مقدمه:
امان از لحن سرد و زمستانیام، امان از امانهایی که دلم از آن میترسد که از دستش بدهد، کاش به زبان بیاورم و خود را خلاص کنم او که آنقدر بیفکر نیست قطعاً به من گوش میدهد، اما میترسم از اینکه من اعتراف کنم و او با بیرحمی به چشمانم زل بزند و بگوید:
- خب که چی؟!
اما شاید ترسناکتر از او، ترس از دست دادنش باشد، میشود از دستت ندهم؟! میشود بمانی و بمانم؟! میشود این یکی هم بشود؟!
و اما کار از کار گذشت، آب از سر گذشت، گذشته ها گذشت و ما در میانِ خاطرات ثابت ماندیم. و میمانیم قصد ترک خاطراتمان را نداریم. اینطوری برای هر دویمان بهتر است!
***
دوباره نگاه آخر را در آینه به خودش انداخت، خواست از اتاق خارج شود که گوشیاش زنگ خورد و آهنگ خارجی "princess doesn't cry" در اتاق طنین انداخت گوشی را در گوشش گذاشت و صدای نرم اما عصبانی ساحل در گوشش خش انداخت:
- باز کجایی آرامش؟! قرار بود ده دقیقه قبل بیای دنبالم! از کلاس عقب میمونیم!
با صدایی که سعی میکرد بالا نرود لب زد:
- باز شروع کردی ساحل؟! تو راهم بیا دم در!
ساحل یکم مکث کرد و گفت:
- لابد مثل تو راهیهای همیشگیت!
با لحن مسخرهای آرامش لب باز کرد و در کمال آرامش گفت:
- حرف مفت بزنی نمیام دنبالت ها!
گوشیاش را قطع کرد، برای این ساحل تک دوستش جان میداد، حتی برایش راننده است؛ البته بماند که همیشه آرامش به این فکر میکرد چرا ساحل خودش رانندگی یاد نمیگیرد، همزمان که داشت غر میزد از اتاقش خارج شد، به پلههای روبهرویش خیره ماند؛ سر خوردن از پلهها را دوست نداشت اما گه از گاهی برای درآوردن حرص مادرش روی پلهها مینشست و سر میخورد، همانجا داد زد:
- چرا بهجای این همه مستخدم یه دونه آسانسور نداریم؟!
مادرش پایین پلهها با همون تُن صدای خودش داد زد:
- صدبار بهت گفتم سر پایین اومدن از پلهها غر نزن! اگه هم میخوای غر بزنی بیا این اتاقهای پایین... .
خداروشکر مادرش هم کم نمیآورد! از پلهها با حالت دو رفت، پایین رو به مادرش گفت:
- تا ساعت ده بیرونم ها!
مادرش شروع کرد به نصیحت کردن تک دختر بزرگ خاندان ابدی:
- خودت میدونی که ساعت نه وقته شامه و همه باید حضور داشته باشیم!
آرامش در دل گفت ای تو روح این قانونهای مزخرفمون... .
خودش هم میدانست که فقط تا ساعت هشت کلاس دارد و بعد برمیگردد خانه ولی فقط میخواست یکم با اعصاب مادرش بازی کند، برای در آوردن حرص مادرش گفت:
- به هرحال منتظر من نباشید!
مادرش تا خواست حرفی بزند، که آرامش زود به سمت در خروجی رفت کفشهای پاشنه بلند سیاهش را پوشید. به سمت حیاط دوید و به طرف ماشین سانتافهی مشکی رنگش که پدر و مادرش در جشن تولدش بهخاطر قبولی در آزمون راهنمایی رانندگی داده بودن؛ که به قول خودش هدیه حساب نمیامد رفت، با ریموت در را باز کرد و با یک تک گاز از پارکینگ خونه بزرگشان بیرون زد... .
و تخته گاز به طرف خانهی ساحل رفت. تقریباً تا خانه ساحل یک ربعی فاصله بود؛ وقتی که رسید، ساحل دم در داشت با پیرزن همسایهیشان حرف میزد و یک لبخندی روی لبهای صورتی رنگش بود. آرامش سری به طرفین به نشانهی تأسف برای خودش و انتخاب این دوستش برای رفاقت چندین سالهاش تکان داد و یک تک بوقی برای ساحل زد که ساحل نگاهی به اطراف انداخت، و با دیدن آرامش هولهولکی با آن پیرزنه خداحافظی کرد و به طرف آرامش آمد و سوار ماشین شد و گفت:
- نیم ساعته کجا بودی؟! جوش آوردم زیر این آفتاب!
آرامش با خنده گفت:
- آره میدونم و میدیدم که چهجوری با این پیرزنه حرف میزدی... .
راه افتاد به سمت زبانسرا، آرامش درست برعکس درس که نمیخواند و میخواست؛ حرص پدر و مادرش رو در بیاورد با این کارش ولی علاقهی زیادی به یادگیری زبانهای مختلف داشت و با عشق میخوند، به چراغ قرمز که رسید پایش را گذاشت روی گاز و با سرعت رفت که ساحل با صدای آرومی گفت:
- هنوز رد میکنی چراغ قرمزها رو؟!
آرام و خونسرد همونطور که داشت فرمون رو میچرخوند:
- خودت میدونی که حوصلهی منتظر موندن رو ندارم و جریمه رو بابام میده من اگه پرداخت میکردم عمراََ ردش میکردم!
آرامتر از همیشه گفت:
- هنوز مثل سابق فقط دوست داری پول بابات رو اینور و اونور خرج کنی.
آرام خندید و با یه لبخند که بیشتر به مانند پوزخند بود، گفت:
- خب این همه شرکت و کمپانی داره بذار این یه دوتا جریمه رو هم پرداخت کنه.
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
- از جیب تو و بابات که نمیدم چرا تو دردت گرفته؟!
ساحل کمی تن صداش رو تغییر داد و تهدیدوار گفت:
- جای بابات بودم دیگه تو خونه راهت نمیدادم
قهقهه زد و یکی با دست راستش زد به شانهی ساحل و گفت:
- خوبه که جای بابام نیستی تو جای خودت باش که کلی کار داری!
ساحل نرم به تیکهای که انداخت خندید به زبانسرا که رسیدن... .