جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,503 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

سلام به نظرتون رمانم چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۲۱۲_۱۱۳۳۱۹.png

نام رمان: آرامش زندگی
نویسنده:مبینا مغازه‌ای
ناظر: @MHP
ژانر: عاشقانه، پلیسی، درام، معمایی
خلاصه: در جار و جنجال زندگی، دختر رنج دیده ما، اسیر تقدیر زننده‌ای که از سوی دیگران به وجود آمده بود، قرار می‌گیرد. سرنوشتی که خواب‌های فراوانی برای دختر ساده دل ما می‌بیند. رویا‌هایی که شاید تلخ و شاید خوش‌آیند باشد و کسی چه می‌داند، بلکه آموزگار سرنوشت پندرز‌هایی را به دانش‌آموز تازه واردش می‌آموزد... .
 
آخرین ویرایش:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
پست تایید.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
به هر طرف چشم می‌چرخوندم. جز تاریکی و قهقه‌های گوش خراش چیزی نصیبم نمی‌شد.
- چرا خودت رو نشون نمی‌دی؟ بیا نزدیک‌تر تا ببینمت.
یک دفعه صدا قطع شد، اما با صدای خوفناکی گفت:
صدا: مونده تا من رو بشناسی، آرام.
***
(حال)
با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. دونه‌های عرق روی پیشونیم جا خوش کرده بود. کمی نشستم تا از حالت کرختی در بیام. از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، بعد از انجام عملیات دست‌هام رو شستم و سه سوته به سمت آشپزخونه که طبقه پائین قرار داشت رفتم تا تو خلوت اول صبحی صبحانه‌م رو بخورم. کار هر روزم همین بود. باز طبق معمول همیشه تو گذشته تاریکی که داشتم غرق شدم.
***
(فلش‌بک)
- سلام، سلام من اومدم. مثل همیشه با اومدنم، امیدتون رو به زندگی بیش‌تر کردم.
آبتین همون‌طور که دو لپی صبحانه می‌خورد جوابم رو داد.
آبتین: یکم اعتماد به نفست رو کم‌تر کن خواهر من. به خاطر خودت می‌گم.
می‌خواست با این حرف‌ها حرصم رو در بیاره. نمی‌دونم چرا این‌قدر به خراب کردن من علاقه داشت.
- چرا اون‌وقت؟
خون‌سرد سرش رو بلند کرد.
آبتین: چون می‌ترسم زیر آوار بمونی.
بعد نیشش رو تا ته باز کرد. دوست داشتم الان از اون نیشگون‌های معروفم می‌گرفتم تا بفهمه با کی طرفه. حرصی و با صدایی که موقع عصبانیت آروم‌تر می‌شد گفتم:
- ببین من رو دیوونه نکن.
تا خواست با حاضر جوابی اعصابم رو از اینی که هست خورد‌تر کنه، بابا زودتر‌ از آبتین گفت:
بابا: صبحت به‌خیر آرام بابا.
سعی کردم با قاطی کردن شکر تو چایی خودم رو آروم کنم. اگر بابا چیزی نمی‌گفت شسته بودمش و تو آفتاب پهنش کرده بودم تا خشک بشه.
- صبح شما هم به‌خیر بابا.
کار هر روز ما همین بود. اون‌قدر که با آبتین خروس جنگی بودم با آرتین نبودم. همون لحظه آرتین که باعجله وسایل‌هایش رو تو کیف می‌گذاشت از پله‌ها پایین آمد. قربونش برم مثل خودم خوش خواب تشریف دارن.
آرتین: سلام، صبحتون به‌خیر. با اجازتون من برم چون خیلی دیرم شده.
- میشه گفت مثل همیشه.
مامان چپ‌چپ نگاهم کرد.
مامان: وایستا کجا میری؟ چیزی نخوردی که مادر.
آرتین: مامان قربونت بشم تو راه یه چیزی می‌خرم، می‌خورم. خداحافظ.
و با چابکی به طرف بیرون خونه رفت و با این کار اجازه هیچ حرفی رو به مامان نداد.
آپارتمان ما پنج طبقه هست و ما تو طبقه آخر می‌شینیم. تا اون‌جایی که من می‌دونم نقشه همه خونه‌ها یکیه به همین‌خاطر همه خونه‌ها دوبلکس هستن و چهار اتاق مجزا دارن. یکی از اتاق‌ها متعلق به منه که می‌شه گفت من عاشقشم. یه اتاق 12 متری که دیوار‌هاش به رنگ یاسی ملایم و یه عکس بزرگ از خودم روی دیوار نصب هست‌، خود‌شیفته هم خودتونین. تختم هم سفید که با کمد و میز آرایشم سته. یه فرش سفید با رگه هایی از یاسی رنگ رو روی زمین پهن کردیم. دو اتاق دیگه مال آبتین و آرتین هست و اتاق آخری متعلق به مامان و باباست که حس و حال توصیف کردنش رو ندارم. آپارتمان، پائین یک حیاط کوچیک داره که هر وقت من دلم می‌گیره با به گوش گذاشتن هدفونم میرم اون‌جا و لذت می‌برم. یه پیلوت بزرگ هم داریم، موقعی که ماشینی پارک نباشه بچه‌ها میرن اون‌جا و با هم بازی می‌کنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
بعد از رفتن آرتین من هم‌چنان به خوردن صبحانم ادامه دادم و اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم، چون یکی از خاصیت‌هام شکمو بودنم بود، یکم سرم و بلند کردم تا از روی میز قند بردارم که یک دفعه چشمم به ساعت آشپزخونه افتاد. ساعت 6:45 دقیقه بود. همون موقع فهمیدم که باید تمام تلاشم رو برای خر کردن، یعنی چیزه برای راضی کردن داداش گلم بکنم.
- آبتینی... .
آبتین: نه!
- اِ! بذار حرفم رو بزنم بعداً، اصلاً تو از کجا می‌دونی چی می‌خوام بگم شاید می‌خوام بهت عشق بورزم.
آبتین که کاملاً مثل همیشه خون‌سرد صبحانه‌ش رو می‌خورد به ساعت اشاره کرد و گفت:
آبتین: طبق معمول شما دیرت شده می‌خوای من برسونمت دانشگاه ولی من تو شرکت کارم زیاده نمی‌تونم ببرمت. در ضمن عشق ورزیدن تو رو هم دیدیم.
- ِا داداشی تو که خیلی جنتلمنی، تو که خیلی جذابی، تو که خیلی خوبی، من رو ببر دیگه.
آبتین: نوچ نمی‌برم کار دارم.
منم که دیدم راضی نمی‌شه فهمیدم باید به زور متوسل بشم. برای همین تو گوشش گفتم:
- نظرت چیه به مامان قضیه خانم صالحی رو بگم؟
آبتین:کدوم خانم صالحی؟
- همونی که اسمش شبنم هست تو شرکت شما کار می‌کنه، با هم پیام و بازی و... . یادت اومد یا بیشتر توضیح بدم داداش گلم.
بعد یه چشم غره جانانه که مثلا من خیلی ترسیدم و زهرم ترکید، گفت:
آبتین: نمی‌خواد برو حاضر شو می‌برمت. عشق ورزیدنتم دیدیم. خدا به داد حامی برسه.
منم که خوش‌حال سریع بوسش کردم.
-از خداشم باشه.
و با بپربپر رفتم تو اتاقم تا حاضر بشم.
***
(حال)
با صدای تقی که اومد از فکر و خیال در اومدم و به آبتینی نگاه کردم که با نفرت توی چشم‌های آبیش، که هم‌رنگ چشم‌های مامان بود، نگاه می‌کرد. تو این چند سال نتونستم به این چشم‌هایی که توش تنفر لونه کرده بود عادت کنم.
آبتین: مگه بهت نگفتیم قبل از ما صبحانه رو بخور بعد گورت رو گم کن نمی‌خوایم ببینیمت هان؟
- ببخشید اصلاً حواسم نبود، صبحانه‌م تموم شده الان بلند میشم میرم.
آبتین: پس زود برو که نمی‌خوام اشتهام کور بشه.
موقع جمع کردن صبحانه زیر چشمی به آبتین نگاه می‌کردم. قدی نزدیک به صد‌ و هشتاد داره که تقریباً هم‌ قد آرتین محسوب میشه. موهاش خرمایی روشن که با چشم‌های آبی بیشتر شبیه به بازیگران خارجیه تا یک پسر ایرانی و تمام خصوصیات چهره‌اش رو از مادرم به ارث برده ولی اخلاقیاتش بیشتر شبیه به بابام هست. آرتین کاملاً برعکس آبتین، بیش‌تر شبیه به پدرم هست و اخلاقیات مامان رو به ارث برده. چشم ابرو سیاه با موهای پر کلاغی که تو نور آفتاب از سیاهی برق می‌زنه. بعد از فکر کردن به خصوصیات ظاهری برادر‌هام ظرف‌های صبحانه‌م رو جمع کردم برگشتم برم تو اتاقم که آرتین و دیدم. به آستانه در تکیه داده بود و ما رو نگاه می‌کرد با صدایی که به زور شنیده می‌شد بهش سلام کردم. اونم با تکون دادن سرش جوابم‌ رو داد و رفت پیش آبتین تا با هم صبحانه بخورن. منم که کم‌کم داشت دیرم میشد با سرعت از پله ها بالا رفتم تا به اتاقم برم حاضر بشم مثل همیشه از بین مانتو‌های رنگ و رو رفته، مانتو سرمه‌‌‌ایم با شلوار و مغنعه سیاهم رو سرم کردم و یکم کرم پودر زدم تا از حالت بی‌روح در بیام. بعد از برداشتن کیفم و چک کردن وسایل داخلش از خونه بیرون زدم. تقریباً نزدیک به یک ربع پیاده رفتم تا به ایستگاه اتوبوس برسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
چون این ماه خیلی از پولم رو صرف تاکسی کرده بودم باید تا آخر ماه با اتوبوس می‌رفتم. بعد از یک ساعت از این ایستگاه به اون ایستگاه رفتن به رستوران رسیدم. رستوران شیک و بزرگ که تقریباً تو بالای شهر واقع شده. وقتی وارد می‌شی صندلی‌های سیاه با میز‌های سفید با نظم خاصی چیده شدن و همیشه خدا یه آهنگ ملایم در حال پخشه. در و دیوار‌های رستوران به رنگ سفید و کفش پارکت های قهوه‌ای تیره هست. از سقف لوستر‌های تکی به رنگ طلایی آویزونن که زیبایی خاصی به رستوران می‌ده. سمت چپ رستوران، کلاً شیشه‌های بزرگی قرار دارن که اکثراً صندلی‌های نزدیک به اون‌جا پر می‌شه چون محوطه زیبایی داره. سمت راست رستوران پیش‌خوان قرار داره. بهداد که یک پسره خیلی دراز و لاغره پشت اون می‌شینه و مردم برای تصویه حساب سراغش می‌رن. انتهای رستوران در‌های آشپزخونمون قرار داره و کنارش اتاق رئیس رستوران که همیشه بد اخلاق می‌یاد و بد اخلاق می‌ره. من بعد از تجزیه و تحلیل رستوران به طرف اتاق مخصوص کارکنان رفتم. کمدم رو باز کردم و لباسم رو با فرم رستوان عوض کردم. رنگ لباس رو از آشپز، گرفته تا گارسون ترکیبی از سیاه و قرمز هست که تقریباً به دل می‌شینه.
ساحل: سلام
برگشتم طرف ساحل یه دختر شیطون و بازیگوش که از وقتی که پا به این رستوران گذاشتم طرح دوستیش رو با من ریخت. قبل از من تو این رستوران مشغول کار بود. چون صاحب رستوران دایی ایشون هست.
- سلام وروره جادو چه‌خبر؟
ساحل: چه‌خبری می‌خواد باشه همون خبرای دیروز. چی‌شده امروز دیر کردی؟
کیفمم توی کمد گذاشتم و درش رو قفل کرد.
- هیچی بابا تا بیام از خونه برسم این‌جا خیلی طول کشید همه اتوبوس‌ها شلوغ بودن به زور خالیش رو پیدا کردم، خودم رو چپوندم توش.
ساحل: به هر حال، فعلاً به خیر گذشت. بیا سراغ کارمون بریم.
- باشه بریم.
با ساحل از اتاق خارج شدیم و هر دو به طرف آشپزخونه رفتیم تا سفارشات رو بگیریم. کلاً این رستوران دو تا گارسون و پنج تا آشپز و یک حساب‌دار داشت. اقای مرتضوی سرآشپز رستوران هست و برای گرفتن سفارشات به سمتش رفتم.
- سلام اقای مرتضوی سفارشات اگر آماده هست بدین ببرم.
مرتضوی: بیا دخترم این‌ها مال میز شماره دو هست ببر تا سرد نشده.
- چشم.
غذا‌ها چلو کباب با مخلفات بود. به طرف میز بردم. تا به الان که هر کی به این رستوران اومده از طعم غذاهای این‌جا خوششون اومده چون انصافاً خیلی خوشمزه می‌شه. تا ساعت هفت عصر مشغول کار بودم. از خستگی زیاد نمی‌تونستم سر پا بایستم. واقعاً کار خیلی سختیه از صبح تا عصر باید یه لنگه پا بایستی و غذا‌ها رو ببری. وسایلم رو جمع کردم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم. اتوبوس واحد اومد و مثل همیشه شلوغ بود. سوار شدم و جای خالی پیدا کردم. باز این افکارم بود که فضای اطرافم رو احاطه کردن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
***
(فلش‌بک)
امروز باز دیر از خواب بیدار شدم. نمی‌دونم چرا نمی‌تونم از تختم که گرم و نرم هست دل بکنم. هر چقدر از آرتین و آبتین خواستم من رو برسونن بهونه کردن و منو نبردن. با هر سختی بود خودم رو به کلاس رسوندم.
- سلام استاد اجازه هست بشینم؟
استاد صالحی با اون عینک ته استکانیش من رو نگاه کرد و روش رو به طرف تخته برگردوند.
استاد: خیر نمی‌شه.
به ساعتش اشاره کرد.
استاد: یه ربع تأخیر داشتین سرکار خانم.
- بله استاد اما... .
استاد: بهونه قبول نمی‌کنم. هر وقت یاد گرفتین سر موقع به کلاس بیاین، اون موقع می‌تونین توی کلاس‌هام حضور پیدا کنین. الانم تشریف ببرین بیرون.
خیلی دلم می‌خواست قهوه‌ایش کنم اما حیف که درس مهمم تو دست‌های این ظالم بود. خون، خونم رو می‌خورد و بچه‌ها منتظر یه جرقه بودن تا از خنده پهنه زمین بشن. حرصی در کلاس رو محکم به هم کوبیدم و به طرف حیاط رفتم. یک ساعت تمام تو حیاط نشستم و از محوطه دلنشین دانشگاه که انصافاً هم خوشگل بود و هم سرسبز لذت بردم و هم‌زمان با لذت بردنم نقشه تلافی این کار دو تا برادران گرامم رو می‌کشیدم که یه دفعه... .
سایه: پخ!
دستم رو از ترس روی قبلم گذاشتم و هم‌زمان به طرف سایه برگشتم.
- اِلهی شوهت کور و کچل در بیاد، الهی که این ترم بیفتی من بشینم به چهره حرصیت بخندم، الهی سوسک بیاد تو اتاقت کنارت رو تخت بخوابه الهی... .
سایه: وای چه‌قدر فک می‌زنی. نفست نگرفت احیاناً؟
همون‌طور که نفس عمیق می‌کشیدم،گفتم:
- وای آره خدا خیرت بده.
سایه که داشت با احتیاط و اَلبته با لبخند ملیحی که شدیداً من رو عصبانی‌تر می‌کرد نزدیک میشد بشینه ولی من با یک حرکت اِنتحاری از بازوش نیشگونی از اون معروف‌ها گرفتم که اگر دستم رو جلوی دهنش نمی‌ذاشتم، کل دانشگاه با جیغش خبردار می‌شدن.
سایه: وای چقدر درد داشت آرام نمی‌تونی این عادت مخرفت رو ترک کنی خوبت میاد الان منم همه نفرینا رو برگردونم بهت؟
من هم که کاملاً حرصم رو سرش خالی کرده بودم دستم رو پشتش گذاشتم و گفتم:
- این به اون در.
سایه: خیلی نامردی آرام، خیلی، به اون داداشای بدتر از خودت رفتی.
سر جمع با داداش‌هام دو بار ملاقات داشت و چون تو اون دو بار با اخلاق گلشون روبه‌رو شده بود این‌جوری می‌گفت. من هم که روی برادر‌هام حساس، دیدم داره به بهشون توهین می‌کنه، اَنگشتم رو جلوش به نشونه تهدید تکون دادم و گفتم:
- هی‌هی حرف دهنت رو بفهم می‌دونی که هیشکی به جز من حق نداره به داداشام توهین کنه وگرنه با من طرفه.
سایه: خیلی خب بابا فهمیدیم عاشق داداش‌هاتی.
- اهم باید هم بدونی من حاضرم به خاطرشون جونم رو هم بدم حالا این‌ها رو ولش کن، بیا بریم بوفه یه قهوه بخوریم. با هم آشتی کنیم.
چپکی نگاهم کرد.
سایه: بریم اما مهمون تو.
تو سرش زدم.
- خسیس بدبخت. راه بیوفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
وقتی که کلاس دوم هم با دیوونه‌ بازی‌های من و سایه تموم شد، به خونه رسیدم. مامان طبق همیشه تو آشپزخونه مشغول تمیز کاری بود و بابام و آرتین جلوی تلویزیون نشسته بودن و اخبار و دنبال می‌کردن. من یعنی ندیدم یه روز اخبار نگاه نکنن، اگر هم خسته باشن و چشم‌هاشون رو با چوب کبریت باز نگه داشته باشن بازم پای این اخبار می‌شینن.
- سلام من اومدم. چه‌قدرم خوش اومدم.
بابا:سلام دختر بابا، خسته نباشی.
بدو رفتم طرف بابا و بوسش کردم.
- ممنون.
آرتین:سلام آرامی خسته نباشی.
دیدم داره با چشم‌های مظلوم نگاه می‌کنه اونم بوس کردم و از گردنش آویزون شدم.
- شما هم خسته نباشید.
آرتین: آی آرام این گردن درخت که نیست ازش آویزون شدی بلند شو
دیدم راست میگه بدبخت، کل وزنم رو روش انداختم. به همین خاطر لطف کردم و از گردنش جدا شدم.
- خوبه الان؟
آرتین همون طور که دستش روی گردنش بود خوبه‌ای گفت.
- من می‌رم لباسم رو عوض کنم.
و بدو به طرف اتاقم رفتم. مانتو و شلوارم رو با بلوز و شلوار صورتی رنگ عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم پایین رفتم. بابا به طرف مامان برگشته بود و داشت باهاش حرف می‌زد.
بابا: راستی خانم فردا قراره خانواده ساریخانی بیاد خونمون.
مامان: ساریخانی مگه خارج نبودن؟
بابا: آره بودن اما تازه برگشتن. اون روز شرکت اومد دیدنم منم دعوتش کردم بیاد خونمون.
منم که تازه کنار آرتین نشسته بودم از شنیدن حرف بابا تعجب کردم چون شدیداً این فامیلی برام آشنا بود
- خیلی این اسم برام آشناست اما نمی‌دونم کجا شنیدم
بابا:شاید از طریق پسرش ساتیار ساریخانی شناختی؟
- اِ! آره راست میگی سه ترم از من جلوتر هست.
تو چند تا از کلاس‌ها با هم، هم‌کلاسی شده بودیم اما آنچنان با هم برخورد نداشتیم. چون من شدیداً ازش دوری می‌کردم. یک حس خیلی بدی بهم القا می‌کنه.
- حالا شما کجا همو دیدین؟
بابا:سامیار به شرکت اومده بود. دیگه نمی‌دونم از کجا پیدام کرده.
حال
با تکون اتوبوس به خودم اومدم، یک ایستگاه و رد کرده بـودم. فهمیدم که باید یکم پیاده روی کنم. کاش همون موقع میفهمیدم ساتیار ساریخانی قراره چه آتیشی به جون من و خانوادم بندازه. آتیشی که هیچ جوره نتونستم خاموشش کنم هنوزه که هنوزه در حال سوختن هست. بعد از اینکه به خونه ما اومدن ساتیار سعی کرد تو دانشگاه به من نزدیک بشه اما من همچنان به دوری کردنم ادامه دادم چون نمی‌خواستم باهاش ارتباطی داشته باشم اما اون همچنان به این کارش ادامه داد. بعضی وقتا از من جزوه می‌گرفت، هر وقت تو کلاس گروه بندی میشد هر جور شده میخواست من رو یا خودش هم‌گروه کنه و اون موقع نفهمیدم دلیل این کارهاش چی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
وقتی به خودم اومدم دیدم نزدیک خونمون هستم. صورتم خیسه‌خیسه هر کی منو از بیرون می‌دید فکر میکرد به خاطر بارونه اما کسی از دل من خبر نداشت که بدونه اینا اشک‌هام هستن که صورت من رو شستو شو دادن. هوا تقریباً تاریک شده و تمام لباسام خیس بود، به خاطر اینکه علاوه بر ایستگاه اضافی، باید نزدیک پنج کیلومتر پیاده می‌اومدم. اگر خونت بالا شهر باشه و شاغل باشی همین مشکلارو داری. درو باز کردم، نرسیده آبتین سرم داد کشید:
آبتین: تا الان کدوم گوری بودی؟
من هم که از داد یک دفعه‌ای آبتین ترسیدم با لکنت گفتم:
- من، من با اتوبوس اومدم به‌همین خاطر دیر شد.
اومد نزدیک من و بعد از یک چک آبداری که زد گفت:
آبتین: مگه بهت نگفتم تا هوا تاریک نشده باید خونه باشی، هان مگه نگفتم دیگه نمی‌ذارم آبرومون رو ببری؟ دفعه آخرت باشه دیر میای باور کن این‌دفعه نمی‌زارم بری بیرون فهمیدی؟
وقتی فهمیدی رو با داد گفت، نفسم تنگ‌تر شد و با نفس‌نفس طوری که انگار کیلو‌متر‌ها دویدم گفتم:
- فهمیدم. هه‌هه
آرتین: بس کن دیگه رادوین نمی‌بینی حالش خوب نیست؟
آرتین نزدیک من شد و از کیفم یار همیشگی یعنی اسپری رو در اورد. گرفت جلوی دهنم و بعد از چند بار پس‌پس زدن راه نفسم باز شد. بعد از اون ماجرا وحشنتاک آسمم شدیدتر از قبل شده بود.مامان بدون هیچ حرفی اومد دستم رو گرفت و با خودش به اتاقم برد. من که هنوز دست و پام می‌لرزید، مامانم کمک کرد لباسام رو عوض کنم ولی قبل از خارج شدن از اتاق حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد.
مامان: فردا یه لباس درست و حسابی بپوش.
بعد از مکثی ادامه داد:
مامان: می‌ریم خونه اقاجون.
واقعا نمی‌دونستن من نمی‌تونم بیام تو اون مهمونی؟ شاید برای زجر دادن من میخواستن که به اون محفل کذایی بیام. مرزی تا دیوونگی نداشتم رفتم سمت پنجره و پرده یاسی رنگم رو کنار زدم و به بیرون که منظرش حیاط آپارتمان بود نگاه کردم.اون پایین آبتین عصبی داشت چیزی به آرتین می‌گفت و آرتین هم ‌داشت با صحبت کردن برای آروم کردن آبتین تلاش میکرد. اما من شدیداً ذهنم درگیر این موضوع بود. سعی کردم به این موضوع فکر نکنم سعی کردم مثل همیشه خودم رو با قرص خواب‌اور بخوابونم شاید این قرص‌ها عوارض زیادی داشته باشه اما یه چیز اینها خوبه نمی‌زاره کابوس‌های همیشگی رو ببینی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
صبح به زور از خواب بیدار شدم.گیج بودم نمی‌دونستم صبح شده یا شب شده. بعد از چند دقیقه نشستن و به در و دیوار نگاه کردن به خودم اومدم و دوباره این بدبختی‌هام بود که به سرم ریخته شد.به طرف آشپزخونه رفتم. دیدم کل خانواده دارن صبحانه می‌خورن. بعد از آروم صبح به‌خیر گفتن، به طرف سینک رفتم و یه لیوان آب خوردم در اون حین فکر می‌کردم که چه‌طوری بحث خونه آقاجون رو باز کنم برگشتم طرف بابا و گفتم
- میگم بابا نمیشه من امروز نیام؟
با لحن خیلی سرد
بابا:خیر.
- خواهش می‌کنم شما که می‌دونین چه‌قدر سخته برای من لطفاً اجازه بدین نیام.
آبتین که خیلی از بحث کردن بدش می‌اومد گفت:
آبتین:بابا، یک کلمه گفت نه یعنی نه تموم کن.
- آخه... .
آرتین به طرف من برگشت و گفت:
- اگر نمی‌خوای دعوایی پیش بیاد، برو اتاقت عصر حاضر شو تا سریع بریم.
با ناامیدی و حالی زار به طرف اتاقم رفتم. اصلاً دلم نمی‌خواست برم اما زور بالا سرم بود. باید می‌رفتم. نمی‌دونم چه‌طوری چند ساعت گذشت، اما وقتی به خودم اومدم، جلوی کمد ایستاده بودم تا لباس برای امشب انتخاب کنم. من که از یک سال و نیم پیش لباسی نخریدم، بین لباس های قدیمیم رو گشتم و یک پیراهن سیاه ساده و پوشیده رو انتخاب کردم. جلوی آینه رفتم و لباس رو پوشیدم. پیراهن با پوستم تضاد جالبی درست کرده بود. از زیرش یک شلوار جورابی سیاه کلفت پوشیدم تا پاهام دیده نشه. آرایشم رو با یک ریمل و رژ لب هلویی تموم کردم و موهام رو با اتو مو صاف و آزاد رها کردم. با پوشیدن کفش سیاه پنج سانتی از اتاق خارج شدم. وقتی از پله‌ها پایین اومدم، مامان ایستاده بود و گوشی رو داخل کیفش می‌گذاشت و مثل همیشه خودش رو با بهترین لباس‌ها و آرایش‌ها زیبا کرده بود. صدای کفش‌هام رو که شنید به طرف من برگشتم. با دیدنم چشم‌هاش برق زد. مثل قبل از من تعریف نکرد ولی به جاش چیز دیگه‌ای گفت:
مامان: زود باش همه منتظرن دیر شد.
رفتم و توی ماشین نشستم. شدیداً استرس داشتم نمی‌دونستم قراره چه اتفاقاتی بی‌افتده. هی دستام رو به هم دیگه می‌مالیدم تا عرق دستام از بین بره چون این چیز عادی بود وقتی که استرس داشتم یا از چیزی می‌ترسیدم شدیداً دستم‌هام عرق می‌کرد. این بخشی از نگرانیم بود، نگران اصلی من چیز دیگه‌ای بود. اون‌قدر تو فکر غرق شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. همون خونه ویلایی بزرگ با همون حیاط همیشه سبز بود. خونه تقریباً هزار متری که از اجداد پدربزرگم به ارث مونده بود. با این‌که ساخت قدیم بود اما خونه جوری شیک ساخته شده بود که به چشم خونه قدیمی نمی‌شه دید. خاطرات جلوی چشم‌هام رژه می‌رفتن و من چه‌قدر از به یاد آوردن بعضی از خاطرات لذت می‌بردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
***
(فلش‌بک)
آبتین سه سال از آرتین و پنج سال از من بزرگ‌تر بود و همیشه خدا از ما مراقبت می‌کرد. برای خودمون یک گروه بازی داشتیم که اعضای گروه شامل من، آبتین، آرتین، حامی‌، فرزانه و المیرا میشد. حامی پسر عموم و فرزانه دختر عمه شادی بود. من زیاد از المیرا، که دختر عمه شیما که المیرا از نظر اخلاق به مامانش کشیده بود محسوب می‌شد، خوشم نمی‌اومد. ولی چاره‌ای نداشتم باید تحملش می‌کردم. خواستیم یه بار به بازی راه ندیمش که عمه اومد و گفت بذارید المیرا هم بازی کنه، ما هم مجبوراً قبول کردیم امروز هم مثل همیشه خانواده‌ها آخر هفته جمع شده بودن و ما هم اومدیم تو حیاط تا بازی کنیم. این‌دفعه قرار گذاشتیم با هم قایم موشک بازی کنیم. حامی باید چشم می‌گذاشت و ما قایم بشیم. هر کدوممون رفتیم و جایی قایم شدیم. من تو انبار قدیمی حیاط پشتی رفتم و درش که خراب بود رو نصفه بستم و منتظر موندم، بعد از گذشت فکر کنم تقریباً پنج دقیقه حامی نتونسته بود من رو پیدا کنه. می‌خواستم برم بیرون و سک‌‌سک کنم که دیدم در قفل شده و باز نمیشه. خیلی ترسیده بودم نمی‌دونستم باید چیکار کنم تو انبار هم خیلی تاریک بود. هر چه‌قدر گوش کردم صدایی نمی‌شنیدم فکر کردم بچه‌ها داخل رفتن، ترسم چند برابر شده بود به همین خاطر شروع به داد زدن کردم. اون‌قدر داد زدم که گلوم می‌سوخت اما کسی صدام رو نمی‌شنید. انبار جایی بود که صدا به کسی نمی‌رسید و به عقل کسی جز من نمی‌رسید که بیاد این‌جا قایم بشه. بعد از گذشت تقریباً نیم ساعت اسم خودم رو شنیدم. وقتی بیشتر گوش دادم متوجه شدم حامی هست، از جام بلند شدم و شروع به صدا کردنش کردم.فکر کنم حامی صدام رو شنید، چون صدای پاهاش که روی برگ‌ها خش‌خش می‌کرد شنیده میشد. خودش و آبتین، که بعداً اومده بود پیش حامی، در رو به زور باز کردن. سریع بغل آبتین رفتم. بعد از این که حسابی خودم رو خالی کردم،حامی به طرف من برگشت و گفت:
حامی:آخه اِنقدر این بازی مهم بود که اومدی تو این انباری قایم شدی؟
منم که هنوز چشمام خیس از اشک بود با آستینم صورتم رو پاک کردم و گفتم:
- چه می‌دونستم که در قفل میشه من اون تو می‌مونم؟
حامی: در خودش بسته نشده المیرا در و بسته.
من که از حرف حامی شکه شده بودم گفتم:
- المیرا چرا باید بیاد در و ببنده؟ اصلاً شما از کجا فهمیدین؟
حامی دستاشو تو موهای سیاهش کرد و گفت:
حامی:هممون نگرانت شده بودیم فکر نمی‌کردیم بیای این‌جا قایم بشی همه جا رو دنبالت می‌گشتیم اما پیدات نمی‌کردیم تا اینکه المیرا از کارش پشیمون شد اومد و به ما گفت چیکار کرده و تو کجایی.
یه خنده عصبی کردم و گفتم:
- چرا این کارو کرد؟
آبتین:می‌خواست مثلاً انتقام این‌که اون دفعه بازیش ندادیم رو از تو بگیره.
بعد آبتین دوباره من رو بغل کرد و گفت:
آبتین: نگرانت شدیم عزیزم از این‌که خدایی نکرده دوباره نفست گرفته باشه و ما نفهمیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین