- Jan
- 1,494
- 5,531
- مدالها
- 5
***
حال
وارد خونهی خانواده راد شدیم. البته میشه گفت قصر خانواده راد. اتاقها در طبقه بالا قرار داشتن و یک پذیرایی بزرگ در سمت راست که اکثراً از عتیقههای قدیمی پر بود. چون آقاجون خیلی وسیلههای قدیمی رو دوست داشت. آشپزخونه درست روبهروی در ورودی بود و تقریباً سه خدمتکار تو این خونه کار میکردن. البته بیشتر زمانهایی که مهمونی برگذار میکنن میان تا کمک کنن. من خودم یک زمانی عاشق این خونه بودم اما، از وقتی که من رو عضوی از خانواده ندونستن، از اینجا هم بدم اومد. یکی از خدمتکارها اومد و از من کتم رو گرفت و رفت.با چشمهام سعی داشتم دنبالش بگردم، سعی داشتم ببینمش چون شدیداً دلتنگش بودم. میخواستم ببینم کسه دیگهای کنارش هست دست هاش رو گرفته؟ حالا بماند که تو این چشم چشم کردنها چه حرفایی که بقیه بهم زدن، شنیدم ولی خودم رو زدم به نشنیدن. رفتم تو گوشه ترین جا روی مبل تک نفره که تقریباً میشه گفت زیر پله قرار داره نشستم. اونجا جوری بود که کمتر کسی چشمش به اینجا میخورد. همینجوری که داشتم کسایی که به این مهمونی اومدن رو نگاه میکردم، به این فکر میکردم نکنه کلا نیومده، که یک دفعه دیدمش. گوشهای ایساده بود و داشت با پسرِ عمو فرهاد که صد البته صمیمیترین دوستش بود حرف میزد. کت و شلوار سیاه براق با پیراهن سفید و کفشهای ورنی پوشیده بود و مدل موهاش رو با ژل بالا داده بود و من چهقدر از این موضوع، که با هم ست کرده بودیم خوشحال بودم. ولی این موضوع باعث نشد که من دوباره تو گذشته غرق نشم.
***
(فلشبک)
امروز منو بعد از سینما به پارک آورد و بعد از خریدن بستنی روی چمنها که حامی گوشه دنجی پیدا کرده بود نشستیم.
- حامی... .
حامی: جانم؟
- میگم که کی کارای شرکتت تموم میشه بیای خواستگاری من؟
حامی الکی سرش رو به چپ و راست تکون داد.
حامی: نوچ نوچ نوچ، دخترم دخترای قدیم آدم یه خجالت میکشه نه اینکه پرو، بروبر نگاه کنه بگه بیا خواستگاریم. نوچ نوچ نوچ، نترس میام میگیرمت، نمیترشی.
بعد از این حرفش من که کاملاً از دستش حرصی شده بودم. مشت و لگد به خوردش دادم تا نوش جان کنه. وقتی از زدن خسته شدم منو بغلش گرفت. سرم که روی سینش بود را بالا دادم و گفتم:
- نامرد من به خاطر این نمیگم که خسته شدم از این دوری هر دفعه میخوام با تو بیام بیرون. رادوین گیر میده که کجا میری؟ با کی میری؟ چرا میری؟ منم مجبورم هی بپیچونمش خوب خسته شدم.
حامی:میدونم آرامشم، میدونم یکم دیگه صبر داشته باش کارای شرکتم آخراشه تموم که شد یه روز نگذشته میام خاستگاریت خوبه؟
من:جدی میگی دیگه.
حامی:جدی جدی.
منم که دیدم با حرفام حواسش رو پرت کردم و داره به کارهاش فکر میکنه یواشکی با بستنی مبارکم قشنگ رو صورتش مالیدم. حامی که از این حرکت شوکه شده بود روی صورتش آروم دست کشید. بعد دستی که الان روش بستنی بود رو پایین آورد. منم تو اون فاصله از زیر دستش فرار کردم
حامی: آرام به خدا میگیرمت تو خیابون اونقدر قلقلکت میدم که از خنده قش کنی. فقط صبر کن.
منم که داشتم با قهقه میدویدم گفتم:
- تو اول بیا منو بگیر بعد قلقلکم بده خپلو
حامی که بعد از گذشت یک سال از رابطمون به این کلمه آلرژی پیدا کرده بود صورتش رو تو هم کرد و گفت:
- اخه تو کی بزرگ میشی تا فرق چاقی و عضله داشتنو بدونی هان؟ بهت میگم وایسا یکم آروم تر بدو.
- نمیخوام تو خپلوی منی.
حال
وارد خونهی خانواده راد شدیم. البته میشه گفت قصر خانواده راد. اتاقها در طبقه بالا قرار داشتن و یک پذیرایی بزرگ در سمت راست که اکثراً از عتیقههای قدیمی پر بود. چون آقاجون خیلی وسیلههای قدیمی رو دوست داشت. آشپزخونه درست روبهروی در ورودی بود و تقریباً سه خدمتکار تو این خونه کار میکردن. البته بیشتر زمانهایی که مهمونی برگذار میکنن میان تا کمک کنن. من خودم یک زمانی عاشق این خونه بودم اما، از وقتی که من رو عضوی از خانواده ندونستن، از اینجا هم بدم اومد. یکی از خدمتکارها اومد و از من کتم رو گرفت و رفت.با چشمهام سعی داشتم دنبالش بگردم، سعی داشتم ببینمش چون شدیداً دلتنگش بودم. میخواستم ببینم کسه دیگهای کنارش هست دست هاش رو گرفته؟ حالا بماند که تو این چشم چشم کردنها چه حرفایی که بقیه بهم زدن، شنیدم ولی خودم رو زدم به نشنیدن. رفتم تو گوشه ترین جا روی مبل تک نفره که تقریباً میشه گفت زیر پله قرار داره نشستم. اونجا جوری بود که کمتر کسی چشمش به اینجا میخورد. همینجوری که داشتم کسایی که به این مهمونی اومدن رو نگاه میکردم، به این فکر میکردم نکنه کلا نیومده، که یک دفعه دیدمش. گوشهای ایساده بود و داشت با پسرِ عمو فرهاد که صد البته صمیمیترین دوستش بود حرف میزد. کت و شلوار سیاه براق با پیراهن سفید و کفشهای ورنی پوشیده بود و مدل موهاش رو با ژل بالا داده بود و من چهقدر از این موضوع، که با هم ست کرده بودیم خوشحال بودم. ولی این موضوع باعث نشد که من دوباره تو گذشته غرق نشم.
***
(فلشبک)
امروز منو بعد از سینما به پارک آورد و بعد از خریدن بستنی روی چمنها که حامی گوشه دنجی پیدا کرده بود نشستیم.
- حامی... .
حامی: جانم؟
- میگم که کی کارای شرکتت تموم میشه بیای خواستگاری من؟
حامی الکی سرش رو به چپ و راست تکون داد.
حامی: نوچ نوچ نوچ، دخترم دخترای قدیم آدم یه خجالت میکشه نه اینکه پرو، بروبر نگاه کنه بگه بیا خواستگاریم. نوچ نوچ نوچ، نترس میام میگیرمت، نمیترشی.
بعد از این حرفش من که کاملاً از دستش حرصی شده بودم. مشت و لگد به خوردش دادم تا نوش جان کنه. وقتی از زدن خسته شدم منو بغلش گرفت. سرم که روی سینش بود را بالا دادم و گفتم:
- نامرد من به خاطر این نمیگم که خسته شدم از این دوری هر دفعه میخوام با تو بیام بیرون. رادوین گیر میده که کجا میری؟ با کی میری؟ چرا میری؟ منم مجبورم هی بپیچونمش خوب خسته شدم.
حامی:میدونم آرامشم، میدونم یکم دیگه صبر داشته باش کارای شرکتم آخراشه تموم که شد یه روز نگذشته میام خاستگاریت خوبه؟
من:جدی میگی دیگه.
حامی:جدی جدی.
منم که دیدم با حرفام حواسش رو پرت کردم و داره به کارهاش فکر میکنه یواشکی با بستنی مبارکم قشنگ رو صورتش مالیدم. حامی که از این حرکت شوکه شده بود روی صورتش آروم دست کشید. بعد دستی که الان روش بستنی بود رو پایین آورد. منم تو اون فاصله از زیر دستش فرار کردم
حامی: آرام به خدا میگیرمت تو خیابون اونقدر قلقلکت میدم که از خنده قش کنی. فقط صبر کن.
منم که داشتم با قهقه میدویدم گفتم:
- تو اول بیا منو بگیر بعد قلقلکم بده خپلو
حامی که بعد از گذشت یک سال از رابطمون به این کلمه آلرژی پیدا کرده بود صورتش رو تو هم کرد و گفت:
- اخه تو کی بزرگ میشی تا فرق چاقی و عضله داشتنو بدونی هان؟ بهت میگم وایسا یکم آروم تر بدو.
- نمیخوام تو خپلوی منی.
آخرین ویرایش: