم که به سرش می‌کوبید همه را مقصر می‌دانست. شیون می‌کرد و داد می‌زد و من حتی توانایی جلو رفتن را هم نداشتم. چشمم به میز خورد تعداد زیادی قرص روی آن ریخته بود. حتما پریناز همه‌ی این قرص‌ها را خورده بود. با صدای آمبولانس که از بیرون می‌آمد از فکر بیرون آمدم آرزو به سمت در دوید و در را باز کرد.
چند تا زن و مرد با فرم سفید رنگ وارد شدند و پریناز را بردند ما تا دم در با آن‌ها رفتیم.
زن‌دایی داد زد و گفت :
منم میام اون ..دختر منه بزارین بیام تو رو خدا!
- خانم محترم نمیشه.
خواهش می‌کنم من بدون اون نمي‌تونم.
و من به مادری نگاه کردم که ازغصه فرزندش نزدیک پر پرشدن بود
((و به راستی که این مادران چه موجودات عجیبی هستند آن ها که برای خار دست بچه‌هایشان هم گریه سر می‌دهند و گاهی جان می‌دهند))
بلاخره پرستار راضی شد و اجازه داد که زن‌دایی هم با آن‌ها برود.
زن‌دایی سریع در ماشین نشست و من به ماشین سفیدرنگی خیره ماندم که دور دورتر می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با صدای آرزو از آن طرف چشم برداشتم و به آرزو نگاه کردم .
- رامش بیا بریم تو
او هم مانند من حسابی گریه کرده بود.
- من ...من که کاری نکردم و ... !
اشکم ریخت. آرزو مرا محکم بغل کرد:
- می‌دونم خواهرم می‌دونم بیا بریم تو حالت خوش نیست.
- چرا اون‌طوری شده بود؟!
- تو بیا من بهت میگم، بیا بریم تو دم
در زشته.
به مامان لیلا نگاه کردم . او هم خشکش زده بود به کمک لپ گلی از روی زمین بلند شد، و با هم به سمت خانه رفتیم در را آرزو بست و وارد خانه شدیم دوباره چشمم به قرص‌ها خورد و حالم بد شد.
آرزو گفت:
پریناز اومد تو آشپز خونه درکابینت‌ها رو يکی_يکی باز می‌کرد و بعد با عصبانیت می‌زد بهم! بهش گفتم چی‌کار داری می‌کنی که محکم هلم داد و افتادم روی زمین؛ بلند شدم ازبس گریه کرده بود تمام صورتش پر از اشک بود چشم‌هاش قرمز شده بود. از آشپز خونه رفت بیرون. یه دفعه صدای جیغ و داد شنیدیم اومدیم بیرون دیدم پریناز رو زمین افتاده خانم بالا سرشون دارن گریه می‌کنند فقط همین قدر می‌دونیم.
مامان لیلا آهی کشید و روی مبل نشست.
من هم کنارش نشستم .
- مامان.
-جانم؟
- یعنی تقصیر من بود.
- نه چرا باید تقصیر تو باشه!
اشکم ریخت من می‌دانستم دلیلش چه بود او به خاطر آزاد خود‌کشی کرده بود اما می‌ترسیدم حتی این حرف را به زبان بیاورم سکوت کردم که مامان به من نگاه کرد.
- رامش.
- بله؟
- بلند شو بیا ما هم بریم بیمارستان .
می‌ترسیدم دوباره با زن‌دایی روبه‌رو شوم ولی خوب کاری نمی‌شد کرد باید می‌رفتم و از حال پریناز با خبر می‌شدم. خیلی نگرانش بودم .
سر تکان دادم و با هم بلند شدیم که برویم ناگهان صدای به هم کوبیدن در آمد. دایی و بابا بزرگ خود را به حال رساندند دایی به اطراف نگاه کرد
- لیلا!
مامان لیلا سکوت کرد.
- پریناز چش شده؟!
- گوش کن..
دایی با دادگفت:
- د بگو چش شده!
مامان گریه سر داد نمی‌دونم به خدا اومدیم خونه دیدیم رو زمین افتاده.
- الان کجان؟
- بیمارستان!
دایی با عجله از خانه بیرون رفت و در را محکم بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آقاجان با عصبانیت به من نگاه کرد و بعد با عجله به دنبال دایی رفت. مامان لیلا هم نگاهی به من کرد.
- بیا ما هم بریم!
- اما... .
- اما نداره زود باش دختر.
من هم به دنبال مامان لیلا راه افتادم به بیمارستان که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم مامان پول تاکسی را حساب کرد و سریع وارد بیمارستان شدیم دایی و زن دایی را روی یکی از صندلی‌ها دیدم که زن‌دایی از بس گریه کرد بود رنگ به رویش نمانده بود. اقاجان با عصبانیت راه می‌رفت و تسبیحش را می‌گرداند دستانش را مثل همیشه پشت سرش گره کرده بود.
زن دایی با دیدن ما به سمتمان آمد.
- لیلا چرا اینو با خودت آوردی هان؟
- گوش کن!
زن‌دایی داد زد و گفت:
- نمی‌خوام... نمی.خوام این دختر اینجا باشه مقصر اونه به خاطر اون دخترم این‌طوری شد، دخترم پر پر شد.
و بعد گریه سر داد دایی با عصبانیت به سمتمان گام برداشت.
- لیلا اینو برش دار ببر تا آبرو ریزی راه ننداختم.
- اون تقصیری نداره.
دایی با عصبانیت به سمت من آمد و بازویم را گرفت و مرا به سمت بیرون هل داد.
مامان با گریه به دنبالمان می‌آمد
- ولش کن تو رو خدا ولش کن مگه چی کار کرده؟!
دایی مرا هل داد که روی زمین افتادم.
اشک‌هایم آنقدر زیاد بودند که دلم می‌خواست تا خود صبح گریه کنم اما می‌ترسیدیم، می‌ترسیدم که گریه کنم و باز مقصر شوم باز هم من مقصر باشم و بعد خودش برگشت به سمت مامان لیلا و انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت:
-منو ببین لیلا اینو با خودت بیاری تو زندش نمی‌زارم
مامان اشک ریخت و سر تکان داد.
دایی رفت و من ماندم!
مامان لیلا خودش را به من رساند. دستم را گرفت و مرا بلند کرد
- خوبی رامش چیزیت نشد؟
- نه! من خوبم.
و گریه‌ای که کنترلش کرده بودم دیگر دوام نیاورد و اشک‌هایم جاری شدند.
- به خدا من مقصر نیستم.
مامان مرا بغل کرد. می‌دونم دخترم بیا بریم و بعد دستم را گرفت. و به سمت تاکسی‌ها رفتیم و تاکسی گرفتیم تا به خانه برگردیم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
تاکسی گرفتیم و به خانه برگشتیم وقتی به خانه رسیدم لپ گلی و آرزو را در حال دیدم که مشغول جمع کرد قرص‌ها بودند. آرام از کنارشان عبور کردم به اتاقم پناه بردم. که صدای زنگ گوشیم آمد. گوشی را برداشتم که شماره آزاد را دیدم با غم گوشی را کناری گذاشتم مقصر ما بودیم. من و او
اگر او به خاستگاری من نمی‌آمد اگر من جواب مثبت نمی‌دادم هیچ وقت این اتفاقات نمی‌افتاد. با صدای در سرم را برگرداندم. آرزو بود.
- بیام تو؟
- بیا!
- خوبی؟
اشکم چکید و لبم را گزیدم:
- نه!
آرزو اشک ریخت و کنارم نشست.
- یعنی من مقصرم؟
- نه!
پس چرا اینطوری شد من که آزاد و نمی‌خواستم خودش اومد.
ارزو سر تکان داد:
- می دونم.
- حالا چی میشه؟ پریناز خوب میشه؟
نگاه پر از تردید به من انداخت.
- اگه خوب نشه من هیچ وقت خودم و نمی‌بخشم.
- خوب میشه آبجیم.
با صدای اذان بلند شدم و به سمت حیاط رفتم وضو گرفتم و به اتاقم باز گشتم آرزو هنوز هم در اتاق نشسته بود و به زمین خیره بود در کمد را باز کردم و چادرم را بیرون کشیدم روی سرم انداختم، و جانمازم را پهن کردم شروع کردم به نماز خواندن گریه سر دادم دستانم را بالا گرفتم
- خدایا ازت خواهش می‌کنم پریناز خوب شه. خواهش می‌کنم و بعد به سجده رفتم.
- اگه خوب نشه ...
و دوباره سجده کردم .
نمازم که تمام شد سلام پس دادم و چادرم را جمع کردم و در کمد گذاشتم. آرزو هنوز هم به گل‌های قالی خیره بود .
قلبم کمی آرام گرفته بود. دوباره آرامش به آن برگشته بود .
- آرزو
- جانم؟
- دعا کن پریناز زود خوب شه.
آرزو لبخندی زد:
- باشه دعا می‌کنم زود خوب شه!
از جایش بلند شد و ادامه داد:
- خوب منم برم نمازم بخونم .
و از اتاق بیرون رفت دوباره من ماندم و این اتاق، به سقف خیره شدم تا آخر خوابم برد و هیچ نفهمیدم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین