- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
《آزاد》
خوشحال بودم ولی قلبم خوشحال نبود لبخند داشتم، اما دلم پر بود از زمانه از روزگار از همه چیز من حتی گاهی از خودم هم بدم میآمد، از زندگیم که متنفر بودم به سمت کمد رفتم و درش را باز کردم. پیراهن و شلواری انتخاب کردم آنها را پوشیدم روبروی آینه ایستادم موهایم را شانه زدم به خودم نگاه کردم یعنی من بودم؟ من این آدم رو به رویم بودم؟ نه! نبودم من آن پسر بچه نبودم ، من بزرگ شده بودم خیلی بزرگ. امروز قرار بود با رامش برای خرید حلقهها برویم و بعدش آزمایش خون، حوصلهی این کارها را نداشتم ولی خوب... پوفی کشیدم کمی عطر زدم ریموت ماشین را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. ارش مثل هر روز روی مبل نشسته بود و درگیر کانالها بود با دیدن من نگاهش را به من انداخت
آرش:
- کجا به سلامتی جناب؟
- میرم دنبال رامش برای خرید حلقه!
ارش سوتی زد:
- اوه کی بره این همه راه و؟
سویچم را دور دستم چرخاندم.
- من دارم میرم آتیش نسوزونی.
ارش اخمی کرد:
- مگه بچم؟
- کم از بچه نداری!
لبخندی زد:
- پس مامانی برام شکلات بخر.
- آرش!
- جونم؟
میدانستم اگر بیشتر از ده دقیقه دیگر آنجا باشم گردن آرش را خرد میکنم پس به سمت در رفتم که باز صدایش آمد:
- موفق باشی داداشم.
لبخند زدم خوب بلد بود چگونه با من برخورد کند او مرا از بر بود برنگشتم که به او نگاه کنم و از خانه بیرون آمدم
سوار ماشین شدم و به راه افتادم . اکنون روبهروی خانهی حاج یزدانی بودم اخمهایم دوباره هم دیگر را بغل کردند از ماشین پیاده شدم و روبروی در ایستادم دستم روی زنگ بود که در باز شد و چهرهی رامش پديدار شد. لبخندی روی لبانش بود
- سلام.
- سلام بانو.
لبخندش عمیقتر شد و سر پایین انداخت.
- این بانو هنوز از من خجالت میکشه؟
جواب نداد که دستم را زیر چانهاش بردم و سرش را بالا گرفتم هر موقع با من حرف میزنی، این چشمهارو ازم ندزد دلم میگیره!
- باشه.
- خوبه، بریم.
رامش سر تکان داد و با من قدم برداشت که ناگهان وسط راه برگشت
- ای وای، مامان لیلا هم میخواست با ما بیاد! بزار صداش کنم.
سر تکان دادم اعصابم باز بهم ریخت این زن دیگر چرا میآمد.
رامش دوباره راه آمده را برگشت از حرص به موهایم دستی کشیدم چند بار موهایم را چنگ زدم دلم میخواست الان بروم ولی نه، من تا اینجا آمده بودم از این به بعد را هم میرفتم.
خوشحال بودم ولی قلبم خوشحال نبود لبخند داشتم، اما دلم پر بود از زمانه از روزگار از همه چیز من حتی گاهی از خودم هم بدم میآمد، از زندگیم که متنفر بودم به سمت کمد رفتم و درش را باز کردم. پیراهن و شلواری انتخاب کردم آنها را پوشیدم روبروی آینه ایستادم موهایم را شانه زدم به خودم نگاه کردم یعنی من بودم؟ من این آدم رو به رویم بودم؟ نه! نبودم من آن پسر بچه نبودم ، من بزرگ شده بودم خیلی بزرگ. امروز قرار بود با رامش برای خرید حلقهها برویم و بعدش آزمایش خون، حوصلهی این کارها را نداشتم ولی خوب... پوفی کشیدم کمی عطر زدم ریموت ماشین را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم. ارش مثل هر روز روی مبل نشسته بود و درگیر کانالها بود با دیدن من نگاهش را به من انداخت
آرش:
- کجا به سلامتی جناب؟
- میرم دنبال رامش برای خرید حلقه!
ارش سوتی زد:
- اوه کی بره این همه راه و؟
سویچم را دور دستم چرخاندم.
- من دارم میرم آتیش نسوزونی.
ارش اخمی کرد:
- مگه بچم؟
- کم از بچه نداری!
لبخندی زد:
- پس مامانی برام شکلات بخر.
- آرش!
- جونم؟
میدانستم اگر بیشتر از ده دقیقه دیگر آنجا باشم گردن آرش را خرد میکنم پس به سمت در رفتم که باز صدایش آمد:
- موفق باشی داداشم.
لبخند زدم خوب بلد بود چگونه با من برخورد کند او مرا از بر بود برنگشتم که به او نگاه کنم و از خانه بیرون آمدم
سوار ماشین شدم و به راه افتادم . اکنون روبهروی خانهی حاج یزدانی بودم اخمهایم دوباره هم دیگر را بغل کردند از ماشین پیاده شدم و روبروی در ایستادم دستم روی زنگ بود که در باز شد و چهرهی رامش پديدار شد. لبخندی روی لبانش بود
- سلام.
- سلام بانو.
لبخندش عمیقتر شد و سر پایین انداخت.
- این بانو هنوز از من خجالت میکشه؟
جواب نداد که دستم را زیر چانهاش بردم و سرش را بالا گرفتم هر موقع با من حرف میزنی، این چشمهارو ازم ندزد دلم میگیره!
- باشه.
- خوبه، بریم.
رامش سر تکان داد و با من قدم برداشت که ناگهان وسط راه برگشت
- ای وای، مامان لیلا هم میخواست با ما بیاد! بزار صداش کنم.
سر تکان دادم اعصابم باز بهم ریخت این زن دیگر چرا میآمد.
رامش دوباره راه آمده را برگشت از حرص به موهایم دستی کشیدم چند بار موهایم را چنگ زدم دلم میخواست الان بروم ولی نه، من تا اینجا آمده بودم از این به بعد را هم میرفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: