- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
و باز هم این من بودم که این سکوت را میشکستم.
- چرا خانواده نداری؟
نگاهش را از رو به رویش گرفت و به من دوخت به چشمهایم خیره شد، انگار میخواست مطمئن شود، که به کسی نمیگویم و بعد گفت:
آزاد: چون مردن!
- هیی... چرا؟
و باز او شروع کرد، به تعریف کردن و من سر پا گوش شدم.
آزاد: بابا که از اول نداشتم مامانمم...
قطرهی اشکی از گوشهی چشمش چکید و گفت:
آزاد: آتش گرفت، مامانم سوخت.
با تعجب به او نگاه کردم و باز به حرف آمدم.
- چرا؟!
آزاد: یه روز که داشتم از مدرسه میآمدم، درست یادمه ۹ سالم بود، تو راه خونه بودم، دیدم همه دارن به سمت خونه ما میرن، به سمت خونه رفتم، اما با چیزی که دیدم، مغزم قفل کرد، خونمون داشت تو آتیش میسوخت، بین جمیعت به دنبال مامانم گشتم، امّا نبود هنوز اون صداها تو گوشمه که میگفتن یه زن تو خونه هست، از خونه بیرون نیومده، پسرش صبح رفت مدرسه اون لحظه بود، که هیچی نفهمیدم، کیفم رو پرت کردم، یه گوشه میخواستم بپرم تو آتیش مامانم رو بیرون بیارم امّا نذاشتن لعنتیها نذاشتن... !
یک دفعه مثل کسانی که به آنها جنون وارد شده باشد، بلند شد و داد زد.
- من مقصرم رامش مقصر اگه بهش کمک میکردم، الان زنده بود.
بلند شدم و ایستادم و محکم او را در آغوش گرفتم.
گریه کرد شانههایش لرزید من صدای قلب تکهتکهاش را به خوبی میشنیدم
- چرا خانواده نداری؟
نگاهش را از رو به رویش گرفت و به من دوخت به چشمهایم خیره شد، انگار میخواست مطمئن شود، که به کسی نمیگویم و بعد گفت:
آزاد: چون مردن!
- هیی... چرا؟
و باز او شروع کرد، به تعریف کردن و من سر پا گوش شدم.
آزاد: بابا که از اول نداشتم مامانمم...
قطرهی اشکی از گوشهی چشمش چکید و گفت:
آزاد: آتش گرفت، مامانم سوخت.
با تعجب به او نگاه کردم و باز به حرف آمدم.
- چرا؟!
آزاد: یه روز که داشتم از مدرسه میآمدم، درست یادمه ۹ سالم بود، تو راه خونه بودم، دیدم همه دارن به سمت خونه ما میرن، به سمت خونه رفتم، اما با چیزی که دیدم، مغزم قفل کرد، خونمون داشت تو آتیش میسوخت، بین جمیعت به دنبال مامانم گشتم، امّا نبود هنوز اون صداها تو گوشمه که میگفتن یه زن تو خونه هست، از خونه بیرون نیومده، پسرش صبح رفت مدرسه اون لحظه بود، که هیچی نفهمیدم، کیفم رو پرت کردم، یه گوشه میخواستم بپرم تو آتیش مامانم رو بیرون بیارم امّا نذاشتن لعنتیها نذاشتن... !
یک دفعه مثل کسانی که به آنها جنون وارد شده باشد، بلند شد و داد زد.
- من مقصرم رامش مقصر اگه بهش کمک میکردم، الان زنده بود.
بلند شدم و ایستادم و محکم او را در آغوش گرفتم.
گریه کرد شانههایش لرزید من صدای قلب تکهتکهاش را به خوبی میشنیدم
آخرین ویرایش توسط مدیر: