- Jul
- 5,152
- 8,034
- مدالها
- 3
روی یکی از صندلیهای کلبه نشستیم. به فضای سرسبز رو به روم خیره شدم.
گلهای یاس تازه شکوفه داده بودن و درختهای کوچیک جوونه زده بودن، انگار میخواستن بزرگتر بشن. لبخندی زدم و دستم رو روی آب زلال رودخونه کوچیک و محبوب کلبه همیشه سبز کشیدم. آب جون تازهای به وجودم بخشید، لبخندی بهخاطر آب ملایم رودخونه زدم.
ناگهان دستی روی شونهام نشست، نگاهی به پشت سرم کردم که لیام رو دیدم. سرم رو دوباره به طرف دریاچه چرخوندم و به لیام گفتم:
- توضیح بده.
لیام آهی کشید و سرش رو به دیوار کلبه تکیه داد که باعث به صدا دراومدن کلبه شد.
سرم رو نچرخوندم و به اطراف خیره شدم.
لیام با صدای لرزونی شروع به صبحت کردن کرد و گفت:
- خب همونطور که خودت میدونی من از بچگی تنها بودم، تنهایِ تنها نه. تو تنها دوست من بودی و من وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم تبدیل به یه بچه گوشه گیر شدم که هیچکس نمیخواست باهاش حرف بزنه، دخترعموم و پسرعموم به من میگفتن روانی!
آهی کشید و ادامه داد:
- اون موقع انگار واسه عموم یه نون خور اضافی بودم که در به در واسه بچه هفت ساله دنبال کار میگشت که با اینجا آشنا شد و من رو به اینجا آورد تا کار کنم و دست از سر خودش و خانوادهاش بردارم.
غمگین به طرف لیام برگشتم و به چشمهاش نگاه کردم که آروم انگشتهاش رو روی صورتش کشید و روی صندلی نشست.
و با صدای بغضداری گفت:
- اومدم اینجا، شبانه و روز کار میکردم حتی خودتم میدیدی. دستام میسوخت یه بار یادته که پام بهخاطر روغن سوخت و تا یه هفته به زور راه میرفتم، تا اینکه تو پونزده سالگی بعد از این همه درد با یه مردی آشنا شدم که به من این قرصها رو پیشنهاد کرد و گفت باعث میشه همیشه شاد باشم و بخندم.
غمگین به چشمهاش خیره شدم و رو به روش نشستم میخواستم حرفی بزنم که با چشمهای اشکیش بهم خیره شد و با صدای آرومی گفت:
- گفتم که این قرصها بهخاطر اینه که شاد باشم و انرژی میده تا بیشتر روی کارم تمرکز کنم. خودت میدونی کارم چقدر واسم مهمه و دیدی که چه کلاسهایی رفتم تا به اینجا برسم؛ اگه این قرصها رو مصرف نمیکردم، الان یه پسر روانیه گوشه گیر بودم که تو کارش اصلاً پیشرفت نمیکرد.
لبهام رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
- تو درست میگی، ببخشید بابت قضاوت کردنت؛ اما یه چیزی که هست، اینه که این قرصها تاثیر منفی روی بدنت نمیذاره؟!
لیام اشک گوشه چشمش رو با نوک انگشتش گرفت و با لبخند گفت:
- نگران نباش، روی بدنم تاثیری نمیزاره، قرصهاش جوری ساخته شده که اثر منفی نداره و معتبره، میخوان به زودی توی بازار به فروش برسوننش.
لبخندی زدم و نفسی به بیرون فرستادم و با صدایی که توش شادی موج میزد گفتم:
- آها، پس که اینطور.
با سرعت بلند شدم ومحکم روی شونهاش زدم که لیام شونهاش رو گرفت و با صدای ضعیفی گفت:
- آخ، چرا میزنی من که چیزی نگفتم!
محکم گوشش رو کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
- اینکارو کردم تا دیگه چیزی رو از بهترین رفیقت پنهان نکنی، فهمیدی یا بیشتر بفهمونمت؟
لیام گوشش رو با درد گرفت و گفت:
- ببخشید، ببخشید، چشم دیگه چیزی رو ازت پنهون نمیکنم بهترین رفیق من.
لبخندی بهخاطر حرفش زدم و با صدای خندونی گفتم:
- آفرین پسر خوب.
روی صندلی نشستم و به رودخونه خیره شدم که لیام بلند شد و گفت:
- خب، من میرم یهچیزی بیارم بخوریم، قند خونم افتاد بهخاطر کتک خوردن.
خندیدم و با اخم کوتاهی گفتم:
- حرف نشنوم، بهتره بری به کارت برسی جوجه.
لیام خندون سرش رو تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت. سرم روی به دیوار چوبی کلبه تکیه دادم و به آسمون خیره شدم و با خودم گفتم:
《شاید منم باید از اون قرص مصرف کنم! با توجه به شرایطی که توی خونمونه و تحمل منم کمکم داره تموم میشه، من هم باید اون قرص رو مصرف کنم، تا مثل لیام بیخیال همهچی شم.》
منتظر موندم تا لیام بیاد که با سر و صدای ظرف به خودم اومدم.
لیام در حال چیدن ظرفهای غذا بود که سریع بدون هیچ مکثی گفتم:
- لیام من باید باهات حرف بزنم!
لیام سرش رو بالا آورد و کنجکاو گفت:
- چیشده؟
عمیق نگاهش کردم و نفسم رو به بیرون فرستادم.
گلهای یاس تازه شکوفه داده بودن و درختهای کوچیک جوونه زده بودن، انگار میخواستن بزرگتر بشن. لبخندی زدم و دستم رو روی آب زلال رودخونه کوچیک و محبوب کلبه همیشه سبز کشیدم. آب جون تازهای به وجودم بخشید، لبخندی بهخاطر آب ملایم رودخونه زدم.
ناگهان دستی روی شونهام نشست، نگاهی به پشت سرم کردم که لیام رو دیدم. سرم رو دوباره به طرف دریاچه چرخوندم و به لیام گفتم:
- توضیح بده.
لیام آهی کشید و سرش رو به دیوار کلبه تکیه داد که باعث به صدا دراومدن کلبه شد.
سرم رو نچرخوندم و به اطراف خیره شدم.
لیام با صدای لرزونی شروع به صبحت کردن کرد و گفت:
- خب همونطور که خودت میدونی من از بچگی تنها بودم، تنهایِ تنها نه. تو تنها دوست من بودی و من وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم تبدیل به یه بچه گوشه گیر شدم که هیچکس نمیخواست باهاش حرف بزنه، دخترعموم و پسرعموم به من میگفتن روانی!
آهی کشید و ادامه داد:
- اون موقع انگار واسه عموم یه نون خور اضافی بودم که در به در واسه بچه هفت ساله دنبال کار میگشت که با اینجا آشنا شد و من رو به اینجا آورد تا کار کنم و دست از سر خودش و خانوادهاش بردارم.
غمگین به طرف لیام برگشتم و به چشمهاش نگاه کردم که آروم انگشتهاش رو روی صورتش کشید و روی صندلی نشست.
و با صدای بغضداری گفت:
- اومدم اینجا، شبانه و روز کار میکردم حتی خودتم میدیدی. دستام میسوخت یه بار یادته که پام بهخاطر روغن سوخت و تا یه هفته به زور راه میرفتم، تا اینکه تو پونزده سالگی بعد از این همه درد با یه مردی آشنا شدم که به من این قرصها رو پیشنهاد کرد و گفت باعث میشه همیشه شاد باشم و بخندم.
غمگین به چشمهاش خیره شدم و رو به روش نشستم میخواستم حرفی بزنم که با چشمهای اشکیش بهم خیره شد و با صدای آرومی گفت:
- گفتم که این قرصها بهخاطر اینه که شاد باشم و انرژی میده تا بیشتر روی کارم تمرکز کنم. خودت میدونی کارم چقدر واسم مهمه و دیدی که چه کلاسهایی رفتم تا به اینجا برسم؛ اگه این قرصها رو مصرف نمیکردم، الان یه پسر روانیه گوشه گیر بودم که تو کارش اصلاً پیشرفت نمیکرد.
لبهام رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
- تو درست میگی، ببخشید بابت قضاوت کردنت؛ اما یه چیزی که هست، اینه که این قرصها تاثیر منفی روی بدنت نمیذاره؟!
لیام اشک گوشه چشمش رو با نوک انگشتش گرفت و با لبخند گفت:
- نگران نباش، روی بدنم تاثیری نمیزاره، قرصهاش جوری ساخته شده که اثر منفی نداره و معتبره، میخوان به زودی توی بازار به فروش برسوننش.
لبخندی زدم و نفسی به بیرون فرستادم و با صدایی که توش شادی موج میزد گفتم:
- آها، پس که اینطور.
با سرعت بلند شدم ومحکم روی شونهاش زدم که لیام شونهاش رو گرفت و با صدای ضعیفی گفت:
- آخ، چرا میزنی من که چیزی نگفتم!
محکم گوشش رو کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
- اینکارو کردم تا دیگه چیزی رو از بهترین رفیقت پنهان نکنی، فهمیدی یا بیشتر بفهمونمت؟
لیام گوشش رو با درد گرفت و گفت:
- ببخشید، ببخشید، چشم دیگه چیزی رو ازت پنهون نمیکنم بهترین رفیق من.
لبخندی بهخاطر حرفش زدم و با صدای خندونی گفتم:
- آفرین پسر خوب.
روی صندلی نشستم و به رودخونه خیره شدم که لیام بلند شد و گفت:
- خب، من میرم یهچیزی بیارم بخوریم، قند خونم افتاد بهخاطر کتک خوردن.
خندیدم و با اخم کوتاهی گفتم:
- حرف نشنوم، بهتره بری به کارت برسی جوجه.
لیام خندون سرش رو تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت. سرم روی به دیوار چوبی کلبه تکیه دادم و به آسمون خیره شدم و با خودم گفتم:
《شاید منم باید از اون قرص مصرف کنم! با توجه به شرایطی که توی خونمونه و تحمل منم کمکم داره تموم میشه، من هم باید اون قرص رو مصرف کنم، تا مثل لیام بیخیال همهچی شم.》
منتظر موندم تا لیام بیاد که با سر و صدای ظرف به خودم اومدم.
لیام در حال چیدن ظرفهای غذا بود که سریع بدون هیچ مکثی گفتم:
- لیام من باید باهات حرف بزنم!
لیام سرش رو بالا آورد و کنجکاو گفت:
- چیشده؟
عمیق نگاهش کردم و نفسم رو به بیرون فرستادم.
آخرین ویرایش: