جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آفرودیت؛ با نام [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,093 بازدید, 31 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرامش پرتمنا] اثر «هانی قادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آفرودیت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
آرامش نرم خندید ساحل که دید جوابش را نمی‌دهد گفت:
- از دست تو آرامش! یه لحظه از بودنت آرامش ندارم.
حق به جانب گفت:
- به‌به! ساحل خانم! حرف‌های جدید یاد گرفتی!
ساحل زود پرید وسط حرفش و گفت:
- دارم برای خودم و بعداََ صحنه سازی می‌کنم!
یه لبخند زد و گفت:
- اگه بری تعلیم ببینی، بهت قول میدم که هزینه‌ی تعلیمت رو بدم و برات یه ماشین می‌گیرم از اون خوشگل‌ها! البته فقط دستم می‌رسه برات پیکان بخرم. اما بیشتر به نفعته بری تعلیم ببینی اون‌وقت مجبور به صحنه‌سازی هم نیستی!
بلندبلند خندید و گفت:
- ولی باید از الان ازت امضا بگیرم؛ می‌دونم مال این حرف‌ها نیستی زود می‌زنی زیرش.
با دست راستش یکی به شانه‌اش زد و گفت:
- یعنی یه پیکان ارزشش رو داره!؟
با صدای بلند خندید و به تقلید از آرامش، دست چپش گذاشت روی شانه‌اش دو ضربه زد و آرام زیر لب گفت:
- عزیزم پیکان هم پیکانه یه ماشین مثل همه‌ی ماشین‌ها، خیلی‌ها همین هم ندارن.
لب تر کرد و گفت:
- دقيقأ عین تو که دست به دامن من شدی.
یکی زد پس کله‌اش و با عصبانیت الکی گفت:
- دارم رانندگی می‌کنم مثلاً، حواسم رو پرت نکن.
صورتش را به سمت آرامش چرخاند و گفت:
- خاک تو اون سرت با این رانندگی کردنت، من نمی‌دونم چراغ قرمز رد کردن هم رانندگیه؟! به کشتن‌مون ندی صلوات.
خندید و گفت:
- بخوایی یه زر دیگه بزنی و بنالی همین الان جوری می‌زنم به ماشین جلویی که حتی جنازه‌ات رو هم پیدا نکنن خورد و خاکشیر شی.
با صدای بلند قهقهه زد؛ به زبانسرا که رسیدن ساحل پیاده شد، آرامش هم یه جا پارک روبه‌روی زبانسرا پیدا کرد ماشین را پارک کرد و پیاده شد؛ ساحل دم در زبانسرا تکیه‌اش را به دیوار آجری کثیف داده بود، به ساحل که نزدیک شد، ساحل تکیه‌اش را گرفت و یکم مانتویش را تکاند وارد کلاس شدن، استاد دیر آمد و دیر هم کلاس تموم شد؛ البته او هم با اعتراض‌های چندتا زبان‌آموز، آرام‌آرام شروع کرد به جمع کردن وسایلش، ساحل زودتر وسایلش رو جمع کرد بوده و بالای سر آرامش منتظر او بود، باهم از کلاس بیرون رفتن.
اول ساحل را به خانه رساند با خداحافظی کوتاه پایین رفت، معلوم بود حوصله نداره و خسته شده، بعد به سمت خانه‌ی خودش راند ماشین را حیاط پارک کرد و به سمت اتاقش رفت لباس‌هایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت از حمام که بيرون آمد ساعت زمان پایین رفتنش را نشان می‌داد وقت شام بود از پله‌ها با حالت کسلی و خسته پایین رفت. به سمت میز رفت؛ امروز یکم زیادی حوصله‌اش سررفته بود. روی صندلی‌اش نشست و منتطر پدر و مادرش ماندم که بیان، پدر و مادرش که نشستن بعد از دقایقی آرام هم امد، آرام هیچ‌وقت اهمیتی به زمان و ساعت نمی‌داد دیر کردن هم برایش معنایی نداشت. آدم وقت‌شناس و خوش‌قولی نبود روی صندلیش نشست که مادرش رو به آرامش گفت:
- آرامش چیزی شده؟! روزه‌ی سکوت گرفتی؟!
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
آرام و بی‌حوصله خندید:
- نه فقط امروز یکم زیادی خسته‌ شدم کلاس خسته‌کننده بود.
آرام به حرف امد و گفت:
- نکنه از اون هم دل‌سرد میشی؟!
این آرام هم زبان به کام نمی‌گرفت، حق به جانب گفت:
- به تو چه؟!
کوتاه و مختصر جواب داد که مادرش گفت:
- آرامش غذا نمی‌کشی؟!
همان‌طور که داشت کمی برای خودش آب می‌ریخت گفت:
- راستش زیاد گشنه‌ام نیست؛ فقط کمی سالاد می‌کشم.
دستش را به سمت ظرف سالاد برد و کمی برای خودش کشید و رویش آبلیمو زد که مادرش گفت:
- گوشت که نمی‌خوری حداقل لبنیات رو حذف نکن.
دستش را به سمت ظرف سس برد و گذاشت کنار ظرف آرامش که چنگال آرام را برداشت و سس را به سمت مادر برد، آرام لب زد و گفت:
- مامان خودت که بهتر از من می‌دونی پس چرا حرصم میدی؟!
- نه نمی‌دونم، نمی‌خوام هم بدونم، اول گیاه‌خوار شدی الان هم هیچ‌چیزخور؟!
عصبی گفت:
- مامان می‌خوایی همین رو هم نخورم، نظرت چیه؟!
مادرش سس ظرف را برداشت و برای آرام روی سالادش سس ریخت و گفت:
- می‌دونم گشنه‌ات نیست و دنبال بهونه‌ای برای از زیر این بشقاب سالاد در رفتن.
چیزی نگفت و شروع کرد به خوردن، این مدت به درخواست مادرش غذاهای وگنی کم شده بود و پدرش دیگر نمی‌خرید، با این‌کار می‌خواست که آرامش دوباره گوشت‌خوار شود ولی نمی‌دانست او آدمی نیست که از تصميمي که گرفته رو بردارد. سالادش تمام شد و یه دستمال از جعبه کشید بیرون و دور لبش و دست‌هایش را تمیز کرد، خواست بلند شود که پدرش گفت:
- بلیط گرفتم برای فردا شب یه سر میرم فرانسه برای پروژه یه سفر به فرانسه لازمه... .
روی صندلی نشست و شوکه گفت:
- چه‌قدر زود!؟
بپدرش صداش را صاف کرد و گفت:
- امروز نگرفتم، چند وقته گرفتم که همه‌اش یادم می‌رفت بهتون بگم امشب یادم اومد چون باید یه‌سری مدارک بردارم.
آهانی زیر لب گفت و از جایش بلند شد و به طرف اتاقش رفت خیلی خسته بود سرش هم که درد می‌گرفت، به سمت تختش رفت دراز کشید و به سه نرسیده خوابش برد. صبح زود بیدار شد یه صبحانه‌ی سرسری همراه پدر و مادرش خورد و مادرش هم هی اعتراض می‌کرد که آرام‌آرام بخورد تا در گلویش گیر نکنه، به سمت اتاقش دوید؛ مانتوی سیاه جلو باز مزونی و یه شلوار سفید و شال سفید پوشید و کیف سیاه با خط‌های سفید رو به همراه کفش ستش برداشت به سمت میز رفت یه آرايش ساده‌ی روزانه کرد و جعبه‌ی زیر تختش را همراه کفش و کیفش برداشت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
از اتاق بیرون زد، از پله‌ها با حالت دو رفت پایین و مادرش را صدا زد:
- مامان؟!
صدایی نشنید مریم سراسیمه به سمتش دوید و نفس‌نفس می‌زد آرامش گفت:
- مامان کجاست؟!
هم‌چنان نفس‌نفس می‌زد که گفت:
- دیدیش خبرش کن رفتم آکادمی رقص.
سری به نشانه‌ی تایید تکون داد و گفت:
- حتماً!
از خونه بیرون زد، سوار ماشین شد و به طرف آکادمی راند، به آکادمی که رسید جاپارک روبه‌روی در ورودی پیدا کرد و ماشین را پارک کرد، زود از ماشین پیاده شدم و بدوبدو خودش را به در بزرگ آکادمی رساندم، ورودیش راهرو بود؛ که دوتا پله به سمت بالا داشت، یه در کوچیک آجری که و اکثراً باز بود، خودش را به رختکن رساند و لباس‌هایش را که یک جوراب شلواری سیاه و یه دامن توری سیاه بلند که تا ده سانتی بالا مچش بود و نیم‌تنه‌ی آستین جذب که پشتش و بند‌کاری و قیطان‌دوزی شده بود، کفش‌های صورتی رنگش را پوشید؛ از رختکن که بیرون اومد، سالنی بزرگ که طرف راست سالن تا انتها میله‌بندی شده بود و یه سری‌ها که مثل آرامش که دیر رسیده بودن مشغول گرم کردن بدنشون بودن و یه سری‌ها هم داشتن تمرین می‌کردن با صدای بلندی داد زد:
- سلام بالرین‌ها! خسته نباشید!
به سمت میله رفت و دستش را روی میله گذاشتم و شروع کرد به گرم کردن بدنش یکی کنارش رد شد و گفت:
- وایی! آرامش این مدت کجا غیبت زده بود؟!
باران عضو تازه واردی بود که الان میتوان گفت پنج جلسه هست که می‌بیننتش ثنا که یکی از ان دخترهای بود که خیلی خوش برخورد بود گفت:
- نگفتم این خون‌آشام رفته تغذیه؟!
باران برای تأیید حرفش گفت:
- آره بابا معلومه کجا بوده وگرنه غیر ممکنه این دختر خو‌ن‌آشام نباشه با این ترقوه‌های برجسته!
خندید و با حالت مسخره گفت:
- به چی اعتقاد دارین شما. خون‌آشام اصلاً وجود خارجی نداره.
ثنا گفت:
- اتفاقاً وجود داره من با چشم‌های خودم دیدم.
و بعد هم به آرامش اشاره کرد گفت:
- بعد از مدت‌ها اومدم کلاس می‌خوام تمرین کنم شما‌ها نمی‌ذارین.
از بچگی این آکادمی ثبت‌نام کرده بود و تقریباً می‌توان گفت عضو ثابت این‌جا بود، بالرین‌های جدید همیشه لقب خون‌آشام را داده بودن و معتقد بودند که آرامش خون‌آشام هست؛ چون هم قدش بلند بود هم اندام ظریف داشت، که هردوشون به لطف کلاس باله بود، انگشت‌هایش کشیده و بلند بودن و همیشه‌ی خدا هم ناخن‌هایش بلند بودن و هیچ‌وقت لاک نمی‌زد، باران هم سه ماه است که ثبت‌نام کرده و با ثنا دوست صمیمی بود و هر دوتا سربه‌سرش می‌گذاشتن و می‌گفتن که از نژاد خون‌آشام‌ها هست، اما آرامش مصمم بود که خون‌آشام‌ها وجود خارجی ندارن.
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
مربی‌اش به سمت آرامش امد و گفت:
- آرامش یه پروژه‌ داریم، خیلی وقته برنامه‌ریزی کردیم و منتظر تو بودیم که بیایی؛ امروز اگه نمی‌اومدی یکی دیگه رو جات می‌ذاشتم.
همان‌طور که حرکات کششی رو انجام می‌داد گفت:
- شماره‌ام رو نداشتی؟
همان‌طور که داشت بند کفش باله‌اش رو دوباره می‌بست گفت:
- سیم‌کارتم رو عوض کرده بودم دیگه شماره‌ات رو هم نداشتم... .
پرید وسط حرفش و گفت:
- چی هست حالا؟!
ادامه داد:
- راستش به نظر خودم تو بهترین گزینه هستی برای این‌کار، چون از بچگی باهام بودی می‌دونم که می‌تونی، هفت تا دختر دیگه همراه تو باهم می‌رقصین، تو مرکزی و رنگ لباست رو مشکی انتخاب کردم، بقیه هم صورتی دور تو می‌رقصن حرکات‌تون تقریباً یکیه ولی کورس آخر و ورس دوم، اوج اهنگ تو حرکات پرش و هیجانی داری چون می‌دونم از پسش برمی‌آی و خیلی ناز می‌رقصی.
یه لبخند زد و گفت:
- شما لطف دارین خانم آسایش. کی شروع می‌کنیم؟
- بیا تا بهت بگم.
دنبالش راه افتاد و بعد با صدای بلند و رسابش گفت:
- گروه پروژه‌ی جدید بیان این‌جا.
بعد هم آهنگی ملایم و خیلی آرآم پخش کرد و گفت:
- خب حالا شروع کنین.
آرامش نمی‌دانست چه‌کار کند پس ترجیح داد فقط نگاهشان کند، معلوم بود خیلی تمرین کرده‌اند خیلی خوب بودند، در همین فکرهایش بود که خانم آسایش گفت:
-پروژه‌ی بزرگیه و قراره ببریمش فرانسه... .
پرید وسط حرفش و با هیجان گفت:
- وای خدا راست میگی؟!
آرامش بود دگر، عاشق فرانسه بود و عاشق رقص باله آرامش گفت:
- چه‌قدر وقت داریم؟!
خانم آسایش همان‌طور که داشت به دخترها نگاه می‌کرد گفت:
- کمتر از یه هفته... .
با لبخندی که روی لب‌هایش بود گفت:
- مهم نیست یاد می‌گیرم.
بعد کمی با دخترها تمرین کرد حرکات خودش را و جای خودش رو یاد گرفت؛ فقط می‌ماند که تمرین کن، که می‌توانستم خانه تمرین کند و یاد بگیرد. ان روز در آکادمی تا ساعت یک بعد از ظهر ان‌جا بود و مشغول تمرین بود. بعد از خسته شدن به سمت رختکن رفت و لباس‌هایش را عوض کرد، از آکادمی بیرون رفت و به سمت ماشینش رفت، سوار ماشین شد و به طرف خانه‌ حرکت کرد، ماشین مادرش را دم در پارک کرد و داخل شد و به طرف اتاقش روانه شد، لباس‌هایش را عوض کرد و بعد روی تختش دراز کشید و خوابید، که با صدای مامان بیدار شد:
- آرامش!؟ بیا نهار آماده‌ است.
کمی در جایش تکان خورد و بلند شد؛ به سمت سرويس بهداشتی رفت و آبی به صورتش زد و رفت پایین، بعد از گذشت دقایقی و با امدن آرام شروع کردن به خوردن یکهو یاد حرف خانم آسایش افتاد و گفت:
- آها یادم رفتم بهتون بگم که قراره برای یه پروژه آماده بشیم، پروژه رو قراره ببریم فرانسه و کمتر از یه هفته وقت داریم.
مادرش گفت:
- تو هم میری؟!
همان‌طور که دستش را به سمت لیوان آبش می‌برد گفت:
- صدالبته مامان! تو خودت می‌دونی که چه‌قدر عاشق باله و فرانسه هستم.
قلوپی از آبش را نوشید، که مادرش گفت:
- حالا چی هست؟!
لیوانش را، روی میز گذاشت و گفت:
- چیز زیادی نیست فقط یه گروهیم دقیق نمی‌دونم کدوم سالنه و کجا اجرا داریم ولی گروهی اجرا داریم.
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
مادرش آهانی گفت، آرامش را هرگز درباره‌ی رقصش محدود نکرده بودن باله و زبان انگليسي‌اش تنها چیز‌هایی بود که با علاقه دنبال می‌کرد، و بعد شروع کردن به خوردن غذاش، از غذا خوردن تمام شد به سمت اتاق رفت کمی در نت چرخید، وقتی حوصله‌اش پوکید، بعد از مدتی با ساحل تماس گرفت، نرسیده به سه بوق برداشت:
- عجب یادی از ما کردی!؟ نکنه پات پیشم گیره؟!
چشم‌هایش را در حدقه چرخاندم و گفت:
- زر نزن! همین دیروز هم رو دیدیم.
ساحل قاه‌قاه خندید، زير لب زهرماری نثارش کرد که گفت:
- حالا بگو چرا زنگ زدی؟!
با حرص گفت:
- چیه نکنه آقاییت اجازه نمیده زنگ بزنم بهت؟!
با خنده گفت:
- یکی از یه لفظی خوشش نمی‌اومد، نمی‌دونم چرا از اون لفظ استفاده می‌کنه.
زیر لب بمیری گفت که ساحل گفت:
- بنال توروخدا، چی می‌خواستی بگی؟!
با صدای آرام‌تری گفت:
- عوضی. زنگ زدم یه خبر بهت بدم.
همان‌طور که داشت چیزی را می‌جویید گفت:
- بگو ببینم چی هست؟! نکنه می‌خوای مثل جوجه اردک زشت دنبال بابات راه بیوفتی فرانسه؟!
می‌توانست چهره‌ی پر از شیطنتش را تصور کند با حرص گفت:
- نخیر! جناب خودش پروژه داره.
شکه جوابش رو داد:
- هان، چی گفتی؟!
با خنده گفت:
- همون که شنیدی، دارم برای یه پروژه‌ که آکادمی اون رو ترتیب داده برم فرانسه.
با صدای جیغ‌جیغوش گفت:
- وای راست میگی آرامش؟!
همان‌طور که که کوسن را، روی پاهایش می‌گذاشت و سرش را تکان می‌داد گفت:
- اوهوم.
این‌بار با صدای بلندتری گفت:
- رفتی فرانسه یادت نره این‌جا یه رفیق داشتی.
سرش رو به نشونه تاسف تکان داد و گفت:
- نه یادم نمیره برات سوغاتی بیارم.
جیغی کشید و گفت:
- پس گرفتی چی می‌خوام.
خندید صدای مادرش از پشت گوشی می‌امد، انگار کارش داشت ساحل هل‌هلکی گفت:
- وای آرامش من برم، مامانم یه ژورنال آورده برم لباس انتخاب کنم برای تولد یکی از آشنایان.
با شیطنت گفت:
- حالا کی هست اون آشنا؟! دختره یا... .
نذاشت حرفش را تمام کند که گفت:
- خاک تو سرت کنم آرامش... خب معلومه دختره!
با خنده گفت:
- حالا یاد نره یکی رو اون‌جا برای خودت تور کنی.
با خنده و شیطنت گفت:
- خل دیوونه! حتماً!
خنده‌اش را قورت داد و گفت:
- خب حالا برو.
گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد، در تختش دراز کشید ولی نخوابید... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
ساعت چهار بود، از جام بلند شدم یه دستی به سر و صورتم کشیدم، موهام رو هم بالا گوجه‌ای بستم و لباس باله‌ام رو پوشیدم، شروع کردم به رقصیدن؛ همون حرکت‌هایی که امروز تقریباً یاد گرفته بودم رو پشت سر هم انجام می‌دادم، زیاد خودم رو خسته نکردم چون کلاس زبان هم داشتم، نمی‌خواستم که حواسم پرت بشه سر کلاس یا خوابم ببره.
لباس‌هام رو در آوردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاقم، لباس‌هایی که صبح پوشیده بودم رو دوباره اتو زدم و تو کمد گذاشتم، لباس‌هایی که قرار بود هم بپوشم رو هم در آوردم و اتو زدم، ساعت شش به سمت میز توالتم رفتم و یکم آرایش کردم و یه زنگ زدم به ساحل، همون‌طور که گوشیم رو با شونه‌ی چپم گرفته بودم جوراب‌هام رو می‌پوشیدم، گفتم:
- الو ساحل! میایی کلاس زبان یا میری تولد؟!
صدای ساحل که دور از گوشی بود گفت:
- آره میام. تولد امروز نیست که.
گوشی رو با دستم گرفتم و گفتم:
- آها باشه دم درم بیرون باش.
زودزود مانتوی بنفشم رو همراه با شلوار و شال سفید پوشیدم کیف و کفشم رو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون و با حالت دو از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم، با گاز به سمت خونه‌ی ساحل روندم.
روبه‌روی خونه‌شون ایستادم و منتظر ساحل موندم، يهو در خونه باز شد و ساحل همراه یه پسر جوان اومد بیرون، هم‌چنان داشت دم در با اون پسر حرف می‌زد که یه بوقی براش زدم، سرش رو تکون داد و روش رو کرد سمت پسره و بعد از چند دقیقه اومد، دستش رو تو هوا تکون داد و باحالت دو اومد سمت ماشین و سوار شد قبل این‌که چیزی بگه گفتم:
- کی بود این پسر؟! نکنه یه عروسی افتادیم؟!
یکی زد به شونه‌ام و گفت:
- داداش همین دختر که تولدش هست!
ماشین رو روشن کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوه! چند سالشه؟!
زود جواب داد:
- بیست و پنج سالشه.
سوال‌هایی که ذهنم رو درگیر کرده بودن رو کم‌کم می‌پرسیدم:
- بچه چندمه؟! پولداره؟
همون‌طور که داشت شیشه ماشین رو می‌داد بالا گفت:
- بچه‌ی اوله، آره بابا از اون مایه‌دار‌هاست، بری خونه‌شون فقط با بادیگارد روبه‌رو میشی.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- چه خوب هم آمارش رو داری، نکنه خبرهایی؟
دستش رو به سمت ضبط برد و گفت:
- نه بابا، مغز خر که گاز نگرفتم برم عروس اون خونواده بشم.
با خنده گفتم:
- از دستش نده، همچین آدمی دوباره سر راهت نمیاد.
زیر لب گفت:
- برو زبانسرا زیاد هم حرف نزن... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
گازش را گرفت و به سمت زبانسرا راند، یه جا پارک روبه روی زبانسرا کنار دیوار آجری پیدا کرد، ماشین را پارک کرد، پیاده شدن و به سمت کلاس رفتن.
مثل همیشه چهل و پنج دقیقه سر کلاس بودن و بعد یه خسته نباشید کلاس را تمام کردن، با ساحل از کلاس بیرون آمدن، هوا تقریبا تاریک شده بود.
با ساحل سوار ماشین شد، به سمت خانه‌ی ساحل راند، دم در که خواست پیاده شود برگشت سمت آرامش و گفت:
- فردا قراره یه دورهمی از طرف شرکتمون برم!
کش‌دار گفت:
- خب؟
با خوش‌حالی همیشگی گفت:
- تو، هم بیا.
با تعجب گفت:
- من کجا بیام؟! تو منشی شرکتی نه من. به من چه؟
همان‌طور که اخم را چاشنی صورتش می‌کرد گفت:
- به رئیسمون ‌گفتم می‌تونم همراه هم با خودم بیارم، گفت که می‌تونم.
با دست یکی زد به شانه‌اش و گفت:
- شاید فکر کرده منظورت از همراه دوست‌پسری چیزی باشه.
با حالت مثلاً غمگین گفت:
- تو نیایی به من خوش نمی‌گذره.
همان‌طور که نفسش را فوت کرد بیرون گفت:
- مطمئن باش نمیام، ولی اگر هم خواستم بیام بهت زنگ می‌زنم هماهنگ می‌کنیم و آدرس و این‌ها رو ازت می‌گیرم.
به سمتش امد و گونه‌ی راستش را بوسید و با سرعت رفت بیرون. کمی در ماشین ماند، خسته بود از چی نمی‌دانست، بعد هم ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت، ماشین رو تو حیاط پارک کردم به سمت در ورودی رفتم، چراغ‌های حیاط روشن بودن، کفش‌هایش را با موکت جلوی در تمیز کرد و از پایش در آورد، با دست راستش گرفت و داخل شد، با حالت خسته از پله‌ها بالا رفت.
کفش‌هایش را در جاکفشی گذاشتم و کیفم، انداختم رو تخت. لباس‌هایش را عوض کرد، لباس‌هایی که پوشیده بود را اتو زد و در کمد گذاشت.
بعد هم پایین رفت و به سمت نشیمن رفت نشست و روزنامه‌ای که روی میز بود را برداشت شروع کرد به خواندن که مثلاً کمی مشغول شود، از هیچ‌کدام مطالب روزنامه سر در نمی‌آورد. صدای باز شدن در که امد، برگشت عقب، دید که پدرش برگشته و به سمت اتاقش رفت که لباس‌هایش را عوض کنه، با لباس‌های راحتی بیرون امد، رو به محسن که مشغول کارهای پدرش بود و مرتب کردن مدارک شرکت پدرش بود گفت:
- مدارک لازم برای فردا رو آماده کن.
محسن سر از برگه‌ها برداشت و گفت:
- چشم آقا!
و دوباره مشغول برگه‌ها شد، پدرش به سمت میز رفت و نشست، آرامش هم روزنامه را به سمت میز روبه‌رویش پرت کرد و بلند شد و به سمت پدرش رفت و روی صندلیش نشست.
مادرش هم از آشپزخونه بیرون آمد و روی صندلی نشست، طبق معمول منتظر آرام ماندن.
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
آرام از پله‌ها آرام‌آرام امد پایین؛ این بشر زیادی ریلکس بود، به طرف میز امد و صندلیش را عقب کشید زیر لب طوری که بشنوه ارامش گفت:
- آدم تو باتلاق گیر کنه این‌طوری منتظر کسی نمونه.
مادر به طرفداری از آرام گفت:
- باز شروع کردی آرامش؟! ما که همیشه منتظر می‌مونیم تا آرام بیاد، چرا برای یه دقیقه دیر کردنش سرزنش می‌کنی؟!
با چشم‌های گشاد شده به مادر خیره شد و گفت:
- وا مامان؟! من کی، کسی رو سرزنش کردم؟!
بعد هم سرش را انداخت پایین، همیشه از منتظر ماندن بدش می‌امد؛ کمی غذا کشید ولی با آن بازی کرد، زیاد گشنه‌اش نبود، نمی‌دانست چرا این چند روز کم اشتها شده بود، زیادی کسل بود، با این وضع خانه‌یشان راه امده بود، روتینی ساده و تکراری او را زده کرده بود، الان دیگه چیزی برخلاف میلط نبود، اما باز با این شرایط مشکل داشت زندگیش زیادی برنامه‌ریزی شده بود، نه می‌تواند اعتراضی کند نه می‌تواند کاری کند، بدون خوردن قاشقی از غذا بشقاب را به سمت جلو آرام هل داد که مادرش گفت:
- قبلاً می‌گفتی وگنم. نمی‌دونم این رو نمی‌خورم، اون رو نمی‌خورم، الان هم که کلاً اعتصاب کردی.
با تردید جواب داد:
- اعتصاب؟! مامان اعتصاب چیه؟! من فقط گشنه‌ام نیست.
مادرش همو‌اطور که داشت با چنگال سالادش را می‌خورد گفت:
- آره می‌دونم‌، می‌دونم! حالا بشین تا ته غذات رو بخور تا نخوردی بلند نمیشی.
المجبور نشست ولی هیچی نخورد، صبر کرد تا مادرش از روی میز بلند شود برود. تا ته غذایش را خورد و با که کنار ظرفش با سلیقه چیده شده بود دور لبش را تمیز کرد و کنار بشقابش گذاشت.
همان‌طور هم به بشقاب آرامش نگاه کرد او هم نگاهش کرد و گفت:
- قرار نیست محتویات داخل بشقابت تکون بخورن؟!
جوابی نداد و همان‌طور که می‌دانست جواب نمی‌دهد خودش ادامه داد:
- این‌جا می‌مونم تا غذات رو بخوری، تا نخوری؛ قرار هم نیست از جات تکون بخوری.
با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت تا عصبانی نباشد با حالت اعتراض گفت:
- مامان!
با بی حوصلگی نگاهش کرد و آروم لب زد:
- مامان نداره، غذات رو بخور تا هیچی نگم.
بشقاب را به خودش نزدیک کرد، بعد هم نگاهی به مادرش انداخت، با خود گفت شاید این‌طوری دست از لج‌بازی کردن بردارد، اما دست به سی*ن*ه تکیه‌اش را داد، به صندلی و نگاهش کرد او هم بهانه‌ای گیر آورد و گفت:
- این‌طوری نگاهم کنی نمی‌خورم ها!
مادرش هم دست‌هایش را روی میز گذاشت و نفسش رو داد بیرون و گفت:
- باشه بخور نگاهت نمی‌کنم.
قاشقش را پرملات برداشت و کمی بالا آورد دید مادرش باز دارد نگاهش می‌کند که گفت:
- مامان... .
آرام که هنوز روی میز بود گفت:
- این لوس بازی‌ها چیه؟! یا غذا رو کوفت کن و تا تهش رو بخور بلند شو برو یا خودت بلند شو برو، این‌طوری نمی‌ذاری یه لقمه از گلومون بره پایین.
یه نیم نگاهی به او انداخت... .
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
گفت:
- به تو چه؟! تو اگه گشنه‌ات باشه و بخوایی غذا بخوری اگه یکی تو گوشت هم ملچ و ملوچ کنه باز هم غذات رو می‌تونی کوفت کنی، به قول یکی این‌ها همه‌اش بهانه تراشیِ... .
پوزخندی زد و به غذایش نگاه کرد، درست کم کشیده بود ولی برای اویی که گرسنه‌اش نبود و سیر بود کمی زیادی، زیاد بود، انگار یه دیس بزرگ پر از برنج جلو رویش است.
جوری باید این بشقاب غذا را محو می‌کرد ولی چه‌جوریش را نمی‌دانست. هیچ راهکاری نداشت ان هم جلو مادرش.
غذا را تا ته خورد صندلی را به عقب هل داد و از روی میز بلند شد، مادرش هم بعد از او بلند شد و گفت:
- اگه از اول این‌طوری غذات رو می‌خوردی، من هم از جام بلند می‌شدم.
بعد هم دستش را روی کمرش گذاشت و ادامه داد:
- کمرم هم درد گرفت از بس رو این صندلی‌ها نشستم.
به طرف اتاقش رفت ساعت ۹:۴۵ بود، خیلی وقت بود که پایین بود، خیلی طولش داد.
از بس روی این صندلی‌های غیر استاندارد نشسته بود، به قول مادرش کمرش درد می‌کرد، روی تختش دراز کشید، کمی در ان حالت دراز کشیده حرکات کششی انجام داد تا کمرش زیاد درد نکنه.
از جایش بلند شد به سمت آینه قدی اتاقش رفت، نگاهی به خودش انداخت، موهایش خیلی شلخته شده بودن، موهایش را باز کرد، موهایش تقریبا تا پایین کمرش بود، دستش را به سمت میز توالتش برد و شانه‌اش را برداشت و آرام‌آرام شروع کرد به شانه زدن موهای شلاقی قهوه‌ای روشنش، موهایش را بالا گوجه‌ای کرد، سنگینی موهایش خیلی زیاد بود.
همان‌طور بدون پوشیدن کفش و لباس‌هایش شروع کرد به رقصیدن، اولین بار بود بدون کفش می‌رقصید، رقصان‌رقصان خودس را به اسپیکرش رساند و روشن کرد آهنگی خیلی کلاسیک و آروم پخش شد.
حرکاتی که خانم آسایش به او یاد داده بود را آرام تکرار کرد و با چیدن حرکات در کنار هم رقصید، هنوز حرکات رقص یادش بود و از یاد نبرده بود، بعد حرکت چرخشی حرکت پرش بود، هنگام انجام این حرکت وقتی که داشت پایین می‌امد پای چپش پیچ خورد افتاد زمین... .
پایش خیلی درد می‌کرد، دم‌پای شلوار را بالا داد به این زودی پایش ریکشن نشان نمی‌داد ولی خیلی درد می‌کرد، دستش را مالش‌وار تکون داد دردش در مچ پایش خیلی زیاد شد.
سعی کرد بلند شود، تا ببیند می‌تواند با آن راه برود یا نه. از درد به خودش پیچید و افتاد زمین. پایش رگ به رگ شده بود، نگاهی به ساعت بالای در اتاق انداخت، ساعت ده بود، حالا شانس آورده بود یازده نبود.
سرجایس داد زد:
- مامان؟! بابا؟!
جوابی نشنید همان‌جا نگاهی به اطراف انداخت و دنبال گوشیش گشت دید روی عسلی بود، او با عسلی خیلی فاصله داشت دوباره داد زد:
- مامان؟! بابا؟!
می‌دانست صدایش پایین نمی‌رسد ولی تلاش کردن را دوست داشت، یه نوع زجر رساندن به خود آدم هست.
 
موضوع نویسنده

آفرودیت؛

سطح
1
 
سرپرست بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,366
7,093
مدال‌ها
3
کشان‌کشان خودش را به میز توالت رساند و تکیه‌اش را به میز داد که یهو در با شدت باز شد و از جا پرید و پدر و مادرش و آرام به اتاق امدن مادرش گفت:
- چی شده آرامش؟
پدرش ادامه داد:
- شانس آوردی مریم اومده بالا و صدات رو شنیده اون اومد خبر داد... .
مادرش غرغرکنان امد کنارش و نشست و گفت:
- باز چی‌کار کردی آرامش؟! از دستت آرامش، من چی‌کار کنم؟!
با حالت اعتراض گفت:
- عه مامان؟ داشتم می‌رقصیدم پام پیچ خورد افتادم زمین، فکر کنم فقط رگ به رگ شده.
پایش را در دستش گذاشت و گفت:
- کبود شده که! نشکسته باشه؟ سهراب برو آماده شو ببریمش دکتر، بلند شو یه شنل بپوش بریم دکتر پاشو، پاشو بریم.
آرام لب زد:
- نه نمی‌خواد زیاد درد نمی‌کنه، این کبودی هم به‌خاطر این هست که رگ به رگ شده، یه مسکن بخورم خوب میشه.
پایش را روی زمین گذاشت و گفت:
- آرام بیا بذارش رو تخت، من برم روغن زیتون و بادام تلخ بیارم بزنیم ببینیم خوب میشه.
با لبخند مزخرفی که به لب داشت گفت:
- ولی با این روغن فقط پام رو چرب می‌کنی.
آرام به طرفش امد و بلندش کرد و جثه‌ی لاغرش را در آغوش گرفت روی تخت گذاشتتش و مادرش زود رفت روغن را آورد زد به پایش.

***

شب پدرش رفت فرودگاه او به خاطر پایش نمی‌توانست همراه‌شان برود. پدرش گفت نمی‌خواهد با او برود فروگاه، چون از این سفرها زیاد می‌رفت و هربار لازم نیست بروند.
از اتفاق ان شب چند روزی گذشت و پایش هر روز بهتر و بهتر می‌شد، از روزی که فکر کرد که پایش خوب شده روزهاش‌ به آکادمی رقص می‌رفت و با دخترها تمرین می‌کرد و شب‌ها بعد از شام تمرین می‌کرد، پایش کمی خوب شده بود ولی بیشتر مواقع وقتی تمرین می‌کرد، درد می‌کرد و او هم ترجیح می‌داد که استراحت کوتاهی به پایش بدهد، عصر‌ها هم همراه ساحل به زبانسرا می‌رفت. روز آخر که آکادمی بود خانم آسایش امد به رختکن و گفت:
- امروز روز آخره! بلیت‌ها رو برای فردا شب گرفتم، فردا شب حرکت می‌کنیم، فقط یادت نره تمرین نکنی و تو دیگه به تمرین نیازی نداری فقط در حد یه نرمش کوتاه همراه با کفش‌هات. ساعت پرواز رو هم بهتون میگم... .
سرش را تکان داد و گفت:
- چشم، حتما با کفش می‌رقصیدم.
در دلش گفت خوب استکه هنوز نمی‌داند که چه بلایی سر پایش آورده است.
ان روز تقریباً تا نزدیک‌های ظهر آکادمی بود، رفت خونه بعد یه استراحت کوچک نهارشان را خوردن و از عصر مشغول چیدن لباس‌هایش شد هر چه لازم داشت را در چمدان چپاند و کیف دستی کوچیک و یه جفت کفش اضافی هم گذاشت، خودش می‌دانست غیر ان کفشی که قراره است بپوش غیرممکن است یکی دیگر بپوشد ولی او همیشه محافظه کار بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین