- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک شش بود بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم به آشپزخانه رفتم.آرزو و لپ گلی سخت مشغول کار بودند. با دیدن من هر دو به سمت من برگشتند.
- جانم دخترم کاری داری؟
- نه لپ گلی فقط حالم خوب نیست.
لپ گلی آمد و کنارم نشست دستش را روی کمرم گذاشت.
- چی شده دختر جان؟
سرم را پایین انداختم که بلند شد و به سمت کابینت رفت قرصی برداشت و به سمتم آمد:
- آرزو آب بیار دختر.
- باشه مامان!
سریع لیوان را پر آب کرد و آورد لپ گلی قرص و آب را به دستم داد. قرص را خوردم و کمی هم آب خوردم حالم اصلا خوب نبود. شاید از استرس بود نمیدانم. آرزو با نگرانی کنارم نشست.
چرا خوب نیستی؟
سرم را روی میز گذاشتم و با ناله گفتم: - نمیدونم آرزو نمیدونم.
با صدای مامان سرم را از روی میز برداشتم و به او خیره شدم!
- رامش خوبی دخترم؟
سری به معنای نه تکان دادم و اشکم چکید. کنارم نشست و با ناراحتی گفت:
- گریه نکن دخترجان چرا گریه میکنی؟
و بعد با دستش اشکهایم را پاک کرد.
- فدات بشم پریناز خوبه من به داییت زنگ زدم و حالش و پرسیدم.
به او نگاه کردم.
- مامان واقعا حالش خوبه؟
لبخندی زد و سر تکان داد.
- حالا هم بلند شو دست و صورتت و بشور.
با خوشحالی بلند شدم و دست و صورتم را شستم، لپ گلی لقمه پنیر و مربایی آماده کرد و به دستم داد:
- بیا دخترم اینم بخور حالت بهتر شه.
انگار اشتهایم باز شده بود. با خوشحالی نون پنیر را گرفتم و در دهانم گذاشتم خوشمزه بود مخصوصا مرباهای لپ گلی! به سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم حالا واقعا خوشحال بودم با صدای زنگ گوشیم به آن نگاه کردم آزاد بود بیشتر از ۱۰ بار زنگ زده بود تصمیم گرفتم گوشی را بردارم.
- جانم دخترم کاری داری؟
- نه لپ گلی فقط حالم خوب نیست.
لپ گلی آمد و کنارم نشست دستش را روی کمرم گذاشت.
- چی شده دختر جان؟
سرم را پایین انداختم که بلند شد و به سمت کابینت رفت قرصی برداشت و به سمتم آمد:
- آرزو آب بیار دختر.
- باشه مامان!
سریع لیوان را پر آب کرد و آورد لپ گلی قرص و آب را به دستم داد. قرص را خوردم و کمی هم آب خوردم حالم اصلا خوب نبود. شاید از استرس بود نمیدانم. آرزو با نگرانی کنارم نشست.
چرا خوب نیستی؟
سرم را روی میز گذاشتم و با ناله گفتم: - نمیدونم آرزو نمیدونم.
با صدای مامان سرم را از روی میز برداشتم و به او خیره شدم!
- رامش خوبی دخترم؟
سری به معنای نه تکان دادم و اشکم چکید. کنارم نشست و با ناراحتی گفت:
- گریه نکن دخترجان چرا گریه میکنی؟
و بعد با دستش اشکهایم را پاک کرد.
- فدات بشم پریناز خوبه من به داییت زنگ زدم و حالش و پرسیدم.
به او نگاه کردم.
- مامان واقعا حالش خوبه؟
لبخندی زد و سر تکان داد.
- حالا هم بلند شو دست و صورتت و بشور.
با خوشحالی بلند شدم و دست و صورتم را شستم، لپ گلی لقمه پنیر و مربایی آماده کرد و به دستم داد:
- بیا دخترم اینم بخور حالت بهتر شه.
انگار اشتهایم باز شده بود. با خوشحالی نون پنیر را گرفتم و در دهانم گذاشتم خوشمزه بود مخصوصا مرباهای لپ گلی! به سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم حالا واقعا خوشحال بودم با صدای زنگ گوشیم به آن نگاه کردم آزاد بود بیشتر از ۱۰ بار زنگ زده بود تصمیم گرفتم گوشی را بردارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: