جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,424 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
(آزاد)
وقتی به خانه رسیدم او را ندیدم انگار جنون به من دست داد کل کوچه‌ها را گشتم بیمارستان همه‌جا را و در آخر او را کنار خیابان پیدا کردم وقتی آن مرد را دیدم که چگونه دستش را گرفته خون به مغزم نرسید تا جایی که جا داشت او را زدم و اصلاً پشیمان نبودم الان هم در زندان بودم گفته بودند با وثیقه آزاد می‌شوم.
به دیوار تکیه دادم چشمان رامش لحظه‌ای هم از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت دستی به موهایم کشیدم آن‌ها را عقب راندم باید منتظر آرش می‌ماندم تا بیاید من را آزاد کند.
***
(رامش)
صبح شده بود و این را از نور آفتابی که به چشمانم می‌خورد فهمیدم بلند شدم و به دور برم نگاه کردم این‌جا دیگر کجا بود؟
اتفاقات دیشب دوباره برایم تداعی شد با عجله بلند شدم باید می‌رفتم پیش آزاد به سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم که آن پیرزن را دیدم که مشغول ریختن چای بود با دیدن من لبخندی زد و گفت:
پیرزن: بیدار شدی دخترم؟
- س... سلام.
پیرزن: سلام بشین چای بخور.
- نه ممنون من باید برم.
و سریع از خانه‌اش بیرون آمدم نمی‌دانستم او کجاست اما حتماً او را زندان برده بودند.
با کلی پرس و جو آدرس زندان را پیدا کردم و خودم را به آن‌جا رساندم وقتی رسیدم کرایه تاکسی را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
وقتی رسیدم در زندان باز شد آزاد بیرون آمد!
مردی که به ماشینش تکیه داده بود به سمتش رفت او را در آغوش گرفت نگاه آزاد روی من ماند چند دقیقه به من خیره شد و سپس اخم در هم کشید.
مردی که او را بغل کرده بود از او جدا شد وقتی برگشت با دیدنم تعجب کرد او را خوب می‌شناختم آرش بود دوست آزاد سری تکان داد که من هم سر تکان دادم و به سمتشان حرکت کردم. رو به آزاد کرد و گفت:
آرش: من تو ماشین منتظرتم!
آزاد هم سری تکان داد و او هم رفت.
به او نگاه کردم و سر پایین انداختم که صدایش بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: هه خوبه، چرا اومدی؟
- ببخشید.
جوابم را نداد و گفت:
آزاد: واقعاً نمی‌دونم تو چه‌طور آدمی هستی به من اعتماد نکردی اون‌وقت بلند شدی رفتی تو خیابون برای خودت که یک بی همه چیزی بیاد اذیتت کنه!
حرف نزدم حرف‌هایش راست بود.
آزاد: یه چیزی بگو بدم میاد حرف نمی‌زنی!
سرم را بالا گرفتم و به او خیره شدم ابرویش شکسته بود.
- من... .
آزاد: تو چی هان؟
دوباره سر پایین انداختم، که از کنارم عبور کرد همان‌جا ایستادم که دوباره صدایش بلند شد.
آزاد: می‌خوای تا صبح اون‌جا وایستی؟ بیا بریم. می‌رسونمت خونتون!
سری تکان دادم به سمت ماشین رفتم هر دو سوار شدیم او مرا به خانه برد.
پیاده شدم بدون هیچ خداحافظی به سمت خانه رفتم قلبم درد داشت آن هم خیلی زیاد نمی‌دانم چرا ولی قلبم خیلی می‌سوخت.
مامان لیلا با دیدنم محکم مرا در آغوش گرفت اما من انگار در این دنیا نبودم.
آن‌قدر گریه کرده بود که چشم‌هایش سرخ شده بود.
مامان لیلا: کجا بودی دخترم؟
سکوت کردم و هیچ نگفتم چند روز دیگر هم گذشت و خبری از آزاد نشد انگار رفته بود تا امروز صبح که گوشیم زنگ خورد گوشی را برداشتم شماره ناشناس بود دکمه سبز را لمس کردم که صدای آزاد در گوشی پیچید قلبم باز به تب و تاب افتاد.
آزاد: الو.
- الو سلام.
آزاد: کجایی؟
- خونمون.
آزاد: بیا دمه در!
متعجب گفتم:
- چی؟!
آزاد: مگه نمی‌خوای حقیقت رو بفهمی دلیل این انتقام بیا دمه در تا بهت بگم.
سری تکان دادم و از خانه بیرون آمدم مامان لیلا صبح نانوایی رفته بود و نبود در ماشین نشسته بود در را باز کردم نشستم و او ماشین را راه انداخت.
- کجا میری؟
آزاد: دنبال حقیقت، امیدوارم بعد این‌که حقیقت رو فهمیدی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: باز هم همین‌طوری باشی!
متعجب به او نگاه کردم و او از من رو برگرداند و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
رو به او کردم و گفتم:
- خیلی طولانیه راه؟
آزاد: یک کم!
ناخداگاه چشمانم بسته شد و کم‌کم به عالم خواب رفتم با تکان دستی بیدار شدم آزاد به اندازه یک نفس با من فاصله داشت آب گلویم را قورت دادم که عقب رفت و گفت:
آزاد: رسیدیم!
به دور برم نگاه کردم با دیدن جایی که ایستاده بود با عصبانیت به سمتش برگشتم.
- من رو چرا این‌جا آوردی؟
آزاد: برای فهمیدن حقایق!
- نمی‌خوام حقیقت رو بفهمم لعنتی.
مشت به بازویش کوبیدم.
و بعد دستگیره را کشیدم و از ماشین پیاده شدم که او هم سریع پیاده شد و دستم را گرفت و کشید به سمت خودش.
آزاد: واستا ببینم تا حقیقت معلوم نشه تو هیچ‌جا نمیری!
دستم را سعی داشتم از دستش بیرون بکشم اما زور من کجا و زور او کجا مرا به زور به دنبال خود کشید.
اشک در چشمانم جمع شده بود داد زدم:
- می‌خوای بازم نابودم کنی هان؟! من رو ببین از من چی مونده؟ به خدا دیگه خیلی شکستم دیگه نمی‌تونم.
دستش را بالا آورد اشکم را پاک کرد.
آزاد: گریه نکن رامش می‌خوام بفهمی دلیل این انتقام کوفتی رو که یک عمر تنها مقصر من نباشم.
سکوت کردم شاید دلم می‌خواست بفهمم دلیل این انتقام چیست دستم را محکم‌تر گرفت و راه افتاد.
***
(آزاد)
وقتی به او گفتم که بعد از این‌که حقایق را بفهمد چه می‌کند می‌توانستم تعجب و گنگی را از چهره‌اش بخوانم وقتی که رسیدیم او مانند بچه‌ها خوابیده بود چشم‌هایش را بسته بود.
دستم را به سمتش بردم تا بیدارش کنم اما آن‌قدر زیبا خوابیده بود که نمی‌توانستم چشم از رویش بردارم.
وقتی بیدار شد با دیدن جایی که او را پیاده کردم خیلی عصبانی شد و می‌خواست برود اما نگذاشتم و این را مدیون زورم بودم او در برابر من مانند بچه‌ای بود. وقتی که اشک ریخت و زار زد دلم می‌خواست خودم را آتش بزنم من حتی تحمل اشک او را نداشتم او را به سمت خود کشاندم او ناچار به دنبال من راه افتاد می‌دانستم نمی‌خواهد با آن‌ها رو به رو شود اما چاره‌ای نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
حالا دقیقاً رو به ‌روی خانه حاجی یزدانی بودیم برای گفتن حقیقتی که بیست سال روی گلویم سنگینی می‌کرد حقیقتی که شاید نظر رامش را نسبت به من عوض می‌کرد حقیقتی که کل زندگی مرا تغییر می‌داد.
دستم را بالا آوردم و در زدم صدای ضربان قلب رامش را خوب می‌شنیدم که چه‌گونه می‌خواهد سی*ن*ه‌اش را بشکافد و بیرون بزند.
***
(رامش)
قلبم آن‌قدر تند می‌زد که شک نداشتم صدایش به گوش آزاد هم می‌رسید
سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم شاید هنوز آمادگی رو به ‌رویی با یک حقیقت که مرا نابود کند را نداشتم شاید تحمل حقیقتی که عصیانم کند را نداشتم.
دست دیگرم را که در دست آزاد نبود محکم می‌فشردم، می‌ترسیدم از چهره‌هایی که بعد از پنج سال می‌خواستم دوباره با آن‌ها رو به ‌رو شوم هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که روزی این گونه با اهالی این خانه رو به‌ رو شوم بعد از پنج سال دوری حال رو به‌ رویشان قرار بگیرم.
با رامش جدید که خیلی قوی بود آن رامش همیشگی نبود از طرفی دلم می‌خواست بدانم که با دیدن من چه می‌کنند از یک طرف ترس بدی به دلم نشسته بود.
در باز شد قامت زنی نمایان شد او را نمی‌شناختم موهای شرابی رنگی داشت با چشمان سیاه و پوستی سبزه به او نگاه کردم که لبخندی زد و روی گونه‌اش چال افتاد.
زن: سلام کاری داشتین؟
آزاد نگاهی به او کرد گفت:
آزاد: با حاجی کار دارم.
زن: بله بفرمایید تو، من صداشون می‌کنم.
ما هم وارد حیاط شدیم به حیاط نگاه کردم زیادی تغییر نکرده بود فقط رنگ نرده‌ها تغییر کرده بود به رنگ نقره‌ای در آمده بود و درخت‌های بیش‌تری کاشته شده بود.
با صدای عصا زدن فردی سر بالا گرفتم و نگاهم را به او دوختم دلتنگش بودم آن هم خیلی.
با دیدن آقا جانی که خیلی شکسته شده بود اشک گوشه‌ی چشمم لانه کرد شاید من هنوز هم این پدر بزرگ عصبانی که به خونم تشنه بود را دوست داشتم نمی‌دانم! لب بر چیدم و به او خیره شدم از پله‌ها پایین آمد از کی عصا به دست گرفته بود از کی آن‌قدر شکسته شده بود؟
از کی غرور همیشگیش را از دست داده بود و چشمانش بی فروغ شده بود؟
چه به سرش آمده بود؟
سر بالا گرفت و با دیدن ما متعجب شد. چشمانش پر از اشک شد سیبک گلویش تکان خورد بغضش را می‌فهمیدم شاید چون من هم همان حال را داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
قدمی جلو گذاشت دستانش می‌لرزید و این را به خوبی می‌توانستی ببینی، آزاد به حرف آمد.
آزاد: به حاجی یزدانی، می‌دونی چرا این‌جام؟ اومدم تا حقیقتی که بیست سال بیخ گلوم سنگینی می‌کنه رو بگم حقیقتی که زندگیم رو نابود کرد.
به من اشاره کرد:
-این به خاطرش سوخت درست مثل من خیلی جالبه نه حاجی همیشه بیگناه‌ها می‌سوزند خیلی آسون مگه نه؟ فکر نمی‌کنم دلت بخواد رسوا بشی اما خب باید همه چیز مشخص بشه دیگه نه؟
تعجب را می‌توانستم از چهره‌ی آقاجان بخوانم.
آقاجان اخم در هم کشید و به حرف آمد.
اقاجان: دیگه چی می‌خوای؟
آزاد پوزخندی زد.
آزاد: جونت رو!
به آزاد خیره بودم نمی‌دانستم منظورش چه بود؟
آزاد: گل رخ رو یادته؟
با شنیدن نام گل‌رخ آقاجان دستش را روی قلبش مشت کرد.
آزاد: هه پس خوب یادته!
متعجب به آن‌ها نگاه می‌کردم گل‌رخ که بود؟
آزاد: دقیقا بیست و سه سال پیش یه زن بیوه به نام گل‌رخ اومد همسایه حاجی شد یه زن بیست و یک ساله با یک پسر بچه‌ی هفت ساله یادته حاجی؟
آقا جان دستش را بیش‌تر مشت کرد.
آزاد: اومد شد همسایه حاجی، گل‌رخ خیلی خوشگل بود یه دختر جوون بود و حاجی وقتی به خودش اومد دید ای دل غافل دلش رو بد برده این گل‌رخ!
تعجب کردم آن هم زیاد.
آزاد: اومد بهش گفت بیاد باهاش ازدواج کنه!
گل‌رخ مخالفت کرد گفت یک زن بیوه با یک بچه چه‌طوری بره زن یه حاجی اسم و رسم دار بشه.
حاجی پا پیج شد با این‌که زن داشت!
با این‌که بچه‌هاش اندازه گل‌رخ بودند، حتی پسرش از گل‌رخ بزرگ‌تر بود مگه نه؟
آزاد اشکش چکید با دست آن را پس زد.
آزاد: یادت میاد؟ مثل این‌که خوب یادت مونده؟ آن‌قدر رفت و اومد تا آخر گل‌رخ رو راضی کرد گفت تو یک روستا بزرگ پر از گرگ چه‌طوری می‌خواد زندگی کنه؟ بیاد بشه تاج سر حاجی!
گل‌رخ که دیگه راهی نداشت اومد شد زن حاجی برای این‌که مردم پشت سرش حرف در نیارن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آزاد: نگن چرا حاجی دم به دقیقه میاد خونش و بهش گیر میده قبول کرد با حاجی ازدواج کرد، دو سال گذشت یه روز که گل‌رخ از رو به ‌روی اتاق دختر حاجی رد میشد یه چیزی شنید که نباید می‌شنید یه چیز خیلی بد مگه نه حاجی؟
آقا جان صورتش سرخ شده بود با داد گفت:
آقاجان: خفه شو!
آزاد: چرا حاجی مگه دورغه هوم!
آقاجان چیزی نگفت.
یعنی راست بود گل‌رخ که بود؟
آن پسر بچه که بود؟
الان چه بلایی سرشان آمده بود؟
آزاد چه ربطی به آن‌ها داشت؟
آزاد: چی شنید حاجی خودت میگی یا بگم؟!
آقاجان سکوت کرد.
(و گاه سکوت از همه چیز ترسناک‌تر است چون سکوت یعنی رضایت)
یعنی حرف‌های آزاد راست است و او دورغ نمی‌گوید می‌خواستم بدانم گل‌رخ چه شنیده بود.
که آزاد به حرف آمد:
آزاد: گل‌رخ شنید که دختر حاجی از یکی حامله است اون هم کی راننده‌ی حاجی.
آب گلویم را قورت دادم.
آزاد: بعدش چی شد؟
دستانش را مشت کرد.
- رفت تو اتاق و دختر حاجی با دیدنش بهش التماس کرد که چیزی به حاجی نگه زار زد و گفت دورغه.
اما نبود... . گل‌رخ دستش رو گرفت و گفت غصه نخور من هیچی نمیگم اما دختر حاجی سنگدل‌تر از حاجی بود چی‌کار کرد؟
داد زد.
آزاد: با بی‌رحمی تمام از پنجره هلش داد پایین و غافل از این‌که یه بچه از پشت در همه چیز رو می‌بینه!
اشک دیگری از چشمانش فرود آمد.
آزاد: غافل از این‌که یه بی گناه میشه پر از کینه پر از نفرت پر از سیاهی!
آزاد: بعدش چی شد حاجی چی کار کرد اومد و گفت خودش افتاده و اون دختر سنگ‌دلش خوش‌حال از این‌که بابا جونش نجاتش داده!
اون روز اومد خونه و پسر گل‌رخ رو بیرون کرد گفت برو پی زندگیت و با بی‌رحمی تمام یه بچه که مقصر مرگ مادرش خودشون بودند رو آواره کردند.
می‌ترسیدم از چیزی که بعدش می‌خواهم بشنوم به گوش‌هایم شک داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آقا جان داد زد:
اقاجان: بس کن ساکت باش!
آزاد خنده هیستریکی کرد.
آزاد: چرا حاجی هوم؟ خیلی سخته نه؟
یه بچه رو آواره کردند، یه بچه نه ساله که هیچی نمی‌فهمید!
اقاجان: ساکت باش!
آزاد: نه حاجی باید بگم، باید بگم تا بفهمه هر کی نمی‌دونه دیگه پنهون کاری بسه سر پوش گذاشتن روی خطا‌ها بسه بچه شد آواره شب‌ها و روزها دست فروشی می‌کرد گدایی می‌کرد حاجی هیچی براش نذاشته بود نه دیگه مادری بود که زخم پاهاش رو ببنده نه پولی داشت اما با وجود همه‌ی این‌ها درس خوند و وکیل شد یه فرد قدرتمند یکی که حالا همه جلوش خم و راست می‌شدند اومد تا انتقامش رو از قاتل‌هایی بگیره که توی این عمارت بزرگ پنهون شدن مثل یه گرگ اومد تا گلوشون رو ذره‌ذره فشار بده. اومد و انتقام گرفت از کی از یکی که بی گناه‌تر از خودش بود یه بی‌گناه رو نابود کرد.
حرف‌هایش در گوشم زنگ می‌خورد.
- درسته حاجی من خودشم من آزادم پسر گل‌رخ!
آقاجان روی دو زانو افتاد.
- و این کیه؟
به من اشاره کرد:
- دختر قاتل مادر من دختر لیلا... .
لیلا در گوشم زنگ خورد یعنی مامان لیلا من یه قاتل بود؟!
اشکم چکید چشمانم داشت سیاه می‌رفت دستم را به دیوار گرفتم اما آزاد ادامه داد:
- اما... .
اشک دیگری از چشمش چکید.
- اشتباه کرد و دیر فهمید اون باید تو رو نابود می‌کرد اما یکی دیگه رو نابود کرد یه بی گناه رو.
دیگر هیچ نمی‌فهمیدم چشمانم داشت تار میشد به سختی روی پاهایم ایستاده بودم.
(می‌دانی کمر شکستن یعنی چه؟ یعنی آن‌قدر محکم‌ تو را زمین بزنند که از دردش نتوانی چیزی را وصف کنی من کمرم بد شکسته بود خیلی بد)
به زحمت روی پاهایم ایستاده بودم و این اشک چشمانم بود که اجازه نمی‌داد به آقاجانی که با حرف‌های آزاد بیش‌تر شکسته بود نگاه کنم
رو برگرداندم تا از آن عمارت بیرون بیاییم که صدای آقاجان میخ‌کوبم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آقاجان: دخترم واستا!
از کی مرا دخترم صدا میزد از کی شده بودم دختر آقاجان مگر من همان رامش منفور نبودم؟
نمی‌خواستم جوابش را بدهم می‌خواستم دست روی گوش‌هایم بگذارم و رد شوم اما قلبم چه او هم نمی‌شنید؟ او هم این دخترم را نمی‌شنید؟ او به تپش نمی‌افتاد؟ برنگشتم و تنها ایستادم شاید تا همین‌جا هم خیلی تلاش کرده بودم.
صدای عصا زدنش آمد حتی قامت شکسته‌اش را و قدم‌هایی که شرم داشت از من را از پشت سر هم احساس می‌کردم.
دست روی شانه‌ام گذاشت که به سرعت برگشتم.
و یک قدم به عقب برداشتم سر به زیر انداخت!
از کی آقا‌ جان از من خجالت می‌کشید؟
آقاجان: دخترم، من... .
- من تاوان چی رو پس دادم؟
اشکم چکید او هم اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
داد زدم:
- من تاوان کدوم گناه رو پس دادم هان؟!
- یک عمر... .
دستم را بالا بردم و به ایوانی که همیشه آن‌جا می‌نشست اشاره کردم.
- اون‌جا نشستی دلم می‌خواست برات چایی بیارم کنارت بشینم چی‌کار کردی... .
اخم کردم رو برگرداندم.
- می‌دونی یکی از آرزوهام چی بود؟ این‌که بهم بگی دخترم... تو حتی اسم من رو هم صدا نمی‌زدی. چی‌ شده که آقا جان به من میگه دخترم مگه من همون رامش نیستم؟ چه فرقی کردم؟!
قدمی عقب رفتم.
- یه چیزی بگم... .
با دستم اشک‌هایم را پس زدم.
- با وجود همه‌ی کارهای که کردی با وجود تمام اون بی توجهی‌هات! باز هم دوست داشتم آقا جان.
اشکش چکید.
- ولی الان... دیگه دوست ندارم ببینمت هیچ‌وقت.
رو برگرداندم که بروم که دوباره صدایش آمد.
آقاجان: من کردم تو نکن!
همان‌طور که پشتم به او بود گفتم:
- از توان من خارجه بخشیدن، خیلی سخته شاید چون اون‌قدر بزرگ نیستم.
و با دو قدم بلند از آن خانه بیرون آمدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دلم می‌خواست جایی بروم که هیچ‌کسی نتواند مرا پیدا کند با صدای قدم‌های که به من نزدیک میشد قدم‌هایم را تندتر کردم اما بازویم کشیده شد.
آزاد: صبر کن!
دستم را از دستش بیرون کشیدم و داد زدم:
- چیه فکر کردی گناه تو بخشیده میشه؟
مشت به سی*ن*ه‌اش کوبیدم.
- فکر کردی با فهمیدن این حقیقت منفور دلم باهات صاف میشه؟ نمیشه بلکه بیش‌تر ازت متنفر شدم تو بدون این‌که لحظه‌ای به این فکر کنی که شاید من هیچ گناهی نداشتم من رو شکستی.
آزاد: می‌دونم من هم گناه کارم من هم یکیم عین اون ولی... .
- ولی چی هان ولی چی؟
رو برگرداندم، او حرفی برای گفتن نداشت قدمی برداشتم که صدایش آمد.
آزاد: من عاشقتم!
پوزخندی زدم.
- خیلی دیره.
آزاد: می‌دونم ولی اون‌قدر دوست دارم که حاظرم هر کاری برات بکنم.
- پس برو هیچ وقت کنارم نباش!
سکوت کرد و بعد با صدای لرزانی گفت:
آزاد: این از توانم خارجه خیلی سخته!
- اگه دوستم داری دور برم نباش بذار تنها باشم.
حرفی نزد و من از آن‌جا دور شدم خیلی دور نمی‌دانستم به کجا می‌روم.
مثل آدم‌هایی شده بودم که کور هستند هیچ‌جا را نمی‌بینند فقط می‌رفتم تا به جای نامعلومی برسم
تصمیم گرفتم به خانه فاطمه بروم و به خانه فاطمه رفتم به او گفتم جواب هیج تلفنی را ندهد اگه مامان لیلا بود نگوید که من این‌جا هستم شاید چون نمی‌خواستم او را ببینم.
چیزی به او نگفتم گفتم از من چیزی نپرسد او هم چیزی نگفت.
چند روز است که این‌جا هستم نه خبری از آزاد شد نه مامان لیلا خوش‌حال بودم که نتوانستند مرا پیدا کنند.
با صدای زنگ گوشیم آن را برداشتم.
- الو.
صدای نگران آرش در گوشی پیچید:
آرش: الو رامش بیا بیمارستان.
- وا... واسه چی؟
آرش: آزاد تصادف کرده!
گوشی از دستم افتاد و نفهمیدم چه‌گونه خودم را به بیمارستان رساندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
چادری که روی سرم سنگینی می‌کرد را گرفتم پایین چادرم روی زمین بود زیادی خاکی شده بود اشکانم دست خودم نبود نمی‌دانم چه‌گونه به بیمارستان رسیدم در راه از خدا می‌خواستم هیچ مشکلی برایش پیش نیایید اگر این عشق نبود پس چه بود؟
(عشق یعنی با این‌که او تنفر آورترین موجود روی زمین است باز هم نگرانش باشی و غصه‌اش را بخوری باز هم او تب کند و تو برایش بمیری و باز هم او بخندد تو دلت برای خنده‌هایش ضعف رود)
آرش روی صندلی نشسته بود دو دستش را روی سرش گذاشته بود انگار حالش خوش نبود با سرعت خود را به او رساندم.
- حال آزاد خوبه؟
به من نگاه کرد چشمانش سرخ بود.
آرش: نه خوب نیست دکتر گفت حالش خیلی بده.
با غم روی صندلی کنارش نشستم و اشکانی که دوباره از سر گرفته شد.
آرش: رامش دعا کن خوب شه اون تا حالا خیلی سختی کشیده حتی یه روز خوش هم ندیده.
سر تکان دادم و بلند شدم به سمت نماز خانه رفتم.
موهایم که کمی بیرون زده بود را زیر شالم زدم و چادر نمازی برداشتم.
و نماز خواندم با تمام جان و دل برای آزاد دعا کردم.
- خدایا از من نگیرش من... .
با این‌که سخت بود گفتنش اما آن چند کلمه را به زبان آوردم.
- خیلی دوسش دارم!
(و این عشق چه نمی‌کند با من خسته دل گاه آن‌قدر به اوج می‌رساندم که منتظر یک سقوطم و گاه آن‌قدر با دلم بازی می‌کند که بی‌تابش می‌کند)
- خدایا ازت خواهش می‌کنم من خیلی در موندم خیلی زیاد.
بلند شدم و جانماز را جمع کردم به سمت جایی که آرش بود رفتم هنوز هم در همان حالت بود با باز شدن در هر دو به سمت دکتر رفتیم.
- حالش چه‌طوره؟
دکتر: شکر خدا خوبن!
نفس راحتی کشیدم و صدای آرش به گوشم خورد:
آرش: خدایا شکرت، شکرت که داداشم خوبه!
اشک گوشه‌ی چشمم را پاک کردم دیگر کار من تمام شد همین که فهمیدم خوب است کافی بود اما دلم بد سر ناسازگاری داشت.
- میشه ببینمش!
دکتر سر تکان داد به سمت اتاقش رفتم چشم‌هایش بسته بود.
آرام به سمتش رفتم و کنار تختش ایستادم.
دستان لرزانم را بالا آوردم و روی صورتش گذاشتم چشمانش را لمس کردم من عاشق این چشم‌ها بودم حال که بسته بود دلم حال خوشی نداشت.
اشکم روی گونه‌اش چکید که پلکش تکان خورد.
و آرام چشمانش را باز کرد مثل معجزه بود برای من سریع به سمت در رفتم تا دکتر را صدا کنم که چادرم را گرفت.
و با صدای که از زور درد به آرامی شنیده می‌شد گفت:
آزاد: نرو... .
ایستادم با لبخند سر تکان دادم.
- باشه نمیرم!
چادرم را به سمت بینیش برد و بو کشید.
آزاد: تو یه خوابی؟
- نه من این‌جام کنارت.
لبخندی زد.
آزاد: کنارمی؟
سر تکان دادم چشمانش پر اشک شد.
آزاد: من بد کردم!
- زیاد حرف نزن خسته میشی.
آزاد: نمی‌شم، من رو ببخش!
- بخشیدم که این‌جام.
اشکش چکید که با دست اشکش را پاک کردم دستم را گرفت و کف دستم را بوسید و آرام جمله‌اش را گفت:
آزاد: تو نه خوابی نه خیالی تو تنها حقیقت زندگیمی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین