- Jan
- 1,494
- 5,531
- مدالها
- 5
شوکه شده بودم. اصلاً نمیتونستم باور کنم که آراد از این قضیه خبر داره.
- تو... تو از کجا قضیه عکسها رو میدونی؟
آراد: اگر اجازه بدی میخوایم بریم تو و درباره همین موضوع حرف بزنیم.
- اما چرا تو خونه؟
آراد به طرف خونه نگاه کرد و گفت:
آراد: چون کسی نباید از دیدار ما دو تا باخبر بشه.
دیگه من چیزی نگفتم و منتظر موندم بریم تو تا ببینم قراره دوباره چی من رو شوکه کنه.
وقتی که ماشین رو تو حیاط پارک کرد، با هم پیاده شدیم. یه حیاط نقلی و کوچولو که یک حوض کوچیک وسط حیاط قرار داشت و روی حوض یه فواره کوچیک بود. حیاط سرسبزی بود و چند تا درخت جورواجور بود و زیر یکی از درختها تخت برای نشستن وجود داشت. آراد جلوتر از من رفت تا در رو باز کنه.
آراد: بیا تو.
رفتم تو و با خونهای که تقریباً وسایلهاش قدیمی بود مواجه شدم.
آراد: اینجا خونه بیبی هست. الان تو خونه همسایه بغلیمونه.
- خبر دارن که قراره بیام اینجا.
آراد: آره بیبی خبر داره. خودش گفت میرم خونه همسایه تا راحت صحبتامون رو بکنیم. حالا بشین تا من از آشپزخونه وسایل پذیرایی رو بیارم.
- زحمت نکش.
آراد: چه زحمتی.
آراد که به طرف آشپزخونه رفت من هم در اون بین خونه رو دید زدم. خونه تقریباً بزرگی بود که سمت چپ خونه آشپزخونه و بغلش یه در بود که فکر کنم در اتاق خواب بودش. وقتی به سمت راست میپیچیدی با یه سالن بزرگ روبهرو میشدی. رفتم و روی مبلهای راحتی صدفی رنگ نشستم که همون لحظه آراد با میوه و شربت توی دستش نزدیک شد. بلند شدم و از دستش ظرف میوه رو گرفتم.
آراد: این شربتها سکنجبین هست که بیبی خیلی خوشمزه درست میکنه، نخوری از دستت رفته.
- دستتون درد نکنه.
آراد: خواهش میکنم.
بعد از گذشت چند دقیقهای گفتم:
- خوب، الان نمیخواین بگین شما چهطوری از این قضیه خبردار شدین؟
آراد به جلو خم شد و دستهاش رو روی پاش به هم گره زد.
آراد: خب راستش من... .
که همون لحظه تلفنش زنگ خورد.
آراد: ببخشید، باید جواب بدم واجبه.
بعد از جاش بلند شد و به اون طرف سالن رفت. در اون بین من هم شروع به دید زدن خودش کردم. پسری با موهای خرمایی رنگ و چشمهایی سیاه که لب و دهن متناسبی با صورتش داشت. یه پیراهن سرمهای رنگ با شلوار سیاه پوشیده بود. همون لحظه مکالمه آراد تموم شد و به طرف من برگشت. انگار خبر چندان خوبی بهش ندادن.
- اتفاقی افتاده؟
آراد: نه چیزه خاصی نیست، اما من باید برم خیلی متأسفم.
منم از جام بلند شدم و کیفم رو روی دوشم انداخت.
- این چه حرفیه پیش میاد دیگه، اما کی دوباره هم رو ببینیم؟
آراد که کلید ماشین رو از روی میز بر میداشت گفت:
آراد: هنوز نمیدونم بهتون خبر میدم فقط اگر مشکلی نداره من شما رو تا یهجایی برسونم بعد شما خودتون برین.
جلوی در رسیده بودیم همونطور که من کفشهام رو میپوشیدم گفتم:
- نمیخوام مزاحمتون بشم شما کارتون واجبه من خودم میرم.
آراد: اما... .
- اما نداره، خواهش میکنم. در ضمن از بیبیتون بابت شربت تشکر کنین. خداحافظ.
آراد: بسیارخوب هرطور راحتین خداحافظ.
من از حیاط خوشگلشون عبور کردم و وقتی میخواستم از در خارج بشم آراد هم با ماشین سریع از کنارم رد شد و در اتوماتیکوار بسته شد.
جالب بود که خونه قدیمی ساخت، در اتوماتیک داشته باشه. شونم رو بالا انداختم و از سمت راست شروع به راه رفتن کردم چون تقریباً این محله به خونمون نزدیک بود.
- تو... تو از کجا قضیه عکسها رو میدونی؟
آراد: اگر اجازه بدی میخوایم بریم تو و درباره همین موضوع حرف بزنیم.
- اما چرا تو خونه؟
آراد به طرف خونه نگاه کرد و گفت:
آراد: چون کسی نباید از دیدار ما دو تا باخبر بشه.
دیگه من چیزی نگفتم و منتظر موندم بریم تو تا ببینم قراره دوباره چی من رو شوکه کنه.
وقتی که ماشین رو تو حیاط پارک کرد، با هم پیاده شدیم. یه حیاط نقلی و کوچولو که یک حوض کوچیک وسط حیاط قرار داشت و روی حوض یه فواره کوچیک بود. حیاط سرسبزی بود و چند تا درخت جورواجور بود و زیر یکی از درختها تخت برای نشستن وجود داشت. آراد جلوتر از من رفت تا در رو باز کنه.
آراد: بیا تو.
رفتم تو و با خونهای که تقریباً وسایلهاش قدیمی بود مواجه شدم.
آراد: اینجا خونه بیبی هست. الان تو خونه همسایه بغلیمونه.
- خبر دارن که قراره بیام اینجا.
آراد: آره بیبی خبر داره. خودش گفت میرم خونه همسایه تا راحت صحبتامون رو بکنیم. حالا بشین تا من از آشپزخونه وسایل پذیرایی رو بیارم.
- زحمت نکش.
آراد: چه زحمتی.
آراد که به طرف آشپزخونه رفت من هم در اون بین خونه رو دید زدم. خونه تقریباً بزرگی بود که سمت چپ خونه آشپزخونه و بغلش یه در بود که فکر کنم در اتاق خواب بودش. وقتی به سمت راست میپیچیدی با یه سالن بزرگ روبهرو میشدی. رفتم و روی مبلهای راحتی صدفی رنگ نشستم که همون لحظه آراد با میوه و شربت توی دستش نزدیک شد. بلند شدم و از دستش ظرف میوه رو گرفتم.
آراد: این شربتها سکنجبین هست که بیبی خیلی خوشمزه درست میکنه، نخوری از دستت رفته.
- دستتون درد نکنه.
آراد: خواهش میکنم.
بعد از گذشت چند دقیقهای گفتم:
- خوب، الان نمیخواین بگین شما چهطوری از این قضیه خبردار شدین؟
آراد به جلو خم شد و دستهاش رو روی پاش به هم گره زد.
آراد: خب راستش من... .
که همون لحظه تلفنش زنگ خورد.
آراد: ببخشید، باید جواب بدم واجبه.
بعد از جاش بلند شد و به اون طرف سالن رفت. در اون بین من هم شروع به دید زدن خودش کردم. پسری با موهای خرمایی رنگ و چشمهایی سیاه که لب و دهن متناسبی با صورتش داشت. یه پیراهن سرمهای رنگ با شلوار سیاه پوشیده بود. همون لحظه مکالمه آراد تموم شد و به طرف من برگشت. انگار خبر چندان خوبی بهش ندادن.
- اتفاقی افتاده؟
آراد: نه چیزه خاصی نیست، اما من باید برم خیلی متأسفم.
منم از جام بلند شدم و کیفم رو روی دوشم انداخت.
- این چه حرفیه پیش میاد دیگه، اما کی دوباره هم رو ببینیم؟
آراد که کلید ماشین رو از روی میز بر میداشت گفت:
آراد: هنوز نمیدونم بهتون خبر میدم فقط اگر مشکلی نداره من شما رو تا یهجایی برسونم بعد شما خودتون برین.
جلوی در رسیده بودیم همونطور که من کفشهام رو میپوشیدم گفتم:
- نمیخوام مزاحمتون بشم شما کارتون واجبه من خودم میرم.
آراد: اما... .
- اما نداره، خواهش میکنم. در ضمن از بیبیتون بابت شربت تشکر کنین. خداحافظ.
آراد: بسیارخوب هرطور راحتین خداحافظ.
من از حیاط خوشگلشون عبور کردم و وقتی میخواستم از در خارج بشم آراد هم با ماشین سریع از کنارم رد شد و در اتوماتیکوار بسته شد.
جالب بود که خونه قدیمی ساخت، در اتوماتیک داشته باشه. شونم رو بالا انداختم و از سمت راست شروع به راه رفتن کردم چون تقریباً این محله به خونمون نزدیک بود.
آخرین ویرایش: