آقای قاضی!
تو کتابی نوشته بود، وقتی دهن بسته میشه قلب سخن میگه پس در دادگاه شما حاضر شدم تا قلبم رو محاکمه کنید!
دیروز دختر داییم گفت مثل قبل نیستم، راست میگفت دیگه برام مهم نیست بخندم تا فردی ناراحت نشه چون انقدر خندیدم و مسخره شدم، خندیدم و اتهام دیوانه بود به من خورد که دیگه لبخند روی لبم نمیاد.
میگفت دیگه خون گرم نیستم، شایدم دیگه تحمل ندارم غرغرهای بقیه رو به جون بخرم تا باهاشون ارتباط بگیرم.
صبح معلمم میگفت دیگه درس نمیخونم، درسته! انقدر درس خوندم و اتهام تقلب خوردم انقدر درس خوندم و کسی ندید که دیگه واقعا نمیخوام درس بخونم. شایدم علاقهای ندارم، اجباری نیست!
رفیق قدیمیم میگفت دیگه مثل قبل رفیق زیاد نداری، حقیقت بود! انقدر برای رفیق داشتن خودم رو کوچیک کردم، مسخره شدنم رو نادیده گرفتم که دیگه برام مهم نیست، تنهایی رو ترجیح میدم.
شاید اونها باید با شخصیتم کنار بیان در هر حال با تجربه این شکلی شدم و باز هم گاهی وقت ها شخصیت قبلیم بر میگرده، هیجانانش رو بروز میده و تمسخر میبینه، میخنده و تحقیر میشه، درس میخونه و نادیده گرفته میشه.
دیگه تو باشگاه واسه فایت داوطلب نمیشم و دارم ضعیف میشم چون میترسم مسخره بشم.
یه جورایی انگار این ترس شده برام.
مشکل از منه یا اونایی که باعث این ترس شدن؟