- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
لبخندی زدم شاید آن روز دلم نمیآمد در آن حال او را رها کنم نه تا وقتی قلبم تنها برای او میزد.
به چشمهایش خیره بودم کجای دنیا مانند چشمان او داشت.
آزاد: رامش؟
جان کندم تا نگویم جانم او هنوز هم جان من بود با تمام بدیهایش.
- بله!
آزاد: خیلی دوست دارم بیشتر از اون چه که تو فکر کنی!
لبخندی زدم و اشکم چکید، اخم کرد.
آزاد: گریه نکن. اشکت رو میبینم قلبم میسوزه!
لبخندی زدم و دستم را روی صورتم کشیدم و اشکم را پاک کردم.
با صدای آمدن در هر دو به سمت در برگشتیم آرش در چهار چوب در نمایان شد.
آرش: به ببین حاج خانم حاج آقا آشتی کردن.
آزاد: ببند.
آرش: باشه بابا چرا میزنی!
خندیدم که آرش کنارمان ایستاد.
آرش: حالا عروسی کیه؟
آزاد: وقتی توعه کله خر نباشی!
آرش: اوم فکر کنم هیچوقت نباشه چون من داعم اینجا پلاسم.
خندیدم که آزاد هم خندید.
نمیدانستم چهگونه به مامان لیلا بگویم ترس داشتم و شاید نمیخواستم او را یک گناهکار ببینم یک قاتل دلم نمیخواست.
دوباره غم به دلم نشست که آزاد نگاهش را به من دوخت و سوالی به من نگاه کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نیست.
او هم لبخندی زد.
(و اگر عاشق باشی بدون اینکه متوجه شوی تو میشوی تمام او روح او جانش مغزش به گونهای که حتی اگر به جایی خیره شود هم تو میفهمی در ذهنش چه میگذرد و به دنبال چیست)
با صدای آرش به خودم آمدم.
آرش: خوب دیگه شکر خدا خوبی من برم کمکم کارهای ترخیص رو انجام بدم.
آزاد سری تکان داد و آرش هم بیرون رفت.
به چشمهایش خیره بودم کجای دنیا مانند چشمان او داشت.
آزاد: رامش؟
جان کندم تا نگویم جانم او هنوز هم جان من بود با تمام بدیهایش.
- بله!
آزاد: خیلی دوست دارم بیشتر از اون چه که تو فکر کنی!
لبخندی زدم و اشکم چکید، اخم کرد.
آزاد: گریه نکن. اشکت رو میبینم قلبم میسوزه!
لبخندی زدم و دستم را روی صورتم کشیدم و اشکم را پاک کردم.
با صدای آمدن در هر دو به سمت در برگشتیم آرش در چهار چوب در نمایان شد.
آرش: به ببین حاج خانم حاج آقا آشتی کردن.
آزاد: ببند.
آرش: باشه بابا چرا میزنی!
خندیدم که آرش کنارمان ایستاد.
آرش: حالا عروسی کیه؟
آزاد: وقتی توعه کله خر نباشی!
آرش: اوم فکر کنم هیچوقت نباشه چون من داعم اینجا پلاسم.
خندیدم که آزاد هم خندید.
نمیدانستم چهگونه به مامان لیلا بگویم ترس داشتم و شاید نمیخواستم او را یک گناهکار ببینم یک قاتل دلم نمیخواست.
دوباره غم به دلم نشست که آزاد نگاهش را به من دوخت و سوالی به من نگاه کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نیست.
او هم لبخندی زد.
(و اگر عاشق باشی بدون اینکه متوجه شوی تو میشوی تمام او روح او جانش مغزش به گونهای که حتی اگر به جایی خیره شود هم تو میفهمی در ذهنش چه میگذرد و به دنبال چیست)
با صدای آرش به خودم آمدم.
آرش: خوب دیگه شکر خدا خوبی من برم کمکم کارهای ترخیص رو انجام بدم.
آزاد سری تکان داد و آرش هم بیرون رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: