- May
- 1,264
- 15,330
- مدالها
- 5
هـ*ـوسهای زیادی در دلش قایم باشک بازی میکردند. میل به انتقام و چنگ انداختن بر سـ*ـینهی تمام گرگهای دنیا، در دلش چشم میگذاشت و مابقی هـ*ـوسها از ترس نابود شدن، خود را در گوشه و کنارِ قلب کوچک دخترک قایم میکردند.
حس میکرد زندگیش بوی بنزین میدهد؛ درست مانند خانهای که در گوشهاش یک بشکه کوچک بنزین، جا خوش کرده و با خیال راحت، نشتی میدهد. کاملاً آرام و بیصدا؛ و تنها به یک جرقه نیاز دارد، تا تمام آرامش صاحب خانه را دود کند و به هوا بفرستد.
دیگر حوصلهی نشستن و نظاره کردنِ سناریوی کسل کننده و تراژیکِ زندگی را نداشت. به سرش زده بود اندکی آتش بازی کند. دستش را به خاک نمناک و نرم کف گودال، تکیه داد و به آرامی از جا برخاست. دوست داشت اندکی نور بیابد تا پوست زانوی زخمی و شلوار پارهاش را با هم، آتش بزند.
آرام با خود زمزمه کرد:
- مثل این که قرار نیست جای سالمی تو بدن من باقی بمونه.
نفس عمیقی برای فرو بردن عصبانیت خود، به درون مخزن قلبش کشید و به بالای گودال نگاهی انداخت؛ گویا فراموش کرده بود که موتور ابتدا مکش میکند و بعد... .
خیزش ناگهانیش، روباهِ درمانده را از تقلّا و کندن پوستِ خونیِ لبانش بازداشت. سـ*ـینهی او هم هوای زیادی طلب میکرد و بیش از حد بالا و پایین میشد. این هوایی که در ریههایشان فرو برده میشد، احتراق عظیمی در پی داشت.
پسرک عرق از پیشانی بلندش پاک کرد و سعی کرد تشویش و اندک ترسی که در دل داشت را رام کند. در آن سرمای استخوانسوز، عرق را از کجا آورده بود خدا میداند. آستینهای تا خوردهاش را به پایین کشید و پرسشگونه، در چشمانِ دخترک طعمه انداخت. دل مشغولیِ دخترک حتی از چشمانش هم پیدا بود و چون ماهیِ جنگجویی در تنگِ آب گرم، جست و خیز میکرد.
استفان: چی شد؟ چیزی دیدی؟
کارمن هم تاب نیاورد و طلبکارانه، در حالی که دستانش را در سـ*ـینه جمع میکرد و نفس گرمش را به بیرون میراند، گفت:
- میشه بگی ما الان توی این گودال دقیقاً چه غلطی باید بکنیم؟
استفان با آن که مدام خود را سرزنش میکرد و افکارش هم شدیداً مشوش بود، امّا سعی داشت نقاب بیخیالی بر چهره نگه دارد و تحکم کلامش را حفظ کند. هر چند که چندان هم موفق نبود و پوزخند روی لبانش ذرهای جذابیت نداشت.
- هیچی، مثل این که امشب رو باید همینجا سر میکنیم؛ تا فردا هم هزارتا اتفاق پیش میاد.
شاید آنگونه که دلخواهش بود نتوانست خود را بیتفاوت نشان بدهد، امّا به خوبی از پسِ شوکه و عصبی کردن کارمن بر آمده بود و هوای درون ریههایش را فشرده کرده بود. این را میشد از ابروانِ سیاهِ دخترک که گویا به موهایش کوک خورده بودند و چشمانِ کبودی که تا حد زیادی درشت شده بودند فهمید.
کارمن به خود آمد. نیشخندی زد و شعلهای در چشمانش درخشیدن گرفت. سگرمههایش در هم شد و احساس کرد که جرقهای درونش را به آتش گرفته. به یکباره فاصلهی کوتاهش را با استفان به صفر رسانید و در حالی که مرد را به دیوارهی گودال میکوفت، یقهی پیراهنش را در مشتهای سفیدش فشرد و بیپروا صدایش را بالا فرستاد:
- تو اصلاً میدونی اینجا کجاست؟! میدونی تو کدوم جهنم درهای گیر افتادی؟! اینجا فنلانده، جایی که نمادش خرس قهوهایه و میدونی چیه؟ من بعد از گرگها، از خرسها وحشت دارم! اگه من الان اینجا هستم به خاطر توی لعنتیه! پس خواهشاً اون کلهی پوکت رو به کار بنداز و من رو از این گودالِ خراب شده ببر بیرون!
حس میکرد زندگیش بوی بنزین میدهد؛ درست مانند خانهای که در گوشهاش یک بشکه کوچک بنزین، جا خوش کرده و با خیال راحت، نشتی میدهد. کاملاً آرام و بیصدا؛ و تنها به یک جرقه نیاز دارد، تا تمام آرامش صاحب خانه را دود کند و به هوا بفرستد.
دیگر حوصلهی نشستن و نظاره کردنِ سناریوی کسل کننده و تراژیکِ زندگی را نداشت. به سرش زده بود اندکی آتش بازی کند. دستش را به خاک نمناک و نرم کف گودال، تکیه داد و به آرامی از جا برخاست. دوست داشت اندکی نور بیابد تا پوست زانوی زخمی و شلوار پارهاش را با هم، آتش بزند.
آرام با خود زمزمه کرد:
- مثل این که قرار نیست جای سالمی تو بدن من باقی بمونه.
نفس عمیقی برای فرو بردن عصبانیت خود، به درون مخزن قلبش کشید و به بالای گودال نگاهی انداخت؛ گویا فراموش کرده بود که موتور ابتدا مکش میکند و بعد... .
خیزش ناگهانیش، روباهِ درمانده را از تقلّا و کندن پوستِ خونیِ لبانش بازداشت. سـ*ـینهی او هم هوای زیادی طلب میکرد و بیش از حد بالا و پایین میشد. این هوایی که در ریههایشان فرو برده میشد، احتراق عظیمی در پی داشت.
پسرک عرق از پیشانی بلندش پاک کرد و سعی کرد تشویش و اندک ترسی که در دل داشت را رام کند. در آن سرمای استخوانسوز، عرق را از کجا آورده بود خدا میداند. آستینهای تا خوردهاش را به پایین کشید و پرسشگونه، در چشمانِ دخترک طعمه انداخت. دل مشغولیِ دخترک حتی از چشمانش هم پیدا بود و چون ماهیِ جنگجویی در تنگِ آب گرم، جست و خیز میکرد.
استفان: چی شد؟ چیزی دیدی؟
کارمن هم تاب نیاورد و طلبکارانه، در حالی که دستانش را در سـ*ـینه جمع میکرد و نفس گرمش را به بیرون میراند، گفت:
- میشه بگی ما الان توی این گودال دقیقاً چه غلطی باید بکنیم؟
استفان با آن که مدام خود را سرزنش میکرد و افکارش هم شدیداً مشوش بود، امّا سعی داشت نقاب بیخیالی بر چهره نگه دارد و تحکم کلامش را حفظ کند. هر چند که چندان هم موفق نبود و پوزخند روی لبانش ذرهای جذابیت نداشت.
- هیچی، مثل این که امشب رو باید همینجا سر میکنیم؛ تا فردا هم هزارتا اتفاق پیش میاد.
شاید آنگونه که دلخواهش بود نتوانست خود را بیتفاوت نشان بدهد، امّا به خوبی از پسِ شوکه و عصبی کردن کارمن بر آمده بود و هوای درون ریههایش را فشرده کرده بود. این را میشد از ابروانِ سیاهِ دخترک که گویا به موهایش کوک خورده بودند و چشمانِ کبودی که تا حد زیادی درشت شده بودند فهمید.
کارمن به خود آمد. نیشخندی زد و شعلهای در چشمانش درخشیدن گرفت. سگرمههایش در هم شد و احساس کرد که جرقهای درونش را به آتش گرفته. به یکباره فاصلهی کوتاهش را با استفان به صفر رسانید و در حالی که مرد را به دیوارهی گودال میکوفت، یقهی پیراهنش را در مشتهای سفیدش فشرد و بیپروا صدایش را بالا فرستاد:
- تو اصلاً میدونی اینجا کجاست؟! میدونی تو کدوم جهنم درهای گیر افتادی؟! اینجا فنلانده، جایی که نمادش خرس قهوهایه و میدونی چیه؟ من بعد از گرگها، از خرسها وحشت دارم! اگه من الان اینجا هستم به خاطر توی لعنتیه! پس خواهشاً اون کلهی پوکت رو به کار بنداز و من رو از این گودالِ خراب شده ببر بیرون!