جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,498 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

سلام به نظرتون رمانم چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
شوکه شده بودم. اصلاً نمی‌تونستم باور کنم که آراد از این قضیه خبر داره.
- تو... تو از کجا قضیه عکس‌ها رو می‌دونی؟
آراد: اگر اجازه بدی می‌خوایم بریم تو و درباره همین موضوع حرف بزنیم.
- اما چرا تو خونه؟
آراد به طرف خونه نگاه کرد و گفت:
آراد: چون کسی نباید از دیدار ما دو تا باخبر بشه.
دیگه من چیزی نگفتم و منتظر موندم بریم تو تا ببینم قراره دوباره چی من رو شوکه کنه.
وقتی که ماشین رو تو حیاط پارک کرد، با هم پیاده شدیم. یه حیاط نقلی و کوچولو که یک حوض کوچیک وسط حیاط قرار داشت و روی حوض یه فواره کوچیک بود. حیاط سرسبزی بود و چند تا درخت جورواجور بود و زیر یکی از درخت‌ها تخت برای نشستن وجود داشت. آراد جلوتر از من رفت تا در رو باز کنه.
آراد: بیا تو.
رفتم تو و با خونه‌ای که تقریباً وسایل‌هاش قدیمی بود مواجه شدم.
آراد: این‌جا خونه بی‌بی هست. الان تو خونه همسایه بغلیمونه.
- خبر دارن که قراره بیام این‌جا.
آراد: آره بی‌بی خبر داره. خودش گفت می‌رم خونه همسایه تا راحت صحبتامون رو بکنیم. حالا بشین تا من از آشپزخونه وسایل پذیرایی رو بیارم.
- زحمت نکش.
آراد: چه زحمتی.
آراد که به طرف آشپزخونه رفت من هم در اون بین خونه رو دید زدم. خونه تقریباً بزرگی بود که سمت چپ خونه آشپزخونه و بغلش یه در بود که فکر کنم در اتاق خواب بودش. وقتی به سمت راست می‌پیچیدی با یه سالن بزرگ روبه‌رو می‌شدی. رفتم و روی مبل‌های راحتی صدفی رنگ نشستم که همون لحظه آراد با میوه و شربت توی دستش نزدیک شد. بلند شدم و از دستش ظرف میوه رو گرفتم.
آراد: این شربت‌ها سکنجبین هست که بی‌بی خیلی خوشمزه درست می‌کنه، نخوری از دستت رفته.
- دستتون درد نکنه.
آراد: خواهش می‌کنم.
بعد از گذشت چند دقیقه‌ای گفتم:
- خوب، الان نمی‌خواین بگین شما چه‌طوری از این قضیه خبردار شدین؟
آراد به جلو خم شد و دست‌هاش رو روی پاش به هم گره زد.
آراد: خب راستش من... .
که همون لحظه تلفنش زنگ خورد.
آراد: ببخشید، باید جواب بدم واجبه.
بعد از جاش بلند شد و به اون طرف سالن رفت. در اون بین من هم شروع به دید زدن خودش کردم. پسری با موهای خرمایی رنگ و چشم‌هایی سیاه که لب و دهن متناسبی با صورتش داشت. یه پیراهن سرمه‌ای رنگ با شلوار سیاه پوشیده بود. همون لحظه مکالمه آراد تموم شد و به طرف من برگشت. انگار خبر چندان خوبی بهش ندادن.
- اتفاقی افتاده؟
آراد: نه چیزه خاصی نیست، اما من باید برم خیلی متأسفم.
منم از جام بلند شدم و کیفم رو روی دوشم انداخت.
- این چه حرفیه پیش میاد دیگه، اما کی دوباره هم رو ببینیم؟
آراد که کلید ماشین رو از روی میز بر ‌می‌داشت گفت:
آراد: هنوز نمی‌دونم بهتون خبر می‌دم فقط اگر مشکلی نداره من شما رو تا یه‌جایی برسونم بعد شما خودتون برین.
جلوی در رسیده بودیم همون‌طور که من کفش‌هام رو می‌پوشیدم گفتم:
- نمی‌خوام مزاحمتون بشم شما کارتون واجبه من خودم می‌رم.
آراد: اما... .
- اما نداره، خواهش می‌کنم. در ضمن از بی‌بی‌تون بابت شربت تشکر کنین. خداحافظ.
آراد: بسیارخوب هرطور راحتین خداحافظ.
من از حیاط خوشگلشون عبور کردم و وقتی می‌خواستم از در خارج بشم آراد هم با ماشین سریع از کنارم رد شد و در اتوماتیک‌وار بسته شد.
جالب بود که خونه قدیمی ساخت، در اتوماتیک داشته باشه. شونم رو بالا انداختم و از سمت راست شروع به راه رفتن کردم چون تقریباً این محله به خونمون نزدیک بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
هنوز خیلی از خونه دور نشده بودم و تو حال و هوای خودم بودم که صدای غرش آسمون بلند شد. وایستادم و سرم رو بالا گرفتم. مثل این‌که آسمون هم مثل دل من گرفته بود و دلش گریه می‌خواست.
- باکی نیست. تو گریه کن، منم پا به پای تو میام.
آره دل منم گریه می‌خواست. دوباره غصه و فکر گذشته و آینده به ذهنم هجوم آورده بود و من نمی‌دونستم می‌تونم از پسش بر بیام یا نه.
درست همون لحظه آسمون با یه غرش دیگه شروع به باریدن کرد. یه لبخند تلخی زدم.
- مثل این‌که واقعاً دلت خیلی پره.
با خودم زیر لب شعری رو زمزمه کردم که خیلی وقت پیش خونده بودم و با حال الان من بدجور جور می‌اومد.
( در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می‌نشینی روبرویم، خستگی در می‌کنی
چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است
باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست
شعر می‌خوانم برایت، واژه‌ها گل می‌کنند
یاس و مریم می‌گذارم ، توی گلدانی که نیست
چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی
دست‌هایم را بگیری ، بین دستانی که نیست
وقت رفتن می‌شود، با بغض می‌گویم نرو
پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست
می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود
باز تنها می‌شوم، با یاد مهمانی که نیست.)
به خودم اومدم دیدم مثل بارون اشک‌هام داره می‌باره. صورتم به‌خاطر اشک‌های خودم و کل لباسام به‌خاطر قطره‌های بارون خیس شده بود. تقریباً نزدیک خونه بودم. اون چند قدم راه رو هم کمی دویدم تا سریع به خونه برسم. وقتی وارد خونه شدم کسی نبود. زیر لب گفتم:
- چه بهتر.
به طرف اتاقم رفت و با همون لباس‌ها خودم رو به حموم رسوندم. نمی‌خواستم درد سرماخوردگی به بقیه درد‌هام اضافه بشه. بعد از یه دوش ده دقیقه‌ای از حموم بیرون اومدم و سریع لباس‌های گرمی پوشیدم و موهام رو خشک کردم که دیدم از پایین سر و صدا میاد. بعد از تموم شدن کارم آروم از پله‌ها پایین رفتم تا ببینم چه‌خبره.
فرزانه: زن‌‌دایی زحمت نکش اومدم خودتون رو ببینم همش داریم از من پذیرایی می‌کنین.
مامان: این چه‌حرفیه دخترم تو بعد از عمری اومدی خونمون انتظار داری ازت پذیرایی نکنم؟
از دیدن فرزانه اونم این‌جا و تو این لحظه خیلی خوشحالم کرد به همین‌خاطر سریع خودم رو به فرزانه رسوندم.
- سلام فرزانه جون خوبی؟
و بغلش کردم
فرزانه: سلام خوشگلم. خوبم تو چی خوبی؟
- تو رو که دیدم عالی شدم.
فرزانه: خداروشکر که خوبی. اومدم تو رو ببینم.
- خوب کردی بیا بشین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
با هم دیگه روی مبل‌ها نشستیم. مامان که دوباره برای آوردن میوه به آشپزخونه رفته بود برگشت و روبه‌روی ما نشست.
مامان: خوب دخترم چه‌خبر از کارت؟
فرزانه با یه لبخند ملیح گفت:
فرزانه: کار که خوبه خداروشکر.
مامانم زیر لب خدا رو شکر آرومی گفت که همون لحظه آرتین از پله‌ها با صدا پایین اومد.
آرتین: مامان من امروز با دوستام بیرون می‌رم اگر کاری... .
که همون لحظه چشمش به فرزانه افتاد و ساکت شد. فرزانه به رسم ادب از جاش بلند شد.
فرزانه: سلام پسردایی خوبی؟
آرتین: به، ببین کی این‌جاست؟ من که خوبم تو خوبی؟ از این طرف‌ها؟
فرزانه: اومدم دیدن آرام و زن‌داییم.
آرتین: اِ! خوب کردی پس من برم دیگه. مزاحم جمعتون نشم خداحافظ همه‌گی.
و سریع از خونه خارج شد. خیلی تابلو بود که آرتین می‌خواست از این جمع فرار کنه چون تو طول صحبت کردن چشم‌هاش رو می‌دزدید. به همین خاطر به این دو نفر شک کردم و به فرزانه با دقت نگاه کردم. فرزانه که همین‌طوری به مسیر رفته شده توسط آرتین نگاه می‌کرد خطاب به من گفت:
فرزانه: آرام جان بریم اتاق حرف بزنیم؟
- آره عزیزم بریم.
فرزانه: زن‌دایی با اجازتون.
مامان: خواهش می‌کنم گلم، راحت باش.
با هم دیگه به سمت اتاقم رفتیم همین که در و بستم گفت:
- می‌گم آرتین خیلی هول بود. نه؟
فرزانه که روی تخت می‌نشست گفت:
فرزانه: نه، یعنی نمی‌دونم. زیاد دقت نکردم. چشم‌هاش رو می‌دزدید.
- عاشق شده.
سریع سرش رو بلند کرد.
فرزانه: چی؟
- چی‌شد. تو چرا هول کردی؟
فرزانه که سعی می‌کرد خودش رو جمع و جور کنه، شال قرمز رنگش رو که صاف بود با دست درست کرد.
فرزانه: نه، چرا هول بشم. فقط چون یه‌هویی گفتی تعجب کردم.
آروم به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
- با این‌که تو روان‌شناس هستی، اما من تشخیصم تو عشق از تو بهتره. عاشق شدی نگو نه که باور نمی‌کنم.
تو چشم‌هام نگاه کرد.
فرزانه: چرا گفتی خوب موقعی اومدم؟
با خنده آرومی گفتم:
- باشه حرف و بپیچون. من اصلاً نفهمیدم عاشق آرتین شدی.
فرزانه با صدای درمونده‌ای گفت:
فرزانه: آرام!
آروم روی شونش زدم.
- باشه گلم تموم می‌کنم.
بعد دوباره گفت:
فرزانه: نمی‌خوای بگی چی‌شده؟
دوباره غم تو چشم‌هام لونه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
نمی‌تونستم قضیه ون سفید رو توی دلم نگه دارم. باید به یکی می‌گفتم و چه کسی بهتر از فرزانه؟
- فرزانه من خیلی می‌ترسم.
بعد سرم رو روی شونش گذاشتم و دوباره اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کردن.
- می‌ترسم از این‌که چون تنهام بلایی سرم بیاد و کسی نفهمه.
فرزانه من رو از خودش جدا کرد و با دو تا دست‌هاش شونه‌‌هام رو گرفت.
فرزانه: آرام بگو ببینم چی شده؟ داری جون به لبم می‌کنی.
می‌خواستم بگم و خودم رو خلاص کنم.
- چند روزی هست که یه ون سفید من رو دنبال می‌کنه. حتی یه بار می‌خواست من رو زیر بگیره که یکی نجاتم داد. نمی‌خواستم کسی بدونه اما نمی‌تونستم تو دلم نگه دارم.
خودم که از آراد چیزی نمی‌دونستم، بهتر بود فعلاً فرزانه چیزی درباره‌ش ندونه. فرزانه خشکش زده بود و بعد از کمی گفت:
فرزانه: چند وقته دنبالته؟
بعد از کمی مکث گفتم:
- فکر کنم نزدیک سه روزی می‌شه. البته دقیق نمی‌دونم چون تازه متوجه شدم.
فرزانه از روی تخت بلند شد و روبه‌روی من ایستاد.
فرزانه: تو سه روزه در حال تعقیبی و الان داری میگی؟ خودشم مگه نگفتی داشت زیرت می‌گرفت. اون‌موقع تو الان می‌گی! وای از دست تو آرام. وای!
رفتم سمتش.
- فرزانه آروم باش. ببین فعلاً که صحیح و سالم جلوت وایستادم.
فرزانه با عصبانیت گفت:
فرزانه: می‌خواستی لهت کنه بعد بگی.
دستاش رو گرفتم. نمی‌خواستم زیاد ناراحتش کنم به همین‌خاطر بحث رو عوض کردم.
- می‌دونی فرزانه خیلی خوشحالم از این‌که حداقل برای یکی مهم هستم.
فرزانه من رو سریع بغل کرد.
فرزانه: معلومه که برام مهمی دیوونه. دوست ندارم بلایی سرت بیاد.
و من چه‌قدر خوشحال بودم از این‌که دوستی به این خوبی داشتم.
***
- بله؟
مزاحم: ... .
- الو؟ چرا چیزی نمی‌گی؟
مزاحم: مراقب خودت باش. بوق‌بوق!
ساحل: آرام، آرام چی‌شده؟
دست و پام می‌لرزید. ساحل کمکم کرد تا روی مبل بشینم و سریع به سمت آشپزخونه رفت. همون‌طوری که آب قند رو قاطی می‌کرد به سمتم اومد.
ساحل: چرا نمی‌گی کی بود که زنگ زد؟ چی گفت که رنگ صورتت مثل گچ دیوار شده؟
کمک کرد تا کمی از آب قند رو بخورم.
- کسی نبود، مزاحم بود.
ساحل با نگاه غضب‌ناکی گفت:
ساحل: آهان به همین‌خاطر داری پس می‌افتی دیگه، نه؟
می‌خواستم هرطور شده از زیر سوال‌هاش در برم.
- می‌گم چیز خاصی نشده دیگه. من از صبح این‌طوریم. نمی‌دونم چی‌شده هی فشارم می‌فته.
ساحل طوری که انگار می‌خواست دروغ بودن حرفم رو به روم بیاره گفت:
ساحل: آره خوب می‌شه، خود به خود فشار آدم بره بالا، بیاد پایین. آره راست می‌گی می‌شه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
خیلی از دستم ناراحت شده بود.
- ساحلی؟
سرش رو برگردوند اون طرف تا بفهمونه که قهر کرده.
- آفتابی جونم؟
دست گذاشته بودم رو نقطه ضعفش. سریع برگشت طرفم.
ساحل: آرام می‌ام دونه‌دونه موهای سیاهت رو می‌کنم. بهت صد دفعه گفتم از این کلمه بدم می‌اد هی می‌گی. اَه!
دوباره سرش رو برگردوند. سریع از پشت بغلش کردم و چونه‌م رو روی شونش گذاشتم.
- قهر نکن دیگه ساحلی جونم. خوب می‌گم مزاحم بود دیگه.
ساحل یکم سرش رو برگردوند و چپ‌چپ نگاه کرد.
ساحل: اون حیوان زیبا و دو گوش خودتی، من نیستم.
نه‌خیر هیچ جوره آشتی نمی‌کرد. به همین‌خاطر سراغ نقطه ضعف دوم رفتم. آروم خودم رو ازش جدا کردم و طی حرکتی غیر منتظره دست‌هام رو به پهلوش رسوندم و قلقلکش دادم.
- آشتی نمی‌کنی، آره؟
ساحل همون‌طوری که از خنده کم مونده بود غش کنه گفت:
ساحل: وای، باشه‌ آشتی. ول کن.
ولش کردم و ساحل همون‌طوری که از پهلوش گرفته بود روی مبل دراز کشید. به چشمای سیاهش نگاه کردم.
- هیچ‌وقت قهر نکنیا باشه؟
ساحل با یه نگاه چپکی بهم، از جاش بلند شد و بادستش موهای رنگ شده فندوقی روشنش رو صاف کرد.
ساحل: به شرطی که دیگه قلقلک ندی.
بغلش کردم.
- وای! عاشقتم.
ساحل: خیلی خوب ولم کن برم شام درست کنم.
- اِی به چشم.
بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت تا یه فکری برای شام کنه. امروز اومده بودم خونه ساحل. عجیب بود اما خانواده گرامم گیر ندادن. ساحل خونه قشنگی داشت، نقلی اما صمیمی. ساحل فقط داییش رو داشت. متأسفانه پدر و مادرش رو تو تصادف از دست داده بود. البته یه بار که از خانوادش می‌گفت، مرگشون رو جوری دیگه تعریف کرد. بهش گفتم این‌جوری که گفتی تعریف نکردی. به‌ همین‌خاطر سریع قضیه رو جمع کرد. اون‌جا بود که فهمیدم یه چیزی این وسط درست نیست. دیدم بده که من این‌جا نشستم و ساحل داره غذا درست می‌کنه به همین خاطر بلند شدم و پیشش رفتم.
- ساحل کمک نمی‌خوای؟
که دیدم خانم گوجه رو گذاشته جلوش و داره خرد می‌کنه. با صورتی پوکر نگاهش کردم.
- طوری گفتی ولم کن برم شام بذارم گفتم می‌خوای بری چلو مرغ درست کنی.
ساحل با لبخندی که سی و دو دندون‌هاش بیرون بود نگاهم کرد و گفت:
ساحل: خوب املتم شام دیگه.
جوری با لحن با نمکی گفت که زیر خنده زدم.
- وای ساحل از دست تو. بیا کمک کنم حداقل این رو نسوزونی.
با خنده و شوخی که همش به‌خاطر ساحل بود، شام رو خوردیم.
ساحل: خب آرام خانم پایه یه فیلم کمدی هستی؟
ساعت مچیم رو نگاه کردم و از جام بلند شدم.
- نه ساحل جون، آرتین می‌اد دنبالم باید به خونه برگردم.
صورتش رو آویزون کرد:
- چرا این‌قدر زود؟
همون‌طوری که مانتوم رو می‌پوشیدم گفتم:
- خسته نمی‌شی که، باید برم. فردا می‌بینمت دیگه.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. آرتین زنگ می‌زد.
- بفرما، پایین منتظره. فردا می‌بینمت.
ساحل اومد و بوسم کرد.
ساحل: باشه گلم مراقب خودت باش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سریع پایین رفتم تا زیاد منتظرش نذارم.
در ورودی رو که بستم، ماشین دویست و شش نقره‌ای آرتین رو دو خونه پایین تر از خونه ساحل دیدم. سمتش رفتم.
- سلام داداش.
سرش رو تکون داد. اخم‌هاش کمی تو هم بود.
آرتین: اون پسره کی بود داخل رفت؟
طرفش برگشتم.
- پسر؟ آقا تیرداد و میگی؟
آرتین: تیرداد؟
در اون حین زیپ کیفم رو باز کردم و توش دنبال گوشیم گشتم، فکر کنم بالا جا گذاشته بودم. در اون حال جوابش رو دادم.
- آره تیرداد صاحب رستورانی که من توش کار می‌کنم.
گوشیم رو پیدا کردم و بیرون آوردم. خدا رو شکر جا نذاشته بودم.
- دایی ساحل، تو طبقه بالا می‌شینه.
آرتین آهان آرومی گفت و ماشین رو روشن کرد.
آرتین: چی شده با هم زندگی می‌کنن؟
- بابا و مامان ساحل مرده، کسی رو جز داییش نداره، می‌خواست مستقل بشه که داییش این‌جا رو گرفت و طبقه پایین رو به ساحل داد.
آرتین: اهوم.
تقریباً نزدیک به پنج دقیقه بود که راه افتاده بودیم که چشمم به آینه بغل ماشین افتاد. ون سفید در حال تعقیبمون بود. بدجور ترس به دلم افتاده بود، طوری که نفسم گرفت. از خودم نگران نبودم از این نگران بودم که بلایی سر آرتین بیارن. آرتین که صدای خس‌خس شنید برگشت طرفم.
آرتین: چی‌شده آرام؟
سریع بغل زد و از تو کیفم اِسپری‌م رو درآورد. در اون بین ون سفید از جلوی چشم‌هام عبور کرد و تونستم به همراه اِسپری نفس بکشم.
آرتین: چی‌شد یه دفعه؟
نفسم رو کامل بیرون دادم و گفتم:
- یاد یه‌چیزی افتادم، عصبانیم کرد.
آرتین: چی؟
فکر این‌جاش رو نکرده بودم. همونطوری که سرم رو می‌خاروندم جوابش رو دادم.
- هوم، چیزه، به این فکر می‌کردم که آبتین کی می‌خواد رفتارش رو باهام درسته کنه.
با حالت شکاکی پرسید:
آرتین: واقعاً به این فکر کردی و عصبی شدی؟
- اهوم.
کاملاً مشخص بود که باور نکرده. به حالت اولش برگشت و دوباره ماشین رو به راه انداخت.
فعلا که به خیر گذشت اما این قضیه ون سفید داره جدی‌جدی خطرناک می‌شه.
***
- بله، بفرمایید.
آراد: سلام آرام خانم، منم آراد.
منتظرش بودم چون نزدیک به یه هفته از دیدارمون گذشته بود اما خبری ازش نشده بود.
- بله شناختمتون، اما انتظار نداشتم زنگ بزنین.
آراد: چرا چون بعد از یه هفته زنگ زدم؟
خیلی آدم تیزی بود، سریع کنایه حرف بقیه رو می‌گرفت.
- بله، گفتم پس، از خیر حرف زدن با من گذشتین.
آراد: خیر اون که غیر ممکنه ما باید با هم حرف بزنیم، اگر مساعد هستین همین امروز تو پارک بغل رستوران صحبت کنیم.
من که خیلی دلم می‌خواست بدونم چی می‌خواد بگه.
- بسیار خوب کی بیام؟
آراد: من نزدیک رستورانم، می‌تونین یه ربع دیگه اون‌جا باشین؟
- بله، پس، می‌بینمتون خداحافظ.
آراد: خداحافظتون.
گوشی رو قطع کردم تو جیبم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
الان ساعت چهاره. برای همین به طرف ساحل رفتم.
- ساحل جونم؟
ساحل: برو سر اصل مطلب.
- می‌دونی خیلی باهوشی؟ می‌شه یه یک ساعتی سر داییت رو گرم کنی من برم بیام؟
ساحل با یه ابرو که بالا انداخته بود نگاهم کرد.
ساحل: تو بیرون چی‌کار داری؟
- حالا بذار برم بیام بهت می‌گم.
شونه بالا انداخت.
ساحل: باشه زود برگرد، دیر نکنی چون من نمی‌تونم زیاد سرش رو گرم کنم.
سریع بغلش کردم و از لپش ماچ کردم.
- جبران می‌کنم عزیزم.
پیش‌بند رو از کمرم باز کردم و بعد از عوض کردن لباس‌هام با سرعت به طرف پارک رفتم. خیلی پارک قشنگی بود، مخصوصاً محل بازی بچه‌ها. درست روبه‌روی محل بازی یه فواره خوشگل طرح قو گذاشته بودن که پارک سرسبز رو زیبا‌تر می‌کرد. تقریباً این پارک نسبتاً خلوت می‌شه، مخصوصاً وقتی به ته پارک بری کم‌تر کسی رو پیدا می‌کنی. همون‌جوری که با چشم دنبال آراد می‌گشتم موبایلم زنگ خورد.
- اَلو؟
آراد: آرام خانم، من روبه‌روی سرسره‌ها هستم.
- دیدمتون.
چه‌قدر عجیب، چون من اکثراً بعد از رستوران می‌ام و درست روی همین نیمکت می‌نشینم.
- سلام آقا آراد.
از جاش بلند شد.
آراد: سلام از ماست.
به نیمکت اشاره کرد.
آراد: بفرمایید بنشینید.
رفتم نشستم و قبل از فوت وقت شروع به صحبت کردم.
- آقا آراد اگر می‌شه برین سر اصل مطلب من باید زود برگردم.
به نیمکت تکیه داد.
آراد: بله، راستش من... .
دوباره مثل دفعه قبل تلفنش زنگ خورد.
پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
آراد: باور کنید این‌دفعه جایی نمی‌رم این تلفن رو جواب بدم زود می‌ام.
و به طرف انتهای پارک رفت. منم مجبوراً نشستم و سرم رو با نگاه کردن به بچه‌ها گرم کردم. هزار و یک جور فکر به ذهنم رسید. نمی‌دونستم واقعاً قرار بود چی بشنوم. تقریباً ده دقیقه از رفتن آراد گذشته بود و من شدیداً کلافه شده بودم. بلند شدم تا برم ببینم می‌تونم پیداش بکنم یا نه؟ نمی‌دونم چرا یه دل‌شوره خاصی داشتم. تقریباً به ته پارک رسیده بودم و کسی اون اطراف نبود. می‌خواستم گوشیم رو از کیفم در بیارم و بهش زنگ بزنم که صدای شکستن شاخه، از پشت یکی از درخت‌ها شنیدم.
- کی اون‌جاست؟
داشتم به اون سمتی که صدا اومده بود نگاه می‌کردم که یهو یکی از پشت بهم نزدیک شد و چیزی رو جلوی دهنم گرفت.
ناشناس: بلاخره گیر افتادی.
تقلا می‌کردم و به دستش چنگ می‌زدم تا بتونم از خودم دورش کنم اما کم‌کم بدنم شل شد و سیاهی مطلق همه‌جا رو گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
***
ساحل
تیرداد: ساحل، من خانم راد رو نمی‌بینم؟
استرس گرفته بودم، چون آرام از ساعت چهار تا الان که شیش بود، رفته بیرون و هنوز برنگشته بود. نمی‌دونستم چی بگم، به همین‌ خاطر مجبور شدم حقیقت رو بگم.
- دایی جون راستش آراد رفته بیرون، کار واجبی براش پیش اومده بود مجبور شد بره.
دست‌هاش‌ رو روی سی*ن*ه به‌ هم قفل کرد و یه تا از ابروش رو بالا انداخت.
تیرداد: بدون اجازه گرفتن از من؟ خیلی خب وقتی که اومد بهش بگو بیاد اتاقم.
داشت می‌رفت که زیر لب گفتم:
- حالا بذار ببینیم بر می‌گرده؟
از اون‌جایی که داییم گوش های تیزی داشت طرفم برگشت.
تیرداد: چیزی گفتی؟
با حالت کلافه‌ای گفتم:
- گفتم چشم اگر اومد می‌گم.
با گفتن خوبه‌، به سمت اتاقش رفت.
ساعت هفت شد و هنوز برنگشته بود. یقین پیدا کردم که حتماً چیزی شده چون هر چه‌قدر به گوشیش زنگ می‌زنم می‌گفت در دسترس نیست.
تیرداد: برنگشته هنوز؟
- نه تیرداد.
تیرداد: چرا این‌قدر پریشونی ساحل؟
- آخه نمی‌دونم کجا رفته هر چه‌قدر به گوشیش زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده.
پوزخند زد.
تیرداد: نمی‌خواد نگران باشی حتماً پیچونده رفته خونه.
- تیرداد!
تیرداد: مگه الکی می‌گم؟
- بله داری الکی می‌گی چون آرام همچین آدمی نیست.
تیرداد: به هر حال من دیگه می‌رم تو هم می‌ای با من؟
همون‌طوری که برای بار سی‌ام شمارش رو می‌گرفتم گفتم:
- نه دایی، تو برو من خودم ماشین آوردم. با ماشین خودم می‌ام خونه، یه چند جا کار دارم.
تیرداد: باشه زود بیا.
بعد از این‌که تیرداد رفت من هم لباسم رو با مانتو گلبهی رنگم عوض کردم و بعد از سوار شدن به ماشین دویست و شش آلبالویی رنگم به طرف خونه آرام رفتم. چون قبلاً چند بار آرام رو رسونده بودم به همین‌ خاطر مسیر رو بلد بودم. با اون طرز روندنم راه یک ساعته رو نیم ساعته طی کردم و باید برای سالم رسیدنم صدقه می‌دادم. جلوی در خونشون رسیدم و از ماشین پیاده شدم. به طرف در رفتم و خواستم زنگ بزنم که در باز شد. یه پسر جوون بود.
آقا: بله خانم کاری داشتین؟
با شک پرسیدم.
- ببخشید این‌جا خونه آرام راد هست؟
کمی اخم‌هاش رو تو هم کرد.
آقا: بله این‌جاست.
با اون خصوصیاتی که آرام برام تعریف کرده بود، فکر کنم این آقا باید برادر بزرگ‌تر آرام یعنی آبتین باشه.
- شما باید آقا آبتین باشین درسته؟
دستش رو روی در گذاشت.
آبتین: بله خودمم.
- می‌شه به آرام بگین بیاد جلوی در، کارش دارم.
اخم‌هاش رو بیشتر از اون‌چه که بود تو هم کرد.
آبتین: مگه سرکار نیومده امروز؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
رنگم پرید و بیش‌تر از قبل نگران دوست رنج دیدم شدم.
- چرا اومده بود، اما وسط کار تلفنش زنگ خورد، گذاشت و رفت.
دستش رو از روی در برداشت و گوشیش رو از جیبش در آورد.
آبتین: یعنی چی، کجا رفته؟ بذار بهش زنگ بزنم.
- من زدم در دسترس نیست.
آبتین: یه دور من بزنم شاید برداشت.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با حالت تمسخری گفتم:
- حالا مگه شمارش رو دارین؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و گوشیش رو روی گوشش گذاشت.
بعد از چند ثانیه با حالت داد مانندی گفت:
آبتین: اَه! بر نمی‌داره.
همون لحظه یه پسر جوون دیگه اومد جلوی در. تشخیص این‌که آرتین داداش وسطی آرام باشه سخت نبود.
آرتین: چی‌شده آبتین، چرا داد می‌زنی؟
- سلام.
انگار تازه من و دیده بود.
آرتین: سلام.
آبتین: ایشون دوست آرام هستن، می‌گن آرام اومده سرکار اما از ساعت چهار غیبش زده.
اونم اخم‌هاش رو تو هم کرد. کاملاً مشخص بود چه‌قدر این دو برادر اخمو هستن.
آرتین: بله شناختمشون، اما آرام کجا رفته که تا الان نیومده.
هم زمان من و آبتین گفتیم:
- نمی‌دونیم
آبتین: نمی‌دونیم.
خواست گوشیش رو دربیاره که سریع گفتم:
- شما‌ها راه دیگه‌ای برای پیدا کردن آرام ندارین؟ اون‌قدری عقلم می‌رسه که قبل از اومدنم به این‌جا بهش زنگ بزنم.
آرتین هوف کلافه‌ای کشید و دستش رو توی موهای سیاهش کرد.
تقریباً نیم ساعت بود که من داشتم با این دو برادر سر و کله می‌زدم به همین‌ خاطر دیرم شده بود.
- من باید برم خیلی دیرم شده، فقط یکی‌تون شمارم رو تو گوشیش بزنه که اگر خبری شد به من هم بگه.
آبتین که عصبی رژه می‌رفت و با گوشیش ور می‌رفت.
آرتین: خیلی خب بگین من بزنم، شما هم شماره من رو داشته باشین که اگر شما هم خبردار شدین بگین.
- بسیار خب.
بعد از رد و بدل شماره‌ها، همون‌طور که به طرف ماشین می‌رفتم گفتم:
- خداحافظ.
و سریع سوار ماشین شدم و رفتم.
***
آرتین
نگرانش بودم، با این‌که رابطه‌مون مثل گذشته نبود، اما هنوزم خواهرم بود و شدیداً دل نگرونش بودم.
- آرام اگر جایی می‌رفت و دیر می‌کرد، زنگ می‌زد بهمون اما الان گوشیش هم خاموشه.
آبتین: مامان و بابا رو چیکار کنیم؟ اصلاً صبر می‌کنیم شاید تا شب برگشت.
توی حیاط ساختمون روبه‌روی هم نشسته بودیم. نگاهش کردم.
- اگر برنگشت؟
دستاش رو به دو طرف باز کرد.
آبتین: باید به مامان و بابا بگیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. به امید این‌که آرام باشه برداشتم که دیدم فرزانه هست. بعد از اون روزی که به خونمون اومده بود، سعی کردم رابطه‌مون رو بهتر کنم.
- سلام فرزانه جان.
فرزانه: سلام آرتین چی‌شده صدات گرفته؟
خم شدم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و سعی کردم با فشار دادن دردش رو بگیرم.
- آرام دیر کرده منتظر اونیم.
فرزانه: دیر کرده؟ اما الان باید اومده باشه ساعت نه هست.
سرم رو بلند کردم و انگشتم رو روی لبم گذشتم.
- برای همین نگرانیم. دوستش اومده بود جلوی در می‌گفت از ساعت چهار گذاشته رفته و تا الان خبری ازش نیست.
فرزانه هیچی نگفت.
- فرزانه، هستی؟
صداش می‌لرزید.
فرزانه: من باید برم آبتین، کار دارم.
- باشه، خداحافظ.
نمی‌دونم چش بود، حتی نگفت چی‌کار داره. تا ساعت ده شب منتظرش موندیم اما خبری نشد.
بابا: زن این دختر کجا موند؟
به آبتین نگاه کردم. دیگه وقتش بود بگیم.
- بابا!
نگاهم کرد.
بابا: بله؟
دستم رو پشت گردنم گذاشتم.
- راستش بابا، صبح دوست آرام اومد گفت که از ساعت چهار آرام رفته و از اون موقع تا الان خبری ازش نیست، گوشیش هم خاموشه.
بابا: چی از صبح گم و گور شده و شما به من چیزی نگفتین؟
آبتین: گفتیم شاید برگشت.
***
آرام
پلک‌هام از هم دیگه باز نمی‌شدن، انگار وزنه صد کیلویی روشون گذاشتی. با این حال سعی کردم چشم‌هام رو باز کنم. بعد از تلاش‌های فراوان چشم‌هام رو باز کردم اما سریع بستم چون نور اتاق چشم‌هام و زده بود. سعی کردم دستام رو تکون بدم اما دست‌هام رو از پشت به تخت بسته بودن.
- کمک کسی این‌جا نیست؟
توی اتاق به جز تخت که روش ملافه با یه بالش بود و یه کمد کهنه و یه قالیچه پاره و پوره چیز دیگه‌ای نبود.
- کسی نیست کمک کنه؟ آهای!
اما هیچ صدایی نمی‌اومد. هر چه‌قدر فکر می‌کردم کسی جز اون ون سفید به ذهنم نمی‌رسید. مطمئن بودم کار اونا‌ هست. دست از تعقیب کردن برداشته بودن. اما امیدم به آراد بود مطمئن بودم اون از نبود من با خبر که بشه سریع به پلیس می‌گه. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که در باز شد و یه پسر جوون اومد تو و پشت سرش کسی اومد که باورم نمی‌شد. اون این‌جا چی‌کار می‌کرد!
- س... ساتیار!
اون پسری که اول اومده بود یه صندلی گذاشت جلوی تخت و با اشاره ساتیار از در بیرون رفت.
ساتیار: خب‌خب بلاخره ماهی افتاد تو تور.
- تو... تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
پوزخند زد.
ساتیار: لکنت گرفتی؟
مثل این‌که واقعاً لکنت گرفته بودم اما حق داشتم.
ساتیار: می‌خوام تو رو با دو نفر آشنا کنم.
خدایا خودم رو بهت می‌سپارم. من رو از این‌جا نجات بده.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین