- May
- 3,018
- 29,074
- مدالها
- 2
دیگر حتی نمیگذاشتم لحظهای هم از من دور شود. این پنج سال تقاص پس داده بودم، دیگر تحمل نداشتم با زنگ خوردن گوشیم میخواستم خاموشش کنم، اما با دیدن اسم آرش منصرف شدم و دکمه سبز را فشردم.
آرش: الو داداش کجایی چرا دیر کردی؟
- آرش پیداش کردم، امروز دیدمش!
آرش: کیو؟
- رامش!
چند دقیقه سکوت شد، انگار او هم باور نداشت من هنوز خودم هم باورم نمیشد.
بعد از چند دقیقه که انگار به خودش آمد گفت:
آرش: چی میگی پسر از کجا؟
- تو یک خیریه کار میکرد، همون خیریهای که من هر سال بهش کمک میکنم. الان هم آدرسش رو از رئیسش گرفتم دارم میرم دنبالش.
آرش: نه، داداشم نری!
- واسه چی؟
آرش: نرو داداشم الان کجایی من بیام اونجا؟ بذار اول با هم حرف بزنیم.
- من نمیتونم میرم دنبالش!
آرش: بهت میگم الان نرو باز همه چی رو خراب میکنی بذار من بیام باهات حرف بزنم بعد تصمیم بگیر یادت که نرفته اون دختر نمیخواد تو رو ببینه!
راست میگفت نمیتوانستم دوباره کاری کنم که او را فراری دهم.
- باشه من اینجا هستم خودت رو برسون.
آرش: باشه، باشه من ده دقیقه دیگه اونجام و گوشی را قطع کرد.
ماشین را گوشهی خیابان پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم حالم از زندگیم بهم میخورد من دیوانه رامش بودم اما حیف که خیلی دیر فهمیده بودم دیر فهمیده بودم دنیای من در چشمان او خلاصه میشود دیر فهمیده بودم با لبخندهایش جان دوباره میگیرم من هیچ وقت مادرش را نمیبخشیدم اما رامش... از اول اشتباه کردم نباید او را میسوزاندم.
اشکم چکید اشکم را پاک کردم.
و به گردنبندی که به آینه جلوی ماشین آویزان کرده بودم، خیره شدم پنج سال بود که این گردنبند را اینجا آویزان کرده بودم که هر بار به یاد صاحبش میافتادم، گاهی از خودم متنفر میشدم گاهی دلم میخواست آن روز میمردم آن کار را انجام نمیدادم.
( انقدری بیقرارت هستم که تمام این شهر مرا به یاد تو میاندازد، آنقدر دل تنگم که گاهی دلم میخواهد قلبم را از ریشه بکنم و در اقیانوس آرام چشمانت غرق کنم تا تو شاید دلت بسوزد و آن را نجات دهی)
به گردنبند خیره شدم.
امان از این خاطرات که پایش را روی گلویم گذاشته بود فشار میداد آن گونههای اناری آن چشمان درخشان هیچ شباهتی به رامش امروز نداشت.
رامش امروز تنها شبیه آن رامش بود اینکه من قاتل تمام احساسات او بودم درست بود آیا او قاتل احساستش را میبخشید؟
گمان نکنم!
آرش: الو داداش کجایی چرا دیر کردی؟
- آرش پیداش کردم، امروز دیدمش!
آرش: کیو؟
- رامش!
چند دقیقه سکوت شد، انگار او هم باور نداشت من هنوز خودم هم باورم نمیشد.
بعد از چند دقیقه که انگار به خودش آمد گفت:
آرش: چی میگی پسر از کجا؟
- تو یک خیریه کار میکرد، همون خیریهای که من هر سال بهش کمک میکنم. الان هم آدرسش رو از رئیسش گرفتم دارم میرم دنبالش.
آرش: نه، داداشم نری!
- واسه چی؟
آرش: نرو داداشم الان کجایی من بیام اونجا؟ بذار اول با هم حرف بزنیم.
- من نمیتونم میرم دنبالش!
آرش: بهت میگم الان نرو باز همه چی رو خراب میکنی بذار من بیام باهات حرف بزنم بعد تصمیم بگیر یادت که نرفته اون دختر نمیخواد تو رو ببینه!
راست میگفت نمیتوانستم دوباره کاری کنم که او را فراری دهم.
- باشه من اینجا هستم خودت رو برسون.
آرش: باشه، باشه من ده دقیقه دیگه اونجام و گوشی را قطع کرد.
ماشین را گوشهی خیابان پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم حالم از زندگیم بهم میخورد من دیوانه رامش بودم اما حیف که خیلی دیر فهمیده بودم دیر فهمیده بودم دنیای من در چشمان او خلاصه میشود دیر فهمیده بودم با لبخندهایش جان دوباره میگیرم من هیچ وقت مادرش را نمیبخشیدم اما رامش... از اول اشتباه کردم نباید او را میسوزاندم.
اشکم چکید اشکم را پاک کردم.
و به گردنبندی که به آینه جلوی ماشین آویزان کرده بودم، خیره شدم پنج سال بود که این گردنبند را اینجا آویزان کرده بودم که هر بار به یاد صاحبش میافتادم، گاهی از خودم متنفر میشدم گاهی دلم میخواست آن روز میمردم آن کار را انجام نمیدادم.
( انقدری بیقرارت هستم که تمام این شهر مرا به یاد تو میاندازد، آنقدر دل تنگم که گاهی دلم میخواهد قلبم را از ریشه بکنم و در اقیانوس آرام چشمانت غرق کنم تا تو شاید دلت بسوزد و آن را نجات دهی)
به گردنبند خیره شدم.
امان از این خاطرات که پایش را روی گلویم گذاشته بود فشار میداد آن گونههای اناری آن چشمان درخشان هیچ شباهتی به رامش امروز نداشت.
رامش امروز تنها شبیه آن رامش بود اینکه من قاتل تمام احساسات او بودم درست بود آیا او قاتل احساستش را میبخشید؟
گمان نکنم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: