جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,454 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
صبحانه‌ام که تمام شد، بلند شدم و ایستادم و گفتم:
- من دارم میرم آرش!
آرش نگاهش را به من دوخت و گفت:
آرش: به سلامت داداشم.
به سمت اتاقم رفتم، تیشرت خاکستری رنگی برداشتم و پوشیدم، با یک شلوار لی مشکی، موهایم را شانه‌ای زدم، کمی از عطر همیشگیم هم زدم و بعد به سمت سالن رفتم. آرش مشغول جمع کردن سفره بود.
- آرش من رفتم.
آرش: به سلامت!
از خانه بیرون آمدم و به سمت ماشینم حرکت کردم، دلم می‌خواست، امروز کمی با او درد و دل کنم، دلم برایش زیادی تنگ شده بود.
وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و به سمت قبرش رفتم، چه سکوت بدی در این جا حاکم بود دوباره به چندین سال پیش برگشتم.
- نه تو رو خدا، تو رو خدا مامانم اینجا نذارین، مامانم شب‌ها می‌ترسه اینجا، خودش گفت از تنهایی می‌ترسم نذارین.
و هیچ ک.س به حرف آن پسر بچه گوش نمی‌داد.
- آقا تو رو خدا روش خاک نریزین!
اما باز هم سکوت بود و سکوت! همسایه‌هایی ‌که سعی داشتند آن کودک را نگه دارند، اما او فقط به مادری فکر می‌کرد که آن‌جا خوابیده بود.
اشک سمجی از گوشه‌ی چشمم چکید، دلم حسابی پر بود، دلم می‌خواست زار بزنم و گریه سر دهم اما باز هم صدایش در گوشم پیچید.
- مرد گریه نمی‌کنه پسرم.
اشکم را پاک کردم و به سمت قبرش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
چقدر اینجا سکوت بود، من این سکوت را اصلا دوست نداشتم.
(و گاهی سکوت تمام جهان را فرا می‌گيرد سکوتی از جنس غم، از جنس عشق بیش از حد، و گاهی من دوست دارم، تمام سکوت‌های جهان را بشکنم و گاهی نیز همه را وادار به سکوت کنم و این پارادکس، عجیب ذهنم را درگیر می‌کند.)
کنار قبرش نشستم، دستم را بر روی سنگش کشیدم، حسابی خاک گرفته بود، بلند شدم و به سمت ماشین رفتم، بطری آب را برداشتم و با خودم آوردم. دوباره نشستم و آب را روی سنگش ریختم، با دست رویش را تمیز کردم، چقدر خاک گرفته بود.
اشکم چکید.
- مامانم خوبی جات راحته!؟
سکوت بود و سکوت!
- مامانم دلت برای پسرت تنگ نشده؟
و باز هم سکوت!
- مامانم منم، آزادم پسرت.
و دوباره سکوت!
اشکم چکید.
- خیلی دل تنگتم بی‌وفا!
چرا تنهام گذاشتی، می‌دونی هر لحظه و هر دقیقه ذهنم این‌جاست.
دوباره آب ریختم، تمیز روی سنگ را شستم، حالا برق می‌زد، لبخندی از غم زیاد روی لبم نشست.
- حالا اینجا تمیز شد مامانم تو که خیلی وسواسی بودی، همیشه می‌گفتی همه جا باید از تمیزی برق بزنه، مامانم دارم انتقامت رو از اون شغالا می‌گیرم، از همشون از تک تکشون کوچیک تا بزرگ!
لبخندی روی لبم آمد و گفتم:
- تاوان پس میدن، همشون یکی یکی
غمت نباشه، یک ماه دیگه زندگیشون رو نابود می‌کنم، به خاک سیاه می‌نشونم همشون رو!
ناگهان بادی وزید که گرد و خاک زیادی در چشم‌هایم رفت، دست به چشمم کشیدم و بلند شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
- تو اصلا ناراحت نباش، من با خبرهای خوب بر می‌گردم!
می‌خواستم بروم که صدای پسر بچه‌‌ای باعث شد، بایستم.
پسر بچه: آقا، آقا یه گل می‌خری!
رویم را به سمتش برگرداندم و به او خیره شدم، گل ها را به سمتم گرفت و گفت:
پسر بچه: آقا از این‌ها می‌خری!؟
- چقدر هست؟
لبخند زیبایی زد و گفت:
پسر بچه: آقا هر شاخه ۵ تومان!
- همشون رو با هم می‌خرم!
از خوشحالی لبخند دیگری زد.
دست در جیبم کردم و ۲۰۰ تومان در آوردم و به دستش دادم با تعجب به پول نگاه کرد و گفت:
پسر بچه: آقا این خیلی بیشتره؟
- بقیه‌ش مال خودت!
لبخندی زد و آن را در جیبش گذاشت.
- اسمت چیه؟
پسر بچه: مهدی، آقا!
- چند سالته، مهدی خان؟
مهدی: ۹ سالمه!
با غم به او نگاه کردم‌ و گفتم:
- چرا کار می‌کنی؟
مهدی: چون باید، پول در بیارم! آبجیمو سیر کنم.
- مگه آبجی داری؟
سری تکان داد و با ذوق گفت :
مهدی: آبجیم ۶ سالشه!
لبخندی زدمو گفتم:
- مامانت چی؟ بابات اون‌ها کجان؟
غمگین به من نگاه کرد و سر پایین انداخت،و گفت:
مهدی: مامانم امسال مرد بابام رو هیچ‌وقت ندیدم!
او درست مثل من بود، با این تفاوت که او یکی را داشت که منتظرش باشد، من هیچ ک.س را نداشتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
(و گاهی در گوشه‌ای از این شهر بزرگ کسی را پیدا می‌کنی، که درست شبیه توست با این تفاوت که یا تو از او چیزی بیشتر داری، یا او از تو.)
- مامانت چرا مرد!؟
مهدی: سرطان داشت!
با غم به او نگاه کردم و گفتم:
- مامان منم مرده!
سرش را بالا گرفت، اشکی که می‌خواست از گوشه‌ی چشمش چکه کند را با دست گرفت.
مهدی: چرا مرده؟
- آتیش گرفت!
مهدی: تسلیت میگم!
او بزرگتر از سنش حرف میزد و من این را می‌فهمیدم.
- آبجیت الان خونه تنهاست؟
سری تکان دادو گفت:
مهدی: آره!
- کی میری خونتون؟
مهدی: ۱۰شب!
- یعنی اون تا ۱۰ شب تنهاست؟
مهدی: آره!
- غذا چی می‌خوره؟
لبخندی زد و گفت:
مهدی: بلده غذا درست کنه، آقا یک غذاهایی درست می‌کنه، انگشتاتم می‌خوری.
دوباره سر پایین انداخت و گفت:
مهدی: مثل مامانی!
تعجب کردم این خواهر و بردار با سن‌های به این کم، کارهای آدم بزرگ‌ها را انجام می‌دادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- تو مردی پسر، خیلی هم مردی!
با غم به من نگاه کرد و گفت :
مهدی: وقتی کسی رو نداشته باشی، تو این دنیای پر از گرگ و شغال و کفتار باید مرد باشی!
او واقعا یک مرد بود در قالب یک کودک!
- داداش خوبی هم هستی‌.
لبخند زیبایی زد و گفت:
- آره آبجیم همیشه این رو میگه!
سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود، به زبان آوردم.
- خونه هم دارین؟
لبخند غمگینی زد.
مهدی: بابای که هیج وقت ندیدمش یه کار نیک برامون انجام داده، اونم اینه که برامون یک خونه گرفته که برای خودمون باشه.
مثل اینکه او هم دل پری از پدرش داشت یا نه مردی که فقط نام پدر را به یدک می‌کشید.
حرف را عوض کردم، که او را از ناراحتی در بیاورم.
- درس هم می‌خونی مهدی خان؟
لبخندی زد و گفت:
مهدی: بله شاگرد اولم تو مدرسه!
- آفرین به تو درست رو بخون یک آدم موفق شو بذار، همه انگشت به دهن بمونن، بذار همه بهت احترام بذارند که به کجا رسیدی!
- خوب حالا می‌خوای چیکاره بشی؟
مهدی: دکتر!
- دکتر چی؟
مهدی: دکتری که سرطان رو خوب کنه!
با غم به او نگاه کردم، این پسر چه کشیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با صدای زنگ گوشیم دست در جیبم بردم و گوشی را برداشتم، رامش بود.
به مهدی نگاهی کردم و گفتم:
- خوب من برم خداحافظ!
خداحافظی کرد و گفت:
مهدی: به سلامت آقا!
به سمت ماشینم رفتم و دکمه سبز رنگ را فشردم که صدای رامش در گوشم پیچید!
رامش: سلام آزاد کجایی؟
- خونه هستم!
رامش: کی میایی اینجا؟
- میام تا چند دقیقه دیگه! نکنه دلتنگم شدی؟
خندید و گفت:
رامش: آره!
- من ۱۰ دقیقه دیگه اونجام.
با ذوق گفت:
رامش: باشه!
و گوشی را قطع کرد.
پوزخندی زدم.
این دختر خیلی ساده بود، خیلی زیاد، در ماشین را باز کردم و سوار شدم.
دست بردم و ضبط را روشن کردم.
که صدای خواننده در ماشین پیچید، آهنگ مورد علاقه‌ام بود، صدایش را تا ته زیاد کردم، که حتی گوش‌های خودم را هم کر می‌کرد!
یه جوری پشت کوه انداختی که پیدام نشد!
چه جوری زنجیرم رو بافتی که پاره شد!
هی عمو زنجیرباف حیف عمو زنجیرباف!
بابا دیگه نمیاد هیچی بیاره برام!
با صدای چی می‌خوای گریه کنم دیگه برات!
هی عمو زنجیرباف حیف عمو زنجیرباف!
بلند شروع کردم به خواندن.
بله من جوونیم رو تو اون روزها گذاشتم تو یادت میاد!
اشکم چکید.
بله کودکیام رو تو اون کوچه گذاشتم بیخ اون دیوار! بله عمو من این روزها دائم می‌کشم سیگار!
بله من جوونیم رو تو اون روزها گذاشتم تو یادت میاد!
بله کودکیام و تو اون کوچه گذاشتم بیخ اون دیوار!
بله عمو این روزها دائم می‌کشم سیگار!
تا چشم گذاشتم همه قایم شدن!
هیچی نداشتم واسه عاشق شدن!
دیدی عمو دنیا سرم چی آورد!
دیگه مهم نی که چی‌چی آورد!
چرخ فلک توپم رو پاره کرده!
اون روزها دیگه مگه برمی‌گرده!
دنیا برام جور دیگه رغم خرد!
سنگ‌های هفت سنگ همه تو سرم خورد!
بله من جونیم رو تو اون روزها گذاشتم تو یادت میاد!
بله من کودکیام رو تو اون کوچه گذاشتم بیخ اون دیوار!
بله عمو من این روزها دائم می‌کشم سیگار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
تا به خودم آمدم تمام صورتم پر از اشک شده بود، آهنگ تمام شده بود ضبط را خاموش کردم.
با دستم اشک‌هایم را پاک کردم و از ماشین پیاده شدم، دقیقا روبه‌روی خانه حاج یزدانی پارک کردم، به سمت در رفتم و در زدم که صدای رامش آمد.
رامش: کیه؟
- منم
صدای دویدنش می‌آمد، پوزخندی زدم، که در را باز کرد.
با دیدنم چشم‌هایش ستاره باران شد!
رامش: اومدی؟
- گفتم که زود میام!
چند دقیقه به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:
رامش: اتفاقی افتاده؟
- نه چه اتفاقی؟!
رامش: آخه چشمات!
- چشمام چی؟
رامش: قرمز شده!
- چیزی نیست، گردو خاک رفته!
آهانی گفت و کنار رفت که وارد شوم، وارد خانه شدم‌.
رامش: آزاد؟
- هوم
رامش: آقاجان می‌خواد باهات حرف بزنه!
- درباره چی؟
رامش: عروسیمون.
آهانی گفتم و وارد خانه شدم، آن پیر خرف در سالن نشسته بود و تسبیحش را می‌گرداند.
با اخم به او نزدیک شدم، مجبور بودم خودم را خوب نشان دهم پس اخم‌هایم را پاک کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
- سلام حاجی!
آقاجان: سلام بشین پسرم!
حالم از این پسرم گفتنش به هم می‌خورد.
با نفرت روبه‌رویش نشستم، رامش هنوز ایستاده بود، که پیر مرد نگاهی به او کرد اخم در هم کشید و گفت:
آقاجان: تو هم بشین!
رامش هم درست کنار من نشست، نگاهی به ما کرد و گفت:
آقاجان: حالت چطوره، یاد ما نمی‌کنی!
- خوبم حاجی نه این چه حرفیه کار زیاده وقت کم!
آقاجان: هر چه‌قدر هم زیاد باشه یک سری که می‌تونی به ما بزنی.
- بله شما درست می‌گین!
بعدش حرف را عوض کرد و گفت:
آقاجان: تاریخ عروسیتون کی هست؟
- من یک ماه دیگه رو فکر می‌کنم مناسب باشه، ولی در هر حال هر چی شما صلاح بدونین!
نگاهش را به من دوخت و گفت:
آقاجان: قبول یک ماه دیگه، پس ما جهاز رامش رو آماده می‌کنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوبه.
آقاجان: راستی آزاد؟
- بله!
آقاجان:می‌خواستم کمی درباره زمین‌ها هم باهم حرف بزنیم.
- باشه حتما!
بلند شد و ایستاد، من هم ناچار بلند شدم، نگاهش را به رامش دوخت و گفت:
آقاجان: برو به آرزو بگو برامون شربت بیاره!
رامش: چشم آقاجان و با سرعت از ما دور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به سمت بالکن رفتیم، صندلی را کشید و رویش نشست، نگاهش را به من دوخت.
ناچار صندلی روبه‌رویش را کشیدم و نشستم.
تحمل این هوا که او داشت در آن نفش می‌کشید برای من زیادی سخت بود، حالم داشت بد می‌شد.
از این‌که نقش آدم خوب داستان را بازی کنم، من خود واقعیم را در آزادی پنهان کرده بودم، که اصلا من نبود، او هر که بود غیر از خود واقعیم با صدایش به خودم آمدم.
آقاجان: کارخونه‌ای که می‌خواستیم با هم تاسیس کنیم به کجا رسید!
لبخندی زدم و گفتم:
- داره کارهاش حل می‌شه، امروز فرداست که برم و زمینش رو یک نگاه کنم ببینم مناسب هست یا نه.
آهانی گفت
آقاجان: آزاد!
- بله حاجی
آقاجان: من رو ببین
نگاهم را به او دوختم مثل اینکه او هم فهمیده بود، که نگاهم را به هر جایی می‌دوزم، به غیر از چشم‌هایش
آقاجان: من دارم دختر به تو میدم، تو از خانواده یزدانی دختر می‌گیری، یه خانواده با اصل و نسب پس اگه حرفی حدیثی چیزی بود، نباید به بیرون درز کنه، ما آبرو داریم فهمیدی پسرم! این‌ها را اون روز نتونستم بگم چون شلوغ بود ولی امروز بهت گفتم تا یادت بمونه.
پوزخندی زدم
هه دلش خوش بود، نمی‌دانست که من آمدم تا آبرو برایش نذارم، کاری می‌کردم که روزی صد هزار بار آرزوی مرگ کند، آبرو که جای خود را داشت من جانش را هم می‌گرفتم با دستان خودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
- بله حاجی حتما!
لبخندی زد و من در دل پوزخندی به او زدم.
آرزو آمد و شربت‌ها را آورد هر دو را روی میز گذاشت کمی از شربت خوردم و نگاهم را به او دوختم.
- حاجی می‌خواستم، امروز با رامش برم بیرون اشکالی که نداره؟!
آقاجان: نه چه اشکالی برین!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- پس من برم به رامش بگم آماده بشه.
سری تکان داد، از آن‌جا بیرون آمدم و به سمت اتاق رامش رفتم، در را آرام باز کردم مشغول شانه زدن موهایش بود، تا به حال موهایش را از نزدیک ندیده بودم، آرام در را بستم که از آینه نگاهش را به من دوخت.
هل شد و سریع به سمت شالش رفت و آن را روی سرش انداخت، نزدیکش شدم ترسش را احساس می‌کردم.
- رامش!
رامش: ب...بله
- از من می‌ترسی؟
رامش: نه!
- پس چرا این رو سرت کردی!؟
دست بردم و شال را با یک حرکت کشیدم، سر پایین انداخت و آب دهانش را قورت داد‌.
رامش: نه خب یعنی... .
- یعنی چی!؟
رامش: خجالت می‌کشم.
خندیدم گفتم:
- از من!
رامش: آره
- اون وقت چرا؟
سر پایین انداخت و گفت:
رامش: نمی‌دونم!
- دیگه از من خجالت نکش خب، تنها کسی که به تو محرمه منم!
رامش: باشه‌.
لبخندی زدم و از او دور شدم و گفتم:
- منتظرتم بیا پایین!
رامش: باشه
در را باز کردم و از اتاق بیرون آمدم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین