جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ با نام [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,572 بازدید, 23 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۲_۲۱۴۶۲۷.png
نام رمان: آرام همچو نگاهت
نویسنده: معصومه صیدکرمی
ژانر: عاشقانه_ اجتمایی_ معمایی_ درام
عضو گپ نظارت: s.o.w 5

خلاصه:
چرخ زمانه همچنان می‌خواهد پیروز میدان
باشد!
فلسفه‌ی زندگی را باید درک کرد، اما بازیگر قهار زمانه کیست که می‌خواهد سرنوشت را به نفع خود تغییر دهد؟!
خوب می‌دانست که آفتاب هم تاریکی را روشن نمی‌کند... .
راه را گم کرده‌است که حتی چشمانش هم چاره‌ساز نیست... .
تنها امید است که راه‌گشای اوست!
شاید روزگار است که یک‌بار دیگر دلش به رحم آمده تا دوباره سخاوت خود را با تابش مهر نمایان سازد... .
یکی در آسمان و دیگری در قلب!
 
آخرین ویرایش:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,480
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2
به نام نامی او

مقدمه

مگر زندگی چه بود؟!

چیزی بیش از آن است که در آرامش به سر ببری؟! اما کجاست که آن را در نگاه تو می‌جستم!

ایستاده‌ام!

می‌نگرم، اما نمی‌دانم به چه! غبار یا مه؟

اما!

زندگی می‌گذرد! همانند دایره‌ای که باید در آن چرخید!

زندگی شیرین خواهد شد! چون شیرینی یک روز قشنگ.

زندگی زیبا می‌شود! مانند لذت یک خواب عمیق... .

زندگی آرام خواهد شد! آرام همچو نگاهت... .


***

نفس عمیقی کشید، احساس ترس و نگرانی از وضعیت جسمانی مرد روبه‌رویش نه تنها به او بلکه به تن همه‌اشان رخنه کرده بود...
با زبانش لب‌های خشکش را تر کرد و آستین لباسش را بر عرق پیشانی‌اش کشید... با صورتی برآشفته به مرد نیمه جان روبه‌رویش چشم دوخت...
- کا رحمان خاسی؟(آقا رحمان خوبی؟)... یه دفعه چِت پی هات؟(یه دفعه چت شد؟) هوش ت ها لَه کونه؟(حواست کجا بود؟)
- دایان نمی‌بینی نمی‌تانَه حرف بِزَنَه؟ مثلاً اَ کوه افتادَه!
صدایش را بلند تر کرد و پشت سَری‌اش را خطاب قرار داد...
- ژیان دِ این ماشینَه چِش شد، بنده ی خُوآ(خدا) تلف شد!
ژیان نفس زنان به آن‌ها نزدیک شد...
- عباس چته داد میزنی؟! ها(آره)، آمبولانس آمَدَه ولی نمی تانَه رد بشَه... باید دسته جمعی وَرداریمش!
با پوزخند عباس همه به او نگاه کردن...
- ها! معلومَه که نمی‌تانَه! اگه این روستا راه داشت کِه دیَه کولبر نمی‌خواست، بلند شید! باید ببریمش...
دایان از سرخی چشمانش به حال درونی او پی برد... سرش را به طرفین تکان داد تا شاید بتواند افکارش را سامان دهد! اما جان آن مرد میانسال از همه چیز مهم‌تر بود... سرش را بالا گرفت...
- محمد! ژیان! شما دَستاشَه بگیرید، منو عباس هم پاهاشَه بلند می‌کنیم... یک، دو، سه... یاعلی...
هیچ ک.س حرفی نمی‌زد... همه دغدغه‌هایشان را در ذهنشان مرور می‌کردند... مخصوصا عباس! این شرایط تلنگری سخت بود که حقیقت را چنان پتکی بر سرشان می‌کوبید... اینک باید منتظر باشد! که قرعه‌ی بعدی به نام کیست؟!
اگر به آن شغل می‌گفتند، پس چرا آن را به اجبار پذیرفته بودند... جبری که دنیا برای آنها رقم زده بود، تاوان کدام اشتباهشان بود که باید نام کولبر بودن را به دوش می‌کشیدند اگرچه اختیاری نبود آنچه انتخاب کردند... اما به قول محمد بهتر از گدایی کردن بود...
دایان زیر لب با خود حرف می‌زد... با حس کردن ناهمواری زیر پایش حواس خود راجمع کرد...
- این طِرَف شیبِ بدی داره! مواظب باشید!
- خُوآ(خدا) دانَه بعدی نوبت کیَه از این درَه سر در بیارَه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2
نیمچه لبخندی بر لبان محمد ظاهر شد...
- زُوانِتو(زبانتو) گاز بگیر کاکه گیان(داداش عزیزم)... مَه(من) هَنو(هنوز) آرزو دارم‌ها! می‌خوام دالِگِمَه(مادرم رو) ببرم وِه یو(عروس) بیاره!
گویا حرف‌هایش آشفتگی خاطر ژیان را بیشتر کرده بود...
- دِ بَسِتَه دِ، سَرِمانَه بردی! ما تو بدبختی غرق شدیم... اونوقت تو فکر کجاها رَه می‌کنی!
دایان که تاکنون ساکت بود به چهره‌ی برافروخته‌ی پسرک زود جوش نگاه کرد، می‌دانست چیزی در دل ندارد! مطمئناً
اگر جلوی این گفت‌وگو را نمی‌گرفت به جاهای خوبی ختم نمی‌شد...
- بس کنید! موضوع‌های مهم‌تری هم هست که بشه روش بحث کرد...
تحکم صدایش آنها را به سکوت وا داشت، البته شاید به خاطر این بود نسبت به آنها چندین سالی بزرگ‌تر بود...
خونسرد بود؟ یا شایدم درونش آشوب بود و نقاب آرامش بر چهره زده بود؟
- یکم بیشتر بلندش کنید! خوبه!
بی‌توجه به سفید پوش کنارش آن را درون ماشین گذاشتند، در ظاهر فوریت بود اما حتی به خودش زحمت نداده بود که برانکارد را در چند متری آنها بیاورد... البته شاید او تقصیری نداشت! اینگونه اتفاقات دیگر برایش عادی شده بود... این سومین نفری بود که در این ماه دچار حادثه شده بود!
- خانواده‌اش خبر دارن؟
محمد خاک‌های روی شلوارش را تکاند و در جواب آن مرد سرش را بلند کرد ...
- ها! به خانواده‌اش خبر دادیم، اما اینم شماره برادرشه... یادداشت کنید!
***
دستان پر از آبش را بر صورتش زد، تا خستگی روز سختش را از چهره‌اش دور کند به دنبال محمد و عباس روبرگرداند که با جای خالی‌اش مواجه شد...
- ژیان؟!
بند کفش‌هایش رو محکم کرد و سوالی بهش خیره شده...
- هوم؟!
- کجارفتن؟!
با دست موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش را به سمت بالا هدایت کرد...
- پی گلدره!
به او پشت کرد تا راهش را ادامه دهد که دست دایان بر شانه‌اش نشست...
- اتفاقی افتاده ژیان؟! همش تو خودتی، مثل همیشه نیستی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2


- نه! هیچی!
- تو با خودت چه فکری کردی؟ اینکه می‌تانی چیزی از رفیق چند سالَتَه پنهان بکنی؟!
سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد، اخم‌هایش از هم باز شد...
- پس بِشِم بگو! اون چیزی که اذیتت می‌کنه رو!
سرش را تکان داد، زانوهایش را خم کرد روی زمین نشست... دستانش رو دور زانوهایش گذاشت و چانه‌اش را روی پاهایش... بی‌آنکه به او نگاه کند از او خواست که در کنارش بنشیند، دایان که صدای بغض‌دارش را شنید متوجه عمق فاجعه شد...
- چه اتفاقی اُف...
میان حرفش پرید و...
- می‌خوام از اینجا برم!
نفس در سی*ن*ه‌‌اش حبس شد... باورش سخت بود، لب‌هایش بی‌صدا بازو بسته می‌شدند، دریغ از یه کلمه!
بلاخره...
- چ... چرا؟! خواهرت تازه فارغ شده تو این وضعیت می‌خوای بری! اون بی تو نمی‌تانَه! چرا بِشش فکر نمی‌کنی؟!
اصلا متوجه‌ای چکار می‌کنی؟! تو حالت خو...
- چرا، متوجه‌ام چکار می‌کنم! این‌ها همش به خاطره کژاله، نمی‌خوام به خاطره مَه(من) آسیبی به اون و بچش برسه!
مَ... مهَ دیه(دیگه) نمی‌تانم اینجا بمانم!
- چکار کردی ژیان؟!
با چشم‌های اشکی به او زل زد...
- دیدمش! شاهو بود! خودش بود اما خودم هم باورم نمی‌شد
با اینکه پلیسا دنبالشن، اومده بوده اینجا...
دایان بازوهایش را گرفت و او را تکان داد...
- مِنَه نگاه کن! آمَدَنِ شاهو چه ربطی به تو داره؟!
آب دهانش را به سختی قورت داد... چه بر سر این پسرک نوزده ساله آمده بود...
- دستاش خو... خونی شده بود... التماسش می‌کرد، می‌گفت
بچه داره... خانوادش منتظرشن! می‌گفت بره، قول می‌ده به کسی نگه دیدتش... اما اون... اون بِشش رحم نکرد...
اشک از چشمانش می‌ریخت، او چه کشیده بود؟! شاهد چه بود؟ دستانش را روی صورتش کشید تا اشک‌هایش را پاک کند...
- کی بود؟ اونی رو که دیدی!
دوباره سیل اشک‌هایش روان شد...
- از لباس‌هاش... فکر کنم... فکر کنم مرزبان بود!
- یا خوا(خدا)!
به موهایش چنگ زد و او را لعنت کرد... دوباره به سمت او برگشت و...

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

- مَنَه ببین ژیان! هرچی الان بِشِم گفتی و همینجا چال کن!
بِشش فکر نکن، انگار اونشب از خونه بیرون نرفتی و اتفاقی نیوفتادَه! باشه؟!
به او نگاه کرد، قصد داشت اطمینان را از چهره‌ی او بخواند امّا لب‌هایش را از هم باز کرد...
- مَه دیَه بیتوش نمی‌مانَم! شب از اینجا می‌ر...
یقه‌ی پیرهن او را چنگ زد و او را به سمت خود کشید...
- می‌دانی چه میگی؟! این گو*ه‌خوری‌ها به تو نیامَدَه...
کژالَه شوهر دادی که خیالت راحت باشه، اما نمی‌دانی که جانَش به جان تو بنده! نگرانته! بفهم، نفهم!
دستانش را رها کرد و او را هول داد، که روی زمین افتاد...، یک آن سیل اشک‌هایش جاری شد... با تعجب به او نگاه کرد... ناگاه سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی بلند شد... این بار او بود که با مشت بر تخت سی*ن*ه‌ی او زد...
صدایش را بلندتر کرد...
- خیال می‌کنی مَه جانَم براش در نمی‌ره! خوه‌یشکمه(خواهرمه)! هر کاری که تو واسه هورا می‌کنی منم برا کژال می‌کنم! می‌فهمی؟!
پشت به او کرد... دایان اخم‌هایش را درهم کرد و خواست حرفی بزند که او با صدای گرفته‌اش...
- مَنَه دید! دی... دیر یا زود میاد سراغم... باید برم!
شوکی که به او وارد شده بود، زبانش را بسته بود، دستانش مشت شده بود و رگ پیشانی‌اش نبض می‌زد... دستش را پیش برد و او را در آغوش گرفت... هق هق‌های پسرک روحش را تیغ می‌کشید...

***

هورا

لبخند زدم و سرم رو سمتش خم کردم و...
- خیلی قشنگه!... پیروز بیت(مبارک باشه)! *انشاا... به پای هم پیر شید! خخخخ...
صدای خنده‌هامان کلِ خانَه را برداشته بود، دوباره صورتم رو به سمتش کردم که صدای اعتراضش بلند شد...
- اِ هورا چکار می‌کنی؟! موهات خراب شد! منو بگو دو ساعته دارم بافتشون می‌زنم...
باخنده انگشتم و به نشانه سکوت جلو دهنم گرفتم و...
- هیس! باوگم(بابام) خَفتِگه(خوابیده)!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2


گوشی جدیدش رو به سمتش گرفتم...
- شایه نی نیه(قابل نداره)!
با لبخند سرم رو تکون دادم و صدامَه نازک کردم...
- به زیاد به(دستت درد نکنه)، لِه شِت ساغ بیت(تنت سالم باشه)...
با خنده مشتی به کتفم زد...
- عوق! حالَمَه بهم زدی با ای حرف زدنت... تو خودت صدات نازکَه، دیَه چرا نازک تَرِش می‌کنی؟! خخخخ...
خندیدم... می‌دانستم اَ اینجور حرف زدنا بدش میاد... دستش رو از رو شونم رد کرد...
- مرض! کِش گیسِتَه بده!
اون رو از دور مچم درآوردم و...
- هانِه(بیا) بیگروهُ(بگیرش)!
- خوش به حالت! مَه موها و خوشگلیَه تونَه داشتم، خواستگارا پاشنه‌ی دَرِ خانمانَه در می‌آوردن...
از ته دل خندیدم و سَرِمَه رو پاش گذاشتم... بِشش نگاه کردم و نیشگونی از بازوش گرفتم... که خندید و به پشت دستم زد...
- خخخخ... مگه دروغ میگم... خخخ...
- خوبَه مَه(من) می‌دانم، اون پسره‌ی بیچاره رو تو آب نمک خواباندی! مه اینارَه دارم چه کردم که تو نکردی آسا خانم؟!
آساره بافت موهام رو تو دستش گرفتو...
- حالا خوبه تمام خواستگاراتَه رد کردی!
آساره برام دوست که چه عرض کنم! خواهرم بود! از بچگی باهم بزرگ شدیم و به هم وابسته‌ایم... نمی‌دانستم بعد اینکه بره دانشگاه باید چه بکنم! اون و خانوادش تمام این سال‌ها کنارم بودن و در حد توانشان بِشِمان کمک می‌کردن... دستش رو نوازش‌وار روی موهام می‌کشید، با ناراحتی آهی کشید و...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2


- نمی‌تانی به یکیشان فکر بکنی؟! بعضی‌هاشان موقعیت خوبی‌ان به خوآ(خدا)...
- نه! خیال می‌کنی مَه نمی‌خوام زندگی خوبی داشته باشم و تو امکانات زندگی بکنم؟! مَه... مَه نمی‌تانَم باوگِمَه(بابام رو) و دایانَه تنها بزارم! اگه اینطور نبود که درسِمَه ول نمی‌کردم!
سَرِمَه بالا گرفتم و بِشش نگاه کردم، غم از چهره‌ی زیباش می‌ریخت... پوزخندی زد و...
- تو خوبَه خودت نمی‌خوای! مَنی که دوستش دارم چه بُکنم؟!
- هنوز راضی نشده؟!
- تو که آقا جانَمَه می‌شناسی! میگه فکرش رو از سرت بیرون کو(کن)... دیَه نمی‌دانم، به چه دری بزنم، میگه اون در سطح ما نیست... حق هم داره! اما مگه اختیار این قلب وامونده دسته منه که مهرش به دلم افتاده!
دستش رو گرفتم و چشمان عسلی رنگش پر از اشک و مژه‌های بلندش خیس شده بود...
- می‌دانم پسر بدی نیست، اما تا به حال بِشش فکر کردی که نمی‌شه با کولبری خرج خانه و زندگی را درآورد... مخصوصاً اینکه اون تو دوادرمون مادرش مانده! تو که شرایط ما رو می‌بینی، اونم عین ماست!
با این حرفم زد زیر گریه... نمی‌خواستم اینطور بشه! اون از من امید می‌خواست، اما من چه کردم؟! اشکش رو در اوردم... دستام رو دورش حلقه کردم و...
- آسا! مَه نمی‌خواستم ناراحتت کنم... قَضات لِه گیانِم( دردت به جونم )... بِشِم نگاه کن!
با دست اشکاشَه پاک می‌کرد... اما بی‌فایده بود، با صدای پر از بغضش هق هق‌کنان...
- اِ خوآ(خدا) نکنه! تو... تقصیری... ن... نداری، از حرفای آقا جانم ناراحتم!
با شیطنت لبخندی زدم و تکانش دادم و...
- نگاش کن! دماغتو پاک کن حالَمَه بهم زدی!
دستش رو به طرف دماغش برد که خندیدم... فهمید که سر کارش گذاشتم هلم داد، که به پشت افتادم... همچنان به او می‌خندیدم که او هم بی‌صدا خندید! کنارم به پشت دراز کشید...
- اصلاً مرده شورشانَه ببرن... همه‌شان عین همن! خوبه موقعی بچه بودیم، به همه‌شان آلرژی داشتیم... خخخ
دستش رو زیر سرش گذاشت و با لبخند به سقف خیره شد، انگار او هم به یاد بچگی‌هایشان افتاده بود...
- یادته وقتی نوبت ما شد شیر تغذیمانَه از گلپری خانِم بیاریم، سطل چپه شد و نصفش رو زمین ریخت!
با چشم‌های پف کرده‌اش خندید...
- ها(آره)! تازه نصف سطل رو با آب پرکردیم که کسی نفهمه...
بعد به دخترهای کلاس گفتیم و فقط پسرا از اون خوردن...
- خخخ... بیچاره‌ها تا آخر کلاس همش دست به آب بودن...
هردو زدیم زیر خنده... لبخند آرومی زد و...
- یادی به خیر چِ روژهایه ک بی(یادش به خیر چه روزهایی بود)! کاش می‌تانستیم به اون روژها(روزها) برگردیم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

***
به رفتن ژیان نگاه می‌کرد، نمی‌دانست تقدیر تا کجا آنها را با ساز خود می‌رقصاند... با عصبانیت تکه سنگ جلوی پایش را به طرفی پرتاپ کرد و دور خود چرخید که با شنیدن فریاد شخصی متوقف شد و بعد به آن سمت پا تند کرد... با هرقدمی که بر می‌داشت صدای اعتراض‌گونه‌ی محمد واضح‌تر می‌شد...
- یعنی چِه؟! حقوق ما که هیچی نی(نیست) حداقل می‌تانی دستمزدم رو بِشِم بدی!
- تو امروز یه بار کمتر آوردی، منم پول اضافی ندارم به کسی بدم!
محمد چند بار کف دستانش را بر صورتش کشید تا عصبانیت خود را کنترل کند... به سمت گلدره برگشت...
- یعنی چی مرد حسابی! مَه(من) دیروز دو بارِ اضافی آوردم، هیچی بِشِم ندادی اما حالا که یه بار کمتر آوردم پولم رو کم می‌کنی! این چه عدالتیه؟!
دایان اخم‌هایش را درهم کرد و...
- چه خَبَرهَ؟!
محمد با کلافکی به سمت او برگشت...
- از این آقا بپرس! حسنی رفت یه آشغال‌‌‌تَرِش آمده!
گلدره پوزخندی زد و...
- کار نکردی! منم عادت ندارم پول زور به کسی ندم!
- هه، پول زور! نشانِت می‌دم مرتیکه حرامزاده!
با این حرف، او از جا کنده شد که دایان مچ دست او را محکم گرفت... محمد با حیرت به او نگاه کرد، اما دایان بی‌توجه به او، به گلدره خیره شد... سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد، سرش را به سمت عباس که نظاره‌گر ماجرا بود، چرخاند که عباس سرش را تکان داد و به سمت محمد رفت و دستش را به طرف بازوی او برد که محمد با عصبانیت غرید...
- به جانه خاتونِم اگه بِشِم دست بزنی کاری می‌کنم که واسه جنازش کفن بخری!
نگاه دلخورش را به دایان انداخت و با ناراحتی آنجا را ترک کرد، عباس نگاه پر از کینه‌اش را به گلدره انداخت، لعنتی بر شیطان فرستاد و به دنبال محمد رفت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,487
984
مدال‌ها
2

دایان چشمانش را بر هم فشرد، تحمل این همه ظلم را نداشت اما باید چه میکرد! امثال گلدره چیزی برای از دست دادن نداشتند پس نباید سر این مسائل جان دوستانش را بهای گرفتن حق می‌کرد! با ابرو‌های گره خورده لب‌هایش را از هم باز کرد...
- آقای گلدره شما بزرگ‌تری! این کارا دیَه(دیگه) چیه؟! این پول که برا شما چیزی نیست، اون بنده خدا هم تَنگِشَه وگرنه آدم از خوشی نالَه نمی‌کنَه! دالِگِش(مادرش) مریضه، باوگِش(پدرش) هم مِردِگه(مُرده)، شما هم ثواب می‌کنی!
پوزخند مسخره‌‌ی او روی اعصابش بود...
- ثواب کیلو چنده؟! گوش ما از این حرفا پره، همه اینجا بدبخت و بیچاره‌ان اگر قرار باشه به هرکی که از را می‌رسه بِشش صدقه بدم، که باید سر دو روز کار و کاسبیم رو جمع کنم!
روی میز کهنه‌ی حساب کتابش خم شد و با یه دستش پیشانی‌اش را ماساژ داد، در یک آن مشت دستانش را روی میز کوبید که گلدره از جایش پرید، ترس را در چشمانش می‌دید، پوزخندی زد و...
- تو که اینجوری هستی، از بقیه چه انتظاری هست!
سرش را نزدیک تر برد...
- نگو که نمی‌تانی پولِ منو بِشِم بدی، که کلاهِمان بدجور میره تو هم!
گلدره با ترس آشکاری آب دهانش را قورت داد و با دست لرزانش پول را به سمتش گرفت...
***
باقدم‌های آرامی به سمت آنها رفت... محمد سرش را به زیر انداخته بود، عباس متوجه‌ی او شد و به سمت او رفت و با صدای آرومی...
- چکارش کردی؟ چِه گفتی؟!
- چکارش می‌کردم؟‌! چِه بِشش می‌گفتم؟! به زور تحمل کردم گردنِشَه خورد نکنم!


 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین