جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آفرودیت؛ با نام [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,089 بازدید, 31 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آفرودیت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
اصلاً نمی‌توانست بخندد، در شوک بود.
به سمت اتاقش رفت، اصلاً برایش مهم نبود این همه پله را بالا رود، روی تختش نشست و منتظر آرام ماند می‌دانست الان‌ها تمام نمی‌شه ان‌قدر خونسرد غذا می‌خورد هرکی ببینتش بالا می‌یارد، یکم تا آمدن‌ آرام خودش را سرگرم کرد؛ تقریباً بعد از نیم ساعتی بالا امد در اتاق باز شد، آرام با دهن پر وارد شد و یه بشقاب دستش بود؛ ژله کاستر بود، آرامش با حالت جدی گفت:
- بعداً می‌اومدی، نیم ساعت منتظرت بودم یه ربع دیگه دیگه روش... می‌دونی که چه‌قدر بدم میاد یکی بیاد تو اتاقم و این اتو آشغال رو بخوره؟
و بعد هم یکی زد به بشقابش و ادامه داد:
- و اگه این باشه!
از لبنیات متنفر بود هیچ وقت یادش نمی‌آید که لبنیات خورده باشد، تا وقتی به یاد دارد صبحانه فقط سیب خورده است.
آرام همزمان که داشت با قاشقش کمی از کاستر را برمی‌داشت گفت:
- خیلی خوش‌مزه است نمی‌خوری؟!
آرامش یه اخم ریزی را مهمان صورتش کرد و گفت:
- نوش جونت!
با حالت مسخره‌ای گفت:
- بگو چی می‌خوایی که گفتی بیام، نکنه باز پات گیره منه؟!
یکی زد پس کله‌اش و گفت:
- من کی پام پیش تو گیر بوده؟! تا وقتی یادم میاد فقط تو پات پیش من گیر بوده و داشتم گندهایی که به بار آوردی رو درست می‌کردم نکنه یادت رفته.
باز با دهن پر گفت:
- اتفاقاً یادم رفته یه دور یادآوری کن!
از جایش بلند شد و از روی تخت آرام را هل داد پایین و گفت:
- گم شو بیرون کثافت کثیف... چندشم شد، تا وقتی این و کوفت نکردی نیا تو اتاقم.
آرام با جدیت مخصوص به خودش بشقاب را گذاشت روی عسلی کنار تخت آرامش و مرتب روی تخت نشست و با حالت جدی گفت:
- خب بگو ببینم چی شده؟!
زود جواب داد:
- تو می‌خوایی کنکور بدی؟!
حق به جانب گفت:
- آره چه‌طور مگه؟!
تمام جدیتش را ریخت در لحن حرف زدنش و گفت:
- چرا می‌خوایی کنکور بدی؟! دلیلت چیه؟!
با بی‌خیالی گفت:
- خوب معلومه، این همه ادم چرا کنکور میدن؟!
با عصبانیت گفت:
- من نمی‌گم اون‌ها چرا کنکور می‌دن؛ من می‌گم تو چرا کنکور می‌دی؟!
سربه‌هوا جواب خواهرش را داد:
- چون کنکور میدم و درسم رو می‌خونم و ادامه میدم، آینده می‌خوام، این هم دلیل می‌خواد؟!
با کسلی گفت:
- بابا این همه شرکت و کمپانی داره یعنی یه جا کار برای تو که پسرشی نداره؟!
فکر کنم با جوابی آرامش که داد قانع شده باشد البته تا فردا از روی تخت بلند شد خواست برود بیرون که آرامش صدایش زد:
- آرام یادت نره این بشقابی که با خودت آورده بودی، رو ببری رفتی بیرون درم پشت سرت ببند... نبدی تا فرانسه دنبالت می‌کنم ها!
برگشت سمت آرامش بدجور تو فکر بود... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
حتی نخندید، از اتاق رفت بیرون.
روی تختش دراز کشید؛ امروز کلاً روز گندی بود، خداکند گند تمام نشه. همان‌طور خوابش برد، که با صدای گوشی‌اش بیدار شد، زير لب غر زد، ای مرده شور ساحل را ببرند؛ الهی خود آرامش سنگ قبرش را بشورد، که این‌قدر بد موقع زنگ می‌زند صدای جیغ‌جیغوش در گوشش پیچید:
- وای آرامش بگو چی‌شده؟!
با صدای که سعی می‌کرد از بی‌خوابی خارج شود گفت:
- بنال ببینم چی میگی! حوصله‌ات رو ندارم نمی‌دونم تو کی یاد می‌گیری که این موقع‌ها به کسی زنگ نزنی!
با صدایی که شرمندگی در آن موج می‌زد گفت:
- مگه خواب بودی؟!
با پروئی گفت:
- نه مرده بودم عوضی... بنال ببینم!
انگار فهمیده بود که دارد با او شوخی می‌کند و اصلاً به دل نگرفت و باصدای شاد و شنگول گفت:
- رئیسمون با یکی از شرکت‌های بابات قرداد بسته و یه پروژه رو می‌خوان انجام بدن؛ امروز بابات اومده بود شرکت ما.
با صدای که سعی می‌کرد مسخره‌ش کن گفت:
- شرکت شما؟! مگه تو فقط منشی نبودی؟! حالا می‌خوایی رئیسش بشی؟ نکنه خبرهاییه؟! رئیست رو تور کردی؟!
با حالت مسخره گفت:
- نه بابا خیلی زرنگه، خیلی سعی کردم مخش رو بزنم ولی؛ انگار یکی دیگه تورش کرده پا نمی‌ده.
یکم مکث کرد که ادامه داد:
- چرا تو خر ذوق نشدی؟
با بی‌خیالی گفت:
- بابا اون‌قدر شرکت داره هربار من نمی‌تونم برای هر بار قرارداد بستنش ذوق کنم، البته بهت برنخوره ولی وقتی یه خر مث تو ذوق کرده، من چرا ذوق کنم؟
صداش پر حرصش در گوشش پیچید:
- می‌کشمت آرامش!
آرامش‌ با شادی گفت:
- فعلاً که دستت بهم نمی‌رسه بای... .
و گوشی را قطع کرد، آرامش نمی‌داند چرا پدرش خسته نمی‌شود، این‌قدر با شرکت‌های دیگر همکاری می‌کند، که این ساحل این موقع خواب را از چشمان آرامش نگرید البته بماند که ساحل هم تا حال آرامش را نگیرد شبش روز نمیشود... خسته از جایش بلند شد ساعت چهار بود یه آبی به دست و صورتش زد که این حالت کسلی از سرش بپرد... امروز کار خاصی نداشت فعلا تا زبانسرا به او زنگ نزن برای دادن برنامه نمی‌رود زبانسرا؛ کلاس باله را هم یه چند مدتی است که نمی‌رود؛ تصمیم گرفت فردا یه سر به آکادمی بزند.
یهو هوس کرد باله برقصد، به سمت تختش رفت و زیر تختش جعبه‌ی وسایل‌هایش ‌را در آورد و کفش‌هایش را پایش کرد و شروع کرد به رقصیدن... تمرین کردن آخرین آموزه‌هایش می‌توانست ایده‌ی خوبی برای رقص باشد. بعد از مدتی خسته شد و کفش‌ها را در آورد و یکم ‌پایش را ماساژ داد، کفش‌ها را داخل جعبه گذاشت و جعبه را زیر تخت گذاشت. به سمت گوشی‌اش رفت یکم در نت چرخید یهو چیزی یادش آمد، باید برود ببیند نظر آرام درمورد کنکور عوض شده یانه از اتاقش بیرون رفت و به سمت اتاق آرام حرکت کرد.
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
این طبقه فقط شامل اتاق آرامش و آرام می‌شد اتاق‌هایشان روبه‌روی هم بودن. فاصله‌ی بین اتاق آرامش تا اتاق آرام خیلی زیاد بود تو این فاصله وسط راهرو یه دست مبل راحتی و یه میز قرار داشت؛ برای مواقعی که فامیل دور هم در خانه‌ی ابدی جمع می‌شوند، که البته خیلی وقته این دورهمی‌ها شکل نمی‌گیرن. به سمت اتاق آرام قدم برداشت، در زد اما بدون این‌که منتظر جوابش بماند به اتاق رفت. یه اتاق جمع و جور و کوچیک‌تر از اتاق آرامش، یه تخت سمت راست در قرار داشت و میز مطالعه‌اش هم روبه‌روی در که دقیقاً میشه سمت راست تختش قرار داشت اتاقش کلاً سرمه‌ای بود آرام روی میز نشسته بود و دست‌هایش در هم گره زده بود و بدجور در فکر بود آرامش کم‌کم به او نزدیک شد و دستش را گذاشت روی شانه‌اش و گفت:
-‌ چی ذهن این داداش کوچولومون درگیر کرده؟! یه سوال ازت پرسیدم و راه حلش رو هم بهت گفتم ولی... .
نذاشت حرفش را کامل کند که پرید وسط حرفش و گفت:
- راستش آرامش... یعنی آرامش... .
یکم من‌من کرد و گفت:
- من می‌خوام کنکورم رو بدم.
آرامش به کل هنگ کرد و سرجایش ایستاد خودش ادامه داد:
- نمی‌دونم چرا میگی کنکور ندم، ولی؛ من می‌خوام کنکور بدم و این‌که... .
نذاشت حرفش را کامل کند و پرید وسط حرفش:
- باشه ولی وقتی رتبه‌ات اعلام شد و اونی نبود که می‌خواستی، یا فک و فامیل درمورد چیزی گفت، یا اگه رتبه‌ات باعث شد ضربه‌ی روحی بخوری؛ بعد نیای پیش من و گله کنی و بگی آرامش حق با تو بود، آرامش کاش حرفت رو گوش می‌دادم و نمی‌دونم این چرت و پرت‌ها من الان بهت گفتم که بعد این‌ها رو نگی.
بعد روش را کرد طرف در و به سمت در رفت:
- تا وقتی کنکور ندادی و رتبه‌ات اعلام نشده و اون چیزی نبود که من می‌خواستم حق نداری که باهام حرف بزنی.
صدای پای آرام رو پشت سرش حس کرد که نزدیک میشد:
- آرامش ولی... .
آرامش برگشت سمتش و گفت:
- همین الان بهت گفتم حق نداری باهام حرف بزنی، از الان زدی زیر قول و قرارمون؟!
آرام با جدی گفت:
- ولی من هیچ قولی ندادم.
با پوزخند گفت:
- تو موظف هستی این کار رو انجام بدی، حالا هم نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
به سمت در رفت و از اتاق زد بیرون و با دو رفت سمت اتاقش و در را بهم کوبید روی تختش نشست همین یه هم‌تیم را داشت که او را هم از دست داد... یکم به اتفاق‌های اخیر فکر کرد شاید آرامش یه کار اشتباهی انجام داده که دارد این‌طوری تاوان پس میدهد، آرامش فقط به خاطر خودش این‌کار را کرد... او فقط می‌خواهد بدون این‌که استرس داشته باشد بیزینس خودش را داشته باشه، او اگه این را به پدرش بگوید پدرش برایش درست می‌کند به سرعت نور... .
صدای مریم افکاراتس را قیچی زد:
- آرامش جانم بیاین این‌جا، ساحل دوستتون تشریف آوردن کارتون دارن.
از تختش بیرون آمد و با داد جوابش را داد:
- الان میام.
از پله‌ها رفت پایین. به سمت خروجی رفت که مریم یه شنل داد دست و او هم با سرعت ازش گرفت لازمش نداشت ولی پدرش سفارش کرده بود بدون شال نرود حیاط، در این خانه موظف است قوانینش را رعایت کند به سمت حیاط رفت و همزمان که داشت شنلش را می‌پوشید مریم خانم ساحل را به داخل هدایت می‌کرد که با شوخی گفت:
- نه من اومدم لازم نیست بیاد تو دم در باشه بهتره.
خندید که ساحل... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
یکی زد به بازویش، مریم هم از ساحل خداحافظی کرد و به طرف داخل رفت. آرامش به سمت ساحل برگشت و با او احوال پرسی کرد یهو وسط حرف‌هایش پرید و گفت:
- ظاهراً بابات با رئیسمون به تفاهم رسیده اون قول‌نامه رو امضا کرده و این رو داده (‌به پاکت توی دستش اشاره کرد) دستم برسونم به آقای ابدی، بده به بابات بگو امضا کنه سفارش کرد زود امضا کنین و تحویلش بدین.
با تعجب گفت:
- به همین زودی؟
ساحل با هیجان گفت:
- آره ولی؛ یادت نره‌ها بدی به پدرت امضا کنه قراره حسابی هم ما سود کنیم هم شما، پروژه‌ی پر سودی‌ عه
با سردرگمی به پاکت نگاه کرد و گفت:
- من که هیچی حالیم نیست ببینم چی میشه!
نگاهش را از پاکت گرفت و به ساحل دوخت که گفت:
- خب آرامش کاری نداری؟! من باید برم.
سرش را تکان داد و گفت:
- بیا داخل ساحل جون.
بغلش کرد و بوسش کرد و گفت:
- نه دیگه من برم مامان بابام منتظرن، بابات امضاش کرد فردا بیاریش شرکت، شیرینی هم یادت نره!
و یکی زد به شونه‌اش و رفت با داد گفت:
- وا؟! من شیرینی بدم؟! شرکت بابا به من چه؟!
با خنده طوری که داشت از کوچه رد میشد گفت:
- حالا حالا... .
زبونی برایش درآورد و گفت:
- پس تو هم شیرینی بده!
به سمت ماشینی که ته کوچه بود رفت و گفت:
- من فقط منشی اون شرکتم به من ربطی نداره.
آرامش هم با همون تن صدا جوابش را داد:
- پس من هم فقط دخترشم به من ربط نداره.
بدون توجهی به آرامش سوار تاکسی شد و تاکسی هم گازش رو گرفت و دور شد، به داخل رفت و در را بست و به نشیمن رفت و پاکتی که ساحل به او داده بود را روی میز پرت کرد، به سمت پله‌ها پا تند کرد خواست بره بالا که نگاهی به ساعت انداخت برای نیم ساعت دیگه که وقت شامه حوصله نداشت دوباره بیاد پایین، به سمت نشیمن رفت. اون‌جا نشست تقریباً بعد یه ربعی پدرش برگشت، به طرف اتاقش رفت بعد از یه چند دقیقه از اتاق آمد بیرون یه دست لباس شیک و راحتی و اتو کشیده‌ای پوشیده بود، آرامش مانده بود که چرا نه به مادرش رفته نه به پدرش که این‌قدر در خانه مرتب و اتو کشیده‌ان آرامشی که یه مواقعی انگار کاغذ مچاله شده‌است ان‌قدر چروکیده‌است تو خونه، پدرش به سمت نشیمن امد و روی مبل تک‌نفره نشست آرامش هم زود صاف نشست و گفت:
- ساحل اومد و یه سری برگه مرگه آورده بود... .
بعد هم پا رو پا انداخت و گفت:
- انگار قراردادتون خیلی خوب پیشرفته!
یهو صدای مادرش باعث شد نطق بگیرد:
- بابات کی قرارداد بسته و خوب پیش نرفته؟!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
نگاهش را از پدرش گرفت و به مادرش دوخت که گفت:
- سهراب حالا هم بلند شو، بریم واسه‌ی شام... .
رو به مادرش گفت:
- من هم که کشک تشریف دارم.
مادر اخم ظریفی کرد، آرامش هم ریز خندید و همراه پدرش بلند شدمو به طرف میز رفتن و نشستن، همزمان که داشت صندلی‌اش را می‌کشید آرام هم از پله‌ها پایین آمد، یه نیم نگاهی به او انداخت و بعد رویش را سمت پدرش کرد... آرام روی صندلی‌اش نشست و پدر و مادرش شروع کردن به کشیدن غذا، ناهار امروز بر وقف مراد دل آرامش بود. امروز یکشنبه بود و فقط غذاهای وِگنی بود روزهای دیگر گوشت هم همراهش بود ولی امروز نه، کمی از سالاد برای خودش کشید و کمی از سالاد ماکارونی وگنی برای خودش کشید و شروع کرد به خوردن، طبق معمول اول از همه تمام شد و زود بلند شد، رویش رو سمت پدر و مادرش کرد و گفت:
- من خیلی خسته‌م... .
یه نگاهی به آرام انداخت و با کنایه گفت:
- کسی نیاد اتاقم خواهشا! من می‌رم که بخوابم.
مادرش که داشت غذای توی دهنش را آرام می‌جوید، دستمال کنار دستش رو برداشت و دور لبش رو تمیز کرد و گفت:
- باشه؛ عزیزم برو چند دقیقه‌ی دیگه مریم رو می‌فرستم بیاد آب پارچ تو عوض کنه
زود جواب داد:
- نه‌نه نمی‌خواد، امشب تشنه‌ام نمی‌شه.
و به سمت پله‌ها دوید، به اتاق که رسید بدون این‌که لامپ را روشن کند روی تخت خزید و رفت زیر پتو و آرام‌آرام خوابش برد، صبح با صدای مادرش که داشت صدایش میزد بیدار شد:
- آرامش پس تو کجای؟! کی می‌خوایی بیدار شی؟!
مادرش که هیچوقت بالا نمی‌امد امروز خودش امده که بیدارش کند، صدا قطع شد در به شدت باز کرد و گفت:
- بیدار شو آرامش... نمردی که جواب نمی‌دی.
صدای پاهایش رو شنید که داشت نزدیک می‌شد به سمتش امد و پتو را از رویش کشید:
- آرامش کی تو فصل بهار پتو رو خودش می‌کشه؟! بیدار شو دیگه ساعت یازده‌اس!
یکم در تخت تکان خورد که مادرش گفت:
- بلند شو، بلند شو یه آبی به صورتت بزن سهراب برگه‌ها رو امضا کرده باید بری تحویل بدی.
مادرش داشت پتو را مرتب و تا کرد و گوشه‌ی تخت گذاشت چشم‌هایش تقریباً باز شده بود مادرش یهو خواست بلندش کند که گفت:
- عه مامان؟! دارم بیدار می‌شم دیگه... خودت می‌دونی که صبح‌ها تا صبحونه نخورم حرف نمی‌زنم؟! دیگه چرا اذیتم می‌کنی؟
مادرش تقریبا با داد گفت:
- تا سه می‌شمارم از جات بلند شدی که شدی، نشدی به مریم میگم پارچ آب یخ بیاره یک... .
از جایش بلند شد و به سمت آینه رفت و گفت:
- خب حالا بیدار شدم
مادرش دست به سی*ن*ه ایستاد و گفت:
-می‌دونم الان الان می‌گی بیدارم، همین که رفتم بیرون می‌پری تو تختت دو... .
آرامش به سمت دستشویی رفت و گفت:
- خب بیا رفتم تو دستشویی حالا می‌تونی بری!
مادرش دستش را گذاشت زیر چونه‌اش و برای این‌که آرامش را حرص بده گفت:
- آرامش؟! مشکوک نمی‌زنی ها؟!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
ای بابا بیا و جمعش کن این موضوع را گفت:
- نگران نباش مامان چیز خاصی نیست فقط رفتی بیرون در رو پشت سرت ببند.
مادرش شانه‌ای بالا انداخت و بعد با یه لبخند گفت:
- حالا که حرف زدی یعنی دیگه حال نداری بخوابی من میرم... .
به سمت در رفت و بدون این‌که در را ببندد رفت بیرون، داد زد:
- مامان قرار بود در رو ببندی.
مامان با همون تن صدای خودش جوابش را داد:
- خودت بیا ببند.
پاهایش را تند روی زمین کوبید، حرصش گرفته بود... همیشه به او می‌گفتن در این موارد به مادرش رفته است، از دستشویی بيرون امد به ساعت نگاه کرد ساعت ۸:۴۵َ بود،
از اتاقش خارج شد و به سمت پله‌ها رفت و آرام آرام پایین رفت، به سمت مادرش رفت و گفت:
- مامان تو می‌خوایی اول صبحی اعصابم رو خط‌خطی کنی؟!
کنار گوشش با صدای ملایم گفت:
- نه می‌خوام قهوه‌ای کنم!
آرامش نگاهی به میز انداخت پدرش و آرام منتظر روی صندلی نشسته بودن، به طرف مادرش برگشت و گفت:
- مامان تو هم؟!
شانه‌ای بالا انداخت و به طرف میز رفتن و نشستن و شروع کردن به خوردن، بعد از خوردن صبحانه از روی صندلی‌اش بلند شد. صندلی را جای خودش گذاشت و خواست که برود که پدرش صدایش زد:
- آرامش؟!
برگشت سمتش داشت با دستمال کنار دستش دور لبش را تمیز می‌کرد با لحن بسیار آرامی گفت:
- دیشب که گفتی خسته‌ای و زود رفتی که استراحت کنی... امروز هم که زود صبحونه‌ت رو خوردی و می‌خوایی بری.
حق به جانب گفت:
- می‌خوایی دوباره بشینم؟!
پدرش نگاهی به مادرش و بعد نگاهی به آرام انداخت و گفت:
- احیاناً چیزی رو پنهون نمی‌کنی؟!
با تعجب گفت:
- ها؟!
مادرش به سرفه افتاد و نگاهی به او انداخت که اخم ظریفی رو مهمان پیشانی‌اش کرده بود، پدرش گفت:
- از دیشب منتظرم خودت بگی.
نفس عمیقی کشید که به اعصابش مسلط باشد گفت:
- چی رو بگم؟! چی‌کار کردم که خودمم یادم نمی‌یاد؟
مادرش با ابرو برایش خط و نشان می‌کشید با تعجب و همچنین محترمانه ادامه داد:
- چه‌طور؟!چیزی شده؟!
پدرش لیوان آبی که کنار دستش بود را با خونسردی برداشت و چند قلوپ را خورد و گفت:
- طبیعیه که نمی‌تونی بگی، می‌ذارم‌ پای استرست
دیگر داشت شاخ در می‌اورد چی‌کار کرده که خودش خبر ندارد گفت:
- بابا میشه دقیق بگین چه خبره دقیقاً؟!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
پدرش خیلی خونسرد جوابش را داد:
-دیروز که رفته بودی زبانسرا زدی ماشینت رو داغون کردی و چیزی هم نگفتی.
لقمه‌ی آرام در گلویش پرید با تعجب به پدرش نگاه کرد و بعد به سمت آرام رفت و چند مشت محکم به کمرش زد وقتی حالش خوب شد با خنده گفت:
- آهان اون رو میگی؟!
مادرش با عصبانیت ولی ملایم گفت:
- باز چراغ قرمز رد کردی و تصادف کردی و ماشینت رو داغون کردی؟!
پوفی کشید و گفت:
- مامان! ماشین مهم‌تره یا من؟! خوبه خداروشکر من چیزیم نشد.
مادرش سری تکان داد و گفت:
- کاش یاد بگیری چراغ قرمز رد نکنی.
با لحن آرامی گفت:
- الان دیگه رد نمی‌کنم مگر این‌که نبینم.
اره جان عمه‌ی نداشتش الان مثلاً پدرش نمی‌داند؟! خوبه حالا خودش جریمه‌ها را پرداخت می‌کند.
پدرش این‌بار به حرف امد و گفت:
- زیاد مهم نیست آرامش. فقط ماشینت رو بردم تعمیرگاه امروز اگه رفتی بیرون ماشین آرام رو می‌تونی... .
پرید وسط حرفش گفت:
- نه ماشین مامان رو می‌برم!
مادرش نگاهی به او انداخت و گفت:
- که ببری مثل ماشین خودت درب و داغون کنی؟!
با اعتراض گفت:
- عه مامان؟!
آرام با صدای آرامی گفت:
- می‌تونی ماشین من رو... .
زود پرید وسط حرفش:
- نه نمی‌خواد با تاکسی میرم!
مادرش گفت:
-مشکلی نیست می‌تونی ماشین من رو ببری ولی فقط کافیه یه خراش روش ببینم فقط یه خراش، من می‌دونم و تو
آرام ولی طوری که بشنون گفت:
- خوبه سالی یه بارم از این ماشین استفاده نمی‌کنی! گواهینامه‌ات هم فقط جهت این تو کیف پولته که کیفت رو زیبا کنه وگرنه یا باید آرام تو رو ببره بیرون یا بابا... .
مادرش چشم غره‌ای به او رفت او هم ناچار زیر لب چشمی گفتم. خواست برود که پدرش صدایش زد:
- راستی آرامش اون برگ‌هایی که روی میز نشیمن هستن رو هم ببر اون شرکت آدرسش رو هم رو یه برگه نوشتم زیاد پیچیده نیست فقط یکم دوره، من خودم شرکت خودم کار دارم نمی‌تونم ببرم
زیر لب گفت:
- حتماً.
راهش را به سمت نشیمن کج کرد و برگه‌ها را از را میز برداشت و به سمت اتاقش رفت... برگه‌ها را روی میز عسلی گذاشت و به طرف میز آرایشی‌اش رفت، اول از هرچیزی اتو را زد به برق... بعد شروع کردن به آرایش کردن، جلوی موهایش را اتو زد و مانتوی یاسی مجلسی که آستین پفی حریر داشت را پوشید با شلوار و شال سفید... کفش و کیف هم که دقیقا همرنگ مانتویش بودن را برداشت و ورقه‌ها را که روی میز عسلی گذاشته بود را برداشت و گوشی و کیف پول کوچیکش را در کیفش چپاندم و از اتاقش خارج شد... از پله‌ها رفت پایین.... پدرش رفته بود، مادرش هم طبق معمول اصلاً معلوم نبود کجاست، هروقت کارش داشته باشی باید نیم ساعت دنبالش بگردی؛ آخر سرهم جایی پیدایش می‌کنی که اصلاً فکرش را نمی‌کردی. باید یه جی‌پی‌اس به مادرش وصل کند که گمش نکند. آرام هم نه هال نه پذیرایی نبود... قطعاً اتاقشه و داره برای کنکور مزخرفش می‌خواند به قول خودش آماده می‌شود... الان نمی‌دانم سویچ ماشین مادرش کجاست پس داد زد:
- مریم؟!
مریم هراسان امد:
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
- چی‌شده؟! چیزی گم کردین؟!
تندتند گفت:
- مامانم معلوم نیست کجاست، من هم عجله دارم سویچ ماشین مامانم کجاست؟!
مریم به طرف آشپزخانه رفت و روی اپن که شکل عجیب و غریب داشت از بالایش سویچ را آورد و آمد سمتش:
- قبل از این‌که بره اومد این رو داد دستم گفت وقتی رفتی این رو بهت بدم.
سویچ را سریع از دستش کشید و به طرف در دوید از خانه خارج شد. قبل از این‌که ماشین آرامش خراب شود و دکوراسیونش به هم بخورد با ماشین آرام و پدرش حیاط پارک میشد، ولی مادرش چون هیچ وقت ازش استفاده نمی‌کرد پارکینگ پارک می‌شد، سمت چپ در ورودی اصلی یه در دیگر بود که می‌رفت پارکینگ، یه پارکینگ تقریباً بزرگ که جای چهار تا ماشین می‌شد که فقط یک ماشین ته پارکینگ بود، به سمت ماشین مادرش رفت؛ صدای کفش پاشنه بلندش توی پارکینگ طنین انداخت. سوار ماشین شد و با گاز از خونه زد بیرون. شرکت تقریباً دور بود یه بیست دقیقه‌ای را در راه بود، به شرکت رسید جا پارک برای ماشینش پیدا کرد و پارک کرد یه شرکت تقریباً بزرگ که تقریبا ده طبقه بود. وارد ساختمان شد و به طرف آسانسور رفت و طبقه‌ی دهم را زد آسانسور که ایستاد رفت بیرون، سالن سوت و کور بود که چندتا کارکن‌های ان‌جا بودن، بود. روبه‌روی آسانسور یه میز بزرگ بود که ساحل پشتش نشسته بود و داشت برگه‌ها را بررسی می‌کرد به سمت ساحل دوید صدای تق‌‌تق‌ کفش‌هایش در ساختمان پیچید و با صدای کفش‌هایش سرها به سمتش چرخید و زوم شدن روی آرامش، ساحل با تعجب از پشت میز بزرگ بلند شد و نگاهش کرد خندید و با تن صدای همیشگی‌اش، که نه بلند بود و نه آرام گفت:
- سلام چه‌طوری؟!
یکی زد به پیشانی‌اش و آرام‌تر از آرامش گفت:
- بیا برو بیرون آبروم رو بردی نگی من رو می‌شناسی و دوستمی. چه‌قدرم صدات بلنده .
بعد هم نشست پشت میزش روی میز خم شد و نگاهی به سمت راست و نگاهی به سمت چپ کرد و آرام گفت:
- یه خبر خوب دارم و یه خبر بد کدوم رو اول بگم حالا؟!
همان‌طور که داشت خودش رو مشغول می‌کرد گفت:
- اول خوبه رو بگو!
یکم از میز جدا شد و با کسلی همیشگی‌اش گفت:
- بابام قراداد رو امضا کرده حالا شرکت‌ها همکاری می‌کنن.
از روی صندلی بلند شد و با صدای بلندی گفت:
- وای! دروغ نگو، چه خوب!
و بعد هم شروع کرد به جیغ‌های خفیف کشیدن. این ساحل این وسط چه سودی می‌برد که این‌قدر خوش‌حال می‌شد؛ بعد هم شروع کرد به دست زدن! یک‌هو یکی از درها باز شد، آرامش به بالای در نگاه کرد نوشته بود رئیس کل یه نگاه خون‌سردی به آقایی که بیرون آمد انداخت با دیدن همان آقا تند رویس را کرد طرف خلافش و با شالم جلوی صورتش را گرفت که اون آقا نبینتش و آرام گفت:
- اون کیه؟!
ساحل با گنگی گفت:
- کدوم؟!
یکی زدم به سرش و گفت:
- بابا همونی که الان اومد بیرون!
از زیر شالش یکم اون آقا را نگاه کرد و بعد ادامه داد:
- اوه‌اوه داره میاد این‌جا.
ساحل با ترس گفت:
- وای خدایا!؟ امروز اخراج نشم کوچه‌مون رو شکلات میدم!
با پاهایش ردوی زمین ضرب می‌زد و گفت:
- و کوچه‌ی ما رو، حالا چرا شکلات؟! چرا کیک و ساندیس نه؟ اصن این رو بی‌خیال بگو ببینم اصلاً کی هست؟!
یکم جایی که ایستاده بود جابه‌جا شد و بعد دستش رفت طرف مقنعه‌اش و مرتبش کرد و گفت:
- توروخدا کمتر زر بزن... رئیس شرکته!
هان؟!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
رئیس شرکت به این بزرگی؟! آقای ابدی با این شرکت قرارداد بسته است؟! نزند به سرش برود به پدرش بگوید که زده به ماشینش و بعد هم زبان درازی کرده است؟!چه‌طوری در برود؟! شده بود معضل بزرگی برای آرامش، آقای آسایش رو به ساحل گفت:
- به خانم ناظری عزیز این چه وضعی شرکته؟! ناسلامتی منشی این شرکت هستین، شرکت رو گذاشتین رو این سرتون با این خانم... .
ساحل پرید وسط حرفش و گفت:
- راستش... ام... ام... .
نمی‌دانست چی بگوید آرامش هم با چشم ابرو بهش فهموند که چیزی نگوید، نگفتنش بهتر از دورغ گفتنش بود، آرامش از میز جدا شد و به سمت آسانسور دوید و گفت:
- بهت خبر میدم ساحل... بعداً بهت زنگ می‌زنم توضیح می‌دم.
به آسانسور رسید، دکمه‌ی آسانسور را زد، این‌قدر استرس گرفته بود به کل، هل شده بود؛ آسانسور رسید و تند و سریع سوار اسانسور شد و زود دکمه‌ی همکف را زد آسانسور ایستاد پیاده شد و از ساختمان خارج شد، یه نفس عمیق کشید و به طرف ماشینش رفت و سوار شد و تخته گاز به طرف خانه‌ حرکت کرد؛ خدایی اگه کلمه‌ی خل آدم بود دقیق می‌شد آرامش! ماشین مادرش را در پارکینگ پارک کرد و رفت داخل ساعت ۱۲:۳۰َ بود به سمت پله رفت وارد اتاقش شد؛ خسته و کوفته بود انگار یک کوه را جابه‌جا کرده بود، همه‌اش به خاطر ان استرسی بود که به خودش وارد کرده بود صددرصد به خاطر همان است به‌ سمت تختش رفت، در کسری از ثانیه خوابش برد که مادرش برای نهار صدایش زد از تخت بیرون آمد و به طرف اینه‌ی قدی‌ کمدش رفت کمی خودش را مرتب کرد، به طبقه‌ی پایین رفت، پدر و مادرش طبق معمول منتظر آن دو نشسته بودن، بعد از چند دقیقه‌ای آرام آمد پایین پدر و مادرش داشتن غذا می‌کشیدن که آرامش رو به آرام گفت:
- خب آقای ابدی کنکورتون چه‌طور پیش می‌ره؟! هنوز داری می‌خونی؟!
آرام خیلی ریلکس جواب داد:
- صدالبته که درسم تو اولویته برای من، برای بقیه جای خود دارد.
داشت در روی خودش می‌گفت درس برای آرامش جایی ندارد:
- قطعاً برای من خوشی‌هام اولویته شما درستون رو بخونین ببینیم به کجا ها می‌رسی بعداً ببینم من هم می‌رسم اون‌جا ها یا نه.
با پوزخند گفت:
- قطعاً اون روز نمی‌رسه که من نخوام کنکور بدم.
به مانند خودش جوابش داد:
- قطعاً! البته اگه رتبه‌ات خوب باشه! وگرنه اگه خوب پیش نره مجبوری ول کنی.
کلمه‌ی مجبوری رو با تأکید گفت یهو مادرش گفت:
- بحث‌ها و جنگ دعوا رو بذارین برای بعد ناهار خوردن
آرامش هم سری تکان داد و برای خودش غذا کشید و شروع کرد به خوردن. غذا خوردنش تمام شد ولی تا پدرش باز بهانه نگیرد از جایش بلند نشد، منتظر ماند که همه بلند شوند بعد او برود بعد از سپری شدن دقایقی پدر و مادرش بلند شدن؛ او هم بعد از آن‌ها بلند شد، آرام هم آخر از همه می‌آید روی میز و هم آخر از همه از خوردن تمام میشود.
به سمت اتاقش رفت امروز کلاس زبان داشت و شروع کرد به تمرین کردن و انجام یه سری تمرین کتاب.... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
کارهایش را که انجام داد رفت روی تختش دراز کشید، آن‌قدر سرگرم گوشی بود که یادش رفت امروز قرار است برود کلاس، از رو تخت مثل جت بلند شد و زود اتو مویش را زد به پریز و مشغول آرایش کردن شد؛ با اتو جلوی موهایش را صاف کرد و بعد هم مانتوی جلو باز کرمی رنگش را با ست قهوه‌ای پوشید،گوشی‌اش و جزوه‌هایش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت از پله‌ها با حالت دو رفت پایین و به طرف ماشین مادرش رفت، در عقب رو باز کرد و جزوه و کیفش را گذاشت روی صندلی عقب.
ماشین مادرش را از پارکینگ بیرون آورد همان‌طور که داشت از کوچه می‌پیچید بیرون شماره ساحل را گرفت و ساحل زود برداشت:
- الو ساحل؟! بیا دم در... .
با تعجب گفت:
- دم دری؟!
همان‌طور که داشت با شونه‌اش گوشی را نزدیک گوشش می‌گرفت و با دست راستش دنده را عوض می‌کرد گفت:
- نه فعلاً رانندگی مي‌کنم الان میام!
با نگرانی گفت:
- اوکی! مواظب خودت باش. فعلاً قطع کن تصادف می‌کنی.!
خندید گفت:
- هیچیم نمی‌شه.
و زود گوشی را قطع کرد، رسید دم در خونه‌ی ساحل، دید ساحل نیست دوباره به ساحل زنگ زد با حالت عصبانی اما شوخی گفت:
- قرار بود دم در باشی... .
با خنده جواب آرامش را داد:
-اوکی الان میام... .
همان‌طور که داشت در آینه ماشین دو طرف موهایش را مرتب می‌کرد گفت:
- فقط بدو! بدو!
منتظر جوابش نماند و قطع کرد. یکم منتظر ماند که در خانه‌یشان باز شد و بدوبدو سمت ماشین آمد و سوار شد، همین که سوار شد آرامش لب به اعتراض باز کرد و گفت:
- اگه رانندگی یاد می‌گرفتی من نیم ساعت معطل نمی‌شدم!
همان‌طور که داشت کیف و کتاب‌هایش را روی صندلی عقب می‌گذاشت گفت:
- وایی! چه‌قدر غر می‌زنی تو! دو دقیقه چیه اخه؟!
سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد که ساحل با انگشت شصتش بند، انگشت اشاره‌اش نشون داد و گفت:
-این‌قدر که چیز خاصی نیست.
همان‌طور که داشت ماشین را، روشن می‌کرد گفت:
- خوبه حالا خودت می‌دونی که از صبر کردن و انتظار کشیدن بدم میاد!
ساحل که داشت مقنعه‌اش رو مرتب می‌کرد گفت:
- خدا صبر ایوب رو بهت بده... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین