- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
روی تخت دراز کشیدم و هق زدم.
چرا همیشه این بلا سر من میآمد جواب فاطمه را چه میدادم، میگفتم کسی که تو عاشقش هستی من را دوست دارد، باید هر چه زودتر از این خانه میرفتیم، من نمیخواستم بار دیگر گذشتهام تکرار شود.
چشم بستم و نفهمیدم کی خوابم برد چند روزی از آن ماجرا گذشت، امروز قرار بود دوباره به خیریه بروم.
مانتوی سبز رنگم را پوشیدم و چشمهایم را سرمه کشیدم، کمی هم ریمل زدم، مقنعه را رو سرم تنظیم کردم و موهایم را داخل فرستادم.
به خودم نگاه کردم شاید از نظر ظاهر همان رامش بودم اما یک تفاوت بزرگ با آن روزها داشتم آن هم لبخندی بود که همیشه روی لبانم بود.
اما حالا آن لبخند هم پر کشیده بود عطر را برداشتم کمی عطر زدم روی نبضم را هم زدم چادر را برداشتم و سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم مامان مشغول کتاب خواندن بود.
- مامان من دارم میرم.
مامان لیلا: به سلامت دخترم!
از خانه بیرون آمدم باید هر چه زودتر جایی را پیدا میکردم و از این خانه میرفتیم.
باید امروز سری به املاکی میزدم تا خانه جدیدی پیدا کنم با اینکه خانه خوبی بود اما خوب نمیخواستم دوباره گذشته تکرار شود.
در پیاده رو راه میرفتم و سرم پایین بود که صدایی میخکوبم کردم.
صدا: خانم یزدانی!
بدون اینکه برگردم قدمهایم را تندتر کردم تا زودتر خودم را برسانم اما دوباره هم صدایم زد وقتی دید تاثیری ندارد، از ماشین پیاده شد و راهم را سد کرد
پوریا: باید باهاتون حرف بزنم!
سرم پایین بود و همانطور جوابش را دادم.
- من با شما حرفی ندارم آقای احمدی.
پوریا: لطفا خواهش میکنم!
سر بالا گرفتم و به او نگاه کردم.
- بفرمایید؟
پوریا: میشه بشینیم توی ماشین تا صحبت کنیم. وسط خیابون... .
راست میگفت وسط خیابان که نمیشد حرف زد.
قبول کردم و صندلی جلو نشستم او هم نشست و شروع کرد به حرف زدن.
پوریا: ببینید خانم یزدانی نمیدونم از کجا شروع کنم
من اون روز که شما رو دیدم... .
مثل اینکه برایش سخت بود حرفش را به زبان بیاورد، دستی به ته ريشش کشید.
پوریا: چهطوری بگم... خوب، خوشم اومده از شما!
من تنها سکوت کرده بودم و به حرفهای او گوش میدادم.
پوریا: ببینید خانم یزدانی من قصد بدی نداشتم از اینکه بهتون پیشنهاد ازدواج دادم، من واقعاً از تون خوشم اومده و نمیدونم شما چرا رد کردین و جواب منفی دادین شما من رو نمیشناسید شاید اگه... .
حرفش را قطع کردم.
- ببیند آقا احمدی خوبه خودتون هم میگید من شما رو نمیشناسم و شما هم من رو نمیشناسید،
من یک بار ازدواج کردم یک ازدواج ناموفق این رو بدونید من دیگه به هیچ مردی دل نمیبندم، من تو زندگیم خیلی ضربه خوردم که حتی نمیتونم بعضی موقعها با خودم تکرار کنم!
ببینید ما به درد هم نمیخوریم شما یکی رو میخواید دوستتون داشته باشه، نه یکی مثل من که حتی دوست داشتن رو هم فراموش کرده!
شما لیاقتتون بیشتره خیلی بیشتره... .
دستم را روی دستگیره گذاشتم و در را باز کردم.
- بهتره دنبال یکی برین که دوستون داشته باشه نه یکی که قلب هم نداره.
چرا همیشه این بلا سر من میآمد جواب فاطمه را چه میدادم، میگفتم کسی که تو عاشقش هستی من را دوست دارد، باید هر چه زودتر از این خانه میرفتیم، من نمیخواستم بار دیگر گذشتهام تکرار شود.
چشم بستم و نفهمیدم کی خوابم برد چند روزی از آن ماجرا گذشت، امروز قرار بود دوباره به خیریه بروم.
مانتوی سبز رنگم را پوشیدم و چشمهایم را سرمه کشیدم، کمی هم ریمل زدم، مقنعه را رو سرم تنظیم کردم و موهایم را داخل فرستادم.
به خودم نگاه کردم شاید از نظر ظاهر همان رامش بودم اما یک تفاوت بزرگ با آن روزها داشتم آن هم لبخندی بود که همیشه روی لبانم بود.
اما حالا آن لبخند هم پر کشیده بود عطر را برداشتم کمی عطر زدم روی نبضم را هم زدم چادر را برداشتم و سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم مامان مشغول کتاب خواندن بود.
- مامان من دارم میرم.
مامان لیلا: به سلامت دخترم!
از خانه بیرون آمدم باید هر چه زودتر جایی را پیدا میکردم و از این خانه میرفتیم.
باید امروز سری به املاکی میزدم تا خانه جدیدی پیدا کنم با اینکه خانه خوبی بود اما خوب نمیخواستم دوباره گذشته تکرار شود.
در پیاده رو راه میرفتم و سرم پایین بود که صدایی میخکوبم کردم.
صدا: خانم یزدانی!
بدون اینکه برگردم قدمهایم را تندتر کردم تا زودتر خودم را برسانم اما دوباره هم صدایم زد وقتی دید تاثیری ندارد، از ماشین پیاده شد و راهم را سد کرد
پوریا: باید باهاتون حرف بزنم!
سرم پایین بود و همانطور جوابش را دادم.
- من با شما حرفی ندارم آقای احمدی.
پوریا: لطفا خواهش میکنم!
سر بالا گرفتم و به او نگاه کردم.
- بفرمایید؟
پوریا: میشه بشینیم توی ماشین تا صحبت کنیم. وسط خیابون... .
راست میگفت وسط خیابان که نمیشد حرف زد.
قبول کردم و صندلی جلو نشستم او هم نشست و شروع کرد به حرف زدن.
پوریا: ببینید خانم یزدانی نمیدونم از کجا شروع کنم
من اون روز که شما رو دیدم... .
مثل اینکه برایش سخت بود حرفش را به زبان بیاورد، دستی به ته ريشش کشید.
پوریا: چهطوری بگم... خوب، خوشم اومده از شما!
من تنها سکوت کرده بودم و به حرفهای او گوش میدادم.
پوریا: ببینید خانم یزدانی من قصد بدی نداشتم از اینکه بهتون پیشنهاد ازدواج دادم، من واقعاً از تون خوشم اومده و نمیدونم شما چرا رد کردین و جواب منفی دادین شما من رو نمیشناسید شاید اگه... .
حرفش را قطع کردم.
- ببیند آقا احمدی خوبه خودتون هم میگید من شما رو نمیشناسم و شما هم من رو نمیشناسید،
من یک بار ازدواج کردم یک ازدواج ناموفق این رو بدونید من دیگه به هیچ مردی دل نمیبندم، من تو زندگیم خیلی ضربه خوردم که حتی نمیتونم بعضی موقعها با خودم تکرار کنم!
ببینید ما به درد هم نمیخوریم شما یکی رو میخواید دوستتون داشته باشه، نه یکی مثل من که حتی دوست داشتن رو هم فراموش کرده!
شما لیاقتتون بیشتره خیلی بیشتره... .
دستم را روی دستگیره گذاشتم و در را باز کردم.
- بهتره دنبال یکی برین که دوستون داشته باشه نه یکی که قلب هم نداره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: