جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,445 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با صدای بلند در، آرش خود را به من رساند. نگرانی را از چشمانش هم میشد خواند. پوزخندی زدم. من خیلی وقت بود که تمام احساس آدم‌ها را از نگاه‌شان می‌خواندم! به من نزدیک شد و گفت:
آرش: چی شد داداش رامش حالش خوب بود؟!
خودم را به مبل رساندم و رویش نشستم و سپس سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
- خوب بود.
آرش: پس چرا این‌قدر عصبی‌ هستی؟
- چون داشتم لو می‌رفتم.
او هم کنارم نشست و گفت:
آرش: واسه چی لو بری مگه چی‌کار کردی؟
- آرش دارم دیونه میشم، می‌خواستم همه چیز و به اون زنیکه بگم!
آرش: چرا خب، حرف بزن دیگه!
شروع کردم برایش تعریف کردن، بعد از اتمام حرفم آرش اخم کرد و گفت:
آرش: اون پریناز رو باید... .
و ادامه حرفش را خورد. خنده‌ای کردم و گفتم:
- باید چی...؟
آرش: ولش داداش!
هیچ نگفتم و چشم‌هایم را بستم. چند دقیقه بعد آرش دوباره صدایم زد. همان‌طور که چشم‌هایم بسته بود گفتم:
- دو دقیقه زبون به کام می‌گیری یا نه؟
آرش: برات آب آوردم!
چشم باز کردم و او را با یک لیوان آب دیدم. لیوان آب را به سمتم گرفت و گفت:
آرش: بیا بخور آروم شی.
لیوان را از او گرفتم و یک نفس سر کشیدم.
آرش: آروم‌تر بابا همش مال خودته!
جوابش را ندادم و دوباره چشم‌هایم را بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با صدای زنگ گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم و گوشی را از جیبم بیرون آوردم و نگاهش کردم. پوفی کشیدم، رامش بود. روی دکمه سبز را فشار دادم که صدای رامش در گوشی پیچید! صدایش پر از استرس بود. مثل این‌که خیلی ترسیده بود.
رامش: الو آزاد؟!
- الو؟
رامش: آزاد کجایی؟
- خونم!
رامش: آزاد پیش پریناز که نرفتی؟
- نه نرفتم.
صدای نفس راحتی که کشید را شنیدم و بعد دوباره صدایش آمد.
رامش: حالت خوبه؟
- مگه باید بد می‌بودم؟
صدایش تا چند دقیقه نیامد و بعد گفت:
رامش: با مامان دعوا کردی؟
- نه.
رامش: پس چرا ناراحته؟
- نمی‌دونم.
حرف را عوض کردم و گفتم:
- خوب حالا کی مرخص میشی؟
صدای آرامش آمد که گفت:
رامش: امروز فکر کنم مرخص بشم!
- برو استراحت کن خسته‌ای.
رامش: باشه خداحافظ!
من هم خداحافظی کردم و گوشی را قطع کردم. آرش از آشپزخونه بیرون آمد و به من نگاه کرد و گفت:
آرش: کی بود؟
- رامش!
کنارم نشست و گفت:
آرش: چی گفت؟
- هیچی می‌پرسید رفتم پریناز رو بکشم یا نه!
آرش نگاهش را به من دوخت و گفت:
آرش: دیگه چی گفت؟
- گفت به مامان جونش چیزی گفتم یا نه؟
آرش: تو چی گفتی؟
گفتم:
- نه
آرش: آها!
و بعد بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و بعد صدایش را بلند کرد و گفت:
آرش: بلند شو بیا می‌خواهیم ناهار بخوریم!
- باشه اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. اصلاً اشتها نداشتم ولی خوب باید یه کم به این مغز زبان نفهمم حالی می‌کردم که دلیل آمدن من چیست. چرا آمدم. الکی بازی در نیاورد. به آرش نگاه کردم. خنده‌ام گرفت. از بس حواسم پرت بود به پیش‌بندی که بسته بود نگاه نکرده بودم! پیش‌بندی که به رنگ سفید بود رویش پر از عکس پیراشکی بود. مثل این زن‌های خانه‌دار شده بود و مشغول آشپزی بود. خندیدم و گفتم:
- کد بانوی شدی ها!
آرش: ببند بابا.
با خنده روی صندلی نشستم و گفتم:
- حالا چی داریم خانومم؟
با خنده برگشت و به من نگاه کرد. بعد خودش را جدی نشان داد و صدایش را زنانه کرد و گفت:
آرش: واسه آقامون نیمرو درست کردم!
با اخم به او نگاه کردم و گفتم:
- بازم.
ماهیتابه را برداشت و آورد و روی میز گذاشت. نان سنگگ را هم از یخچال بیرون آورد و سبزی‌ها را هم گذاشت.
آرش: از خداتم باشه، خدمتکار مجانی گیر آوردی برات کار می‌کنه!
- برو بابا همش نیمرو درست می‌کنی!
لقمه‌ای درست کرد و به سمتم گرفت:
آرش: حالا این رو بخور ببین چه مزه‌ای میده؟
لقمه را از او گرفتم و در دهانم گذاشتم خوب بود. خوش مزه شده بود. دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت:
آرش: چی‌شد آقامون خوشمزه است؟
- خوبه.
رو برگرداند و با حالت خیلی چندشی گفت:
آرش: بی‌احساس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دماغم را چین دادم و گفتم:
- اه حالم رو بهم زدی آرش!
خندید و گفت:
آرش: باشه بابا ناز کشیدنم بلد نیستی پسره‌ی خنگ.
بلند خندیدم که او هم خندید. ناهار را در سکوت خوردیم که آرش بلند شد و گفت:
آرش: راستی پسر، امشب فوتبال داره!
- جدی؟
آرش: ها.
- پس تخمه بگیرم بیام با هم نگاه کنیم.
خندید و سری تکان داد.
آرش: ها آره بگیر!
شب که شد تخمه گرفتم و به خانه رفتم. آرش روی مبل نشسته بود و مشغول دیدن پیام بازرگانی بود. بسته‌ی تخمه‌ را به سمتش پرت کردم که به سرش خورد. با ترس بلند شد و به من نگاه کرد. بلند خندیدم و گفتم:
- زیادی تو تبلیغ بودی!
اخمی کرد و گفت:
آرش: بی‌ش*ر*ف ترسیدم.
بلند خندیدم و به سمت آشپزخانه رفتم و دست‌هایم را شستم و بعد آمدم و کنار آرش نشستم. نگاهش به سمت من سوق داد و گفت:
آرش: نمیگی یکی شاید سکته کرد!
- خوب سکته کنه.
رویش را برگرداند و دوباره صدایش آمد.
آرش: دارم برات.
فوتبال که شروع شد مشغول خوردن تخمه‌ها شدیم. تندتند تخمه می‌شکستیم. همه را این طرف آن طرف می‌انداختیم. بعد از این‌که فوتبال تمام شد هر دو بلند شدیم نگاهی به دورمان کردیم. پر از پوستِ تخمه بود به آرش نگاهی کردم و گفتم:
- دست تو رو می‌بوسه!
و بعد به سمت اتاق رفتم. صدای بلندش آمد که گفت:
آرش: د آخه نامرد چه‌طوری این‌قدر زیاد رو جمع کنم. بدون این‌که برگردم گفتم:
- موفق باشی!
و بعد به سمت اتاقم رفتم و در را بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم، اما باز هم آن کابوس‌های مزاحم مانع خوابم می‌شد. با دیدن آن کابوس همیشگی دادی زدم و چشم‌هایم را باز کردم. باز هم مثل همیشه همه جا آتش بود و من وسط آتش به دنبال مادرم می‌گشتم. داد می‌زدم و کمک می‌خواستم. با صدای آرش بیدار شدم تمام بدنم عرق کرده بود. از ترس لب‌هایم می‌لرزید. آرش خود را به من رساند و کنار تختم نشسته بود. لیوان آبی در دست داشت. به سمتم گرفت.
آرش: داداشم خوبی آزاد؟
- آ... آره خوبم!
آرش: د خوب نیستی لامصب، بهت گفتم بریم دکتر به حرفم گوش نمی‌کنی!
اخمی کردم و لیوان را از او گرفتم و سر کشیدم.
- نیاز به دکتر ندارم.
آرش: د داری تو حالیت نیست. یک شب خواب راحت نداری برو ببین چه مرگته.
لیوان رو روی پاتختی گذاشتم و دوباره دراز کشیدم و سعی کردم چشم‌هایم را ببندم اما باز هم آن کابوس درست جلوی چشمم بود، قطره‌ای اشکی از چشمم چکید. آرش با ناراحتی کنار تختم نشست و به تخت تکیه داد و در حالی که پشتش به من بود گفت:
آرش: چرا به فکر خودت نیستی هان؟
- آرش شروع نکن حوصله ندارم!
آرش: همش همین رو میگی تا چیزی میگم میگی حوصله ندارم!
رویم را از او برگرداندم و چشم بستم.
- آرش بذار بخوابم!
صدای پوزخندش را شنیدم.
آرش: مگه می‌تونی بخوابی؟
- شاید تونستم.
آرش: نمیشه داداش نمیشه! من برات واسه فردا وقت می‌گیرم!
دیگر حوصله نداشتم جوابش را بدهم پس سکوت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
صدای در اتاق آمد. فکر کنم از اتاق بیرون رفت. فقط چشم‌هایم را بسته بودم و خوابم نمی‌برد. رو برگرداندم و نگاهی کردم، آرش نبود. پوفی کشیدم. فردا باز می‌خواست مرا به این دکتر آن دکتر بکشاند.
***
(رامش)
از بیمارستان ‌که مرخص شدم مامان لیلا به سمت اتاق دکتر رفت و بعد از چند‌‌ دقیقه آمد نگاهش را به من دوخت و گفت:
مامان لیلا: باید بریم برات دارو هم بگیریم!
خسته بودم اما سری تکان دادم و بعد دستم را گرفت و با هم از بیمارستان بیرون آمدیم. سرم کمی گیج می‌رفت اما حالم بهتر شده بود. به دور و برم نگاه کردم. غم به دلم نشست. خیلی بد است که هیچ‌ک.س منتظرت نباشد. با غم سر پایین انداختم. از عمو و زن عمو توقع نداشتم که بیاییند، اما حداقل می‌توانستند به دیدنم بیایند و خبری از من بگیرند یا حتی به دنبالم بیایند، با صدای آزاد سرم را بالا گرفتم.
آزاد: خوبی؟
چشمانم تعجب داشت. کی آمده بود من که هیچ نگفته بودم!
لبخندی زد و گفت:
آزاد: از کی منتظرتم این‌جا تا بیایی!
لبخندی صورتم را پوشاند. خوش‌حال شدم یعنی من هم مهم بودم که کسی منتظرم باشد و باز هم خدا را شکر کردم برای داشتن آزاد که خدا او را به من داده بود تا مرحم زخم‌هایم شود و آبی شود روی خشمم و ناراحتی‌هایم را التیام ببخشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
اما من که نمی‌دانستم همه‌ی این خوشی‌ها زود تمام می‌شود، زودتر از آن که فکرش را کنم. افسوس بر خوشی‌های زود گذر. من خوشی‌های طولانی می‌خواستم ولی خوب سازم کوک نبود! آزاد ما را سوار ماشین کرد و راه افتادیم. ما را به خانه‌ی آقا جان برد. خودش هم پیاده شد. در دل ترس داشتم که مبادا کاری کند یا پریناز را دعوا کند. خداخدا می‌کردم که دعوایی رخ ندهد. با در زدنمان آرزو سریع در را باز کرد. مثل این‌که پشت در منتظر بود. با دیدن من خود را در آغوشم انداخت و بلند گریه سر داد و گفت:
آرزو: آبجیم خوبی؟
سری تکان دادم که صدای مامان لیلا آمد.
مامان لیلا: خوبه دخترم، نباید زیاد سر پا واسته!
آرزو خود را از من جدا کرد و سر تکان داد.
آرزو: وای راست می‌گید. بیا آبجی بیا بریم تو!
و سپس بازویم را گرفت.
- خوبم آرزو نیازی نیست.
آرزو: ای بابا حرف نزن این‌قدر، داریم می‌ریم تو دیگه!
و سپس به سمت سالن رفت. آزاد هم پشت سرمان می‌آمد. به سالن رسیده بودیم که پریناز هم از پله‌ها پایین آمد. به قیافه‌اش نگاه کردم که با دیدن آزاد چه‌گونه دلش لرزید. به لباس‌هایش نگاه کردم. تونیک آبی نفتی به تن داشت با شلواری سفید و شالی سفید. موهایش را هم بالای سرش محکم بسته بود و رژ قرمزی که به لب‌هایش زده بود. با دیدن من پوزخندی زد و می‌خواست بی‌تفاوت از کنارمان عبور کند که صدای آزاد میخ‌کوبش کرد قلبم شروع کرد به تند زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: پریناز... .
و بعد با کمی مکث
آزاد گفت: خانم.
آب دهانم را قورت دادم. دعوایی بزرگ در پیش داشتیم. پریناز که خوش‌حال شده بود که آزاد نامش را صدا زده ایستاد و با پوزخندی به من نگاه کرد و بعد دوباره صورتش را به سمت آزاد بر گرداند و گفت:
پریناز: بله!
آزاد: این‌که رامش رو از پله‌ها انداختی بهش کاری ندارم ولی این رسمش نیست که حتی به عیادتش هم نیایی. قدمی به جلو برداشت و به صورتش خیره شد و ادامه‌ی حرفش را با بی‌رحمی تمام به صورتش کوبید.
آزاد: شانست گرفت رامش گفت بهت چیزی نگم وگرنه بلایی به سرت می‌اوردم که مرغ‌های آسمون هم به حالت گریه کنن.
و بعد داد زد.
آزاد: فهمیدی؟!
پریناز اشک در چشمانش جمع شده بود. سرش را پایین انداخت تا ما اشک‌هایش را نبینیم. دلم برایش سوخت که آزاد این‌گونه با او حرف زده بود. آزاد را صدا زدم و گفتم:
- آزاد... .
بدون این‌که به من نگاه کند، همان‌طور که نگاهش را به پریناز دوخته بود گفت:
آزاد: من رو ببین پریناز خانم، به حرمت نون و نمکی که با حاجی خوردم حرمت نگه می‌دارم و هیچی نمی‌گم. ولی دفعه بعد بلایی سر رامش بیاد از چشم تو می‌بینم. اون موقع است که دیگه هیچ‌کسی جلو دارم نیست.
بلند داد زد.
آزاد: فهمیدی!
پریناز اشک صورتش را پوشانده بود با ترس سر تکان داد و با سرعت از کنارمان عبور کرد. آزاد به سمتم آمد و گفت:
آزاد: بریم!
آرزو هنوز هم تعجب داشت و به مسیر رفتن پریناز نگاه می‌کرد. مامان لیلا هم همین‌طور و بعد به خودشان آمدند و با هم به سمت اتاقم رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به اتاقم که رسیدیم با اخم به آزاد نگاه کردم و گفتم:
- چرا باهاش دعوا کردی؟
بدون این‌که به من نگاه کند گفت:
آزاد: چون حقش بود!
مامان لیلا که سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت، مرا روی تخت نشاند و بعد خود به سمت در رفت.
مامان لیلا: من رفتم شما با هم حرف بزنید .
و بعد به آرزو نگاه کرد.
آرزو تا چند دقیقه به ما خیره بود که مامان صدایش زد.
مامان لیلا: آرزو!
آرزو: ب... بله خانم اومدم!
و بعد به همراه مامان از اتاق بیرون رفتند. نگاهم را به آزاد دوختم و گفتم:
- تو که باهاش دعوا کردی الان میره همه چیز رو کف دست آقاجان می‌ذاره. چند تا هم خودش سوار می‌کنه. اون موقع آقاجان بهت میگه چرا باهاش دعوا کردی!
پوزخندی زد و گوشه تخت نشست. در حالی که دست می‌برد تا پارچ آب را بردارد و کمی از آب داخل لیوان بریزد گفت:
آزاد: نمی‌زنه!
- اون‌وقت چرا؟
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
آزاد: چون می‌دونم دوستم داره و خوب کسی رو که دوست داشته باشی نمی‌تونی بری پشتش حرف بزنی.
راست می‌گفت تا به حال این‌گونه به این قضیه نگاه نکرده بودم. لیوان را پر آب کرد و به سمت من گرفت:
آزاد: بیا بخور حالت جا بياد.
لیوان را از او گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم. لبخندی زد و بلند شد.
آزاد: خوب دیگه من برم به کارهام برسم!
- خداحافظ.
او هم خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت و در را بست.
من هم لیوان را روی پاتختی گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
چند روزی از آن قضیه می‌گذشت و من خیلی بهتر شده بودم و حالم خوب بود. گچ دستم را هم باز کرده بودم. مامان لیلا برایم برای هفته دیگر وقت آرایشگاه گرفته بود. حتی باورم نمی‌شد
که می‌خواهم بالاخره با آزاد ازدواج کنم. هفته دیگر او میشد تمام دنیا من و من از این خانه می‌رفتم. بلند شدم و رو به ‌روی پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم. این حیاط که مثل یک عمارت بزرگ بود برای من خاطره‌های تلخ و شیرین زیادی داشت. گاه از ته دل خندیده بودم و گاهی از ته دل گریه کرده بودم. اما باز هم با همه‌ی این‌ها من این خانه را دوست داشتم چون در این‌جا به دنیا آمده بودم، این‌جا قد کشیده بودم و بزرگ شده بودم، این‌جا شده بودم رامش که الان این‌جا ایستاده. دلم برای همه این خانه تنگ میشد. برای گوشه‌گوشه‌اش و حتی برای آقاجان، با صدای در به سمت در برگشتم که آرزو را دیدم. لیوان شربت آلبالویی به دست داشت و به سمتم آمد.
آرزو: به ببینم عروس خانوم رو!
خندیدم و گفتم:
- اه! آرزو شوخی نکن دیگه.
خندید و شربت را به دستم داد.
آرزو: بیا این رو بخور مخصوصه برای تو ملکه فرمودن بیارم براتون.
بلند خندیدم و گفتم:
- دست لپ گلی درد نکنه!
کمی از شربت را خوردم طعمش بی‌نظیر بود. بوی گلاب هم به سرم می‌خورد که حالم را بهتر می‌کرد. شیرین و خوش طعم بود.
- خیلی خوش‌مزه است.
خندید و سر تکان داد و گفت:
آرزو: از صبح مامان مشغوله تا درست شد. اولین لیوان رو هم برای تو فرستاد.
خندیدم و دوباره به پنجره خیره شدم و گفتم:
- آرزو؟
آرزو: هوم!
- من از این‌جا برم دیگه هیچ‌وقت بر نمی‌گردم!
آرزو: این چه حرفیه دختر معلومه که میایی هر هفته میایی با بچه‌هات.
نمی‌دانم چرا به دلم خورده بود اگر از این‌جا بروم دیگر حتی روی این خانه را هم نمی‌بینم. آهی کشیدم و دیگر هیچ نگفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین