جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنم مبینا با نام [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,498 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش زندگی] اثر «مبینا کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

سلام به نظرتون رمانم چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
حامی خشکش زد. ساکت و با بهت ساتیار رو نگاه کرد. هزار تا فکر تو سرم چرخ می‌خورد. این‌که نیلوفر کیه؟ چه ربطی به حامی داره؟ چرا من باید بخاطر اون دختره این‌جا باشم؟
حامی: من هیچ تقصیری سر این قصیه نداشتم.
ساتیار بلند خندید. دستش رو مشت کرد و محکم به دیوار زد جوری که من از درد صورتم جمع شد. خون از لای انگشت‌هاش روی زمین می‌ریخت.
ساتیار: تقصیری نداری؟ تقصیر تو این‌که عاشقش کردی. کاری کردی منی که میگفتم دنیا یکی نیلو یکی رو ول کنه بچسبه به تو عوضی. مقصر مرگش تویی بعد میگی هیچ تقصیری نداشتی؟
با تعجب ساتیاری که رگ گردن باد کرده بود رو نگاه کردم. اخ حامی مگه چی‌کار کردی مسبب مرگ نامزد این دیوونه شدی؟
حامی: ببین من اون‌موقع یه جوون خام بودم که هم‌چین اشتباهی رو کردم. نیلوفر می‌اومد و به من می‌گفت دوست دارم، چه می‌دونم عاشقتم. من عادت کرده بودم به این حرف‌ها چون همشون بخاطر پولم عاشقم بودن. فکر کردم اینم یکی هست مثل بقیه. برای همین باهاش مثل بقیه در حد یه زنگ و یه پیامک حرف زدم بعد ولش کردم. باور کن باهاش هیچ‌کار دیگه‌ای نداشتم.
من از هیچ کدوم از این حرف‌ها اطلاعی نداشتم. از یه طرف دلم برای نیلوفر بدبخت می‌سوخت. از یه طرف دیگه حس ترحم نسبت به ساتیار عاشق پیشه داشتم و از همه جالب‌تر یه حس نفرت نسبت به حامی.
ساتیار: اِ جدی فقط در حد یه زنگ و پیامک؟ اره خوب چه مشکلی داره دوست منم از این کار‌ها زیاد می‌کنه. مثلاً همین دوستم. اشکان جان بیا این‌جا.
و اشکان پیش ساتیار رفت. ساتیار کمی خودش رو اون‌طرف کشید که اشکان کامل تو کادر دوربین قرار بگیره.
حامی: تو که... .
حرفش رو قطع کرد.
ساتیار: اوهوم می‌بینی دوست منم در حد یه حرف معمولی با آرام جانت حرف زد. مگه نه آرام؟
نگاهش کردم. اصلاً فکر نمی‌کردم درد جدایی رو چشیده باشه. هر چند که باعث شد منم همچین حسی رو تجربه کنم. اما با این حال خیلی ترحم برانگیز بود. ساتیار دستش رو از پشت اشکان برداشت و چند بار به هم زد. انگار که بار چند کیلویی رو حمل کرده و الان داره خاک روی دست‌هاش رو تمیز می‌کنه.
ساتیار: تا این‌جا که خوب بود. تقریباً دو سوم راه رو رفتم.
بعد به طرف من برگشت و تو چشم‌هام با خیرگی نگاه کرد.
ساتیار: همین فردا آرام رو می‌فرستم بیاد پیشت. البته بعد از تموم شدن بخش آخر انتقامم.
و شاهد دوربین رو خاموش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
(دانای کل)
حامی عصبانی بابت کاری که در گذشته کرده بود و حال گریبان‌گیرش شده بود، در دفتر شرکتش قدم می‌زد و سعی می‌کرد راه‌کاری برای نجات عشقش که به تازگی برایش ثابت شده بود بی‌گناه است پیدا کند؛ اما از شدت حرص نمی‌توانست تمرکز کند. آرام، دختری که متوجه شده بود دلیل این همه بلا و مصیبت کسی جز عشقش نیست، با دست‌های بسته بر روی تخت نشسته و جوی بار همیشه روان چشمانش به راه افتاده بود. در خانه راد همه مغموم و ناراحت بابت قضاوت بی‌جایشان، حسرت روزهای خوش بر باد رفته‌شان را می‌خوردند و نگران پاک‌ترین دختر خانواده بودند. دختری که با مداد سیاه، روزگارش را رنگی کرده بودند و نگذاشته بودند که آبی خوش از گلویش پایین برود.
***
(ساتیار)
وقتی که وارد اتاق شدم در رو محکم به هم کوبیدم و به سمت میز رفتم. دست‌هام رو روی میز ستون بدنم کردم و سرم رو پایین انداختم. وقتی یاد قیافه حامی، موقعی که فهمید آرام بهش خ*یانت نکرده و همش بازی من بوده می‌افتم، یه آرامش خاصی وجودم رو می‌گیره.
شاهد: می‌تونم بیام تو؟
دستم رو از روی میز برداشتم و به طرف در برگشتم و به میز تکیه دادم.
- آره بیا تو.
شاهد هوش خیلی بالایی داره و تو این قضایا کمک بزرگی بهم کرده بود. پسری قد بلند و چهار شونه که همین هیکل باعث میشد ابهت خاصی پیدا کنه.
شاهد: موقعی که با اون پسره حرف می‌زدی گفتی یه بخشی از نقشت مونده. نمی‌خوای بگی چیه نکنه می‌خوای بهش... .
نتونست حرفش رو ادامه بده اما من تا ته ماجرا رو رفتم.
- داداش کی دیدی من از این کارها بکنم؟
همون‌طوری که به طرف مبل می‌رفتم تا بشینم جوابم رو داد.
شاهد: آره خوب راست میگی. اما هر چه‌قدر فکر می‌کنم به جایی نمی‌رسم.
وقتی روی مبل نشستم با لبخندی که حاصل نقشه توی فکرم بود بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگران نباش می‌فهمی.
شاهد: حالا به م... .
حرفش رو قطع کرد چون موبایلم زنگ خورده بود.
- حرفت رو نگه دار من جواب این رو بدم.
حین حرف زدن با شاهد، علامت سبز رو روی دایره آورده بودم برای همین تماس برقرار شده بود. گوشی رو روی گوشم گذاشتم و صدای خوش‌آهنگ خواهرم تو گوشم پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سایه: سلام داداشی.
رو لبم لبخند اومد. عاشق خواهرم بودم چون همیشه کنارم بود و هوام رو داشتم.
- سلام عشق داداش چه‌طوری، خوبی؟
سایه، خنده نمکی کرد و گفت:
سایه: تو خوب باشی منم خوبم. می‌دونی چند وقته هم رو ندیدیم؟
- آخ نگو که منم دلم برای تو و مامان و بابا یه ذره شده. اما می‌دونی که کم مونده بذار اینم تموم کنم میام خونه با هم می‌ریم مسافرت چند روزه.
سایه: مامان نگرانته.
- بهش بگو نگران نباشه. اصلاً فردا میام می‌بینمتون خوبه؟
سایه: آره عالیه. راستی یه چیزی بگم؟
- بگو عزیزم.
سایه: آرام درباره ون سفید حرفی زده؟
کمی اخم‌هام رو تو هم کردم. سایه این قضیه رو از کجا می‌دونست؟
- چه‌طور؟
کمی من‌من کرد و گفت:
سایه: ون سفید کار منه.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و خنده‌ای از حیرت کرد.
- واسه چی این‌کار رو کردی؟
سایه: هر وقت می‌دیدم ناراحتی و همش به فکر نیلوفری عصبانی میشدم. دلم می‌خواست یه جورایی حالشون رو بگیرم برای همین اون ون رو دنبال آرام می‌فرستادم تا بترسونه. حتی چند بار قصد کشتنش رو داشتم اما خوب، نشد ولی به هر حال الان پیش تو هست.
چشم‌هام رو با لذت بستم. با این‌که نیلوفر رو نداشتم اما کسی رو داشتم که با کارهاش سعی می‌کرد به من بفهمونه همیشه کنارمه.
- قربونت برم من؛ خیلیم خوب کردی، مشخصه بدجور ترسیده. حالا فردا با هم بیش‌تر حرف می‌زنیم من برم کار دارم.
سایه: باشه برو، فعلا.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم. می‌خواستم به شاهد قضیه ون رو بگم که دیدم نیست. حتماً موقعی که با سایه حرف می‌زدم رفته بود.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
***
(آرام)
سرم رو به تاج تخت تکیه داده بودم و به نقطه‌ی نامعلوم روبه‌روم خیره شده بودم. هیچ‌وقت نخواستم و نپرسیدم تا بدونم حامی تو گذشته چی‌کار کرده، چون معتقد بودم هرکاری کرده باشه تو گذشته می‌مونه و قرار نیست تاثیری تو آیندمون بذاره. اما مثل این‌که این‌دفعه به چیز اشتباهی اعتقاد داشتم، چون کاملاً درباره من عکسش عمل کرد. با صدای باز شدن در، کمی خودم رو از حالت لم دادگی در آوردم و صاف نشستم. ساتیار وارد اتاق شد و درست روبه‌روی من ایستاد. سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
- چیه؟
دست چپش رو در جیبش گذاشت با خیرگی من رو نگاه کرد.
ساتیار: چیز خاصی نیست. البته به جز یکی.
- چی؟
طرفم خم شد و توی گوشم با صدای آرومی گفت:
ساتیار: مرحله آخر انتقامم!
و بعد صاف وایستاد. باورم نمی‌شد که می‌خواد بازم انتقامش رو ادامه بده.
- نمی‌خوای بس کنی؟ خوبه خودت دیدی حامی گفت من کاری نکردم نیلوفر خودش عاشق... .
با سیلی که بهم زد صدام تو گلو خفه شد و نتونستم جملم رو کامل کنم. از شدت ضربه سرم به سمت چپ چرخیده بود و جای سیلی گز‌گز می‌کرد.
ساتیار: نه کسی ازت نظر خواست و نه کسی گفت دهن گشادت رو باز کنی. اگر قبلاً یه درصد راضی به نگرفتن انتقامم بودم الان اون یک درصد به صفر درصد رسید.
بعد از گفتن این حرفش گذاشت و رفت. کاملاً حس می‌کردم از گوشه لبم پاره شده و ازش خون میاد.
***
ساتیار: بلند شو.
نمی‌دونم چه‌طوری اما دیشب بعد از اون ماجرا خوابم برده بود. بخاطر طرز خوابیدنم کل بدنم درد می‌کرد.
ساتیار: خوبه ادم جای تو باشه. بلند شو که برات مهمون اوردم چه مهمونی.
و بعد از این حرفش به طرف در رفت. حس خیلی بدی داشتم چون صددرصد کسی رو قرار بود بیاره که باعث عذاب دادنم بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
ساتیار: بیا تو عزیزم.
کلاً چشم شده بودم تا ببینم قراره با کی روبه‌رو بشم که ای‌کاش نمی‌شدم.
سایه: سلام.
همون‌طوری خشک شده بهش خیره شده بودم.
- تو... این... این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با لبخندی که برام با لبخند شیطان فرقی نداشت نگاهم کرد.
سایه: راستش اومده بودم یه سری به داداشم بزنم که گفت تو هم این‌جایی تصمیم گرفتم یه سری هم به تو بزنم.
سامیار هم کنارش وایستاد و من تازه فهمیدم چه‌قدر شبیه هم هستن. یک لحظه تمام خاطراتی که با هم داشتیم جلوی چشم‌هام رژه رفت. تمام دیوونه بازی‌هامون، اذیت کردن استادامون، بیرون رفتنامون. نگاهش کردم و فقط یه کلمه پرسیدم.
- چرا؟
با همون لبخند مزخرفش اومد نزدیکم و کنارم نشست.
سایه: چون نمی‌تونستم ببینم داداشم غصه می‌خوره و تو اون‌جا راحت با عشقت زندگی می‌کنی.
دستش رو روی پام گذاشت و گفت:
سایه: راستی می‌خوام به رسم عادتمم دو تا از راز‌های‌ مهمم رو بهت بگم. اولیش این‌که... .
کمی مکث کرد که مثلاً با این کار هیجان بده.
سایه: ون سفید کار من بود و دومین رازم بدون مکث می‌گم داداشت عاشق منه.
با حیرت نگاهش کردم. نمی‌دونستم کدوم رو هضم کنم ون سفید یا... .
- ک... کدوم داداشم؟
سایه: آبتین. اگر می‌خوای می‌تونم بهت ثابت کنم وایسا.
از توی کیفش گوشیش رو در آورد. در اون لحظه که سایه شماره می‌گرفت یه نگاهی به ساتیار انداختم که دیدم با لبخند به سایه نگاه می‌کنه. انگاری از این کارش راضی بود.
سایه: الو، عشقم؟
آبتین: سلام عزیزم، خوبی؟
سایه: مرسی عشقم خوبی؟ از آرام خبری شد؟
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
آبتین یه نفس عمیقی کشید و گفت:
آبتین: نه هیچیه هیچی.
سایه به صورت نمایشی صداش رو ناراحت کرد.
سایه: خیلی نگرانشم. به هر حال دوستم بود دیگه با این‌که باهاش حرف نمی‌زدم اما دلم براش تنگ شده بود. در ضمن خودت رو زیاد ناراحت نکن می‌دونی که نمی‌تونم تحمل کنم.
آبتین: می‌دونم عشقم مگه میشه ندونم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و تأسف خوردم بابت بازی که سایه راه انداخته بود و آبتین نقش اول رو ایفا می‌کرد.
سایه: چه خوب که می‌دونی. آبتین جان من باید برم بعداً باهات حرف می‌زنم کاری نداری؟
آبتین: نه عزیزم برو مواظب خودت باش.
سایه: باشه عشقم تو هم همین‌طور خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو بالا گرفت.
سایه: دیدی؟
نمی‌تونستم درست و حسابی قیافه سایه رو ببینم چون چشم‌هام پر شده بود.
- چرا این کار رو با من مثلاً دوستت کردی؟
سایه: عزیزم؟ همیشه خودت می‌گفتی خانواده اولویته. الانم داداشتم نسبت به دوستیم با تو، تو اولویته.
نمی‌دونستم چی بگم. یعنی جوابی نداشتم بهش بدم. آره راست می‌گفت من گفتم خانواده در اولویته اما نه این‌قدر که گند بزنی به زندگی بقیه. هیچی بهش نگفتم فقط سرم رو انداختم پایین تا زودتر از این‌جا بره. مثل این‌که خدا یه بار به حرف دلم گوش داد چون سایه بلند شد. سرم رو بلند کردم تا رفتنش رو ببینم.
سایه: راستی قبل رفتن این رو یادم رفت بهت بگم.
برگشت و من رو نگاه کرد.
سایه: عکس‌های تو و اشکان راحت به دست بابات رسید نه؟ من دیگه برم داداش خداحافظ.
مرز جنون می‌دونین چیه؟ درست وصف حال من بود دیوونه شده بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. فقط تونستم با داد زدن خودم رو خالی کنم.
- بد کردی سایه. خیلی بد کردی. شاید من نتونم تقاص این کارهایی که با من و زندگیم کردی رو ازت بگیرم اما خدایی دارم که می‌تونه بد حالت رو بگیره. هم حال بد من و هم حال قلب شکسته آبتین رو. منتظر اون روز باش سایه.
با این‌که هر دوشون رفته بودن اما من حرف‌هام رو زدم و به این موضوع ایمان داشتم که می‌گفتن چوب خدا صدا نداره. یه روزی، یه جایی، خدا جوری زمین می‌زنتش که هیج‌ جوره نتونه بلند بشه.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
ساتیار: بلند شو آرام.
چند بار من رو تکون داد تا از خواب بیدار شدم.
بعد از اتفاق دیروز از زور سردرد خوابم برده بود. سرم رو بلند کردم و از درد گردن خشک شدم چشمم رو بستم و با صدای خوابالویی گفتم:
- چی میگی؟
ساتیار: پاشو برو.
چشم‌هام رو باز کردم و مثل کامپیوتر هنگ شده نگاهش کردم.
- چی؟
ساتیار: میگم پاشو برو، دیگه نمی‌خوامت.
خنده‌ی مسخره‌ای کردم.
- ایستگام رو گرفتی؟
خیلی خون‌سرد و بی‌خیال نگاهم کرد.
ساتیار: اگر از این‌جا خوشت اومده مشکلی نیست، بمون.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه‌نه میرم اما دستم بسته هست چه‌طوری برم؟
ساتیار: باز می‌کنم.
باورم نمی‌شد می‌خواد بذاره من برم. آخ که چه‌قدر دلم برای خانواده بی‌معرفتم حتی حامی‌ای که دوستم نداشت تنگ شده.
ساتیار: اینم از دست و پات. کلیدم بگیر با ماشین برو. بیرون از شهریم، سالی یه بار ماشین از این‌جا می‌گذره با پای پیاده هم بری تا ماه بعد نمی‌رسی.
با این‌که بهش شک داشتم و قابل اعتماد نبود اما سریع کلید رو ازش گرفتم. ساتیار با ابرو‌های بالا انداخته نگاهم کرد.
ساتیار: شاهین راه رو نشونت می‌ده.
سرم رو تکون دادم و سریع پشت سر زیر دست ساتیار راه افتادم. ماشاالله برای خودش غولی بود. دم آخری برگشتم و ساتیار رو نگاه کردم که دیدم با پوزخند نگاهم می‌کنه. شونه‌هام رو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
شاهین: اینم ماشین.
و بعد به نگهبان اشاره کرد تا در رو باز کنه. ماشین، سمند سفید رنگی بود. برگشتم و خونه رو نگاه کردم. خونه ویلایی و بزرگ که دیوار‌هاش سیاه بود و پنجره‌های بزرگی داشت. ساتیار پشت پنجره بالا وایستاده بود. دست‌هاش رو پشتش به هم گره زده بود و از بالا به من نگاه می‌کرد. سر تا پا سیاه پوشیده بود. حتی پیراهنش هم سیاه بود. وقت رو تلف نکردم و پشت فرمون نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- الهی به امید خودت؛ خودت کمک کن صحیح و سالم به خونه برسم.
پام رو روی گاز گذاشتم و به راه افتادم. بعد از گذشت نیم‌ساعت من تازه به جاده رسیدم. دقیق نمی‌دونم من رو کجا آورده بود اما از رو جاده میشد حدس زد من رو شمال یا شهر‌های اطرافش آورده بود. انصافاً منظره خیلی قشنگی داشت، سرسبز بود و دل‌نشین. برای اولین بار بعد از اون سال‌ها احساس خوبی دارم. احساسی که حاضر نیستم با هیچی عوض کنم. همیشه می‌گفتم هیچ‌کدوم از کار‌های خدا بی‌حکمت نیست، شاید حکمت دزدیده شدنم، مشخص شدن بی‌گناهم بود. مطمئنم خبر بی‌گناهیم به گوششون رسیده و من چه‌قدر مشتاقم زودتر به خونه برسم تا خانوادم رو بغل بگیرم. ببوسمشون، بوشون رو به مشامم بکشم و بگم با این‌که بهم بدی کردین اما می‌بخشمتون به شرطی که حالم رو خوب کنید. زندگی که تو گذشته داشتم رو بهم برگردونین. اون‌قدر تو حس حال خودم بودم که نفهمیدم کی این‌همه گاز دادم و سرعتم به 120 رسیده. سرم رو به‌خاطر حواس پرتیم تکون دادم و پام رو روی ترمز گذاشتم.
- یا خدا!
اولین بار امتحان کردم، دومین بار، سومین بار، چند بار دیگه امتحان کردم اما ترمز نگرفت. عرق سرد روی کمرم سر می‌خورد و من سعی می‌کردم تا بتونم ماشین رو در اختیار داشته باشم. از اقبال خوش من جاده کمی سرازیری داشت و همین به سرعت ماشینم اضافه می‌کرد.
- ای ساتیار عوضی، ای نامرد روزگار باید می‌دونستم الکی مهربون نشده بودی بلکه نقشه قتلم رو کشیده بودی.
گاهی اوقات ماشین از دستم در می‌رفت و بعضی وقت‌ها نفسم به شماره می‌افتاد. اشک‌هام کل صورتم رو خیس کرده بود و با بادی که از پنجره باز به صورتم می‌خورد خشک میشد و صورتم رو خنک می‌کرد.
- یکی کمکم کنه.
سعی می‌کردم با داد زدن به ماشین‌هایی که از بغلم رد می‌شدن علامت بدم تا بلکه به کمکم بیان اما کسی صدام رو نمی‌شنید یا شایدم می‌شنیدن و بی‌توجه از کنارم رد می‌شدن. اون‌قدر فرمون رو محکم نگه داشته بودم که سر انگشت‌هام به سفیدی می‌زد. نزدیک پنج دقیقه بود که تو این حال بودم تا این‌که کنار جاده ساتیار رو دیدم. دست به سی*ن*ه به ماشین تکیه داده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. همین مسئله باعث شد که ماشین از اختیار من خارج بشه و مستقیم به طرف دره بره. راسته که می‌گن آدم از چند ثانیه بعدش خبر نداره. من تا چند دقیقه پیش خودم رو تو بغل خانوادم تصور می‌کردم اما حالا... . فکر کنم داشتم به مرگ نزدیک می‌شدم چون همون‌طوری که از دره داشتم با ماشین قلت می‌خوردم کل زندگیم جلوی چشم‌هام رژه رفت. اون‌قدری ادامه داشت تا با ضربه‌ای که به سرم خورد از دنیای اطرافم خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
***
(ساتیار)
موقعی که آرام از ویلا خارج شد سریع به شاهین گفتم ماشین رو بیاره تا برم از نزدیک صحنه مرگش رو ببینم.
- شاهین زود باش می‌خوام ازش جلو بزنی.
اونم که کلاً از حرف‌های من اژاعت می‌کنه سریع به راه افتاد. بعد از یه ربع ماشین آرام رو تو جاده دیدی. به طرف شاهین برگشتم.
- گاز بده زود باش.
شاهینم با سرعت 140 روند و کمی جلوتر وایستاد. از ماشین پیاده شدم و منتظر اومدن آرام شدم. الان اگر ک.س دیگه‌ای بود شاید دلم می‌سوخت و این‌کار رو باهاش نمی‌کردم اما آرام همه زندگی کسی بود که نفسم رو ازم گرفت برای همین اصلاً به ناراحت نیستم که قراره بعد از چند دقیقه یه آدم جلو چشمم بمیره. هر چی باشه با مرگش دلم خنک میشه. در اون حین که من تو فکر بودم آرام با ماشینش نزدیک شد. پوزخند زدم و با لذت به دست و پا زدنش نگاه می‌کردم که چشمش به من افتاد و برای همین فرمون از دستش در رفت و تو دره افتاد. دست‌هام رو تو جیبم گذاشتم و آروم به طرف دره رفتم. ماشین تقریباً له شده بود و چرخ‌های ماشین به طرف هوا بود. اگر از من می‌پرسیدن لذت بخش‌ترین صحنه‌ای که تو عمرت دیدی چیه می‌گفتم صحنه جمع شدن ماشینی که آرام توش بوده. همون‌طور داشتم با خوشی نگاه می‌کردم که بوم! شعله‌های آتیش کل ماشین رو درونش حل کرد. انگار که بار سنگینی از دوشم برداشته باشن دست‌هام رو به هم زدم.
- عکس‌ها رو گرفتی؟
شاهین: بله آقا همشون رو گرفتم.
- می‌دونی دیگه چی‌کار کنی؟
شاهین: بله آقا.
- خوبه. بریم کارم تموم شد.
و به طرف ماشین شاسی‌ بلند نوک‌ مدادی رنگم راه افتادم و دوباره به شاهین گفتم:
- راستی از صبح شاهد رو ندیدم کجاست؟
***
(حامی)
از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه عمو رفتم و زنگ رو زدم.
آرتین: بله؟
حال هممون خیلی خراب بود. فکر نمی‌کردم نبودن آرام این‌قدر ما رو نابود می‌کنه.
- منم آرتین در رو باز کن.
آرتین: اوف بیا تو.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین