جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آفرودیت؛ با نام [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,093 بازدید, 31 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آفرودیت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۲۱۲۰۱_۲۰۵۷۳۳.png
نام رمان: آرامش پرتمنا
نام نویسنده: هانی قادری
ژانر: عاشقانه ، تراژدی
عضو گپ نظارت (۲)S. O. W
خلاصه:
قانون‌ها ساخت دست انسان‌ها هستند، قانون‌ها برای پیروی کردن از آن‌ها ساخته نشده‌اند، قانون‌ها ساخته شده‌اند که ما آن‌ها رو بشکنیم و اما دختری که پایبنده به هیچ قانون و مقرراتی نیست و سرنوشت اون گره خورده به قانون و مقررات‌های سخت و سفت... .
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (9).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
مقدمه:
امان از لحن سرد و زمستانی‌ام، امان از امان‌هایی که دلم از آن می‌ترسد که از دستش بدهد، کاش به زبان بیاورم و خود را خلاص کنم او که آن‌قدر بی‌فکر نیست قطعاً به من گوش می‌دهد، اما می‌ترسم از این‌که من اعتراف کنم و او با بی‌رحمی به چشمانم زل بزند و بگوید:
- خب که چی؟!
اما شاید ترسناک‌تر از او، ترس از دست دادنش باشد، می‌شود از دستت ندهم؟! می‌شود بمانی و بمانم؟! می‌شود این یکی هم بشود؟!
‌‌و اما کار از کار گذشت، آب از سر گذشت، گذشته ‌ها گذشت و ما در میانِ خاطرات ثابت ماندیم. و می‌مانیم قصد ترک خاطرات‌مان را نداریم. این‌طوری برای هر دوی‌مان بهتر است!

***
دوباره نگاه آخر را در آینه به خودش انداخت، خواست از اتاق خارج شود که گوشی‌اش زنگ خورد و آهنگ خارجی "princess doesn't cry" در اتاق طنین انداخت گوشی را در گوشش گذاشت و صدای نرم اما عصبانی ساحل در گوشش خش انداخت:
- باز کجایی آرامش؟! قرار بود ده دقیقه‌ قبل بیای دنبالم! از کلاس عقب می‌مونیم!
با صدایی که سعی می‌کرد بالا نرود لب زد:
- باز شروع کردی ساحل؟! تو راهم بیا دم در!
ساحل یکم مکث کرد و گفت:
- لابد مثل تو راهی‌های همیشگیت!
با لحن مسخره‌ای آرامش لب باز کرد و در کمال آرامش گفت:
- حرف مفت بزنی نمیام دنبالت‌ ها!
گوشی‌اش را قطع کرد، برای این ساحل تک دوستش جان می‌داد، حتی برایش راننده است؛ البته بماند که همیشه آرامش به این فکر می‌کرد چرا ساحل خودش رانندگی یاد نمی‌گیرد، هم‌زمان که داشت غر می‌زد از اتاقش خارج شد، به پله‌های روبه‌رو‌یش خیره ماند؛ سر خوردن از پله‌ها را دوست نداشت اما گه از گاهی برای درآوردن حرص مادرش روی پله‌ها می‌نشست و سر می‌خورد، همان‌جا داد زد:
- چرا به‌جای این همه مستخدم یه دونه آسانسور نداریم؟!
مادرش پایین پله‌ها با همون تُن صدای خودش داد زد:
- صدبار بهت گفتم سر پایین اومدن از پله‌ها غر نزن! اگه هم می‌خوای غر بزنی بیا این اتاق‌های پایین... .
خداروشکر مادرش هم کم نمی‌آورد! از پله‌ها با حالت دو رفت، پایین رو به مادرش گفت:
- تا ساعت ده بیرونم‌ ها!
مادرش شروع کرد به نصیحت کردن تک دختر بزرگ خاندان ابدی:
- خودت می‌دونی که ساعت نه وقته شامه و همه باید حضور داشته باشیم!
آرامش در دل گفت ای تو روح این قانون‌های مزخرف‌مون... .
خودش هم می‌دانست که فقط تا ساعت هشت کلاس دارد و بعد برمی‌گردد خانه ولی فقط می‌خواست یکم با اعصاب مادرش بازی کند، برای در آوردن حرص مادرش گفت:
- به‌ هرحال منتظر من نباشید!
مادرش تا خواست حرفی بزند، که آرامش زود به سمت در خروجی رفت کفش‌های پاشنه بلند سیاه‌ش را پوشید. به سمت حیاط دوید و به طرف ماشین سانتافه‌‌ی مشکی رنگش که پدر و مادرش در جشن تولدش به‌خاطر قبولی در آزمون راهنمایی رانندگی داده بودن؛ که به قول خودش هدیه حساب نمی‌امد رفت، با ریموت در را باز کرد و با یک تک گاز از پارکینگ خونه بزرگ‌شان بیرون زد... .
و تخته گاز به طرف خانه‌ی ساحل رفت. تقریباً تا خانه ساحل یک ربعی فاصله بود؛ وقتی که رسید، ساحل دم در داشت با پیرزن همسایه‌یشان حرف می‌زد و یک لبخندی روی لب‌های صورتی رنگش بود. آرامش سری به طرفین به نشانه‌ی تأسف برای خودش و انتخاب این دوستش برای رفاقت چندین ساله‌اش تکان داد و یک تک بوقی برای ساحل زد که ساحل نگاهی به اطراف انداخت، و با دیدن آرامش هول‌هولکی با آن پیرزنه خداحافظی کرد و به طرف آرامش آمد و سوار ماشین شد و گفت:
- نیم ساعته کجا بودی؟! جوش آوردم زیر این آفتاب!
آرامش با خنده گفت:
- آره می‌دونم و می‌دیدم که چه‌جوری با این پیرزنه حرف می‌زدی... .
راه افتاد به سمت زبانسرا، آرامش درست برعکس درس که نمی‌خواند و می‌خواست؛ حرص پدر و مادرش رو در بیاورد با این کارش ولی علاقه‌ی زیادی به یادگیری زبان‌های مختلف داشت و با عشق می‌خوند، به چراغ قرمز که رسید پایش را گذاشت روی گاز و با سرعت رفت که ساحل با صدای آرومی گفت:
- هنوز رد می‌کنی چراغ قرمزها رو؟!
آرام و خون‌سرد همون‌طور که داشت فرمون رو می‌چرخوند:
- خودت می‌دونی که حوصله‌ی منتظر موندن رو ندارم و جریمه رو بابام میده من اگه پرداخت می‌کردم عمراََ ردش می‌کردم!
آرام‌تر از همیشه گفت:
- هنوز مثل سابق فقط دوست داری پول بابات رو این‌ور و اون‌ور خرج کنی.
آرام خندید و با یه لبخند که بیشتر به مانند پوزخند بود، گفت:
- خب این همه شرکت و کمپانی داره بذار این یه دوتا جریمه رو هم پرداخت کنه.
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
- از جیب تو و بابات که نمی‌دم چرا تو دردت گرفته؟!
ساحل کمی تن صداش رو تغییر داد و تهدیدوار گفت:
- جای بابات بودم دیگه تو خونه راهت نمی‌دادم
قهقهه زد و یکی با دست راستش زد به شانه‌ی ساحل و گفت:
- خوبه که جای بابام نیستی تو جای خودت باش که کلی کار داری!
ساحل نرم به تیکه‌ای که انداخت خندید به زبان‌سرا که رسیدن... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
ساحل پیاده شد؛ و آرامش هم رفت یه‌جا پارک برای ماشینش پیدا کند، روبه‌روی زبان‌سرا با سرعت به آن طرف رفت و ماشین را پارک کرد.
آرامش پا تند کرد سمت طرف زبان‌سرا، داخل شد و با سرعت به طرف کلاس رفت داخل شد بعد از دقایقی استاد ساقری که آیلتس زبان انگلیسی را داشت به کلاس آمد و بعد چهل و پنج دقیقه درس دادن بالاخره با یه خسته نباشید کلاس را تمام کرد و رفت بیرون، آرامش موقع جمع کردن کتاب‌هایش ساحل را دید که داشت روی جلد سفید کتابش نقاشی می‌کشید آرامش گفت:
- چرا دست از بازی‌گوشی سر کلاس زبان برنمی‌داری؟
سری تکان داد و به آرامی گفت:
- می‌دونی که تنها دلیل اومدنم به کلاس چیه؟
آرامش حقیقاََ نمی‌دانست ولی به خود جرئت نداد و سؤالش را نپرسید:
- نمی‌خوای برای کنکور آماده بشی؟
آرامش یکم گردنش رو کج کرد و گفت:
- کم از مامان بابا نشنیدم که تو می‌خوای یادآوری کنی؟ متنفرم از یادآوری کردن خودت خوب می‌دونی!
ساحل هم‌زمان با جمع کردن وسایل‌هاش گفت:
- سه ساله کنکور ندادی و الان بیست و دو سالته فردا پس‌ فردا ازدواج می‌کنی بچه‌دار میشی بچه‌ت ازت می‌پرسه سطح تحصیلاتت چه‌قدره چی جوابش میدی؟
آرامش با بی‌حالی جواب داد:
- من ازدواج نمی‌کنم که بخوام جواب پس بدم!
ساحل یکی زد به پیشانی‌اش و گفت:
- گیریم ازدواج نکردی فک‌وفامیل چی؟
این‌بار آرامش با چهره‌ای پوکر گفت:
- مامان و بابام با رفت ‌و آمدهای زیاد یکی نیستن همین که من نمی‌خوام کنکور بدم به بهانه‌ی من مامان بابا رفت‌ و آمد‌ها رو کم کردن که یه‌وقت دخترشون کنکورش رو خراب نکنه.
با کنجکاوی گفت:
- این به ضرر خودته یا فک‌وفامیل؟ آرامش یکم با منطق باش!
آرامش با قیافه‌ای حق به جانب گفت:
- منطق؟ داری با من از منطق حرف می‌زنی؟ که بیست و دو ساله تو خونه‌ی ما منطقی وجود نداشته... .
به سمت در رفت و خارج شد ساحل با دو خودش را به آرامش رساند و ادامه داد:
- خب تو به وجودش بیار!
التماس‌وار لب زد:
- ساحل توروخدا بس کن می‌دونی که شدنی نیست پس دست از سرم بردار!
بحث‌شان با بلند شدن صدای گوشی ساحل پایان یافت:
- سلام سحر؟
- .... .
- ممنون تو خوبی؟
- .... .
- نه هنوز نرفتم دم در زبان‌سرا هستم.
- ... .
- حله، منتظرم بای!
ساحل رو کرد سمت آرامش و گفت:
- سحر میاد دنبالم خونه مادرشوهرش دعوتیم تنهایی خودت برمی‌گردی؟!
هم‌زمان سرش رو تکان داد و گفت:
- آره بابا میرم، مهم نیست تو برو بعد نگن خواهر عروس‌مون خودش رو می‌گیره.
دستش رو گذاشت در دست آرامش و گفت:
- ممنون بابت درکت آرامش!
دستش را از دستش در آورد و دستی به شونه‌اش کشید و گفت:
- قوربونت ساحلی... .
کنار ساحل ماند، تا وقتی که خواهرش اومد. ساحل را تحویل خواهرش داد، با او خداحافظی کرد، به سمت ماشینش رفت و به طرف خانه‌ حرکت کرد با حالت کسل به سمت پله‌ها رفت و دوباره خواست غر بزند که صدای مادرش بلند شد:
- بی سروصدا و غر زدن میری توی اتاقت!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
به سمت اتاقش رفت یه اتاق سی متری جمع و جور کنار در یه کمد دیواری صورتی که درهاش ریلی بود و یکی از درها آینه تمام قد داشت، روبه‌روی در یه تخت یک و نیم نفره‌ی صورتی که پشت تختش هم رادياتور شده بود و بالای تخت یه آینه بود!
کنار تختش یه میز توالت و یه پاف کوچک صورتی و سمت چپ دیوار رگالم هست؛ که روش لباس‌هایی که در خانه می‌پوشید بود، دیوار روبه‌روی تخت یه پنجره‌ی کوچک داشت، روی زمین فقط یه خز سفید بود... .
زمین پارکت نسکافه‌ای رنگ بود؛ چه‌قدر بدش می‌‌امد از این پارکت‌ها. تا بخواهد قدم بردارد صدا می‌دهد، کیفش را پرت کرد روی تختش و لباس‌هایش را عوض کرد، داشت لباس‌هایش را مرتب می‌کرد که گوشی‌اش زنگ خورد و اسم ساحل رویش نمایان شد:
- باز چته ساحل؟ همین چند دقیقه‌ی قبل پیش هم بودیم!
صدای شاد و شنگولش در گوشش پیچید:
- می‌خوام درمورد کنکورت حرف بزنیم.
یکی زد به پیشونی‌اش و گفت:
- ولی ساحل ما حرف‌هامون رو زدیم!
می‌توانست چهره‌اش رو پشت تلفن تصور کند که با یه لبخند بدجنسانه دارد می‌خندد، گفت:
- نه حرف نزدیم، داشتیم به نتیجه می‌رسیدیم گوشیم زنگ خورد و رفتم... .
جوابش رو نداد حقیقتاً حوصله‌ش را نداشت:
- می‌خوام تو درس‌هات رو بخونی.
با التماس گفت:
- ساحل توروخدا ول کن، من تازه می‌خوام روی آرام هم کار کنم اون هم کنکور نده اون‌وقت تو می‌خوایی من بیام سر راه درست؟!
با تعجب جوابش را داد:
- با داداشت چی‌کار داری؟ بذار اون درسش رو بخونه و کنکور بده تازه اون هیجده سالشه.
با عصبانی گفت:
- من می‌خوام اون یه بار رو هم کنکور نده تا بشه درس عبرت برای مامان بابا.
آرامش از وقتی می‌‌خواست رشته‌اش را انتخاب کند پدر و مادرش به زور گفتن باید ریاضی فیزیک بخواند، چون آرامش مغزش برای این رشته ظرفیت دارد؛ ولی آرامش این رشته رو دوست نداشت، آرامش سه سال رو خواند و بعد گفت کنکور نمی‌دهم، اولش پدر و مادرش داد و بیداد کردند که حیف است سه سال تلاشش را بر باد دهد، دلیل این‌که چرا الان تصمیم گرفته بود کنکور ندهد؛ ولی آرامش پایش را در یک کفش کرده بود و می‌گفت هروقت آمادگی‌اش را داشتم کنکورم را می‌دهم، سه ساله که آرامش هنوز آمادگی کنکور دادن را ندارد البته این‌ها فقط بهانه هستند، مهم این است که آرامش نمی‌خواهد کنکور بدهد، با صدای ساحل به خودش آمد:
- چه درس عبرتی اخه آرامش؟! خودت آرومی و آرامش رو از زندگی خودت حروم کردی چرا نمی‌ذاری آرام کنکور بده؟! نذار زندگی آرام خراب بشه.
با صدای آرام ولی عصبی گفت:
- ساحل می‌دونی چه‌قدر از نصیحت کردن بدم می‌یاد؟!
با خنده گفت:
- نه نمی‌دونم ولی... .
پرید وسط حرفش و گفت:
- خب پس حالا بدون فعلاً بای.
بدون این‌که منتظر جواب ساحل بماند قطع کرد، خودش حوصله نداشت، ساحل هم به اندازه‌ی کافی انرژی‌اش ‌را گرفت، بعد از مرتب کردن لباس‌هایش در به شدت باز شد و قامت آرام در چهارچوب نمایان شد، موهای خرمایی مرتب و شانه شده با چشمان قهوه‌ای به آرامش خیره شد یهو گفت:
- آرامش کجایی پس؟! زود باش بیا الان بابا عصبی می‌شه.
باز وقت شام بود و باید ساعت نه، آنها شام می‌خوردند،دستور پدرش بود دیگر:
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
- تو برو تا دعوات نکرده... من هم الان میام.
سرش رو خاراند و گفت:
- ولی باهم ‌بریم بهتره!
سرش را تکان داد و گفت:
- تو چرای برای من شدی دایه مهربان‌تر از مادر؟تو برو.
اما آرام دل‌سوزانه گفت:
- بابا دعوات می‌کنه باهم بریم بهتره... .
آرامش با تحکم گفت:
- آرام رو حرف خواهر بزرگ‌تر حرف نزن، می‌دوني که چه‌قدر بدم می‌یاد از این اخلاقت، حالا هم مثل یه پسر خوب برو.
باشه‌ای زیر لب گفت و رفت یکم در اتاقش ماند تا از عمد دیر کند، به قول خودش باید یاد بگیرن با زور چیزی خوب پیش نمی‌رود، از اتاقش بیرون رفت.
آرام‌آرام از پله‌ها پایین رفت، به پذیرایی رسید، یه میز شانزده نفره‌ی سلطنتی مشکی رنگ. کل خانه‌یشان مشکی بود؛ غیر از اتاق‌ها که هرکدام با سلیقه‌ی خودش چیده بود، پدرش همیشه روی اولین صندلی می‌شیند سمت راست پدرش اولین صندلی برای مادرش بود، سمت چپ پدرش اولین صندلی برای آرام و دومی هم برای آرام بود، قانون خانواده ی ابدی بود؛ بزرگ‌ترین عضو خانه روی اولین صندلی می‌شیند سمت راست برای بزرگ‌ترهای دیگر خانواده بود و سمت چپ هم برای کوچک‌ترها امروز بدجور رفته بود روی دنده‌ی لج. می‌خواست، هرطوری شده حرص پدرش را دربیاورد به سمت انتهای میز رفت و روی صندلی روبه‌رو پدرش نشست مادرش با عصبانیت گفت:
- آرامش اون صندلی برای کوچیک‌ترین عضو خونواده‌س چرا اون‌جا نشستی؟!
با لج‌بازی گفت:
- مامان دست از سرم بردار.
با صدای پدرش که خیلی سعی داشت بالا نرود و عصبانیت در آن موج می‌زد، آرام پرید بالا:
- نیم ساعته به خاطر جناب‌عالی شام عقب افتاده بعد داری لج می‌کنی؟! نمی‌دونی که از کسی که قوانین رو پشت سر می‌ذاره متنفرم؟!
چیزی نگفت این‌بار مادرش دوباره به حرف آمد:
- چرا داری لج می‌کنی آرامش. غذا سرد می‌شه بیا بشین سر صندلی خودت!
رویش را از مادرش گرفت و گفت:
- اگه همه صندلی خودشون رو دارن، پس یه میز شانزده نفره برای چهار نفر زیادی نیست؟!
پدرش داشت به میز نگاه می‌کرد و با صدای آرامی گفت:
- عادت نداریم تا این موقع غذا نخورده باشیم! برای سلامتیمون خوب نیست، تو خونه‌ی ما قبل از هرچیزی سلامتی حرف اول رو می‌زنه!
با صدای بلند طوری که صدام به پدرش برسد گفت:
- تو خونه‌ی ما همیشه قانون حرف اول رو می‌زنه تا جایی که من خبر دارم بابا جان!
بعد زل زد در چشم‌های پدرش و گفت:
- متنفرم از قانون و مقررات‌های مزخرفتون!
پدرش یه مشت زد به میز و بلند شد و گفت:
- رو حرف من حرف نزن، آرامش زود بیا روی صندلی خودت بشین.
پس پدرش عصبانی شدن را هم بلد بود؟! آرامش با یه لبخند گفت:
- مطمئن باشین همچین کاری دوباره تکرار نمی‌شه.
آرام با بهت به خواهر بزرگترش خیره شده بود، هیچ‌وقت همچین کاری نکرده بود، به سمت صندلی‌اش رفتت و نشست به میز نگاه کرد غذاها هنوز دست نخورده بودن. دستش دراز کرد سمت دیس برنج که برای خودش غذا بکشد، مادرش با عصبانیت گفت:
- هنوز بزرگ‌ترها نکشیدن آرامش، اول بزرگ‌ترها باید بکشن نکنه یادت رفته؟!
آرام که سمت چپ آرامش نشسته بود دست چپش را کشید عقب و در گوشش آرآم گفت:
- بیست و دو ساله از بابا سیلی نخوردی نکنه می‌خوایی یه شبه بخوری؟!
کفگیر را گذاشت روی برنج و سرش را انداخت پایین و گفتت:
- فکر کردم تا من نبودم برای خودتون کشیدین.
نگاهی به مادرش انداخت،طوری نگاهش کرد که یعنی نمی‌دانی غذاها دست نخوردن؟! و کسی برای خودش نکشیده؟! شام رو که خوردن، طبق معمول به نشیمن رفتن، عادت داشتن... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
بعد از شام دور هم جمع بشن و درمورد مشکلات‌ اجتماعي و اقتصادی جامعه باهم گپ بزنند، یه دست مبل راحتی که دورتادور هم چیده شده بودن و یه میز بزرگ سیاه با پایه‌های فلزی... .
همه روی مبل‌ها نشستن، باز خوب است که برای نشستن روی مبل‌ها قانون ندارن مادرش رو به پدر آرامش گفت:
- سهراب من فردا باشگاه نمی‌رم قراره با خانم‌های همسایه تیمی بربم پياده‌روي، تو که برنامه‌ی خاصی نداری؟!
پدرش همان‌طور که داشت از رو میز چایش رو برمی‌داشت گفت:
- نه فقط یه سر می‌رم شرکت... .
آرامش رویش را کرد سمت آرام و گفت:
-تو چی فردا می‌ری باشگاه؟!
با بی‌خیالی گفت:
-آره نمی‌خوام بی‌نظمی توی ورزشم به وجود بیاد.
یه سری به نشونه‌ی آهان تکان داد رویش را کرد سمت مادرش که داشت با پدرش حرف می‌زد گفت:
- فردا ساعت ده می‌رم بیرون یه سر هم می‌رم زبان‌سرا برای ثبت نام این ترمم.
و بعد با دست شروع کرد به شمردن ترم‌هایش:
- همین یه ترمم مونده بعد می‌رم آزمون آیلتس‌م رو میدم.
مادرش لب زد:
- با ساحل می‌ری؟!
با بی‌حوصلگی جواب داد:
- نه ساحل صبح‌ها می‌ره شرکت... ناسلامتی منشی‌ها!
مادر برای گوش‌زد کردن ارامش گفت:
- اوکی، صبح یادت باشه ساعت نه بیایی برای خوردن صبحونه.
سری تکان داد و با حالت کسلی گفت:
- من یکم خستم می‌رم بالا می‌خوابم.
بعد بلند شد، نگاهی به پله‌ها انداخت و یه نگاه کوچک هم به نشیمن انداخت و بعد بالا رفت، یه هفته‌ای بود که کلاس باله هم نمی‌رفت به سمت جعبه‌ی لباس و کفش‌هایش رفت و بازش کرد و کفش‌هایش را پوشید، در اتاقش شروع کرد به رقصیدن و یه آهنگ ملایم هم پخش کرد به سمت آینه‌ی قدی‌اش رفت و انعکاس خودش را در آینه نگاه کرد موهای حالت دار و موجی، که وقتی از حمام می‌امد بیرون دور هم می‌پیچید که صاف شود، مادرش هیچ وقت اجازه نمی‌داد اتویشان کند و هنوز هم نمی‌داند که تک دخترش بدون حضور مادرش رفته و اتو خرید البته مادرش هیچ وفت طبقه‌ی بالا نمی‌آید و در اتاقش گه‌گاهی وقتی جلوی موهایش بد حالت شود اتو می‌زند چشم‌هایش را از مادرش به ارث برده بود عسلی با دور قهوه‌ای که بیشتر به قرمز میزد، یه صورت کوچیک و کشیده، اندام ظریف و بلند که به خاطر این‌که از بچگی حرکات کششی و باله می‌زد هست.
آهنگ که تمام شد کفش‌هایش را از پایش درآورد و روی تختش دراز کشید ساعت را نگاه کرد تقریباً ساعت یازده بود الان‌هاست که خاموشی بزنن به سمت در رفت و بازش کرد نگاهی به طبقه پایین انداخت همه‌ی چراغ‌ها غیر کم نورها خاموش شده بودن و چون بالای درهای اتاق‌ها همه یه پنجره (دریچه) داشت نور اتاق او هم به بیرون می‌تابید لامپ را خاموش کرد و در تختش خزید، دید کلی پیام از ساحل برایش آمده‌:
ساحل: کجایی؟!
ساحل: زنگ زدم برنداشتی... .
ساحل: فردا نمیرم شرکت.
ساحل: تو زبانسرا میری؟! فکر کنم یه ترمت مونده فردا میری برای ثبت‌نام؟
جواب داد:
- یکی‌یکی ساحل! آره فردا میرم زبانسرا، زود اقدام می‌کنم که زود تموم بشه.
به ثانیه نکشیده جوابش را داد:
- من نمی‌تونم بیام می‌رم تمدید کاشت ناخن‌هام.
تایپ کرد:
- لازم نیست بیایی تنهایی میرم!
از صفحه چت خارج شد... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
یکم در نت چرخید، مدتی که گذشت چشمانش خسته شدند؛ چون در تاریکی با گوشی کار می‌کرد، گوشی‌اش را خاموش کرد و خوابید صبح با صدای ساعت کوکیش بیدار شد، یه آبی به صورتش زد و لباسش را عوض کرد به ساعت نگاه کرد ۸:۴۵ را نشان می‌داد، تند رفت پایین برای خوردن صبحانه روی میز نشست و با عجله یه سیب برداشت و بلند شد که صدای مادرش بلند شد:
- این‌طوری نخور! برای سلامتیت بده.
همزمان یه گاز گنده‌ای که به سیبش زد و با دهن پر گفت:
- دیرم می‌شه مامان باید برم زبانسرا.
و از میز جدا شد و به اتاق برگشت یه مانتوی سفید همراه با کفش و شال و شلوار سیاه پوشید، جلوی موهایش را اتو زدم یه رژ و رژگونه‌ی هلویی زدم یه ریمل و یه خط چشم ساده هم کشید و کیفش را برداشت و گوشی‌اش که روی میز بود رو روشن کرد و در کیفش گذاشت از اتاق زد بیرون خودش را مرتب کرد و رفت پایین که از پله‌های آخر افتاد زمین ، بلند شد یکم شلوار و مانتویش خاکی شدن رو تکاند به پدر و مادرش و آرام که هنوز روی میز بودن گفت:
- من دارم می‌رم بای.
و از خونه زد بیرون کفش‌های پاشنه بلند مشکی‌اش را که با شال و شلوار و کیفش ست بود پوشید، به سمت ماشینش که در حیاط پارک شد بود، دوید به ماشین که رسید پایش پیچ خورد کم مانده بود بیفتد که خودش را به کمک ماشین گرفت زیر لب غر زد:
- تا سه نشه بازی نشه!
سوار ماشین شد. با یک تخته گاز از خونه زد بیرون به چراغ قرمز که می‌رسید زود رد می‌کرد... دو سه باری نزدیک بود بزند به چندتا ماشین اما زود کنترل ماشین را می‌گرفت، آدم چراغ قرمز رد کند باید بلد باشد کنترل ماشین را خوب به دستش بگیرد.
به زبان‌سرا که رسید به بخش مدیریت رفت کارهایی که گفتن را انجام داد و ثبت‌نامش تمام شد، یکم کارهای ثبت‌نامش طول کشید، چون امروز کمی شلوغ بود، به ساعت نگاه کرد ساعت یک بود باید ساعت دو خانه باشد برای ناهار، از زبانسرا زد‌ بیرون معمولاً این مواقع خيابان‌های اصلی خیلی شلوغ بودند، پس خيابان‌های فرعی رو در پیش گرفت، به چراغ‌قرمز که رسید مثل همیشه ردش کرد چون تو این خيابان‌ها کم کسی رفت و آمد می‌کنند یهو آرامش با کله رفت تو شیشه، سرش را بلند کرد در آینه یه نگاهی به خودش انداخت بالای ابرویش دقیقاً جایی که به فرمان خورده بود زخمی شده بود یه دستمال‌کاغذی از داشبورد در آورد سرش که خونی شده بود رو تمیز کرد و یهو مثل جت از ماشین زد بیرون دید طرف هنوز در ماشینش است با داد گفت:
- اره دیگه من هم بودم نمی‌اومدم بیرون جناب حواستون کجاست؟! چرا از ماشینتون نمی‌آیین بیرون؟! زدین ماشینم رو له‌وله‌ورده کردین پاسخ‌گو هم نیستین؟!
در سمت راننده باز شد در دلش گفت خدا کنه یه آقای جذاب باشه که مثل رمان بختشون به جمالش باز بشه.
یه آقای بسیار خوشتیپ و جذاب پیاده شد عین همانانی که در رمان‌هاست... موهایش را یه ور داده بود بالا یه عینک آفتابی زده بود آرامش احتمال می‌داد مارک باشد اخر با این ماشینی که دارد، عینک فیک می‌زنه؟! عینک مانع دیدن چشم‌هایش بود، یه پیرهن قوطو سفید اتو کشیده تنش بود که آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
دکمه‌هایش را هم تا وسط باز کرده بود، دستش رفت سمت عینکش آرامش هم دست از دید زدن برداشت به چشم‌هایش نگاه کرد آرامش در دلش گفت اولالا چشم‌هایش هم خاکستریه با بهت زل زد به آرامش و با صدای رسا و گیرا گفت:
- شما زدین به ماشینم اون‌وقت دو قورت و نیم‌تون هم باقیه؟!
آرامش با خود گفت اوه چه لفظ قلمی هم حرف می‌زنه برام
آرامش آرام گفت:
- قانون حق تقدم رو میده به من... .
ببین کی داره از قانون حرف می‌زنه دختری که از هیچ قانونی پیروی نمی‌کند!
- جانم؟! شما چراغ قرمز رو رد کردین... .
- ببین آقای محترم من هیچ وقت حوصله و وقت منتظر موندن پشت چراغ قرمز رو ندارم و همیشه رد می‌کنم این‌که شما این رو نمی‌دونین به من ربطی نداره.
با بهت بیشتر گفت:
- ببین با کی تصادف کردیم و کی شاکی‌ه!
بعد آروم گفت:
- بدهکار هم شدیم والا!
آرامش هم کم نیاورد و گفت:
- با وجود این رانندگی مطمئن باشید بدهکار هیچ، ورشکسته هم می‌شین!
آرامش رو کرد سمت ماشینش چراغ سمت راست ماشینش کلاً شکسته بود، به ماشین خودش نگاه کرد مال او هم... .
باز آرامش گفت اولالا پرادو مشکی براق!
ماشینش که نور آفتاب رو انعکاس کرده بود، چراغ سمت راست ماشین او هم دک‌وپوزه‌اش‌ امده بود پایین با اون شاهکاری که آرامش درست کرده بود؛ رسماً بی‌ریخت شده بود این عروسک.
به آقاهه نگاه کرد یه کاغذ دستش بود و داشت روی کاپوت ماشینش یه چیزهایی را باخودکار رو کاغذش می‌نوشت چه‌قدر مجهز هم تشریف آورده بیرون، آرامش کلاس زبان میرود یه خودکار یادش می‌رود با خودش ببرد از ساحل قرض می‌گرفت این هم... بگذریم.
کاغذ را گرفت طرف دختر ناز پرورده‌ی سهراب ابدی و گفت:
- آدرسی که نوشتم محل کارمه خسارت رو بیارین همون‌جا.
حرصی شد با یه لبخند کاغذ را از آن پسرک جذاب و اتو کشیده گرفت و بعد هم خودکار را از دستش در آورد و یه آدرس پشت همون کاغذی که معلوم نبود از کجا آورده نوشت و با خونسردی تمام گفت:
- پس شما هم لطف کنین خسارت رو به این آدرس بیارین.
به کل تعجب کرده بود، حقش بود با بد کسی در افتاده آرامش کم کسی نبود همه فن حریف بود دگر:
- فکر کنم الان بدونین با کی طرفین نه؟!
پسرک جذاب با یه پرستیژ خاص گفت:
- صدالبته! با یه دختر لوس ننر، پررو که زده ماشینم رو نابود کرده تازه طلبکار هم هست!
- ببین آقای محترم تا وقتی که من به شما احترام می‌ذارم، شما موظف هستین با احترام جوابم رو بدین؛ در غیر این صورت حتی اگه احترامی در کلامم نبود، شما باید یه آقای محترم باقی می‌موندید! البته خوب شناختین من رو هرکسی قادر به شناخت من نیست.
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
سری به طرفین تکون داد و برگشت سمت ماشینش و گفت:
- تا وقتی با جناب شما بااحترام حرف زد بی‌احترامی به خود شخص منه!
هان؟! چی فردمودن؟! چه‌قدر هم خودش رو دست بالا گرفته شازده پسر،آرامش آرام گفت:
- من خسارتم رو می‌بخشم شما هم با بخشیدن خسارتتون دل این بنده‌ی بزرگ خداوند به قول خودتون لوس و ننر و پررو رو خوش کنین تا خداوند بزرگوار خیری بنویسد برایتان.
اوه چه لفظ قلمی... تا دو دقیقه قبل داشت قورتش می‌داد الان هم... البته مجبور بود اگه پدرش می‌فهمید چراغ قرمز را رد کرده و زده به یک ماشین، دیگه خانه راهش نمی‌داد و ماشین را از او می‌گرفت اخر مگر شما هدیه‌ای که به یه نفر دادین را پس می‌گیرین؟! بی‌قانونی پدرش را خیلی عصبی می‌کرد با صدایی که در آن عصبانیت موج میزد گفت:
- مگه موسسه‌ی خیریه تاسیس کردم؟!
-ببین من خیلی آروم و محترم دارم باهاتون حرف می‌زنم انتظار دارم با همون لحن جواب پس بگیرم آقای... .
- آقای آسایش.
اینکه آقای آسایش خودش را تحویل می‌گرفت آرامش را عصبی می‌کرد:
- خب حالا آقای آسایش نظرتون درمورد بخشیدن؟!
- این‌که برای من چیزی نیست! پول تو جیبی من بیشتر از اینه، ولی می‌خوام بشه درس عبرت برات که یاد بگیری وقتی می‌زنی به ماشین یکی و تازه نیست و نابودش می‌کنی زبون درازی هم نکنی! و به این موقعش فکر می‌کردین!
هه! درس عبرت؟! برای آرامش؟! با عصبانیت الکی گفت:
-باشه؛ شما هم وقتی از خسارت بگذرین من هم همون موقع می‌یام همون آدرس مثلاً محل کارتون و خسارت رو میدم.
بعد هم کاغذ را که از دستش گرفته بود و یه پوزخند به ان آدرس زد؛ از دستش درآورد و پار‌ه‌اش کرد، تیکه‌هایش را انداخت زیر پای آن پسرک و با همون لحن خودش جوابش رو داد:
- این خسارت برای من مثل پول خورد می‌مونه به قول خود شخص شما اما؛ می‌خوام بشه درس عبرت که رو حرف هیچ دختری به‌خصوص اگه اسمش آرامش باشه حرف نزنین!
بعد هم رفت سمت ماشینش و سوار شد و پایش را گذاشت روی گاز و به سمت خانه حرکت کرد، صبحی که با افتادن از پله ها شروع شود روزش همین است دیگر... می‌توانست جوری از قضیه‌ی ماشینش در برود و ماست‌مالی‌اش کند، ماشین را دم در پارک کرد و به سمت در ورودی رفت و داخل شد و به اتاقش رفت تندی لباس‌هایش را عوض کرد و با دو از پله‌ها رفت پایین وقت صرف ناهار بود به میز که رسید کسی روی میز نبود با داد گفت:
- من مردم از گشنگی نمی‌یاین برای ناهار؟!
نگاهی به پذیرایی انداخت دو دست مبل سلطنتی که دور تا دور هم چیده شده بودن، پدرش با پرستیژ خیلی خاص داشت به طرف میز می‌آمد مادرش هم که داشت از اتاقش بیرون می‌آمد و داشت دست‌هایش را به هم می‌مالید، باز مادرش در اتاقش داشت به پوستش می‌رسید، به سمت آشپزخانه رفت که دست‌هایش رو بشورد پدرش روی صندلی‌اش نشست به دنبالش مادرش امد گفت:
- پس آرام؟
مادرش با بی‌خیالی جواب آرامش را داد:
- تو اتاق‌شه الان می‌یاد.
اهانی زیر لب گفت. همان موقع آرام از پله‌ها امد پایین، عینک چشمش کرده بود، پس داشت مطالعه می‌کرد، هیچ وقت عینک نمی‌زد به چشم‌هایش جز مواقعی که درس می‌خواند با حالت پرسشی گفت:
- داشتی درس می‌خوندی؟!
سری تکون داد و گفت:
- آره دارم برای کنکورم آماده می‌شم دو ماه کمتر مونده به کنکورم.
با تعجب نگاهش کرد قرار بود نگذارد کنکور دهد، به خودش آمد و گفت:
- مگه قراره کنکور بدی؟!
یهو مادرش پرید وسط حرفش و گفت:
- آرامش؟! مگه تو گشنه‌ت نبود؟! خب غدا بکش برای خودت!
مادرش می‌دانست که چی در ذهن اوست، می‌خواست حواسش را پرت کند ولی او مگر می‌گذارد؟! دیگر اشتهایش کور شد؛ یکم غذا برای خودش کشید و شروع کرد به خوردن، غذایش که تمام شد از روی میز بلند شد و روبه آرام گفت:
- غذات رو که خوردی اولین جایی که میری اتاقه منه، می‌یایی اتاقم کارت دارم!
پدر و مادرش هردو سرشان را بلند کردن و نگاهش کردن مادرش با چشم و ابرو برایش خط نشان می‌کشید پس فهمید؟! می‌داند در مورد چی می‌خواهد با آرام حرف بزند؟! آرام با دهن پر جواب خواهرش را داد:
- باشه.
یکی زد به شونه‌اش و گفت:
- اَه... چندش با دهن پر حرف نزن!
مردانه خندید... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین