- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
با صدای بلند در، آرش خود را به من رساند. نگرانی را از چشمانش هم میشد خواند. پوزخندی زدم. من خیلی وقت بود که تمام احساس آدمها را از نگاهشان میخواندم! به من نزدیک شد و گفت:
آرش: چی شد داداش رامش حالش خوب بود؟!
خودم را به مبل رساندم و رویش نشستم و سپس سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
- خوب بود.
آرش: پس چرا اینقدر عصبی هستی؟
- چون داشتم لو میرفتم.
او هم کنارم نشست و گفت:
آرش: واسه چی لو بری مگه چیکار کردی؟
- آرش دارم دیونه میشم، میخواستم همه چیز و به اون زنیکه بگم!
آرش: چرا خب، حرف بزن دیگه!
شروع کردم برایش تعریف کردن، بعد از اتمام حرفم آرش اخم کرد و گفت:
آرش: اون پریناز رو باید... .
و ادامه حرفش را خورد. خندهای کردم و گفتم:
- باید چی...؟
آرش: ولش داداش!
هیچ نگفتم و چشمهایم را بستم. چند دقیقه بعد آرش دوباره صدایم زد. همانطور که چشمهایم بسته بود گفتم:
- دو دقیقه زبون به کام میگیری یا نه؟
آرش: برات آب آوردم!
چشم باز کردم و او را با یک لیوان آب دیدم. لیوان آب را به سمتم گرفت و گفت:
آرش: بیا بخور آروم شی.
لیوان را از او گرفتم و یک نفس سر کشیدم.
آرش: آرومتر بابا همش مال خودته!
جوابش را ندادم و دوباره چشمهایم را بستم.
آرش: چی شد داداش رامش حالش خوب بود؟!
خودم را به مبل رساندم و رویش نشستم و سپس سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
- خوب بود.
آرش: پس چرا اینقدر عصبی هستی؟
- چون داشتم لو میرفتم.
او هم کنارم نشست و گفت:
آرش: واسه چی لو بری مگه چیکار کردی؟
- آرش دارم دیونه میشم، میخواستم همه چیز و به اون زنیکه بگم!
آرش: چرا خب، حرف بزن دیگه!
شروع کردم برایش تعریف کردن، بعد از اتمام حرفم آرش اخم کرد و گفت:
آرش: اون پریناز رو باید... .
و ادامه حرفش را خورد. خندهای کردم و گفتم:
- باید چی...؟
آرش: ولش داداش!
هیچ نگفتم و چشمهایم را بستم. چند دقیقه بعد آرش دوباره صدایم زد. همانطور که چشمهایم بسته بود گفتم:
- دو دقیقه زبون به کام میگیری یا نه؟
آرش: برات آب آوردم!
چشم باز کردم و او را با یک لیوان آب دیدم. لیوان آب را به سمتم گرفت و گفت:
آرش: بیا بخور آروم شی.
لیوان را از او گرفتم و یک نفس سر کشیدم.
آرش: آرومتر بابا همش مال خودته!
جوابش را ندادم و دوباره چشمهایم را بستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: