- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
محمد با ذوق به من نگاه کرد و گفت:
محمد:آبجی رامش پس برای من هم سوغاتی بیاری.
- باشه میارم.
و بعد لپش را بوسیدم که لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
فاطمه هنوز هم با غم به من نگاه میکرد.
فاطمه: رامش تو بهترین کسی هستی که من دارم تو بهترین دوستمی، خواهرمی دلم نمیخواد از دستت بدم.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- کی گفته از دست میدی؟
فاطمه: از دستت میدم دیگه تو داری میری!
اخم کردم و گفتم:
- خوب برم من هر جا باشم بهت زنگ میزنم پس این تلفنها برای چیه؟
سر پایین انداخت.
- خوب دیگه آبغوره نگیر پاشو من رو تا دمه در همراهی کن.
از روی تخت بلند شد و با هم از اتاق بیرن آمدیم که سهیلا خانم در حالی ظرف میوهای به دست داشت به سمتمان آمد.
سهیلا خانم: اه رامش تو که چیزی نخوردی دخترم.
- نه دیگه خاله دستتون درد نکنه من میرم.
سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت با هم از خانهیشان بیرون آمدیم، دمه در رسیده بودم که فاطمه مرا محکم بغل کرد.
فاطمه: فردا هم میام دیدنت!
- بایدم بیایی.
با غم خندید من هم از خانهیشان بیرون آمدم و به سمت کوچه رفتم فاطمه هنوز هم دمه در ایستاده بود.
صدایم را بلند کردم و گفتم:
- برو تو دیگه!
سری تکان داد و گفت:
فاطمه: باشه!
و بعد رفت و در را بست.
محمد:آبجی رامش پس برای من هم سوغاتی بیاری.
- باشه میارم.
و بعد لپش را بوسیدم که لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
فاطمه هنوز هم با غم به من نگاه میکرد.
فاطمه: رامش تو بهترین کسی هستی که من دارم تو بهترین دوستمی، خواهرمی دلم نمیخواد از دستت بدم.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- کی گفته از دست میدی؟
فاطمه: از دستت میدم دیگه تو داری میری!
اخم کردم و گفتم:
- خوب برم من هر جا باشم بهت زنگ میزنم پس این تلفنها برای چیه؟
سر پایین انداخت.
- خوب دیگه آبغوره نگیر پاشو من رو تا دمه در همراهی کن.
از روی تخت بلند شد و با هم از اتاق بیرن آمدیم که سهیلا خانم در حالی ظرف میوهای به دست داشت به سمتمان آمد.
سهیلا خانم: اه رامش تو که چیزی نخوردی دخترم.
- نه دیگه خاله دستتون درد نکنه من میرم.
سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت با هم از خانهیشان بیرون آمدیم، دمه در رسیده بودم که فاطمه مرا محکم بغل کرد.
فاطمه: فردا هم میام دیدنت!
- بایدم بیایی.
با غم خندید من هم از خانهیشان بیرون آمدم و به سمت کوچه رفتم فاطمه هنوز هم دمه در ایستاده بود.
صدایم را بلند کردم و گفتم:
- برو تو دیگه!
سری تکان داد و گفت:
فاطمه: باشه!
و بعد رفت و در را بست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: