جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,440 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
رو به ‌روی آینه ایستادم و بعد صورتم را شستم و تمیز که شد به خودم لبخندی زدم. حالا خوب شده بود. از دست‌شویی بیرون آمدم و به سمت آینه داخل اتاق رفتم و شروع کردم به باز کردن گل سرها. بعدش که تمام شد بلند شدم و موهایم را شانه زدم و دورم ریختم. دست بردم که شالی هم بردارم اما من که به آزاد محرم بودم. پس شالم را سرم نکردم و از اتاق بیرون آمدم و در را بستم از پله‌ها پایین آمدم که دیدم هنوز هم همان‌طور به پشتی مبل تکیه داده و چشم‌هایش را بسته. لبخندی زدم و رفتم کنارش نشستم وقتی احساس کرد که کنارش نشستم چشم‌هایش را باز کرد و به من نگاه کرد و بعد لبخند زد و گفت:
آزاد: گشنت نیست؟
سری تکان دادم.
آزاد: واستا ببینم تو یخچال چی داریم!
بلند شد و به سمت یخچال رفت و با یک پیتزا برگشت.
آزاد: بیا این رو با هم می‌خوریم.
سری تکان دادم و روی مبل نشست. پیتزا را باز کرد و شروع کردیم به خوردن. پیتزا که تمام شد، باز استرس به سراغم آمد اما با حرفی که زد استرس کامل رخت بر بست و رفت.
آزاد: تو می‌تونی بری بالا تو اتاق بخوابی من همین‌جا می‌خوابم خیلی خستم.
سری تکان دادم. بشقاب‌ها را برداشتم و به سمت سینک بردم و آن‌ها را شستم و سر جایشان گذاشتم. وقتی برگشتم آزاد خوابیده بود. لبخندی زدم و به سمت اتاق رفتم و برایش پتویی را برداشتم و پایین رفتم و پتو را آرام رویش انداختم و کنارش نشستم من را که تنهایی بالا نمی‌توانستم بخوابم پس کنارش نشستم و سرم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم. لبخندی زدم خوب بود که بیدار نبود. بوی خوب عطرش به دماغم خورد. عمیق بو کشیدم که دستش بالا آمد و دور کمرم حلقه شد. آب دهانم را قورت دادم. خدا کند که بیدار نشده باشد سرم بالا گرفتم و به او نگاه کردم که دیدم چشم‌هایش بسته است و نفس‌های منظم می‌کشد. خیالم راحت شد که خوابیده و دوباره سرم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
***
(آزاد)
وقتی بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت من هم چشم‌هایم را بستم. بعد از چند دقیقه احساس کردم پتویی رویم انداخته شد اما چشم‌هایم را باز نکردم ‌که آمد و کنارم نشست. با کار بعدیش قلبم از حرکت ایستاد. سرش را روی سی*ن*ه‌ام گذاشت. بوی عطر موهایش مدهوشم کرد اما چشم‌هایم را باز نکردم دست بردم و دور کمرش حلقه کردم. مثل این‌که ترسید. خنده‌ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم. دوباره به من نگاه کرد ببیند بیدارم یا نه وقتی دید خوابم دوباره سرش را روی سی*ن*ه‌ام گذاشت و این دفعه خوابید. لبخندم پر رنگ شد من هم چشم‌هایم را بستم و جالب این‌جا بود که خوابیدم. من توانستم یک شب بخوابم آن هم بدون هیچ کابوسی. وقتی بیدار شدم صبح بود. حالا وقت عملی کردن نقشه بود. بلند شدم و رامش را از خودم جدا کردم و سرش را روی مبل گذاشتم و پتو را رویش کشیدم. موهایش را در دست گرفتم.
- رامش من رو ببخش. مجبورم می‌دونم تو هیچ گناهی نداری ولی خوب همیشه بی‌گناه‌ها تقاص پس میدن. تو هم داری تقاص بی‌گناهیت رو پس میدی. مویش را نزدیک بینیم بردم و بو کشیدم. عطر خوش لیمو مدهوشم کرد. دست بردم و به چشم‌هایش دست کشیدم و بعد مژهای بلندش را. تو باید تقاص پس بدی، تو تقاص کاری که مادرت با زندگیم کرد رو پس میدی رامش!
تو تقاص مادری که سوخت رو پس میدی، اشکم چکید تو هم مثل من بی‌گناه بودی. پس بی‌گناه خوبی باش، همیشه آدم خوب این داستان باش، من بد بودم، نفرت این رو از من ساخت. تو مواظب باش عوض نشی. همیشه همین رامش باش نمی‌دونم اگه باز هم یک روز ببینمت چه حسی دارم اما می‌دونم این درست‌ترین کاره بلند شدم و ایستادم یک ساعت دیگه نقشه شروع می‌شد. از پله‌ها بالا رفتم و وارد حمام شدم. دوش آب سرد را باز کردم و زیر آب سرد ایستادم خیلی سرد بود اما من آتش بودم پر از خشم پر از نفرت از حمام بیرون آمدم و به سمت کمد رفتم. پیراهن مشکی رنگ را پوشیدم و بعد شلوار مشکی رنگم و ساعتم را بستم. عطر زدم و پوزخندی به خودم زدم و به آینه نگاه کردم. بالاخره انتظار سر اومد تموم شد اون کابوس‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به سمت کمد رفتم و مانتو و شالی را برداشتم. لباس عروسش روی تخت بود. دیگر به آن احتیاجی نداشتم بعدش می‌گفتم خدمتکار بیرون بندازتش. به سمت در اتاق رفتم و از اتاق بیرون آمدم و بعد از پله‌ها پایین آمدم. هنوز هم روی مبل خوابیده بود. به سمتش رفتم و داد زدم.
- هی تو بیدار شو!
چشم‌هایش را کم‌کم باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد.
- د یالا بلند شو!
رامش: آزاد ت... تو خ... خوبی؟
بازویش را گرفتم و او را از روی مبل بلند کردم که محکم به من بر خورد کرد. اخم در هم کشیدم و گفتم:
- دیگه تموم شد.
رامش: چ... چی تموم شد؟
پوزخندی زدم و به چشم‌هایش خیره شدم و نفسم را درصورتش فوت کردم و گفتم:
- بازی تموم شد!
رامش: چی داری میگی آزاد؟
او را از خودم جدا کردم و هلش دادم که روی زمین افتاد. هنوز هم چشمانش شوک زده بود و به من نگاه می‌کرد.
مانتو و شال را به سمتش پرت کردم و گفتم:
- این‌ها رو بپوش زود باش.
چشم‌هایش پر اشک شد.
- د یالا زود باش.
سر تکان داد و تندتند مانتو و شال را روی سرش انداخت.
- زود راه بیفت!
از روی زمین بلند شد آرام‌آرام قدم بر می‌داشت. حوصله این‌طور راه رفتن را نداشتم. بازویش را چسبیدم و محکم فشار دادم و به سمت آسانسور رفتیم. هر دو سوار شدیم بازویش را ول نکردم. نمی‌دانم دلیلش چه بود. آسانسور که نگه داشت از آسانسور بیرون آمدیم.
و به سمت ماشین رفتیم. او را در ماشین پرت کردم. چشم‌هایش پر از اشک بود و با غم به من نگاه می‌کرد. چشمانش هنوز هم گیج و گنگ بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و ماشین را به سمت خانه آن پیر خرفت راندم. معلوم بود الان خواب است. چه از این بهتر اما نمی‌دانم چرا ته دلم خوش‌حال نبودم از این کار. به خودم امید می‌دادم که کار درست را انجام می‌دهم اما نه این دل بی‌صاحبم چرا راضی نمی‌شد؟ مشت روی سی*ن*ه‌ام کوبیدم که نگاه رامش به سمت من آمد.
رامش: ن... نمی‌خوای بگی چی شده؟
جوابش را ندادم.
رامش: تو رو خدا بگو حداقل چی‌کار کردم؟
بدون این‌که به او نگاه کنم گفتم:
- نقشه‌ام تموم شد. داری میری پهلو آقا جونت.
به من نگاه کرد با گیجی و من دیگر جوابش را ندادم. سر پایین انداخت و آرام هق زد. به در خانه حاجی یزدانی رسیدیم. از ماشین پیاده شدم سعی کردم خودم را عصبی نشان دهم.
ماشین را دور زدم و در را باز کردم و بازوی رامش را محکم گرفتم و او را از ماشین پیاده کردم. با هم رو به ‌روی خانه حاجی یزدانی ایستادیم‌. محکم مشت زدم. با تمام قوا داد زدم.
- حاجی یزدانی، این در رو وا کن کارت دارم!
همه همسایه‌ها در خانه‌هایشان جمع شده بودند. چه بهتر از این که آبروریزی همین‌جا راه می‌افتاد. همه مشغول پچ‌پچ بودند. پوزخندی زدم که آرزو در را با هول باز کرد و نگاه متعجبش را به ما دوخت.
- برو حاجی رو صدا کن.
سر تکان داد و با سرعت به داخل خانه رفت. بعد از چند دقیقه آن پیر خرف آمد و با اخم رو به ‌رویم ایستاد. آن زن هم آمده بود. چشمانش متعجب بود.
همگی‌شان آمده بودند با تعجب به ما نگاه می‌کردند. پوزخندی زدم و رامش را جلوی پای آن پیر خرف هل دادم. صدایم را بالا بردم:
- چی شد حاجی دم از پاکی می‌زدی می‌گفتی دخترهای من نجیبن. می‌گفتی نجابتشون زبان زده.
پوزخند زدم و به رامش اشاره کردم.
- اگه همشون مثل اینه که... .
رو برگرداندم و به همسایه‌ها نگاه کردم.
- ببینید این حاجی که دم از پاکی و نجابت می‌زنه تو خونش یک دختر بی‌آبرو رو نگه می‌داره.
رو برگرداندم که نگاهم به نگاه ماتم زده رامش گره خورد‌. اشک چشمانش را پر کرده بود.
- نوه‌ت، دست خورده بود حاجی یزدانی!
این را در صورتش گفتم و از آن جا دور شدم و دیگر به حرف‌های که پشت سرشان می‌زدند، گوش ندادم. آخرین نگاهم را هم به رامش دوختم. روی زمین نشسته بود و پیرمردی که ر وبه‌ روی در خشکش زده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
(رامش)
صبح با دادی که زد بیدار شدم. متعجب به او نگاه کردم. دلیل کارهایش را نمی‌فهمیدم. شال و مانتویی را در صورتم پرت کرد و گفت:
آزاد: آماده شو.
بازویم را آن‌قدر محکم گرفته بود که دردم آمده بود. از بس گیج بودم متعجب به او نگاه می‌کردم. نمی‌دانم از کدام بازی حرف می‌زد و چه می‌گفت وقتی مرا رو به‌ روی خانه آقاجان پیاده کرد تازه به عمق فاجعه پی بردم. محکم شروع کرد به در زدن. آرزو با هل در را باز کرد دستوری و بلند گفت:
آزاد: برو حاجی رو صدا کن!
او هم با سرعت رفت به همسایه‌هایی نگاه می‌کردم که پچ‌پچ می‌کردند. سر پایین انداخته بودم با حر‌ف‌های که به آقاجان زد.
آزاد: حاجی که دم از پاکی می‌زنه میگه، دخترهای من پاکن و نجیب پس این چیه؟
اشک چشمانم را گرفتند، چشمانم همه‌جا را تار می‌دید وقتی من را جلوی پای آقاجان پرت کرد، قلبم تکه‌تکه شد.
من شکستم من از جای بدی شکستم. من نابود شدم. این‌جا در این کوچه رامش نابود شد. خانه‌ی آرزوهایم ویران شد. من دست خورده بودم؟
دستم را روی گوش‌هایم گذاشتم. حرف‌هایش را زد و با سرعت از آن‌جا رفت. او چی می‌گفت؟ او حتی به من دست هم نزده بود. شاید من یادم نمی‌آید اما نه او حتی به من نزدیک هم نشد. پس چرا من ه*ر*زه بودم؟ همسایه‌هایی که به من نگاه می‌کردند و پوزخند می‌زدند. با گرم شدن سرم سر بالا گرفتم آقاجان موهایم را محکم گرفته بود و کشید. سرش را نزدیک صورتم آورد و چنان دادی زد که گنجشک‌ها هم پر زدند.
آقاجان: این مردک چی میگه تو چی‌کار کردی دختره پتیباره؟
موهایم را محکم کشید. مامان لیلا با عجله به سمتش آمد دستش را گرفته بود، تا او را از من جدا کند.
مامان لیلا: نکن آقاجان، نکن!
مامان لیلا را روی زمین هل داد و داد زد.
آقاجان: همش تقصیر توعه که این شده، یک... .
سیلی محکم به گوشم نواخت که برق از سرم رفت. مرا محکم روی زمین پرت کرد. شالم از سرم افتاده بود روی شانه‌هایم مامان لیلا را داخل برد رو به من کرد.
آقاجان: من رو ببین دیگه این‌جا پیدات نشه، من یک... رو تو خونم راه نمی‌دم و بعد در را محکم بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
تمام صورتم پر از خون بود. حدس می‌زدم زیر چشم‌هایم هم کبود شده چون از زیر مشت‌های آقاجان نمی‌شد در رفت. به همین راحتی من یک بی‌آبرو شدم یک... . اشک صورتم را پوشانده بود. دست بردم و شالم را روی سرم انداختم. دستانم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم. دستانم هم زخمی شده بود. دلم می‌خواست بمیرم. چرا اصلاً زنده بودم؟ سر پایین انداختم و از کنار همسایه‌ها گذشتم. هر کدام چیزی بارم می‌کردند یکی می‌گفت:
- دختره رو جمعش نکردن این شده ببینش، معلوم نیست چه ‌کارهای دیگه‌ای کرده.
پوزخند زدم. من کور و کر شده بودم. من آبرویم رفته بود به چه کسی می‌گفتم این‌ها دروغ است؟ من آنی که شما فکر می‌کنید نیستم. چه کسی به حرف‌هایم گوش می‌داد؟ در چند ساعت تمام آبرویم رفته بود. همان‌طور هی می‌رفتم که نمی‌دانم چه شد که چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم و روی زمین افتادم. وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم. مامان لیلا کنارم نشسته بود با باز کردن چشم‌هایم اشکم ریخت. دستی روی موهایم کشید و گفت:
مامان لیلا: تو چی‌کار کردی رامشم؟
پوزخندی زدم. حتی او هم به من اعتماد نداشت. پس چه معنی داشت خودم را توجیح می‌کردم. از او رو برگرداندم و پشت کردم به او با صدای گرفته‌ای لب زدم.
- چرا نذاشتین بمیرم!
اشکم چکید.
- مامانی من خیلی خستم.
اشکم دوباره چکید. صدایش آمد.
مامان لیلا: دخترم گریه نکن، خوشگلم تو بی‌تقصیری مگه نه؟ همه چیز رو به مامانت بگو!
جوابش را ندادم.
مامان لیلا: بگو دخترم بگو من گوش می‌دم‌.
چشم بستم و گفتم:
- فقط بذار تنها باشم!
هیچ نگفت و از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به راستی بدتر از مرگ چیست؟ من حال فهمیدم که بدتر از مرگ آبرو است. من و آبرویم به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن مورد هجوم آزاد قرار گرفت.
او همه‌ چیز مرا به تاراج برد. من دیگر هیچ نداشتم. من یک پوچ بی‌معنی بودم، پوزخندی زدم. مرا دیگر حتی مادر خودم هم باور نداشت از دیگران چه انتظاری داشتم. چشم بستم. اشک‌هایم نه تنها صورتم بلکه بالشتم را هم خیس کرده بود. دیگر بس بود من تحمل این زندگی، این بی‌آبرویی را نداشتم. اما مگر کاری از دستم بر می‌آمد؟ نه گمان نکنم. من هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آمد. هیچ کاری من هیچ و پوچ بودم. از بیمارستان مرخص شدیم. با مامان لیلا خانه‌ای در شهر خریدیم. دیگر به روستا بر نگشتیم. تحمل آن نگاه‌ها را نداشتم. خانه نقلی کوچکی گرفتیم که زیبا بود حداقل می‌دانستیم این‌جا چیزی به نام آرامش وجود دارد. خانه‌ای که کمی از دیوارهایش ترک خورده بود اما می‌شد زندگی کرد. روز اول که رفتیم حیاطش را شستیم. پنجره‌ها را پاک کردیم. خانه را تمیز کردیم. دیوار‌هایی به رنگ مغز پسته‌ای بود. فرش انداختیم کمی از وسایل را توانستیم با پولی که داریم بخریم و آن جا زندگی کنیم. از آن روز به بعد نه آقاجان را دیدیم نه دایی و زن دایی را. هیچ‌کدام را. دلتنگشان بودم. از همه بیش‌تر دلم برای دیدن آرزو پر می‌زد اما خوب دیگر امکان نداشت که به آن‌جا بر گردیم. روزها گذشت و ما آن‌جا زندگی کردیم تا این‌که برای من کاری پیدا شد. کارم در یک خیریه بود که پول‌هایی خیرین را جمع می‌کردم و به بچه‌های بی‌سرپرست می‌دادم که شغل خوبی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بعد از این که کارم در خیریه خوب پیش رفت توانستم کمی پول پس انداز کنم مامان لیلا هم شب تا صبح لیف می‌بافت. خلاصه که توانستیم پول جمع کنیم از آن خانه بیرون آمدیم و خانه‌ی بهتری خریدیم. خانه‌ای که حیاط بزرگی داشت با یک حوض که وسط این حیاط قدیمی بود. صاحب خانه‌ی‌مان هم که نامش آقا احمدی بود در کنار خانه‌ی ما زندگی می‌کرد. به تازگی پسرش برگشته بود. می‌گفتند به سربازی رفته و حالا بر گشته. با صدای مامان لیلا دفتر خاطراتم را بستم و آن را روی میز گذاشتم و به سمت سالن رفتم. مشغول چیدن سفره بود. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
مامان لیلا: رامش برو مادر نون‌ها رو از تو آشپزخونه بیار!
به سمت آشپزخانه رفتم نان را برداشتم و آوردم کنار هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن ناهار.
مامان لیلا: کارهات چه‌طور پیش میره دخترم؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبه شکر خدا!
لبخندی زد و دست‌هایش را به سمت آسمان گرفت.
مامان لیلا: خدایا راضیم به رضای تو!
من هم لبخندی زدم.
مامان لیلا: فردا هم می‌خوای بری خیریه؟
سری تکان دادم و تکه‌ای نان را در دهانم گذاشتم.
مامان لیلا: خوبه! راستی این پسر آقای احمدی رو دیدی؟ چه پسر معدبی بود. خیلی پسر خوبی بود.
سری تکان دادم و گفتم:
- نه هنوز ندیدمش! ولی از فاطمه شنیدم پسر خوبیه.
لبخندی زد و سر تکان داد و گفت:
مامان لیلا: آره اون روزی پاهام درد می‌کرد من رو برد نانوایی خودش برام نون گرفت و آورد من رو دمه در پیاده کرد.
با اخم گفتم:
- چرا به من نگفتین؟ خودم می‌رفتم.
لبخندی زد و گفت:
مامان لیلا: نه دخترم تو به اندازه‌ی کافی کار داری من هم بشم بار روی دوشت!
- شما بار روی دوش من نیستی.
دست‌های چروکیده‌اش را گرفتم. در این چند سال زیادی شکسته شده بود.
- تو تمام زندگی منی!
لبخندی زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
یادم آمد که چه سختی مشقتی کشیدم تا توانستم در شهر دیپلم بگیرم. الان هم به دانشگاه می‌رفتم کار هم می‌کردم. پنج سال گذشته بود و من هر بار فکر می‌کردم همین دیروز بود. من دیگر خیلی وقت بود رامش همیشه نبودم. من دیگر آن دختر ترسو نبودم.
من حالا یک رامش دیگر شده بودم. یک زن جسور. یک زن که می‌تواند از صد تا مرد هم مردتر باشد. خودم تمام کارهایم را انجام می‌دادم. ناهار تمام شد یک دفعه یادم آمد باید سریع به خیریه می‌رفتم امروز کار زیادی داشتم. سفره را جمع کردم و ظرف‌ها را شستم. مامان لیلا روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه می‌کرد. به سمت اتاقم رفتم. با عجله مانتویی را پوشیدم بعد شالم را چادرم را هم برداشتم و سر کردم از اتاق بیرون آمدم به سمت جاکفشی رفتم و کفش‌هایم را پوشیدم که صدای مامان لیلا آمد.
مامان لیلا: به سلامت دخترم!
- خداحافظ! مواظب خودت باش من رفتم، دیرم شده!
در را باز کردم و از خانه بیرون آمدم. خم شدم و بند کفش‌هایم را محکم بستم. به ساعتم نگاه کردم کمی دیر شده بود باید زودتر می‌رفتم. حوصله آن اسدی و آن اخم و تخم‌هایش را نداشتم. دویدم و خودم را به در رساندم. در را باز کردم که محکم به کسی که دمه در بود برخورد کردم. آخم در آمد. مردی رو به‌ روی در ایستاده بود. پسر جوانی بود که تا به حال ندیده بودمش. نگاهم کرد که سر پایین انداختم.
پسر جوان: خوبین خانم!
- بله خوبم.
سریع کنارش زدم که بروم که دوباره صدایش آمد.
پسر جوان: خانم، خانم یزدانی هستن!
سری تکان دادم و بدون این‌که برگردم و در حال دویدن بودم گفتم:
- بله خونه هستن!
و سریع از آن جا عبور کردم به دماغم دستی کشیدم حسابی دردم آمده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
***
(آزاد)
درست پنج سال گذشته بود و من حالم از زندگیم به هم می‌خورد. رامش را دیگر پیدا نکردم. می‌گفتند از روستا رفته است. خیلی به دنبالش گشتم اما انگار آب شده بود در زمین رفته بود. زندگیم خلاصه شده بود در سیگار و دود لعنتیش! به سمت کافه آرش رفتم. آرش با دیدنم پوفی کشید.
آرش: باز هم که تو فکری پسر!
پوکی به سیگارم زدم و آن را فوت کردم و رو برگرداندم.
- من خوب نیستم آرش.
پوزخندی زد و گفت:
آرش: فکر نمی‌کنی دیره!
اشک چشمانم را گرفته بود.
- چرا خیلی دیره پنج سال گذشته و اون رفته دیگه نیست.
مشت روی میز کوبید
آرش: د پسره‌ی دیوونه به خودت بیا اون دیگه بر نمی‌گرده!
اخم کردم و گفتم:
- برمی‌گرده!
آرش: نمیاد، نمیاد رامش رو تو فراری دادی آبروش رو بردی!
با خشم بلند شدم و یغه‌اش را چسبیدم و اشکم چکید. چشمانم سرخ شده بود.
- خفه شو!
آرش: نمی‌شم پسر بهت چی گفتم؟ گفتم مثل سگ پشیمون می‌شی، نکن این کار رو. تو چی!
مشتی به صورتش کوبیدم داد زدم:
- خفه شو.
هیچ نگفت یغه‌اش را ول کردم و گفتم:
- من حالم خرابه آرش.
نگاهش روی اشک چشمم آمد. به من نزدیک شد و محکم بغلم کرد.
آرش: داداشم غصه نخور! ببخش اذیتت کردم.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من هیچم من پوچم بدون رامش اما دیر فهمیدم.
دستش را به پشت کمرم کشید.
آرش: غصه نخور داداشم.
- چی‌کار کنم هان!
هیچ نگفت، انگار او هم می‌فهمید دیگر رامش نمی‌آید. معلوم نبود کجای این شهر نفس می‌کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین