- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
(آزاد)
وقتی به خانه رسیدم او را ندیدم انگار جنون به من دست داد کل کوچهها را گشتم بیمارستان همهجا را و در آخر او را کنار خیابان پیدا کردم وقتی آن مرد را دیدم که چگونه دستش را گرفته خون به مغزم نرسید تا جایی که جا داشت او را زدم و اصلاً پشیمان نبودم الان هم در زندان بودم گفته بودند با وثیقه آزاد میشوم.
به دیوار تکیه دادم چشمان رامش لحظهای هم از جلوی چشمانم کنار نمیرفت دستی به موهایم کشیدم آنها را عقب راندم باید منتظر آرش میماندم تا بیاید من را آزاد کند.
***
(رامش)
صبح شده بود و این را از نور آفتابی که به چشمانم میخورد فهمیدم بلند شدم و به دور برم نگاه کردم اینجا دیگر کجا بود؟
اتفاقات دیشب دوباره برایم تداعی شد با عجله بلند شدم باید میرفتم پیش آزاد به سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم که آن پیرزن را دیدم که مشغول ریختن چای بود با دیدن من لبخندی زد و گفت:
پیرزن: بیدار شدی دخترم؟
- س... سلام.
پیرزن: سلام بشین چای بخور.
- نه ممنون من باید برم.
و سریع از خانهاش بیرون آمدم نمیدانستم او کجاست اما حتماً او را زندان برده بودند.
با کلی پرس و جو آدرس زندان را پیدا کردم و خودم را به آنجا رساندم وقتی رسیدم کرایه تاکسی را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
وقتی رسیدم در زندان باز شد آزاد بیرون آمد!
مردی که به ماشینش تکیه داده بود به سمتش رفت او را در آغوش گرفت نگاه آزاد روی من ماند چند دقیقه به من خیره شد و سپس اخم در هم کشید.
مردی که او را بغل کرده بود از او جدا شد وقتی برگشت با دیدنم تعجب کرد او را خوب میشناختم آرش بود دوست آزاد سری تکان داد که من هم سر تکان دادم و به سمتشان حرکت کردم. رو به آزاد کرد و گفت:
آرش: من تو ماشین منتظرتم!
آزاد هم سری تکان داد و او هم رفت.
به او نگاه کردم و سر پایین انداختم که صدایش بلند شد.
وقتی به خانه رسیدم او را ندیدم انگار جنون به من دست داد کل کوچهها را گشتم بیمارستان همهجا را و در آخر او را کنار خیابان پیدا کردم وقتی آن مرد را دیدم که چگونه دستش را گرفته خون به مغزم نرسید تا جایی که جا داشت او را زدم و اصلاً پشیمان نبودم الان هم در زندان بودم گفته بودند با وثیقه آزاد میشوم.
به دیوار تکیه دادم چشمان رامش لحظهای هم از جلوی چشمانم کنار نمیرفت دستی به موهایم کشیدم آنها را عقب راندم باید منتظر آرش میماندم تا بیاید من را آزاد کند.
***
(رامش)
صبح شده بود و این را از نور آفتابی که به چشمانم میخورد فهمیدم بلند شدم و به دور برم نگاه کردم اینجا دیگر کجا بود؟
اتفاقات دیشب دوباره برایم تداعی شد با عجله بلند شدم باید میرفتم پیش آزاد به سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم که آن پیرزن را دیدم که مشغول ریختن چای بود با دیدن من لبخندی زد و گفت:
پیرزن: بیدار شدی دخترم؟
- س... سلام.
پیرزن: سلام بشین چای بخور.
- نه ممنون من باید برم.
و سریع از خانهاش بیرون آمدم نمیدانستم او کجاست اما حتماً او را زندان برده بودند.
با کلی پرس و جو آدرس زندان را پیدا کردم و خودم را به آنجا رساندم وقتی رسیدم کرایه تاکسی را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
وقتی رسیدم در زندان باز شد آزاد بیرون آمد!
مردی که به ماشینش تکیه داده بود به سمتش رفت او را در آغوش گرفت نگاه آزاد روی من ماند چند دقیقه به من خیره شد و سپس اخم در هم کشید.
مردی که او را بغل کرده بود از او جدا شد وقتی برگشت با دیدنم تعجب کرد او را خوب میشناختم آرش بود دوست آزاد سری تکان داد که من هم سر تکان دادم و به سمتشان حرکت کردم. رو به آزاد کرد و گفت:
آرش: من تو ماشین منتظرتم!
آزاد هم سری تکان داد و او هم رفت.
به او نگاه کردم و سر پایین انداختم که صدایش بلند شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: