جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,424 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
محمد با ذوق به من نگاه کرد و گفت:
محمد:آبجی رامش پس برای من هم سوغاتی بیاری.
- باشه میارم.
و بعد لپش را بوسیدم که لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
فاطمه هنوز هم با غم به من نگاه می‌کرد.
فاطمه: رامش تو بهترین کسی هستی که من دارم تو بهترین دوستمی، خواهرمی دلم نمی‌خواد از دستت بدم.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- کی گفته از دست میدی؟
فاطمه: از دستت میدم دیگه تو داری میری!
اخم کردم و گفتم:
- خوب برم من هر جا باشم بهت زنگ می‌زنم پس این تلفن‌ها برای چیه؟
سر پایین انداخت.
- خوب دیگه آبغوره نگیر پاشو من رو تا دمه در همراهی کن.
از روی تخت بلند شد و با هم از اتاق بیرن آمدیم که سهیلا خانم در حالی ظرف میوه‌ای به دست داشت به سمتمان آمد.
سهیلا خانم‌: اه رامش تو که چیزی نخوردی دخترم.
- نه دیگه خاله دستتون درد نکنه من میرم.
سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت با هم از خانه‌یشان بیرون آمدیم، دمه در رسیده بودم که فاطمه مرا محکم بغل کرد.
فاطمه: فردا هم میام دیدنت!
- بایدم بیایی.
با غم خندید من هم از خانه‌یشان بیرون آمدم و به سمت کوچه رفتم فاطمه هنوز هم دمه در ایستاده بود.
صدایم را بلند کردم و گفتم:
- برو تو دیگه!
سری تکان داد و گفت:
فاطمه: باشه!
و بعد رفت و در را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
این آخرین بار بود که این کوچه‌ها را می‌دیدم با تمام جان دلم دور اطرافم را نگاه کردم من دلم برای تمام این کوچه‌ها تنگ میشد.
وقتی به خودم آمد رو به ‌روی خانه ایستاده بودم!
وارد خانه شدم در را بستم با صدای در مامان به سمتش رفتم.
مامان لیلا: اومدی بیا کمک دختر!
سری تکان دادم بعد این‌که لباس‌هایم را با یک شلوار راحتی و یک تونیک عوض کردم به سالن رفتم شب تا دیر وقت وسایل را جمع می‌کردیم با مامان تمام چینی‌ها را جمع کردیم در کارتون گذاشتیم تمام وسایل که جمع شد به ساعت نگاه کردم ساعت ۲ نصفه شب بود خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- خوب دیگه من برم بخوابم.
سری تکان داد و گفت:
مامان لیلا: باشه تو برو من هم یک چند تا دیگه هست جمع کنم میام می‌خوابم.
بعد این‌که مسواک زدم به رخت خواب رفتم آن‌قدری خسته بودم تا سر روی بالشت گذاشتم خوابم برد.
***
(آزاد)
شب خوابم نمی‌برد بی خوابی به سرم زده بود بلند شدم از هتل بیرون آمدم آرش خوابیده بود ولی مگر دل من آرام می‌گرفت سمت خانه رامش رفتم شاید اگر جایی بودم که او بود و نفس می‌کشید خوابم می‌برد.
رو به ‌روی خانه‌یشان نگه داشتم و به پنجره‌ها خیره شدم تمام برق‌ها خاموش بود مثل این‌که خواب بودند.
به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم تا خوابم ببرد صبح با صدای سر و صدایی که از بیرون می‌آمد بیدار شدم.
صدا: این رو مواظبش باشین آقا توش شکستنیه!
صدای رامش بود چشم‌هایم را بازکردم، آن‌جا چه خبر بود.
به خاطر این‌که پنجره‌ها دودی بود آن‌ها نمی‌توانستند من را ببینند اما من می‌دیدم رامش و آن زن مشغول جمع کردن وسایلشان بودند و کارگرهای که داشتند وسایل را جمع می‌کردند.
قفل شده بودم و به‌ رو ‌به ‌رویم خیره بودم چرا داشت از این‌جا می‌رفت.
کامیون بزرگ بعد از این‌که تمام وسایل را بار کرد حرکت کرد آن زن و رامش داخل خانه رفتند بعد از چند دقیقه رامش بیرون آمد اما آن زن را ندیدم.
رامش گلدان گلی به دست داشت که داخلش گل بابونه بود.
از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم قلبم تند میزد با هر قدم که به او نزدیک می‌شدم تندتر میشد.
پشتش به من بود من را نمی‌دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
حالا دقیقاً پشت سرش بودم عقلم و قلبم با هم ناسازگاری داشتند قلبم می‌گفت محکم او را در آغوش بگیر به گونه‌ای که هیچ‌وقت نگرفته‌ای و مغزم می‌گفت برو بگذار به حال خودش باشد.
دستم را بالا آوردم و روی شانه‌اش گذاشتم لرزی که در تنش نشست را احساس کردم.
آرام به سمت من برگشت حالا او را از فاصله خیلی نزدیک می‌توانستم ببینم قیافه‌اش زیاد تغییر نکرده بود اما مثل همیشه هم نبود غمی در چشمانش بود که تا به حال ندیده بودم.
با دیدنم قدمی عقب رفت گلدان از دستش افتاد هزار تکه شد به من خیره شده بود.
این چادر سیاه خیلی به او می‌آمد به او خیره شده بودم مثل این‌که می‌ترسیدم خیال باشد خواب باشد تا چشم باز کنم او را نبینم.
با تعجب به من نگاه کرد و بعد قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش چکید قدم دیگری عقب رفت.
- را... رامش!
شاید حتی خجالت می‌کشیدم نامش را به زبان بیاورم.
- من... .
دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت داد و زد.
رامش: ساکت باش حرف نزن.
به سمتش رفتم و شانه‌هایش را گرفتم.
- رامش گوش کن!
انگار به او جنون دست داده بود محکم مرا عقب هول داد.
رامش: به... من نزدیک نشو.
دوباره قدمی جلو رفتم که داد زد.
رامش: میگم جلو نیا! چرا اومدی هان؟
- من فقط... .
رامش: ساکت باش حرف نزن، ازت متنفرم، خیلی متنفرم.
راهش را کج کرد که برود که دستش را گرفتم، دستش را سریع از دستم بیرون کشید.
رامش: به من دست نزن فهمیدی از من دور باش خیلی دور.
- نمی‌تونم.
پوزخندی زد و اشک‌هایش را پاک کرد، این پوزخند‌ها برایم تازگی داشت رامش من پوزخند زدن را بلد نبود.
رامش: می‌تونی تو خیلی خوب می‌تونی همه‌ی آدما رو فراموش کنی برای تو که کاری نداره باز هم انجام بده خوش‌حال باش چون من از این‌جا میرم جایی که دیگه هیچ‌وقت پیدام نکنی.
- نمی‌ذارم.
پوزخندی زد و گفت:
رامش: من میرم و دیگه تو نمی‌تونی پیدام کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به کوچه نگاه کردم خلوت بود کسی آن اطراف نبود من نمی‌توانستم او را بار دیگر از دست بدهم سریع به سمتش رفتم دستم را روی دهانش گذاشتم او را با خودم به سمت ماشین بردم دست و پا می‌زد.
به سمت ماشین رفتم و در را باز کردم و او را در ماشین نشاندم و قفل را زدم و بعد خودم سوار شدم.
داخل ماشین که نشستم پایم را روی گاز گذاشتم سریع از آن جا دور شدم.
داد زد مشت به شیشه می‌کوبید.
رامش: ولم کن تو حق نداری من رو ببری.
- چرا حق دارم.
مشت زد به بازویم.
رامش: میگم من رو پیاده کن من باهات هیچ جا نمیام!
- تو میایی.
کم‌کم انگار خسته شد فهمید حرفش در من اثری ندارد نمی‌دانستم او را کجا ببرم اما باید او را جایی می‌بردم که دست هیچ‌کسی به او نمی‌رسید.
می‌خواست اسم کارم هر چه باشد دزدی، آدم ربایی فرقی نمی‌کرد او مال من بود باید برای من می‌ماند.
به صندلی تکیه داده بود اخم داشت و به رو به‌ رویش خیره بود.
حرفی نزدم سکوت بدی بینمان حاکم بود من این سکوت را نمی‌خواستم.
باید او را به خانه باغبان می‌بردم آن‌جا هیچ‌کسی نمی‌توانست پیدایمان کند‌.
به سمت خانه باغ رفتم و وارد باغ شدم که دوباره داد زد:
رامش: من رو کجا آوردی هان این‌جا کجاست؟
من هم مثل خودش داد زدم:
- این رو تو گوشت فرو کن تو از کنار من دیگه نباید دور شی باید جلو چشمم باشی شیر فهم شد!
انگار ترسید که سکوت کرد از ماشین پیاده شدم و در را باز کردم و گفتم.
- بیا پایین!
دست به سی*ن*ه نشست و صورتش را آن‌طرف کرد.
بازویش را گرفتم و او را از ماشین پیاده کردم.
- تو مثل این‌که زبون خوش حالیت نیست؟
داد زد و مرا هل داد:
رامش: نه حالیم نیست بفهم ازت متنفرم.
بازویش را دوباره گرفتم او را دنبال خودم کشاندم گفتم:
- می‌تونی متنفر باشی برای من فرقی نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
رامش: تو یه آدمه... .
دستش را ول کردم و رو به‌ رویش ایستادم.
- یه آدم چی هان؟ یه آدم دیوونه که رفت و دوباره برگشته دیده غیر تو نمی‌تونه عاشق کسی باشه هان!
سکوت کرد و به من خیره شد.
- یه آدم بی عقل که فهمیده غیر از چشم‌های تو نمی‌تونه به چشم‌های کسی نگاه کنه، ببین من پشیمونم من خودم نابود شدم تو را آتش زدم قبول اما خودم هم خاکستر شدم.
پوزخندی زد و گفت:
رامش: باز هم می‌خوای گولم بزنی هان من رو ببین من رامش قدیمم هان؟ من اون دختر پنج سال پیشم؟ من اون رامش خجالتیم؟
مشت به سی*ن*ه‌ام کوبید و ادامه داد.
رامش: تو نابودم کردی کاش من رو می‌سوزندی تو هیچی برام نذاشتی.
و بعد اشکانش راه خود را گرفتند، دستم را جلو بردم که اشکش را پاک کنم که قدمی عقب رفت.
رامش: بهم نزدیک نشو!
دستم را مشت کردم و پایین آوردم و بعد راهم را کج کردم به سمت خانه رفتم که صدایش با حرص بلند شد.
رامش: هی با توام من رو کجا آوردی من رو برگردون.
بدون این‌که به سمتش برگردم گفتم:
- می‌تونی خودت بری برو!
صدایش دوباره آمد که گفت:
- ازت متنفرم اون هم خیلی زیاد.
چیزی نگفتم وارد خانه شدم در را بستم و دستی به موهایم کشیدم.
عصبی بودم آن هم خیلی زیاد شاید به خاطر این‌که تمام حرف‌های رامش حق بود
اما نباید آن‌قدر از من متنفر میشد وقتی می‌گفت از من متنفر است قلبم می‌سوخت.
نمی‌خواستم بگوید که از من متنفر است.
به سمت مبل رفتم رویش نشستم بعد سرم را به مبل تکیه دادم.
که صدای زنگ گوشیم بلند شد دست بردم و گوشم را از جیبم بیرون آوردم که صدای آرش در گوشی پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آرش: الو داداش کجایی؟
- بیرونم!
آرش: چی‌کار کردی؟
- دزدیدمش!
با صدای بلندی داد زد.
آرش: چی‌کار کردی؟
- دزدیدم!
آرش: تو واقعاً کله خری پسر، مغز خر خوردی.
- آره، اون می‌خواست بره.
آرش: خوب این دلیل نمیشه هر کی خواست بره تو بدزدیش! الان داره چی‌کار می‌کنه؟
- تو حیاطه!
آرش: مگه کجایی؟
سکوت کردم، شاید می‌ترسیدم او بیایید این تنهاییمان را خراب کند.
آرش: نمیگی؟
- نه.
آرش: متاسفم برات!
چیزی نگفتم که دوباره صدایش آمد.
آرش: چی‌کار کرد وقتی دزدیش؟
- یه کم داد زد دید رو من تاثیر نداره بست نشسته سر جاش تکونم نمی‌خوره جوابم نمیده.
خنده‌ای کرد و گفت:
آرش: ایشالله آشتی کنین من یه عروسی بیفتم!
خنده‌ام گرفت در این وضیعت چه می‌گفت.
- برو بابا پسر تو کار نداری؟
خندید و گفت:
آرش: نوچ کار من تویی!
- برو مزه نریز.
خندید و گفت:
آرش: باشه برو به کارت برس فقط دزد خوبی باش.
- باشه قطع کن.
او هم گوشی را قطع کرد من هم گوشی را قطع کردم.
خیلی وقت بود که در حیاط بود به ساعت نگاه کردم چهار بعدازظهر بود. اما رامش هنوز هم در حیاط بود بلند شدم و به سمت حیاط رفتم دیدم گوشه‌ای نشسته و به زمین خیره شده.
- بلند شو بیا تو!
اصلاً جوابم را نداد.
- با توعم میگم بیا تو!
باز هم سکوت.
- اصلاً به درک همون‌جا بشین.
و بعد دوباره وارد خانه شدم در را محکم بستم.
- دختره‌ی لجباز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
صد درصد الان گرسنه بود اما از بس لجباز و یک دنده بود نمی‌آمد به سمت آشپز خانه رفتم به خاطر این‌که هفته پیش آرش آمده بود یخچال خالی نبود.
چهار تا تخم مرغ برداشتم و به سمت ماهیتابه رفتم ماهیتابه را برداشتم روی گاز گذاشتم و بعد در آن روغن ریختم و بعد هم تخم مرغ‌ها را شکستم.
بعد از چند دقیقه که تخم مرغ‌ها آماده شد.
آن را برداشتم و به سمت حیاط رفتم.
هنوز هم همان گوشه کز کرده بود کنارش نشستم که با اخم خودش را عقب کشید.
- روزه سکوت گرفتی؟
باز هم جوابم را نداد.
لقمه‌ای گرفتم و به سمتش بردم.
- بیا بگیر این رو بخور نگی از گرسنگی من رو کشت!
دستم را پس زد.
لقمه را به زور نزدیک دهانش گرفتم با عصبانیت گفتم:
- د میگم بخور چرا ان‌قدر لجبازی می‌خوای خودت رو بکشی؟
با عصبانیت دستم را پس زد که لقمه روی زمین افتاد بلند شد و رو به‌ رویم ایستاد.
رامش: آره می‌خوام بمیرم، تو چی‌کار داری هان؟ نمی‌خوام تو هوایی که توعه لعنتی نفس می‌کشی نفس بکشم، این هوا آلوده‌ی نفس‌های توعه نمی‌خوام بفهم... .
با خشم بلند شدم و رو‌ به ‌رویش ایستادم.
که حرفش را ادامه داد.
- بفهم ازت متنفرم متنفر!
دیگر طاقت نداشتم پشت به او کردم و از کنارش رد شدم.
به سمت خانه رفتم و غذا را همان‌جا گذاشتم اشتهایم کور شده بود شاید می‌دانستم که حق داشت و به خاطر این‌که حق داشت چیزی به او نمی‌گفتم.
چند ساعت دیگر هم سپری شد، کم‌کم داشت شب میشد و هوا تاریک بود.
پوفی کشیدم از روی مبل بلند شدم و از پنجره به او نگاه کردم.
هنوز هم همان‌جا نشسته بود به غذا‌ها دست نزده بود کمی به او خیره شدم ساعت از نه شب هم گذشته بود.
با صدای رعد برقی که زد کمی لرزید و دستانش را دورش حلقه کرد کم‌کم باران گرفت.
داشت خیس میشد اما از بس لجباز بود داخل نمی‌آمد.
به سمت حیاط رفتم و رو به‌ رویش ایستادم، دستش را گرفتم و او دنبال خودم کشیدم.
رامش: ولم کن میگم ول کن!
- داد نزن خیس شدی.
رامش: به تو ربطی نداره ولم کن!
- می‌دونی که نمی‌کنم پس حرف نزن، راه بیفت.
او هم دیگری حرفی نزد به سمت خانه رفتیم.
روی مبل نشستم و در را هم قفل کردم که به سرش نزند از خانه بیرون برود با عصبانیت گوشه‌ای ایستاد.
- تا صبح می‌خوای اون‌جا وایستی؟ برو تو اون اتاق بگیر بخواب!
با داد گفت:
رامش: نمی‌خوام!
- میل خودت.
بعد خودم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و در را بستم یک ساعتی گذشته بود من خوابم نبرده بود بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به او خیره شدم این قلبم آن‌قدر تند میزد که حد و حساب نداشت.
آرام به سمتش رفتم، روی مبل خوابیده بود چادرش را از سرش بیرون آورده بود شالش هم کمی شل شده بود موهایش کمی بیرون آمده بود به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
دستم را که می‌لرزید بالا آوردم کنار صورتش گذاشتم دستانم انگار از من اطاعت نمی‌کردند و سعی در لمس آن تکه مویی داشتند که برای خودش دلبری می‌کرد.
دستم را جلوتر بردم و تکه مویش را گرفتم در دستم انگار تمام قلبم به یک باره ایستاد.
می‌ترسیدم چشم‌هایش را باز کند من را ببیند می‌دانستم خیلی عصبانی میشد اما خوب این دل مگر اصلاً از من چیزی می‌پرسید خودش هر کاری می‌خواست انجام می‌داد.
مویش را به سمت بینیم بردم و عمیق بو کشیدم بوی موهایش هنوز هم همان بو بود.
رامش هنوز هم همان رامش بود موهایش بوی لیمو می‌داد عمیق بو کشیدم و عطرش را با تمام جان و دلم به ریه‌هایم فرستادم.
مویش را رها کردم کنارش نشستم صورتم را رو به رویش بود.
چشم‌هایم را بستم نفس‌های منظمش به صورتم می‌خورد و این حالم را خوب می‌کرد انگار بعد از پنج سال آرامش من بر گشته بود او مانند نامش بود آرامش جانم نام خوبی بود او آرامش جان من بود آرامش این جانی که خیلی خسته بود خیلی سیاه بود او تمام من بود.
کم‌کم نفهمیدم چه شد و خوابم برد انگار او با آمدنش تمام بی‌خوابی‌هایم را از بین برد.
صبح شده بود که بلند شدم و با تعجب به او نگاه کردم سرش را روی سی*ن*ه‌ام گذاشته بود و خوابیده بود! لبخندی روی لبانم جا خوش کرد من این آرامش را با دنیا هم عوض نمی‌کردم دستم را دور کمرش انداختم او را به خود چسباندم و بوسه‌ای روی سرش نشاندم.
***
(رامش)
از خواب که بیدار شدم صدای قلبی را شنیدم درست زیر گوشم و عجیب این ضربان آرام آشنا بود.
سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم خودش بود چشم‌هایش را بسته بود اشک گوشه‌ی چشمم لانه کرد.
خیلی وقت بود دلتنگ این ضربان قلب بودم خیلی وقت بود... .
دوباره سرم روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم من دلتنگ بودم دلتنگ این عطر دلتنگ این آغوش چشم‌هایم را بستم شاید دلم را آرام کنم.
(و عشق هیچ نمی‌فهمد منطق که اصلاً با او در تضاد است عشق کاری ندارد که تو چه‌قدر متنفری یا این‌که چه‌قدر از یکی ناراحتی او اگر در خانه‌ات را زد بیرون کردنش از دل کار سختی است.)
"گفتی دوسم داری حق با تو بود آره"
" اما تو تعریفت از عاشقی با من زیادی فرق داره"
"پهلوی من با عشق دنیا رو می‌گشتی"
"غرقت شدم یک عمر تا تو به آرومی پهلو گرفت کشتی"
"لالا-لالا-لالا-لالا"
"تنهایی با من همراه ترن تا تو"
"شاید بری حالم بهتر بشه اما تنها ترم با تو"
"خیلی دوست دارم شاید بی‌اندازه"
"میری ولی هر وقت برگردی این خونه"
"درش به روت بازه"
"حالا دارم بی تو دنیا رو می‌گردم"
"این درس عبرت شد باید خودم"
"فکر این‌جا رو می‌کردم"
"داعم حواسم به حال تو بود آره"
گفتم که تعریفم از عاشقی با تو"
" زیادی فرق داره"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
می‌خواستم بلند شوم که دستش دور کمرم سفت شد اول فکر کردم خواب است اما وقتی چشم‌های بازش را دیدم حرصم گرفت اخم در هم کشیدم و گفتم:
- ولم کن!
دوباره چشم‌هایش را بست و گفت:
آزاد: من به تو چی کار دارم!
- دستت رو بردار
لبخندی زد و گفت:
آزاد: مگه جات بده هوم؟ من که خیلی راحتم.
اخم کردم و گفتم:
- من ناراحتم.
آزاد: مشکل خودته و دوباره دستانش را محکم‌تر کرد‌.
سعی می‌کردم دستش را از دور کمرم باز کنم اما خیلی سفت گرفته بود همان‌طور که به او خیره بودم گفتم:
- ازت متنفرم!
چیزی نگفت و سکوت کرد.
- ازت متنفرم می‌شنوی چی میگم متنفر!
دستش را روی دهانم گذاشت و با عصبانیت گفت:
آزاد: هیش دیگه تکرارش نکن اگه ده بار به یکی بگی ازت متنفرم ازش متنفر میشی! تو از وقتی اوردمت این‌جا نه بار بهم گفتی ازم متنفری.
برایم جالب بود که حتی کلمات من را هم به خاطر می‌سپرد.
آب گلویم را قورت دادم و سر پایین انداختم که او هم دستش را برداشت‌.
چند دقیقه‌ای گذشت که با صدای زنگ گوشیش دستش را از روی کمرم هم برداشت.
سریع از بغلش بیرون آمدم. او مشغول صحبت با کسی شد نمی‌دانم که بود که بعد از چند دقیقه گفت:
آزاد: باشه خودم میام.
و بعد بلند شد و به سمت چوب لباسی رفت. رو به من کرد و گفت:
آزاد: میرم یه جای کار دارم زود میام یه چیزهایی هم برای خوردن می‌گیرم.
اخم کردم.
- من نمی‌خوام.
آزاد: برای خودم می‌گیرم.
و بعد بدون این‌که حرفی بزند به سمت در رفت و رو برگرداند و به من نگاه کرد.
آزاد: به سرت بزنه فرار ‌کنی، هر جا باشی پیدات می‌کنم دوباره میارمت همین‌جا.
و بعد هم از خانه بیرون رفت.
به سمت پنجره رفتم و به او نگاه کردم داشت می‌رفت سوار ماشینش شد و رفت به سمت آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم لیوان را برداشتم پر از آب کردم.
می‌دانستم که الان مامان لیلا حسابی نگرانم است اما گوشیم را در خانه جا گذاشته بودم.
ناگهان چشمم به دری خورد که در آشپزخانه بود درش رو به باغ باز میشد به سمتش رفتم دستگیره را کشیدم که در باز شد نور امیدی در دلم روشن شد.
حالا می‌توانستم از این‌جا بروم خوش‌حال شدم و به سالن برگشتم چادرم را برداشتم و پوشیدم و بعد به آشپز خانه برگشتم سپس از همان در بیرون رفتم خوش‌بختانه درش رو به بیرون باز میشد.
خوش‌حال بودم می‌توانستم برای همیشه از دستش فرار کنم و او دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانست پیدایم کند .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
تا دیر وقت در کوچه‌ها پرسه می‌زدم من را به شهر دیگری آورده بود و رسما گم شده بودم با غم گوشه‌ی دیوار ایستادم که ناگهان ماشینی جلوی پایم ترمز کرد صدای ظبطش آن‌قدر بلند بود که اعصابم را بهم ریخته بود شیشه‌ی ماشین را پایین داد با دیدن پسری قلبم ایستاد خیلی ترسیدم قدمی عقب رفتم که صدای ضبط را کم کرد و صدایش آمد.
مزاحم: بیا بالا!
جوابش را ندادم که دوباره صدایش آمد.
مزاحم: قول میدم بهت بد نگذره.
سعی کردم از آن‌جا بروم قدمی برداشتم که صدای در ماشین آمد مثل این‌که از ماشینش پیاده شده بود قلبم مثل گنجشک تند می‌زد قدم‌هایم را تند کردم که به من رسید بازویم را گرفت.
مزاحم: بیا برسونمت.
خیلی ترسیدم قدمی عقب رفتم که خنده‌ای چندشی کرد و گفت:
مزاحم: ناز نکن بیا!
دلم می‌خواست داد بزنم اما برای که؟ هیچ‌کسی این‌جا نبود هزاران بار خودم را لعنت کردم.
با صدای دادی که از پشت سرم آمد انگار نور امید دوباره قلبم را روشن کرد صدای خودش بود آزاد بود.
آزاد: چی‌کار می‌کنی مرتیکه؟
پشت سرم ایستاده بود و به من دید نداشت.
مرد رو به ‌رویم همان‌طور که نگاهش به من بود نگاهش را به او انداخت و گفت:
مزاحم: تو چی‌کاره‌ای؟ مفتشی؟
آزاد: تو خودت ناموس نداری مرتیکه؟
پسر اخمی کرد و دستم را ول کرد
مزاحم: مثل این‌که تو تنت می‌خاره؟
به سمت آزاد برگشتم با دیدن من چشمانش عصبانی و صورتش سرخ شد دستانش را مشت کرد بعد با گام‌های بلند خود را به آن مزاحم رساند و یغه‌اش را چسبید.
آزاد: تو چی‌کار کردی مرتیکه! دستت رو می‌شکنم.
مرد آزاد را عقب هل داد که آزاد هم با سر در صورتش کوبید به جانش افتاد فقط جیغ می‌کشیدم و کمک می‌خواستم، کم‌کم دورمان شلوغ شد مردم سعی داشتند آن‌ها را از هم جدا کنند اما فایده‌ای نداشت.
با صدای آژیر ماشین پلیس مردم از دورشان کنار رفتند پلیس به زور آزاد را از آن مرد جدا کرد و بعد هم سوار ماشین کرد و هر دو را با خود بردند.
همه‌ی این‌ها تقصیر من بود ان‌قدری گریه کرده بودم که دیگر حتی اشک‌هایم هم نا نداشتند.
روی زمین نشسته بودم که پیرزنی به من نزدیک شد و گفت:
پیرزن: دخترم بلند شو.
و بعد دستش را به سمتم دراز کرد دستش را گرفتم و بلند شدم.
با در ماندگی گفتم:
- تقصیر من بود.
پیرزن دستی پشت کمرم کشید گفت:
پیرزن: بیا دخترم بیا بریم.
و بعد مرا به سمت خانه‌اش برد
مثل این‌که تنها زندگی می‌کرد چون هیچ‌کسی در خانه‌اش نبود لبخند مهربانی زد و گفت:
پیرزن: رنگت پریده پاشو دست و صورتت رو بشور تا من برات چایی بیارم.
سری تکان دادم وقتی بلند شدم چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین