جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,503 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

سلام به نظرتون رمانم چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
***
حال
وارد خونه‌ی خانواده راد شدیم. البته می‌شه گفت قصر خانواده راد. اتاق‌ها در طبقه بالا قرار داشتن و یک پذیرایی بزرگ در سمت راست که اکثراً از عتیقه‌های قدیمی پر بود. چون آقاجون خیلی وسیله‌های قدیمی رو دوست داشت. آشپزخونه درست روبه‌روی در ورودی بود و تقریباً سه خدمتکار تو این خونه کار می‌کردن. البته بیشتر زمان‌هایی که مهمونی برگذار می‌کنن میان تا کمک کنن. من خودم یک زمانی عاشق این خونه بودم اما، از وقتی که من رو عضوی از خانواده ندونستن، از این‌جا هم بدم اومد. یکی از خدمتکار‌ها اومد و از من کتم رو گرفت و رفت.با چشم‌هام سعی داشتم دنبالش بگردم، سعی داشتم ببینمش چون شدیداً دلتنگش بودم. می‌خواستم ببینم کسه دیگه‌ای کنارش هست دست ‌هاش رو گرفته؟ حالا بماند که تو این چشم چشم کردن‌ها چه حرفایی که بقیه بهم زدن، شنیدم ولی خودم رو زدم به نشنیدن. رفتم تو گوشه ترین جا روی مبل تک نفره که تقریباً میشه گفت زیر پله قرار داره نشستم. اون‌جا جوری بود که کم‌تر کسی چشمش به اینجا می‌خورد. همین‌جوری که داشتم کسایی که به این مهمونی اومدن رو نگاه می‌کردم، به این فکر می‌کردم نکنه کلا نیومده، که یک دفعه دیدمش. گوشه‌ای ایساده بود و داشت با پسرِ عمو فرهاد که صد البته صمیمی‌ترین دوستش بود حرف می‌زد. کت و شلوار سیاه براق با پیراهن سفید و کفش‌های ورنی پوشیده بود و مدل موهاش رو با ژل بالا داده بود و من چه‌قدر از این موضوع، که با هم ست کرده بودیم خوشحال بودم. ولی این موضوع باعث نشد که من دوباره تو گذشته غرق نشم.
***
(فلش‌بک)
امروز منو بعد از سینما به پارک آورد و بعد از خریدن بستنی روی چمن‌ها که حامی گوشه دنجی پیدا کرده بود نشستیم.
- حامی... .
حامی: جانم؟
- می‌گم که کی کارای شرکتت تموم میشه بیای خواستگاری من؟
حامی الکی سرش رو به چپ و راست تکون داد.
حامی: نوچ نوچ نوچ، دخترم دخترای قدیم آدم یه خجالت می‌کشه نه این‌که پرو، بروبر نگاه کنه بگه بیا خواستگاریم. نوچ نوچ نوچ، نترس میام می‌گیرمت، نمی‌ترشی.
بعد از این حرفش من که کاملاً از دستش حرصی شده بودم. مشت و لگد به خوردش دادم تا نوش جان کنه. وقتی از زدن خسته شدم منو بغلش گرفت. سرم که روی سینش بود را بالا دادم و گفتم:
- نامرد من به خاطر این نمی‌گم که خسته شدم از این دوری هر دفعه می‌خوام با تو بیام بیرون. رادوین گیر میده که کجا می‌ری؟ با کی می‌ری؟ چرا می‌ری؟ منم مجبورم هی بپیچونمش خوب خسته شدم.
حامی:می‌دونم آرامشم، می‌دونم یکم دیگه صبر داشته باش کارای شرکتم آخراشه تموم که شد یه روز نگذشته میام خاستگاریت خوبه؟
من:جدی می‌گی دیگه.
حامی:جدی جدی.
منم که دیدم با حرفام حواسش رو پرت کردم و داره به کارهاش فکر می‌کنه یواشکی با بستنی مبارکم قشنگ رو صورتش مالیدم. حامی که از این حرکت شوکه شده بود روی صورتش آروم دست کشید. بعد دستی که الان روش بستنی بود رو پایین آورد. منم تو اون فاصله از زیر دستش فرار کردم
حامی: آرام به خدا می‌گیرمت تو خیابون اون‌قدر قلقلکت می‌دم که از خنده قش کنی. فقط صبر کن.
منم که داشتم با قهقه می‌دویدم گفتم:
- تو اول بیا منو بگیر بعد قلقلکم بده خپلو
حامی که بعد از گذشت یک سال از رابطمون به این کلمه آلرژی پیدا کرده بود صورتش رو تو هم کرد و گفت:
- اخه تو کی بزرگ می‌شی تا فرق چاقی و عضله داشتنو بدونی هان؟ بهت می‌گم وایسا یکم آروم تر بدو.
- نمی‌خوام تو خپلوی منی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
***
حال
فرزانه: سلام
سرم و بلند کردم دیدم فرزانه هست. تنها دوستم که حرفم رو باور کرد و پیشم موند. یه دختر مو سیاه با چشمای قهوه‌ای و صورت معمولی اما جذاب. تقریباً هم‌سن هستیم و سه سال از من بزرگ‌تره. از بچگی عاشق رشته روانشناسی بود و همیشه وقتی ما از چیزی ناراحت بودیم، سعی می‌کرد با صحبت کردن مارو آروم کنه و انصافاً تو این کار موفق بود. به همین خاطر علاقش رو دنبال کرد و الان یه روانشناس موفق هست.
- سلام عزیزم خوبی؟
با لبخند اومد و از زیر پله صندلی برداشت. کنارم گذاشت و نشست.
فرزانه: خوبم. باز که نرسیده گریه کردی.
دستم رو به صورتم زدم دیدم راست می‌گه. دوباره اشکام راهشون رو پیدا کردن و من نفهمیدم. با یه لبخند تلخ اشکام رو پاک کردم.
- متوجه نشدم کی گریه کردم.
فرزانه: دختر خوب مگه نگفتم خودت رو تو گذشته غرق نکن. نیم ساعته وایستادم بغل دستت نفهمیدی.
من: خانم روانشناس. تو می‌گی تو گذشته غرق نشو اما راهکارش رو نمی‌گی که، من چه‌طوری تو گذشته غرق نشم وقتی هرکی رو می‌بینم خاطراتم زنده می‌شن؟
فرزانه: عزیزم بهت که گفته بودم تو باید اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو بپذیری. باور کن اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو نمی‌تونستی کنترلشون کنی، چون بعضی چیز ها دست خود آدم نیست. تو باید الان به آیندت فکر بکنی به این‌که از این به بعد چی‌کار می‌خوای بکنی. زیادی غرق شدن تو گذشته روح و روانت رو بهم می‌ریزه عزیزم.
به طرفش برگشتم و گفتم:
- می‌دونم روح و روانم رو از اینی که هست بدتر می‌کنه اما... .
المیرا: به‌به! ببین کی این‌جاست. تعجب می‌کنم هنوز با چه رویی میای تو دورهمی‌ها.
المیرا بود، کسی که از بچگی ازش بدم می‌اومد و همیشه سوهان روح آدم می‌شد. برگشتم به طرفش می‌خواستم جوابش رو بدم اما فرزانه سعی می‌کرد من رو قانع کنه تا جوابش رو ندم.
فرزانه: آرام جان عزیزم ولش کن الان دعوا راه می‌افته. باهاش دهن به دهن نشو.
اما اگر جوابش رو نمی‌دادم شب نمی‌تونستم آروم بگیرم.
- کاری نکردم که خجالت بکشم.
المیرا: بابا رو تو برم. عجب بشری هستی.
- هر چی باشم از تو که بهترم. هر روز کثافت کاری داری اما خیلی خوب بلدی مخفیش کنی.
المیرا: آرام حرف دهنت رو بفهم.
از جام بلند شدم و گفتم:
- اگر نفهمم چی می‌شه؟
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
حامی: بسه دیگه چه‌خبرتونه، اگر می‌خواین آبرریزی راه بندازین برین بیرون.
یه لحظه قلبم وایساد قشنگ حس کردم قلبم نمی‌زنه. به کل نفس کشیدن رو فراموش کردم. بعد از گذشت یک سال و نیم صداش رو دوباره شنیدم اما... .
حامی: حالا که شما با چه رویی اومدین تو این دورهمی کاری ندارم اما لطفا آبروریزی دیگه‌ای راه نندازین به اندازه کافی کردین، لطفا به فکر عمو باشید.
بعد به طرف المیرا برگشت، دستش رو گرفت و تو چشم‌هاش زل زد.
حامی: المیرا جان عزیزم بیا بریم.
المیرا: حامی جان بریم.
از سردی کلامش یخ زدم، از این‌که دست المیرا رو گرفت نفسم رفت و برنگشت، قلبم به خاطر جانم و عزیزم گفتنش شکست. حامی و المیرا رفته بودن اما من اون‌جا خشکم زده بود درکی از اطرافم نداشتم چون یار بی‌معرفتم رو دوباره دیده بودم اما با یک شخصیت دیگه. هنوز تو اون حالت بودم تا این‌که اسپری جلوی دهنم گرفته شد.
فرزانه:قربونت بشم چرا نفس نمی‌کشی؟
دست و پام می‌لرزید. فرزانه کمک کرد تا رو مبل بشینم. به روبه‌رو خیره شده بودم و از چشم‌هام اشک بود که جاری می‌شد. با صدای آروم اما تعجبی گفتم:
- المیرا جان، عزیزم! اینا کی با هم این‌قدر صمیمی شدن که با جان هم رو صدا می‌زنن؟ حامی می‌دونست من چه‌قدر از المیرا بدم میاد.
فرزانه سعی داشت با لحن آرامش بخشِش مکالمه چند لحظه قبل رو از ذهنم پاک کنه اما... .
فرزانه: آروم باش. صد در صد از قصد این‌جوری کردن که حرص تو رو در بیارن. ولشون کن همه چی درست میشه باورم کن.
(اما هیچ ک.س نمی‌دونست در آینده قراره چه اتفاقاتی بی‌افته.)
***
از زبان راوی
حامی که بعد از دیدن آرام قلبش هم‌چنان شدید می‌زد به این فکر می‌کرد که واقعاً چشمان معشوقش پر از غم بود یا یک خیال واهی برای آرام کردن قلبش بود تا به خود بقبولاند و به یاد نیاورد که آرام به او خ*یانت کرده بود. چون عقلش پذیرفته بود اما قلبش هم‌چنان امیدوار بود که این موضوع فقط یک کابوس وحشتناک باشد. از آن طرف المیرا از ضایع شدن آرام توسط حامی خوشحال بود چون از بچگی اصلاً آرام را دوست نداشت و معتقد بود عشقش را از چنگش درآورده است به همین خاطر تصمیم گرفته بود از هر فرصتی که به دست می‌آورد بر علیه آرام کار انجام دهد و پر از شیرینی آن جانم گفتن حامی به او بود. اما آرام بی‌گناه‌ترین فرد این داستان، قلبش مملو از غم و اندوه بود و سعی در آرام کردن قلب پر تپشش داشت. در آن طرف دنیا مردی انتقام جو که به فکر انتقامش بود و از همین لحظه می‌توانست شیرینی پیروزی نقشه‌ای که کشیده بود را بچشد چون فکر می‌کرد به تمام شدن نقشه‌اش کم مانده است.
***
آرام
فرزانه چندین بار دیگه با من حرف زد تا تونست آرومم کنه. حالم به حالت نرمال خودش برگشته بود. سعی کردم با نگاه کردن به کسایی که می‌رقصیدن حواسم رو پرت کنم و تقریباً موفق هم شدم. نمی‌خواستم به جایی که حامی ایستاده بود نگاه کنم چون می‌دونستم دوباره حالم بد می‌شه. همین‌طوری تو فکر غرق بودم که یک جفت کفش مردونه ورنی سیاه جلوم قرار گرفت. آروم سرم و بلند کردم، شلوار لی و تیشرت قرمز درست همین‌جا متوجه شدم که اینی که جلوم ایستاده آرش پسرِ عمو فرهاد هست چون فقط اون تو مهمونی‌ها رسمی نمی‌پوشه.
آرش: سلام آرام خانم چه خبرا کم پیدایی؟
بعد اون ماجرا هر کی یه جوری نفرتشون رو نسبت به من نشون دادن اما آرش هیچی نگفت
- کم پیدام وضعم این، زیاد این در و ورا پیدام بشه چی میشه در ضمن سلام
آرش: زیاد به دل نگیر برای اولین باره که دستاشو گرفته از دور تماشاتون می‌کردم.
جوری سرم رو به سمتش برگردوندم که گردنم رگ به رگ شد.
- داری راست میگی؟ یعنی هیچی بینشون نیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
آرش: دروغم چیه دختر، خوبه می‌دونی بیست و چهار ساعته باهاش حرف می‌زنم انتظار داری از رابطه‌هاش بی‌خبر باشم؟
سرم رو به نشونه تأسف به چپ و راست تکـون دادم و گفتم:
- خیلی دلم و شکونده، تو بدترین شرایط تنهام گذاشت و رفت خارج اما با این حال هنوز دوسش دارم نمی‌تونم عشقش رو از قلبم دربیارم.
آرش از جاش بلند شد و گفت:
حامی: به‌هر‌حال، من باید برم اما بهت یه چیزی بگم خیالت رو راحت کنم ماه هیچ‌وقت پشت ابر نمی‌مونه.
راست می‌گفت حقایق حتماً یه روزی آشکار می‌شد اما معلوم نیست تا اون موقع آرامی باشه یا نه.
تقریباً ساعت نزدیکای دوازده شب بود که دیدم آرتین داره نزدیکم میاد.
آرتین: بلند شو حاضر شو، داریم می‌ریم.
منم که شدیداً از وضع اینجا خسته شده بودم، کیفم رو برداشتم و از خدمتکاری که کتم رو گرفته بود خـواستم کتم رو بیاره. در اون بین خانواده عمه شیما هم قصد رفتن داشتن، ولی المیرا قبل از خارج شدنش تنه محکمی بهم زد. منم که انتظارش رو نداشتم داشتم می‌افتادم که یکی دستم رو از پشت گرفت. هنوز تو شک بودم اما آروم برگشتم تا کسی که من رو گرفته بود رو ببینم. نمی‌شناختم یعنی تا به حال ندیده بودمش.
ناشناس: حالتون خوبه خانم؟
- بله ممنونم.
آروم دستم رو ول کرد و از خونه خارج شد. همون لحظه کتم رو آوردن. سریع پوشیدم و از خونه خارج شدم حیاط و رد کردم و دیدم بابا ماشین رو جلوی در پارک کرده. رفتم و تو ماشین نشستم و خداروشکر کردم که فعلا ماشین در آرامش هست چون مطمعنم تو خونه دعوا داریم. همیشه بعد از مهمونی یه دعوایی تو خونه راه می‌افته.
بعد از گذشت نیم ساعت در آرامش کامل به خونه رسیدیم. همین که خواستم به اتاقم برم بابا شروع کرد.
بابا: مگه نگفتم حق نداری تو مهمونیا آبروریزی راه بندازی.
خونسرد برگشتم طرفش و گفتم:
- من که کاری نکردم.
بابا: کاری نکردی؟ پس چرا با المیرا بحث می‌کردی.
با تعجب گفتم:
- بحث کردن آبرو ریزی میشه! بابا خواهش می‌کنم حالم زیاد خوب نیست اجازه بده به اتاقم برم.
سعی کردم با لحن آروم و مظلومانه بگم بلکه ولم کرد.
بابا یه نفس عمیق کشید.
بابا: خیله خب برو.
- ممنون.
آروم به سمت اتاقم راه افتادم و به زور خودم رو از پله‌ها بالا می‌کشیدم. در رو باز کردم. روی تخت نشستن همانا و اشک ریختن من همان. نمی‌تونستم هیج‌جوره فراموش کنم اما بازم قرص خوردم و با همون لباس‌ها خوابیدم. صبح باید بازم سرکار می‌رفتم.
***
امروز زود از خواب بیدار شدم تا بتونم قبل از رفتنم دوش بگیرم. وقتی از حموم بیرون اومدم موهام رو زود خشک کردم و دوباره مانتو خاکستریم رو پوشیدم. از خونه خارج شدم و خداروشکر امروز زود به سرکار رسیدم.
- سلام ساحل.
ساحل: سلام عزیزم چه عجب امروز زود اومدی!
- زود بیدار شدم.
ساحل: عجیبه زود بیدار شدنت!
- چرا اون‌موقع؟
ساحل: آخه همیشه خدا دیر از خواب بیدار میشه و به طبع دیر سرکار میای.
- حالا که امروز زود اومدم بیا سریع سراغ کارهامون بریم.
ساحل: بزن بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
تا ساعت دو بکوب سفارشات رو سر میز‌ها می‌بردیم. امروز نسبت به بقیه روزها شلوغ‌تر بود.
- آقای مرتضوی سفارش میز پنج آمادست؟
مرتضوی: آره دخترم بیا ببر.
- ممنون.
سریع با میزبار غذا رو به میز شماره پنج رسوندم. با لبخند غذاها رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- بفرمایید آقا. نوش‌جان.
وقتی که می‌خواستم برم یه نگاه گذارا به اون آقا کردم که برام خیلی آشنا اومد.
- ببخشید من شما رو قبلاً جایی دیدم؟
آقا: بله.
- اون‌موقع کجا دیدمتون؟
آقا: دیروز تو مهمونی موقع رفتن داشتین می‌افتادین گرفتمتون.
یادم اومد همون مردی که المیرا بهم تنه زد و من رو گرفت تا نیفتم.
- آها، بله یادم اومد. ازتون ممنون بابت دیروز، فقط شما رو نمی‌شناسم یعنی تا به حال شما رو تو مهمونی‌ها ندیده بودم.
در همون حال که نشسته بود دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:
آقا: من آراد ستوده هستم.
بعد از مکثی گفت:
آراد: دوست حامی.
من می‌خوام از چیزی که من رو یاد حامی می‌ندازه دوری کنم اما نمی‌شه. چون همیشه یه کسی یا یه چیزی وجود داره که من رو دوباره به یاد گذشته و حامی بندازه. می‌خواستم خیلی زود از این آقا دور بشم به همین خاطر با لحن سردی گفتم:
- خوش‌حال شدم از آشناییتون. نوش‌جان.
و سریع از میز دور شدم. به طرف رختکن رفتم و روی صندلی نشستم و دوباره اشکام راهشون رو پیدا کردن. همون لحظه ساحل وارد رختکن شد.
ساحل: اِ! آرام تو این‌جایی. همه‌جا رو دنبالت گشتم. چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
همون‌طور که اشکام رو پاک می‌کردم گفتم:
- چیز خاصی نیست.
ساحل نزدیکم شد و روی صندلی کناریم نشست و حق به جانب گفت:
ساحل: آهان به همین خاطر داری شُرشُر اشک می‌ریزی دیگه؟
به طرفش برگشتم و ناله وار گفتم:
- چرا هر کاری می‌کنم که حامی رو فراموش کنم یه چیزی وجود داره که به یادم بندازه؟
یکی از ابرو‌هاش رو بالا انداخت.
ساحل: برو سر اصل مطلب.
همون‌طوری که روی صندلی درست می‌نشستم به طرف بیرون طوری که انگار روبه‌روم نشسته اشاره کردم.
- بیرون یه مرده بود که دیروز تو مهمونی دیده بودمش. امروز اومده این‌جا بهش میگم شما رو تا به حال ندیدم. میگه دوست حامی هستم.
ساحل: خوب این کجاش بده؟
دوباره به طرفش برگشتم.
- بدیش اینه دیگه نمی‌خوام تو زندگیم اسم حامی رو بشنوم. چون می‌خوام تو آرامش باشم. چون حداقل یه ذره آرامش برام زیادی نمی‌شه.
تقریباً جمله‌های آخر رو داد می‌زدم. کامل قاطی کرده بودم و منطقی برای کارهام نداشتم. همه حرفام بهونه بود. هنوز دلم از دیروز و رفتار حامی پر بود. به همین خاطر سعی داشتم با بهونه‌های الکی خاطرات دیروز رو از ذهنم پاک کنم.
فلاح پور: چه‌خبرتونه خانم راد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
فلاح پور صاحب رستوران و دایی ساحل بود. یه مرد جوون که تقریباً سی سال داشت. از جام بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.
- چیزی نیست آقای فلاح پور.
فلاح پور: چیزی نیست و شما این‌جوری داد می‌زنین. این‌جا رستوران هست نه سر جالیز. اگر می‌خواین داد بزنین بفرمایید بیرون.
ساحل با ترفند خودش خواست قضیه رو ختم به‌خیر کنه.
ساحل: چیزی نیست دایی جون. آرام اعصابش خورد بود یه داد کوچیک زد تموم شد. شما به‌خاطر من ببخشید.
فلاح پور بعد از یه چشم غره حسابی به ساحل گفت:
فلاح پور: هر کسی آدم بشه تو یکی نمی‌شی. بهت نگفتم به من تو محل کار دایی نگو.
ساحل با یه لبخند ملیح به طرف داییش رفت.
ساحل: چشم شما برین به کارهاتون رسیدگی کنین ما هم می‌ریم سر کارهامون.
به این ترتیب داییش رو از اتاق بیرون کرد. شگردش همین بود با گفتن دایی جون حواس فلاح پور رو از موضوع اصلی پرت کرد. با پشیمونی پچ زدم:
- ببخشید ساحل. حالم خوب نبود.
ساحل هم آروم پچ زد:
ساحل: می‌دونم.
بعد اومد هم رو بغل کردیم.
***
مثل همیشه ساعت هفت کارم تموم شد و از رستوران خارج شدم. باید تا ایستگاه اتوبوس پیاده می‌رفتم. تقریباً فاصله رستوران تا ایستگاه یک کیلومتری می‌شد. به راه افتادم و در این بین به همه چیز و هیچ چیز فکر می‌کردم. تو حال و هوای خودم بود که احساس کردم ماشینی داره من و از پشت تعقیب می‌کنه. بدجور ترسیده بودم اما از یه طرف فکر می‌کردم کی با من کار داره که بخواد من و تعقیب کنه. رفتم یه گوشه دیوار ایستادم و خم شدم تا مثلاً بند کفشم رو ببندم. تو اون حالت از گوشه چشم پشت رو نگاه کردم. کمی دورتر از من ایستاده بود. یه ون سفید رنگ که شیشه‌هاش دودی بود. شاید چیز مشکوکی نباشه اما من تازگیا به همه چی توجه زیادی می‌کنم به همین خاطر زود سر پا ایستادم و قدم‌هام رو تندتر از دفعه قبل برداشتم تا زودتر به ایستگاه برسم. وقتی رسیدم از شانس خوبم اتوبوس اومده بود. به طرف ایستگاه دویدم و داخل اتوبوس رفتم. امیدوار بودم ون سفید یه توهم باشه و واقعیت نداشته باشه چون اصلاً حوصله دردسر جدید نداشتم. وقتی به ایستگاه نزدیک خونه رسیدم پیاده شدم و پشت اتوبوس رو نگاه کردم. خداروشکر خبری از ون سفید نبود. خوشحال شدم از این‌که ندیدمش و امیدوار بودم توهم باقی بمونه.
***
روز از نو روزی از نو، دوباره صبح شد و من تو راه رستوران هستم. بعد از رسیدن و پوشیدن لباس به طرف آشپزخونه رفتم.
مرتضوی: بدو دخترم این غذا رو به میز یک ببر.
- چشم.
میزبار و دستم گرفتم و غذا رو روش گذاشتم و به طرف میز رفتم. وقتی سرم و بالا گرفتم وا رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
دوباره آراد ستوه اومده بود. سعی کردم دست و پام رو گم نکنم.
- بفرمایید نوش‌جان.
همون‌طوری که سرش رو پایین انداخته بود و به غذا نگاه می‌کرد گفت:
آراد: دیروز از دستم فرار کردی.
بعد سرش رو بالا آورد.
آراد: چرا؟
واقعاً نمی‌دونستم چی باید بگم بعد از کمی من‌من کردن.
- من... من... چیزه یعنی خوب کار داشتم باید زودتر می‌رفتم سرکارم.
با نگاهی که می‌گفت خودتی من رو نگاه کرد و بعد از کمی مکث گفت:
آراد: آره خوب راست میگی. رستوران شلوغ بود و شما هم سرتون خیلی شلوغه.
حرفش رو تأیید کردم.
- بله.
بعد گفتم:
- بازم نوش‌جانتون. با اجازه.
میز رو ترک کردم و به طرف ساحل که داشت به طرف آشپزخونه می‌رفت رفتم و صداش کردم.
- ساحل وایسا.
ایستاد تا بهش برسم.
ساحل: چی‌شده؟
دستام رو به کمرم زدم و گفتم:
- دوباره اومده.
ساحل: کی آراد ستوده؟
- اهم.
ساحل: خوب که چی؟
- ساحل یعنی می‌خوای بگی دو بار اومدنش به این رستوران خودشم پشت سر هم نمی‌تونه پشتش چیزی باشه؟
ساحل خون‌سرد دستم رو گرفت کشید و در اون حال گفت:
ساحل: نه نمی‌تونه باشه، تو خیلی به جزئیات فکر می‌کنی. بدو بریم سراغ کارهامون.
سرم آروم تکون دادم شاید راست می‌گفت. من زیادی توجه نشون دادم.
ساعت نزدیکای سه بعد از ظهر بود که یکی از مشتری‌ها شروع به داد و فریاد کرد. سریع رفتم به سمت میز و گفتم:
- چی‌شده آقا اتفاقی افتاده؟
مرد: این چیه تو غذای من. این چه رستوران کثیفیه.
- آقا خواهش می‌کنم ازتون چی توی غذا پیدا شده؟
مرد: مو.
بهش حق دادم من خودم از مو توی غذا بدم میاد.
- بهتون حق میدم و واقعاً شرمندتون شدیم. الان غذا رو براتون عوض می‌کنم.
مرد: نمی‌خوام، خانم بلند شو بریم دیگه هم این‌جا نمی‌ایم.
مردِ گذاشت رفت و زن پشت سرش بلند شد و آروم به من گفت:
خانم: معذرت می‌خوام خانم همسرم به مو توی غذا خیلی حساسه.
- من از شما معذرت می‌خوام.
و زن هم گذاشت و رفت برگشتم که به طرف آشپزخونه برم دیدم تقریباً مشتری‌ها از این وضع به وجود اومده ناراضی هستن که بلند گفتم:
- از همتون معذرت می‌خوایم برای اولین بار این اشتباه به وجود اومده.
بعد به طرف ساحل که یه گوشه ایستاده بود رفتم و گفتم:
- به داییت زنگ بزن و اتفاق رو بهش بگو.
ساحل: باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
بعد از این‌که ساحل به داییش زنگ زد آقای فلاح پور سریع خودشون رو به رستوران رسوندن و گفتن بعد از تعطیلی رستوران همه تو اتاقشون جمع بشیم. ساعت نزدیک‌های هفت بود و من مشغول تمیز کردن میزها بودم که ساحل پیشم اومد.
ساحل: بیا بریم اتاق دایی، کارمون داره.
- باشه بریم.
بعد هر دومون رفتیم تو اتاق فلاح پور که دیدیم همه اون‌جا جمع شدن.
فلاح پور: منتظر شما دو نفر بودیم.
- ببخشید آقای فلاح پور مشغول تمیز کردن میزها بودیم.
فلاح پور: خیلی خب بیاین تو.
بعد هر دومون کنار بقیه کارکنان ایستادیم.
فلاح پور: خب همه این‌جا جمع شدیم تا ببینیم چرا باید تو رستوران من مو تو غذا پیدا بشه و این‌که مسئول این قضیه کی هست.
هممون سرهامون رو پایین انداختیم.
فلاح پور: خانم راد؟
سرم و بلند کردم.
- بله.
فلاح پور: خوب شما بگین چه اتفاقی افتاد.
- راستش من داشتم سفارشات رو می‌بردم که یک آقایی داد می‌زدن، رفتم گفتم چی شده که گفتن تو غذاشون مو پیدا شده.
فلاج پور: آقای مرتضوی شما می‌دونین که مسئول این قضیه هستین درسته؟
مرتضوی: بله قربان.
فلاح پور: خب چی می‌گین؟
مرتضوی: به شما تعهد می‌دیم این قضیه دیگه تکرار نمی‌شه.
فلاح پور: اگر تکرار شد؟
مرتضوی: دیگه نمی‌شه.
فلاح پور: خیلی خب امیدوارم که این‌جوری که می‌گین باشه.
بعد همون‌طور که به طرف میزش می‌رفت گفت:
فلاح پور: اما اگر تکرار شد دفعه بعد اخراجین. بفرمایید می‌تونید برید.
طفلک آقای مرتضوی رنگش پریده بود. اما آروم گفت:
مرتضوی: چشم.
از اتاق فلاح پور در اومدیم و به طرف رختکن رفتیم. تا لباس‌هامون رو در بیاریم و لباس‌های خودمون رو بپوشیم. ساعت هفت و نیم شده بود و نسبت به ساعت هفت تاریک‌تر.
- وای ساحل هوا تاریک شد باید زود‌تر برم.
ساحل: مگه قبلاً تاریک نمی‌شد؟
- چرا می‌شد اما این موقع‌ها من تو اتوبوس بودم.
ساحل:آهان می‌خوای برسونمت؟
- نه عزیزم دیرت میشه من خودم میرم.
ساحل: باشه گلم من رفتم فردا می‌بینمت.
- خداحافظ.
من هم کیفم رو از کمد برداشتم و از رستوران خارج شدم. سعی می‌کردم کمی سریع‌تر از دفعات قبل حرکت کنم تا زود‌تر به ایستگاه برسم. همین که می‌خواستم از خیابون رد بشم. دیدم که همون ون سفید با سرعت به طرف من میاد. من از شوک زیاد وسط خیابون ایستاده بودم و هرلحظه منتظر برخوردش بودم. نمی‌دونم چی شد که خودم رو افتاده روی زمین دیدم و روی من یه نفر دیگه افتاده بود و ون از این‌جا دور شده بود.
غریبه: خوبی؟
آروم سرم رو که انگار کمی خراش برداشته بود بلند کردم تا کسی رو که من رو نجات داده رو ببینم.
بلند کردن سرم همانا و تعجب کردنم همان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
با تعجب گفتم:
- بازم شما؟!
آراد به مسیری که ون سفید رفته بود، نگاه می‌کرد.
آراد: حواست کجا بود اگر هولت نداده بودم الان ماشین لهت کرده بود.
هنوز از شوک در نیومده بودم و همین موضوع باعث شده بود که نفسم دوباره بگیره. هن‌هن می‌کردم و هم‌زمان توی کیفم دنبال اِسپری می‌گشتم.
آراد: صبر کن بهت بدم.
بعد از تو کیفم اِسپری رو درآورد و جلوی دهنم گرفت و دو بار زد.
نفسم باز شد. بعد کمی که به خودم اومدم گفتم:
- آخه شما کی هستین. این موقع شب، تو این محله، من رو نجات می‌دین. می‌دونید من نفس تنگی دارم و از اِسپری استفاده می‌کنم. واقعاً شما فقط دوست حامی هستین؟
آراد همون‌طور که از جاش بلند می‌شد و لباسش رو می‌تکوند گفت:
آرد: فردا میام رستوران تا باهات حرف بزنم این‌جا نمی‌شه. الان هم بلندشو تا با ماشین برسونمت.
منم از جام بلند شدم و مانتوم رو تکون دادم تا خاک‌هاش از بین بره.
- ممنونم نمی‌خواد خودم می‌رم.
همین که خواستم به طرف ایستگاه برم یاد یه‌چیزی افتادم. ایستادم و گفتم:
- درضمن ممنون از کمکتون.
بعد نایستادم تا ببینم چی میگه، فقط لحظه آخر صدای آرومش رو شنیدم.
آراد: وظیفه بود.
و من اون‌موقع نفهمیدم منظورش از وظیفه چی بود.
سریع خودم رو به اتوبوس رسوندم و وقتی که روی صندلی اتوبوس نشستم به این فکر کردم که چرا باید یه ون سفید من رو تعقیب کنه و قصد کشتنم رو داشته باشه. با این فکر به خونه رسیدم و می‌خواستم آروم به اتاقم برم تا کسی من رو با این سر و وضع نبینه.
مامان: رسیدن به‌خیر.
زهره ترک شدم. همون‌طور که دستم رو روی قلبم گذاشته بودم به طرف مامان برگشتم.
- سلام مامان ببخشید دیر اومدم، تو رستوران کارهامون کمی طول کشید.
مامان روی صورتم زوم کرده بود و آروم‌آروم نزدیکم می‌شد.
مامان: صورتت چی‌شده؟
دست روی پیشونیم گذاشتم. زخمم سوخت و خودم رو به خاطر حماقتم لعنت کردم.
- چیزی نیست مامان.
یه قدمی من ایستاد.
مامان: هیچی نیست، پیشونیت زخمی شده و ازش خون میاد.
خواستم بحث رو عوض کنم.
- بقیه کجان؟
مامان: هنوز نیومدن، در ضمن بحث و عوض نکن.
نمی‌دونستم واقعاً چی بگم.
- چیزی نیست مامان تو رستوران می‌خواستم در کمد رو باز کنم و داشتم با دوستم حرف می‌زدم که محکم خورد به پیشونیم. پاک کردم حتماً دوباره خون اومده.
مامانم طوری نگاه می‌کرد که مشخص بود باور نکرده.
مامان: خیلی خب برو تو اتاقت تا بابات نیومده.
- چشم.
و بدو به اتاقم رفتم. همین که در و بستم بهش تکیه دادم. نمی‌خواستم فعلا کسی از موضوع ون سفید خبردار بشه، به‌همین خاطر مجبور شدم دروغ بگم. لباس‌هام رو با لباس راحتی عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. فقط داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که آقا آراد چه‌کشاری می‌تونه با من داشته باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
هر چه‌قدر فکر می‌کردم نمی‌تونستم به نتیجه‌ای برسم. تا شب همین‌طوری فکرم درگیر بود، طوری که سر شام اون‌قدر تابلو بودم که آرتین گفت:
آرتین: آرام چیزی شده؟
گیج سرم رو بالا بردم و گفتم:
- نه، چیزی نیست فقط کمی خستم.
بعد بشقابم رو به جلو هول دادم و گفتم:
- مامان دستت درد نکنه، سیر شدم. با اجازتون برم بخوابم.
به سمت اتاقم رفتم و سعی کردم زود بخوابم تا بتونم صبح زود بیدار بشم.
***
- سلام ساحل خوبی؟
ساحل: سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟
- بهترم.
چون دید کمی حال ندارم با حالت شکاکی پرسید:
ساحل: چیزی شده؟!
سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم.
- نه چیز خاصی نیست.
ساحل: مطمئن؟
- آره بابا بریم سرکارمون دیر شد.
ساحل با صدای آرومی گفت:
ساحل: باشه.
تا نزدیک ساعت پنج بعدازظهر منتظرش موندم اما خبری نشد. اون‌قدری فکرم درگیر قرار امروز بود که چندبار خراب‌کاری کرده بودم و شدیداً فلاح پور از دستم شاکی بود. دیگه از اومدن آقا آراد ناامید شده بودم که آراد از در رستوران وارد شد و به طرف میز کنار پنجره رفت و نشست. رفتم نزدیکش و رو‌به‌روش نشستم.
- سلام.
سرش و تکون داد و آروم گفت:
آراد: سلام.
با صدای آرومی گفتم:
- از صبح منتظرتون بودم.
هر دو آرنجش رو روی میز گذاشت و گفت:
آراد: برو و آماده شو تا بریم یه‌جای دیگه صحبت کنیم.
با حالت تعجبی گفتم:
- بریم! میشه بگین قراره کجا بریم؟
به صندلیش تکیه داد و پاش رو روی پای دیگش انداخت.
آراد: برو لباست رو عوض کن و بیا تا بهت بگم.
با شک و تردید رفتم لباسم رو عوض کردم و بعد از اجازه گرفتن از فلاح پور به طرف میز آراد رفتم.
- من آماده‌م.
آراد: بریم.
از جاش بلند شد و پول قهوه‌ای که خورده بود رو روی میز گذاشت و جلو‌تر از من به طرف بیرون رستوران رفت. به سمت ماشینش که پرشیا نقره‌ای رنگ بود، رفت و در طرف شاگرد راننده رو باز کرد تا بشینم. از حرکت جنتلمندانش خوشم اومد. رفتم و روی صندلی نشستم. آراد هم پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد.
- نمی‌خوای بگی کجا می‌ریم؟
آراد: عجول نباش می‌فهمی.
منم آروم به صندلی ماشین تکیه دادم و منتظر موندم تا ببینم قراره من رو کجا ببره. تقریباً نزدیک نیم ساعت تو راه بودیم که جلوی یه خونه شخصی ساز قدیمی و حیاط‌دار ایستاد. کمی ترسیده بودم و آراد می‌خواست ماشین رو توی حیاط ببره، با صدایی که کمی لرزش داشت گفتم:
- صبر کن. نمی‌خوای بگی واسه چی اومدیم این‌جا.
به طرفم برگشت و نمی‌دونم تو صورتم چی دید که با صدای آرام‌بخشی گفت:
آراد: به من اعتماد کن. قرار نیست اتفاقی بیفته.
- یه چیزی بگو که بتونم اعتماد کنم.
همون‌طوری که به چشم‌هام زول زده بود گفت:
آراد: قراره درباره این‌که چه‌طور شد اون عکس‌ها به دست خانوادت رسید صحبت کنیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین