جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,429 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
روی تخت دراز کشیدم و هق زدم.
چرا همیشه این بلا سر من می‌آمد جواب فاطمه را چه می‌دادم، می‌گفتم کسی که تو عاشقش هستی من را دوست دارد، باید هر چه زودتر از این خانه می‌رفتیم، من نمی‌خواستم بار دیگر گذشته‌ام تکرار شود.
چشم بستم و نفهمیدم کی خوابم برد چند روزی از آن‌ ماجرا گذشت، امروز قرار بود دوباره به خیریه بروم.
مانتوی سبز رنگم را پوشیدم و چشم‌هایم را سرمه کشیدم، کمی هم ریمل زدم، مقنعه را رو سرم تنظیم کردم و موهایم را داخل فرستادم.
به خودم نگاه کردم شاید از نظر ظاهر همان رامش بودم اما یک تفاوت بزرگ با آن روزها داشتم آن هم لبخندی بود که همیشه روی لبانم بود.
اما حالا آن لبخند هم پر کشیده بود عطر را برداشتم کمی عطر زدم روی نبضم را هم زدم چادر را برداشتم و سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم مامان مشغول کتاب خواندن بود.
- مامان من دارم میرم.
مامان لیلا: به سلامت دخترم!
از خانه بیرون آمدم باید هر چه زودتر جایی را پیدا می‌کردم و از این خانه می‌رفتیم.
باید امروز سری به املاکی می‌زدم تا خانه جدیدی پیدا کنم با این‌که خانه خوبی بود اما خوب نمی‌خواستم دوباره گذشته تکرار شود.
در پیاده رو راه می‌رفتم و سرم پایین بود که صدایی میخ‌کوبم کردم.
صدا: خانم یزدانی!
بدون این‌که برگردم قدم‌هایم را تندتر کردم تا زودتر خودم را برسانم اما دوباره هم صدایم زد وقتی دید تاثیری ندارد، از ماشین پیاده شد و راهم را سد کرد
پوریا: باید باهاتون حرف بزنم!
سرم پایین بود و همان‌طور جوابش را دادم.
- من با شما حرفی ندارم آقای احمدی.
پوریا: لطفا خواهش می‌کنم!
سر بالا گرفتم و به او نگاه کردم.
- بفرمایید؟
پوریا: میشه بشینیم توی ماشین تا صحبت کنیم. وسط خیابون... .
راست می‌گفت وسط خیابان که نمیشد حرف زد.
قبول کردم و صندلی جلو نشستم او هم نشست و شروع کرد به حرف زدن.
پوریا: ببینید خانم یزدانی نمی‌دونم از کجا شروع کنم
من اون روز که شما رو دیدم... .
مثل این‌که برایش سخت بود حرفش را به زبان بیاورد، دستی به ته ريشش کشید.
پوریا: چه‌طوری بگم... خوب، خوشم اومده از شما!
من تنها سکوت کرده بودم و به حرف‌های او گوش می‌دادم.
پوریا: ببینید خانم یزدانی من قصد بدی نداشتم از این‌که بهتون پیشنهاد ازدواج دادم، من واقعاً از تون خوشم اومده و نمی‌دونم شما چرا رد کردین و جواب منفی دادین شما من رو نمی‌شناسید شاید اگه... .
حرفش را قطع کردم.
- ببیند آقا احمدی خوبه خودتون هم می‌گید من شما رو نمی‌شناسم و شما هم من رو نمی‌شناسید،
من یک بار ازدواج کردم یک ازدواج ناموفق این رو بدونید من دیگه به هیچ مردی دل نمی‌بندم، من تو زندگیم خیلی ضربه خوردم که حتی نمی‌تونم بعضی موقع‌ها با خودم تکرار کنم!
ببینید ما به درد هم نمی‌خوریم شما یکی رو می‌خواید دوستتون داشته باشه، نه یکی مثل من که حتی دوست داشتن رو هم فراموش کرده!
شما لیاقتتون بیش‌تره خیلی بیش‌تره... .
دستم را روی دستگیره گذاشتم و در را باز کردم.
- بهتره دنبال یکی برین که دوستون داشته باشه نه یکی که قلب هم نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
از ماشینش پیاده شدم و راه افتادم اشکی که نزدیک بود از چشمم بچکد را با دستم پس زدم.
رامش گریه نداریم تو دیگه گریه نمی‌کنی لبخندی زدم و قدم‌های محکمی برداشتم، نام او حالم را بد می‌کرد.
(و گاهی این دنيا چه عجیب است کسی که روزی برایش می‌میری حاضری جان بدهی برایش تا فقط صدای نفس‌هایش را بشنوی، حالا حتی نامش هم حالت را بد می‌کند)
وقتی به خودم آمدم به اتاقم رسیده بودم امروز مثل این‌که اسدی نیامده بود چه بهتر امروز از دستش راحت بودم، بعد از چند دقیقه هم فاطمه آمد و در زد.
فاطمه: می‌تونم بیام؟
- بیا تو.
نمی‌شد در صورتش نگاه کنم با این که من تقصیری نداشتم، اما خوب باز هم احساس شرم داشتم از او به سمتم آمد و با لبخند به من نگاه کرد.
فاطمه: سلام رامش خانم!
- سلام.
با تعجب به من نگاه کرد و کنارم نشست.
فاطمه: چیزی شده؟
- نه!
دستش را روی دستم گذاشت.
فاطمه: مطمعن؟
سر بالا گرفتم و به چشم‌هایش نگاه کردم.
- مطمعن!
لبخندی زد که چال گونه‌اش نمایان شد دختر زیبایی بود نمی‌دانم چه‌طور پوریا از او خوشش نیامده بود،
فاطمه دختری با چشم‌های عسلی پوستی گندمی که روشن بود، موهای سیاه زاغ و مژهای بلند و سیاه که دور چشم‌های عسلیش را احاطه کرده بود، ابروهای دخترانه و سیاه رنگ صورتی گرد و لبخند زیبایی که همیشه روی لبانش بود و خالی که درست کنار لبش بود از او دختر زیبایی ساخته بود.
دستش را جلویم تکان داد.
فاطمه: هی دختر چرا به من خیره شدی حواست هست چی میگم؟
- ها چی میگی!
خندید و گفت:
فاطمه: امروز قرار کسی ‌که هر سال برای بچه‌های بی‌ سرپرست پول می‌داد خودش بیاد این‌جا!
- اه.
فاطمه: آره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
فاطمه: می‌دونی سمیه می‌گفت از اون خوشگل‌هایه جذابه!
خندیدم‌.
فاطمه: تازه می‌گفت خوده همین خانم اسدی هم عاشقش شده هر وقت میاد این‌جا ولش نمی‌کنه!
بلند خندیدم تصور اسدی در حالی که به یک مرد چسبیده واقعاً تصویر خنده داری بود.
فاطمه: بابا راست میگم!
- فکرش رو بکن اسدی با اون اخم‌هاش به یکی بچسبه!
فاطمه خندید و گفت:
فاطمه: آره خیلی خنده داره ولی سمیه می‌گفت طرف مهره مار داره همه جذبش میشن.
- جالبه.
برگه‌ها را برداشتم و مشغول کارم شدم.
فاطمه: هی تو کنجکاو نیستی ببینی چه شکلیه؟
سر بالا گرفتم و به فاطمه نگاه کردم.
- نه اصلاً.
دوباره سر پایین انداختم و مشغول شدم دیدم همان‌طور به من خیره شده
فاطمه: وای دختر تو خیلی عجیبی!
آدمی که همه دارن از فضولی می‌میرن بیاد ببینن چه شکلیه اون‌وقت تو این‌طوری بی‌خیال! خیلی جالبه.
پوزخندی زدم، من خیلی سال بود که دیگر هیچ‌ک.س برایم مهم نبود، من به هیچ اتفاقی واکنش نشان نمی‌دادم آدم‌های مرده مگر به چیزی واکنش نشان می‌دهند؟ مرده‌های متحرک مگر حرکت می‌کنند که من واکنش نشان دهم!
به او نگاه کردم.
دیدی وقتی خیلی گریه می‌کنی گریه‌ات خود به خود بند میاد، چون بدنت دیگه عادت می‌کنه و بی‌‌حس میشه هیچ واکنشی نشون نمیده داستان من هم عین همونه!
خودکارم را برداشتم و مشغول شدم اما او هنوز هم آن‌جا ایستاده بود!
سر بالا گرفتم و به او نگاه کردم.
- نمی‌خوای بری؟
اشک در چشمانش جمع شده بود به سمت من آمد مرا در آغوش گرفت.
فاطمه: چی کشیدی رامش؟
لبخندی زدم و دستم را پشت کمرش کشیدم.
- غصه نخور من عادت کردم.
از من جدا شد و اشکش را پاک کرد، می‌دانستم دختر دل نازکی است و زود اشکش در می‌آید یادش به خیر مرا عجیب یاد خودم می‌انداخت.
- خوب دیگه برو به کارت برس الانه که اسدی بیاد!
لبخند غمگینی زد و رفت.
شاید من هنوز خودم را نبخشیده بودم، خود را بخشیدن کار هر کسی نیست.
(یک روز خودم را خواهم بخشید از آسیبی که به خودم روا داشتم، از آسیبی که دیگران روا داشتند و من دم نزدم که مبادا صدایم گوش فلک را کر کند دم نزدم، تا مبادا چشمی گریان شود و چشمان خود را گریان کردم.
روزی خودم را چنان محکم در آغوش می‌گیرم که دیگر به هیچ آغوشی نیاز نداشته باشم.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
حسابی خسته شده بودم، دستی به چشمانم کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و کمر راست کردم به سمت پنجره رفتم و به گل‌ها خیره شدم عجیب مرا به یاد آن روزهایم می‌انداخت. روی گل برگ‌هایش دست کشیدم.
یادش بخیر!
با صدای مهدیه رو برگرداندم و به او نگاه کردم.
مهدیه: سلام زود بیا بیرون رامش که خانم اسدی اومده همه رو جمع کرده انگار کار واجب داره!
سری تکان دادم و دستی به مانتویی کشیدم و از اتاق بیرون آمدم اسدی همه را جمع کرده بود، معلوم نبود باز چه می‌خواست من هم رفتم و کنار فاطمه ایستادم.
- فاطمه.
همان‌طور که رویش به سمت اسدی بود گفت:
فاطمه: هوم؟
- این چرا باز ما رو این‌جا جمع کرده؟
فاطمه: نمی‌دونم والا!
چند دقیقه‌ای ایستادیم، اسدی در حالی که با آن عینک گران قیمتش به ما نگاه می‌کرد و چشم‌های آبیش را به ما دوخته بود به حرف آمد.
اسدی: سلام و خسته نباشید خدمت همه کارکنان عزیز می‌خواستم درباره یک موضوعی باهاتون حرف بزنم و اون هم اینه که فردا قراره شخصی که چندین ساله به خیریه ما کمک می‌کردند، بیان این‌جا لطفاً از تون خواهش می‌کنم فردا خیلی مرتب سر کار بیاین و اصلاً تأخیر نداشته باشین و این‌که کارهاتون رو خیلی خوب انجام بدین، خوب دیگه می‌تونین برین سر کارتون!
پوف پس بگو برای چه ما را جمع کرده بود.
همه بله‌ای گفتند و هر ک.س به سمت کارش رفت،
جالب این‌جا بود که حتی مش رحمت را هم صدا زده بود.
معلوم نبود این جنابی که می‌خواست بیاید چه آدمی بود که اسدی را به این حال و روز انداخته بود، حتماً شخص خیلی مهمی بود.
به سمت اتاقم رفتم، کم‌کم زمان پایان کارم بود، پروندها را مثل همیشه برداشتم و به سمت چادرم رفتم و چادرم را سر کردم و به سمت اتاق اسدی رفتم.
سلامی کردم که سری تکان داد از این اخلاقش خیلی بدم می‌آمد که جواب سلام را نمی‌داد انگار کار خیلی بزرگی بود ‌که زورش می‌آمد جواب سلامم را بدهد پروندها را روی میزش گذاشتم و راه افتادم که بروم که صدایم زد.
اسدی: خانم یزدانی؟
رو بر گرداندم و به او نگاه کردم.
- بله
اسدی: فردا که این آقا میاد ازت می‌خوام بیایی اتاق من!
متعجب به او نگاه کردم و سوالی که ذهنم را در گیر کرده بود به زبان آوردم.
- واسه چی؟
اسدی: می‌خوام بهم کمک کنی چون تو بهتر از بقیه می‌تونی کمک کنی!
- باشه میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
اسدی: ممنون.
جای تعجب داشت که او داشت تشکر می‌کرد به قیافه مغرورش نمی‌خورد که تشکر کند.
- کاری نکردم.
بعد لبخندی زدم و از اتاقش بیرون آمدم این اسدی هم دیوانه شده بود به سمت اتاق فاطمه رفتم.
سرم را از لایه در داخل بردم که او را دیدم که سخت مشغول بود.
- فاطی؟
برگشت و به من نگاه کرد.
- نمیایی بریم؟
فاطمه: چرا یه کم دیگه تموم میشه، صبر کن!
- باشه زود فقط.
و دوباره مشغول شد، من هم همان گوشه دیوار ایستادم تا بیایید.
فاطمه از اتاقش بیرون آمد و بعد از این‌که گزارش کارش را به اسدی داد به سمت من آمد در حالی که بند کیف را روی دوشش می‌انداخت، لبخندی زد و گفت:
فاطمه: بریم!
با هم به سمت بیرون رفتیم، ایستادیم تا اتوبوس بیایید امروز زیادی شلوغ بود.
و ما حتی جا برای نشستن هم پیدا نکردیم،
بعد این‌که از اتوبوس پیاده شدیم فاطمه اخمی کرد و گفت:
فاطمه: ای خدا، کی میشه ما هم مثل این پولدارها ماشین بخریم، مجبور نباشیم با این اتوبوس بیاییم و آن‌قدر اذیت بشیم!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- کم غر بزن، راه بیفت بریم!
سری تکان داد با هم به راه افتادیم.
فاطمه: میگم ها؟
به او نگاه کردم و گفتم:
- ها!
فاطمه: این همسایه‌تون آقا پوریا از اون چه خبر؟
با شنیدن اسم پوریا اخمی کردم و گفتم:
- نمی‌دونم خبری ندارم ازش!
غمگین به من نگاه کرد او هم دیگری حرفی نزد و با هم به سمت خانه رفتیم.
امروز قرار بود خانه ما بیاید مامان لیلا ماکارانی درست کرده بود و از آن‌جایی که فاطمه عاشق ماکارانی بود، مامان لیلا گفته بود او را هم دعوت کنم او هم با ذوق قبول کرده بود به خانه که رسیدیم پوریا در خانه‌یشان را باز کرد سریع دستم را روی زنگ فشردم.
تا مامان زودتر در را باز کند پوریا با دیدن ما سر پایین انداخت و از کنارمان رد شد و ما هم سریع وارد خانه شدیم.
به فاطمه نگاه کردم گونه‌هایش دوباره گل انداخته بود.
نمی‌دانستم به حال خودم گریه کنم، یا به فاطمه بخندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به سمت آشپزخانه رفتم و دست‌هایم را شستم و بعدش هم لباس‌هایم را عوض کردم.
فاطمه هم دست و صورتش را شسته بود مامان لیلا کلی تدارک دیده بود، فاطمه سوتی زده و گفت:
فاطمه: اوف دیگه چه کردی خاله لیلا!
مامان خندید و ترشی‌ها را روی میز گذاشت.
مامان لیلا: نوش جونتون.
به میز نگاه کردم همه چیز بود ترشی‌ و نوشابه و سبزی و ماکارانی‌های که رنگشان به قرمزی می‌زد آب دهانم را قورت دادم و کنار فاطمه نشستم و با هم شروع به خوردن کردیم.
خیلی خوش‌مزه شده بود فاطمه که داشت انگشت‌هایش را هم می‌خورد.
غذا که تمام شد با فاطمه بلند شدیم فاطمه تشکری کرد و با فاطمه ظرف‌ها را شستیم.
مامان لیلا هم به اتاقش رفت تا کمی استراحت کند، من و فاطمه هم به اتاق من رفتیم و با هم روی تخت نشستیم.
فاطمه روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد و گفت:
فاطمه: وای دختر این پوریا خیلی خوشگله، اون چشم‌های سبزش واقعاً قشنگه!
انگار خیلی در رویاهایش غرق شده بود من حتی به رنگ چشم‌های او هم دقت نکرده بودم و او رنگ چشم‌هایش را هم با عشق به حافظه سپرده بود. یادش بخیر روزی تمام دنیای من هم شده بود، دو جفت چشم تیله‌ای سیاه رنگ که مثل تقدیر من سیاه بود با صدای فاطمه به خودم آمدم.
فاطمه: رامش؟
- هوم.
فاطمه: من فکر می‌کنم خیلی عاشقش شدم.
مشتی به بازویش زدم.
- پاشو خودت رو جمع کن دختره‌ی دیوونه!
خندید و گفت:
فاطمه: ولی واقعاً خوشگله ها!
- شاید.
من هم کنار او دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم
فاطمه: رامش؟
- هوم.
فاطمه: فردا چه می‌پوشی؟
همان‌طور که چشم‌هایم را بسته بودم گفتم:
- معلومه لباس‌هام رو!
خندید و گفت:
فاطمه: نه دیوونه منظورم اینه فردا چه تیپی می‌زنی؟
- نمی‌دونم هر چی توی کمد بود می‌پوشم!
اخمی کرد و گفت:
- بی‌ذوق، حالا ببین فردا من چه تیپی بزنم، شاید دیدی بختم وا شد این جناب عزیز اومد عاشقم شد.
خندیدم و گفتم:
- ای خدا تو چرا این‌قدر تو خیال زندگی می‌کنی
خندید و گفت:
فاطمه: برو بابا باید به آینده امیدوار بود.
و من دوباره به او خندیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
فردا صبح زود بیدار شدم و دست و صورتم را شستم امروز می‌خواستم با این جناب خیر آشنا شوم کمی کنجکاو بودم ببینم چه شکلی است، البته فقط کمی.
به سمت کمدم رفتم و مانتوی چهارخانه‌ام را پوشیدم با شلوار دمپا و مقنعه مشکی بعدش هم رو به ‌روی آینه ایستادم و کمی کرم ضد آفتاب زدم، کمی برق لب هم روی لب‌هایم کشیدم و در چشمانم سرمه کشیدم، کمی هم که آرایش می‌کردم زیادی تغییر می‌کردم.
به سمت چادرم رفتم و آن را هم پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم مامان مثل همیشه در آشپزخانه مشغول بود.
- مامانی من رفتم!
مامان لیلا: به سلامت!
کفش‌های اسپرت سفیدم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم.
وقتی رسیدم آن‌قدر همه در تکاپو بودند که فکر می‌کردی که می‌خواهد بیاید هر کسی مشغول کاری بود.
مهدیه با دیدن من با عجله به سمتم آمد.
مهدیه: وای رامش بدو که خانم اسدی کارت داره!
- باشه.
سریع رفتم به اتاق اسدی روی صندلیش نشسته بود و مشغول نوشیدن قهوه‌ی همیشگی بود، حسابی هم تیپ زده بود به تیپش نگاه کردم.
رژ لب بنفش جیغی زده بود، با مانتوی به رنگ بنفش و روسری سفید رنگی که گل‌های بنفش درشتی داشت موهایش را هم کمی بیرون آورده بود.
با دیدن من اشاره کرد که رو به ‌رویش بنشینم.
و بعد هم به من توضیح داد که من باید چه کاری انجام دهم من هم مشغول شدم.
مش رحمت با قهوه به اتاق آمد یک قهوه برای من آورده بود آن را روی میز گذاشت.
- دستت درد نکنه مش رحمت!
لبخند مهربانی زد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند دقیقه مهدیه با عجله در را باز کرد.
- خانم آقا اومدن!
به قیافه اسدی نگاه کردم دست و پایش را گم کرده بود سریع بلند شد و مانتویش را مرتب کرد.
حالا می‌توانستم مانتوی گران قیمتش را به خوبی ببینم سریع به سمت آینه قدی اتاقش رفت و موهایش را درست کرد رو سریش را هم مرتب کرد با تعجب به او نگاه می‌کردم.
راستش اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم اسدی هم از این کارها انجام دهد و حالا که داشتم این‌ها را با چشم خودم می‌دیم هم باورم نمی‌شد و به این فکر می‌کردم که یعنی چه شکلی است این انسان خیر که این‌گونه دل اسدی را برده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
نمی‌دانستم من هم باید بلند شوم و به استقبال بروم یا نه این‌جا بنشینم اسدی که انگار در عالم دیگری بود سریع از اتاق بیرون رفت، من هم پوفی کشیدم و تصمیم گرفتم در اتاق بمانم قهوه‌ام را در دست گرفتم و کمی از آن خوردم.
در اتاق که باز شد بوی آشنایی به مشامم رسید به خودم نهیب زدم نه این آن بو نیست.
سرم را بالا نگرفتم شاید می‌ترسیدم که این همان کسی باشد که زندگیم را به باد فنا داده بود.
با صدایش قلبم ایستاد بد هم ایستاد دیگر حتی جرعت نداشتم، سرم را بالا بگیرم دستانم آن‌قدر می‌لرزید که نمی‌توانستم تکان بخورم آب دهانم را قورت دادم.
اسدی: بفرمایید آقا فتوحی!
(و گاهی تقدیر حتی به ترس‌هایت هم نگاه نمی‌کند هر آن‌چه خودش بخواهد را رو به‌رویت قرار می‌دهد)
قلبم آن‌قدر تند می‌زد که تپشش داشت دیوانه‌ام می‌کرد.
(و گاهی حتی با صدایت هم تپش قلبم شروع می‌شود بوی عطرت که از نزدیک به مشامم می‌خورد عجیب دلم هوایی می‌کند، عجیب دلم هوایی می‌شود، هوایی دو چشم سیاه رنگت که شده تمام رویایم.)
نه شاید او نبود شاید من صدا را اشتباه شنیده بودم شاید خیالاتی شده بودم حتماً خیالاتی شده بودم.
اسدی: آقای فتوحی معرفی می‌کنم دستیارم خانم یزدانی!
نه او نبود من مطمعن بودم او نبود سرم پایین بود درست رو به ‌رویم ایستاده بود، به کفش‌هایش خیره شدم کفش‌هایی که حسابی براق بود.
به خودم نهیب زدم، نه شاید افراد دیگری هم بودند که کفش‌هایشان این‌گونه برق می‌زد او نبود بلند شدم و ایستادم و سرم را بالا گرفتم با دیدنش چشمانم پر از اشک شد او هم انگار تعجب کرده بود صدای افتادن فنجان قهوه تنها صدای بود که این سکوت زجرآور را می‌شکست.
به قهوه‌ای نگاه کردم که تمام زمین را کثیف کرده بود دیگر توان نداشتم روی پایم بایستم سریع به سمت در رفتم و در را می‌خواستم باز کنم که صدایش پیچید.
با بغض با درد... .
آزاد: را... رامش!
سریع در را باز کردم و از اتاق بیرون آمدم
به سرعت شروع به دویدن کردم و از آن‌جا بیرون آمدم اشکانم تمام صورتم را خیس کرده بود.
(و من از زمین و زمان شکایت دارم، از هر چیزی که باعث دیدار دوباره من و تو شد از هر چیزی که دلم را این‌گونه کرد.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
فقط دلم می‌خواست، تمام طول راه را بدوم و خود را به خانه برسانم حالم اصلاً خوش نبود چشمانم تار بود.
اما با تمام توانم می‌دویدم می‌خواستم از آن محیط خفه‌خان‌آور دور شوم با دیدن تاکسی سریع خود را به آن رساندم و سوار شدم.
- آقا تو رو خدا زودتر از این‌جا بریم!
راننده هم که مرد اخمویی بود سری تکان داد.
راننده: چشم آبجی کدوم طرف برم؟
- شما برین خودم بهتون راه رو نشون میدم.
از آینه ماشین نگاه کردم که آزاد هنوز هم به دنبالم می‌دوید نمی‌دانم بعد این همه سال از کجا پیدایش شده بود اصلاً چرا آمده بود.
سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم که صدای راننده آمد.
راننده: خوبی آبجی؟
- بله خوبم.
دست بردم و اشکانم را پاک کردم به خانه که رسیدم پیاده شدم و پول را به راننده دادم.
به سمت خانه رفتم پاهایم دیگر جانی نداشت در زدم که مامان در را باز کرد با دیدن من با تعجب به من نگاه کرد.
مامان لیلا: رامش خوبی مادر؟
بلند هق زدم و خودم را در آغوشش انداختم.
- نه خوب نیستم مامان!
دست پشت کمرم کشید.
مامان لیلا: چرا دخترم چی شده داری من رو می‌ترسونی!
- مامان دیدمش... .
مامان لیلا: کیو؟
- اون رو.
من را از خود جدا کرد و با لکنت گفت:
مامان لیلا: آ... آزاد!
سری به معنی آره تکان دادم که مامان با غم به من نگاه کرد، به سمت مبل رفتم و رویش نشستم.
او هم آمد و کنارم نشست.
مامان لیلا: چی می‌خواست؟
صدایم از بس گریه کرده بودم گرفته بود‌.
- اون خیری که می‌گفتن اون بود.
انگار او هم باورش نمی‌شد، دستش را روی دستم گذاشت.
- مامان یع... یعنی بازم می‌خواد آبروم رو ببره بازم می‌خواد تهمت بزنه، که اخراج بشم آخه از جون من چی می‌خواد؟!
مامان دستم را فشرد و گفت:
مامان لیلا: غصه نخور شده از این‌جا هم می‌ریم، می‌ریم جایی که دیگه هیچ‌وقت پیدامون نکنه.
سرم را روی پایش گذاشتم.
- مامان من می‌ترسم!
مامان لیلا: نترس دخترم از این‌جا می‌ریم برای همیشه! الان هم بلند شو برو یک دوش بگیر حالت جا بیاد.
سری تکان دادم و به سمت حمام رفتم، لباس‌هایم را از تنم کندم و وارد حمام شدم دوش آب سرد را باز کردم از درون داشتم می‌سوختم.
مشت روی قلبم کوبیدم.
چرا اومدی هان لعنتی من داشتم زندگیم رو می‌کردم داد زدم چرا اومدی؟
ببین باز این لعنتی بی‌تابی می‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
باید می‌رفتم باید از این شهر می‌رفتم من نمی‌توانستم جایی که او نفس می‌کشد نفس بکشم دیگر سر آن کار هم نمی‌رفتم غم به دلم نشست. چه‌قدر سختی کشیدم تا کار پیدا کردم حالا باید دوباره به خاطر او هم چیزم را رها کنم از حمام که بیرون آمدم.
لباس پوشیدم و بعد روی تختم دراز کشیدم اما مگر خوابم می‌برد اصلاً حتی چشمانم هم بسته نمی‌شد.
اشکانم تنها چیزی بودند که اعلام حضور می‌کردند تصویر آن چشمان سیاه رنگش لحظه‌ای هم مرا رها نمی‌کرد آن چشمانی که نمی‌دانم چه چیزی جدیدی در آن‌ها بود بغض، نفرت، یا دل‌تنگی هر چه که بود این قلب مرا بد از راه به در کرده بود.
(آزاد)
صبح که به خیریه رفتم با دیدن رامش حتی باورم نمی‌شد که او را پیدا کردم بعد از پنج سال دوری دوباره رو به ‌رویم قرار گرفته بود اما چشمانش امان از چشمانش که نفرتی عجیب را در خود نگه داشته بود. با دیدن من فقط فرار کرد به گونه‌ای فرار کرد که انگار اصلاً این‌جا نبوده و وجود نداشته به دنبالش رفتم اما نشد او رفت باز هم دیر رسیدم.
سرم را پایین انداختم و به راه افتادم با فکری که به سرم زد دلم آرام گرفت باید آدرس خانه‌اش را از خیریه می‌گرفتم خودم را به دفتر کار اسدی رساندم
متعجب به من نگاه کرد.
- خانم اسدی ازتون یک در خواست داشتم!
با لبخند گفت:
اسدی: بفرمایید خوش‌حال میشم کمکتون کنم.
- آدرس رامش، یعنی خانم یزدانی رو می‌خواستم.
اسدی در حالی که اخم در هم می‌کشید گفت:
اسدی: آقای محترم من نمی‌تونم بی اجازشون آدرس خونه‌شون رو بهتون بدم!
- خواهش می‌کنم‌ لطفاً.
وقتی مرا آن‌قدر درمانده دید بلند شد به سمت کمد گوشه‌ی اتاق رفت درش را باز کرد و پوشه‌ی زرد رنگی را بیرون آورد.
و روی صندلیش نشست و آن را روی میز گذاشت.
و بعد از چند دقیقه خودکاری برداشت چیزی روی کاغذ نوشت.
اسدی: این هم آدرس، آقای فتوحی فقط به خاطر این‌که شما کمک زیادی به خیریه کردین.
لبخندی زدم و آدرس را از او گرفتم.
- خیلی ممنونم.
و سریع از آن‌جا بیرون آمدم باید به دنبالش می‌رفتم و او را پیدا می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین