جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,424 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
لبخندی زدم شاید آن روز دلم نمی‌آمد در آن حال او را رها کنم نه تا وقتی قلبم تنها برای او می‌زد.
به چشم‌هایش خیره بودم کجای دنیا مانند چشمان او داشت.
آزاد: رامش؟
جان کندم تا نگویم جانم او هنوز هم جان من بود با تمام بدی‌هایش.
- بله!
آزاد: خیلی دوست دارم بیش‌تر از اون چه که تو فکر کنی!
لبخندی زدم و اشکم چکید، اخم کرد.
آزاد: گریه نکن. اشکت رو می‌بینم قلبم می‌سوزه!
لبخندی زدم و دستم را روی صورتم کشیدم و اشکم را پاک کردم.
با صدای آمدن در هر دو به سمت در برگشتیم آرش در چهار چوب در نمایان شد.
آرش: به ببین حاج خانم حاج آقا آشتی کردن.
آزاد: ببند.
آرش: باشه بابا چرا می‌زنی!
خندیدم که آرش کنارمان ایستاد.
آرش: حالا عروسی کیه؟
آزاد: وقتی توعه کله خر نباشی!
آرش: اوم فکر کنم هیچ‌وقت نباشه چون من داعم این‌جا پلاسم.
خندیدم که آزاد هم خندید.
نمی‌دانستم چه‌گونه به مامان لیلا بگویم ترس داشتم و شاید نمی‌خواستم او را یک گناهکار ببینم یک قاتل دلم نمی‌خواست.
دوباره غم به دلم نشست که آزاد نگاهش را به من دوخت و سوالی به من نگاه کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نیست.
او هم لبخندی زد.
(و اگر عاشق باشی بدون این‌که متوجه شوی تو می‌شوی تمام او روح او جانش مغزش به گونه‌ای که حتی اگر به جایی خیره شود هم تو می‌فهمی در ذهنش چه می‌گذرد و به دنبال چیست)
با صدای آرش به خودم آمدم.
آرش: خوب دیگه شکر خدا خوبی من برم کم‌کم کار‌های ترخیص رو انجام بدم.
آزاد سری تکان داد و آرش هم بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بعد از این که آزاد از بیمارستان ترخیص شد مرا رو به ‌روی خانه پیاده کردند، شاید دلم نمی‌خواست به خانه بروم اما جایی در ته دلم می‌گفت مامان لیلای من بی‌گناه است دستم را روی زنگ گذاشتم.
اما هر چه زنگ زدم کسی بر نداشت دل شوره عجیبی به دلم نشست دلم تاب و تحمل نداشت حالم را درک نمی کردم، ناگهان در خانه آقای احمدی باز شد با دیدن قامت پوریا پشت در سرم را پایین انداختم که آمد و رو به ‌رویم ایستاد.
پوریا: سلام خانم یزدانی.
- سلام.
پوریا: می‌خواستم بگم مادرتون... .
با ضرب سرم را بالا آوردم و به او خیره شدم و با جاری شدن هر کلمه از دهانش روح و جان از تنم رفت.
پوریا: مادرتون بیمارستان بستری شدند حالشون بد شد ما هم بردیمشون بیمارستان!
دستم را روی قلبم مشت کردم.
- ما... مامانم.
سر پایین انداخت.
- خواهش می‌کنم‌ من و ببرین پیش مامانم.
سری تکان داد و من هم سریع به دنبال او راه افتادم در ماشین نشستیم و به سمت بیمارستان رفتیم.
سریع پیاده شدم و تمام طول راه را دویدم و حالا در سالن انتظار منتظر بودم دلم تاب و تحمل نداشت بغض بدی گلویم را می‌فشرد و دلم می‌خواست گریه سر دهم، پوریا با دو تا چای برگشت.
پوریا: خانم یزدانی بفرمایید.
ممنونی گفتم و چای را از او گرفتم.
کمی از آن نوشیدم با آمدن پرستار سریع لیوان را کناری گذاشتم و خود را به او رساندم چه‌قدر حال این روزهایم بد بود آن‌قدر به بیمارستان‌ها آمده بودم که همه با دیدنم مرا می‌شناختند.
- مامانم خو... خوبه؟
سر پایین انداخت و گفت:
پرستار: مادرتون می‌خواد شما رو ببینه!
و من نفهمیدم چه‌گونه خود را به اتاق رساندم.
مامان لیلا روی تخت دراز کشیده بود و چشمان آبی دریایی‌ش را بسته بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود به او نزدیک شدم و کنارش ایستادم.
دستم را روی دستش گذاشتم لایه چشمش را باز کرد به من نگاه کرد و باز آن چشمان دریایی را به من دوخت.
- مامانم.
فقط به من نگاه کرد غم به دلم نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
مامان دستش را به سمت ماسک برد آن را برداشت:
مامان لیلا: من دیگه عمرم به دنیا نیست خودم می‌دونم!
اشکانم راه خود را گرفتند.
- نگو مامان این حرف‌ها رو نزن!
لبخند پر دردی زد.
مامان لیلا: ولی خیلی دوست دارم.
هق زدم.
مامان لیلا: گریه نکن!
- مامان نگو... .
اما ناگهان چشمانش را بست با همان لبخند روی صورتش چشمان زیبایش را بست و برای همیشه مرا ترک کرد دلم می‌خواست آن‌قدر از عالم و آدم گله کنم که حد ندارد.
سریع خودم را به پرستارها رساندم اما فایده‌ای نداشت مامان لیلای من برای همیشه رفت او برای همیشه مرا رها کرد قلبم می‌سوخت آن هم زیاد گوشه‌ی دیوار نشستم.
دیگر حتی پاهایم هم جانی نداشت، پوریا با سرعت خود را به من رساند.
پوریا: خانم یزدانی خوبین؟
چشم بستم و اشکانم جاری شد حتی حال گریه هم نداشتم.
(و من در دوزخی هستم بدون تو دوزخی که سردیش زبان‌زد است به جای آتش سرمایی است که به تنم جاری می‌شود دلم می‌سوزد از نبودت حالم خیلی بد است من خوب نیستم...)
مگر ما آدم‌ها نیازمان را به مادرمان از دست می‌دهیم من هنوز هم به او نیاز داشتم او نباید مرا رها می‌کرد تن سرد مامان لیلا را در حالی که پارچه‌ی سفیدی رویش انداخته بودند به سرد خانه بردند.
و تازه آن زمان بود که دنیا بر سرم آوار شد.
حالا با این آواره‌هایی که بر سرم ویران شده بود چه می‌کردم یک روز گذشت و حال من خوب نشد حالم هر روز بدتر شد.
امروز روز خاک‌سپاری مامان لیلا بود مانتوی مشکیم را پوشیدم با شال مشکیم رو به ‌روی آینه ایستادم صورتم مانند روح شده بود چادرم را به سر کردم از خانه بیرون آمدم آزاد منتظرم بود در این چند روز مرا رها نکرده بود پا به پایم هم‌دردی کرده بود.
با وجود این‌که می‌دانستم مامان لیلا را نبخشیده بود شاید اگر من هم بودم او را نمی‌بخشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
روی مزار مامان لیلا از ته دل هق زدم اشک ریختم مشت به سی*ن*ه‌ام کوبیدم زود نبود چرا به خدا که خیلی زود بود خیلی زود... .
آزاد دستش را روی شانه‌ام گذاشت که سرم را بالا گرفتم و به او نگاه کردم همه رفته بودند و من تنها بودم و به همراه آزاد.
از روی زمین بلند شدم و به سمت ماشین رفتیم
چند روزی گذشته است مامان لیلا مرا رها کرده است و من تنها مانده‌ام.
آزاد در این چند روز هوایم را داشته است و ترکم نکرده است.
امروز مشغول جمع کردن وسایل مامان لیلا بودم با دیدن دفتر خاطرات مامان لیلا دوباره اشک در چشمانم لانه کرد دستم را روی صورتم کشیدم و دفتر را از زیر تخت بیرون کشیدم خیلی وقت بود دلم می‌خواست، آن را بخوانم بدانم مامان لیلا در آن چه چیزی نوشته است صفحه اول را باز کردم
که با خط خوشی که خط مامان لیلا بود نوشته شده بود.
{نوشته‌ها بهانه است فقط می‌نویسم تا یادآوری کنم به یادتم باورش با تو}
اشکم جوشید صفحه دوم را باز کردم.
امروز خیلی خوش‌حالم چون قرار است باز هم او را ببینم آقاجان از دستش خیلی ناراحت بود شاید به خاطر این‌که دیر کرده بود.
با خوش‌حالی بهترین لباسم را به تن کردم بهترین شالم را سر کردم.
و خودم را به سالن رساندم کتابی را که برداشته بودم هم با خودم آوردم تا آقاجان به من شک نکند روی مبل در سالن نشستم و کتاب به دست‌ گرفتم آقاجان با عصبانیت دور سالن دور میزد دستانش را پشت سرش گره کرده بود نمی‌دانم چرا عصبی بود.
کنجکاو شدم که یعنی او که بوده که مامان لیلا از او حرف می‌زند.
آمد و مثل همیشه بوی عطرش پیچید با تمام وجودم عطرش را به ریه‌هایم رساندم انگار دوباره تمام جانم فرصتی پیدا کرد تا نفس بکشد آن هم در هوای او مانند همیشه لبخندی روی لبانش بود و آن چشمان سیاهش آخ از آن چشمان سیاهش که بد دلم را به پیچ و تاب می‌انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
یونس: سلام حاجی.
آقاجان اخمی کرد سری تکان داد.
آقاجان: چه‌قدر دیر برگشتی یونس!
یونس: ببخشید کارم زیاد بود مادرم حالش خوب نبود.
آقاجان که به سمت مبل‌ها می‌رفت گفت:
اقاجان: این بار آخرت باشه می‌دونی چه ضرری به من خورد می‌تونستم اخراجت کنم فقط به خاطر این که مادرت مریض احواله این کار رو نمی‌کنم دفعه آخرت باشه!
یونس: بله آقا.
من عاشقش بودم عاشق راننده پدرم یونس آن‌قدری دوستش داشتم که حد نداشت اما او به خاطر آقا جان از من دوری می‌کرد روزها می‌گذشت و من به بهانه‌های مختلف خودم را به او نزدیک می‌کردم یادش بخیر یک روز به خاطر این‌که دستم را بگیرد و به من کمک کند پایم را شکستم چه روزهایی بود چه کارهایی کردم تا عشقم را به او ثابت کنم اما افسوس که او چشم بسته بود بر روی عشق من و گوش‌هایش را گرفته بود اما همه چیز از آن شب تغییر کرد آقاجان به همراه برادرم به شهر رفته بود و برای همین یونس را نبرده بودند یونس هم در خانه سرایداری بود شب بارانی بود و دل من هم تنگ مردی که در اتاقک سرایداری است از پشت پنجره به اتاقش نگاه کردم برق‌هایش روشن بود در خانه فقط من بودم زینب، زینب هم که در اتاقش بود به خاطر حاملگیش استراحت مطلق داشت برادرم هم که با آقاجان رفته بود شالم را از روی مبل برداشتم و به سر کردم و آرام از خانه بیرون آمدم باران از این‌جا شدیدتر بود به سر و صورتم می‌خورد خودم را به حیاط رساندم خیس شده بودم دویدم و اکنون رو به ‌روی اتاقک سرایداری بودم.
دستم را بالا آوردم و به در کوبیدم که صدای بمش به گوشم خورد.
یونس: بله.
جواب من تنها سکوت بود دوباره در زدم که در را باز کرد پیراهنی به تن نداشت و فقط شلوارش پایش بود با حوله‌ای که دور گردنش بود چشمانش زیادی سرخ بود موهایش هم به خاطر این‌که حمام رفته بود ژولیده بود اما باز هم خیلی زیبا بود لبخندی زدم که با تعجب به من نگاه کرد.
یونس: کاری دارین خانم!
- من خوب... میشه بیام تو.
سری تکان داد و کنار رفت وارد اتاقش شدم همه جا تمیز بود لبخندی روی لبانم آمد عطرش در هوای اتاق پخش شده بود به پشتی‌هایی که گوشه اتاق بود اشاره کرد و خودش به سمت پیراهنش رفت و آن را به تن کرد و بعد رو به‌ رویم نشست.
یونس: نگفتین چی کار دارین؟
- می‌خواستم بپرسم آقا جان کی میاد؟
سرش را بالا آورد به من خیره شد تعجب را می‌توانستم از نگاهش بخوانم.
یونس: نمی‌دونم به خدا خانم ولی میان به زودی.
سری تکان دادم و بلند شدم این دیدار فقط برای رفع دلتنگی بود اما از این بیش‌تر جایز نبود این‌جا بنشینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
پشتم به او بود که صدایش آمد.
یونس: فقط می‌خواستین این رو بپرسین؟
بدون این‌که برگردم گفتم:
- من می‌خواستم بگم... بگم.
یونس: چی بگین؟
- بگم که خیلی دوست دارم.
تا این را گفتم دستانم را روی دهانم کوبیدم این چه حرفی بود گفتم سریع از اتاقش بیرون آمدم و به سمت خانه رفتم دستم را روی قلبم گذاشتم من چه کردم؟
دوباره پشت پنجره ایستادم و یواشکی به اویی نگاه کردم که وسط حیاط ایستاده بود خیره بود به خانه انگار باورش نشده بود.
چند روز دیگر هم گذشت و امروز قرار بود به بازار بروم اما نمی‌خواستم با یونس بروم هنوز هم از او شرم داشتم اما راه دیگری نداشتم مشغول شستن ماشین بود پشت سرش ایستادم.
- من می‌خواستم برم بازار.
برگشت و به من نگاه کرد اخم در هم کشید و سر تکان داد.
چرا ناراحت بود، نکند به خاطر آن دو کلمه‌ای که من ناخواسته به زبان آورده بودم سر پایین انداختم و در ماشین نشستم او هم بعد از چند دقیقه در را باز کرد و سوار شد، به سمت شهر رفت مرا در بازار پیاده کرد و خودش در ماشین نشست به او نگاه کردم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود چشم‌هایش را بسته بود من هم به سمت بازاری که تازه ساخته بودند رفتم پر بود از وسیله از آن‌ها چندتایی برداشتم خریدم که تمام شد به سمت ماشین رفتم او هم ماشین را روشن کرد دوباره به خانه رفتیم وقتی پیاده شدم عطری که برایش گرفته بودم را از داخل کیسه برداشتم و به سمتش گرفتم.
- این برای توعه!
اخم کرد و با اخم به من نگاه کرد.
یونس: ببیند خانم من اون شب هیچی نگفتم ولی شما دارین زیاده روی می‌کنین.
اخم کردم و گفتم:
- چه زیاده روی هان!
مشت به سی*ن*ه‌اش کوبیدم انگار فراموش کرده بودم که زینبی هم در خانه است.
- چه زیاده روی لعنتی وقتی عاشقتم!
اخم کرد.
یونس: لطفاً!
- لطفاً چی؟ به قلبم بگم برات نزنه.
سر پایین انداخت.
- تو من رو دوست نداری؟
یونس: تو با من فرق می‌کنی دنیای ما خیلی فرق داره تو همون دخترشاهی و من یه رعیت زاده.
پوزخندی زدم.
- حالا که این دختر شاه عاشق رعیتش شده چی کار کنه؟
دست مشت کرد و سرش را بالا آورد به چشمانم خیره شد.
یونس: این کارو نکن پشیمون میشی.
- نمی‌شم.
صبر نکردم تا حرفی بزند و از او دور شدم، چند روز دیگر هم گذشت و من او را ندیدم اما وقتی آقاجان آمد به آقاجان گفت دیگر نمی‌خواهد این‌جا کار کند و رفت.
و مرا تنها گذاشت چه شب‌ها که در نبودش نگریستم چه شب‌ها با عکسی که از اتاقش برای خودم برداشته بودم شب را صبح نکردم تا این‌که یک روز... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
نامه‌ای برایم آمد در نامه‌اش نوشته بود چون نمی‌خواسته به من ضربه بزند رفته چون نمی‌خواسته آبرویم برود رفته گفته بود او هم مرا دوست داشته او خیلی زودتر از این‌ها عاشقم شده بوده.
شاید در همان نگاه اول گفته بود تمام شهر را گشتم اما مانند چشم‌های دریایی تو پیدا نکردم گفته بود کشتی من در دریای چشمان تو غرق شده بود و در آخر گفته بود اگر دوستش دارم شب بیرون بایستم.
من هم شب خیلی آرام از خانه بیرون آمدم و بیرون ایستادم، به من گفت با او فرار کنم گفت می‌رویم جایی که دست هیچ‌ک.س به ما نرسد گفت در نبود من نتوانسته دوام بیاورد و من هم با او فرار کردم.
اما آقا جان بعد از یک هفته ما را پیدا کرد مثل اين‌که آن زندگی رویایی فقط برای چند روز بود.
مرا به زور از او جدا کرد به روستا برگرداند.
وقتی مرا به خانه برد دختری را دیدم که در خانه بود تعجب کردم و بعد فهمیدم همسر آقا‌جان است. خیلی جوان بود پسری هم داشت من از او خوشم آمد دختر خوبی بود، تا اين‌که یک روز وقتی شماره ناشناسی به تلفن زنگ زد برداشتم و فهمیدم یونس است حالم بد شد خودش بود گفت بر می‌گردد، گفت مرا و دخترانمان را از آن‌جا می‌برد اما از بخت سیاهم گل‌رخ شنید در اتاق آمد کلی با من دعوا کرد گفت اشتباه است، گفت نمی‌گذارد من بروم من هم او را هل دادم نمی‌خواستم، نمی‌خواستم جانش را بگیرم بعد از آن روز زبانم بند آمد دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم آقاجان مرا نجات داد و نگذاشت زندانی شوم اما من قاتل بودم قاتل گل‌رخ وقتی به یاد اشک‌های پسرش می‌افتم خودم را نفرین می‌کنم او یک پسر داشت یک پسر کوچک می‌خواستم پسرش را بزرگ کنم برایش مادری کنم اما آقاجان او را از خانه دور کرد گفت او همه چیز را فهمیده و ممکن است به پلیس چیزی بگوید خیلی روزها دنبالش گشتم اما او را پیدا نکردم.
یونس را هم دیگر ندیدم حالا من مانده بودم کودکی که تازه به دنیا آمده بود نامش را رامش گذشتم او مانند یک آرامش برای من بود.
اما آقاجان او را نمی‌خواست می‌خواست او را به یتیم خانه بفرستم اما من مانع شدم و نگذاشتم.
آقاجان از او متنفر بود و اصلاً او را دوست نداشت اما من عاشق فرزندم بودم مگر می‌شد مادری فرزندش را نخواهد حتی اگر قاتل باشد.
آن‌قدر گریه کردم که دیگر نا نداشتم دفتر خاطرات مامان لیلا تمام شد پس حرف‌های آزاد راست بود.
دلم می‌خواست، حقیقت نداشته باشد اما راست بود
با دستم اشک‌هایم را پس زدم و صفحه آخرش را باز کردم.
نوشته‌اش انگار تازه بود به تاریخش نگاه کردم تاریخ روزی بود که من از خانه رفتم.
شروع کردم به خواندن.
دختر قشنگم رامشم من رو ببخش اگر مادر خوبی نبودم اگر مادری رو در حقت تموم نکردم، این دفتر رو برای تو نوشتم تا بدونی چی به من گذشته نمی‌خواستم یه روز بفهمی من قاتلم اما مجبورم تو باید بفهمی من شاید دیگه هیچ‌وقت تو رو نبینم اما یادت باشه که خیلی دوست دارم خیلی بیش‌تر از خیلی همیشه شاد باش به دنبال دلت برو ببین اون تو رو کجا می‌بره دلت دروغ نمیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
(چند سال بعد)
در حالی که دست‌هایم را می‌شستم صدای شادی را شنیدم که باز هم با شهاب دعوا می‌کرد لبخندی زدم و دست‌هایم را خشک کردم و به سمت سالن رفتم.
با هم روی مبل نشسته بودند و هر دو اخم داشتند.
لبخندی به رویشان زدم و بین‌شان
- نشستم چی شده چرا دعوا می‌کنین!
شادی: ببین مامانی شهاب خیلی بی ادبه همش حرف بی‌تربیتی می‌زنه!
شهاب: نخیرش هم مامان خودش موهام رو می‌کشه.
خنده‌ای کردم و هر دو را در آغوشم فشردم من خیلی آن‌ها را دوست داشتم خدا بعد از چند سال من و آزاد را صاحب دو فرزند کرد به نام شادی و شهاب که نام دختر را آزاد انتخاب کرد و نام پسر را من.
با صدای زنگ آیفون هر دو به سمت در دویدند.
- آروم باشین می‌خورین زمین.
اما مگر حرف گوش می‌کردند با دیدن آقاجان در چهار چوب در لبخندی زدم آزاد هم پشت سرش ایستاده بود هر دو وارد خانه شدند.
آزاد با دیدن من چشمکی زد که خنده‌ای کردم و بعد به سمت دست شویی رفت به سمت آقا‌جان رفتم در این چند سال پیر شده بود اما او را بخشیدم یعنی من و آزاد شاید چون دیگر هیچ کسی را به غیر از او نداشتیم.
آقاجان دیگر آن آقاجان اخمو نبود بلکه لبخند یک لحظه هم از روی لبانش کنار نمی‌رفت.
شادی و شهاب هر دو به آقاجان چسبیده بودند که آقا جان با لبخند گونه‌ی هر دویشان را بوسید به من نگاه کرد هنوز هم بعد از این چند سال شرم را از چشمانش میدیدم.
آقاجان: سلام دخترم.
-سلام آقاجان بفرمایین بشینین خسته‌اید، شادی، شهاب آقاجان رو اذیت نکنین!
اما آن‌ها مگر گوش می‌دادند آقاجان روی مبل نشست و شادی و شهاب هر کدام یک طرفش نشستند.
به آن‌ها خیره بودم دست در جیبش کرد و دو تا شکلات در آورد و به دستشان داد آن‌ها هم با ذوق مشغول باز کردن شکلات‌ها بودند در آشپز خانه بودم اما نگاهم به سمت آن‌ها بود با گره شدن دستی دور کمرم هینی کشیدم که آزاد کنار گوشم پچ زد.
آزاد: هنوزم می‌ترسی!
خندیدم.
- دوست داری سکته کنم.
صدای حرصیش آمد.
آزاد: نگو دختر این حرف رو!
خندیدم و به سمتش برگشتم. دستانش را از دور کمرم باز کرد روی صندلی نشست.
- چه‌طوری آقا کار‌ها چه‌طور پیش رفت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: خوب، ولی وقتی تو کنارم نیستی حالم خوب نیست.
خندیدم و به چشم‌هایش خیره شدم مگر از چشم‌های او زیبا‌تر هم بود، آرام جمله‌ای را زمزمه کرد.
آزاد:
- عشقت صنما چه دلبری‌ها کردی
در کشتن بنده ساحری‌ها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگه نه ای که چه کافری‌ها کردی
لبخندی زدم و من هم آرام شروع به خواندن کردم.
گر شاخه‌ها دارد تری
ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری
ای جان تو چیز دیگری
با لبخند به هم نگاه کردیم که با صدای بچه‌ها به خودمان آمدیم.
شادی: بدش من.
شهاب: نخیر مال منه!
پوفی کشیدیم و به سمتشان رفتیم.
- مامان دعوا نکنین ای بابا از دست شما دو تا.
هر دو ساکت شدند سر به زیر انداختند.
و من به خانواده‌ام نگاه کردم به خانواده‌ای که خیلی دوست‌شان داشتم خیلی بیش‌تر از خیلی... .

زن
شعر است!
فروغ است!
پروین است!
راه رفتنش... خندیدنش!
اشکی که می‌ریزد
بی ادعا شعر است...!
وای که اگر عاشق هم باشد...!
#رضا_صمدی


سحن نویسنده:
و در آخر دوست دارم بگویم که...
ما آدم‌ها درست مانند خمیری هستیم که بقیه ما را شکل می‌دهند سعی کنیم خوب باشیم تا خوب شکل بگیریم و چیز خوبی از آب در بیایم.
داستان من سراسر از تصمیمات غلط بود، پر بود از محدویت‌هایی که دردسر ساز بودند.
آزاد قصه من شاید شبیه خیلی از ما باشد شاید مثل آزاد دور برمان باشند اما ما آن‌ها را نبینیم آزادهایی که پر هستند از عشق اما نمی‌دانند بین عشق و نفرت کدام را انتخاب کنند.
رامش‌هایی هستند که همیشه دنیا را زیبا می‌بینند آن‌ها فکر می‌کنند دنیا خیلی قشنگ است اما یک جایی از نزدیک‌ترین فرد زندگی‌شان ضربه‌ی بزرگ‌ می‌خورند و نابود می‌شوند.

مامان لیلاهایی که برای بچه‌هایشان هر کاری می‌کنند حتی اگه بدترین فرد روی زمین باشند باز هم عاشق بچه‌هایشان هستند.
آقاجان‌هایی که محدویت‌های زیادی دارند و در آخر پشیمان می‌شوند از همه چیز.
آرش‌هایی که خیلی مرد هستند خیلی رفیقند خیلی همراهن.
و پرینازهایی که آن قدر حسود هستند که می‌توانند نابودت کنند.
پس بیایم اگر در زندگی به این آدم‌ها بر خورد کردیم، ناراحت نشویم بجنگیم که پیروز شویم شاید مثل آزاد و رامش که بعد از آن همه سختی به شادی رسیدند شادی در همه‌ی خانه‌ها را می‌زند اما برای هر که یک زمان به قول شاعر دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. فقط مهم است که ما در را به رویش به موقعه باز کنیم.
ببخشیم تا بخشیده شویم.

{ نوشته‌ها بهانه است تنها می‌نویسم تا یادآوری کنم به یادت هستم باورش با تو }

پایان

(۱۴۰۱/۰۵/۱۷ مرداد)

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین