- Jan
- 1,494
- 5,531
- مدالها
- 5
ساتیار: اشکان، بیا تو.
چشمهام دیگه از این گندهتر نمیشدن. انتظار هر کسی رو جز این داشتم.
ساتیار: شناختیش. نه؟
شناختم، عامل بدبختیهام رو شناختم. چرا باید همیشه از چیزهایی که بدم میاد جلوم سبز بشه؟
با حالت گیج مانندی گفتم:
- اشکان رو از کجا میشناسی؟ اصلاً اینجا چه خبره؟
ساتیار با خونسردی تمام گفت:
ساتیار: عجله نکن میفهمی.
بعد سرش رو به طرف در برگردوند.
ساتیار: شاهد، بیا تو.
در اون بین که ساتیار شاهد نامی رو صدا میزد، اشکان با یه لبخند کثیف بهم زل زده بود.
ساتیار: شاهد؟
با وارد شدن شاهد، فکر کنم نفس کشیدن هم فراموش کردم.
***
(فرزانه)
توی مطبم رژه میرفتم. اصلاً نمیتونستم آروم بشم. یعنی الان چیکار میکنه؟ چیزی دادن بخوره، یا نفسش نگرفته؟ اونقدر فکرم پرت آرام بود که اصلاً نمیتونستم حواسم رو یک جا جمع کنم به همینخاطر به منشی گفتم وقت بیمارهام رو کنسل کنه. صبح دوباره به آرتین زنگ زدم و گفت که هنوز خبری از آرام نشده و من خودم شاهد بودم با بد رفتاری که با آرام داشت اما هنوزم مثل قدیم براش نگران میشه. دیشب به چند بیمارستان سر زده بودن اما باز خبری نشد. نمیدونستم از اینکه خبری ازش نشده ناراحت بشم یا از این،که تو بیمارستان نبود خوشحال. واقعاً خیلی شرایط سختیه. تو یه حرکت سوئیچ ماشین رو برداشتم و بعد از سفارش به منشی به مقصد خونه دایی مطب رو ترک کردم. باید حتماً به آرتین میگفتم. باید میگفتم قبل از اینکه دیر بشه.
***
(آرتین)
از شب تا صبح نتونستیم بخوابیم. فکر میکردم آبتین مثل همیشه نگران آبروش هست اما ایندفعه واقعاً نگران خود آرام بود. به چند بیمارستان سر زدیم اما خبری ازش نبود. امروز قرار بود بابا و آبتین برن کلانتری و تا خبر گم شدن آرام رو بدن تا اونها هم دنبال آرام بگردن. مامان اونقدر گریه کرده بود که اشک چشمش خشک شده بود و الان به یه نقطه روبهروش خیره مونده بود به همینخاطر من باید پیشش میموندم.
بابا: آبتین حاضری؟
آبتین: آره بابا بریم.
درست همون لحظه آیفون زنگ خورد. مامان از جاش بلند شد.
مامان: آرامه!
و بدو به سمت آیفون رفت.
چشمهام دیگه از این گندهتر نمیشدن. انتظار هر کسی رو جز این داشتم.
ساتیار: شناختیش. نه؟
شناختم، عامل بدبختیهام رو شناختم. چرا باید همیشه از چیزهایی که بدم میاد جلوم سبز بشه؟
با حالت گیج مانندی گفتم:
- اشکان رو از کجا میشناسی؟ اصلاً اینجا چه خبره؟
ساتیار با خونسردی تمام گفت:
ساتیار: عجله نکن میفهمی.
بعد سرش رو به طرف در برگردوند.
ساتیار: شاهد، بیا تو.
در اون بین که ساتیار شاهد نامی رو صدا میزد، اشکان با یه لبخند کثیف بهم زل زده بود.
ساتیار: شاهد؟
با وارد شدن شاهد، فکر کنم نفس کشیدن هم فراموش کردم.
***
(فرزانه)
توی مطبم رژه میرفتم. اصلاً نمیتونستم آروم بشم. یعنی الان چیکار میکنه؟ چیزی دادن بخوره، یا نفسش نگرفته؟ اونقدر فکرم پرت آرام بود که اصلاً نمیتونستم حواسم رو یک جا جمع کنم به همینخاطر به منشی گفتم وقت بیمارهام رو کنسل کنه. صبح دوباره به آرتین زنگ زدم و گفت که هنوز خبری از آرام نشده و من خودم شاهد بودم با بد رفتاری که با آرام داشت اما هنوزم مثل قدیم براش نگران میشه. دیشب به چند بیمارستان سر زده بودن اما باز خبری نشد. نمیدونستم از اینکه خبری ازش نشده ناراحت بشم یا از این،که تو بیمارستان نبود خوشحال. واقعاً خیلی شرایط سختیه. تو یه حرکت سوئیچ ماشین رو برداشتم و بعد از سفارش به منشی به مقصد خونه دایی مطب رو ترک کردم. باید حتماً به آرتین میگفتم. باید میگفتم قبل از اینکه دیر بشه.
***
(آرتین)
از شب تا صبح نتونستیم بخوابیم. فکر میکردم آبتین مثل همیشه نگران آبروش هست اما ایندفعه واقعاً نگران خود آرام بود. به چند بیمارستان سر زدیم اما خبری ازش نبود. امروز قرار بود بابا و آبتین برن کلانتری و تا خبر گم شدن آرام رو بدن تا اونها هم دنبال آرام بگردن. مامان اونقدر گریه کرده بود که اشک چشمش خشک شده بود و الان به یه نقطه روبهروش خیره مونده بود به همینخاطر من باید پیشش میموندم.
بابا: آبتین حاضری؟
آبتین: آره بابا بریم.
درست همون لحظه آیفون زنگ خورد. مامان از جاش بلند شد.
مامان: آرامه!
و بدو به سمت آیفون رفت.
آخرین ویرایش: