- Oct
- 1,366
- 7,093
- مدالها
- 3
آرامش نرم خندید ساحل که دید جوابش را نمیدهد گفت:
- از دست تو آرامش! یه لحظه از بودنت آرامش ندارم.
حق به جانب گفت:
- بهبه! ساحل خانم! حرفهای جدید یاد گرفتی!
ساحل زود پرید وسط حرفش و گفت:
- دارم برای خودم و بعداََ صحنه سازی میکنم!
یه لبخند زد و گفت:
- اگه بری تعلیم ببینی، بهت قول میدم که هزینهی تعلیمت رو بدم و برات یه ماشین میگیرم از اون خوشگلها! البته فقط دستم میرسه برات پیکان بخرم. اما بیشتر به نفعته بری تعلیم ببینی اونوقت مجبور به صحنهسازی هم نیستی!
بلندبلند خندید و گفت:
- ولی باید از الان ازت امضا بگیرم؛ میدونم مال این حرفها نیستی زود میزنی زیرش.
با دست راستش یکی به شانهاش زد و گفت:
- یعنی یه پیکان ارزشش رو داره!؟
با صدای بلند خندید و به تقلید از آرامش، دست چپش گذاشت روی شانهاش دو ضربه زد و آرام زیر لب گفت:
- عزیزم پیکان هم پیکانه یه ماشین مثل همهی ماشینها، خیلیها همین هم ندارن.
لب تر کرد و گفت:
- دقيقأ عین تو که دست به دامن من شدی.
یکی زد پس کلهاش و با عصبانیت الکی گفت:
- دارم رانندگی میکنم مثلاً، حواسم رو پرت نکن.
صورتش را به سمت آرامش چرخاند و گفت:
- خاک تو اون سرت با این رانندگی کردنت، من نمیدونم چراغ قرمز رد کردن هم رانندگیه؟! به کشتنمون ندی صلوات.
خندید و گفت:
- بخوایی یه زر دیگه بزنی و بنالی همین الان جوری میزنم به ماشین جلویی که حتی جنازهات رو هم پیدا نکنن خورد و خاکشیر شی.
با صدای بلند قهقهه زد؛ به زبانسرا که رسیدن ساحل پیاده شد، آرامش هم یه جا پارک روبهروی زبانسرا پیدا کرد ماشین را پارک کرد و پیاده شد؛ ساحل دم در زبانسرا تکیهاش را به دیوار آجری کثیف داده بود، به ساحل که نزدیک شد، ساحل تکیهاش را گرفت و یکم مانتویش را تکاند وارد کلاس شدن، استاد دیر آمد و دیر هم کلاس تموم شد؛ البته او هم با اعتراضهای چندتا زبانآموز، آرامآرام شروع کرد به جمع کردن وسایلش، ساحل زودتر وسایلش رو جمع کرد بوده و بالای سر آرامش منتظر او بود، باهم از کلاس بیرون رفتن.
اول ساحل را به خانه رساند با خداحافظی کوتاه پایین رفت، معلوم بود حوصله نداره و خسته شده، بعد به سمت خانهی خودش راند ماشین را حیاط پارک کرد و به سمت اتاقش رفت لباسهایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت از حمام که بيرون آمد ساعت زمان پایین رفتنش را نشان میداد وقت شام بود از پلهها با حالت کسلی و خسته پایین رفت. به سمت میز رفت؛ امروز یکم زیادی حوصلهاش سررفته بود. روی صندلیاش نشست و منتطر پدر و مادرش ماندم که بیان، پدر و مادرش که نشستن بعد از دقایقی آرام هم امد، آرام هیچوقت اهمیتی به زمان و ساعت نمیداد دیر کردن هم برایش معنایی نداشت. آدم وقتشناس و خوشقولی نبود روی صندلیش نشست که مادرش رو به آرامش گفت:
- آرامش چیزی شده؟! روزهی سکوت گرفتی؟!
- از دست تو آرامش! یه لحظه از بودنت آرامش ندارم.
حق به جانب گفت:
- بهبه! ساحل خانم! حرفهای جدید یاد گرفتی!
ساحل زود پرید وسط حرفش و گفت:
- دارم برای خودم و بعداََ صحنه سازی میکنم!
یه لبخند زد و گفت:
- اگه بری تعلیم ببینی، بهت قول میدم که هزینهی تعلیمت رو بدم و برات یه ماشین میگیرم از اون خوشگلها! البته فقط دستم میرسه برات پیکان بخرم. اما بیشتر به نفعته بری تعلیم ببینی اونوقت مجبور به صحنهسازی هم نیستی!
بلندبلند خندید و گفت:
- ولی باید از الان ازت امضا بگیرم؛ میدونم مال این حرفها نیستی زود میزنی زیرش.
با دست راستش یکی به شانهاش زد و گفت:
- یعنی یه پیکان ارزشش رو داره!؟
با صدای بلند خندید و به تقلید از آرامش، دست چپش گذاشت روی شانهاش دو ضربه زد و آرام زیر لب گفت:
- عزیزم پیکان هم پیکانه یه ماشین مثل همهی ماشینها، خیلیها همین هم ندارن.
لب تر کرد و گفت:
- دقيقأ عین تو که دست به دامن من شدی.
یکی زد پس کلهاش و با عصبانیت الکی گفت:
- دارم رانندگی میکنم مثلاً، حواسم رو پرت نکن.
صورتش را به سمت آرامش چرخاند و گفت:
- خاک تو اون سرت با این رانندگی کردنت، من نمیدونم چراغ قرمز رد کردن هم رانندگیه؟! به کشتنمون ندی صلوات.
خندید و گفت:
- بخوایی یه زر دیگه بزنی و بنالی همین الان جوری میزنم به ماشین جلویی که حتی جنازهات رو هم پیدا نکنن خورد و خاکشیر شی.
با صدای بلند قهقهه زد؛ به زبانسرا که رسیدن ساحل پیاده شد، آرامش هم یه جا پارک روبهروی زبانسرا پیدا کرد ماشین را پارک کرد و پیاده شد؛ ساحل دم در زبانسرا تکیهاش را به دیوار آجری کثیف داده بود، به ساحل که نزدیک شد، ساحل تکیهاش را گرفت و یکم مانتویش را تکاند وارد کلاس شدن، استاد دیر آمد و دیر هم کلاس تموم شد؛ البته او هم با اعتراضهای چندتا زبانآموز، آرامآرام شروع کرد به جمع کردن وسایلش، ساحل زودتر وسایلش رو جمع کرد بوده و بالای سر آرامش منتظر او بود، باهم از کلاس بیرون رفتن.
اول ساحل را به خانه رساند با خداحافظی کوتاه پایین رفت، معلوم بود حوصله نداره و خسته شده، بعد به سمت خانهی خودش راند ماشین را حیاط پارک کرد و به سمت اتاقش رفت لباسهایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت از حمام که بيرون آمد ساعت زمان پایین رفتنش را نشان میداد وقت شام بود از پلهها با حالت کسلی و خسته پایین رفت. به سمت میز رفت؛ امروز یکم زیادی حوصلهاش سررفته بود. روی صندلیاش نشست و منتطر پدر و مادرش ماندم که بیان، پدر و مادرش که نشستن بعد از دقایقی آرام هم امد، آرام هیچوقت اهمیتی به زمان و ساعت نمیداد دیر کردن هم برایش معنایی نداشت. آدم وقتشناس و خوشقولی نبود روی صندلیش نشست که مادرش رو به آرامش گفت:
- آرامش چیزی شده؟! روزهی سکوت گرفتی؟!