جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,454 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
و باز هم این من بودم که این سکوت را می‌شکستم.
- چرا خانواده نداری؟
نگاهش را از رو به‌ رویش گرفت و به من دوخت به چشم‌هایم خیره شد، انگار می‌خواست مطمئن شود، که به کسی نمی‌گویم و بعد گفت:
آزاد: چون مردن!
- هیی... چرا؟
و باز او شروع کرد، به تعریف کردن و من سر پا گوش شدم.
آزاد: بابا که از اول نداشتم مامانمم...
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و گفت:
آزاد: آتش گرفت، مامانم سوخت.
با تعجب به او نگاه کردم و باز به حرف آمدم.
- چرا؟!
آزاد: یه روز که داشتم از مدرسه می‌آمدم، درست یادمه ۹ سالم بود، تو راه خونه بودم، دیدم همه دارن به سمت خونه ما میرن، به سمت خونه رفتم، اما با چیزی که دیدم، مغزم قفل کرد، خونمون داشت تو آتیش می‌سوخت، بین جمیعت به دنبال مامانم گشتم، امّا نبود هنوز اون صداها تو گوشمه که می‌گفتن یه زن تو خونه هست، از خونه بیرون نیومده، پسرش صبح رفت مدرسه اون لحظه بود، که هیچی نفهمیدم، کیفم رو پرت کردم، یه گوشه می‌خواستم بپرم تو آتیش مامانم رو بیرون بیارم امّا نذاشتن لعنتی‌ها نذاشتن... !
یک دفعه مثل کسانی که به آن‌ها جنون وارد شده باشد، بلند شد و داد زد.
- من مقصرم رامش مقصر اگه بهش کمک می‌کردم، الان زنده بود.
بلند شدم و ایستادم و محکم او را در آغوش گرفتم.
گریه کرد شانه‌هایش لرزید من صدای قلب تکه‌تکه‌اش را به خوبی می‌شنیدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
- آروم باش آزاد تو رو خدا گریه نکن.
من را هم گریه گرفته بود.
(وچه زمانی حتی آسمان‌ها هم گریه سر می‌دهند، زمانی که یک مرد می‌گرید، تمام موجودات عالم سکوت می‌کنند، تمام موجودات می‌ایستند، سوگواری سر می‌دهند و چقدر گریه‌های یک مرد غم انگیز است)
از من جداشد و لبخندی زد دستم را روی صورتش گذاشتم و اشک‌هایش را پاک کردم که لبخند زیبایی زد و دستم را بوسید و گفت:
آزاد: تو چی داری؟
- چی؟
آزاد: میگم چی داری که من این راز سر به مهر رو که به هیچ ک.س نگفتم به تو گفتم.
- نمیدونم
آزاد: تو خیلی خوبی تو ...
حرفش را قطع کرد، سکوت کرد چشم‌هایش را از من دزدید.
- چی می‌خوای بگی؟
آزاد: هیچی مهم نبود! بریم پایین؟
سر تکان دادم و باهم از کوه پایین آمدیم، روی زیراندازمان نشستیم و او از داخل سبد دو تا ساندویچ بیرون آورد لبخندی زدم و گفتم:
- فکر همه جاش رو هم کردی.
آزاد: پس چی ما اینیم دیگه!
به ساندویچ نگاه کردم
- حالا چی هست؟
آزاد: ساندویچ مرغ، می‌خواستم کالباس بگیرم دیدم مضر، نگرفتم.
لبخندی زدم، و شروع به خوردن ساندویچ‌ها کردیم ساندویچ که تمام شد آزاد بلند شد.
آزاد: خب بریم.
- باشه!
کم‌کم بلند شدیم و وسایلمان را داخل سبد گذاشتیم، و به سمت ماشین رفتیم. آزاد سبد را در صندوق عقب گذاشت و هر دو سوار شدیم.
آزاد: خب بعدش کجا بریم؟
- بریم خونه دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: خونه واسه چی؟
- بریم که آقاجان نگران میشه!
پوزخندی به حرف خودم زدم، آقاجان حتما هم که نگران رامش می‌شد، آن هم که آقاجان، او حتی یادش نمی‌آمد من در چه سالی به دنیا آمدم نگران شدن که دیگر جای خود داشت.
آزاد: بریم یک بستنی هم بخوریم؟
با شنیدم نام بستنی گل از گلم شکفت.
- باشه قبول فقط زودتر بریم.
قهقه‌ای زد و گفت:
آزاد: رامش خانم شکمو!
با مشت به بازویش کوبیدم و گفتم:
- نخیرم برای اینه که...
آزاد: تو بستنی زیاد دوست داری.
سر تکان دادم و او ماشین را به راه انداخت، روبه‌روی مغازه‌ای نگه داشت و پیاده شد. دو تا بستنی گرفت.
به گوشه خیابان نگاه کردم، یادم از آن روز آمد که با او درست در همان گوشه نشستیم و بستنی خوردیم، آن روز با این‌که یکی از بدترین روزهای عمرم بود، به یکی از بهترین روزهایم تبدیل شد.
لبخندی ناخواسته روی لب‌هایم شکل گرفت. با صدای در ماشین به سمت در برگشتم.
او را دیدم که دو تا بستنی در دست داشت، یکی را به سمت من گرفت، که سریع از او گرفتم و خودش در حالی که لبخند به لب داشت، نشست و گفت:
آزاد: خوب رامش خانم اینم جایزه شما.
- ممنون.
آزاد: خواهش می‌کنم‌.
و بعد شروع به خوردن بستنی کردم.
بستنی من تمام شده بود، امّا بستنی او هنوز باز هم نشده بود، به بستنی او خیره شدم، که با تعجب به من نگاه کردو گفت:
آزاد: تموم کردی؟
- اهوم.
بستنی را به سمتم گرفت.
آزاد: بیا اینم مال تو.
با ذوق گفتم:
- راست میگی؟
قهقه‌ای زد وگفت:
آزاد: دختر تو هنوز جا داری؟
- معلومه برای بستنی زیادی جا دارم.
خنده‌ای کرد و بستنی را به سمتم گرفت.
آزاد: بیا.
سریع بستنی را گرفتم و شروع به خوردن کردم و او با تعجب به من نگاه کردو بعد گفت:
آزاد: ببینم تو واقعاً یه آدم هستی؟
با اخم به او نگاه کردم.
- پس چی هستم؟
آزاد: اوم فرشته.
خندیدم که او هم خندید و به راه افتاد، تا به خودمان آمدیم، روبروی خانه آقا جان بودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: ای بابا چه زود رسیدیم.
خندیم و گفت:
- آره.
آزاد: چرا وقتی کنار تو هستم زود می‌گذره دختر دلم می‌خواد، هیچ وقت تمام نشه.
- منم همین حس رو دارم.
لبخندی زد و بعد گفت:
آزاد: (آنقدر زیبا هستی، که گاهی زبانم بند می‌آيد در وصف جمالت و آن قدر زیبا هستی، که گاهی ماه و ستارگان هم به زیبایت حسودی می‌کنند، چشم هایت امان از چشم هایت که عجیب این دل ایمان مرا بر باد می‌برد.)
خندیدم و گفتم:
- شعر هم میگی؟
آزاد: وقتی آدم عاشق بشه شعر که بماند، برای معشوقش فرهاد میشه و کوه می‌کنه.
خندیدم که دوباره به حرف آمد.
آزاد: حالا می‌فهمم، حافظ بی‌چاره چی کشیده، که راه ديگه‌ای نداشته جز این‌که بشینه شعر بنویسه.
دوباره خندیدم.
آزاد: نخند! دختر این بند دلمو پاره کردی.
با دستم جلوی دهانم را گرفتم.
- آخه خیلی باحال حرف می‌زنی.
ابرو بالا انداخت و گفت:
آزاد: باحاله فقط! همین؟
- خب نه... یعنی، قشنگ هم هست‌.
آزاد خندید و گفت:
آزاد: حالا تو یه چیزی بهم بگو همیشه از تو؛ توی ذهنم بمونه.
- مگه می‌خوای جایی بری که چیزی بگم که تو ذهنت بمونه؟
آزاد: نه
- خوب پس چی؟
آزاد: همین طوری.
- اوم
(اونقدری دوستت دارم، که گاهی ماه هم به اینکه مثل تو باشد، حسادت می‌کند)
به چشم هایم خیره شد.
آزاد: قشنگ بود
- می‌دونم این رو از تو یک کتاب خوندم.
خندید و گفت:
آزاد: خب برو دیگه زیادی هندی کردیم.
- باشه من رفتم.
و از ماشین پیاده شدم، در را بستم که دوباره صدایم کرد، به سمتش برگشتم. که گفت:
آزاد: دوستت دارم.
و بعد هم با سرعت دور شد، امان از دلم که عجیب می‌کوبید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دلم می‌خواست به رویش مشت بکوبم و ساکتش کنم که آبرویم را بیشتر از این نریزد‌.
به سمت خانه رفتم و زنگ در را فشردم که صدای آرزو آمد.
آرزو: کیه؟
- منم آرزو بازکن.
آرزو: اه تویی رامش؟
- اره باز کن.
آرزو: باشه اومدم!
و در را باز کرد.
آرزو: سلام
- سلام
آرزو: خوبی کجا بودی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بابا بزار برسم.
آرزو: خوب رسیدی!
روی پله ها نشستم اره الان رسیدم‌.
به باغچه نگاه کردم.
- داشتی چی‌کار می کردی؟
آرزو: هیچی بابا این گل ها رو آب می‌دادم، از وقتی عمو حسین رفته، کسی نیست بهشون آب بده،
راست می‌گفت، از وقتی عمو حسین رفته بود، این‌ها هم پژمرده شده بودند.
- کی برمی‌گرده؟
آرزو: نمی‌دونم.
- کاش زودتر برگرده دلم براش تنگ شد.
کنارم نشسته گفت:
آرزو: آره کاشکی!
آرزو: خوب می‌گفتی کجا بودی؟
- با آزاد کوهنوردی رفتیم.
آرزو: کوهنوردی؟
- آره!
آرزو: خوش گذشت؟
- آره عالی بود.
لبخندی زد، که لپ گلی صدایش کرد.
آرزو: ای بابا این مامان ما هم اگه گذاشت دو کلمه حرف بزنیم من برم.
- باشه برو.
من هم بلند شدم و به سمت سالن حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
می‌خواستم به اتاقم بروم، که با صدای پریناز ایستادم و به سمتش برگشتم.
پریناز: به چه عجب خانم اومدن.
- سلام!
جواب سلامم را نداد.
پریناز: خوش می‌گذره.
سر پایین انداختم، که پوزخندی زد. و گفت:
پریناز: خیلی ازت بدم میاد رامش مخصوصا از این مظلوم بازی‌هات از این که می‌خوای همیشه خودت مظلوم نشون بدی بگی آدم خوبه هستی.
- من...
پریناز: خفه شو فقط، اومدم بگم تو هیچ‌وقت خوشبخت نمیشی چون آه من دامن گیرت شده.
و بعد هم رفت با بی‌رحمی تمام کلماتش در ذهنم می‌آمدند و حالم را بد می‌کردند.
اشک در چشمانم لانه کرده بود خیلی حالم بد شد، اما من مقصر هیچ چیز نبودم، به سمت اتاقم گام بر داشتم.
در را باز کردم و وارد اتاقم شدم، مثل تمام روزهای تکراری دیگر روی تخت نشستم، نمی‌دانم چرا پریناز با من مشکل داشت، من که به او کاری نداشتم، شاید دلیلش تنفر آقاجان بود که باعث شده بود، همه اعضای این خانواده از من بدشان بیاید، روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، باز هم این دل بی‌تابم دل تنگ آزاد شده بود، زندگی بدون او خیلی سخت بود، یا زیادی عاشقش بودم یا وابسته‌اش ولی این نشانه، نشانه‌ای عشق بود.
او بهترین و مهربان‌ترین فرد زندگیم بود، تنها کسی که می‌توانستم، به او تکیه کنم و مطمئن باشم همیشه مراقبم است، او دقیقا مانند نامش آزادی من بود.
من مثل یک پرنده بودم، که در یک قفس گیر افتاده بودم و او آزادی بود که نزدیک بود، لبخند روی لبانم آمد، با صدای پیام گوشیم به سمتش ‌رفتم و برداشتمش، به اسم رویش نگاه کردم لبخندی روی لبانم آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با لبخند برداشتم و به پیام که روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد نگاه کردم، آزاد بود لبخندی زدم و پیامش را باز کردم، نوشته بود
آزاد: گاهی آنقدر دوستت دارم، که به زمین و زمان به داشتنت فخر فروشی می‌کنم.
خندیدم و جوابش را دادم.
- گاهی آن‌قدر می‌خواهمت که زمان مکان را فراموش می‌کنم.
و برایش فرستادم، بعد از چند دقیقه دوباره صدای گوشیم بلند شد، دوباره به صفحه‌اش نگاه کردم.
آزاد: اوه خانم منم شاعر بوده؟
خندیدم و برایش نوشتم.
- بله پس چی فکر کردی، فکر کردی فقط خودت بلدی؟!
و چند استیکر خنده برایش فرستادم، که دوباره پیامش آمد.
آزاد: اوه خوبه من خانم شاعر زیاد دوست دارم.
دوباره خندیدم، شاید او تنها کسی بود که می‌توانست لبخند به لبانم بیاورد.
آزاد: آقا جانت که باهات دعوا نکرد؟
- نه هنوز نیومده!
آزاد آهانی گفت و بعد نوشت.
آزاد: الان داری چی‌کار می‌کنی؟
- هیچی تو اتاقم هستم.
آزاد: بدون من بهت خوش می‌گذره؟
- نه!
آزاد: می‌دونم
- از کجا؟
آزاد: یه جایی!
- اه اذیت نکن.
آزاد: چون منم همین حس رو دارم.
لبخندم عمیق تر شد و گفتم:
- راست میگی؟
آزاد: تا حالا بهت دروغ گفتم!
- نه.
آزاد: خوب دیگه.
- آزاد!
آزاد: بله
- نمی‌دونم چرا دلم برات باز تنگ شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
آزاد: دختر این کار‌ها رو نکن دلم می‌خواد، الان دوباره بیام پیشت!
بلند خندیدم و گفتم:
- خوب بیا مگه چیه!
آزاد: اه پس بیام؟
- نه شوخی کردم.
بلند خندید به صوت صدایش گوش دادم، مگر می‌شد صدای آدمی آن‌قدر لذت بخش باشد، آن‌قدر که دل آدم را هوایی کند.
با صدای مامان لیلا، که مرا صدا می‌زد.
گفتم:
- آزاد من برم مامان لیلا کارم داره زود میام!
آزاد: باشه برو.
گوشی را قطع کردم و از پله پایین رفتم مامان لیلا روبه‌روی آشپزخانه ایستاده بود، که با دیدن من گفت:
مامان لیلا: ای بابا دختر تو کجایی بیا دیگه!
زود به سمتش رفتم و گفتم:
- جانم بگو؟
بیا می‌خوایم نون قندی درست کنیم!
بالا پریدم و گفتم:
- آخ جون.
من عاشق نان قندی بودم مخصوصا اگر لپ گلی درست کند واقعا خوشمزه می‌شد، با اسم نان قندی هم آب از لب و لوچه‌ام راه می‌افتاد، به آشپزخانه رفتم که آرزو را دیدم با دیدنش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- چرا این‌طوری شدی؟
نگاه متعجبش را به من دوخت، که بیشتر خنده‌ا‌م گرفت.
ابرو بالا انداخت گفت:
آرزو: چه شکلی؟
- دماغت!
دستش را روی دماغش کشید، که بیشتر آردی شد، بلند خندیدم، که ناگهان عطسه‌ای کرد، که همه آرد‌ها در صورتش پخش شد، آن‌قدر بلند خندیدم که صدای خنده‌ام تمام دیوارهای خانه‌ را هم پر کرد.
با اخم به من نگاه کرد، مامان لیلا هم با دیدن او بلند خندید و گفت:
مامان لیلا: دختر چرا این شکلی شدی؟
آرزو از روی زمین بلند شد و به سمت سینک رفت و دست و صورتش راشست و روبه‌رویم ایستاد.
آرزو: حالا خوب شد؟
خندیدم و سر تکان دادم.
او هم خنده‌اش گرفت و خندید، دوباره روی زمین نشست، من هم کنارش نشستم و شروع کردیم به درست کردن نان قندی، لپ گلی تنور را روشن کرد،
و ما یکی‌یکی نون‌ها را به دستش می‌دادیم و او آن‌ها را در فر می‌گذاشت، بوی خوش نان در خانه پیچیده بود و هر کسی را مسـ*ـت خودش می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
لپ گلی بعد از این‌که نون‌ها را داخل فر گذاشت لبخند زیبایی زد و دست به کمرش گرفت و گفت:
- آخيش تموم شد!
من و آرزو هم بلند شدیم، آرزو پارچه‌ای که پر از آرد شده بود را برداشت، که برود و آن را بشورد، مامان لیلا به سمت لپ گلی رفت و گفت:
مامان لیلا: زهرا خانم خسته نباشی!
لپ گلی خنده‌ی دیگری کرد و گفت:
لپ گلی: شما هم خسته نباشید خانوم!
من به سمت سینک رفتم و دست‌هایم را که کمی آردی شده بودند را شستم و بعد به‌ همراه مامان لیلا از آشپزخانه بیرون آمدیم، مامان لیلا نگاه به من کرد و گفت :
- تو هم خسته نباشی دختر گلم!
- مرسی مامانی.
لبخند زیبایی زد، که من هم لبخندی زدم و به سمت حیاط رفتم، دلم می‌خواست کمی در حیاط بنشینم، دلم خیلی گرفته بود از عالم و آدم... .
روی یکی از پله‌ها نشستم، به آرزو خیره شدم، که مشغول شستن پارچه بود، نگاهش را برگرداند و به من نگاه کرد.
و با سر پرسید که چی شده؟
سر بالا انداختم و گفتم:
- هیچی
دوباره مشغول شد.
نمی‌دانم چرا گاهی دلم از عالم و آدم می‌گرفت و دلم بدجوری بی‌تابی می‌کرد.
آرزو بعد از این‌که کارش تمام شد، آن را روی بند پهن کرد و به سمت من آمد و کنارم روی یکی از پله ها نشست.
بعدش صدایش، آمد که گفت:
آرزو: هی رامش!
صورتم را به سمتش بر گرداندم و گفتم:
- بله
آرزو: چرا یک دفعه میری تو فکر؟
- نمی‌دونم!
آرزو: یعنی چی؟
- آرزو من دلم می‌خواد، هر چی زود‌تر از این خونه برم، حتی این دیوارها هم به من حس خفگی میدن،
غمگین نگاهم کرد و گفت:
آرزو: ایشالله زودتر ازدواج می‌کنی میری سر خونه زندگیت!
لبخندی زدم و دوباره به آینده فکر کردم، آینده‌ای نه چندان دور آینده‌ای که فقط من بودم و آزاد و بس
اما شاید اگر می‌دانستم، چه بلاهای قرار است بر سرم بیایید هیچ گاه آرزو نمی‌کردم، که روزی به او برسم و شاید مرگ را هم ترجیح می‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
(آزاد)
خیلی زود داشتم به نقشه‌ام نزدیک می‌شدم، روز‌ها می‌گذشت، آن دختر بیشتر و بیشتر به من عادت می‌کرد، می‌دانستم آنقدر دوستم دارد که حاضر است برایم هر کاری بکند، حتی از خودش بگذرد.
پوزخندی زدم او هنوز این آزاد را نشناخته بود، که مانند گرگی بالای سره طعمه‌اش ایستاده است، تا او را شکار کند، با صدای آرش به خودم آمدم.
آرش: داداش بیا صبحانه حاضره!
- باشه اومدم.
از اتاقم بیرون آمدم و به سمت آشپز‌خانه رفتم، آرش مشغول چیدن میز بود، نگاهی به من کرد و خندید و گفت:
آرش: اوه ببین چشماشو، پسر کمتر می‌خوابیدی!
جوابش را ندادم و به سمت میز رفتم، صندلی را کشیدم و روی آن نشستم، آرش هم بعد اینکه نیمرو‌ آماده شد برداشت و آورد و روی میز گذاشت بعد به سمت نون‌ها رفت، آن‌ها را هم برداشت و روی میز گذاشت.
لقمه‌ای برای خودم درست کردم و خوردم آرش هم همین‌طور سکوت حاکم بود، که باز هم آرش این سکوت را شکست.
آرش: میگم‌ها داداش؟!
سر برگرداندم و به او نگاه کردم.
آرش: کی قراره عروسی بگیرید؟
اخم صورتم را پوشاند و گفتم:
- شاید یک‌ ماه دیگه!
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
آرش: یعنی واقعا می‌خوای ازدواج کنی؟
سر تکان دادم و گفتم:
- به نظرتو راه دیگه‌ای هم هس که انتقامم رو بگیرم!
سرش را پایین انداخت و گفت:
آرش: می‌ترسم، تو نابود شی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- من خیلی وقته نابودم آرش خیلی وقته!
سری تکان داد و لقمه‌ای دیگری گرفت و آن را به سمت من گرفت.
آرش: بیا بخور ببینم از فکرم بیا بیرون!
لقمه را از او گرفتم و در دهانم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین