- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
(رامش)
وقتی وارد اتاق شد، از ترس به خودم پیچیدم.
من را تا به حال اینگونه ندیده بود، از خجالت سرخ شده بودم و این را خودم هم احساس میکردم.
از بس هول شده بودم نمیدانستم چه کنم، سریع به سمت شالم رفتم و آن را روی سرم انداختم.
وقتی به سمتم آمد ضربان قلبم آنقدر تند میزد، که گوشهایم را کر کرده بود.
شالم را که کشید، چشمانم را از خجالت بستم.
اما با حرفهایش کاری کرد که دلم آرام گیرد و ديگر از او خجالت نکشم، او واقعاً مثل یک آرامش میماند، برای من او شاید دلیل اینکه عاشقانه او را میپرستیدم هم همین بود، که او باعث میشد، از او خجالت نکشم، من زیادی خجالتی بودم و او این حس را از بین میبرد.
وقتی از اتاق بیرون رفت، سریع موهایم را بستم، در چشمانم سرمه کشیدم، کمی رژلب زدم و بعدش مانتویی را از داخل کمد برداشتم و به تن کردم.
مانتویی سبز بود که حسابی به من میآمد، شال سبز رنگم را هم برداشتم و سرم کردم، از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم، دلم میخواست از نان قندیها هم کمی برایش ببرم.
مطمئن بودم او هم مثل من از طعمشان خوشش میآید، به آشپزخانه رسیدم لپ گلی مشغول درست کردن سالاد بود.
- لپ گلی.
لپ گلی: جانم دخترم!
- میشه از این نون قندیها یه کم بدین من با خودم ببرم!
لپ گلی: ای به چشم بذار الان برات میارم!
لبخندی زدم و روی صندلی نشستم، تا لپ گلی برود نان قندی بیاورد.
وقتی وارد اتاق شد، از ترس به خودم پیچیدم.
من را تا به حال اینگونه ندیده بود، از خجالت سرخ شده بودم و این را خودم هم احساس میکردم.
از بس هول شده بودم نمیدانستم چه کنم، سریع به سمت شالم رفتم و آن را روی سرم انداختم.
وقتی به سمتم آمد ضربان قلبم آنقدر تند میزد، که گوشهایم را کر کرده بود.
شالم را که کشید، چشمانم را از خجالت بستم.
اما با حرفهایش کاری کرد که دلم آرام گیرد و ديگر از او خجالت نکشم، او واقعاً مثل یک آرامش میماند، برای من او شاید دلیل اینکه عاشقانه او را میپرستیدم هم همین بود، که او باعث میشد، از او خجالت نکشم، من زیادی خجالتی بودم و او این حس را از بین میبرد.
وقتی از اتاق بیرون رفت، سریع موهایم را بستم، در چشمانم سرمه کشیدم، کمی رژلب زدم و بعدش مانتویی را از داخل کمد برداشتم و به تن کردم.
مانتویی سبز بود که حسابی به من میآمد، شال سبز رنگم را هم برداشتم و سرم کردم، از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم، دلم میخواست از نان قندیها هم کمی برایش ببرم.
مطمئن بودم او هم مثل من از طعمشان خوشش میآید، به آشپزخانه رسیدم لپ گلی مشغول درست کردن سالاد بود.
- لپ گلی.
لپ گلی: جانم دخترم!
- میشه از این نون قندیها یه کم بدین من با خودم ببرم!
لپ گلی: ای به چشم بذار الان برات میارم!
لبخندی زدم و روی صندلی نشستم، تا لپ گلی برود نان قندی بیاورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: