جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,454 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
(رامش)
وقتی وارد اتاق شد، از ترس به خودم پیچیدم‌.
من را تا به حال این‌گونه ندیده بود، از خجالت سرخ شده بودم و این را خودم هم احساس می‌کردم.
از بس هول شده بودم نمی‌دانستم چه کنم، سریع به سمت شالم رفتم و آن را روی سرم انداختم.
وقتی به سمتم آمد ضربان قلبم آن‌قدر تند می‌زد، که گوش‌هایم را کر کرده بود.
شالم را که کشید، چشمانم را از خجالت بستم.
اما با حرف‌هایش کاری کرد که دلم آرام گیرد و ديگر از او خجالت نکشم، او واقعاً مثل یک آرامش می‌ماند، برای من او شاید دلیل این‌که عاشقانه او را می‌پرستیدم هم همین بود، که او باعث می‌شد، از او خجالت نکشم، من زیادی خجالتی بودم و او این حس را از بین می‌برد.
وقتی از اتاق بیرون رفت، سریع موهایم را بستم، در چشمانم سرمه کشیدم، کمی رژلب زدم و بعدش مانتویی را از داخل کمد برداشتم و به تن کردم‌.
مانتویی سبز بود که حسابی به من می‌آمد، شال سبز رنگم را هم برداشتم و سرم کردم، از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم، دلم می‌خواست از نان قندی‌ها هم کمی برایش ببرم.
مطمئن بودم او هم مثل من از طعمشان خوشش می‌آید، به آشپزخانه رسیدم لپ گلی مشغول درست کردن سالاد بود.
- لپ گلی.
لپ گلی: جانم دخترم!
- میشه از این نون قندی‌ها یه کم بدین من با خودم ببرم!
لپ گلی: ای به چشم بذار الان برات میارم!
لبخندی زدم و روی صندلی نشستم، تا لپ گلی برود نان قندی بیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
لپ گلی آمد، در حالی که نون قندی‌ها در دستش بود. پارچه‌ای را برداشت و آن‌ها را در آن پیچید.
لپ گلی: بیا بگیر گل دختر!
- مرسی لپ گلی.
وبعد هم گونه‌اش را بوسیدم.
که لبخند زیبایی زد.
به سمت بیرون رفتم و تا رسیدم به در حیاط لی‌لی کنان رفتم، به در که رسیدم در راباز کردم آزاد را دیدم که در ماشینش نشسته و عینکش را روی چشمانش زده، خیلی زیبا شده بود.
به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
آزاد لبخندی زد و به نون قندی‌ها نگاه کرد و گفت:
آزاد: این چیه؟
- نون قندی!
آزاد: چی؟
- نون قندی دیگه، تا حالا نخوردی؟
سر به معنی نه تکان داد.
- پس بخور ببینی چی هست عاشقشون میشی!
پارچه را باز کردم، نانی را برداشتم و به دستش دادم و گفتم:
- بیا امتحان کن!
نان را از من گرفت و کمی از آن را خورد.
آزاد: هوم واقعاً خوش‌مزه است.
لبخندی زدم و گفتم:
- آره معلومه که خوش‌مزه هست، آخه لپ گلی درست کرده، من هم بهش کمک کردم‌، با ولع شروع به خوردن کرد و گفت:
آزاد: واقعاً خوش‌مزه است ها!
لبخندی به رویش پاشیدم.
(عاشق که باشی، حتی به حرکات صورتش هم نگاه می‌کنی که چگونه هستند، می‌خواهی او را کامل حفظ شوی، تا فراموشش نکنی هیچ‌وقت_هیچ‌وقت او همیشه برایت بماند عاشق که باشی، همه چیز را عشق معنی می‌کنی حتی پوزخند‌ها را!)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
روبه‌روی پاساژی نگه داشت و هر دو پیاده شدیم، رو به آزاد کردم و گفتم:
- واسه چی اومدیم این‌جا؟!
آزاد: می‌خوایم خرید کنیم دیگه!
به سمت من آمد و دستم را گرفت، کمی خجالت کشیدم، فکر می‌کردم همه به ما نگاه می‌کنند.
با خجالت سرم را به گوشش نزدیک کر‌دم گفتم:
- میشه دستم رو ول کنی!
با اخم به من نگاه کرد و گفت:
آزاد: واسه چی؟
- آخه، خجالت می‌کشم!
خنده‌ای کرد و دستم را محکم‌تر گرفت و گفت:
آزاد: بهت گفتم، وقتی من هستم از هیچ‌ک.س خجالت نکش.
سرم را تا آخرین حد پایین انداخته بودم که وارد مغازه‌ای شدیم، سر بالا گرفتم که دیدم کفش فروشی است.
- اومدیم کفش بگیریم؟
سری تکان داد و گفت:
آزاد: آره واسه عروسی کفش بگیریم!
با ذوق گفتم:
- باشه.
پس آمده بودیم خرید عروسی، کفش‌های پاشنه بلندی را برداشت که سفید بودند واقعاً زیبا بودند لبخندی زدم، آن را به سمت فروشنده گرفت و گفت:
آزاد: از این دارین، سایز ۳۸؟
با تعجب به او نگاه کردم، سایز پای مرا از کجا می‌دانست.
فروشنده که پسره جوانی بود، سری تکان داد وگفت:
پسر جوان: الان میارم براتون!
وبعد به سمت پله‌هایی که به گمانم به زیرزمین ختم می‌شد رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
رو به آزاد کردم گفتم:
- تو سایز پای من رو از کجا می‌دونی؟
لبخندی زد و گفت:
آزاد: من همه چیز رو درباره‌ی تو می‌دونم، این که چیزی نیست.
لبخندی زدم و گونه‌هایم گل انداخت.
(این که یکی هواسش به تو باشد، خیلی زیباست این که یکی حتی سایز پایت را هم بداند زیباتر است من آن را پیدا کردم کسی که همه چیز را درباره‌ی من می‌دانست، حتی ساعت خواب و بیداریم را)
پسر با کفش برگشت و به سمت آزاد آمد و آن‌ها را به سمتش گرفت.
پسر جوان: بیا آقا این هم کفش‌هایی که خواستی!
آزاد ممنونی گفت و روی زمین نشست، با تعجب به او نگاه کردم و سوالم را به زبان آوردم.
- چرا نشستی؟
پایم را گرفت، که قلبم شروع کرد به تند زدن.
- چی‌کار می‌کنی؟
بدون این‌که به حرفم گوش کند، کفش‌ها را نزدیک پایم آورد و خودش آن‌ها را به پایم کرد.
از خجالت گونه‌هایم سرخ شده بود، تا به حال کسی برایم از این کار‌ها نکرده بود.
بعد پای دیگرم را هم گرفت و کفشم را بیرون آورد و کفش نو به پایم کرد و بعد بلند شد و ایستاد.
سر پایین انداختم، نگاه خیره‌اش را به من دوخته بود که با صدایش سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم.
آزاد: راه برو ببینم!
کمی راه رفتم که گفت:
آزاد: خوبه همین‌‌ها رو می‌بریم.
خم شدم که کفش‌ها در بیاورم، که دوباره نشست.
- خودم می‌تونم.
لبخندی زد و گفت:
آزاد: وقتی من هستم تو نمی‌خواد خم بشی!
خیلی خوش‌حال شدم او واقعاً خوب بود شاید، همان شاهزاده سوار بر اسب سفید که می‌گفتند او بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: این‌ها رو برامون بسته بندی کنید!
پسر جوان: چشم آقا.
از آن‌جا که بیرون آمدیم، به سمت مغازه‌ی دیگری رفت، دستم را دوباره گرفت بود، دیگر از او خجالت نمی‌کشیدم و من هم دستش را محکم گرفته بودم. مثل کودکی که دست پدرش را می‌گیرد، تا در تلاطم کوچه گم نشود، دستش را محکم گرفته بودم.
وارد مغازه‌ای شدیم، که پر از مانتو بود چند دست مانتو هم در رنگ‌های مختلف و مدل‌های مختلف برایم برداشت و بعدش شال‌های هم رنگ‌شان واقعاً خوش سلیقه بود.
بعد از آن‌جا بیرون آمدیم و به سمت طلا فروشی رفتیم.
- طلا هم می‌خوای بگیری؟
لبخندی زد و گفت:
آزاد: معلومه!
وارد طلا فروشی شدیم، پیرمردی که مشغول حساب و کتاب بود، روی صندلی نشسته بود و با آمدن ما سر بالا گرفت و سلامی کرد.
آزاد هم سلام کرد و گفت:
آزاد: یک گردنبند می‌خواستم تک باشه!
پیرمرد ایستاد و گفت:
پیرمرد: کارهای جدیدمون از ترکیه اومده واقعاً شیک و قشنگن!
و بعد چند جعبه با خود آورد و گفت:
پیرمرد: این‌ها تک هستن، هیج‌جا نمی‌تونید مثل‌شون رو پیدا کنی.
آزاد یکی‌یکی به آن‌ها نگاه کرد و سپس گردنبند که تصویر فرشته بود را برداشت و گفت:
آزاد: این‌ رو می‌خوام!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
پیرمرد: سلیقت خیلی‌خوبه جوون! این کار حرف نداره!
آزاد به سمتم آمد و روبه‌رویم ایستاد نفس‌های گرمش به صورتم می‌خورد، لبخندی زد و گردنبد را به گردنم انداخت.
و بعد عقب ایستاد و گفت:
آزاد: بذار ببینم چی شکلی شد؟
نگاهش برقی زد و سپس رو به فروشنده کرد.
آزاد: همین رو می‌بریم!
آن را هم بسته بندی کردند، با کلی خرید از پاساژ بیرون آمدیم و به سمت ماشین آزاد رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دوباره به او نگاه کردم و گفتم:
- آزاد.
آزاد: هوم.
- کی بریم لباس عروس بگیریم؟
لبخندی زد و گفت:
آزاد: الان می‌تونیم بریم بگیرم!
- نه آخه مامان لیلا که نیست اون هم باید باشه.
پوزخندی زد و گفت:
آزاد: باشه، می‌ریم خونه تو برو به مامانت بگو بیاد من منتظرم، با ذوق به او نگاه کردم و گفتم:
- باشه.
من را رو به ‌روی خانه پیاده کرد.
سریع دویدم و وارد خانه شدم، خودم را به اتاق مامان لیلا رساندم مامان لیلا مشغول نماز خواندن بود، روی تختش نشستم، مامان لیلا که نمازش تمام شد، رویش را به سمت من برگرداند.
مامان لیلا: جانم، کاری داری خوشگلم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- با آزاد می‌خواهیم بریم لباس عروس ببینیم اومدیم که با شما بریم!
لبخندی زد و گفت:
مامان لیلا: باشه، برو من آماده میشم.
با ذوق از اتاق بیرون آمدم و به سمت کوچه دویدم. و در ماشین را باز کردم و سوار شدم، آزاد نگاهش را به من دوخت و گفت:
آزاد: چی‌شد؟
- میاد الان!
سری تکان داد و با هم منتظر ماندیم، مامان لیلا از خانه بیرون آمد و به سمتمان آمد، سریع از ماشین پیاده شدم،که جلو بشیند اما مامان لیلا اخمی کرد و گفت:
مامان لیلا: شما زن و شوهرید تو باید جلو بشینی‌.
- اما… .
مامان لیلا: اما نداره.
دوباره در را باز کردم و جلو نشستم، مامان لیلا هم عقب نشست و در را بست‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
مامان لیلا: سلام پسرم خوبی؟
آزاد: سلام خدا رو شکر شما خوب هستین؟!
مامان لبخندی زد و تشکری کرد، آزاد ماشین را راه انداخت و ما را به پاساژی برد، از ماشین پیاده شدیم.
به سمت مغازه‌ای رفت که پر از لباس عروس بود،
لباس عروس‌های که سفید‌سفید بودند از بچگیم عاشق این بودم، که روزی لباس عروس بپوشم، که سفیدسفید باشد.
اما افسوس که بخت بد من، این لباس سفید را هم لکه‌دار می‌کرد!
فروشنده که دختر جوانی بود و کلی هم آرایش داشت بلند شد و لبخندی زد و گفت:
فروشنده: سلام خوش اومدین!
آزاد سلامی کرد، ما هم سلام کردیم.
آزاد: یک لباس عروس درجه یک می‌خوام!
دخترک خنده‌ای کرد و گفت:
فروشنده: باشه با من بیایین.
به دنبالش راه افتادیم، یکی‌یکی لباس‌ها را به ما نشان می‌داد، با ذوقی کودکانه به آن‌ها نگاه می‌کردم، خیلی زیبا بودند.
به دامن‌هایشان دست می‌کشیدم و لبخندم پر رنگ‌تر می‌شد، آزاد به لباسی اشاره کرد و گفت:
آزاد: این خوبه.
مامان لیلا هم به آن نگاه کرد.
مامان لیلا: آره خیلی قشنگه!
واقعاً زیبا بود، لباس عروسی که دکلته بود و آستین‌های پف داری داشت و دامنش هم حسابی پف‌دار بود و مثل ستاره برق می‌زد لبخندی زدم و گفتم.
- عالیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دختر نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت:
فروشنده: داماد مثل این که بیش‌تر عجله داره‌ ها!
لبخندی زدم و سر پایین انداختم. دختر لبخندی زد و گفت:
فروشنده: وای چه عروس با نمکی!
مامان و آزاد خندیدند. دختر به سمت آن لباس عروس رفت و آن را از تن مانکن بیرون آورد و به سمتم گرفت.
فروشنده: عروس خجالتی، برو بپوش ببینیم چه شکلی میشی؟
سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
فروشنده: ولی این داماد زیادی منتظره‌ ها تا دو دقیقه دیگه نری من رو به آتیش می‌کشه!
خندیدم که او هم خندید، دختر شوخی بود از او خوشم آمده بود. به سمت پرو رفتم و پیراهن را پوشیدم، مامان لیلا پشت در ایستاده بود.
مامان لیلا: پوشیدی؟
- آره
در را آرام باز کرد که با دیدن آزاد پشت سرش دوباره در را بست و گفت:
مامان لیلا: شما کجا؟
آزاد: خوب می‌خوام ببینم دیگه!
خنده‌ام گرفته بود، مامان لیلا که فکر کنم صورتش را اخم پوشانده بود گفت:
مامان لیلا: نخیر شگون نداره، داماد قبل عروسی عروس رو ببینه!
آزاد با حرص گفت:
آزاد: الان چی‌کار کنم؟
مامان لیلا: بیرون واستا.
خنده‌ام گرفته بود، مطمئنم آزاد از خشم سرخ‌سرخ شده بود. مامان در را آرام باز کرد و نگاهش را به من دوخت. چند لحظه به من خیره شد و سپس اشک در چشمانش جمع شد.
- مامان گریه می‌کنی؟
مامان لیلا: نه فقط... .
مرا محکم در آغوش گرفت و گفت:
مامان لیلا: خیلی خوشگل شدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
من هم اشک در چشمانم جمع شده بود، اما دلم نمی‌خواست گریه کنم. امروز روز خوشی من بود و دلم نمی‌خواست خراب شود. مامان از من جدا شد و نگاه اشکیش را به من دوخت و بعد لبخندی زد. آن لبخند؛ آن اشک‌ها تضاد عجیبی باهم داشتند. بعد از چند دقیقه گفت:
مامان لیلا: تو خیلی شبیه‌ش هستی!
- شبیه کی؟
مامان لیلا: هی... هیچی.
- مامان بگو دیگه!
مامان لیلا: مهم نبود.
و بعد حرف را عوض کرد.
مامان لیلا: من برم تو عوضش کن. همين رو می‌گیریم!
سری تکان دادم و او هم در را بست.
ذهنم درگیر شده بود، یعنی چه می‌خواست بگوید، من شبیه که بودم؟ هزار سوال در ذهنم بود. در فکر بودم دست بردم که زیپ لباس را باز کنم، اما هر کاری می‌کردم نمی‌شد. اعصابم بهم ریخته بود، تصمیم گرفتم مامان را صدا کنم، در را کمی باز کردم که مامان را صدا کنم که یک نفر خود را در اتاق پرو انداخت. در را قفل کرد. اتاق کوچکی بود اما دو نفر جا می‌شدند. با تعجب به او نگاه کردم، آزاد بود. اخمی کردم و گفتم:
- وای آزاد چشم‌هات رو ببند!
با اخم به من نگاه کرد گفت:
آزاد: اون‌ وقت چرا؟
- بدشگونی داره!
خندید و گفت:
آزاد: من به این چیزها اعتقاد ندارم!
اخم کردم و گفتم:
- ولی من دارم!
دوباره خندید و وقتی خنده‌اش قطع شد، چند لحظه به من خیره ماند. حتی پلک هم نمی‌زد، انگار غیر از من هیچ کسی را نمی‌بیند. خنده‌ام گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دستانم را جلوی چشمش تکان دادم و گفتم:
- آزاد؛ هی آزاد!
اما باز هم پاسخ من تنها سکوتی بود که از جانب آزاد نصیبم میشد. چه فکر خامی گمان می‌کردم که از عشق من مدهوش شده و دلش نمی‌خواهد به جایی نگاه کند. اما انگار در این دنیا نبود قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. متعجب به او نگاه کردم سرش را پایین انداخت و بعد گفت:
آزاد: من...!
- تو چی؟
آزاد: ببخش!
- چی میگی آزاد حالت خوبه؟
یک‌دفعه مثل این‌که به خودش آمده باشد سرش را بالا گرفت، این دفعه حتی به چشم‌هایم نگاه هم نکرد و سریع از اتاق بیرون رفت. یعنی چه؟ او چه می‌گفت؟ گیج شده بودم، چرا باید او را ببخشم، مگر چی کاری کرده بود!
مامان لیلا و آزاد ذهنم را حسابی درگیر کرده بودند، اما آن روز آن‌قدری خوش‌حال بودم که متوجه این حرف‌ها و این سر نخ‌ها نشوم، حال ‌که می‌فهمم علتش چه بود، دلم می‌خواهد آن لباس عروس را هم به آتش بکشم، چون او هم زندگی مرا به آتش کشید.
زندگی که من خوش‌حال بودم از بودنش اما حیف که سرابی پیش نبود و شاید از آن روزها است که من دیگر هیچ واقعیتی را باور نمی‌کنم و همه را سراب می‌پندارم.
( و چه بد است زمانی که تو از ترس این‌که همه چیز دروغ باشد، حتی واقیعت‌های زندگی را هم باور نمی‌کنی، آن روز، روز مرگ توست. چون تو آن روز به هیچ چیزی اعتماد نداری، حتی تاریکی شب را هم انکار می‌کنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین