جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,454 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دوباره در را باز کردم، اما این بار نه مامان لیلا را دیدم و نه آزاد را. انگار هر دو غیبشان زده بود. از آزاد که خجالت می‌کشیدم ولی مامان لیلا را نمی‌دانم کجا بود. ناچار آن دختر را صدا کردم!
- خانم؟
دخترک به سمت اتاق پرو آمد. با دیدن من با لبخند به من خیره شد و بعد دستش را مشت کرد و به گوشه در کوبید و گفت:
فروشنده: چشم حسود کور! وای چه تیکه‌ای شدی دختر!
با شرم خندیدم و گفتم:
- تیکه یعنی چی؟
قهقه‌ای زد و گفت:
فروشنده: وای خیلی با نمکی دختر! دلم می‌خواد یک لقمه چپت کنم.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:
- من رو؟
سری به معنی اره تکان داد و بعد به سمتم آمد و گفت:
فروشنده: حالا چی کارم داشتی عروس خانم؟
از تغییر لحنش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- میشه این زیپ رو باز کنید!
لبخند زد و به سمتم آمد.
فروشنده: البته.
از آینه به او نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید!
فروشنده: جانم؟
- مامانم رو ندیدین؟
فروشنده: چرا رفتن بالا بقیه لباس‌ها رو ببینند.
با حالت زاری گفتم:
- یعنی دیگه هم هست اون‌ها رو هم باید بپوشم؟
خنده‌ای کرد و گفت:
فروشنده: نمی‌دونم والا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
فروشنده: مامانت که گفت برم ببینم ولی گمون کنم الان با یک عالمه لباس بیاد بگه همه رو باید بپوشی!
- همین که خوبه.
فروشنده: این که عالیه تو تنت دختر ولی خوب مامانن دیگه دلشون می‌خواد، دخترشون تک باشه! راستی؟
- بله!
فروشنده: اسمت چیه؟
- رامش.
فروشنده: اسم قشنگیه، پس واسه همونه که این داماد رو این‌قدر رام خودت کردی، از چشمش می‌باره که آدمه تندیه!
خندیدم و گفتم: نه اتفاقاً آزاد اون‌طور آدمی نیست.
سری تکان داد و گفت:
فروشنده: بله‌بله شما درست میگی!
- اسم شما چیه؟
اخم کرد و گفت:
فروشنده: ای بابا چرا این‌قدر بهم میگی شما؟!
سر پایین انداختم که خندید و گفت:
فروشنده: اسمم تبسمه.
- اسم قشنگی داری!
خندید و گفت:
فروشنده: آره تو خونه بهم میگن لبخند!
خندیدم که او هم خندید و گفت:
تبسم: یه سوال دیگه هم دارم، نگی این دختر چه‌قدر فضوله ها! نه حس کنجکاویم، همیشه این‌طوری بالا می‌گیره!
- بپرس؟!
لبخندی زد و گفت:
تبسم: چه‌طوری با این آقا داماد آشنا شدی؟
- قصه‌اش مفسله، ولی خوب این رو بگم که شریک اقا جانم بود!
تبسم: آها مرد متشخصیه!
خندیدم و سر تکان دادم.
تبسم: به هم می‌یایین.
- واقعاً؟
تبسم: آره بابا خیلی زیاد!
- تو چی ازدواج نکردی؟
آهی کشید و گفت:
تبسم: هنوز شاهزاده، سوار بر اسب سفیدم نیومده!
خندیدم و گفتم:
- خوب کی میاد؟
تبسم: نمی‌دونم، دیشب بهش زنگ زدم می‌گفت ترافیکه دیر می‌رسه!
بلند خندیدم این دختر واقعاً دختر پر انرژی و شوخی بود.
- خیلی با حالی!
تبسم: چاکر شما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
و بعد از اتاق بیرون رفت. من هم مانتویم را از روی چوب لباسی برداشتم و پوشیدم موهایم را که کمی به هم ریخته شده بود مرتب کردم و بعد شالم را روی سرم انداختم و از اتاق پرو بیرون آمدم. مامان لیلا از پله‌ها پایین آمد.
- مامان کجا بودی؟
نگاهی به من کرد و گفت:
مامان لیلا: رفتم بقیه رو ببینم چه شکلی هستن! خیلی قشنگ بودن.
- نه مامانی همین قشنگ بود خوشم اومد!
لبخندی زد و گفت:
مامان لیلا: تو می‌خوای بپوشی، سلیقه تو مهمه!
یک دفعه یادم آمد و پرسیدم.
- مامان آزاد رو ندیدین؟
مامان لیلا: آزاد؟
- بله!
مامان لیلا: نه نمی‌دونم کجاست، مگه این‌جا نبود.
می‌خواستم بگویم چرا تا چند دقیقه پیش بود اما بعدش رفت اما رویم نشد بگویم مرا در لباس عروس دیده.
- نه من ندیدمش!
یک دفعه آزاد وارد شد و گفت:
آزاد: دنبال من می‌گشتین؟
مامان لیلا: این هم آقا داماد!
به سوی او برگشتم. هنوز هم نگاهش را از من می‌دزدید. نمی‌دانم دليلش چه بود. آزاد بی‌پروایی که صاف در چشمانم خیره می‌شد حال داشت چشم‌هایش را می‌دزدید این‌ها را می‌خواستم پایه شرم و خجالتش بگذارم ولی خوب به آزاد نمی‌خورد این حرف‌ها! با صدای مامان لیلا از عالم فکر و خیال بیرون آمدم
رو به فروشنده کرد و گفت:
مامان لیلا: پس همین رو می‌بریم
تبسم هم لبخندی زد و گفت: مبارک باشه حالا کرایه‌ای می‌خوایین دیگه نه؟!
آزاد گفت: نه!
با تعجب به او نگاه کردم که گفت:
آزاد: می‌خریم، مثل این رو دوباره بدوزین!
تبسم هم انگار تعجب کرده بود بعد به خودش آمد و گفت:
تبسم: هر جور شما بخواید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با تعجب به او نگاه می‌کردم. چه نیازی بود لباس عروس را بخریم وقتی می‌توانستیم کرایه‌اش کنیم. به سمتش رفتم و سرم را به گوشش نزدیک کردم. طوری که کسی نشنود گفتم:
- دلیلی نداره که بخریمش کرایه‌اش کنیم دیگه این‌طوری ارزون‌تر هم هست تازش هم من می‌خوام یک بار بپوشم نه همیشه باز واسه همیشه می‌مونه تو کمد!
اخمی صورتش را پوشاند و گفت:
آزاد: نخیر می‌خریم، می‌خوام برای همیشه یادگاری بمونه، تازش هم قیمتش مهم نیست، اون‌قدر پول دارم که غصه این یک قلم رو نخورم!
سر پایین انداختم که سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
آزاد: بده دلم می‌خواد زنم همیشه خاص باشه!؟
با کلمه زنم قند در دلم آب شد و سرم را بالا آوردم. گمان کنم گونه‌هایم دوباره قرمز شده بود و به حرف آمدم و گفتم:
- هر جور تو بخوای!
لبخندی زد و گفت:
آزاد: آفرین حالا شد.
دوباره رویش را به سمت تبسم برگرداند و گفت:
آزاد: خانم این لباس کی آماده میشه؟
تبسم لبخند زیبای زد و گفت:
تبسم: تا آخر این ماه آماده میشه!
آزاد: خوبه!
و بعد رو به من کرد و ادامه‌ی حرفش را گفت:
آزاد: ما هم ماه دیگه می‌ریم سر خونه زندگیمون.
دوباره گونه‌هایم رنگ گرفت. او هر چه می‌گفت من گونه‌هایم رنگ می‌گرفت.
دست خودم نبود زیادی خجالتی بودم.
آزاد: خوب دیگه بریم خانم!
و بعد دستش را به سمتم گرفت. دستش را گرفتم و از تبسم خداحافظی کردم و با مامان لیلا و آزاد از آن‌جا بیرون آمدیم. دستم را محکم گرفته بود.
با این کارهای کوچکش قند در دلم آب میشد. به ماشین که رسیدیم هر دو سوار شدیم. مامان لیلا هم سوار شد و او به‌ سمت خانه آقاجان راند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
رو‌ به ‌روی خانه آقاجان نگه داشت و ما هم پیاده شدیم. مامان لیلا رو به آزاد کرد و گفت:
مامان لیلا: مرسی پسرم دستت درد نکنه. بیا بریم خونه چای چیزی بخور!
آزاد در حالی که اخم داشت گفت:
آزاد: نه دستتون درد نکنه، برم خونه کار دارم!
مامان هم سری تکان داد و رفت. من هم از او خداحافظی کردم و با مامان هم قدم شدم. همان‌جا ایستاده بود تا ما به خانه برویم. مامان لیلا لبخند زد و رو به من گفت:
مامان لیلا: ببین منتظره تا ما بریم تو، معلومه خیلی دوست داره!
گونه‌هایم حسابی گل افتاده بود. دستانم عرق کرده بود. سر پایین انداختم و هیچ نگفتم. مامان لیلا هم لبخند زد و در زد تا آرزو در را باز کند.
آرزو که در را باز کرد ما وارد خانه شدیم.
برگشتم و به او نگاه کردم به من خیره بود. دستم را تکان دادم که لبخندی زد و بوقی زد و رفت. به مسیر رفتنش نگاه می‌کردم که آرزو از پشت سرم گفت:
آرزو: پخ!
دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- وای خدا ترسیدم!
خندید و گفت:
آرزو: نترس بابا منم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آرزو دستم را گرفت و گفت:
آرزو: بیا تو ببینم کجا رفتین؟ چی کارها کردین؟
با هم روی پله‌های داخل حیاط نشستیم. دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت:
آرزو: منتظرم تعریف کن که دارم از فضولی می‌میرم!
لبخندی زدم و گفتم:
- اولش رفتیم کفش بگیرم و... .
با تمام جزئیات برایش تعریف کردم.
او هم با هر جمله من قند در دلش آب میشد و چشمانش ستاره باران میشد و می‌گفت:
آرزو: وای راست میگی!
سری تکان دادم که خندید و گفت:
آرزو: وای دختر این آقا آزاد چه‌قدر رمانتیکه‌ ها مثل تو این فیلم‌ها!
لبخندی زدم و گفتم:
- آره.
دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
آرزو: خدایا یکی از این‌ها به ما هم بده!
بلند خندیدم و گفتم:
- دیوونه!
او هم خندید و گفت:
آرزو: خب مگه چیه؟ من هم از این شوهرها می‌خوام!
دوباره بلند خندیدم که صدای پریناز باعث شد سکوت کنم. دقیقاً پشت سرمان ایستاده بود.
پریناز: هه خوب بخند رامش خانم، گریه‌هات رو هم می‌بینیم!
آرزو اخمی کرد می‌خواست چیزی بگوید که دستش را گرفتم و گفتم که چیزی نگوید. می‌دانستم که اگر چیزی بگوید دایی او را حسابی تنبیه می‌کند.
او هم هیچ نگفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
از روی پله‌ها بلند شدم و رو به ‌رویش ایستادم چشمانم را به چشمانش دوختم و گفتم:
- تو گریه‌ی من رو نمی‌بینی!
پوزخندی زد و گفت:
پریناز: باشه ببینیم و تعریف کنیم!
- باشه می‌بینیم.
پوزخند دیگری زد و گفت:
پریناز: عاقبت کسی که زندگیش رو روی آرزوهای یکی دیگه بنا می‌کنه، سخته رامش خانم!
من هم مانند خودش پوزخندی زدم و گفتم:
- من فکر نمی‌کنم، خونم رو روی آرزو‌های یکی دیگه درست کرده باشم، اون یک نفر آرزوی خوبی نکرده!
اخم صورتش را پوشاند مرا به عقب هل داد و گفت:
پریناز: چی گفتی؟ دم در آوردی!
من هم مانند خودش او را هل دادم و گفتم:
- حرف حقیقت رو گفتم.
دوباره مرا هل داد، که این بار کنترلم را از دست دادم و پایم به پله گیر کرد از پله‌ها افتادم و سرم به گوشه‌ی پله خورد و دیگر هیچ نفهمیدم. فقط صدای هم‌همه‌ی را می‌شنیدم و چشمانم هیچ چیزی را نمی‌دید و تار شده بود. وقتی چشم‌هایم را باز کردم تنها آزاد را دیدم که کنار تختم ایستاده بود. با دیدن چشم‌های بازم نگاهم کرد و گفت:
آزاد: به‌ هوش اومدی، بذار دکتر رو صدا کنم.
و بعد سریع از اتاق بیرون رفت. به اتاق نگاه کردم. در بیمارستان بودم. حالم خوش نبود سرم هنوز هم گیج می‌رفت.
دکتر که روپوش سفیدی پوشیده بود وارد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دکتر لبخندی زد و جلو آمد و گفت:
دکتر: خدا بد نده رامش خانم!
- سرم گیج میره.
نگاهی به من کرد و گفت:
دکتر: طبیعیه خانم خوب می‌شین. تا چند ساعت دیگه هم همین‌طوری هستین.
آزاد به حرف آمد و گفت:
آزاد: کی خوب میشه؟
دکتر: دو یا سه ساعت دیگه سر دردشون خوب میشه.
آزاد آهانی گفت که مامان وارد شد به صورتش نگاه کردم. اشک چهره‌اش را پوشانده بود. آن‌قدر گریه کرده بود که چشمانش قرمز شده بود. خود را به من رساند و گفت:
مامان لیلا: دخترم خوبی؟
سری تکان دادم که با ناراحتی به دکتر نگاه کرد وگفت:
مامان لیلا: دخترم کی خوب میشه؟
دکتر: خوب میشن خانم‌!
لبخند غمگینی زد و کنار تختم ایستاد و گفت:
مامان لیلا: خیلی ترسیدم بلایی سرت بیاد. الان خوبی جاییت درد نمی‌کنه؟
سر به معنی نه تکان دادم، دلم نمی‌خواست بفهمد، که هنوز هم سرم کمی درد می‌کند و نگرانش کنم برای همین نه گفتم‌‌. او هم که انگار خیالش راحت شده بود دستی به صورتش کشید.
مامان لیلا: پریناز هلت داد نه!؟
می‌خواستم حرفی بزنم که آزاد با تعجب نگاه کرد و بلند گفت:
آزاد: چی... .
مامان با اخم به من نگاه کرد و گفت:
مامان لیلا: چرا باهاش دهن به دهن شدی؟
آزاد که اخم صورتش را پوشانده بود گفت:
آزاد: پریناز کجاست؟
مامان لیلا: خو... خونه هستش!
آن‌قدر ترسناک شده بود که نمی‌توانستیم نگاهش کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. به مامان لیلا نگاه کردم و گفتم:
- مامان تو رو خدا برو ببین داره کجا میره نره خونه دعوا کنه!
سری تکان داد و او هم با سرعت اتاق را ترک کرد. سرم گیج می‌رفت و الان بدتر شده بود. استرس هم گرفته بودم و هر لحظه حالم بدتر می‌شد.
***
(آزاد)
با عصبانیت از اتاق بیرون آمدم. این کار پریناز چه معنی داشت. اصلاً به چه حقی رامش را از پله‌ها هل داده بود. بعد از این‌که آن‌ها را رو به ‌روی خانه یزدانی‌ها پیاده کرده بودم به سمت خانه رانده بودم. با تماس آرزو حالم بد شد و نفهمیدم چه‌گونه خودم را به بیمارستان رساندم. از خودم هم عصبی بودم چه معنی داشت برای رامش آن‌قدر نگران شوم. دلیلش را نمی‌فهمیدم اعصابم هم کلی به هم ریخته بود! با صدای آن زن حالم بدتر شد.
لیلا: پسرم واستا!
ایستادم و بدون این‌که برگردم خود را به من رساند و رو به ‌رویم ایستاد.
لیلا: کجا می‌خوای بری؟
اخمی کردم گفتم:
- دارم میرم خونه حاجی یزدانی!
اخمی کرد و گفت:
لیلا: برای چی؟
قدمی به او نزدیک شدم و گفتم:
- تا حسابم رو با اون پریناز صاف کنم.
اخمش را بیش‌تر کرد و گفت:
لیلا: تو نمی‌ری!
او را کنار زدم و خواستم رد شوم که صدایش دوباره باعث شد بایستم.
لیلا: تو حق نداری از اون حساب پس بگیری.
با اخم به او نزدیک شدم.
دوباره همان زن بیست سال پیش را دیدم. همان چشم آبی نفرت انگیز حالم بد شد. دلم می‌خواست او را به دیوار بکوبم و بگویم من از تو دستور نمی‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
می‌خواستم بگویم تو منفورترین آدم روی زمین هستی. تو همه چیز را از من گرفتی اما زبان به دهان گرفتم و هیچ نگفتم.
لیلا: پسرم به ‌خاطر خودت میگم!
دیگر اعصابم را به هم ریخته بود. هی چپ و راست پسرم‌پسرم می‌کرد! با عصبانیت گفتم:
- به من نگو پسرم!
آن‌قدر بلند گفتم که نگاه همه به سمت ما آمد، او هم حسابی ترسیده بود، ترس را از چشمانش می‌خواندم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
لیلا: چ... چرا؟
- چون... .
اعصابم از خودم هم به هم ریخته بود. داشتم خودم را لو می‌دادم. اگر کمی دیگر آن‌جا می‌ایستادم همه چیز را لو می‌دادم حتی هویت خودم را! پس بدون این‌که به او جوابی پس دهم به سمت ماشینم رفتم و در را محکم بستم. دستی به موهایم کشیدم و در آینه به خودم نگاه کردم. چند بار به گونه‌هایم زدم تا حالم سرجایش بیایید فشار عصبی به من وارد شده بود.
با خودم گفتم:
- داری چی‌کار می‌کنی دیوونه نزدیک بود لو بری!
نزدیک بود تمام نقشه‌های که این چند سال کشیده بودم به باد رود. پوفی کشیدم و ماشین را راه انداختم به پشت سرم از آینه نگاه کردم هنوز هم مات و مبهوت همان‌جا ایستاده بود و تکان نمی‌خورد اعصابم به هم ریخته بود پس نگاه از او گرفتم و استارت زدم و به سمت خانه راندم باید کمی با آرش حرف می‌زدم که حالم را بهتر می‌کرد! به خانه که رسیدم از ماشین پیاده شدم و با عصبانیت گام برداشتم. در را باز کردم و محکم به هم کوبیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین