جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Blue با نام [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,947 بازدید, 30 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرام بخواب] اثر «blue کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Blue
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
نام رمان: آرام بخواب
ژانر: عاشقانه
نام نويسنده : blue
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: دوقلويي كه بعد از سال ها خانواده ي خالشون رو كه از كانادا اومده بودن رو ديدن و به خاطر شرط پدربزگشون مجبور به ازدواج با پسر خاله هاشون ميشن…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7

پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p1
Nora:

-شكلاتي و دارك
تارا-باشه
رفتم سر ميز نشستم و چشم چرخوندم اطرافو زير نظر گرفتم تا، تارا بياد
تارا-بگير
سيني رو گذاشت جلوم و خودش هم روبه روم نشست
بستنيمو برداشتم-تارايي؟
تارا-هوم؟
-به نظرت كار درستي كرديم امسال كنكور نداديم؟
تارا-خب امادگيش رو نداشتيم. يه سال وقت داريم خودمون رو جمع و جور كنيم واسه كنكور
-كاش يه شاهزاده سوار بر اسب سفيد بياد من رو بگيره راحت بشم
تارا-بشين تا شاهزاده جونت بياد
اداشو در اوردم-يي يي يي يي مياد و ميكنمش تو چشت
تارا-زود بخور بايد برگرديم اراد هم كم كم پيداش ميشه
-بابا اه من حوصله ندارم اصلا چرا اينا قبل اومدنشون خونه نگرفتن
تارا-غر نزن الكي
-خب من حوصلشونو ندارم ماشالا كمم نيستن پنج تا ادم گنده بزارمشون تو كو
چپ چپ نگام كرد
ادامه دادم-كوچه عزيزم كوچه اه هميشه عين مامانا رفتار مي‌كني
گوشيش زنگ خورد-اراده…جانم اراد…اره ما داخليم، بيا توهم بشين ما تازه نشستيم…بيا منتظرتيم..باشه باشه
قط كرد
تارا-برم واسه اراد اب طالبي سفارش بدم تا مياد
چند دقیقه طول كشيد تا بياد و با اراد اومدو نشست
اراد-خاله اينا اومدنا مامان خانم دستور داد زودتر بريم خونه
-ول كن بابا
تارا-اره زشته زودتر بخوريم بريم خونه بعد چند سال اومدن نباشيم. ميدوني كه، مامان مي‌كشتمون دير بريم
فوشي زير لب دادم-ديديشون تو اراد؟
اراد-نه هنوز، ميگما باز خوبه دوتا اتاق اضافي داريم وگرنه كجا جاشون مي‌داديم
-واقعا ، الان چطوري ميخوابيم؟
اراد-نميدونم والا حتما امير و محمد تو يه اتاق، خاله و شوهرش تو يه اتاق
تارا-پس يسنا چي؟
اراد با خباثت لبخندي زد-مي‌تونه بياد تو اتاق من
تارا محكم زد تو بازوش و خنديد-كوفت..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p2
Nora:

اراد-يالا جمع كنين بريم دير شد
-بريم
رفتيم سمت ماشين. تارا رو كنار زدم-شرمنده من جلو مي‌شينم من قل بزرگترم
چيزي نگفت و مثل هميشه چپ چپ نگام كرد و عقب نشست
-واي اينقدر خستم برم خونه غش مي‌كنم
اراد-منم، از صبح كارا ريخته شده بود رو سرم و شما دوتا هم كه جيم زدين رفتين
گوشي اراد زنگ خورد-جانم مامان…ما تو راهيم…فعلا
-چي گفت؟
اراد-چي گفت به نظرتون؟
من و تارا باهم گفتيم-پس كجا موندين شما سه تا؟نمي‌گين دست تنهام مهمون اومده؟
خنديديم
-چه مهموني هم اومده، عزيز دوردونه مامان
اراد-فكر كنم ديگه تحويلمون نگيره الان اون دوتا نره غول ميشن پسراي عزيزش
-ديديشون؟
اراد-نه هنوز
-فكر كردم از خونه اومدي
اراد-اره ولي وقتي من رسيدم اون دوتا با ماشين بابا رفتن بيرون
-پس فقط يسنا جونو ديدي
موزيانه خنديد
تارا-اينجور كه ميخندي مشخصه بد كراش زدي
اراد-كراش زدم چه كراشي چقدر عوض شده اين دختر
-چند سالش شده؟
اراد-ميدونم دبيرستانيه و فكر كنم ميره دوازدهم امسال
تارا-چقد بايد بدبخت باشي كه سال اخر دبيرستانتو ايران بگذروني
-واقعا خيلي
هنوز حرفمو كامل نكرده بودم كه تصادف کردیم و سرم محكم خورد به داشبورد
چشامو باز كردم
قلبم تند تند ميزد و احساس درد مي‌كردم
تارا-چيشد؟نورا خوبي؟
اراد-لعنتي خب مرض داري خلاف مي‌آي مرتيكه
برگشت سمتمون-من مي‌رم،نورا؟نورا خوبي؟؟
شوك بدي یهویی بهم وارد شد
اراد-تارا قرصش؟قرصش كجاس؟پاشو ببرش عقب دراز بكشه
نفهميدم چطور عقب دراز كشيدم و تارا قرصو گذاشت زير زبونم
انتظار داشتم صداي دعوا بياد ولي خبري نبود
از تارا هم خبري نبود. وقتي حس كردم حالم بهتر شده پياده شدم
انگار مشغول خوش و بش بودن!
اخم كردم. رفتم جلو تا ببينم چه خبره
با ديدن محمد و امير چشام از تعجب گرد شد
اينجا چيكار مي‌كردن
خنگول خب حتما مي‌خواستن برن خونه اينم مسير خونست
با شنيدن صداي سلام به خودم اومدم
محمد-سلام دختر خاله
امير منو كه ديد زد زير خنده
اخم كردم-به چي مي‌خندي؟
اراد و تارا برگشتن نگام كردن اونا هم خنديدن
اراد-پيشونيت
تازه يادم افتاد خورد تو داشبور
دستمو گذاشتم روش و اخي گفتم
ورم كرده بود-هر هر به خودتون بخندين…
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p3
Nora:

-الان جاي اينكه بياين از من عذر خواهي كنين هر هر ميخندين؟شما دوتا هم با اون حال بدم ولم كردين رفتين مرسي واقعا
محمد با لبخند مهربوني نگام كرد-ما معذرت ميخوايم دختر خاله
اروم شدم و زل زدم به صورت پر از شيطنت و خباثت امير
مثل اينكه قراره ابم با يكي توي جوب نره
از اين بهتر نميشه!
تارا-حالا منتظر چي هستيم بريم خونه
اراد-اره تارا راست ميگه بريم خونه مامان اينا هم منتظرمونن واسه ي شام
سوار ماشين شديم
-چقد عوض شدن
تارا-اره كانادا بهشون ساخته
-مسخره ها نيومده گند زدن
رسيديم خونه
مامان-عه عه نورا؟چيشده خوبي؟
-خوبم مامان، خوبم
مامان-بيا پسرم خوش اومدي
الان نبايد مامان نگرانم ميشد؟
حرصي نگاش كردم
رفتم به خاله اينا هم سلام كردم كه باز خاله سوال مامانو پرسيد
-هنرنمايي پسراتونه خاله
چشاش گرد شد-چي؟
-تو مسير يك طرفه برعكس اومدن، يهو ماهم تصادف كرديم سرم محكم خورد به داشبور
خاله-واي خوبي الان؟امير؟محمد؟چيكار كردين اين بدبختو؟ مگه رانندگي بلد نيستين!
امير-ميخواست كمربند ببنده
شوهر خاله-عه امير
با حرص نگاش كردم-ميرم لباسامو عوض كنم
بعد از شام دور هم نشستيم
خاله-ماشالله عزيزم چقدر بزرگ شدين
با خنده اضافه كرد-اصلا قابل تشخيص نيستين
من و تارا بهم نگا كرديم
خنديدم-من نورام خاله
يكم فكر كردم موهامو نشون دادم-من موهام يكم حالت داره موهاي تارا صافه اينجوري ميتونين تشخيص بدين…البته به اينم توجه نكنين راحت قابل تشخيصيم اينقدر كه رفتارامون متفاوته!
خاله-مشخصه تارا خيلي ارومه به مامانش رفته
مامان-اره دقيقا اون زلزله هم شبيه تو شده
خنديديم
مامان-اينجا ميمونين ديگه يوكابد؟
خاله-اره فقط بايد يه خونه خوب پيدا كنيم از اينجا بريم مزاحمتون نشيم
مامان اخم كرد-اين چه حرفيه خونه خودتونه خونمون هم بزرگه جا تنگ نيس هرچقدر كه دلتون ميخواد اينجا بمونين
بابا-اره راحت باشين همينجا بمونين و واسه خونه عجله نكنين
شوهرخاله-دستتون درد نكنه
مامان-يسنا عزيزم چقدر ساكتي چقدر بزرگ شدي قربونت برم كلاس چندمي؟
اينقدر مامان ذوق داشت از ديدن خواهرش بقيه رو فراموش ميكرد ماهم هي بهش ميخنديديم
خاله-هنوز يخش اب نشده دخترم
يسنا-سال اخر هستم البته قبلي هنوز تمام نشده
مامان-چقدر بامزه حرف ميزني عزيزم
خاله-ما هميشه باهاش فارسي حرف ميزديم ولي خب چون سنش خيلي كم بود رفتيم كانادا هميشه لهجه داره موقع حرف زدن
مامان-يادش بخير چقدر كوچولو بودين همتون
همه سكوت كردن
خاله-كي ميريم پيش بابا؟
مامان-حالا بعدا حرف ميزنيم
يكم چشم و ابرو اومدن
محمد-خبريه؟ميخوايم بريم پيش بابابزرگ؟…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p4
Nora:

مامان-اره يه خبرايي هست كه بهتره بابا بهتون بگه
منو تارا بهم نگاه كرديم
-چيزي ميدوني؟
تارا-نه والا
يكم صحبت كرديم و هركي رفت تو اتاقش كه بخوابه
يسنا هم اومد پيش من و تارا
-يسنا؟
يسنا-بله
يسنا يك سال ازمون كوچيك تر بود اصلا چيزي ازش يادم نمياد فقط از امير و محمد يكم يادمه اونم چون از من بزرگتر بودن و خيلي باهامون بازي ميكردن
-چرا درستو اونجا ول كردي اومدي ايران؟
يسنا-اوه نه من ول نكردم…من كلاس هاي انلاين دارم
-هومم فكر كردم ميخواي اينجا درس بخوني
خنديد-نه اصلا فكرش هم نكن
تارا-خاله بهت گفته چرا اومدين ايران؟
يسنا-نه به من چيزي نگفت
بعد از يكم صحبت سه تامون خوابيديم…
با حس دردي كه تو صورت و بدنم پيچيد هيني كشيدم و صداي خنده ي بلند تارا به گوشم رسيد
چشماي خواب‌آلودمو باز كردم
طبق معمول باز هم از تخت افتاده بودم پايين
عصبي بلند شدم-به عمت بخند
بينيم درد می‌کرد
تارا-من نميفهمم چرا مثل ميمون ميخوابي
-خودت ميموني اشغال
رفتم سمتش كه دويد رفت بيرون
-جرئت داري وايسا تارا
تارا-تلاش نكن بهم نميرسي
از پله ها دويد رفت پايين و منم دنبالش بودم
خونه خلوت بود
تا اومدم برسم بهش امير از اتاقش اومد بيرون و تصادف شديدي رخ داد!
دلم درد ميكرد و با اين برخورد انگار بدتر شد
امير-هر موقع خواستي ميتوني بلندشي تعارف نكن
اخم كردم و از روش بلند شدم
تارا-خوبيد؟
امير-اينكه منو له كرد با اين وزنش! موندم چطور اتاق طبقه بالا رو سرمون اوار نميشه
تارا خنده ي ارومي كرد و برگشت زل زد بهم-باهم كنار بيايد ديگه ميرم زنگ بزنم به مامان
رفت
اخمي كردم
متوجه يه چيزي شدم و فقط ميخواستم برم تو اتاقم
-باشه تو خوبي گودزیلا
امير-منتظر چيزي هستي؟
-نه تو چرا نميري تو اتاقت؟
امير-ميخوام مطمئن بشم انگل دور اتاقم نباشه
حرصي نگاش كردم
دستامو پشت سرم گره زدم و برگشتم كه برم سمت اتاقم
امير-وايسا سوسك پيش پاته
جيغي زدم و پريدم بالا-خيلي عوضي اييي
امير-همينه كه هست…زودبرو بالا تا بيشتر از اين خوني نشده!
و برگشت تو اتاقش
فقط سريع رفتم بالا
تقصير منه
نبايد بهش رو بدم پسره ي پرو
تارا نشسته بود رو تخت با مامان حرف ميزد
وسايل مورد نيازو برداشتم رفتم دستشويي
-بقيه كجان تارا؟
تارا-رفتن بگردن يكم و كاراشونو بكنن
-فقط امير خونس؟
تارا-اره…نميدونم چرا نرفت
-اميدوارم نخوان زياد بمونن
تارا-خوبه كه يكم از اون بي روحي در اومده خونه
در جوابش چيزي نگفتم
-گشنمه تارا
تارا-ميتوني بري صبحونه بخوري…به همين راحتي
-نميتونم
پاهامو جمع كردم تو شكمم
نگام كرد و يكم بعد بلند شد-بيا بريم پايين
لبخندي زدم-قربون قل دومم بشم
تارا-بسه اينقد چاپلوسي نكن بدبخت
رفتيم پايين
برام تخم مرغ و چايي اماده كرد
-تارا قرص مسكن تو همون سبدس ديگه؟
تارا-اره
نشست كنارم
مشغول خوردن بودم
تارا هم بيسكوييت و چايي ميخورد-فكر كنم امشب بريم سينما
صداي امير اومد-اره ميريم…داشتم با بابا حرف ميزدم
نشست اونطرفم و به تارا نگا كرد-امروز چند شنبس؟
تارا-پنج شنبه
امير-شما مدرسه نداريد؟
تارا-نه دو سه روز قبل اينكه بياين نهاييامونو داديم
امير-كنكور هم داشتين درسته؟
تارا-اره ولي من و نورا سال بعد ميديم
امير-هوممم
تشكر كردم از نورا رفتم بالا…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p5
Amir:

-چشه اين؟
تارا-هيچي
ظرفا رو بلند كرد و رفت بشوره
-تارا نميري بيرون؟
تارا-نه كار دارم چطور؟
-ميخواستم برم اطرافو ببينم
تارا-چرا با مامان اينا نرفتي
-جمعشون خيلي پير بود
تارا-خب با نورا برو اون زياد ميره بيرون
-نه ولش كن مهم نيس
تارا-چرا تعارف ميكني ميخواي من بهش بگم؟
-نه بابا تعارف چيه
يهو صدا در اومد
تارا-واا كيه
بلند شديم از اشپزخونه رفتيم بيرون
از پنجره ي بزرگ كنار در نورا رو ديدم كه داشت ميرفت
تارا-وا چرا اينجوري كرد…لباس بپوشم برم دنبالش
-وايسا من ميرم
تارا-اخه
-ميرم من نگران نباش
تارا-ممنون
لباس بيرون تنم بود و سريع رفتم دنبالش
داشت قدم ميزد
قدمامو تند كردم ولي يهو ترجيح دادم نفهمه دنبالشم
همزمان اطرافمم نگا ميكردم
از خيابون رد شد
دنبالش رفتم و بين ماشينا گمش كردم
كجا رفت اين دختر؟
همونطور اطرافمو نگا ميكردم كه صدايي از پشت سرم اومد-چرا اومدي دنبالم؟
سريع برگشتم
خودمو كنترل كردم فكر نكنه خبريه-تارا نگرانت شد خواست بياد من جاش اومدم يه وقت توعه كله شق كار دست خودت ندي!
-من مراقب خودم هستمتو حواست باشه يكي اينجوري دورت نزنه باهوش
حرفشو زد و رفت
رفتم دنبالش
يه جوري بود قيافش انگار يه غمي پشتش بود
-چيزي شده؟
نورا-اگه شده باشه چرا بايد به تو بگم
-راست ميگي بايد حرفاتو به يكي بزني كه براش مهم باشه…
با تماس مامان برگشتيم خونه
خاله-بريد لباساتونو عوض كنيد تا ناهار ميزاريم
نورا-باشه
رفت بالا
اتاق من و محمد پايين بود
رفتم سمت اتاق و مامان اومد دنبالم-امير؟
-جانم مامان
بلوزمو در اوردم
مامان-تو از نورا خوشت اومده؟
متعجب نگاش كردم-چي ميگي مامان تازه سه روزه اومديم و اين دخترو از نزديك ديدم
مامان يه چيز زير لب گفت و ادامه داد-زود بيا بيرون
رفت و من با دنيايي از سوال تنها گذاشت
محمد اومد داخل و رفت سمت چمدونش-چرا ماتت برده
-مامان اين اواخر چيز عجيبي بهت نگفته؟
برگشت سمتم-چي مثلا؟
شونه هامو دادم بالا-هيچي ولش كن
درو باز كردم و مستقيم سمت ميز
با ديدن ميز شكمم قارو قور كرد و كنار تارا نشستم…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p6
Amir:

نورا-بابا لطفااااا
عمو ارش-نورا واقعا به خاطر يه تولدت ميخواي اين همه خرج كني؟
نورا-بابا خب تولد هيجده سالگيه من و تاراس
اه اه چقد لوسه كاش جاي باباش بودم ميزدم تو گوشش
خاله-ارش اذيتشون نكن ديگه
تارا-واسه من خيلي فرقي نداره حالا يه تولده ديگه
زيرزيركي لبخندي زدم
واقعا دختر عاقلي بود تارا و نورا يكم نچسب بود
نميدونم شايدم زود دارم قضاوت ميكنم
ولي خب اگه همونايي باشن كه وقتي نه سالم بود، بودن
پس قضاوتم كاملا درسته
صداي جيغ نورا كه به گوشم خورد به خودم اومدم
داشت گونه باباشو ميبوسيد-مرسيي بابااا خيلي دوست دارم تارا فدات بشه
خنديدم
تارا فقط چشاشو گرد كرد
مامان-تولدتون كي بود؟شيشم؟يادمه با تولد محمد يه روز فاصله داشتن
تارا-بله شيش تير
عمو ارش-من ميرم بخوابم با اجازتون
خاله-خب ديگه حالا ميتونين سه تايي جشن بگيرين امير هم نخودي اون وسط يه شمعم براش بزاريد
محمد-عه نه منكه سني ازم گذشته
نورا-اوو حالا انگار سن بابابزرگمو داره چقد ماستين شما دوتا، خاله اينا چين تربيت كردي
مامان-ميسپارمشون به خودت نورا يكم از اين حالت پيرمردي درشون بياري…البته!
برگشت نگام كرد-امير خيلي شيطون بود اونور، اينجا فكر كنم هنوز يخش اب نشده
نورا-بريم خريد امشب؟يكمم تم و اينا ببينم براي تولد
تارا-حوصله ندارم نورا
نورا بلند شد كتابشو از دستش كشيد گذاشت رو ميز-پاشو ديگه عه
تارا چيزي نگفت و دنبالش رفت بالا
مامان-شما دوتا هم بريد باهاشون
خاله-اره بريد تنها نباشن بچها ارش هم خيالش راحت تره
مامان-پاشيد ديگه چرا منو نگا ميكنيد
اصلا حوصله نداشتم ولي ناچار بلند شديم من و محمد
خيلي سريع اماده شديم نشستيم رو مبل
تارا و نورا هم اومدن
خاله-بچها با امير و محمد بريد
نورا-چرا مامان؟اذيتشون نكن شايد نميخوان بيان
ميدونستم از عمد اينو گفته
مامان-ما كه مجبورشون نكرديم عزيزم
بلند شدم و لبخند بدجنسي زدم-ما ميايم مگه نه محمد؟
محمد-اره…اره بريم
نورا چپ چپ نگام كرد و بعد خدافظي رفت بيرون
تارا هم دست پاچه رفت دنبالش
نگاهش خيلي ارامش داشت كلا
رفتيم بيرون
محمد-كجا ميريد؟
نورا-شما كه بلد نيستين من ميشينم پشت فرمون
-نخير خودم ميشينم شما بفرما عقب
نورا-عه اينطوريه؟
-اره عزيزم دقيقا همينطوريه
نورا-بيا تارا
رفت سمت در
تارا-عه نورا بيا كجا ميري
نورا-بريم تارا
محمد-اذيتش نكن ديگه
-خيلي زبونش درازه
محمد-ولش كن من حوصله غرغرا مامانو ندارم
سويچو از دستم كشيد رفت دنبالشون بيرون
به ماشين تكيه دادم
كمي بعد سه تاشون اومدن
نورا لبخندي از پيروزي زد-چيه كم اوردي
-نه والا فقط ميدونم با ايديتا(احمق ها) نميشه حرف زد
چشاش گرد شد-تو چي گفتي!
بهش چشمك زدم-شرمنده فكر نميكردم سوادت برسه
در شاگردو باز كردم نشستم
نميدونستم چي ميگن و كمي بعد نورا نشست پشت فرمون
از خونه زد بيرون و الحق رانندگيش خوب بود
با به ياد اوردن چيزي برگشتم سمتش-مگه تو گواهينامه داري؟؟
نورا-نه ولي چند روز ديگه ميگيرم با اجازت!
-شرمنده اجازه نميدم! اخه كي به اين رانندگي گواهينامه ميده؟
نورا-عه باشه عزيزم
يهو سرعتشو زياد كرد و از بين ماشينا لايي رفت
تارا-هيي نورا بسه الان ميكشيمون
سرعتشو كم كرد و اروم پشت يه ماشين ايستاد
محمد-چقدر خوب رانندگي ميكني از كي ياد گرفتي؟
نورا-بابا يادمون داد و تقريبا دو ساله كه رانندگي ميكنم
محمد-هوووم جالبه…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p7
Nora:

داخل بازار مي‌چرخيديم و بالاخره يه لباس ديدم عاشقش شدم-تارا اونو ببين چه خوشكله بيا بريمممم
تارا-نه خيلي بلنده
ذوق زده رفتم سمت مغازه
رفتم پوشيدمش و درو يكم باز كردم
ان*داممو خيلي قشنگ تر كرده بود و كمر باريكمو به رخ ميكشيد
تارا-چقدر بهت مياد
در يكم بيشتر باز و شد و امير پرو پرو اومد جلو-اه چقد زشت شدي چرا اينقدر پوست و استخوني
صداي معترض محمد اومد-اذيتش نكن
چپ چپ نگاش كردم
امير-كاپش كوچيكه يا كلا كوچيكه؟
كفشمو از رو زمين برداشتم-خيلي بيشعوري اشغال برو گمشو
با خنده در رفت
خودمم خندم گرفته بود ولي جلو خودمو گرفتم
تارا هم فقط ريز ريز ميخنديد
لباسيو دستش ديدم ازش كشيدم-ببينمش، چقدر نازه اينو ميپوشي؟
تارا-اره
لباس من بلند بود لباس تارا تا بالاي زانوهاش بود
سريع عوض كردم اومدم بيرون-چرا پرو نكردي؟
تارا-حوصله ندارم
-بريم حساب كنم
رفتيم سمت صندوق
يه پسري بود-همين دوتا؟
-بله
كارتمو در اوردم
پسره-٩٥٦ تومن…قابلتون هم نداره
-ممنون بفرماييد
تا خواستم كارتو بهش بدم يه كارت اومد جلو صورتم-از اين كارت بكشيد لطفا
تارا-نه لطفا كارتتو ببر امير
امير-نخير با ما اومدين بيرون ماهم حساب ميكنيم
-وا
تارا پريد وسط حرفم و كارتو از دست امير كشيد و گرفت سمتش-ممنون بابت اين لطفت ولي نميتونيم قبول كنيم. اصرار نكن لطفا
اينقدر تارا با ارامش حرف ميزد ادم مسخش ميشد
و متوجه امير هم شدم كه زل زده بود به تارا
خيلي اروم كارتو از دستش گرفت-خيله خب اصرار نميكنم
ماهم حساب كرديم رفتيم بيرون
جلوتر از اونا خودمو به محمد رسوندم-چرا اينقدر ارومي
محمد-نميدونم…هميشه اروم بودم…منو يادت نيس؟
-نه والا هيچي ازتون يادم نيس همش شيش سالم بود اخرين بار ديدمتون
اون دوتا خودشونو به ما رسوندن
امير-بريم يه چيز بخوريم شكمم داره قارو قور ميكنه
-وايي اره بريم منم خيلي گشنمه
تارا-والا خوبه اندازه دو نفر غذا خوردي و هنوز گشنته!
اروم با شونم زدم به شونش-عزيزم از كجا ميدوني دو نفر نيستم؟
چپ چپ نگام كرد و قهقهه زدم
امير-البته منطقي بخوايم بهش نگا كنيم درست ميگه! از كجا ميخوايم بفهميم دو نفره؟شايدم سه تا يا چهارتا
-نه ديگه غلط كردن همون يه دونه كافيه
رفتيم سمت فود كورت بازار و هركي از يه جا غذاي مورد علاقشو گرفت
محمد-اينجا كي اف سي نداريد درسته؟اخه تا الان هيچ جا نديدم ازشون
-اره نداريم
گوشي امير زنگ خورد و سريع جواب داد-جانم…خواب بودي خب…ما يكم ديگه ميايم خونه ديگه…عه جيغ نزن كر شدم دفعه بعدي ميبرمت…غر نزن يسنا
قطع كرد
محمد-چي ميگفت
امير-ميگه چرا منو نبردي
نوبتي چراغ اين بيل بيلكامون روشن شد رفتيم سفارشمونو گرفتيم و افتاديم به جون غذا…
 
موضوع نویسنده

Blue

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
31
52
مدال‌ها
1
#p8
Nora:

شب باهم رفتيم شهربازي و بيشتر من و امير و يسنا سوار ميشديم
اون دوتا ماست نگامون ميكردن
در حالي كه سرم گيج ميرفت از پله ها اومدم پايين
-لعنتي چقدر تكون ميخورد
تارا-گفتم نرو
-من دلم نميخواد بدون اينكه هيجانو تو زندگيم تجربه كنم بميرم
سرم گيج رفت و امير منو گرفت-بيا بشين
-تو خودتم سرگيجه داري…ولم كن نيوفتي روم من هنوز ميخوام زندگي كنم
منو نشوند رو صندلي-تو اگه ميخواستي زندگي كني سوار اون نميشدي
-نه، فقط ترجيح ميدم درحالي كه با وزنت لهم كردي نميرم
امير-دلتم بخواد همه خودشونو ميكشن واسه همين وزن و هيكلم
به بينيم چين دادم-برو پيش همون اوسكولايي كه خودشونو واست ميكشن…نهايتا اونا بتونن تحملت كنن
تارا هم اومد سمتمون-اوو بابا چقدر داغونيد بسه ديگه كل كل بريم خونه
يسنا-واي مردم من
محمد-بهت گفتم نرو، تو اخه مال اين بازيايي؟بايد بري چرخ و فلكتو سوار بشي
يسنا محكم زدش-اره تو خوبي كه همون چرخ و فلكم نميتوني سوار بشي
خواستم به امير حرفي بزنم يهو خودشو كشيد عقب و بلند شد-بسه ديگه بريم
چش شد يهو؟
امير-بستني ميخوريد؟
-اره من ميخورم
تارا-تهوع ميگيري
-مشكلي نيس خوبم
امير-پس تارا باهام بيا
سويچو پرت كرد سمت محمد-دخترا رو ببر تو ماشين
رفتن و تارا و با دودلي رفت دنبالش
اب دهنمو قورت دادم
فقط منتظر بودم بريم خونه
يه جوري بودم
حالم يه جور غير قابل توصيفي بود
نفس عميق كشيدم و برگشتم سمت محمد-محمد اب داري؟
محمد-اره بيا
بطري ابشو گرفت سمتم
ازش گرفتم و كلشو خالي كردم رو صورتم
محمد-سرماميخوري ديوونه
يسنا-ايي گرمه واقعا
-نميتونستم بايد يكم اب ميريختم رو صورتم
بطريو انداختم تو سطل
به خودت بيا احمق!
سوار ماشين شديم و يكم بعد امير درحالي كه ميخنديد با تارا اومد
محمد سريع رفت سمتشون
بستنيو ازشون گرفتم-حالا دوست داشتي بلند تر ميخنديدي مطمئن بشي ادم فضاييا هم صداتو ميشنون
امير با لبخند زل زد به تارا-اخه نميدوني اذيت كردن خواهرت چه كيفي ميده
لبمو تر كردم-تو غلط ميكني اذيتش كني…بكني با من طرفي
يه نگا از سر تا پا بهم انداخت-برو بگو بزرگترت بياد جوجه
-حالا فعلا مرحله منو رد كن زردالو…بزرگ ترمم برات ميارم
بعد يكم گپ زدن رفتيم خونه
تا رسيديم بدون اينكه با كسي حرف بزنم رفتم اتاق، لباسامو عوض كردم و دراز كشيدم
چشامو بستم
همش اون صحنه ميومد جلوي چشمام:
"جيغ بلندي زدم-امير بگو وايسه!
يهو بغلم كرد و با صداي بلند گفت-چشاتو ببند و اروم باش
بغلش ارومم كرد
خيلي خيلي داشت بالا ميرفت و واقعا ترسيده بودم
وقتي ايستاد،هنوز تو بغل امير بودم
اروم چشامو باز كردم و خيلي اروم ولم كرد-خوبي؟
سرمو تكون دادم و با دستم شروع كردم باد زدن خودم-هوف خوب شد تموم شد"
اينقدر به لحظه هاي شهربازي فكر كردم نفهميدم كي خوابم برد…
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین