- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
این هفته هم تمام شد. به زودی روزی که این همه ماه منتظرش بودم فرا رسید. روز موعود. روزی که من رسماً برای آزاد میشدم. دل در دلم نبود، خیلی خوشحال بودم. صبح که بیدار شدم بعد از حمام به همراه مامان و آرزو به آرایشگاه رفتیم. آرایشگر دختر جوانی بود که موهای طلایی رنگ، رنگ کردهای داشت که آنها را دورش ریخته بود. رژ کالباس رنگی زده بود و چشمهایش را خط چشم کلفتی کشیده بود. مژهایش را هم حسابی ریمل زده بود. دختر زیبایی بود. با ورود ما سلام گرمی کرد و ما را به سمت طبقه بالا برد. در آن جا چند تا دختر دیگر هم بودند که با دیدن ما سلام کردند. ما هم سلام کردیم. سپس آن دختر مو طلایی دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
آرایشگر: خوشبختم من سهیلا هستم، آرایشگر شما!
لبخند زدم و با او دست دادم.
راهنماییم کرد و مرا روی صندلی نشاند و نگاهش را به صورتم دوخت و بعد از چند دقیقه گفت:
سهیلا: چند سالته؟
- نوزده.
سهیلا: برای همون جوونی پس!
لبخندی زدم که او ادامه داد.
سهیلا: یک آرایش خوشگل رو صورتت میشونم که داماد نتونه از روت چشم برداره.
و بعد صندلیای رو به رویم گذاشت و رویش نشست و میخواست که موهایم را رنگ کند که نگذاشتم.
- نه من زیاد خوشم نمیاد رنگ کنم.
لبخندی زد و گفت:
سهیلا: اشکالی نداره.
و بعد با دست چشمهایم را بست و شروع کرد به کرم زدن روی صورتم. مامان و آرزو هم هر کدام روی یکی از صندلیها نشستند و یکی از آن دخترها مشغول هر کدامشان شدند.
آرایشگر: خوشبختم من سهیلا هستم، آرایشگر شما!
لبخند زدم و با او دست دادم.
راهنماییم کرد و مرا روی صندلی نشاند و نگاهش را به صورتم دوخت و بعد از چند دقیقه گفت:
سهیلا: چند سالته؟
- نوزده.
سهیلا: برای همون جوونی پس!
لبخندی زدم که او ادامه داد.
سهیلا: یک آرایش خوشگل رو صورتت میشونم که داماد نتونه از روت چشم برداره.
و بعد صندلیای رو به رویم گذاشت و رویش نشست و میخواست که موهایم را رنگ کند که نگذاشتم.
- نه من زیاد خوشم نمیاد رنگ کنم.
لبخندی زد و گفت:
سهیلا: اشکالی نداره.
و بعد با دست چشمهایم را بست و شروع کرد به کرم زدن روی صورتم. مامان و آرزو هم هر کدام روی یکی از صندلیها نشستند و یکی از آن دخترها مشغول هر کدامشان شدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: