جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اروس] اثر «Yalda.Shکاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام [اروس] اثر «Yalda.Shکاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,118 بازدید, 21 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [اروس] اثر «Yalda.Shکاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
عنوان: اروس
نویسنده: Yalda.Sh
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: آساهیر
ویراستار: Mahi.otred
کپیست: Hilda؛

خلاصه:
یک عاشق دل خسته، عاشقی که چشم به راه معشوقه‌ی به‌ظاهر بی‌وفای خود به رفتن خورشید خیره شده، عاشقی که از عشقش تنها دلی شکسته و خورشیدی که روز به مردنش چشم دوخته... ‌.
مانده در کنج اتاقی تاریک که هر آن لحظه از نزدیک شدن دیوارها را احساس می‌کند، نزدیکی دیوارها برای خفه کردنش از دوری یار، نمی‌دانند که خودش ز این دوری و نبودنش... ‌.
آمد و نبود خبری از لشکر سیه گیسوانش، آمد و نبود خبری از چشمان مشتاق و... ‌. ‌

پ.ن: اروس به معنی شوق و دلتنگی عاشقانهٔ روح برای برگشتن به اصل خود.

Negar_۲۰۲۳۰۱۰۷_۱۸۰۲۳۲.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
مشاهده فایل‌پیوست 109367
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
مقدمه:
آدمی‌زاد تاب نمی‌آورد؛
بالاخره باید یک جایی را داشته باشد
تا به آن پناه ببرد!
شهری، دیاری، خانه‌ای، سایه‌ای، تنی، آغوشی... ‌.
و بی‌چاره آدمی که هیچ یک را ندارد... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
باز هم غروب همراه با بی‌قراری‌های دخترک فرا رسید، صدای جیغ و دادهایش سراسر آسایشگاه را... ؟ را... ؟ آزار می‌داد؟ جیغ یک عاشق دل شکسته توان آزردن گوش دارد؟ صدای جیغ و زجه‌های دل هر سنگ سختی را آب می‌کرد.
- نه، نه، چرا نمی‌فهمین؟ می‌خوام غروب رو ببینم، نه، خورشید نرو، تو نرو... .
دستش را از حصار دستان تنومند پرستار مرد سمت راستش خارج کرد و گیسوان شکلاتی رنگ پرستار زن کنارش را گرفت گفت:
- ولم کن زنیکه، رفت، چرا ولم نمی‌کنین؟
- ولش کنین.
با صدای بلند و مردانه‌ی دکتر دستش از حصار خانم پرستار آزاد شد. به سرعت به سمت درب سفید اتاق رفت که قبل از خارج شدن از اتاق مچ کوچک دستش زندانی دست‌های بزرگ ناجی‌اش شد. نگاه وحشی‌اش را به دیدگان سرشار از آرامش دکتر دوخت و با صدایی خراشیده گفت:
- ولم کن.
- ملی... .
فریاد زد:
- میگم ولم کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
آوای آرام صدایش گوش ملیسا را نوازش کرد.
- باشه، بعداً صحبت می‌کنیم.
به محض آزاد شدن دستش به سمت حیاط بزرگ آسایشگاه دوید و روی نیمکت همیشگی‌اش نشست. به خورشیدی که در کنج آسمان بود و قصد رفتن داشت خیره شد و لبخند خسته‌ای زد. کار هر روزش خیره شدن به غروب خورشید بود، غروبی که بغض را به گلویش می‌انداخت؛ ولی دلیل محکمی برای تماشا نکردنش نبود. غروب آفتاب او را یاد روباه نارنجی رنگ یک انیمه‌ی ژاپنی می‌انداخت که دلبرش عاشقش بود، دلبری که همچون خورشید رفت و سهم ملیسا از خوشبختی فاصله‌ی کوتاه میان آمدن تا رفتنش بود. پس از آن‌که از رفتن خورشید مطمئن و استقبال خودش قانع شد، به سمت اتاقش رفت و خودش را روی تخت فلزی‌اش انداخت و به سقف سفید رنگ آسایشگاه خیره شد. دلش برای نوشتن لک زده بود، ولی کسی را برای درک کردن خود نداشت، تنها مورچه‌ها درکش می‌کردند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
با صدای باز شدن درب اتاق نگاهش را از سقف به سمت درب سوق داد که با دیدن دکترش، روی تخت نشست و پاهایش را به آغوش گرفت و به دیوار مقابلش خیره شد. آرام روی تخت نشست و به دیدگان سرد تاریک دخترک خیره شد و گفت:
- چرا این‌قدر خودت رو آزار میدی؟ آخه یه دختر بیست ساله چرا باید توی این محیط خفه کننده باشه؟ از جاده خاکی بیرون بیا و به جاده‌ی زندگی برگرد، زندگی تموم نشده دختر... .
دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت، از موجودات دوپایی که اسم خود را انسان گذاشته بودند، متنفر بود، به خصوص از جنس نر... .
دکتر دستان دخترک را از گوش‌هایش جدا کرد و گفت:
- شنیدم به نوشتن علاقه داری، درسته؟
در چشمان قیرگونش برق خوش‌حالی را دید پس با لبخند، حرفش را ادامه داد.
دکتر آلن: انگار درست شنیدم، اگه به حرفم گوش کنی و بهشون عمل کنی، مطمئن باش قلم و دفتر برات میارم و هرچی که بخوای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
دخترک با لبخند روی دو زانو نشست و دستش را جلوی جیکوب گرفت و گفت:
- میشه گوشیت رو بدی؟ لطفاً!
مشکوک از جیب راست شلوارش موبایلش را بیرون آورد و پس از باز کردن قفلش، به سمت دخترک به ظاهر شاد مقابلش، گرفت.
دخترک با انگشتانی لرزان و چشمانی مشتاق وارد اینستاگرام شد و پیج دلبرش را سرچ کرد و عکس پروفایلش را لمس کرد. لبشان خندان بود و دلشان شاد، لباسشان تضاد هم دلبرش سیاه و دلبرِ دلبرش سفید، نگاهشان مملو از عشق بود، دلبر، چه واژه عاشقانه و غمگینی! همان‌طور که از اسمش پیداست، آمده بود که دلش را بدزدد. با لبخندی که خودش به خوبی از تقلبی بودنش با خبر بود، موبایل را به دکترش تحویل داد و گفت:
- ممنون.
جیکوب لبخندی به ملیسا زد و گفت:
- نمی‌خوای درمورد خودت بگی؟
نگاهش را به ترک کوچک دیوار گچی مقابلش دوخت و با صدایی ارام و لرزان گفت:
- نه.
دکتر لبخندی زد و گفت:
- خب ملیسا، بخواب و به حرف‌هام فکر کن، هنوز هم برای برگشتن به زندگی دیر نیست.
برخاست و قدمی به سمت درب برداشت که دست گرم و بزرگش اسیر دست کوچک و سرد ملیسا شد.
ملیسا: دفتر و قلمم سرجاشه، درسته؟
لبخندی زد و گفت:
- آره، نگران نباش.
دستش را آزاد کرد و از اتاق خارج شد و ملیسا را با افکار تاریک و مبهمش تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
از نیمه شب هم گذشته بود؛ ولی دیدگان مشکی غمگینش توانایی پذیرش مهمانی به نام خواب را نداشت. شب را از خوابیدن و صبح از بیدار شدن فراری بود.
- عشقم؟
باز هم زمزمه‌های عاشقانه‌ی گذشته در گوشش ‌پیچید... .
با عصبانیت گوش‌هایش را گرفت و سرش را تندتند به چپ و راست تکان داد و گفت:
- تو که رفتی چرا خاطراتت رو نبردی لعنتی؟
اشک‌ها راهشان را پیدا کردند، اشک چه است؟ اشک در تنهایی حرف‌هایی است که زبان توانایی گفتنشان را ندارد، شاید هم دارد ولی گوشی برای شنیدن ندارد... .
- تو خودت من رو پیر نکردی، این یاد خاطراتت من رو پیر کردن.
با جیغ گفت:
- لعنتی تو که رفتی چرا یاد و خاطراتت رو نبردی.
بلندتر داد زد:
- چرا؟
پرستارها همچون موریانی گرسنه در اتاق آمدند و آمپول آرامش بخشی را به ملیسای ناآرام تزریق کردند.
این زندگی است؟ آرامش را هم طبیعی به دست نیاورد بلکه جانوران دو پای خداوند به او تزریق می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
پلک‌هایش را محکم‌تر بر روی یک‌ دیگر فشرد و به نور آزاردهنده‌ی خورشید پشت کرد. با صدای باز شدن درب اتاق یکی از چشمانش را باز کرد که با دیدن جیکوب با خوش‌حالی روی تخت نشست و گفت:
- دکتر؟ فکر نمی‌کردم به این زودی دست به کار بشین.
جیکوب با لبخندی دلنشین که چال لپش را نمایان می‌کرد دفتر مشکی رنگ را همراه با روان‌نویس نقره‌ای رنگ را سمت ملیسا گرفت و گفت:
- زود؟ دختر انگار از قافله‌ی روزگار عقب موندی! ظهر شده.
با خوش‌حالی کم عمقی دفتر و روان نویس را برداشت و دستی بر روی اسم حکاکی شده‌اش بر روی روان‌نویس کشید و گفت:
- مهم نیست، ممنون.
دفتر را باز کرد و مشامش را از بوی خوب کاغذ پر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,899
39,338
مدال‌ها
25
دخترک را با ذهنی سرشار از کلمات و روان نویس و دفتر تنها گذاشت.
با بسته شدن درب اتاق روی تخت خوابید و دفتر را باز کرد و شروع به نوشتن کرد.
"دلم برای بودنت تنگ است، برای آغوش گرمت و صدای آرامش بخشت دنیا را خراب می‌کنم، تمام عمرم را می‌دهم برای دوباره دیدنت، دیدن را که می‌گویم یعنی قفل چشمان بلوطیت شوم و در بوی تلخ آغوشت گم شوم، دیدنت... ‌.
نه سراب کشنده‌ات که جانم را می‌سوزاند.
"
با باز شدن درب اتاق توسط پرستار مهربان آسایشگاه به سرعت دفتر را می‌بندد و به آغوش می‌گیرد و به کاترین خیره می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین