جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,440 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
کجا بود که من بدون او نفس کشیدن هم برایم مشکل شده بود. من زندگی بدون او را نمی‌خواستم. من خیلی خسته بودم. از آغوش آرش بیرون آمدم و گفتم:
- من میرم!
آرش: کجا داداش؟
- میرم بگردم شاید پیدا شد. برم بهش بگم غلط کردم. برگرد. من بدون تو نمی‌تونم.
اشکم دوباره چکید، آرش هم چشمانش پر اشک بود.
آرش: نکن پسر این کار رو با خودت نکن. ببین چی‌کار شدی به خودت نگاه کردی؟
- من دیگه مهم نیستم.
به قلبم مشت کوبیدم.
- این لعنتی خیلی درد می‌کنه. شب‌ها خوابم نمی‌بره. اون چشماش که پر از اشک بود میاد جلو چشمم. اما اون نیست. هنوز هم دلم برای عطر موهاش تنگ میشه!
از کافه بیرون آمدم. آرش حرف من را نمی‌فهمید. هیچ ک.س نمی‌فهمید.
به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم. دست بردم ضبط را روشن کردم که صدای آهنگ در ماشین پیچید.
"وقتی از این دنیا پری غم می‌شینه توی چشم‌هات"
" عاشق‌عاشقی میشی حتی اگه دلت نخواد"
"نه به آن دل بردن، نه به این دل کندن"
"جان به جانم کردی عشق"
"کاش دلم راضی بود، کاش نمی‌رفتی زود"
"غصه دارم کردی ای عشق"
"دگر بعد تو عاشقی ممنوع"
"زندگی ممنوع"
"دیوانگی ممنوع است"
"دگر بعد تو حال خوش ممنوع"
"فال خوش ممنوع"
"دلدادگی ممنوع است"
"عشق اگر بود چه کم بود"
"رفتنی می‌رود زود"
"من پر از خاطرم"
"مانده‌ام با خودم چشم تو باورم بود"
"گفتم این جان و این من"
"گفتی شد وقته رفتن"
"بد شدی با دلم غرق این فاصله"
"خسته‌ام از دل شکستن"
"دگر بعد تو عاشقی ممنوع"
" زندگی ممنوع"
"دیوانگی ممنوع است"
"دگر بعد تو حال خوش ممنوع"
"فال خوش ممنوع"
"دلدادگی ممنوع است"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
اشک‌هایم تمام صورتم را پر کرده بودند. مشت روی فرمان کوبیدم.
- کجایی رامش. کجایی که بیام بگم مثل چی پشیمونم. بگم برگرد!
سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و چشم بستم. من هم خسته بودم. پنج سال به دنبالش گشتم اما نبود که نبود.
همان روزی که آبرویش را بردم. لعنت به من. لعنت به انتقامم. نتوانستم بروم. دوباره برگشتم اما نبود. در خانه حاجی در زدم. در را باز کرد و گفت رفت. گفت برای همیشه رفت. گفت بی‌آبرویی رو تحمل نمی‌کنم. همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. این‌که من حتی به رامش دست هم نزدم. گفتم تهمت بود دروغ بود. او هم یک سیلی توی گوشم خواباند. گفتم انتقام از تو بود. روی تخت بیمارستان افتاد. با شنیدن حرف‌های که من گفتم. خوب که شد. آمد بیرون و گشت دنبالشان اما او هم نتوانست پیدایشان کند! آن زن رامش رو با خودش برد جایی که دیگر هیچ‌وقت دست هیچ کدوممان به او نرسد. به خانه رفتم. حوصله هیچ چیز را نداشتم. به چه کسی می‌گفتم من دلم برای دخترک ریز نقشی که از خجالت دائم گونه‌هایش رنگ به رنگ می‌شد تنگ شده. به که می‌گفتم من عاشق شرم نگاه یک دختر شدم که آبرویش را بردم. به که می‌گفتم شاید همه مثل آرش مسخره می‌کردند.
اما این دل لعنتی من مگر حالیش می‌شود؟ مگر چیزی می‌فهمید؟ اگر عاقل بود که عاشق دختر دشمنش نمی‌شد! میشد؟ نه مطمئناً که نمیشد!
دیر فهمیده بودم که عشق هیچی حالیش نیست. نه منطق نه انتقام. عشق مثل آتش است، می‌سوزاند و خاکستر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
***
(رامش)
با عجله خودم را به اتوبوس رساندم اما از شانس بدم اتوبوس هم از دستم رفت. با حرص پا روی زمین کوبیدم. راه خیلی دور بود نمی‌توانستم که کل راه را بدوم. پوفی کشیدم و کیفم روی دوشم سنگینی می‌کرد را کمی جا به جا کردم که ماشینی جلوی پایم ترمز زد. اول فکر کردم مزاحم است اما وقتی فامیلیم را صدا زد فهمیدم که مرا می‌شناسد.
صدا: خانم یزدانی!
برگشتم و به او نگاه کردم شیشه را پایین داد و لبخند زد.
پسر جوان: اگه عجله دارید می‌تونم برسونمتون!
خودش بود همان جوانی که صبح با مامان کار داشت. دیگر وقت این را نداشتم که صبر کنم پس سریع سوار شدم.
- بی‌زحمت من رو سریع برسونین!
لبخندی زد و ماشین را راه انداخت.
پسر جوان: صبح که رفتم خونتون تا کیف پول مادرتون رو بدم. ازم تشکر کردن و گفتن شما عجله دارین و اتوبوس گیرتون نمیاد. ازم خواستن بیام و شما رو برسونم.
لبخندی زدم و گفتم:
- بله خیلی ممنونم!
پسر جوان: من پسر آقا احمدی هستم، پوریا احمدی!
لبخندی زدم. پس پسر صاحب خانه‌ی ما که می‌گفتن متین و با ادب است او بود.
- بله تعریفتون رو شنیدم!
لبخندی زد و گفت:
پوریا: از کجا؟
اوف بر من با این همه دست پا چلفتی بودنم.
- ام... .
حالا چه می‌گفتم؟ می‌گفتم دوستم عاشقت شده و تعریف تو را از او شنیدم. ابرو بالا انداخته بود به من نگاه می‌کرد.
پوریا: نگفتین از کی؟
- ام... خوب، معلومه از مامانم!
آهانی گفت. دلم می‌خواست خودم را خفه کنم. رو به ‌روی خیریه نگه داشت. تشکر کردم و سریع پیاده شدم.
- خیلی ممنون. ببخشید زحمتتون شد!
پوریا: نه چه زحمتی، خوش‌حال شدم که باهاتون آشنا شدم.
دسته‌ی کیفم را محکم گرفتم و خداحافظی کردم با سرعت وارد محوطه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
خودم را سریع به آسانسور رساندم و دکمه را فشردم. خداخدا می‌کردم خانم اسدی هنوز نیامده باشد.
وارد که شدم خوش‌بختانه اسدی را ندیدم، اما با صدایی که درست از پشت سرم آمد قلبم ایستاد.
صدا: خانم یزدانی این چه وقت اومد نه!
پوفی کشیدم و چادرم را در محکم در دستانم فشردم، به سمت او که اخم داشت و با آن عینکش به من نگاه می‌کرد نگاه کردم.
سر پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد گفتم:
- ببخشید اگه دیر شد.
اسدی: بار آخرتون باشه خانم!
سری تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم. پوفی کشیدم خدا چه‌قدر من بد شانس بودم، که باید او مرا می‌دید.
در اتاق را باز کردم و وارد شدم.
اتاق کوچکی بود اما با صفا بود، پنجره‌ی بزرگی داشت که به خوبی بیرون را می‌توانستی ببینی و گلدانی هم کنار پنجره بود که گل پیچک داشت و اطراف اتاق هم گلدان‌های زیادی بود که همه را خودم خریده بودم و آن‌جا گذاشته بودم و دیوار‌های به رنگه کرمی و یک مبل برای کسانی که آن جا بنشینند به رنگ قهوه‌ای و یک میز بزگ قهوه‌ای رنگ و پشت هم کتاب خانه‌ای بود که به خواست خودم آن‌جا نصب شده بود و کتاب‌های زیادی را آن‌جا گذاشته بودم وقت‌های که کارم کم میشد و حوصله‌ام سر می‌رفت آن‌ها را می‌خواندم.
به سمت میزم رفتم و پشت میز نشستم کامپیوتر را روشن کردم و کمی صبر کردم تا روشن شود هوا هم خیلی گرم بود و یک کولر برای این خراب شده نمی‌گرفتند.
پوفی کشیدم و برگه‌های کاغذ را از روی میز برداشتم و کمی خودم را باد زدم، کامپیوتر که روشن شد مشغول کارم شدم بعد از گذشت دقایقی صدای در آمد
- بفرمایید!
مش رحمت: سلام خانم.
سر بالا گرفتم و به مش رحمت نگاهی کردم، مثل همیشه سینی در دستش بود.
- بفرما مش رحمت.
لبخندی زد و با سینی به سمتم آمد و سینی را روی میز گذاشت، متقابلاً لبخندی به رویش زدم و گفتم:
- دستت درد نکنه مش رحمت.
به شربت نگاهی کردم، شربت آلبالو بود یاد آن روزها افتادم آن روز‌های که لپ گلی شربت آلبالو درست می‌کرد و اولین لیوان را برای من می‌آورد، با صدای مش رحمت نگاهم را از شربت گرفتم و به او نگاه کردم.
مش رحمت: قابلی نداشت دخترم!
و بعد هم از اتاق بیرون رفت، من هم مشغول ادامه کارم شدم و کمی هم از شربت نوشیدم سرد بود و خوش طعم. کارم که تمام شد بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
پارچ کنار پنجره را برداشتم داخلش کمی آب بود. همان را داخل گلدان ریختم و بعد به سمت بقیه گلدان‌ها رفتم و به همگی‌شان آب دادم، به سمت میزم رفتم و پروندها را برداشتم باید باز هم قیافه آن اسدی را تحمل می‌کردم از اتاق بیرون آمدم و به سمت اتاق اسدی رفتم. در زدم که صدایش آمد.
اسدی: بفرمایید تو!
وارد شدم که نگاهش را از برگه‌های که دستش بود برداشت و به من خیره شد.
- گزارش کارم رو آوردم.
اسدی: بذار روی میز!
سری تکان دادم و پرونده را روی میز گذاشتم،
اتاق اسدی بر عکس اتاق من اتاق بزرگی بود که به جای یک مبل چند مبل داشت و اتاق شیکی بود اما هیج گل گلدانی نداشت.
اتاقی به رنگ خاکستری، با پرده‌های خاکستری که مانع این میشد که آفتاب به داخل اتاق بتابد انگار این بشر با خورشید هم قهر بود، سرش را از پرونده‌ها برداشت و نگاهش را به من دوخت.
- کاری دارین خانم یزدانی؟
دست پاچه شدم و گفتم:
- م... من خوب.
- می‌تونید برید بیرون!
روبرگرادندم و از اتاق بیرون آمدم، خسیس بود مگر می‌خواستم اتاقش را بخورم؟
دوباره به سمت اتاقم رفتم و چادرم را از روی چوپ لباسی برداشتم و کیفم را در دستم گرفتم چادرم را مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم اول به سمت مش رحمت رفتم و از او خداحافظی کردم بعد هم به سمت اتاق اسدی فاطمه امروز نیامده بود برادر کوچکش مریض بود، او مجبور شده بود در خانه مواظبش باشد.
در زدم که صدای اسدی آمد.
اسدی: بفرمایید تو!
در را باز کردم و سرم را داخل بردم.
- می‌خواستم برم کاری دیگه‌ای نیست!
سری به معنی نه تکان داد، از اتاق بیرون آمدم و در را بستم باید به خانه می‌رفتم کمی خسته شده بودم خدا کند این دفعه اتوبوس گیرم بیایید که حوصله پیاده رفتن را نداشتم راه دوری بود.
به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و نشستم کنار پیر زنی که یک عالمه سبزی و میوه خریده بود، با خودم گفتم چه بچه‌هایی دارد که به کمک این پیر زن نیامده‌اند
حداقل برایش خرید کنند به بچه‌های که نمی‌دانستم اصلاً وجود دارند یا نه افسوس خوردم، اتوبوس که آمد خدا را شکر کردم و بلیط را که گرفته بودم را به راننده تحویل دادم و روی یکی از صندلی‌های کنار پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم اتوبوس بعد از ده دقیقه شروع به حرکت کرد.
از آن‌جا رهگذران زیادی را که مشغول تکاپو بودند هر کسی به دنبال کاری بود به خوبی دیده می‌شدند.
یادش بخیر روزی من حتی فکرش را هم نمی‌کردم بتوانم به شهر بیاییم این‌جا کار پیدا کنم هر روز تنها مسیر خانه تا محل کارم را با اتوبوس طی کنم.
روزی با هزار مرد غریبه کار کنم و خیالم هم نباشد
آه که این زندگی چه بازی‌ها که نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به ایستگاه بعدی که رسیدم اتوبوس نگه داشت به سمت راننده رفتم و گفتم:
- مرسی عمو.
پیر مرد پیر لبخندی زد از اتوبوس پیاده شدم و به سمت خانه رفتم در پیاده رو راه رفتم تا به خانه رسیدم دمه در که رسیدم دوباره آن مرد را دیدم
اسمش چه بود؟ یادم آمد پوریا!
با دیدن من سلامی کرد سری تکان دادم و دستم را روی زنگ فشردم شله زرد را به سمتم گرفت.
پوریا: برای شماست نذری.
لبخندی زدم و تشکر کردم و دست دراز کردم و شله زرد را از او گرفتم.
پوریا: به مامان سلام برسونید.
- شما هم.
لبخندی زد و از من دور شد و به سمت خانه‌اش رفت و در را بست. مامان در را باز کرد.
- سلام مامان گلم.
و گونه‌اش را بوسیدم.
مامان لیلا: سلام رامشم! این شله زرد رو از کجا آوردی؟
همان‌طور که شله زرد را روی کابینت می‌گذاشتم، چادر را از سرم بیرن آوردم و گفتم:
- همین پسره آقای احمدی پوریا این رو داد.
لبخندی زد قاشقی برداشتم که کمی مزه کنم، که روی دستم زد و گفت:
مامان لیلا: اول دست‌هات رو بشور!
- باشه مامان گلی.
به سمت اتاقم رفتم و مانتو مقنعه را هم در آوردم و روی تخت انداختم از اتاق بیرون آمدم دست و صورتم را شستم و صندلی را کشیدم و رویش نشستم مامان شله زرد را آورد روی میز گذاشت.
مامان لیلا: حالا شد!
لبخند زدم و قاشق را از او گرفتم و کمی از شله زرد خوردم حرف نداشت واقعاً خوش‌مزه بود.
- هوم خیلی خوش‌مزه است!
او هم قاشقی برداشت و از گوشه‌اش خورد.
مامان لیلا: آره خیلی خوش‌مزه است دست خانم احمدی درد نکنه!
- آره دستش درد نکنه.
شله زرد که تمام شد، بلند شدم و پای تلویزیون نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
کمی کانال‌ها را بالا پایین کردم پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان این تلویزیون که هیچی نداره!
صدایش از داخل آشپز خانه آمد.
مامان لیلا: آره نداره بشین برنامه آشپزی نگاه کن.
از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم دفترم را برداشتم و صفحه‌ای جدیدی را باز کردم و شروع کردم به نوشتن اتفاقات امروز که صدای زنگ گوشیم آمد گوشی را برداشتم.
- الو؟
فاطمه: الو دختر تو کجایی؟
- خونه.
فاطمه: پس چرا در رو باز نمی‌کنی؟!
- کدوم در؟
فاطمه: بابا در خونتون.
- مگه دمه خونه مایی؟
فاطمه: نه پس روحمه بیا در رو باز کن.
- باشه اومدم.
سریع به سمت در رفتم که مامان لیلا از داخل آشپز خانه گفت:
مامان لیلا: چی شده؟
- هیچی فاطمه است دمه دره!
چادر رنگی روی چوب لباسی را برداشتم و سر کردم.
در را باز کردم فاطمه پشت در بود و البته پوریا که مشغول شستن ماشینش بود.
صورت فاطمه گلگون شده بود، خنده‌ام گرفت و گفتم:
- بیا تو خانم!
سریع وارد شد و سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
فاطمه: این کی اومد؟
- نمی‌دونم من هم همین امروز باهاش آشنا شدم!
فاطمه: باهات حرف زد.
سری با لبخند تکان دادم.
فاطمه: اه دختر تو چه‌قدر خر شانسی!
مامان لیلا از آشپز خانه بیرون آمد و به ما نگاه کرد
مامان لیلا: کی خوش شانسه؟
فاطمه سر پایین انداخت و با لکنت گفت:
- ام... خوب داداشم!
مامان لیلا ابرو بالا انداخت.
مامان لیلا: برای چی؟
- آخه ما فکر می‌کردیم ابله گرفته، اما دکتر گفت یه سرما خوردگی کوچیکه که زود خوب میشه.
مامان سری تکان داد و گفت:
مامان لیلا: وقتی می‌خواستی بری بیا این‌جا بهت یه کم دارو گیاهی دارم بدم که برای‌ سرما خوردگی خوبه!
فاطمه سری تکان داد و با هم به سمت اتاق من رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
خنده‌ام را خوردم وارد اتاق که شدیم بلند خندیدم و به سمت او برگشتم.
- که داداشت آبله داره!
با مشت به بازویم کوبید.
فاطمه: اه رامش!
خندیدم روی تخت نشستم، او هم آمد و کنارم نشست.
فاطمه: ولی دیدیش خدایی نسبت به پنج سال پیش خیلی خوشگل‌تر و جذاب‌تر شده!
- خدا واسه صاحبش حفظش کنه.
اما انگار او در دنیایی دیگری بود من هم این حال را تجربه کرده بودم، شاید برای همین بود که دلم نمی‌خواست او را امیدوار کنم عشق یک دروغ محض بود یک دروغ که خیلی زیبا بود، اما تهش پوچ بود یک سراب واقعی!
فاطمه: وای دختر دیدی پیرهن چهارخونه‌ش چه‌قدر بهش می‌اومد!
من حتی به لباس‌هایش هم نگاه نکرده بودم!
فاطمه: رنگ قرمز خیلی بهش میاد!
اهی کشیدم به او هم خیلی می‌آمد.
دستش را جلوی چشمانم تکان داد.
فاطمه: هی دختر تو می‌شنوی چی میگم؟
- هان؟
فاطمه: ای بابا ما رو باش روی دیوار کی یادگاری می‌نویسیم راستی؟
دست زیر چانه‌اش برد.
فاطمه: چه‌طوری باهات آشنا شد؟
- بابا من صبح عجله داشتم، اون هم من رو رسوند.
فاطمه: اوه ببین چه جنتلمنه!
هیچ نگفتم.
فاطمه: رامش؟
- بله.
فاطمه: تو هنوزم اون رو... .
- نه.
فاطمه: واقعاً یعنی دوسش نداری؟
- اون همون روز مرد برای من مرد.
فاطمه: یعنی اگه یک روزی بیاد!
- نمیاد.
فاطمه: اگه اومد چی؟
- بهش میگم بره.
او هم دیگر حرفی نزد، من پنج سال با خودم جنگیدم تا او را از یاد بردم پنج سال سختی کشیدم حالا نمی‌خواستم دوباره مثل دختر بچه‌ها به او فکر کنم اویی که حتی مرا شاید یادش هم نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه مامان در را باز کرد و با یک سینی شربت وارد شد و آن را روی میزم گذاشت.
مامان لیلا: این‌ها رو بخورین تا براتون میوه بیارم!
دوباره رفت و با هندوانه برگشت. پیش‌ دستی‌ها را جلویمان گذاشت.
- خوب دیگه نوش‌جان!
لبخندی زدم.
فاطمه: ممنون خاله لیلا.
مامان لیلا: قابلی نداشت دختر قشنگم.
و بعد از اتاق بیرون رفت و در را بست.
- میگم ها.
فاطمه در حالی که چنگال را برداشته بود، مشغول برداشتن هندوانه بود گفت:
فاطمه: هوم.
- یادت باشه داروهای گیاهی رو از مامان بگیری برای محمد!
اخم کرد و گفت:
فاطمه: باشه بابا.
بلند خندیدم که او هم خندید.
- راستی فاطمه برامون شله زرد هم آورد!
با دهن پر گفت:
فاطمه: کی؟
- خوب معلومه آقای جنتلمن!
فاطمه: ها... این پسره روی میگی!
- آره اسمشم پوریا.
فاطمه: اسمش خیلی قشنگه ها.
خندیدم و گفتم:
- آره قشنگه.
و من هم هندوانه خوردم، بعد از چند دقیقه فاطمه بلند شد و گفت:
فاطمه: خوب دیگه من برم مامانم منتظره دیر نشه باز.
با او بلند شدم تا دمه در بدرقه‌اش کردم بعد از رفتن او وارد سالن شدم، مامان روی مبل نشسته بود.
مامان لیلا: فاطمه رفت؟
کنارش نشستم.
- بله رفت.
مامن لیلا: عاشقه!
متعجب گفتم:
- کی؟
مامان لیلا: معلومه فاطمه!
آب دهانم را قورت دادم یعنی از کجا فهمیده بود.
- ام... نه کی گفته؟
خندید و بلند شد.
مامان لیلا: این موها رو تو آسیاب سفید کردم به نظرت؟
خنده‌ام را خوردم در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت گفت:
مامان لیلا: حالا پسره هم دوسش داره؟
- نمی‌دونم، نمی‌خوام بهش امید بدم تهش بشه یکی مثل من!
دیگر مامان هم حرفی نزد انگار سکوت به صلاح‌تر بود تا حرف زدن درباره‌ی عشق بی ‌ثمر من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
اذان که داد بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خواندم نماز که تمام شد، تلفن خانه زنگ خورد مامان به سمت تلفن رفت و آن را برداشت کمی با کسی که پشت خط بود صحبت کرد و بعد گفت:
مامان لیلا: نمی‌دونم به خدا خیلی خوبه ولی نظر رامش خیلی مهمه!
نمی‌دانم چه چیزی بود که نظر من مهم بود،
به سمت مبل رفتم و دوباره خودم را رویش رها کردم مامان هم بعد از چند دقیقه آمد و کنارم نشست.
- کی بود؟
مامان لیلا: خانم احمدی!
ابرو بالا انداختم.
- چی‌کار داشت اون‌وقت؟
مامان لیلا: ببین رامش تو هنوز جونی و من دلم نمی‌خواد یک عمر پایه اشتباهی که نکردی بسوزی.
- مامان منظورت چیه؟
مامان لیلا: ببین دخترم خانم احمدی زنگ زد و گفت میاد خاستگاری اون‌ هم امشب!
آن لحظه دنیا روی سرم خراب شد یک لحظه هم تصویر فاطمه از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رفت.
با عصبانیت بلند شدم.
- مامان میگی نیان.
مامان لیلا: آخه واسه چی؟
- مامان من نمی‌خوام!
مامان لیلا: بذار بیاد حرف بزنین حداقل شاید... .
- مامان شاید نداره من به اون آقا هیچ حسی ندارم.
اشکم چکید و با مشت روی قلبم کوبیدم.
- این لعنتی دیگه برای هیچ کی نمی‌زنه!
مامان بلند شد و دستانم را گرفت.
مامان لیلا: ببین دخترم تو هنوز جوونی یه کم به جوونیت فکر کن می‌خوای تا ابد مثل من باشی؟
- آره من ازدواج نمی‌کنم! بگو نیان.
مامان سری تکان داد.
مامان لیلا: میل خودت من بهت گفتم، بهشون زنگ می‌زنم و میگم مخالفی!
و بعد به سمت تلفن رفت و مشغول صحبت کردن شد و بعد تلفن را قطع کرد و به سمتم آمد.
مامان لیلا: خانم احمدی ناراحت شد.
- مامان جان من دیگه به ازدواج فکر نمی‌کنم.
من خیلی وقته روحم مرده، چرا با کسی ازدواج کنم که هزار تا برنامه برای آینده داره اون‌وقت با یک آدم بی‌روح زندگی کنه که برای هیچ‌چیزی ذوق نمی‌کنه
مامان من دیگه اون رامش قبل نیستم زمونه بد من رو تغییر داد دیگه واسه هیچ چیز خوش‌حال نمی‌شم حتی لبخندهام هم از ته دل نیست، همه چیز ظاهریه اون پسر می‌خواد با یکی ازدواج کنه که بهش آرامش بده منی که خودم داغونم زندگی آروم اون رو هم ناآروم کنم این رسمش نیست!
صورتم پر از اشک بود به سمت اتاقم رفتم و در را هم بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین