- Oct
- 1,366
- 7,093
- مدالها
- 3
اصلاً نمیتوانست بخندد، در شوک بود.
به سمت اتاقش رفت، اصلاً برایش مهم نبود این همه پله را بالا رود، روی تختش نشست و منتظر آرام ماند میدانست الانها تمام نمیشه انقدر خونسرد غذا میخورد هرکی ببینتش بالا مییارد، یکم تا آمدن آرام خودش را سرگرم کرد؛ تقریباً بعد از نیم ساعتی بالا امد در اتاق باز شد، آرام با دهن پر وارد شد و یه بشقاب دستش بود؛ ژله کاستر بود، آرامش با حالت جدی گفت:
- بعداً میاومدی، نیم ساعت منتظرت بودم یه ربع دیگه دیگه روش... میدونی که چهقدر بدم میاد یکی بیاد تو اتاقم و این اتو آشغال رو بخوره؟
و بعد هم یکی زد به بشقابش و ادامه داد:
- و اگه این باشه!
از لبنیات متنفر بود هیچ وقت یادش نمیآید که لبنیات خورده باشد، تا وقتی به یاد دارد صبحانه فقط سیب خورده است.
آرام همزمان که داشت با قاشقش کمی از کاستر را برمیداشت گفت:
- خیلی خوشمزه است نمیخوری؟!
آرامش یه اخم ریزی را مهمان صورتش کرد و گفت:
- نوش جونت!
با حالت مسخرهای گفت:
- بگو چی میخوایی که گفتی بیام، نکنه باز پات گیره منه؟!
یکی زد پس کلهاش و گفت:
- من کی پام پیش تو گیر بوده؟! تا وقتی یادم میاد فقط تو پات پیش من گیر بوده و داشتم گندهایی که به بار آوردی رو درست میکردم نکنه یادت رفته.
باز با دهن پر گفت:
- اتفاقاً یادم رفته یه دور یادآوری کن!
از جایش بلند شد و از روی تخت آرام را هل داد پایین و گفت:
- گم شو بیرون کثافت کثیف... چندشم شد، تا وقتی این و کوفت نکردی نیا تو اتاقم.
آرام با جدیت مخصوص به خودش بشقاب را گذاشت روی عسلی کنار تخت آرامش و مرتب روی تخت نشست و با حالت جدی گفت:
- خب بگو ببینم چی شده؟!
زود جواب داد:
- تو میخوایی کنکور بدی؟!
حق به جانب گفت:
- آره چهطور مگه؟!
تمام جدیتش را ریخت در لحن حرف زدنش و گفت:
- چرا میخوایی کنکور بدی؟! دلیلت چیه؟!
با بیخیالی گفت:
- خوب معلومه، این همه ادم چرا کنکور میدن؟!
با عصبانیت گفت:
- من نمیگم اونها چرا کنکور میدن؛ من میگم تو چرا کنکور میدی؟!
سربههوا جواب خواهرش را داد:
- چون کنکور میدم و درسم رو میخونم و ادامه میدم، آینده میخوام، این هم دلیل میخواد؟!
با کسلی گفت:
- بابا این همه شرکت و کمپانی داره یعنی یه جا کار برای تو که پسرشی نداره؟!
فکر کنم با جوابی آرامش که داد قانع شده باشد البته تا فردا از روی تخت بلند شد خواست برود بیرون که آرامش صدایش زد:
- آرام یادت نره این بشقابی که با خودت آورده بودی، رو ببری رفتی بیرون درم پشت سرت ببند... نبدی تا فرانسه دنبالت میکنم ها!
برگشت سمت آرامش بدجور تو فکر بود... .
به سمت اتاقش رفت، اصلاً برایش مهم نبود این همه پله را بالا رود، روی تختش نشست و منتظر آرام ماند میدانست الانها تمام نمیشه انقدر خونسرد غذا میخورد هرکی ببینتش بالا مییارد، یکم تا آمدن آرام خودش را سرگرم کرد؛ تقریباً بعد از نیم ساعتی بالا امد در اتاق باز شد، آرام با دهن پر وارد شد و یه بشقاب دستش بود؛ ژله کاستر بود، آرامش با حالت جدی گفت:
- بعداً میاومدی، نیم ساعت منتظرت بودم یه ربع دیگه دیگه روش... میدونی که چهقدر بدم میاد یکی بیاد تو اتاقم و این اتو آشغال رو بخوره؟
و بعد هم یکی زد به بشقابش و ادامه داد:
- و اگه این باشه!
از لبنیات متنفر بود هیچ وقت یادش نمیآید که لبنیات خورده باشد، تا وقتی به یاد دارد صبحانه فقط سیب خورده است.
آرام همزمان که داشت با قاشقش کمی از کاستر را برمیداشت گفت:
- خیلی خوشمزه است نمیخوری؟!
آرامش یه اخم ریزی را مهمان صورتش کرد و گفت:
- نوش جونت!
با حالت مسخرهای گفت:
- بگو چی میخوایی که گفتی بیام، نکنه باز پات گیره منه؟!
یکی زد پس کلهاش و گفت:
- من کی پام پیش تو گیر بوده؟! تا وقتی یادم میاد فقط تو پات پیش من گیر بوده و داشتم گندهایی که به بار آوردی رو درست میکردم نکنه یادت رفته.
باز با دهن پر گفت:
- اتفاقاً یادم رفته یه دور یادآوری کن!
از جایش بلند شد و از روی تخت آرام را هل داد پایین و گفت:
- گم شو بیرون کثافت کثیف... چندشم شد، تا وقتی این و کوفت نکردی نیا تو اتاقم.
آرام با جدیت مخصوص به خودش بشقاب را گذاشت روی عسلی کنار تخت آرامش و مرتب روی تخت نشست و با حالت جدی گفت:
- خب بگو ببینم چی شده؟!
زود جواب داد:
- تو میخوایی کنکور بدی؟!
حق به جانب گفت:
- آره چهطور مگه؟!
تمام جدیتش را ریخت در لحن حرف زدنش و گفت:
- چرا میخوایی کنکور بدی؟! دلیلت چیه؟!
با بیخیالی گفت:
- خوب معلومه، این همه ادم چرا کنکور میدن؟!
با عصبانیت گفت:
- من نمیگم اونها چرا کنکور میدن؛ من میگم تو چرا کنکور میدی؟!
سربههوا جواب خواهرش را داد:
- چون کنکور میدم و درسم رو میخونم و ادامه میدم، آینده میخوام، این هم دلیل میخواد؟!
با کسلی گفت:
- بابا این همه شرکت و کمپانی داره یعنی یه جا کار برای تو که پسرشی نداره؟!
فکر کنم با جوابی آرامش که داد قانع شده باشد البته تا فردا از روی تخت بلند شد خواست برود بیرون که آرامش صدایش زد:
- آرام یادت نره این بشقابی که با خودت آورده بودی، رو ببری رفتی بیرون درم پشت سرت ببند... نبدی تا فرانسه دنبالت میکنم ها!
برگشت سمت آرامش بدجور تو فکر بود... .