جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,445 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
این هفته هم تمام شد. به زودی روزی که این همه ماه منتظرش بودم فرا رسید. روز موعود. روزی که من رسماً برای آزاد می‌شدم. دل در دلم نبود، خیلی خوش‌حال بودم. صبح که بیدار شدم بعد از حمام به همراه مامان و آرزو به آرایشگاه رفتیم. آرایش‌گر دختر جوانی بود که موهای طلایی رنگ، رنگ کرده‌ای داشت که آن‌ها را دورش ریخته بود. رژ کالباس رنگی زده بود و چشم‌هایش را خط چشم کلفتی کشیده بود. مژهایش را هم حسابی ریمل زده بود. دختر زیبایی بود. با ورود ما سلام گرمی کرد و ما را به سمت طبقه بالا برد. در آن جا چند تا دختر دیگر هم بودند که با دیدن ما سلام کردند. ما هم سلام کردیم. سپس آن دختر مو طلایی دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
آرایش‌گر: خوش‌بختم من سهیلا هستم، آرایش‌گر شما!
لبخند زدم و با او دست دادم.
راهنماییم کرد و مرا روی صندلی نشاند و نگاهش را به صورتم دوخت و بعد از چند دقیقه گفت:
سهیلا: چند سالته؟
- نوزده.
سهیلا: برای همون جوونی پس!
لبخندی زدم که او ادامه داد.
سهیلا: یک آرایش خوشگل رو صورتت می‌شونم که داماد نتونه از روت چشم برداره.
و بعد صندلی‌ای رو به رویم گذاشت و رویش نشست و می‌خواست که موهایم را رنگ کند که نگذاشتم.
- نه من زیاد خوشم نمیاد رنگ کنم.
لبخندی زد و گفت:
سهیلا: اشکالی نداره.
و بعد با دست چشم‌هایم را بست و شروع کرد به کرم زدن روی صورتم. مامان و آرزو هم هر کدام روی یکی از صندلی‌ها نشستند و یکی از آن دخترها مشغول هر کدامشان شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
اول شروع کرد و موهایم را درست کرد و بعدش چشم‌هایم را خط چشم کشید. بعدش رژ گونه و در آخر هم رژ لب اناری رنگی به لب‌هایم زد. کم‌کم داشت تمام می‌شد. حسابی خسته شده بودم اما ذوق و شوقی داشتم که نمی‌شد انکار کرد. بعد از جلویم کنار رفت و گفت:
آرایش‌گر: حالا خودت رو ببین.
به خودم در آینه نگاه کردم. واقعاً زیبا شده بودم و خیلی تغییر کرده بودم. لباس عروس را هم پوشیدم. حالا واقعاً خودم هم نمی‌توانستم از روی خودم چشم بردارم. آرزو با اشک به من نگاه کرد و گفت:
آرزو: وای آبجیم خیلی خوشگل شدی مبارکت باشه!
و بعد محکم مرا بغل کرد. مامان هم اشک در چشمانش حلقه زده بود اما خودش را کنترل می‌کرد. مامان با اخم به آرزو گفت:
مامان لیلا: ای بابا آرزو چرا این دختر رو به گریه می‌ندازی؟!
آرزو سریع از من جدا شد و گفت:
آرزو: آخ ببخشید تو گریه نکن خوب؟ غلط کردم!
خندیدم و سر تکان دادم اشکم نزدیک بود که بچکد اما با دستم پاکش کردم. به قول مامان لیلا امروز روز خوش‌بختی من بود چرا باید گریه می‌کردم؟ خم شدم که کفش‌‌هایم را بپوشم. یادم از آن روزی آمد که آزاد جلوی پایم خم شده بود تا این‌ها را به پایم کند. لبخندی ناخداگاه روی صورتم نشست و کفش‌ها را به پایم کردم. به سختی بلند شدم. این لباس خیلی پف داشت و کلی اذیت می‌کرد اما همه‌ی این‌ها می‌ارزید. منتظر بودم ببینم آزاد با دیدنم چه واکنشی نشان می‌دهد. آن روز خیلی خوش‌حال بودم خیلی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با صدای زنگ آیفون آرایشگاه، دلم پیچ تاب خورد. حالا رسماً استرس به جانم ریخته بود. نمي‌دانم چرا ولی حس خوبی نداشتم. با باز شدن در آرایش‌گر لبخندی زد و گفت:
آرایش‌گر: عروس خانم بیا آقا داماد منتظرته!
مامان رو به‌ رویم ایستاد و شنلم را روی سرم انداخت و بعد چادر سفید رنگی به سرم کرد و گفت:
مامان لیلا: برو.
به سمت در رفتم. هیج‌جا را نمی‌دیدم. سرم را پایین انداخته بودم و راه می‌رفتم. وقتی به آزاد رسیدم از بوی عطرش تشخیص دادم که آزاد است. ناگهان دستانم گرم شد. لبخند صورتم را پوشاند. آزاد محکم دستم را گرفته بود. کمی صورتش را پایین آورد تا به گوشم برسد و بعد آرام گفت:
آزاد: ای بابا چرا این‌طوری بقچه پیچت کردن! می‌خواستم ببین چه شکلی شدی؟
مثل بچه‌ها نق میزد. خنده‌ام گرفته بود ولی جوابش را ندادم که دوباره صدایش آمد.
آزاد: خانومم نمی‌خوای حرف بزنی نکنه زبونت رو موش خورده رفتی اون تو!
با پاشنه کفش به ساق پایش کوبیدم که بلند خندید و گفت:
آزاد: خوب بابا نزن! دیگه هیچی نمی‌گم.
و بعد دستم را کشید و با هم به سمت ماشین رفتیم. در ماشین سوار شدیم. آزاد دوباره صدایش آمد.
آزاد: خانومم نمی‌خوای خودت رو رونمایی کنی؟
جواب ندادم که دوباره گفت:
آزاد: ای بابا این‌طوری که نمیشه حداقل ببینم چه شکلی شدی؟
باز هم جواب من همان سکوت بود. او هم خندید و دستم را گرفت و بوسید. دستم داغ شد دوباره صدایش آمد.
آزاد: باشه حرف نزن، این جوریت رو هم دوست دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
رو به‌ روی خانه آقاجان رسیدیم. عروسیمان در حیاط خانه آقاجان بود. آقاجان خودش گفت همان‌جا بگیریم. آزاد هم موافقت کرد. آزاد از ماشین پیاده شد و در سمت من را باز کرد و گفت:
آزاد: پیاده شین مادمازل.
دوباره خنده‌ام را خوردم و دوباره دستم را گرفت و کمکم کرد از ماشین پیاده شوم. از ماشین که پیاده شدیم به سمت خانه رفتیم. آقاجان دمه در ایستاده بود و منتظر ما بود. با دیدن آزاد صدایش را شنیدم که با تشر گفت:
آقاجان: چرا این‌قدر دیر اومدی از کی منتظریم.
و بعد به داخل خانه رفت. ما هم وارد شدیم. جایی که برایمان تدارک دیده بودند می‌خواستیم بشینیم که آزاد رو به‌ رویم ایستاد و چادر را از سرم بیرون آورد. سر پایین انداختم. کمی خجالت می‌کشیدم تا حالا مرا بدون روسری ندیده بود، غیر از آن روزی که در اتاق پرو بودیم، ولی خوب تا به حال آن‌قدر با آرایش ندیده بود‌ و بعد شنلم را بیرون آورد. نگاه خیره‌اش را احساس می‌کردم. سر بالا آوردم و به چشمان سیاهش خیره شدم. او هم محو من شده بود. چشم بر نمی‌داشت. با صدای هلهله‌‌ای که زن‌ها سر دادن چشم از من برداشت و سرش را پایین انداخت و دستانش را مشت کرد. دلیل این حرکاتش را نمی‌فهمیدم مثل این‌که عصبی بود اما چیزی نمی‌گفت. هر کداممان روی صندلی‌ها نشستیم از فکر آزاد بیرون آمدم و به دور برم نگاه کردم. حیاط واقعاً زیبا شده بود. دور تا دورش را چراغانی کرده بودند. روی صندلی‌های ما را هم حسابی تزیین کرده بودند. برای مهمان‌ها فرش انداخت بودند و همه با لبخند به ما نگاه می‌کردند. مامان لیلا گوشه‌ای ایستاده بود چشم از ما برنمی‌داشت. آرزو هم با لبخندی عمیق کنارش و بعد لپ گلی که با اسپند به سمتمان آمد و دور سرم دور داد و گفت:
لپ گلی: کور بشه چشم حسود و بخیل ماشالله‌ماشالله چشم بلا دور !
و بعد هم رفت خنده‌ام گرفته بود. از بچگی آرزو داشتم روزی من هم روی این صندلی کنار دامادی بنشینم. بهترین آرزوی من بر آورده شده بود. به دور و اطراف نگاه کردم تا پریناز، پریسا را ببینم. با این‌که دل خوشی از آن‌ها نداشتم ولی دلم می‌خواست حداقل به عنوان بستگانم در این روز کنارم باشند اما هر چه گشتم آن‌ها را ندیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
مثل این‌که ترجیح داده بودند در این عروسی حضور نداشته باشند. دلم بد جور گرفت. زن عمو هم نبود. سر پایین انداختم و با دامنم بازی کردم که صدای آزاد را شنیدم.
آزاد: حوصلت سر رفته؟
- نه.
خندید و گفت:
آزاد: ولی مال من سر رفت. کی میشه از این‌جا بریم!
خنده خجالت زده‌ای زدم و هیچ نگفتم.
***
(آزاد)
(چند ساعت قبل)
روبه‌روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. اصلاً حوصله این عروسی را نداشتم. ولی خوب چی میشد کرد. خوش‌حال بودم از این‌که بالاخره روز موعد فرا رسیده بود. روزی که این همه سال منتظرش بودم و شب تا صبح برای این روز نقشه کشیده بودم. شانه را برداشتم و موهایم را شانه زدم و رو به بالا سوق دادم. کت شلوار مشکی رنگم را هم پوشیدم. پیراهن سفیدم را هم به تنم کردم، دکمه سر آستینی را هم که یادگار آن پدر بی‌ش*ر*فم بود به سر آستین‌هایم زدم. پوزخندی زدم و دکمه‌‌ها را بستم. دکمه‌ها به رنگ آبی فیروزای که براق بود و چشم خیره می‌کرد. عطر را برداشتم و به خودم زدم و بعد کفش‌هایم را پوشیدم آرش هم آماده بود. اما چشمانش عجیب غم داشت. دوباره صدایش آمد.
آرش: داداش مطمئنی؟
جواب ندادم که دوباره به حرف آمد: آرش: هنوز هم دیر نیست. می‌تونی دست برداری از این انتقام!
پوزخندی زدم و گفتم:
- من خیلی وقته منتظر این روزم نمی‌تونم ازش دست بردارم.
در را باز کردم و از خانه بیرون آمدم و دیگر به حرفش گوش ندادم. شاید می‌ترسیدم که حرف‌هایش دلم را نرم کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
و حال خودم را وسط عروسی می‌دیدم که هیچ علاقه‌ای به عروسش نداشتم و از خانواده‌اش متنفر بودم. حالم از همه این‌هایی که در این مجلس حضور داشتند به هم می‌خورد. اما لبخندم را نمی‌توانستم پاک کنم. این لبخندم، لبخند خوش‌حالی نبود بلکه همه‌اش درد بود. درد چند سالی بود که پایش را سفت روی گلویم می‌فشرد.
(و گاهی حتی لبخندهایم هم دروغ بیش نیستند. تنها می‌خندم که دل دیگران به حالم نسوزد چون آن‌قدر در اوج بدبختی هستم که ناچار لبخند می‌زنم تا دیگران ضعفم را نبینند.)
ولی امشب رامش واقعاً خوشگل شده بود. یادم از آن لحظه‌ای که شنلش را باز کردم افتاد. یک لحظه دلم برایش رفت اما چشم بستم؛ چشم بستم بر روی زیبایش من که برای عاشقی نیامده بودم. من نه فرهادی بودم که برای شیرین کوه کنی کنم نه مجنونی بودم که بتوانم از عشق لیلی نامی سر به بیابان بزنم. من فقط من بودم، من شراره آتش بودم، من پر از خشم هزار ساله بودم، من مار افعی بودم، من که عاشق نبودم. پس این قلب بی‌صاحبم چرا گاهی تند می‌زد و گاهی می‌ایستاد. انگشتان دستم را مشت کردم. نه من نباید دل می‌باختم، دل باختن کار من نبود.
(و گاهی آن‌قدر عاشق می‌شوی که حتی با نگاه کردن به او هم دل و ایمان می‌بازی. نگاه که کند که دیگر کوه هم می‌کنی. عشق واژه‌ی عجیبی است. یک دفعه می‌آید، در دلت می‌نشیند و می‌نشیند آن‌قدر می‌ماند، او اصلاً قصد رفتن ندارد. او تا ابد ماندگار است. او تنها حسی است که کاری به این ندارد که تو چه‌قدر خوبی یا چه‌قدر بدی. او فقط می‌آید و در گوشه‌ای در سمت چپ قلبت خانه می‌کند و بیرون کردنش کار هیچ ک.س نیست چون بی‌اجازه می‌آيد و از کسی برای رفتنش اجازه نمی‌گیرید.)
با صدای هلهله‌ و دست زدن‌ها به خودم آمدم. کیک رو به‌ رویم گذاشتن و چنگال به دستم دادند، کمی از کیک را برداشتم و رو به ‌روی رامش ایستادم. باز دوباره محو چشم‌هایش شدم. قلبم دوباره تپش از سر گرفت.
(و چه عاشقانه برایت جان می‌دهم و عاشقانه‌هایم را به پایت می‌ریزم و تو تنها نگاهم می‌کنی!)
چنگال را بالا گرفتم و کیک را در دهانش گذاشتم. حتی لحظه‌ای هم نمی‌توانستم از چشم‌هایش دل بکنم.
(و گاه دلکندن از چشم‌هایت آن‌قدر مشکل می‌شود که جان دادن من نیست.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
***
(رامش)
دستش را به سمتم دراز کرد تا با هم برقصیم. کمی خجالت می‌کشیدم اما دستم را در دستانش گذاشتم. نمی‌دانم چرا امشب این‌گونه شده بود. آن آزاد همیشه نبود. آزادی که هر کاری می‌کرد و هیچ‌ک.س برایش مهم نبود. امشب فکر می‌کردم از من خجالت می‌کشد.
شاید من اشتباه می‌کردم با هم بلند شدیم و وسط رفتیم آرزو آهنگ را گذاشت.
"کی بهتر از تو که بهترینی"
"تو ماه زیبای روی زمینی"
"تو قلب من باش تا که بفهمی"
"چه دلبرانه به دل می‌شینی"
دست‌هایم را بالا بردم و دور خودم چرخیدم که لباس پف دارم هم چرخ خورد.
"حتی بدی‌هات بخشیدنی بود"
"شرم تو چشم‌هات بوسیدنی بود"
"همه حواسم جا مونده پیشت"
دور آزاد چرخیدم و او نگاه از روی من بر نمی‌داشت. آن‌قدر محو شده بود که چشمانش جز من هیچ‌ک.س را نمی‌دید. لبخندی زدم و دوباره روبه‌رویش ایستادم.
"من به کم از تو راضی نمی‌شم"
"تو جای من باش تا باورت شه"
"دیوونه‌ی عشق تو هستی یا من"
"تو چشمژ باش تا که ببینی"
"که چشم‌های تو چه کرده با من"
"بدرقه کردم تنهایی‌هام ر،و،"
"کسی شنیده شاید دعام ر،و"
دوباره چرخ خوردم.
"کجا من و این روی ماه تو"
"کجا لب‌های بوسه خواه تو"
"تو پا می‌ذاری تو خونه‌ی من"
"تو عاشق میشی رو شونه‌ی من"
"این یه قراره بین من و تو"
"کسی عاشق نیست عین من و تو"
"کی بهتر از که بهترینی"
"تو ماه زیبای روی زمینی"
"تو قلب من باش تا که بفهمی"
"چه دلبرانه به دل می‌شینی"
و آهنگ تمام شد اما آزاد چشم بر نمی‌داشت. یک دفعه انگار که به خودش آمد دوباره دست‌هایش را مشت کرد. این حالتش را نمی‌فهمیدم. چه دلیلی دارد؟ با هم دوباره به سمت جایگاه‌مان رفتیم و نشستیم. آزاد کم حرف شده بود یا من حساس شده بودم؟ سکوت کرده بود و حرف نمی‌زد. کم‌کم عروسی هم تمام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
همه بلند شدند و رفتند. عروسی هم تمام شد. من خیلی خوش‌حال بودم. آرزو می‌خندید. چشمانش پر از اشک بود. آقاجان هم اخم داشت. مامان لیلا هم چشمانش پر از اشک بود. مامان لیلا را بغل کردم و اشکم چکید. او هم آرام گریه می‌کرد و بعد آرزو را هم بغل کردم که او هم گریه کرد و گفت:
آرزو: خوش‌بخت شی آبجیم!
از او هم جدا شدم و بعد لپ گلی با او هم خداحافظی کردم. انگار دیگر قرار نبود به این خانه برگردم. به سمت آقاجان برگشتم و رو به ‌رویش ایستادم. اخم داشت و به چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد. می‌خواستم بگویم باز هم نگاهت را از من می‌گیری؟ من عقده‌ی نگاهت را دارم اما لب بستم بر روی تمام خواسته‌های قلبم. چشمانم پر از اشک بود. دستش را گرفتم که نگاهش به نگاهم گره خورد. دستش را رو به‌ روی لبانم گرفتم و بوسیدم. هیچ نگفت، سکوت کرد. چشمانش را باز هم از من گرفت. آزاد به سمتش رفت و خداحافظی کرد از همگی‌شان. خداحافظی کردیم. به دمه در رسیده بودیم که دوباره برگشتم و به خانه‌ای که این همه سال در آن زندگی کرده بودم نگاه کردم. اشکم چکید. همه جایش را نگاه کردم تا هیچ‌وقت فراموشش نکنم. به آرزو و لپ گلی نگاه کردم و بعد هم به مامان لیلا که کنار هم ایستاده بودند و بعد هم به آقاجان. آزاد دستم را گرفت که رویم را به سمتش برگرداندم. لبخندی زد و گفت:
آزاد: بریم؟
سری تکان دادم و با هم از خانه بیرون آمدیم و در بسته شد. با اه افسوس به خانه نگاه کردم. من داشتم از این قفس می‌رفتم اما اصلاً خوش‌حال نبودم. نمی‌دانم چرا؟ آزاد کمکم کرد تا سوار ماشین شویم و بعد هم خودش سوار شد و ماشین را روشن کرد و ماشین راه افتاد. هر لحظه دورتر و دورتر می‌شدیم و من نمی‌دانم چرا دلم بی‌تابی می‌کرد. مثل کودکی که از آغوش مادرش جدا شده. من آن حال را داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
نمی‌دانم چند ساعت بود که فقط می‌رفتیم. من تا به حال خانه‌اش را ندیده بودم. رو به ‌روی خانه‌ای نگه داشت و بعد با کلید باز کرد. ماشین را داخل برد و بعد از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد و در را باز کرد. نمی‌دانم چرا این‌قدر کلافه بود. دستم را گرفت و کمکم کرد تا از ماشین پیاده شوم و بعد با هم به سمت خانه‌اش رفتیم. منتظر آسانسور شدیم که آمد هر دو وارد آسانسور شدیم. آپارتمان بزرگی بود. به آزاد نگاه کردم که سرش پایین بود به کفش‌هایش نگاه می‌کرد. آسانسور که ایستاد با هم از آسانسور بیرون آمدیم و به سمت واحدی رفتیم.
در را باز کرد و خودش کناری ایستاد تا من وارد شوم. استرس داشتم. آن هم خیلی زیاد. قلبم مثل گنجشک می‌زد شاید از تنها شدن با آزاد ترس داشتم، نمی‌دانم. برق‌ها خاموش بود. دست برد و برق را روشن کرد. به خانه‌اش نگاه کردم. خانه‌ی بزرگی بود. خیلی بزرگ و واقعاً هم زیبا بود. کفپوش قهوه‌ای داشت و فرش گردی وسط سالن انداخته بود که به رنگ سفید و طلایی بود. شومینه در گوشه‌ای از خانه بود که واقعاً زیبا بود. طرف دیگرش مجسمه‌ای گرگ بزرگی بود که با چشمان ترسناکش به من خیره شده بود. سر برگرداندم و به سقف نگاه کردم، لوستر بزرگی از سقف آویزان بود. مثل خانه‌های رویایی بود و یک طرف هم که پله می‌خورد که گمان کنم به اتاق خواب‌ها ختم می‌شد. با فکر به اتاق خواب گونه‌هایم گل انداخت و لب گزیدم. با صدای آزاد به خودم آمد.
آزاد: تو برو اون‌جا بشین من هم الان میام!
سری تکان دادم و به سمت مبل‌های طلایی رنگی که آن طرف بود رفتم. تلویزیون بزرگی هم داشت که در هر دو طرفش مجسمه گرگ بود. نمی‌دانم آزاد چرا ان‌قدر به گرگ علاقه دارد تا به حال به من هیچ نگفته بود. به سمت جایی رفت که فکر کنم آشپز خانه بود و بعد از چند دقیقه بعد با دو لیوان شربت آب پرتقال برگشت. کتش را در آورده بود و پیراهنش دکمه اول و دوم را باز کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آمد و کنارم نشست و شربت را از داخل سینی برداشت و به سمتم گرفت.
آزاد: بیا بخور خسته شدی حالت جا بیاد!
تشکر کردم و شربت را از او گرفتم و خوردم. خیلی خوش طعم بود. شیرینیش حالم را جا آورد. آزاد که شربتش تمام شد، به مبل تکیه داد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. چشم‌هایش را بست و باز صدایش آمد.
آزاد: اگه می‌خوای می‌تونی بری بالا لباست رو عوض کنی تو کمد لباس هست!
سری تکان دادم و بلند شدم خوش‌حال بودم از این‌که با من نیامده. هنوز از او خجالت می‌کشیدم. به سمت پله‌ها رفتم و به چهار تا اتاق خواب رسیدم. با خودم فکر کردم که کدام‌شان است که دوباره صدایش آمد.
آزاد: اولی از سمت راست!
نمی‌دانم از کجا می‌فهمید که من چه می‌گویم. خنده‌ای کردم و به سمت همان اتاقی که گفته بود رفتم. در را باز کردم. اتاق واقعاً شیک و زیبایی بود.
تختی به رنگ مشکی بالشت‌های مشکی، فقط دیوار هایش سفید بود، بقیه چیزها همه مشکی بود. نمی‌دانم چرا اتاق خوابش بیش‌تر مشکی کار شده بود. در اتاق خوابش هم عکس یک گرگ بزرگ بود که دقیقاً رو به ‌روی تخت نصب شده بود. به سمت کمد رفتم. درش را باز کردم. داخلش پر از لباس بود. خوش‌حال شدم که به فکرم بوده و لباس خریده. به سختی پیراهن عروس را درآوردم و بعد یک دست لباس راحتی انتخاب کردم. یک شلوار صورتی با یک تونیک صورتی رنگ که نیم آستین بود. رو به‌ روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. باید از شر این آرایش هم راحت می‌شدم. دری در اتاقش بود که به گمانم دستشویی بود. در را باز کردم درست حدس زده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین