جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,445 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک شش بود بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم به آشپزخانه رفتم.آرزو و لپ گلی سخت مشغول کار بودند. با دیدن من هر دو به سمت من برگشتند.
- جانم دخترم کاری داری؟
- نه لپ گلی فقط حالم خوب نیست.
لپ گلی آمد و کنارم نشست دستش را روی کمرم گذاشت.
- چی شده دختر جان؟
سرم را پایین انداختم که بلند شد و به سمت کابینت رفت قرصی برداشت و به سمتم آمد:
- آرزو آب بیار دختر.
- باشه مامان!
سریع لیوان را پر آب کرد و آورد لپ گلی قرص و آب را به دستم داد. قرص را خوردم و کمی هم آب خوردم حالم اصلا خوب نبود. شاید از استرس بود نمی‌دانم. آرزو با نگرانی کنارم نشست.
چرا خوب نیستی؟
سرم را روی میز گذاشتم و با ناله گفتم: - نمی‌دونم آرزو نمی‌دونم.
با صدای مامان سرم را از روی میز برداشتم و به او خیره شدم!
- رامش خوبی دخترم؟
سری به معنای نه تکان دادم و اشکم چکید. کنارم نشست و با ناراحتی گفت:
- گریه نکن دخترجان چرا گریه می‌کنی؟
و بعد با دستش اشک‌هایم را پاک کرد.
- فدات بشم پریناز خوبه من به داییت زنگ زدم و حالش و پرسیدم.
به او نگاه کردم.
- مامان واقعا حالش خوبه؟
لبخندی زد و سر تکان داد.
- حالا هم بلند شو دست و صورتت و بشور.
با خوش‌حالی بلند شدم و دست و صورتم را شستم، لپ گلی لقمه پنیر و مربایی آماده کرد و به دستم داد:
- بیا دخترم اینم بخور حالت بهتر شه.
انگار اشتهایم باز شده بود. با خوش‌حالی نون پنیر را گرفتم و در دهانم گذاشتم خوشمزه بود مخصوصا مربا‌های لپ گلی! به‌ سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم حالا واقعا خوشحال بودم با صدای زنگ گوشیم به آن نگاه کردم آزاد بود بیشتر از ۱۰ بار زنگ زده بود تصمیم گرفتم گوشی را بردارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دستم به سمت گوشی رفت و گوشی را برداشتم روی دکمه سبز را فشار دادم صدایش در گوشی پیچید.
آزاد: الو رامش؟
- بله!
آزاد: حالت خوبه؟
- اهوم.
آزاد: پس چرا گوشیت و جواب نمی‌دادی؟ نمی‌دونی چقدر نگرانت شدم؟
- من... !
آزاد: تو چی هان نباید بگی شاید کسی نگرانت شده؟
- پریناز و بردن بیمارستان.
آزاد: چی؟
- خودکشی کرده بود.
آزاد: واسه چی؟
خیلی خونسرد نبود؟! چرا به خدا که بود می‌خواستم بگویم چون من مقصرم چون تو مقصری ولی هیچ نگفتم صدایش دوباره آمد.
آزاد: الو!
- هستم
آزاد: الان حالش چطوره؟
- الان خوبه.
آزاد: حالا تو چرا گوشیت و جواب نمی‌دادی؟
- چون صداشو نشنیدم.
آزاد آهانی گفت و ادامه داد:
- ایشالله زودتر خوب شه. خب من برم کار دارم باز بهت زنگ می‌زنم.
- باشه.
و گوشی را قطع کرد.
یا او خیلی بی‌احساس بود یا من این‌گونه فکر می‌کردم. حتی کمی هم ناراحت نشد که پریناز خودکشی کرده! روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ با تمام وجود از خدا می‌خواستم زودتر پریناز خوب شود و به خانه برگردد حتی بودنش هم خوب بود این‌گونه من خودم را مقصر نمی‌دانستم که چرا پریناز این‌گونه شده مطمئن بودم به خاطر آزاد است او از آن شب که آزاد می‌خواست بیاید خوب نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
امروز با تمام سختی‌هایش گذشت. روی مبل نشسته بودم و مشغول بازی با گوشه‌ی شالم بودم که با صدای زنگ آیفن آرزو به سمت در شتافت من هم سریع خودم را به داخل اتاقم انداختم و در را بستم و پشت پنجره ایستادم. پرده را کنار زدم و به بیرون خیره شدم در باز شد و دایی و زن‌دایی در حالی که دست پریناز را گرفته بودود وارد خانه شدند خوشحال شدم دلم می‌خواست بروم و او را محکم بغل بگیرم اما نمی‌شد مطمئن بودم باز دایی حتما چیزی بارم می‌کند از پشت پنجره به او نگاه کردم خیلی بی‌حال بود نگاهش به پنجره افتاد که سریع پرده را انداختم که مبادا مرا ببیند می‌خواستم امروز روز او باشد و جلوی چشمش ظاهر نشوم تا اذیت نشود، ناراحت نباشد
مرا که می‌بیند خاطراتش تداعی نشود. دوباره روی تخت نشستم که با صدای در به سمت در رفتم و در را باز کردم مامان بود.
- رامش تو چرا نمیایی؟
- مامان نمی‌خوام دوباره حال پریناز بد شه.
مامان لیلا اخم کرد و گفت:
- بیا پایین حالش بد نمیشه.
این دفعه مخالفت کردم دوست نداشتم حالش بد شود
- نه من نمیام. مامان تو رو خدا اصرار نکن.
مامان لیلا سر پایین انداخت
- چی کار کنم کاریش نمیشه کرد هر وقت دوست داشتی بیا پایین!
- باشه.
رفت و در را بست باز هم تنها شدم با این اتاق با صدای زنگ گوشیم برش داشتم آزاد بود. تماسش را جواب دادم.
- الو؟
- بله
- بیا پایین!
- چی
- بیا پایین در رو باز کن!
استرس گرفتم.
- برای چی؟
می‌خوام بیام عیادت دیگه مگه پریناز مریض نیست؟
- چرا؟
آزاد خندید و گفت: چرا داره دختر خوب د بیا دیگه!
- باشه میام.
- منتظرم!
با ترس گوشی را گذاشتم و بلند شدم شالم را روی سرم انداختم و از اتاق بیرون آمدم داشتم به سمت در می‌رفتم که با صدای پریناز ایستادم.
پریناز: واستا!
- برگشتم و به او نگاه کردم.
پریناز: هه خوشحالی خوشحالی این شده حال و روزم؟!
با غم به او نگاه کردم.
پریناز: من و ببین چه به روزم اومده من به خاطر تو اینطور شدم اگه تو دنبال آزاد نمی‌رفتی....
سکوت کرد.
- پریناز من...
پریناز: فقط خفه شو هیچ وقت به من نزدیک نشو فهمیدی!
سر پایین انداختم.
پریناز به سمت اتاقش رفت و در را بست.
من هم به سمت در ورودی رفتم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
در را باز کردم قامت آزاد پدیدار شد. باز هم همان عطر خوش بویش را زده بود عطرش را با تمام وجود بو کشیدم دلم برایش ضعف رفت تیپش مثل همیشه کامل و نفس‌گیر بود. پیراهن چهارخانه مردانه‌ای پوشیده بود که آستین‌هایش را بالا زده بود. رنگ قرمزش به پوست سفید رنگش می‌آمد. موهایش را مثل همیشه بالا زده بود و چشم‌هایش؛ آخ امان از چشم‌هایش که بد دل را زیر و رو می‌کرد .
آزاد: نمی‌خوای بزاری بیام تو رامش خانم؟
- بفرمایید.
آزاد ابرویش را بالا انداخت!
- یعنی بیا تو.
آزاد لبخندی زد:
- آهان، خب این بیمارمون کجاست؟
- تو اتاقش.
لبخندی زد خوب نمی‌خوای راهنماییم کنی؟!
او را به سمت اتاق پریناز بردم دم در اتاق ایستادم
آزاد متعجب به سمت من برگشت.
- من...
آزاد: تو چی
- میشه نیام.
آزاد با تعجب به من نگاه کرد:
- چرا اونوقت؟
- خب... !
- خوب چی؟
- اون به خاطر من.
آزاد دستش را روی دهانم گذاشت.
آزاد گفت: هیش.
آزاد دستش را از روی دهانم برداشت و بعد دستم را گرفت.
دستم گرم شد دلم هم گرم شد. و بعد دستم را کشید و در را باز کرد. با هم وارد اتاق شدیم.
پریناز با حضور ما چشم‌هایش را باز کرد با دیدن آزاد لبخند زد. اما با دیدن دست‌هایمان لبخندش پاک شد سر پایین انداخت.
سعی می‌کردم دستم را از دستش بیرون بکشم ولی دستم را محکم گرفته بود.
آزاد: سلام پریناز خانم!
پریناز: سلام.
آزاد: خدا بد نده؟
پریناز نگاهش را به او انداخت:
- فعلا که خدا بد داده!
حرف‌هایش نیش داشت و نگاهش بدتر؛ سر پایین انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
که آزاد انگار متوجه شد و دستم را فشرد. به او نگاه کردم لبخندی به رویم پاشید.
آزاد: فعلا که خوب هستین خدا رو شکر.
پریناز پوزخند زد:
- بله فعلا خوبم.
آزاد: امیدوارم حالتون بهتر بشه و بعد گل‌ها را روی میز گذاشت.
آزاد: اینم برای شما.
پریناز به گل‌ها نگاه کرد.
پریناز: ممنونم.
آزاد: خواهش می‌کنم قابل نداشت.
با صدای در به سمت در برگشتیم که دایی را دیدیم با زن‌دایی وارد شدند زن‌دایی با دیدن من اخم در هم کشید.
آزاد: سلام آقای یزدانی.
دایی: سلام آزاد.
آزاد: ما اومدیم یک سری به پریناز خانم بزنیم.
دایی سر تکان داد.
خوب ما بریم و بعد به من نگاه کرد.
آزاد: بریم رامش خانم؟
به او نگاه کردم و سر تکان دادم از اتاق بیرون آمدیم
دستم را ول کرد.
آزاد: دیگه از من فرار نکن تو مقصر هیچی نیستی رامش فهمیدی؟!
سر پایین انداختم.
آزاد دستش را زیر چانه‌ام گرفت و سرم را بالاگرفت.
آزاد: فهمیدی!
سر تکان دادم.
آزاد: آفرین خب بریم بیرون نظرت چیه؟
- اما...
آزاد: اما نداره بریم.
سر تکان دادم.
برای حال و احوال من هم خوب بود، حالم اصلا خوب نبود .
آزاد گفت: خوب تو برو حاضر شو!
- باشه.
آزاد: من دمه در منتظرم و رفت. من به اتاق رفتم و در کمد را باز کردم.
پیراهن قرمز رنگم را در آوردم مانتویی را پوشیدم و بعد شالم را روی سرم انداختم. به داخل چشم‌هایم کمی سرمه کشیدم و از اتاق بیرون آمدم و کفش‌هایم را پوشیدم. از پله‌ها پایین آمدم. به حیاط رسیدم که نگاه کسی را احساس کردم سر برگرداندم. که پریناز را دیدم، که از پشت پنجره به من نگاه می‌کرد، وقتی دید که نگاهش می‌کنم، پرده را کشید و رفت.
از خانه بیرون آمدم و در را بستم به سمت ماشین آزاد رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد در ماشین نشسته بود و منتظر من بود، در ماشین را که باز کردم، نگاهش به سمت من آمد.
آزاد: به چه عجب!
لبخندی زدم، دیگر هیچ نگفت و ماشین را به راه انداخت.
- آزاد کجا می‌ریم؟
آزاد: کوهنوردی می‌ریم
من با تعجّب به او نگاه کردم!
- کوهنوردی؟!
آزاد سر تکان داد و گفت:
آزاد: آره مشکلی داره؟
- نه اصلاً، فقط تعجب کردم.
آزاد لبخندی زد و به راه افتاد به‌ دور و اطرافم نگاه می‌کردم، تا به حال این‌ طرف‌ها نیامده بودم، جایه واقعاً زیبایی بود، پر از درخت بود، سرسبزی همه جا را فرا گرفته بود.
شیشه ماشین را پایین دادم، که باد خنک و دل‌پذیری به صورتم برخورد کرد، چشمانم را بستم و از این هوا لذت بردم و لحظه‌ای فارغ از تمام دنیا شدم، نه پرینازی وجود داشت، نه آقاجانی بود.
تنها من بودم و این باد دل‌انگیز و زیبا واقعاً مانند بهشت بود، به سمت آزاد برگشتم.
- اینجا واقعاً قشنگه!
آزاد: فکر کردی من تو رو جایِ بدی میارم!
لبخندی زدم و دوباره به بیرون نگاه کردم، ماشین را در کناری نگه‌ داشت و از ماشین پیاده شد، من هم به همراه او پیاده شدم.
از صندوق عقب سبد بزرگی را برداشت، متعجب به او نگاه کردم.
- این دیگه چیه؟
آزاد نگاهش را به سبد دوخت و دوباره به من نگاه کرد.
آزاد: خب سبد دیگه!
- می‌دونم سبد هست، برای چی هست؟
آزاد: وقتی دو نفر میرن پیک‌نیک این وسیله رو با خودشون می‌برن.
لبخندی روی لبانم آمد و سر پایین انداختم.
آزاد: رامش خانم کمک نمی‌کنی؟
به سمتش رفتم که از داخل سبد زیراندازی را برداشت.
آزاد: خب بیا کمک ببینم.
با کمک هم زیرانداز را انداختیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
روی زیرانداز نشستیم، و به آسمان نگاه کردم.
- قشنگه نه!
آزاد: آره خیلی، بزرگ و قشنگه!
- آره
سپس با دستش به آسمان اشاره کرد، ابری را به من نشان داد.
- هی دختر اونجا رو ببین!
به آسمان نگاه کردم، ابری را دیدم که شبیه به خرگوش بود.
- اون رو میگی؟
آزاد: آره نگاه کن، شبیه ببر نیست؟
اخم کردم و گفتم:
- نخیرم، خرگوش هست.
آزاد: نه! ببره ببین.
- اه آزاد نگاه کن، خرگوشه خب!
خندید و گفت:
آزاد: باشه هر چی تو بگی و بعد آرام صدایش آمد، که گفت دخترِ لجباز.
- من لجبازم؟
آزاد: نه... من گفتم؟
سر تکان دادم، که سر پایین انداخت و مردانه خندید و دل من برایش رفت.
(دل من با آن خنده‌هایت آن‌قدر می‌رود که دلم می‌خواهد تا ابد نگاهت کنم و لبخندت را بشمارم شاید اگر می‌دانستی، هیچ گاه این‌گونه نمی‌خندیدی و خندهایت را به عالم وآدم نشان نمی‌دادی تا دیگران هم مانند من دیوانه خنده‌هایت شوند.)
آزاد: با خودت حرف می‌زنی؟
خندیدم، او هم خندید.
آزاد: اه دختر اون یکی رو ببین شبیه کیه اگه گفتی؟
به ابری که اشاره کرده بود نگاه کردم.
- کدوم؟
آزاد: بابا اون یکی دیگه ببین!
تا می‌خواستم نگاه کنم مرا محکم در آغوش گرفت.
قلبم رفت به خدا که رفت نفس برایم نماند
می‌خواستم بگویم با من این کارها را نکن من تحّمل این آغوش را ندارم، من زود وابسته می‌شوم، اما بر زبانم مهر سکوت خورده بود. عطرش را با تمام وجود به ریه‌هایم فرو بردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه از آغوشش بیرون آمدم، کمی خجالت کشیده بودم، سر پایین انداختم، که دستش را زیر چانه‌ام برد.
آزاد: رامش؟
- بله!
لبخندی زد و گفت:
آزاد: چی شده؟
- هیچی.
آزاد: پس چرا گلگون شدی؟
- همین‌طوری.
آزاد: که همین‌طوری!
سر تکان دادم، که بلند شد و ایستاد.
- کجا می‌ری؟
آزاد: می‌رم کوهنوردی دیگه برای چی اومدم.
- خب من چی‌کار کنم؟
آزاد: تو هم میای دیگه!
سپس دستش را به سمتم دراز کرد، دستش را گرفتم و بلند شدم.
آزاد: خب اول ببینم چقدر توان داری؟
به سمت کوه که آن‌طرف بود، حرکت کردیم.
به بالای کوه نگاه کردم، برای من بالا رفتن از این کوه زیادی سخت نبود، به آزاد نگاه کردم، که لبخند شیطنت آمیزی زد.
آزاد: با یک مسابقه چطوری؟
- لبخندی زدم و گفتم:
- من موافقم.
آزاد: خب پس با شمارش من شروع می‌کنیم.
فقط هر کی برنده شد هر چی گفت، باید بازنده بهش عمل کنه.
لبخندی زدم و سر تکان دادم.
او نمی‌دانست که من در بالا رفتن از کوه مهارت زیادی دارم.
آزاد: با شمارش من شروع می‌کنیم.
- باشه!
آزاد: خب پس...۳و۲و۱ حرکت!
با سرعت شروع به بالا رفتن کردیم، اولش از من جلو افتاده بود، امّا بعدش من از او جلو افتادم، که ناگهان صدای فریادش مرا به سمت خود برگرداند، با سرعت خودم را به او رساندم.
- وای! آزاد خوبی چی شد؟
اصلا حرف نمی‌زد و چشم‌هایش را بسته بود، خیلی نگران شده بودم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
شروع کردم به گریه کردن، اشک‌هایم یکی پس از دیگری راه خود را گرفتند.
- آزاد تو رو خدا چشم‌هات رو بازکن!
امّا باز هم جواب من سکوت بود.
- آزاد تو رو خدا خواهش می‌کنم! چشم‌هات رو بازکن.
یک دفعه یکی از چشم‌هایش را باز کرد، آنقدر خوشحال شدم که حواسم نبود، چه می‌کنم و محکم او را بغل کردم.
- وای تو خوبی خدا رو شکر!
آزاد: مگه باید بد می‌بودم.
بعد قهقهه ای زد، با حرص از او جدا شدم.
- تو با من شوخی کردی؟
آزاد ابرو بالا انداخت و بلند شد و شروع به دویدن کرد، خیلی از او عقب افتاده بودم، با غم نگاه کردم حال نزدیک بود که به بالای کوه برسد.
از روی زمین بلند شدم و به سمت بالای کوه رفتم.
اما افسوس، که او رسیده بود. با حرص مشتی به بازویش زدم و گفتم:
- حساب نیست، تو جرزنی کردی!
خنده‌ای کرد و گفت:
آزاد: خب حالا شرطمون!
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم.
- شرط چی؟
آزاد: شرط دیگه گفتم، هر کی زودتر برسه...
اخم کردم گفتم:
- اما تو جرزنی کردی، حساب نیست!
خنده‌ای کرد و قدمی به من نزدیک شد، نفسش را در صورتم رها کرد، می‌خواستی گول نخوری، رامش خانم و بعد دوباره خندید.
مثل بچه‌ها پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- حساب نیست!
آزاد: راه نداره، باید هر چی می‌گم انجام بدی!
با اخم به او نگاه کردم و او شروع کرد به فکر کردن و بعد به سمتم برگشت و گفت:
آزاد: اوم، باید گونم رو ب*بوسی!
و من اخم کردم
- دیگه چی؟
آزاد: هیچی همین!
- خیلی پرو هستی!
آزاد: می‌دونم خانمم.
پوفی کشیدم و روی پاهایم ایستادم او هم صورتش را به من نزدیک کرد، گونه‌اش را بو*سیدم، خیلی خجالت کشیدم، اما خوب دیگر راهی نداشتم، او برنده شده بود، خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
آزاد: آفرین خانمم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
- آزاد!
آزاد: جانم.
می‌خواستم پایین بروم که دستم را گرفت.
آزاد: کجا میری؟
- میرم پایین.
آزاد: الان مثلا قهری؟
- معلوم نیست؟
آزاد: چرا زیادی معلومه!
من هم خنده‌ام گرفت، اما هم‌چنان اخم‌هایم را حفظ کردم، دستش را بالا آورد و روی اخم‌هایم گذاشت و گفت:
آزاد: ای بابا چه اخمی کرده، خلاف که نکردی.
- بدتر از خلاف بود.
آزاد خندید و روی زمین نشست و به من نگاه کرد.
آزاد: تو نمی‌شینی؟
با اخم کنارش نشستم.
آزاد: شهر از این‌جا خیلی کوچیکه، مگه نه!
- اهوم!
آزاد: و ما از اینجا خیلی کوچک‌تر و نزدیک‌تر به خدا اگه نفس بکشیم، می‌تونیم بوی خدا رو حس کنیم.
به او نگاه کردم که چشم‌هایش را بسته بود.
دوباره سکوت را شکست و گفت:
آزاد: از زندگیت چقدر راضی هستی!
(باید دروغ می‌گفتم نباید می‌گفتم من تا به الان به اندازه‌ی موهای سرم از آقاجان کتک خوردم، نباید می‌گفتم من از تمام عالم زخم زبان شنیده‌ام، نباید می‌گفتم من زیادی...)
- خیلی راضیم!
لبخندش پر کشید و پوزخندی زد، یا او پوزخند زد یا من این گونه دیدم.
- تو چی؟
آزاد: من فعلا راضی نیستم!
- کی راضی می‌شی؟
آزاد: وقتی که یک اتفاق خوب سر برسه!
- کی می‌رسه؟
آزاد خندیدو گفت:
آزاد: خیلی زود.
- آزاد؟
آزاد: هوم!
- خانوادت کجا هستن؟
آزاد: خانواده... ندارم!
با تعجب به او نگاه کردم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین