جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,429 بازدید, 198 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
دیگر حتی نمی‌گذاشتم لحظه‌ای هم از من دور شود. این پنج سال تقاص پس داده بودم، دیگر تحمل نداشتم با زنگ خوردن گوشیم می‌خواستم خاموشش کنم، اما با دیدن اسم آرش منصرف شدم و دکمه سبز را فشردم.
آرش: الو داداش کجایی چرا دیر کردی؟
- آرش پیداش کردم، امروز دیدمش!
آرش: کیو؟
- رامش!
چند دقیقه سکوت شد، انگار او هم باور نداشت من هنوز خودم هم باورم نمی‌شد.
بعد از چند دقیقه که انگار به خودش آمد گفت:
آرش: چی میگی پسر از کجا؟
- تو یک خیریه کار می‌کرد، همون خیریه‌ای که من هر سال بهش کمک می‌کنم. الان هم آدرسش رو از رئیسش گرفتم دارم میرم دنبالش.
آرش: نه، داداشم نری!
- واسه چی؟
آرش: نرو داداشم الان کجایی من بیام اون‌جا؟ بذار اول با هم حرف بزنیم.
- من نمی‌تونم میرم دنبالش!
آرش: بهت میگم الان نرو باز همه چی رو خراب می‌کنی بذار من بیام باهات حرف بزنم بعد تصمیم بگیر یادت که نرفته اون دختر نمی‌خواد تو رو ببینه!
راست می‌گفت نمی‌توانستم دوباره کاری کنم که او را فراری دهم.
- باشه من این‌جا هستم خودت رو برسون.
آرش: باشه، باشه من ده دقیقه دیگه اون‌جام و گوشی را قطع کرد.
ماشین را گوشه‌ی خیابان پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم حالم از زندگیم بهم می‌خورد من دیوانه رامش بودم اما حیف که خیلی دیر فهمیده بودم دیر فهمیده بودم دنیای من در چشمان او خلاصه می‌شود دیر فهمیده بودم با لبخندهایش جان دوباره می‌گیرم من هیچ وقت مادرش را نمی‌بخشیدم اما رامش... از اول اشتباه کردم نباید او را می‌سوزاندم.
اشکم چکید اشکم را پاک کردم.
و به گردنبندی که به‌ آینه جلوی ماشین آویزان کرده بودم، خیره شدم پنج سال بود که این‌ گردنبند را این‌جا آویزان کرده بودم که هر بار به یاد صاحبش می‌افتادم، گاهی از خودم متنفر می‌شدم گاهی دلم می‌خواست آن روز می‌مردم آن کار را انجام نمی‌دادم.
( ان‌قدری بی‌قرارت هستم که تمام این شهر مرا به یاد تو می‌اندازد، آن‌قدر دل تنگم که گاهی دلم می‌خواهد قلبم را از ریشه بکنم و در اقیانوس آرام چشمانت غرق کنم تا تو شاید دلت بسوزد و آن را نجات دهی)
به گردنبند خیره شدم.
امان از این خاطرات که پایش را روی گلویم گذاشته بود فشار می‌داد آن گونه‌های اناری آن چشمان درخشان هیچ شباهتی به رامش امروز نداشت.
رامش امروز تنها شبیه آن رامش بود این‌که من قاتل تمام احساسات او بودم درست بود آیا او قاتل احساستش را می‌بخشید؟
گمان نکنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بعد از چند دقیقه ماشین آرش را دیدم سریع ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد در ماشین را باز کرد و روی صندلی جا گرفت.
آرش: آزاد خوبی داداشم؟
- نه خوب نیستم.
به رو به ‌رو خیره شدم.
- امروز دیدمش، آرش دیدمش... .
اشکم چکید.
- مثل همیشه نبود چشماش بی فروغ بود تا من رو دید فرار کرد انگار یک قاتلم می‌دونم حق داشت من قاتل زندگیشم. قاتل آبروش من همون کسیم که آبرو براش نذاشتم، همون کسیم که... .
سکوت کردم خودم هم حالم از خودم به هم می‌خورد.
شاید می‌ترسیدم که آرش هم مرا رها کند و من تنفرآور را با خودم تنها بگذارد.
- آرش من چی‌کار کنم؟
آرش که تا آن لحظه ساکت بود سر پایین انداخت و گفت:
آرش: داداشم من نصیحتت نمی‌کنم، کار از نصیحت گذشته اون دختر حق داره هر کاری انجام بده حق داره اگه می‌تونی دوباره اون رو به زندگی بر گردونی پا پیش بذار دلش رو به دست بیار اگه نمی‌تونی از همین جا راه رو بگیر بریم خونه دیگه بهش فکر نکن!
- من بدون اون می‌میرم حالا که پیداش کردم دلم نمی‌خواد از این شهر برم می‌ترسم برم و دیگه پیداش نکنم.
آرش: داداشم راهت سخته کارت سخت‌تره اون دختر فکر نکنم تو رو ببخشه.
سر تکان دادم.
- می‌دونم به خدا همه این‌ها رو می‌دونم ولی من اون رو به دست میارم دوباره میرم میگم غلط کردم من رو ببخش.
دستش را روی دستم گذاشت.
آرش: امروز نه، امروز اون هنوز با خودش درگیره بذار برای فردا.
سری تکان دادم.
آرش: خوب دیگه راه بیفت بریم!
بعد از ماشین پیاده شد
آرش: می‌ریم خونه و یک روز فکر می‌کنی به این‌ ‌که چی‌کار کنی؟
- نه خونه نمیام من همین‌جا تو هتل می‌مونم!
پوفی کشید.
آرش: پس من هم همین‌جا کنارتم باز کار خرابی نکنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
با هم به سمت هتلی رفتیم قرار بود شب را این‌جا بمانیم.
ذهنم درگیر رامش بود به غیر از او به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم تمام هوش و حواسم پرت او شده بود.
به هتل که رسیدیم کلید اتاقم را گرفتم و به سمت اتاقم رفتم آرش هم با من هم اتاق شد.
حتماً می‌ترسید که شب هم به دنبال رامش بروم و کار را از این چیزی که الان هست بدتر کنم و من به او حق می‌دادم پوفی کشیدم و به او نگاه کردم.
- آرش نگو شب می‌خوای پیش من بخوابی؟
سری تکان داد و گفت:
آرش: پس کجا بخوابم!
- برو برای خودت اتاق بگیر نترس من فرار نمی‌کنم.
خندید و گفت:
آرش: از تو هر چیزی بر میاد همون بهتر از الان مواظبت باشم.
پوفی کشیدم و وارد اتاق شدم اتاقی که تخت دو نفره‌ی بزرگی داشت به آرش نگاه کردم.
که سریع روی تخت رفت و گفت:
آرش: خوب داداش من که این‌جا می‌خوابم تو رو نمی‌دونم کجا می‌خوای بخوابی!
به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:
- بیا برو ببینم این اتاق منه!
و مثل بچه‌ها به جان هم افتادیم در آخر هم مجبور شدیم هر دو روی یک تخت بخوابیم.
- آرش حواست باشه اگه جفتک بپرونی من می‌دونم تو... .
آرش: خوب بابا انگاری الان زدم دل و روده تو رو یکی کردم.
- نه که کم این کار رو انجام دادی!
آرش بلند خندید و گفت:
آرش: خوب یادت مونده.
- بگیر بخواب آن‌قدر هم حرف نزن!
- خوب بابا بی‌اعصاب.
و بعد چشم‌هایم را بستم.
خیلی خسته بودم اما آن چشمان اشکی رامش مدام رو به ‌روی پلک‌هایم جا خوش می‌کرد و نمی‌گذاشت بخوابم.
کمی خودم را جا به ‌جا کردم اما نه خوابم نمی‌برد!
از روی تخت بلند شدم ساعت دو نصفه شب بود و آرش خوابیده بود از اتاق بیرون آمدم تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم شاید ذهن آشفته‌ام آرام شود.
خوش‌بختانه این طرف پارک بزرگی بود من هم همان‌جا شروع کردم به قدم زدن.
بعد از این‌که خسته شدم نیمکتی گوشه پارک پیدا کردم و روی آن نشستم و به‌ رو به‌ رویم خیره شدم که با صدای پیر مردی رو برگرداندم و به او نگاه کردم.
پیرمرد: چرا این‌جا نشستی جوون؟
- خوابم نبرد.
کیسه‌های بزرگی دستش بود که تصور این‌‌که در آن‌ها ظرف است سخت نبود، مثل این‌که از این فروشنده‌های دوره گرد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به سختی کیسه‌ی روی کولش را برداشت و آن را گوشه‌ی نیمکت گذاشت و بعد روی نیمکت نشست.
پیرمرد: ناراحتی؟
همان‌طور ‌که نگاهم را به رو به ‌رویم دوخته بودم. گفتم:
- نه.
دست برد از داخل کیسه‌اش و پارچه‌ای را بیرون آورد.
بازش کرد دو تا کلوچه بیرون آورد و به سمت من گرفت.
- بیا.
دست دراز کردم و کلوچه را گرفتم و کمی خوردم.
خوش‌مزه بود درست مانند همان‌هایی که رامش به آن‌ها می‌گفت نون قندی لبخندی روی لبانم آمد.
پیرمرد: یاد کسی انداخت تو رو؟!
متعجب به او نگاه کردم.
خندید و گفت:
پیرمرد: چون این‌ها من رو یاد یکی می‌ندازه.
- آره!
و کمی دیگر از آن نون قندی خوردم که دوباره صدایش آمد.
پیرمرد: عاشقی؟
نمی‌دانستم این حسی که من داشتم نامش چه بود.
- اگه عشق یعنی شب‌ها خوابت نبره همش بهش فکر کنی، اگه یعنی وقتی گریه می‌کنه قلبت بسوزه عشقه پس من عاشقم.
نگاهش را به رو به ‌رو دوخت و گفت:
پیرمرد: پس زیادی عاشقی، می‌دونی کلمه‌ی عجیبیه، یک روزی میاد که اصلاً منتظرش نیستی روزهایی که منتظری نمیاد بعد یک روزی میاد که امید نداری.
راست می‌گفت عشق یک دفعه می‌آمد و مهمان ناخوانده بود.
پیرمرد: چرا نمی‌ری پیشش بهش بگی، برو جوون بگو تا دیر نشده نذار دیر بشه نذار یک روزی بشه که با یکی دیگه بره اون‌وقت تو بمونی و یک عمر پشیمونی.
سر پایین انداختم.
- اون من رو نمی‌بخشه!
پیرمرد: جوون اگه عاشقت باشه می‌بخشتت، نمی‌تونی مانعش بشی!
- من نابودش کردم من همه چیزیش رو ازش گرفتم.
آهی کشید و گفت:
پیرمرد: حتی اگه قلبش رو از سینش بیرون بکشی هم اگه عاشقت باشه بازم میاد پیشت اما اگه دوست نداشته باشه... .
قلبت رو هم از سینت در بیاری نمیاد میره. می‌دونی چیه؟
اون روزها یک جوونی مثل تو عاشق شد عاشق یک دختر با لپ‌های گلی با چشم‌های درشت سیاه و موهای سیاه بهش نگفت عاشقشه از دور نگاهش کرد و پا پیش نذاشت وقتی به خودش اومد دید بردنش می‌دونی اون جوون خیلی ناامید شد.
ازدواج کرد بچه دار شد اما تا امروز به یاد همون دختر لپ گلی موند.
رو برگرداندم به او نگاه کردم که بلند و شد و کیسه‌اش را برداشت روی کولش انداخت رو‌به من کرد و گفت:
پیرمرد: بلند شو جوون برو خونت بخواب دیر وقته.
و بعد هم رفت و من تا لحظه‌ای که از من دور شد به او نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بلند شدم به سمت هتل رفتم در را که باز کردم آرش تا من را دید به سمتم آمد خیلی عصبی بود با عصبانیتی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:
آرش: کدوم گوری بودی، نکنه رفتی پیش رامش د مگه نگفتم نرو، نگفتم فردا چرا حرف گوش نمی‌دی تو!
به او توجهی نکردم و به سمت تخت رفتم و رویش دراز کشیدم.
آرش: مگه با تو نیستم پسر!
چشم‌هایم را بستم و گفتم:
- خفه شو آن‌قدرم داد نزن رفتم هوا بخورم.
انگار خیالش راحت شد چون صدای نفس راحتی را که کشید شنیدم.
آمد و کنارم نشست.
- آرش برو بخواب حوصلت رو ندارم.
آرش: ببخش داداش باهات بد حرف زدم عصبی شدم.
- بخشیدم برو بگیر بخواب.
کنارم دراز کشید چشمم را باز کردم به او نگاه کردم که چشم‌هایش رابسته بود من هم چشم بستم و این دفعه خوابم برد.
صبح که شد بیدار شدم لباس نو به تن کردم باید می‌رفتم دیدن رامش آرش رو به من کرد و گفت:
آرش: چه خوشتیپ کردی!
ابرو بالا انداختم گفتم:
- بیا این‌جا ببینم این کراوات رو ببند.
خندید و گفت:
آرش: انگار می‌خواد بره خواستگاری!
دلم گرفت و سر پایین انداختم که دوباره صدایش آمد.
آرش: داداش منظوری نداشتم می‌خواستم زیاد تو فکر نباشی.
- تو فکر نیستم.
جلو آمد کراواتم را بست.
آرش: حالا خوب شدی داداشم.
با هم از هتل بیرون آمدیم و در ماشین نشستیم
آرش رو به من کرد و گفت:
آرش: گل هم بخریم!
- باشه.
رو به ‌روی گل فروشی نگه داشتم و هر دو پیاده شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
پسر جوانی که صاحب گل فروشی بود با دیدن ما لبخند زد و گفت:
فروشنده: خوش اومدین آقایون چه‌طور می‌تونم کمکتون کنم؟
آرش خوشمزگیش گل کرد و گفت:
آرش: بی‌زحمت چند تا از این خارها جمع کن رد کن بیاد این هم کمک از این بهتر!
پسر متعجب به ما نگاه کرد.
رو به او کردم و گفتم:
- شوخی می‌کنه، گل می‌خواستیم!
باز آرش به حرف آمد.
آرش: نه پس ما وسایل برقی می‌خواییم اشتباهی از این‌جا سر در آوردیم بینم شما دارین؟
محکم به پشت سرش کوبیدم، که باز شروع کرد به دیوانه بازی.
آرش: آخ ای الهی دستت بشکنه پسر خل و چل خنگول!
فروشنده که از خنده ترکیده بود.
- بابا شلوغش نکن!
آرش: چه‌طور شلوغش نکنم اصلاً من باید برم از دستت شکایت کنم از هیچ کی تا حالا کتک نخوردم که تو آن‌قدر چپ و راست می‌زنی تو سر و کل من! ان‌قدر این حرف‌ها را جدی می‌گفت که فکر کردم واقعی می‌گوید.
می‌خواست برود که یغه‌اش را از پشت سر گرفتم و کشیدم.
- بیا برو لوس.
خندید و کنارم ایستاد.
آرش: می‌دونم تو بدون من نمی‌تونی زندگی کنی عشقم.
با اخم به او نگاه کردم که بلند خندید فروشنده هم خندید و گفت:
فروشنده: جالبه که می‌تونین باهم کنار بیایین خیلی با هم فرق دارین.
آرش خندید وگفت:
آرش: بابا مگه می‌خوام دور از جون عقدش کنم دوستمه که خدایا هزار مرتبه شکر شب‌ها قیافش رو نمی‌بینم فقط روزها اون هم تا پاسی از شب.
فروشنده که از خنده سرخ شده بود گفت:
فروشنده: خیلی با حالی!
آرش هم به او نزدیک شد و گفت:
آرش: چاکر شما.
پسر جوان رو به من کرد و گفت:
فروشنده: خوب چی می‌خوایی داداش؟
آرش می‌خواست دوباره حرف بزند که پس گردنی به او زدم.
- تو ساکت باش.
او هم دیگری حرفی نزد.
- گل رز می‌خوام.
دوباره آرش سر بالا گرفت و گفت:
آرش: اوه! کی بره این همه راهو.
- تو خفه!
و رو به فروشنده کردم او هم به سمت گل‌هایش رفت و گل‌های قرمز را جدا کرد.
فروشنده: رز قرمز؟
سری تکان دادم که لبخندی زد و آن‌ها را تزیین کرد و بعد به سمتم آمد.
فروشنده: بفرمایید!
دست در جیبم کردم و پول را در آوردم و به او دادم و بعد از گل فروشی هم بیرون آمدیم البته بعد از این‌که آرش خوب دیوانه‌ام کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
نمی‌دانستم الان چگونه با رامش رو به‌ رو شوم ترس داشتم می‌دانستم که مرا رد می‌کند، اما دل عاشق مگر حرف حالیش می‌شود پایم را روی گاز گذاشتم به سمت آدرسی که روی کاغذ نوشته شده بود رفتم بعد از نیم ساعت درست رو به‌ روی خانه‌یشان ایستادم. یعنی خانه‌یشان این‌جا بود؟
از ماشین می‌خواستم پیاده شوم که آرش دستم را گرفت.
آرش: ببین داداش اون شاید تو رو نبخشه پس زیاد سخت نگیر بذار اون هم کم‌کم به تو عادت کنه.
سری تکان دادم و دستگیره را کشیدم و در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم با هر قدمی که بر می‌داشتم قلبم تند می‌تپید.
وارد کوچه‌شان شدم به گل‌های رز قرمز نگاه کردم و لبخندی زدم.
و دوباره به راهم ادامه دادم با دیدن چیزی که دیدم جان از تنم رفت.
قلبم ایستاد دستانم مشت شد دسته گل از دستم افتاد اما او مرا ندید.
رامش بود خودش بود سوار ماشین مردی شد و با هم رفتند.
یعنی او توانسته بود بدون من زندگی کند، حتماً توانسته بود وگرنه او که بود که سوار ماشینش شد.
دستانم را بیش‌تر مشت کردم آن‌قدر که جمع شدن خون را کف دستانم احساس می‌کردم با عصبانیت روی گل‌ها لگد کردم و به سمت ماشینم رفتم.
آرش با دیدن من متعجب به من نگاه کرد.
آرش: چرا نرفتی پس؟
- هیچی نگو.
و ماشین را راه انداختم قلبم هزار تکه شده بود. چرا یادم رفت از اسدی بپرسم ازدواج کرده یا نه؟
ولی چه فرقی می‌کرد حتی اگر ازدواج می‌کرد او مال من بود او تا آخر عمر برای من بود برای آزاد او حق نداشت به کسی بخندد برای کسی ناز کند یا گونه‌هایش گلگون شود فقط من... .
مشت روی فرمان کوبیدم باید از اسدی می‌پرسیدم.
دست در جیبم بردم و گوشی را در آوردم و شماره اسدی را گرفتم، بعد از چند دقیقه صدایش در گوشی پیچید.
- الو؟
اسدی: الو سلام آقای فتوحی!
- سلام. میشه بدونم خانم یزدانی ازدواج کردند یا نه؟
اسدی: نه خانم یزدانی مجرد هستند.
دستانم مشت شد.
- مرسی خدا نگهدار!
و حتی صبر نکردم تا او هم خداحافظی کند و گوشی را پرت کردم روی داشبورد ماشین.
پس او که بود از یک طرف خیالم راحت شده بود ولی از طرف دیگر حالم خراب بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
آرش دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
آزاد: چی ‌شده آزاد؟
همان‌طور که نگاهم به رو به‌ رو به رو بود گفتم:
- سوار ماشین یک مرد غریبه شد اون... . حالم خیلی بده آرش خیلی زیاد دستم .را روی قلبم گذاشتم
- این‌جا خیلی می‌سوزه.
آرش که انگار تازه فهمیده بود منظور من چیست با غم به من نگاه کرد و گفت:
آرش: غصه نخور داداشم شاید... .
وبعد سکوت کرد.
- ازدواج نکرده!
آرش: پس... .
- نمی‌دونم اون کی بود.
با حرص مشتم را روی فرمان کوبیدم هر کی باشه مهم نیست مهم اینه که اون مال منه! مال خودم.
آرش دیگری حرفی نزد و من دوباره به سمت هتل رفتم.

***
(رامش)
دیشب که خانم احمدی به خانه‌یمان آمد به او گفتم که می‌خواهیم از این‌جا برویم او هم خیلی ناراحت شد و گفت:
خانم احمدی: کجا برین؟
من هم گفتم ما از این شهر می‌خواییم بریم.
فکر می‌کرد به خاطر در خواست ازدواج پسرش است اما به او گفتم که به خاطر چیزی دیگری است او هم دیگری حرفی نزد.
صبح که بیدار شدم صبحانه‌ام را که خوردم بعد از این‌که از مامان لیلا خداحافظی کردم از خانه بیرون آمدم می‌خواستم ماشینی پیدا کنم تا وسایلمان را بتوانم با آن جا به ‌جا کنیم.
با صدای بوقِ ماشینی رو برگرداندم که شیشه ماشینش را پایین داد.
می‌خواستم بروم که صدایم زد.
پوریا: خانم یزدانی؟ میشه سوار شین کارتون دادم.
زشت بود این‌جا می‌ایستادم من هم سوار ماشین شدم.
- سلام.
پوریا: سلام خانم یزدانی.
ماشین را راه انداخت بعد از چند دقیقه به حرف آمد.
پوریا: از مامانم شنیدم می‌خوایین از این‌جا برین!
- بله.
پوریا: اگه به خاطر اون... .
- نه به خاطر اون نیست.
ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و گفت:
پوریا: پس واسه چیه؟ من که ازتون عذر خواهی کردم.
- ببیند آقای احمدی این به خاطر یک مشکل شخصیه به مادرتون هم گفتم من به یک شهر دیگه میرم.
او هم دیگر حرفی نزد.
- لطفا همین‌جا نگه دارین.
ماشین را نگه داشت، دستم روی دستگیره بود که دوباره صدایش آمد.
پوریا: اگه از دستم کمکی بر میاد خوش‌حال میشم بهم بگین.
- خیلی ممنونم ولی من کارم رو انجام دادم فردا از این‌جا می‌ریم.
و بعد لبخندی زدم از ماشینش پیاده شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
بعد از این‌که ماشینی پیدا کردم تا وسایلمان را بتواند ببرد به سمت خانه فاطمه رفتم باید از او هم خداحافظی می‌کردم.
رو به روی خانه‌یشان ایستادم و زنگ در را فشردم که صدای فاطمه آمد:
فاطمه: کیه؟
- منم فاطمه باز کن!
سریع در را باز کرد، با دیدن من لبخندی زد و گفت:
فاطمه: بیا تو!
وارد خانه شدم که با لبخند گفت:
فاطمه: چه عجب یاد ما کردی.
- نه که تو خیلی یادم می‌کنی!
اخم کرد و گفت:
فاطمه: نگاه، نگاه این دست نمک نداره ها!
خندیدم وارد خانه شدیم.که سهیلا خانم مادر فاطمه با دیدنم به سمتم آمد و گفت:
سهیلا خانم: سلام دخترم، خیلی خوش اومدی.
سلامی کردم که محمد با دیدنم به سمتم آمد و گفت:
محمد: سلام آبجی رامش.
روی دو زانو نشستم و لپ تپلش را کشیدم.
- سلام آقا چه‌طوری؟
خندید و گفت:
محمد: خوبم چرا دیر اومدی پیشمون!
- کار داشتم آقا محمد!
غمگین نگاهم کرد.
محمد: دیگه دیر نیایی اگه دیر بیایی باهات قهر می‌کنم.
سری تکان دادم و خندیدم.
فاطمه خندید و گفت:
فاطمه: کم مزه بریز بچه برو کنار ببینم!
محمد به من چسبید و گفت:
محمد: نمی‌خوام من هم می‌خوام پیش آبجی رامش باشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- اه فاطمه چی‌کار به بچه داری بذار اون هم پیشمون باشه.
سهیلا خانم به سمت آشپزخانه رفت و بعد فاطمه را صدا زد.
سهیلا خانم: فاطمه مادر بیا دختر کمک!
فاطمه به من نگاهی کرد و بعد رو به محمد کرد و گفت:
فاطمه: هی بچه ببین چی میگم اذیت نکنی رامش رو تا بیام.
محمد اخمی کرد و گفت:
محمد: مگه من مثل توعم.
بلند خندیدم که فاطمه نیشگونی از بازویش گرفت و رفت.
محمد: اه ببین آبجی رامش چی‌کار می‌کنه!
خندیدم و دوباره لپش را کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,018
29,074
مدال‌ها
2
به محمد نگاه کردم او هم شبیه فاطمه بود پسری تپل با موهای سیاه و چشم‌های عسلی.
پسر با‌مزه‌ای بود من را به سمت اتاق فاطمه برد.
محمد: بریم اتاق آبجی فاطمه!
دستم را گرفت و با هم به سمت اتاق فاطمه رفتیم.
روی تخت فاطمه نشستم که گفت:
محمد: آبجی بازی می‌کنی؟
می‌خواستم جوابش را بدهم که صدای فاطمه آمد:
فاطمه: محمد بیا برو بیرون ببینم بچه!
محمد اخم کرد.
محمد: نمی‌رم.
فاطمه: چرا می‌ری زود باش برو بیرون بازی کن.
محمد: نمی‌خوام.
رو به فاطمه کردم و گفتم:
- اه چی‌کار داری بذار باشه!
فاطمه هم سینی چای را کنار گذاشت به سمت محمد رفت.
فاطمه: این شوخی می‌خواد بکنه که اومده این‌جا.
محمد: نخیرم شوخی نمی‌کنم.
فاطمه: قول؟
محمد: قول مردونه!
خندیدم و به آن‌ها نگاه کردم، چه میشد من هم بردار داشتم مثل محمد اما حیف که نداشتم.
فاطمه کنارم نشست و گفت:
فاطمه: دیروز چرا ان‌قدر زود رفتی خیلی منتظرت موندم اما نیومدی من هم از مهدیه پرسیدم گفت نمی‌دونه کجایی هر چی هم به سر کار خانم زنگ می‌زنم جواب نمیده.
سر پایین انداختم که دستش را روی دستم گذاشت.
فاطمه: چی شده رامش؟
- پیدام کرد!
فاطمه: کی؟
- آزاد.
متعجب به من نگاه کرد و گفت:
فاطمه: چی؟
محمد هم که به حرف‌هایمان گوش می‌داد گفت:
محمد: اه آبجی رامش آزاد کیه؟
فاطمه اخم کرد و گفت:
فاطمه: تو ساکت بچه!
او هم ساکت شد ماجرا را برای فاطمه تعریف کردم.
فاطمه: حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
- از این‌جا میرم.
فاطمه: چرا؟
- چاره‌ی دیگه‌ای جز رفتن ندارم، باید برم اون من رو ول نمی‌کنه.
با غم به من نگاه کرد.
فاطمه: کی میری؟
- فردا.
اشکی از گوشه‌ چشمش چکید من را بغل کرد.
فاطمه: دلم برات تنگ میشه!
- من هم.
محمد که با تعجب به ما نگاه می‌کرد گفت:
محمد: کی می‌خواد بره آبجی کجا می‌خوای بری؟!
از آغوش فاطمه بیرون آمدم و گفتم:
- قول میدم بهتون سر بزنم، گریه نکن دیگه فاطمه! و بعد روبه محمد کردم و گفتم:
- میرم مسافرت.
فاطمه با صدای گرفته‌ای که به خاطر گریه گرفته بود گفت:
فاطمه: کار رو چی‌کار می‌کنی؟
- مجبورم بگردم دنبال یک کار دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین