جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,498 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

سلام به نظرتون رمانم چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
ساتیار: اشکان، بیا تو.
چشم‌هام دیگه از این گنده‌تر نمی‌شدن. انتظار هر کسی رو جز این داشتم.
ساتیار: شناختیش. نه؟
شناختم، عامل بدبختی‌هام رو شناختم. چرا باید همیشه از چیز‌هایی که بدم میاد جلوم سبز بشه؟
با حالت گیج مانندی گفتم:
- اشکان رو از کجا می‌شناسی؟ اصلاً این‌جا چه خبره؟
ساتیار با خونسردی تمام گفت:
ساتیار: عجله نکن می‌فهمی.
بعد سرش رو به طرف در برگردوند.
ساتیار: شاهد، بیا تو.
در اون بین که ساتیار شاهد نامی رو صدا می‌زد، اشکان با یه لبخند کثیف بهم زل زده بود.
ساتیار: شاهد؟
با وارد شدن شاهد، فکر کنم نفس کشیدن هم فراموش کردم.
***
(فرزانه)
توی مطبم رژه می‌رفتم. اصلاً نمی‌تونستم آروم بشم. یعنی الان چی‌کار می‌کنه؟ چیزی دادن بخوره، یا نفسش نگرفته؟ اون‌قدر فکرم پرت آرام بود که اصلاً نمی‌تونستم حواسم رو یک جا جمع کنم به همین‌خاطر به منشی گفتم وقت بیمار‌هام رو کنسل کنه. صبح دوباره به آرتین زنگ زدم و گفت که هنوز خبری از آرام نشده و من خودم شاهد بودم با بد رفتاری که با آرام داشت اما هنوزم مثل قدیم براش نگران میشه. دیشب به چند بیمارستان سر زده بودن اما باز خبری نشد. نمی‌دونستم از این‌که خبری ازش نشده ناراحت بشم یا از این،که تو بیمارستان نبود خوشحال. واقعاً خیلی شرایط سختیه. تو یه حرکت سوئیچ ماشین رو برداشتم و بعد از سفارش به منشی به مقصد خونه دایی مطب رو ترک کردم. باید حتماً به آرتین می‌گفتم. باید می‌گفتم قبل از این‌که دیر بشه.
***
(آرتین)
از شب تا صبح نتونستیم بخوابیم. فکر می‌کردم آبتین مثل همیشه نگران آبروش هست اما این‌دفعه واقعاً نگران خود آرام بود. به چند بیمارستان سر زدیم اما خبری ازش نبود. امروز قرار بود بابا و آبتین برن کلانتری و تا خبر گم شدن آرام رو بدن تا اون‌ها هم دنبال آرام بگردن. مامان اون‌قدر گریه کرده بود که اشک چشمش خشک شده بود و الان به یه نقطه روبه‌روش خیره مونده بود به همین‌خاطر من باید پیشش می‌موندم.
بابا: آبتین حاضری؟
آبتین: آره بابا بریم.
درست همون لحظه آیفون زنگ خورد. مامان از جاش بلند شد.
مامان: آرامه!
و بدو به سمت آیفون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
مامان: آرام تویی؟
نمی‌دونم کی بهش چی گفت که با یه باشه گوشی رو گذاشت سرجاش و کلید باز شدن در و زد. نمی‌دونستم این‌قدر گم شدن بچه سخته که مامان یه روزه به اندازه سی سال پیر شده.
- کی بود؟
برگشت سرجاش.
مامان: فرزانه.
واقعاً از اومدنش خوشحال شدم چون اون حتماً پیش مامانم می‌موند و می‌تونست آرومش کنه.
فرزانه: سلام.
بابا: سلام دایی جان خوش اومدی.
فرزانه: ممنون. جایی می‌رین؟
آبتین: می‌خوایم بریم کلانتری.
فرزانه آهان آرومی گفت و بعد از مکثی همون‌طور که سرش رو پایین می‌انداخت گفت:
فرزانه: دایی جون باید به شما چیزی بگم.
بابا گیج گفت:
بابا: چی؟
سرش رو بلند کرد. چشم‌هاش تر شده بود.
فرزانه: آرام، خیلی ترسیده بود. به من می‌گفت می‌ترسم وقتی که تنها هستم بیان سراغم. از من قول گرفت که به شما نگم‌ چون نگران شما بود که بلایی سر شما بیارن.
بابا رنگش شبیه به گچ دیوار شده بود.
بابا: کی؟
اشک‌هاش ریخت.
فرزانه: دایی جون مطمئنم کار اون‌هاست. ون سفیدی که هر روز تعقیبش می‌کرد.
***
(آرام)
اصلاً نمی‌تونستم باور کنم. یعنی این‌ همه مدت من رو گول زده بود. چه‌طور تونستم بهش اعتماد کنم، واقعاً چرا نتونستم به ذهنم خطور بدم که از آدم‌های ون سفید باشه؟ با سردی تمام به من زل زده بود. از هر چی سردی بود، بدم می‌اومد مخصوصاً سردی چشم بقیه. ساتیار از روی صندلی قهوه‌ای رنگش بلند شد و بسته سیگار رو از جیبش در آورد و با فندک طلایی رنگش آتیش زد. با پوزخند روی لبش نگاهم کرد.
ساتیار: چرا هنگ کردی دختر خوب، یعنی نفهمیدی شاهد و اشکان با من کار می‌کنن؟
اما کسی که روبه‌روم ایستاده بود اسمش شاهد نبود. نمی‌دونم شاید اسمش شاهد بود اما خودش رو به من آراد معرفی کرده بود. من تو این مدت چه‌قدر نامردی دیدم.
ساتیار: خب‌خب، شاهد برو دوربین رو بیار.
با گفتن دوربین لرزی تو تنم نشست. مطمئن بودم قراره بلایی سرم بیارن. مثل تمام رمان‌ها و فیلم‌هایی که دیده بودم. شاهد دوربین رو درست جلوی من گذاشتن. تخت وسط اتاق بود و تاجش کوتاه، به همین‌خاطر ساتیار پشت تاج تخت رفت و تو یه حرکت روسریم رو از سرم برداشت. چشم‌هام رو محکم بستم تا اشک‌هام جاری نشن. باید محکم می‌بودم. در برابر نامرد‌ترین آدم‌ها، باید قوی می‌بودم. اگر از خودم نقطه ضعف نشون می‌دادم بد بخت شدنم حتمی بود.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
ساتیار سرش رو به طرف موهام آورد و بو کشید. سعی کردم سرم رو تکون بدم تا مانعش بشم چون این کار فقط مختص حامی بود نه کسه دیگه‌ای.
ساتیار: هوم، بوی زندگی میدن.
تو همون حالت، زیر لب آروم چیزی رو زمزمه کرد. جوری که انگار با خودش حرف می‌زنه و دوست نداره کسی بشنوه اما متاسفانه من شنیدم.
ساتیار: زندگی‌ای که از من دریغ کردن.
کاش می‌گفت چی می‌خواد از من. تقلا می‌کردم تا موها‌م رو از دستش در بیارم اما اون بدتر موهام رو نگه داشت و کشید. انگار از این کار خوشش اومده بود چون قهقه بلندی زد، جوری که از چشم‌هاش اشک اومد. مطمئن شدم حالت عادی نداره.
ساتیار: دوربین رو روشن کن.
شاهد پست فطرت دوربین رو روشن کرد. تصمیم گرفتم از این به بعد تو این دنیا به کسی اعتماد نکنم.
ساتیار: سلام به کثیف‌ترین آدم دنیا. می‌بینی کی جلوم نشسته؟ عشقت بود نه؟ آره دیگه بود چون الان دیگه نیست.
دوباره خندید. مقصدشون حامی بود نه خانوادم. یعنی حامی چه کاری تونسته با ساتیار بکنه که این‌جوری قاطی کرده. اصلاً از کجا هم رو می‌شناسن؟
ساتیار: می‌خوام برات از طرف عشق قدیمیت یه یادگاری بفرستم.
موهای بافته شدم رو از زیر مانتو در آورد. موهام رو محکم‌تر از قبل کشید، طوری که سرم به عقب خم شد. تو چشم‌هام زل زد.
ساتیار: می‌خوام موهاش رو برات بفرستم.
فکر کنم وحشت رو از چشم‌هام خوند که موهام رو ول کرد و صورتم جلوی دوریین قرار گرفت.
ساتیار: خیلی رنگ قشنگی دارن. خرمایی روشن، عاشق رنگشون شدم.
نمی‌دونستم حامی بعد از دیدن این فیلم قراره چه حالی داشته باشه. آخه یه زمانی عاشق مو‌هام بود. مطمئن بودم این دیوونه موهام رو می‌بره.
با اون وحشتی که تو چشم‌هام بیش‌تر شده بود به لنز دوربین زل زدم. خودم رو جمع کرده بودم و هر آن منتظر بودم تا قیچی‌ای که از روی میز برداشته بود رو نزدیک موهام کنه و ببره که این کار رو کرد. هق زدم و عزا گرفتم برای موهای بریده شدم. همون‌طوری موهام‌رو بالاتر اورد و جلوی دوربین گرفت.
ساتیار: الان با پست می‌فرستم برات. نگران نباش فردا بازم برات یه یادگاری دیگه می‌فرستم. فعلاً با این سر کن، خداحافظ آقای راد.
و با اشارش، شاهد دوربین رو خاموش کرد.
ساتیار هنوز پشتم ایستاده بود. نمی‌دیدمش اما تو اون حالت پرسیدم.
- مگه من چی‌کارت کردم که این مجازات رو برام انتخاب کردی؟
اومد جلوم و با نفرت نگاهم کرد.
ساتیار: تو نکردی اما نامزد عزیزت باهام خیلی کارها کرد و منم از نقطه ضعفش استفاده کردم.
روی من خم شد، طوری که صورتش با صورتم به اندازه بند انگشت فاصله داشت.
ساتیار: یعنی تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سعی می‌کردم به تاج تخت بیش‌تر خودم رو بچسبونم تا باهاش فاصله بگیرم. ساتیار که این تقلاهام رو دید پوزخند زد. از من فاصله گرفت و به طرف در رفت.
***
(حامی)
بعد از قرار دادی که با شرکت گستران بستیم واقعاً انرژی برای من و بچه‌ها نمونده بود.کل گروه خیلی روی این پروژه کار کرده بودن تا بتونیم پروژه خوبی ارائه بدیم و ما، با این شرکت قرارداد ببندیم.
آرش: حامی، کی قراره کار رو شروع کنیم؟
به صندلی چرخ‌دارم تکیه دادم و با دستم خودکار رو به بازی در آوردم.
- نمی‌دونم، باید ببینیم قطعات کی می‌رسه.
اومد و جلوی میزم، روی مبل‌ها خودش رو ولو کرد. سرم رو به چپ و راست به نشونه تأسف تکون دادم. یه بار نشد مثل یه آدم متشخص روی مبل بشینه. امروز حالم با بقیه روز‌ها فرق داشت و اصلاً دلیلش رو نمی‌دونستم. آرش که همون‌طوری از روی میز سیب برداشته بود و گاز می‌زد گفت:
آرش: داداش قربون انگشت‌هات اون قرارداد رو از طریق ایمیل برام بفرست.
سرم رو تکون دادم و صندلی رو به طرف کامپیوتر هدایت کردم. وقتی وارد ایمیل شدم دیدم از یه حساب ناشناس برام پیام اومده. نمی‌دونم چرا دست و بالم به باز کردنش نمی‌رفت.
آرش: چی شده؟
بهش نگاه کردم انگار از تو صورتم دلهرم رو دید که به سمتم اومد. با صدای لرزونی گفتم:
- از یه حساب ناشناس برام پیام اومده نمی‌دونم چرا نمی‌تونم باز کنم.
آرش دستم رو کنار زد و پیام رو باز کرد. فیلم فرستاده بودن. موقعی که فیلم شروع به پخش شد خشکم زد.
ساتیار: سلام به کثیف‌ترین... .
به حرف‌های اون پسره دقت نکردم و اصلاً نمی‌شناختمش، فقط به آرامی نگاه می‌کردم که بدون روسری و با چشم‌های خیس به تخت بسته شده بود و به دوربین نگاه می‌کرد. کاملاً از صورتش می‌تونستم ترس رو بخونم. نمی‌دونستم این پسره چی می‌خواد چرا آرام رو گروگان گرفته فقط از اول تا آخر فیلم این رو فهمیدم، موها‌یی که عاشقشون بودم و تا باسنش بود الان اون پسره با دست‌های کثیفش تا بالای شونه‌هاش برید. نمی‌تونم حال اون موقعم رو توصیف کنم. توی چند حس مختلف گیر کرده بودم. تنفر، نگرانی، حسادت، غیرت، ترس. اون‌قدر حواسم از اطراف کنارم پرت شده بود که آرش با تکون‌های دستش من رو به زمان حال برگردوند.
آرش: پسر به خودت بیا.
صندلیم رو به عقب هول دادم و دستم رو توی موهای سیاهم کشیدم.
- اون عوضی کی بود که آرام رو گروگان گرفته بود. اصلاً مگه آرام نباید الان تو خونش باشه.
سریع گوشیم رو از روی میز چنگ زدم.
آرش: چی‌کار داری می‌کنی؟
سعی داشت گوشیم رو ازم بگیره اما من هولش دادم و از جام بلند شدم.
- باید به آبتین زنگ بزنم.
آرش: نکن. حامی!
اما دیر شده بود چون به آبتین زنگ زده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
انگار واقعاً زده بود به سرم و دیوونه شده بودم.
آبتین: الو؟
دست و پام رو گم کردم و برای چند ثانیه یادم رفت چرا بهش زنگ زدم.
- الو... الو سلام آبتین، آرام کجاست؟
صدایی ازش در نیومد. با دست چپم موهام رو کشیدم.
- آبتین؟
صدای کلافش رو شنیدم.
آبتین: آرام رو می‌خوای چی‌کار؟
- برام یه فیلم فرستادن.
آبتین: فیلم، چه فیلمی؟
- آبتین بگو که آرام تو خونه هست. بگو که ندزدیدنش.
آبتین: چی دزدین؟ تو از کجا فهمیدی؟ چه فیلمی آخه؟
این حرف آبتین مثل ناقوس مرگ بود برام. پس واقعیت داشت. کم مونده بود گوشی از دستم بی‌افته که آرش سریع گوشی رو از من گرفت و باهاش حرف زد. دلم می‌خواست برم و آرام رو از هر کجا که هست نجات بدم. اما نمی‌دونستم کجاست. آروم روی مبل افتادم و دستم رو روی سر دردناکم گذاشتم. توی فیلم پسره گفت فردا برام یه چیز دیگه می‌فرسته. نگران آرام بودم. برام مهم نبود بهم خ*یانت کرده، برام مهم نبود چه‌طوری با خیانتش غرورم رو خرد کرد بلکه الان فقط سلامتیش برام مهم بود. اون آسم داشت امیدوارم حالش بد نشه. شدیداً تو حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدای در از جا پریدم. آرش مکالمه رو قطع کرد و بفرماییدی گفت. منشی با جعبه توی دستش وارد شد و من میخ اون جعبه توی دستش بودم و دعا می‌کردم اون چیزی که فکر می‌کنم نباشه.
- این رو پست آورد.
و روی میز گذاشت. بعد از گفتن با اجازه از اتاق خارج شد. انگار خانم ملکی هم متوجه جو سنگین این اتاق شده بود. آرش می‌خواست حواسم رو از اون جعبه پرت کنه. برای همین شروع به چرت و پرت گفتن کرد.
آرش: حامی جان نگران نباش آرام رو پیدا می‌کنن الان قرار بود آبتین با عمو برن کلانتری باور کن... .
اما من اصلا به حرفای آرش گوش نمی‌کردم فقط چشم‌هام میخ اون جعبه بود. تو یه حرکت در جعبه رو باز کردم. با دیدن موهای آرام نابود شدم. آروم از جعبه خارجش کردم و جلوی بینیم گرفتم. همون بوی شامپوی همیشگیش رو می‌داد. تو همون حالت یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد.
***
(آرام)
نمی‌دونم چند ساعته که به این تخت بسته شدم. نمی‌دونم الان شب یا روز فقط می‌دونم اون‌قدری به این‌جا بستنم که دستم بی‌حس شده. سعی کردم تکونشون بدم اما با این‌کار بیشتر زخمی شدن. کل حواسم به دستم بود که صدای باز شدن در رو شنیدم.
شاهد: برات غذا آوردم.
بعد همون‌جوری که سینی رو جلوم می‌گذاشت، دستم رو نگاه کرد و با سر اشاره کرد.
شاهد: زیاد دستت رو تکون نده بیشتر خون‌مرده میشه.
با چشم‌هایی که مطمئن بودم اقیانوس خونن، نگاهش کردم.
- اعتماد می‌دونی چیه؟
چشم‌هاش رو درشت کرد.
شاهد: چی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
یک‌دفعه مثل کوه‌ آتش‌فشان فوران کردم.
- نامرد عوضی من بهت اون‌قدری اعتماد کردم که باهات تا خونه مادربزرگت اومدم اون وقت تو... .
حرفم رو قطع کردم و پوزخند زدم.
- البته اگر اون‌جا واقعاً خونه مادربزرگت بوده باشه.
چشم‌هاش رو بست و عقب گرد کرد. ولی قبل از خارج شدن زیر لب چیزی گفت:
شاهد: مطمئن باش از اعتمادت به من پشیمون نمی‌شی.
و بعد گذاشت و رفت. تلخندی کردم. واقعاً تو این دنیا دیگه نمی‌شه به کسی اعتماد کرد تا به الان که من این‌ نتیجه رو گرفتم. سعی کردم از فکر و خیال در بیام برای همین نگاهم به غذا افتاد. نه صبحونه خورده بودم و نه ناهار برای همین شدیداً گشنم بود. سرم رو به چپ و راست به نشونه تاسف تکون دادم و بلند گفتم:
- من الان با پام غذا بخورم جناب خل و چل؟
بعد دوباره به غذا نگاه کردم. نه خوشمان آمد غذا لوبیا پلو بود اما از ظاهرش مشخص بود زیاد خوش‌مزه نیست. با این حال از هیچی بهتره بود. فقط یه معضل بزرگ‌تر داشتم که اونم دست‌های بستم بود.
- آهای! یعنی یکی نیست بیاد دستم رو باز کنه؟
اما بازم هیچ صدایی نیومد. دست از تقلا کردن برداشتم به تخت تکیه دادم. دیگه داشتم قید غذا رو می‌زدم که در باز شد.
شاهد: واقعاً معذرت می‌خوام. اصلاً حواسم نبود دستت بسته هست.
و بدو اومد و دستم رو باز کرد. جوری نگاهش می‌کردم که انگار تنها فرد خنگ کره زمین ایشون هستن. وقتی باز کردن گره طناب‌ها تموم شد یدفعه‌ای گفتم:
- نمی‌خوای بگی چرا من رو آوردین این‌جا؟
سینی غذا رو روی زانوم گذاشتم.
شاهد: خودت بعداً می‌فهمی.
کلافه نگاهش کردم. دست خودم نبود نگران خانوادم بودم. نگران مامانم که مطمئنم الان از نگرانی بیدار مونده و داره با تسبیح شب رنگش برای سلامتیم صلوات می‌فرسته. دو تا داداش‌هام که شاید تو ظاهر چیزی رو مشخص نکنن اما اون‌ها هم مضطرب بودن و بابام که باهام خیلی بد تا کرد ولی با این حال باز نگرانشم و حتی حامی که شاید ازم متنفره ولی من هنوزم که هنوزه بیش‌تر از خودم دوسش دارم. حواسم رو به غذا دادم و همین که یه قاشق از لوبیا پلو خوردم به سرفه افتادم و نفسم گرفت. خدا بگم چی‌کارشون کنه با این غذاشون. انگار اگر لوبیا پلو مضخرفشون رو با فلفل خوش‌مزه نکنن نمی‌شه. البته این بدبخت‌ها خبر ندارن به فلفل حساسیت دارم. همون‌طوری حالم بدتر میشد که اسپری جلوم گرفته شد.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
شاهد: چت شد تو، خوبی؟
من که به زور اسپری نفسم بالا اومده بود کمرم رو صاف کردم و به تاج تخت چوبی رنگش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
- بهترم.
چشم‌هام رو باز کردم. نگران شدنش کمی غیر عادی نیست؟!
- خوبم نیاز نیست بترسی.
شاهد: چرا این‌طوری شدی؟
کمرم رو از تکیه‌گاهم جدا کردم و دستم رو روی سرم گذاشتم.
- به فلفل حساسیت دارم.
صاف وایستاد و نفسش رو با صدا بیرون داد.
شاهد: نمی‌دونستم، از این به بعد میگم حواسشون رو جمع کنن.
بعد سینی رو برداشت و بدون بستن دست‌هام گذاشت و رفت.
***
تق!
با صدای بلند در از خواب پریدم. نفهمیدم کی از خستگی روی تخت دراز کشیدم و کی خوابم برد. فقط این رو می‌دونم که داشتن خواب آروم اون هم تو همچین وضعیتی کمی عادی نیست. وقتی تونستم حواسم رو جمع کنم ساتیار رو بالای سرم دیدم.
ساتیار: تونستین خوب بخوابین مادمازل؟
با پوزخند چپکیش من رو نگاه می‌کرد. چی‌ میشد یک‌بار هم ما خودمون رو به اون راه بزنیم؟
- آره، بد نبود.
پوزخندش جمع شد و صندلی کنار کمد رو برداشت و جلوم گذاشت و نشست و من رو با خیرگی نگاه کرد.
- چیه، چته؟
دوباره به نگاه کردنش ادامه داد.
ساتیار: می‌خوام بازی کنیم.
دستم رو روی سی*ن*ه به هم قفل کردم. به دست‌های بازم نگاه کرد. من هم پوزخند زدم، امروز پیش از حد خیره سر شده بودم. فکر کنم خواب کار خودش رو کرده بود.
- تو به اندازه کافی بازیت رو کردی.
اگر از من نظر بخوان، صد در صد میگم گره ابرو‌های حامی از ساتیار خیلی زیباتره.
ساتیار: من با تو چه بازی کردم؟
- همین که با یه ون با من قایم موشک بازی کردی خودش یه بازی بچگانه محسوب میشه.
خون‌سرد از روی صندلی بلند شد و پشتش وایستاد. با گذاشتن دستش توی جیب شاید از نظر بقیه دختر‌ها جذاب جلوه می‌کرد، اما من تو اون لحظه هیچ حسی جز تنفر و انزجار ازش نداشتم.
ساتیار: هیچی از حرف‌هات نمی‌فهمم.
زیر لب با خودم چون نفهمی زمزمه کردم که خداروشکر نشنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- یعنی می‌خوای فرستادن ون سفید رو انکار کنی؟
انگار که شعله رو زیر جرقه گذاشته باشن یک‌دفعه منفجر شد.
ساتیار: ببین من نه از تو و نه از بقیه ترسی ندارم که بخوام چیزی رو مخفی کنم. پس عین ادم اون دهن گشادت رو باز کن و بگو منظورت از ون چیه.
رنگ گوجه فرنگی از رنگ صورت ساتیار خیلی قشنگ‌تره. منم سعی کردم موضع خودم رو حفظ کنم برای همین کمی ولوم صدام رو بالا بردم.
- یعنی می‌خوای بگی از فرستادن آدم‌هات برای تعقیب من با ون سفید بی‌خبری، آره؟
کلافه دستی به موهای پریشون و بورش کشید و گفت:
ساتیار: من کسی رو دنبال تو نفرستادم که تعقیبت کنه.
دیدین تا به حال وقتی تو خواب عمیقی هستین یک‌دفعه احساس می‌کنین از بلندی پرت شدین پایین؟ من الان دقیقاً اون حس رو داشتم یا شایدم بدتر. کل معادلاتم به هم خورده بود. مگه میشه کار ساتیار نباشه. من که جز اون دشمن دیگه‌ای ندارم. کاملاً مثل یه تیکه چوب خشک جلوش نشسته بودم و سعی کردم با صدای کلاغیم چیزی بگم.
- دروغ میگی.
دست‌هاش رو پشت صندلی گذاشت و نگاهم کرد.
ساتیار: چرا باید دروغ بگم؟
بعد که انگار از این صحبت خسته شده باشه بدون هیچ حرف دیگه‌ای از در اتاق بیرون رفت. نگاهم رو از در گرفتم و به زمین نگاه کردم. هر چه‌قدر بیش‌تر فکر می‌کردم بیش‌تر به هیج جا نمی‌رسیدم. یک‌دفعه دلم هوری ریخت. طوری که مطمئن بودم الان قلبم کنده میشه و میره تو شکمم. از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن. این یعنی من دشمن دیگه‌ای هم دارم. شاید الان دیده من این دور و اطراف نیستم تصمیم گرفته سراغ خانوادم بره. خسته از راه رفتن نشستم سرجام و بی‌حال سرم رو به تاج تکیه دادم. خسته شده بودم از همه چی و همه ک.س. یادمه هر وقت قدیما خبری مبنی بر خودکشی می‌خوندم می‌گفتم این‌ها چه‌طوری می‌تونن این‌قدر راحت قصد جونشون رو کنن. الان که تو این موقعیت هستم می‌فهمم وقتی کسی از زندگی خسته می‌شه دلش خواب سه ساعته نه بلکه خواب ابدی می‌خواد.
***
(حامی)
هر لحظه منتظر بودم باز از طرف گروگان‌گیر پیامی بیاد و حالم از اینی که هست بدتر کنه. دیروز کلاً خونه نرفته بودم و تو شرکت بودم. جوری سر و وضعم بهم ریخته بود که انگار دو هفته هست حموم نرفتم.
منشی: آقای راد، خانمی اومدن و... .
عصبی به سمت منشی برگشتم. نمی‌دونم تو صورتم چی دید که خواست عقب‌گرد کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- مگه نگفتم کسی نیاد تو نمی‌خوام ببینمش، هان؟
المیرا: چرا داد می‌زنی عزیزم گفتم بیام ببینم چرا دیروز نرفتی خونه مامان نگرانت شده بود.
دلم می‌خواست می‌تونستم الان سرم رو به شیشه پنجره بکوبم که هم سرم بشکنه و هم شیشه. ناراحت و ناراضی بودم به خاطر لباس بریده شده و دوخته شده و تنم شده.
- واسه چی اومدی این‌جا بهت صددفعه گفتم نیا شرکتم.
همون لحظه آرش اومد تو و المیرا رو دید. انگار فهمید که چه‌قدر با اومدن دختر عمه حالم بدتر شده.
آرش: به ببین کی این‌جاست، زن‌داداش خودمون. میگم بیاین این دیو دو سر رو ولش کنین و با من بیاین که افتخار این رو داشته باشم شما رو مهمون یه قهوه تو یه کافی‌شاپ شیک کنم.
با این که المیرا ناراضی بود اما برای اولین بار من رو درک کرد و گذاشت رفت. نشستم رو راحتی زرشکی رنگم. تو فکر همه چی بودم و هیچی نبودم. اون‌قدر تو سرم فکر بود که مغزمم نمی‌تونست اون‌ها رو سازمان‌دهی کنه.
آرش: دکش کردم رفت.
نگاهش کردم. من روزی چند بار بخاطر داشتن همچین رفیقی خداروشکر کرده بودم؟
- گاهی اوقات میگم واسه چی بلند شدم زندگی آرومم رو ول کردم اومدم تو این جهنم شده. اومدم که چی بشه اصلاً. اومدم که مامان و عمه با هم دست به یکی کنن المیرا رو به ریش من ببندن؟
همون‌طوری که از حرص نفس نفس می‌زدم، سرم رو تپ دست‌هام گرفتم. تو فکر و خیال خودم بودم که با تکون آرش به خودم اومدم.
آرش: پیام اومد برات.
دوباره دست و پام لرزید اما سریع سراغ کامپیوتر
رفتم و سریع پیام رو باز کردم.
- بعد از دیدن این فیلم ارسالی کل زندگیت تغییر می‌کنه.
و زدم تا فیلم شروع بشه.
***
(آرام)
شاهد: آرام، آرام بیدار شو.
آروم چشم‌هام رو باز کردم نخوابیده بودم، داشتم فکر می‌کردم.
- چیشده؟
شاهد پشت تحت رفت و روی زانو‌هاش نشست تا دوباره دست‌هام رو ببنده.
شاهد: قضیه ون سفید... .
- کار این نیست.
دست از کار کشید.
شاهد: یعنی چی؟
شونه‌هام رو بالا دادم. حوصله خودم رو نداشتم چه برسه به شاهد. دست از سر طناب‌ها کشید و اومد جلوم وایستاد.
شاهد: یعنی چی کار این نیست. مگه این نمی‌خواست تو رو بیاره این‌جا پس کار خودشه دیگه.
یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین اومد. شاهد نگاهش رو به قطره اشکم داد. درمونده جوابش رو دادم.
- نمی‌دونم. هیچی نمی‌دونم حال خودم خوب نیست دارم دیوونه میشم. اگر کار این نیست پس کار کیه؟ نگرانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
هیچ‌کسی نمی‌تونه حالم رو درک کنه. جالبش این‌جاست نگران خودم نیستم بلکه نگران خانواده‌ایم که به اندازه سر سوزن بهم اعتماد نداشتن. خانواده‌ای که هر کاری بکنم نمی‌تونم ازشون کینه به دل بگیرم.
ساتیار: بیا تو.
با صدای ساتیار سرم رو بلند کردم و اشکان رو جلوم دیدم. حیف که دست‌هام بسته بود وگرنه... .
ساتیار: شاهد لب‌تاپ رو بیار.
کلاً تو کار دستور دادن هست. با چشم‌های عصبیم نگاهش کردم. در همون حین که شاهد از در خارج شد، اومد بغل دستم وایستاد.
ساتیار: امروز خیلی کار‌ها دارم باهات. کارهایی که بیش‌تر رو روحت تاثیر داره تا جسمت.
نگاهش کردم. با اون چشم‌های سیاهش موهایی که نمی‌تونستم از دیدشون پنهون کنم رو دید می‌زد. دلم می‌خواست بلند بشم و دست بندازم دونه دونه موهای پر کلاغیش رو از ریشه بکنم. شاهد لب‌تاپ رو اورد و یه دورین بالای صفحه نصب کرد. دقیقاً جلوی من، روی میز قرار داد.
- میشه بگی دقیقاً می‌خوای چی‌کار کنی؟
ساتیار: وصلش کن.
جوری رفتار می‌کرد انگار وجود ندارم. داشتم تو دلم کل خاندانش رو با باغ‌وحش تطبیق می‌دادم که یک‌دفعه چشمم به صفحه لب‌تاپ افتاد. یا داشتم خواب می‌دیدم یا واقعاً با حامی تماس تصویری گرفته بودن. نمی‌دونم این چه حکمتی بود که هر وقت می‌دیدمش قلبم ریتم بندری به خودش می‌گیره.
ساتیار: به‌به، ببین کی رو می‌بینم.
با چشم‌های اشکی یه نگاه به ساتیار انداختم و بعد حامی رو با دلتنگی نگاه کردم. قربون اون رگ‌های دستت بشم که بخاطر مشت کردنش بیرون زده. چرا احساس می‌کردم جلوی موهاش سفید شده؟ یعنی بخاطر من این‌جوری شده بود یا... .
حامی: تو کی هستی عوضی؟ با آرام چی‌کار داری؟ آرام‌، آرام خوبی؟
یه دفعه دلم یه جوری شد. حال کسی رو که به خ*یانت متهم کرده بود می‌پرسید؟ سعی کردم زبونم رو تکون بدم و جوابش رو بدم نمی‌خواستم منتظرش بذارم اما صدام در نمی‌اومد. انگار لال شده بودم. سعی کردم با تکون دادن سرم بگم خوبم.
ساتیار: یعنی من رو نمی‌شناسی حامی خان؟
حامی برحسب عادتش دست‌هاش رو تو موهاش فرو کرد.
حامی: باید از کجا بشناسمت؟ اولین باریه تو رو می‌بینم، باهات حرف می‌زنم.
چشم‌های ساتیار پر از رگه‌های خونی شده بود. یعنی حامی باهاش چی‌کار کرده بود که این‌قدر از ما متنفره؟ پوزخندی زد و دستش رو توی جیب شلوار سیاهش کرد.
ساتیار: آره خوب حق میدم بهت نشناسیم. چون تا به حال من رو ندیدی. پس بذار خودم رو معرفی کنم. من ساتیار ساریخانی، نامزد نیلوفر فراهانیم. نیلوفر و که یادته درسته؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین