جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریادخت با نام [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 991 بازدید, 36 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریادخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریادخت
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
روی یکی از صندلی‌های کلبه نشستیم. به فضای سرسبز رو به روم خیره شدم.
گل‌های یاس تازه شکوفه‌ داده بودن و درخت‌های کوچیک جوونه زده بودن، انگار می‌خواستن بزرگ‌تر بشن. لبخندی زدم و دستم‌ رو روی آب زلال رودخونه کوچیک و محبوب کلبه همیشه سبز کشیدم. آب جون تازه‌ای به وجودم بخشید، لبخندی‌ به‌خاطر آب ملایم رودخونه زدم.
ناگهان دستی روی شونه‌ام نشست، نگاهی به پشت سرم کردم که لیام‌ رو دیدم. سرم رو دوباره به طرف دریاچه چرخوندم و به لیام گفتم:
- توضیح بده.
لیام آهی کشید و سرش رو به دیوار کلبه تکیه داد که باعث به صدا دراومدن کلبه شد.
سرم رو نچرخوندم و به اطراف خیره شدم.
لیام با صدای لرزونی شروع به صبحت کردن کرد و گفت:
- خب همون‌طور که خودت می‌دونی من از بچگی تنها بودم، تنهایِ تنها نه. تو تنها دوست من بودی و من وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم تبدیل به یه بچه گوشه گیر شدم که هیچکس نمی‌خواست باهاش حرف بزنه، دخترعموم و پسرعموم به من می‌گفتن روانی!
آهی کشید و ادامه داد:
- اون موقع انگار واسه عموم یه نون خور اضافی بودم که در به در واسه بچه هفت ساله دنبال کار می‌گشت که با اینجا آشنا شد و من رو به اینجا آورد تا کار کنم و دست از سر خودش و خانواده‌اش بردارم.
غمگین به طرف لیام برگشتم و به چشم‌هاش نگاه کردم که آروم انگشت‌هاش رو روی صورتش کشید و روی صندلی نشست.
و با صدای بغض‌داری گفت:
- اومدم اینجا، شبانه و روز کار می‌کردم حتی خودتم می‌دیدی. دستام می‌سوخت یه بار یادته که پام به‌خاطر روغن سوخت و تا یه هفته به زور راه می‌رفتم، تا اینکه تو پونزده سالگی بعد از این همه درد با یه مردی آشنا شدم که به من این قرص‌ها رو پیشنهاد کرد و گفت باعث میشه همیشه شاد باشم و بخندم.
غمگین به چشم‌هاش خیره شدم و رو به روش نشستم می‌خواستم حرفی بزنم که با چشم‌های اشکیش بهم خیره شد و با صدای آرومی گفت:
- گفتم که این قرص‌ها به‌خاطر اینه که شاد باشم و انرژی میده تا بیشتر روی کارم تمرکز کنم. خودت می‌دونی کارم چقدر واسم مهمه و دیدی که چه کلاس‌هایی رفتم تا به اینجا برسم؛ اگه این قرص‌ها رو مصرف نمی‌کردم، الان یه پسر روانیه گوشه گیر بودم که تو کارش اصلاً پیشرفت نمی‌کرد.
لب‌هام رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
- تو درست میگی، ببخشید بابت قضاوت کردنت؛ اما یه چیزی که هست، اینه که این قرص‌ها تاثیر منفی روی بدنت نمی‌ذاره؟!
لیام اشک گوشه چشمش رو با نوک انگشتش گرفت و با لبخند گفت:
- نگران نباش، روی بدنم تاثیری نمیزاره، قرص‌هاش جوری ساخته شده که اثر منفی نداره و معتبره، می‌خوان به زودی توی بازار به فروش برسوننش.
لبخندی زدم و نفسی به بیرون فرستادم و با صدایی که توش شادی موج میزد گفتم:
- آها، پس که این‌طور.
با سرعت بلند شدم ومحکم‌ روی شونه‌اش زدم که لیام شونه‌اش رو گرفت و با صدای ضعیفی گفت:
- آخ، چرا می‌زنی من که چیزی نگفتم!
محکم گوشش رو کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
- این‌کارو کردم تا دیگه چیزی رو از بهترین رفیقت پنهان نکنی، فهمیدی یا بیشتر بفهمونمت؟
لیام گوشش رو با درد گرفت و گفت:
- ببخشید، ببخشید، چشم دیگه چیزی رو ازت پنهون نمی‌کنم بهترین رفیق من.
لبخندی به‌خاطر حرفش زدم و با صدای خندونی گفتم:
- آفرین پسر خوب.
روی صندلی نشستم و به رودخونه خیره شدم که لیام بلند شد و گفت:
- خب، من میرم یه‌چیزی بیارم بخوریم، قند خونم افتاد به‌خاطر کتک خوردن.
خندیدم و با اخم کوتاهی گفتم:
- حرف نشنوم، بهتره بری به کارت برسی جوجه.
لیام خندون سرش رو تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت. سرم روی به دیوار چوبی کلبه تکیه دادم و به آسمون خیره شدم و با خودم گفتم:
《شاید منم باید از اون قرص مصرف کنم! با توجه به شرایطی که توی خونمونه و تحمل منم کم‌کم داره تموم میشه، من هم باید اون قرص رو مصرف کنم، تا مثل لیام بیخیال همه‌چی شم.》
منتظر موندم تا لیام بیاد که با سر و صدای ظرف به خودم اومدم.
لیام در حال چیدن ظرف‌های غذا بود که سریع بدون هیچ مکثی گفتم:
- لیام من باید باهات حرف بزنم!
لیام سرش رو بالا آورد و کنجکاو گفت:
- چی‌شده؟
عمیق نگاهش کردم و نفسم رو به بیرون فرستادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
دودل بودم بهش بگم یا نگم! یه حسم به من می‌گفت بهش بگو اون کمکت می‌کنه؛ اما حس بعدیم که همیشه ساز مخالف میزد می‌گفت بهش چیزی نگو، اون کاری از دستش برنمیاد.
کلافه سرم رو تکون دادم که با چهره متعجب لیام که خیلی بهم نزدیک بود رو به رو شدم. ترسیده به عقب پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و با صدای عصبی گفتم:
- پسر، چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ سکتم دادی‌.
لیام که به‌خاطر ترسیدنم تعجب کرده بود بلند خندید و گفت:
- قیافت خیلی خنده دار شده.
و بلندتر خندید و روی صندلی ولو شد.
با حرص بلند شدم و محکم توی سرش زدم و گفتم:
- ببند نیشت رو، پسره‌ی بز.
لیام که به‌خاطر درد سرش، دستش رو روی سرش گذاشته بود. با چهره‌ی زاری نگاهم کرد و گفت:
- دستِ بزن داری ها!
آروم خندیدم و گفتم:
- آره دارم، خب که چی؟ جنابعالی کی باشن که ایراد بگیرن؟ اینجا هرچی من میگم، میگی چشم.
لیام سرش رو تکون داد و ظرف غذایی که توش پر از محتویات بود جلوم کشید و گفت:
- باشه پرنسس، هرچی شما بگین.
سرم رو به معنی رضایت تکون دادم و لبخندی زدم‌.
به ظرف غذا خیره شدم و گفتم:
- اول باید حرفم رو بهت بگم لیام!
لیام با دهن پر بهم نگاه کرد و آروم غذای توی دهنش رو به پایین فرستاد و گفت:
- یعنی اینقدر مهمه که باید الان بگی؟ ول کن بابا، غذات رو بخور، حرفت رو بعد بگو.
کلافه بهش نگاه کردم و با شاکی گفتم:
- مهمه لیام، خیلی مهمه!
لیام دست از غذا خوردن کشید و گفت:
- باشه، حرفت رو بگو.
نفسم رو به بیرون فرستادم و گفتم:
- خودت می‌دونی که هردومون تقریباً دردهای مشترکی داریم، تو درد از دست دادن خانوادت رو داری و منم همین‌طور. تنها فرق من و تو این که خانواده تو فوت شدن و خانواده من سالم و سرحالن!
لیام ابروهاش رو به بالا فرستاد و گفت:
- خب، منظورت از این حرف‌ها چیه؟
موهام رو با حالت گیجی خاروندم و گفتم:
- منظورم اینه‌ که من خیلی وقته خانواده‌ام رو از دست دادم! همون‌طور که می‌دونی تو خونه ما همیشه جنگ و دعواس، یا پدرم توهین می‌کنه یا مادرم گریه می‌کنه و همه این‌ها واقعاً من رو داره عذاب میده.
مکثی کردم و سرم روی توی دست‌هام گرفتم و ادامه دادم:
- واقعاً نمی‌تونم از پس این همه مشکل بربیام، مگه من چندسالمه؟ فقط بیست و سه سالمه؛ اما این درد از بچگی همراهمه و فقط تو می‌تونی کمکم کنی، یعنی راه درمان توی دست‌های توعه!
لیام با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- خب، برو پیش روانشناس می‌تونه کمکت کنه.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- توام پیش روانشناس رفتی، اصلاً بهت کمک کرد؟
لیام سرش رو تکون داد و گفت:
- البته که کمک کرد؛ اما اگه ادامه می‌دادم شاید توسط روانشناس بهتر می‌شدم، من خودم نخواستم ادامه بدم، چون وقتش رو نداشتم.
بهش خیره شدم و گفتم:
- من‌ نمی‌خوام روانشناس بهم کمک کنه.
لیام خودش رو جلوتر کشید و گفت:
- چرا نمی‌خوای؟ باور کن روانشناس خیلی خوبه، روحیت عوض میشه و بهت کمک می‌کنه.
کلافه بلند شدم و با صدای عصبی گفتم:
- نمیخوام لیام، بهم کمک نمی‌کنه. درد من سنگین‌تر از این حرف‌هاس!
لیام نگاهم کرد و گفت:
- اشتباه می‌کنی ابیگل، لجبازی نکن! این روانشناسی که من پیشش رفتم خیلی خانم خوبیه و بهت کمک می‌‌کنه چطوری از پس مشکلاتت بر بیای، اصلاً بخشی از موفقیت من مربوط به این خانمه، انقدر باهام حرف زد و مشاوره داد که من به خودم اومدم.
عصبی خندیدم و گفتم:
- پس اگه اینجوریه، چرا از اون قرص‌ها مصرف می‌کنی؟ ها؟
لیام بلند شد و رو به روم قرار گرفت و با صدای جدی گفت:
- بهت گفتم اون قرص‌ها، فقط واسه سرحال شدن و انرژی گرفتنه!
خندیدم و گفتم:
- پس منم از اون قرص‌ها می‌خوام، منم‌ می‌خوام از اون قرص‌ها مصرف کنم.
لیام با شوک بهم نگاه کرد و گفت:
- نمیشه ابیگل، تو مشکلت با روانشناس حل میشه.
صدام بالاتر رفت و با صدایی که ترکیب از بغض و عصبانیت بود گفتم:
- من پیش روانشناس نمیرم! لطفاً لیام، خواهش می‌کنم ازت، به منم از اون قرص‌ها بده.
لیام موهاش رو چنگ زد و با صدای خش‌داری گفت:
- باشه، فقط یک‌بار مصرف کن، ببین به بدنت می‌سازه، اگه ساخت واست می‌گیرم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه.
لیام روی صندلی نشست و به زمین خیره شد و من به لیام خیره بودم.
ذهنم زیادی آشفته بود و قدرت فکر کردن رو ازم گرفته بود. نمی‌دونستم تصمیمم درسته یا نه! ولی هرچی که هست می‌دونم تصمیمی گرفتم که به نفع خودمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
با صدای لیام به خودم اومدم و بهش نگاه کردم، کلافه گفت:
- ابیگل، غذا سرد شد، نمی‌خوای بخوری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه، نه، می‌خورم.
سریع روی صندلی نشستم و مشغول غذا خوردن شدم. به لیام نگاه کردم که مشغول نگاه کردن به آسمون بود و لبخندی روی لب‌هاش بود.
کمی از غذام رو خوردم و گذاشتمشون کنار، نمی‌دونم چرا، ولی اشتها نداشتم. لبخند شیطانی زدم و محکم دست‌هام رو جلوی لیام کوبیدم، لیام پنج متر به عقب پرید و داد بلندی زد. بلند خندیدم و افتادم روی زمین، دست‌هام رو روی شکمم گذاشتم و تا حد ممکن خندیدم. لیام با صدایی که هنوز توش تعجب موج میزد گفت:
- دختر، این چه کاریه؟ داشتی سکتم می‌دادی.
کم‌کم نفس گرفتم و سعی کردم جلو خنده‌ام‌ رو گرفتم و گفتم:
- وای، قیافت خیلی ‌باحال بود، اگه می‌دونستم اینقدر موقع ترسیدن باحال میشی، همیشه می‌ترسوندمت.
به خندیدن ادامه دادم و به چشم‌های لیام خیره بودم.
لیام با حالت تاسف نگاهم کرد و گفت:
-‌ واقعاً بچه‌ای، دختره‌ی نُنر.
آروم خندیدم و زبونم‌ رو به بیرون آوردم که لیام خندید و بلند شد ظرف‌هارو جمع کرد.
به طرف آشپزخونه رفت، منم از روی زمین بلند شدم و به طرفش رفتم.
آروم در حال شستن ظرف‌ها بود و با دقت تمام چربی‌های روی ظرف‌هارو می‌شُست.
لبخندی به‌خاطر ماهر بودنش زدم.
لیام اگه توی شغل‌های دیگه‌ام‌ کار می‌کرد، حتماً موفق میشد، چون توی هر کاری موفق بود و تنها توی یک‌بار آموزش دیدن حرفه‌ای میشد.
آخرین ظرف رو هم شست و سرجاش گذاشت.
کنجکاو بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا نمیزاریشون تو ماشین ظرفشویی؟
لیام دست‌هاش رو خشک کرد و با صدای بم‌ گفت:
- چون من اینجوری‌ام، یعنی باید خودم‌ ظرف‌هارو بشورم تا از تمیز شدنشون مطمئن شم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خیلی‌خوبه، حوصله‌ات زیاده‌ها!
لیام مشغول تمیز شدن دور و اطرافش شد و گفت:
-‌ آره، چون به این کار علاقه دارم حوصلم زیاده، وگرنه به من بود همه کار‌ها رو مینداختم روی دوش تو.
به طرفش رفتم‌ و نیشگونی از شونه‌اش گرفتم‌ و با صدای کمی عصبی گفتم:
- اگه مینداختی روی دوش من که، زنده نمی‌موندی، بعدم‌ مگه من نوکرتم؟
لیام دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و ماساژش داد و خندید، گفت:
- مگه الان‌ گفتم‌ تو کار کنی که یهو حمله می‌کنی؟
طلبکارانه گفتم:
- هرچی، به هر حال نباید اون حرف رو می‌گفتی پسر خوب!
لیام خندید و به کارش ادامه داد و گفت:
- تو رو اگه می‌بُردن جنگ، یه تنه یه لشکر رو شکست می‌دادی.
دست به سی*ن*ه شدم و مغرور گفتم:
- معلومه، هیچ‌کَس از پس ‌من برنمیاد.
لیام سرش رو به حالت تاسف تکون داد و کارش که تموم شد. پارچه توی دستش رو گوشه‌ای گذاشت و به من‌ نگاه کرد و گفت:
- ببخشید بانو، یادم رفته بود شما واقعاً قدرتمند هستید.
با حالت خنده‌داری تعظیم کرد و خندید.
آروم خندیدم؛ اما سعی کردم خنده‌ام‌ رو پنهان‌ کنم با صدای مغروری گفتم:
- بیشتر تعظیم‌ کن پسر خوب، وگرنه میدم‌ بکشننت.
لیام خندید و گفت:
- من را ببخشید، بانو.
خندیدم و محکم روی شونه‌اش زدم و گفتم:
- وای بسه، امروز زیاد خندیدم.
لیام خندید و بهم نگاه کرد.
فکرم‌ سمت قرص‌ها رفت و سریع گفتم:
- لیام؟
لیام نگاهم کرد و گفت:
- چیشده؟
موهام رو خاروندم و گفتم:
- کِی اون قرص رو بهم‌ میدی؟
لیام انگار که چیزی یادش اومده باشه سریع گفت:
- همین امروز، از قرص‌های خودم‌ بهت میدم تا ببینی به بدنت سازگاره یا نه!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
ممنون، وقتی تو رو سرحال کرده، به منم‌ قطعاً می‌سازه.
لیام‌ خندید و دستش رو توی جیبش کرد و‌ گفت:
- هر بدنی فرق داره، قرار نیس چون به من ساخته به توام بسازه.
طلبکارانه گفتم:
- هرچی، به من می‌سازه من‌ بدن قوی‌ای دارم.
لیام‌ جعبه قرص‌ها رو از توی جیبش درآورد و گفت:
- اون که بله، بدنت خیلی قویه!
خندیدم و به جعبه قرص‌ها نگاه کردم و گفتم:
- میگم لیام، اسم این قرص‌ها چیه؟
لیام دستم رو گرفت و دوتا قرص رو کف دستم و مشتم رو بست و گفت:
- فعلاً اسم‌ مشخصی نداره، وقتی وارد بازار شه اسمش تعیین‌ میشه؛ اما همون قرص انرژی زا بهش میگن.
سرم رو تکون دادم‌ و مشتم رو باز کردم به قرص‌های داخل دستم نگاه کردم و گفتم:
- آها، خیلی باحاله، من و تو اولین نفری هستیم که از این قرص‌ها استفاده می‌کنیم.
لیام خندید و گفت:
- بله، باحاله.
به ساعت نگاه کردم و گفتم:
- اوه، لیام من باید برم.
لیام باشه‌ای گفت و خداحافظی کرد و منم سرم رو تکون دادم، با سرعت به سمت در ورودی رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
به قرص‌های توی مشتم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم، بطری آب رو برداشتم و قرص‌ها رو زیر زبونم گذاشتم. ‌کمی از بطری آب خوردم. نفس عمیقی کشیدم و بطری رو سر جای قبلیش، یعنی کنار دوچرخه‌ام گذاشتم.
سوار دوچرخه شدم و سرم رو تکون دادم. آروم‌آروم پاهام رو روی رکاب دوچرخه‌ حرکت می‌دادم‌. موهام رو درست کردم و به اطراف خیره شدم، یهو مسیرم‌ رو تغییر دادم‌ و خواستم از یه راه دیگه به سمت خونه برم.
توی راه به خونه‌های رنگارنگ خیره شدم.
به این محله می‌گفتن، محله‌ی رنگین کمان.
انقد زیبا بود که همه گردشگرها به اینجا می‌اومدن، مردم باحالی داشت.
لباس‌های رنگیشون با خونه‌هاش ست بود، یعنی هر خانمی یا مردی که کنار خونه‌اش وایستاده بود، لباسش هم‌رنگ خونه‌اش بود.
لبخندی زدم و از بین جمعیت زیادی رد می‌شدم.
مردم با لبخند نگاهم می‌کردن و این باعث انرژیه من میشد،‌ ناگهان دست‌هام بی‌حس شدن و کنترل دوچرخه از دستم خارج شد و محکم روی زمین افتادم.‌آخ بلندی گفتم و چشم‌هام رو بستم. همه‌ی جمعیت به من خیره شده بودن. از روی زمین به سختی بلند شدم‌ و با صدای ضعیفی گفتم:
- نگران نباشید، من خوبم، برید به کارهاتون برسید.
خانم مهربونی به سمتم اومد، بهش می‌خورد شصت یا هفتاد سالش باشه، چهره‌ی بانمکی داشت، لبخندی بهم زد. دستم رو گرفت و با صدای لرزونی گفت:
- دخترجان، چرا مراقب نیستی؟ البته حقم داری منم جوون بودم، مثل خودت بودم.
آروم از روی زمین بلند شدم؛ کم‌کم دست‌هام رو حس می‌کردم، لبخند دردناکی زدم‌ و گفتم:
- ببخشید، حواسم‌ نبود، افتادم روی زمین.
خانم مهربون دستش روی شونه‌ام‌ گذاشت و گفت:
- اشکالی نداره، جوونی، همه این‌ها واست تجربه میشه، هم‌سن من که شدی می‌شینی به این روزها می‌خندی، اصلاً شاید یادت بره یه‌جایی، یه‌ساعتی، خوردی زمین.
لبخندی به‌خاطر حرفش زدم و گفتم:
- ممنونم بابت حرف‌هاتون.
سرش رو تکون داد و با شیطنت گفت:
- حالا درسته دعوات نکردم؛ اما بیشتر‌ مراقب باش بچه جون.
سرم رو‌ تکون دادم و گفتم:
- چشم، بیشتر مراقبم.
پیرزن عصاش رو توی دستش گرفت که سریع گفتم:
-‌می‌خواید کمکتون کنم؟
خندید و گفت:
- تو از خودت مراقبت کن بچه، من از پس خودم بر میام.
لب‌هام رو با خجالت گاز گرفتم و گفتم:
- چشم.
دوچرخه‌ رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- ببخشید رَخش، حواسم‌ نبود، بیشتر ازت مراقبت می‌کنم.
خاک از روش رو با دستم برداشتم و به دور و بر خیره شدم، همه مردم سرشون تو کار خودشون بود و من متوجه این‌که همشون رفته بودن نشدم.
کلافه سرم رو تکون دادم و کمرم رو کمی صاف کردم که درد بدی توی کمرم‌ پیچید.
هوفی کشیدم و گفتم:
-‌ فکر کنم‌ مهره‌های کمرم جا به جا شد.
با صدای پیرزن که من رو صدا میزد به خودم‌ اومدم و به طرفش برگشتم.‌ متوجه نشده بودم از اون موقع به من خیره شده آروم گفتم:
- جانم، چیزی شده؟
با عصاش به راه اشاره کرد و گفت:
- نمی‌خوای بیای؟
سرم رو سریع تکون دادم و گفتم:
- چشم، الان میام.
آروم رکاب زدم و کنار پیرزن قرار گرفتم.
آروم‌ گفتم:
- ببخشید، من می‌تونم اسمتون رو بپرسم؟
پیرزن خندید و گفت:
- حتماً، من الیزابتم، اسم‌‌ تو چیه؟
لبخند زدم و گفتم:
- اسمتون خیلی قشنگه، اسم‌‌ من ابیگله.
الیزابت لبخند زد و گفت:
- ممنون، اسم توام برازندته، خوشبختم.
به‌خاطر تعریفش لبخند زدم و به چهره‌اش خیره شدم.
قیافه بانمکی داشت، موهاش فر و سفید بود.
تپل بودنش بیش‌از حد بانمکش کرده بود.
پوست سفیدی داشت و دماغ گوشتی و لب‌های کوچیکش باعث میشد آدم بخواد ساعت‌ها بهش خیره بشه. چشم‌های درشتی که زیر عینک‌ بزرگ‌تر دیده می‌شدن و ابرو‌های نسبتاً کم پشتی داشت.
با صداش به خودم اومدم که گفت:
- هی دختر، اگه آنالیز کردن من تموم شد به جلوت نگاه کن، این‌دفعه با سر میری تو دیوار.
خجالت زده به رو به روم خیره شدم و آروم‌ گفتم:
- چشم، ببخشید.
الیزابت خندید و گفت:
- نگفتم معذرت‌خواهی کن، خلاصه منم جذابم حق داری.
بلند خندیدم و گفتم:
- معلومه که خیلی جذابین، من‌ محوتون شدم.
الیزابت نگاهم کرد و گفت:
- توام خیلی خوشگلیا، یه‌وقت ندزدنت.
چشمک زدم و گفتم:
- تا وقتی شما هستین، چرا من؟
الیزابت سرخ شد و به مسیرش خیره شد، منم آروم رکاب می‌زدم که با الیزابت تو یه مسیر باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
کم‌کم داشتم به خونه نزدیک می‌شدم که به الیزابت گفتم:
- ببخشید، شما خونه‌اتون کدوم مسیره؟
الیزابت لبخندی زد و به سمت کوچه‌ی روبه‌روش اشاره کرد و گفت:
- توی‌ اون کوچه، سمت راست خونه منه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خونه منم تو همون مسیره، باورم نمیشه!
الیزابت لبخند دندون نمایی زد که باعث شد چشم‌هاش بسته بشه و حالت بانمکی روی صورتش ایجاد بشه.
با لحنی که توش خوشحالی موج میزد گفت:
- عالیه، پس همسایه شدیم از این به بعد کلی مزاحمت میشم.
آروم خندیدم و گفتم:
- تا باشه از این مزاحمتا.
چشمکی زدم که باعث شد الیزابت زیرچشمی نگاهم کنه. جلوی خونه رسیدم و الیزابت به سمت خونه‌اش رفت و برام دستی تکون داد.
لبخندی زدم و متقابل دست‌هام‌ رو به معنی خداحافظ تکون دادم.
وارد خونه شدم و به دور و بر نگاه کردم و به خودم گفتم:
《عجیبه، امروز کسی خونه نیست. حتماً رفتن خرید.》
شونه‌ای بالا انداختم و وارد اتاقم شدم.
روی تخت پریدم و کمی توی جام چرخیدم.
به اتفاقات امروز فکر کردم، هم خوب و هم بد بود، ولی به هرحال هرچیزی که بود گذشت.
لبخندی به افکارم زدم و کم‌کم به خواب رفتم.

***
با سردرد بدی چشم‌هام رو باز کردم و به دور ور اطرافم نگاه کردم. آهی کشیدم و به ساعت نگاه کردم، نزدیک ساعت هشت صبح بود.
واو... من چه‌قدر خوابیدم.
از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس رفتم. دست و صورتم رو آبی زدم و موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم.
وارد آشپزخونه شدم که دیدم صبحونه روی میز حاضر و آمادس.
بلند مامانم رو صدا زدم که جوابی نشنیدم.
با کنجکاوی کل خونه رو گشتم؛ اما مامانم رو ندیدم.
یه تای ابروم رو بالا بردم و گفتم:
《یعنی چی؟ دیروز هم مامانم نبود.》
که ناگهان مامانم با سبد پر از گل وارد خونه شد.
لبخندی بهم زد و گفت:
- بیدار شدی؟ صبحونه خوردی؟
با تعجب‌ گفتم:
- نه هنوز نخوردم، این همه گل واسه چیه مامان؟
مامانم در حالی که داشت سبد گل‌ها رو به بالا می‌برد گفت:
- می‌خوام توی تراس بزارمشون، خیلی قشنگن.
سرم رو تکون دادم و پشت صندلی نشستم.
مامان عاشق گل بود، همیشه عادت داره این موقع سال کلی گل بخره و مثل بچه خودش ازشون محافظت کنه. لبخندی زدم و مشغول صبحونه خوردن شدم.
یهو یاد قرص‌های انرژی‌ زا افتادم. لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- آقا لیام دیدی گفتم بدنم قویه؟
پوزخندی زدم و سریع بلند شدم به سمت اتاقم رفتم‌.
باید به لیام می‌گفتم که قرص‌ها روم تاثیر گذاشته، چون امروز خیلی انرژی دارم.
سریع لباس پوشیدم و به سمت تراس رفتم.
به مامانم نزدیک‌ شدم و گفتم:
- مامان من دارم میرم بیرون، با من کاری نداری؟
مامانم مشکوک بهم‌ نگاه کرد و گفت:
- این روزها خیلی داری میری بیرون ها!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- مامان من هر روز میرم بیرون، الانم می‌خوام برم پیاده‌روی.
مامانم هنوز داشت نگاهم می‌کرد که گفت:
- باشه برو، مراقب باش.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- چشم، توام مراقب خودت و بچه‌هات باش.
به گل‌ها اشاره کردم که مامانم خندید و سرش رو تکون داد.
مشغول عوض کردن خاک گل‌ها شد.
آهسته از روی پله‌ها پایین اومدم، ای‌کاش منم مثل مامانم سرگرمی خوبی داشتم.‌ نفسم رو به بیرون فرستادم و از خونه بیرون اومدم‌.
دست‌هام رو داخل جیب سوییشرتم بردم و به آسمون خیره شدم و گفتم:
《امروز هوا خیلی خوبه و این به نفع خودمه》.
چشم‌هام رو به سمت خونه الیزابت چرخوندم که چشمم روی الیزابت ثابت موند.
با دهنی باز بهش نگاه کردم که با دیدن من بهم لبخند زد و آروم‌آروم به طرفم می‌اومد‌.
با اون لباس‌های تنش شبیه دختر‌های چهارده ساله شده بود.
دامن کوتاه سیاه و تورتوریش با لباس سفید حریر تنش خیلی بهش می‌اومد‌.
موهاش رو با پاپیون بالا بسته بود و آرایش غلیظی روی صورتش داشت.
سرم رو به سمت مخالفم تکون دادم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- این خانومی که دارم می‌بینم واقعاً الیزابته؟
الیزابت که رو به روم وایستاده بود گفت:
- آره، خودشم‌. چیزی شده؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خیلی خوشگل شدین!
الیزابت پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خوشگل بودم، خوشگل‌تر شدم.
خندیدم و گفتم:
- قطعاً، همین‌طوره.
الیزابت لبخندی زد و گفت:
- به‌جای زل زدن به من بیا بریم به کارهامون برسیم.
سریع سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حتماً، بریم‌.
و باهم به سمت مقصدمون رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
الیزابت بین راه وایستاد و گفت:
-‌ کارت خیلی مهمه؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- نه، اون‌قدر مهم نیست، می‌خواستم برم پیش یه دوست قدیمیم که اونم بعد می‌تونم برم.
الیزابت سرش رو تکون داد و گفت:
- آها، خب پس می‌تونیم باهم حرف بزنیم؟
لبخند زدم و گفتم:
- حتماً، چرا که نه، می‌تونیم بریم پارک‌ ساحلی.
الیزابت سرش رو تکون داد و باهم به سمت پارک‌ ساحلی رفتیم.
وقتی رسیدیم به دور و اطراف نگاه کردم.
بچه‌های کوچیک روی شن‌ها با ذوق نقاشی می‌کشیدن بعضیاشونم درحال بازی کردن بودن.
به الیزابت نگاه کردم که اونم داشت با خوشحالی به بچه‌ها نگاه می‌کرد.‌ برام سوال شده بود یعنی خودش بچه یا نوه نداره؟ به من چه، الان ازش بپرسم‌ میگه چه دختر فضولیه!
آهی کشیدم و به الیزابت گفتم:
- بریم روی صندلی بشینیم.
به صندلی‌های کوچیک که اطراف پارک‌ چیده شده بود اشاره کردم و الیزابت سرش رو تکون داد.
کمکش کردم تا روی صندلی بشینه و منم کنارش نشستم. به رقص نورهایی که حتی توی روز به خوبی دیده میشدن خیره شدم، این پارک تموم خاطرات بچگیم رو واسم زنده می‌کنه به شن‌های روی زمین خیره شدم. آروم دستم رو روی شن کشیدم و به‌خاطر لطافتش و دونه‌های ریزه شن آروم خندیدم.
به پارک خیره شدم، ریسه‌هایی که از شن درست شده بود دور تا دور پارک رو گرفته بود و رقص نورها پارک رو زیباتر می‌کردن.
صندلی‌ها با رنگ‌های مختلف اطراف چیده شده بود و با شن خونه‌های به شکل گرد درست می‌کردن که برای بچه‌ها خاطره خوبی میشد.
به صندلی تکیه دادم که متوجه الیزابت شدم.
با لبخند داشت به بچه‌ها نگاه می‌کرد، انگار متوجه نگاهم شد که گفت:
- یکم دیگه نگاهم کنی، دلت رو می‌بَرم، مواظب خودت باش.
بلند خندیدم و گفتم:
- شما خیلی خوبین، من رو یاد مادربزرگ‌ خودم میندازید.
بهم نگاه کرد و گفت:
- دلم می‌خواست نوه‌ای مثل تو داشته باشم؛ اما نشد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی شما نوه ندارید؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- سی سال پیش تو اوج جوونیم همسرم رو از دست دادم، اون موقع وضعیت مالیمون خوب نبود و شرایط بچه‌دار شدن رو نداشتیم، گفتیم هر وقت وضعیت مالیمون خوب شد. بچه‌دار میشیم؛ اما همسرم به‌خاطر کار زیاد روی قلبش فشار اومد و فوت شد.
غمگین بهش نگاه کردم و دستم رو روی دست‌های لرزونش گذاشتم و گفتم:
- معذرت می‌خوام، نمی‌خواستم شما رو ناراحت کنم.
آروم خندید و گفت:
- نه دخترجون، با حرف زدن آروم میشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعاً خیلی زن قوی هستین که سی سال تنهایی تونستین از پس خودتون بربیاید.
نگاهم کرد و گفت:
- زندگی بهم یاد داد تا تنها باشم و بتونم توی تنهایی با خودم و شرایط زندگی کنار بیام، اون موقع که همسرم رو از دست دادم، همیشه شب‌ها با امید این‌که دیگه صبح چشم‌هام باز نشه می‌خوابیدم؛ اما بعد یه مدت به خودم اومدم و گفتم دارم با زندگیم چیکار می‌کنم؟
رو پای خودم ایستادم و کار کردم، الان پنج سال می‌گذره که دیگه کار نمی‌کنم؛ اما گذشته‌ام بهم یاد داده هیچ‌وقت محتاج کسی نباشم.
آروم به چشم‌های درشتش نگاه کردم و گفتم:
- هم ناراحتم و هم خوشحال، ناراحت به‌خاطر این‌که این همه سال تنها بودین و خوشحال به‌خاطر اینکه تونستین رو پای خودتون وایستین و از پس مشکلات بر بیاید.
الیزابت به رو‌به‌رو خیره شد و گفت:
- زندگی همینه دخترجون، باید با تموم مشکلات کنار بیای تا بتونی موفق بشی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شما درست می‌گید، پس از این به بعد الگوی من شمایید.
الیزابت خندید و گفت:
- هی دختر، رودل نکنی! سلبریتی، چیزی نیستم که این‌قدر تعریف می‌کنی.
خندیدم و با صدای جدی گفتم:
- نفرمایید بانو، شما تاج سر من هستین.
الیزابت دستش رو روی موهام کشید و گفت:
- می‌تونم دخترم صدات کنم؟
با شوق سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حتماً، چه افتخاری بزرگ‌تر از این‌که دختر شما باشم؟
الیزابت بازوم رو گرفت و گفت:
- حالا اینقد تعریف نکن، یهو دیدی دیگه باهات سلام و علیک‌ نکردم، چون معروف شدم.
سرم رو تکون دادم و با صدای خندونی گفتم:
- چشم، هرچی شما بگین بانو.
الیزابت به سختی بلند شد و گفت:
- دختر خیلی شیطونیا!
خندیدم و منم بلند شدم، گفتم:
- چون دختر شمام، معلومه که خیلی شیطونم.
آروم به کمرم زد و لبخند کوتاهی زد و گفت:
- برو به کارت برس، منم باید برم چندتا چیز بخرم و برم خونه.
جلوش ایستادم و گفتم:
- می‌خواید بیام کمکتون؟
الیزابت سرش رو به معنی منفی تکون داد و گفت:
- نه، نیازی نیست، خودم می‌تونم برم.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- چشم، پس مراقب باشید.
الیزابت کوتاه گفت:
- توام همین‌طور، دخترم.
با ذوق نگاهش کردم که باعث شد لبخندی بزنه و آروم به طرف در ورودی رفت.
به رفتنش خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم.
سرم رو خاروندم و یهو یادم اومد باید می‌رفتم‌ پیش لیام، با سرعت به سمت کلبه حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
روی چمن‌های سبز آروم‌آروم قدم می‌زدم و به حرف‌های الیزابت فکر‌ می‌کردم، یعنی چطوری تونسته این همه سال تنهایی دووم بیاره؟! ناخودآگاه خودم رو جای الیزابت گذاشتم. یه زن پیر با موهای سفید بلند و تپل روی صندلی که صداش توی اطراف اکو میشد نشسته بود و چشم‌هاش رو بسته بود. صورتش پر از چین و چروک بود، انگاری سال‌های زیادی رو پشت سر گذاشته و الان به اوج پیری خودش رسیده‌. دست‌های چروکیده‌اش رو روی دسته‌های صندلی گذاشته بود و نفس‌نفس میزد، ناگهان چشم‌هاش باز شد، چشم‌هاش زیادی قشنگ بود و انگار ترکیب همه‌ی رنگ‌ها شده بود رنگ چشم‌های اون پیرزن، لب‌هاش پوست‌پوست شده بود و بدنش می‌لرزید، ابروهاش ریخته بود و صورتش رو به زردی میزد. ناگهان چشم‌هاش به من افتاد. می‌تونستم از درون چشم‌هاش بخونم چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشته بود و الان تنهاترین آدم بود. قلبم به‌خاطر این همه تنهایی به درد اومد، می‌خواستم به طرفش برم؛ اما انگار بدنم هیچ حسی نداشت. به چشم‌هاش خیره شدم و تقلا می‌کردم که به سمتش برم. کم‌کم تموم اتفاقاتی که واسش افتاده بود از پیش چشم‌هام، مثل برق و باد گذشت‌. دختر جوونی که با ذوق و شوق توی بغل پدر و مادرش به‌خاطر موفقیتش بالا و پایین می‌پرید و اشک شوق می‌ریخت، کم‌کم وارد دانشگاه شده بود و انگاری جو دانشگاه اون رو خیلی اذیت می‌کرد. با آدم‌های عجیب و غریبی رو به رو شده بود، انگاری نمی‌تونست باهاشون ارتباط برقرار کنه و به‌خاطر همین دانشگاه رو ول کرده بود. ناگهان فلش بک خورد. زن و مردی رو نشون می‌داد که به تازگی بچه‌دار شده بودن و خوشحال از این بودن که بچه‌اشون قراره سالم به دنیا بیاد.
صفحه سیاه و سفید رو به روم کم‌کم تیره و تاریک شد و زنی رو نشون داد که کنار قبر همسرش نشسته و اشک‌هاش صورتش رو خیس کرده بود، کم‌کم زن روی زمین افتاد و از حال رفت. ناگهان سریع به خودم اومدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. آروم نفس‌نفس می‌زدم تا بتونم اکسیژن رو وارد ریه‌هام کنم؛ اما انگار چیزی درونم بود که‌ نمی‌ذاشت به اون اکسیژن برسم. روی زمین نشستم و قفسه سی*ن*ه‌ام رو آروم‌آروم ماساژ می‌دادم، موهام رو کلافه از روی صورتم کنار زدم. انگشت‌هام رو دورانی روی قلبم می‌چرخوندم، کم‌کم تونستم نفس بکشم و به اکسیژن برسم. نفس کلافه‌ای کشیدم و روی چمن‌ها دراز کشیدم. به آسمون خیره شدم و با خودم گفتم:
《الیزابت چطوری تونسته از پس اون همه مشکل بربیاد؟ 》
حتی تصورش هم حال من رو بد می‌کرد، اگه من جای الیزابت بودم. صددرصد نمی‌تونستم از پس تمامی مشکلات بربیام و همون اول کاری از بین می‌رفتم. یاد اون زنی که دیدم افتادم و به اتفاقاتی که واسش افتاده بود، فکر کردم. یعنی اون زن الیزابت بود؟ سرم رو تکون دادم و به ندای درونم گفتم:
《 مگه عجوزه‌ای یا جادوگر که بتونی اتفاق‌های زندگی الیزابت رو ببینی؟ بعدم اون زن اصلاً شبیه الیزابت نبود.》
حس درونم که انگاری امروز می‌خواست حالم رو خراب کنه بهم نهیبی زد و گفت:
《اما من منظورم الیزابت نیست.》
کلافه سرم رو تکون دادم و به خودم گفتم:
《 حتماً خرافاتی شدم و چیزی جز این نیست. حرف‌های الیزابت روم تاثیر گذاشته و به‌خاطر ناراحتی زیادم باعث شده که فکر‌های عجیب و غریب بکنم، حتی اون تصویر و اتفاقاتی رو هم که دیدم، از روی حرف‌های الیزابت بوده و ساخته ذهنم بوده. آره! چیزی جز این نیست.》
حس درونم خواست چیزی بهم بگه، نذاشتم حرفی بزنه و از روی زمینِ پر از چمن بلند شدم. با دست‌هام محکم روی لباسم می‌زدم، تا خاک‌های روی لباسم بره، به لباسم‌ نگاهی انداختم و مطمئن شدم که تمیز شده.
نفس عمیقی کشیدم و به آسمون خیره شدم.
چند بار پشت سرهم نفس کشیدم و به خودم گفتم:
《 هر اتفاقی که واسه الیزابت افتاده، همه‌اشون‌ گذشته و الان من پیششم و نمی‌ذارم ناراحت باشه.》
خندون به راهم ادامه دادم که یهو یاد لیام افتادم، محکم‌ روی سرم کوبیدم و با سرعت به طرف کلبه همیشه سبز راه افتادم.
با قدم‌های بلند از بین آدم‌های اطرافم رد می‌شدم و بیشتر به پاهام سرعت می‌دادم.‌ دست‌هام رو کنار پهلوهام گذاشته بودم و نفس عمیق می‌کشیدم، لبخندی زدم و با خودم فکر کردم. بَدم نشد ها! حداقل یکم پیاده‌روی می‌کنم. به روبه‌روم خیره بودم و با سرعت زیاد به طرف کلبه می‌رفتم، صورتم به‌خاطر دویدن‌های سریع داغ کرده بود. از روی صورتم عرق‌ها پایین‌ می‌اومدن. کلافه آروم‌آروم راه می‌رفتم و به خودم لعنت فرستادم که چرا بطری آب نیاوردم. پاهام می‌لرزید و دهنم خشک شده بود. ته گلوم انگار پر از سوزن شده بود، چشم‌هام رو باز و بسته کردم و از دور کلبه رو دیدم، انگاری رسیده بودم.
خسته لبخندی روی لب‌هام اومد، آهسته به طرف کلبه قدم برداشتم. کم‌کم رسیده بودم جلوی در کلبه، دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم و خم شدم‌. نفس‌نفس می‌زدم و آب دهنم رو تندتند قورت می‌دادم، خسته عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و وارد کلبه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
به اطراف نگاهی انداختم و خسته به در کلبه تکیه دادم، انگار لیام امروز نبود و جایی رفته بود.
با تعجب به اطراف خیره شدم و همه‌جای کلبه رو سرک می‌کشیدم؛ اما انگار لیام آب شده بود، رفته بود توی زمین، شونه‌‌هام رو بالا انداختم و برگشتم به طرف در کلبه تا برم. ناگهان دستی روی شونه‌ام زد، ترسیده به عقب برگشتم و بدون اینکه ببینم طرف مقابلم کیه، محکم پام‌ رو توی شکمش کوبیدم. خواستم فرار کنم که دیدم لیامه! دست‌هام رو روی دهنم گذاشتم و با تعجب بهش خیره شدم.
دست‌هاش رو روی شکمش گذاشته بود و به خودش می‌پیچید.‌ با هول به طرفش رفتم و با صدای لرزون گفتم:
- وای! لیام ببخشید، نمی‌دونستم تویی.
دست‌هام رو روی شکمش گذاشتم و آروم ماساژش دادم.
لیام صورت سرخش رو به طرفم برگردوند و با صدای ضعیفی گفت:
- آخه دخترجون، نمی‌فهمی فقط من اینجام؟ واقعاً عقل نداری.
عذاب وجدان کل وجودم رو گرفت، سریع دستم رو روی پشت کمرش گذاشتم و کمکش کردم بلند بشه. غمگین گفتم:
- آخه همه‌جای کلبه رو گشتم؛ اما تو نبودی فکر کردم نیستی، می‌خواستم برم. یهو هول شدم، ببخشید.
لیام سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:
- این دفعه رو می‌بخشم؛ اما دفعه بعد میدمت به سرباز‌هام تا به فلک ببندنت.
کم‌کم حالت چهره‌اش عوض شد و بلند خندید.
به‌خاطر خنده لیام لبخند روی لب‌هام اومد و ژست گرفتم. دست‌هام رو روی هم گذاشتم و روی زمین خم شدم و گفتم:
- من رو ببخشید عالیجناب، از شما عذرخواهم و بابت لطف شما ممنونم.
لیام بلندتر خندید و از روی زمین بلند شد که صدای آخ کوتاهش اومد. نگران از روی زمین بلند شدم و گفتم:
- چی‌شد لیام؟ خوبی؟ درد داری؟
لیام آروم نگاهم کرد و گفت:
- خوبم ابیگل، چیزی نشده دختر، نگران نباش.
نکنه من رو دست کم گرفتی؟
خندیدم و نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم.
خسته روی صندلی کنار کلبه نشستم و چشم‌هام رو بستم.
لیام کنارم نشست و گفت:
- چرا انقد رنگت پریده؟ چی‌شده؟
چشم‌هام رو به سختی باز کردم و به چشم‌هاش خیره شدم، با صدای خسته‌ای گفتم:
- تا اینجا پیاده‌روی کردم، الان گلوم خشکه و واقعاً حال ندارم.
لیام سرش رو تکون داد و با صدای نگران گفت:
- تو که میدونی پیاده‌روی برات خوب نیست، چرا انجامش میدی؟
موهام رو که دم اسبی بسته بودم رو تکون دادم و گفتم:
- همیشه پیاده‌روی نمی‌کنم که، گاهی اوقات که اراده‌ام قوی باشه یکم ورزش می‌کنم.
لیام سرش رو به حالت تاسف تکون داد و بطری آب کنارش رو روی پاهام گذاشت و گفت:
- هروقت اراده‌ات قوی شد یکم روی مغز نداشتت تمرکز کن، شاید یکم این حالت خنگ بودنت درست شد.
بعد گفتن حرفش بلند خندید و دستش رو به‌خاطر شدت خنده روی دلش گذاشت.
خواستم آب رو بخورم که، باتعجب بهش خیره شدم و بعد به خودم اومدم و با صدای بلندی که مثل جیغ بود گفتم:
- تو برو خودت رو درست کن، پسره‌ی کرگدن.
پشت چشمی نازک کردم و به روبه‌روم خیره شدم.
لیام که به‌خاطر خنده زیاد صداش گرفته بود، گفت:
- حداقل مثل بعضیا نیستم و کرگدن بودن رو ترجیح میدم.
سرم رو چرخوندم و با شتاب از روی صندلی بلند شدم، به سمتش یورش بردم که دستش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- غلط کردم، تو خیلی خوبی، ببخشید.
مرموز نگاهش کردم و لبخندی زدم. لیام برگشت تا بره که محکم توی سرش زدم.
دستش رو روی سرش گذاشت و گفت:
- آخ، چرا میزنی؟ من که گفتم ببخشید.
دست‌هام رو توی هم قفل کردم و گفتم:
- حقت بود، تا تو باشی دیگه واسه من حرف گنده‌تر از دهنت نزنی.
لیام مظلوم بهم خیره شد و گفت:
- الحق که باید پسر می‌شدی، اصلاً دختر بودن بهت نمیاد.
لب‌هاش رو گاز گرفت تا نخنده.
دوباره به سمتش یورش بردم و جیغ زدم، گفتم:
- چی‌گفتی؟ من خیلیم شبیه دختر‌هام، تویی که باید دختر می‌شدی! سر تا پات شبیه دخترهاس.
لیام به خودش و بدنش نگاه کرد و حق به جانب گفت:
- من توی خودم چیزی که به‌ دختر‌ها شبیه باشه، ندیدم. حتماً کور رنگی داری.
خواستم حرفی بزنم‌ که صدای صاحب‌کار لیام که صداش میزد اومد. لیام با عجله گفت:
- بشین همینجا، ببینم چیکارم داره.
سرم رو تکون دادم و باشه‌ای گفتم. روی صندلی نشستم و سرم رو ماساژ دادم، یهو یادم افتاد.‌ اون قرص رو از لیام نگرفتم، سرم رو تکون دادم و به خودم گفتم:
《الان که بیاد، ازش قرص رو می‌گیرم و میگم بهم می‌سازه.》
لبخندی زدم و پاهام رو تکون دادم و منتظر موندم تا لیام بیاد.
با دقت به اطراف خیره شدم و سرم رو به دیوار کلبه تکیه دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
با صدای قدم‌های شخصی سرم رو برگردوندم و لیام رو دیدم.
با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
- چی‌شده؟ کاری داشت باهات؟
لیام روبه‌روم نشست و با صدای بم گفت:
- آره، کار داشت، باید برای فرداشب غذا زیاد درست کنم.
با تعجب بهش نگاه کردم و با صدایی که توش حیرت موج میزد گفتم:
- یعنی چی؟ مگه می‌تونی از پسش بربیای؟
لیام خندید و انگشت شصتش رو گوشه لبش کشید و گفت:
- آره دختر، می‌تونم. یادت رفته من آشپز‌ ماهری‌ام؟
خندیدم و پشت چشمکی نازک کردم، آروم گفتم:
- خب حالا، اینقد خودشیفته نباش.
لیام با حالت مغرورانه‌ای گفت:
- خودشیفته نیستم، حقیقت رو میگم دوست عزیز.
سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم، به سنگ‌های ریز، زیر پاهام‌ نگاه کردم و آروم گفتم:
- لیام می‌خواستم درمورد اون قرص‌ها بهت بگم.
لیام به دیوار کنارش تکیه داد و دست‌هاش رو توی هم حلقه کرد و با حالت نگران گفت:
- چی‌شده؟ قرص‌ها اذیتت کرد؟
به‌خاطر نگرانیش هول شدم و سریع گفتم:
- نه، نه، اصلاً حالم بد نشد، اتفاقاً خیلی‌ام سرحالم کرد.
لیام مشکوک‌‌ نگاهم کرد و گفت:
- مطمئنی ابیگل؟ به من دروغ نگو، اون قرص‌ها چیزی نیست، فقط به‌خاطر اینکه من دارم مصرف می‌کنم نباید طرفشون بری، حواست هست؟
با سرعت به طرفش رفتم و کنارش نشستم که باعث شد، کلبه چوبیِ پشت سرمون تکون بخوره. مظلومانه گفتم:
- نه لیام، این‌طور نیست، باور کن باعث انرژیم میشه، اصلاً همین امروز من خیلی ناگهانی پیاده‌روی کردم، منی که خودتم می‌دونی چقد تنبلم.
لیام کلافه دستش رو وارد موهاش کرد و چنگی به موهاش زد و با صدای بم گفت:
- باشه ابیگل؛ اما اگه دیدی حالت بد میشه، دیگه مصرف نمی‌کنی، باشه؟
خندون بهش نگاه کردم و با صدای پر از هیجان گفتم:
- باشه، باشه، اصلاً اگه دیدم حالم داره بد میشه، میام می‌دمشون به خودت.
لیام خندید و دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت و آروم با انگشت شصتش روی دست‌هام رو نوازش کرد و با صدایی که توش نگرانی موج میزد، گفت:
- ابیگل یادت نره تو مهم‌ترین فرد زندگیه منی، هروقت، هرجا، تنها بودم. تنها کسی رو که کنارم دیدم تو بودی! الانم فقط به‌خاطر رفاقتمون بهت این قرص‌هارو میدم، چون می‌دونم باعث انرژیت میشه؛ اما حالت بد شد خودتم گفتی که میای به خودم پسشون میدی.
به‌خاطر حرف‌هاش بغض کردم و با صدای لرزون گفتم:
- خیلی خوبه که تو توی زندگیه منی، بهترین رفیق تنهایی‌های من تویی لیام‌.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- چشم، حتماً اگه حالم بد شد، میام به خودت پسشون میدم.
لیام روی دست‌هام رو نوازش کرد و بلند شد، با صدای بم گفت:
- قول دادی دختر، بزنی زیر قولت دیگه از دو قدمیتم رد نمیشم.
سریع سرم رو تکون دادم و مظلومانه گفتم:
- چشم، قول دادم و هیچ‌وقتم زیر قولم نمی‌زنم.
لیام لبخند زد و سرش رو تکون داد، دستش رو وارد جیب شلوار لی سیاهش بُرد و جعبه کوچیک و سفید قرص‌ها رو به دستم داد و گفت:
- بفرما، اینم از قرص‌ها؛ اما یادت نره بهت چی گفتم.
به جعبه خیره شدم و گفتم:
- باشه پدربزرگ، انقد بهم گوشزد کردی که محاله یادم بره، بهم چی گفتی.
لیام خندید و دست‌هاش رو وارد جیب‌های شلوارش کرد و با صدای آرومی گفت:
- آفرین دخترخوب، خب غذا می‌خوری؟ تو آشپزخونه هست، بیا بریم داخل آشپزخونه.
ذوق زده جعبه قرص‌هارو داخل جیب سوییشرتم بُردم و به لیام نگاه کردم، با صدایی که هیجان توش موج میزد، گفتم:
- بریم، بریم، واقعاً گشنمه، امروز خیلی ورزش کردم.
لیام سرش رو به معنای خنده تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت. منم مثل جوجه اردک‌ها پشت سرش راه افتادم و وارد آشپزخونه شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
به اطراف آشپزخونه نگاهی انداختم و دور خودم چرخیدم، آشپزخونه اینجا واقعاً خیلی خوشگل بود. دور تا دور آشپزخونه رو ریسه‌های رنگی گذاشته بودن و این باعث میشد آشپزخونه نورانی شه. نور اصلی خود آشپزخونه رنگش بنفش بود و به‌خاطر همین شب‌ها اینجا خیلی قشنگ‌تر میشد. کابینت‌های آشپزخونه‌ام از جنس چوب بودن، آروم انگشت‌هام رو روی کابینت کنارم کشیدم و جنس چوب زخیم رو زیر پوست انگشت‌هام حس کردم. آشپزخونه از بیرون‌ این‌قدر زیبا نبود، چون از بیرون توسط پنجره‌ای که کنار در آشپزخونه گذاشته بودن میشد اینجا رو دید، البته کسی این طرف نمی‌اومد، ولی بعضی از گردشگرها برای دیدن آشپزخونه به اینجا می‌امدن و بعضی‌ها هم برای خوردن غذای خوشمزه، البته بیشتری‌ها واسه غذا خوردن میان، چون اینجا هیچ‌وقت به لطف لیام غذای بدمزه نداشته و هیچ‌کَس از اینجا ناراضی نبوده.
به لیام خیره شدم که داشت مثل همیشه با سلیقه غذاهای خوشمزه‌ای که خودش درست کرده بود‌. داخل سینی سنتی تزئین می‌کرد. لبخندی زدم و دست راستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و به لیام بیشتر نگاه کردم. مثل یه ربات از سر تا پایین لیام رو آنالیز کردم، لیام خودش اینجا تنها بود. یعنی هم غذا درست می‌کرد و هم غذا رو سرو می‌کرد، نفس عمیقی کشیدم و لب‌هام رو با دندون‌هام کشیدم. اوایل منم اینجا بهش گاهی اوقات کمک می‌کردم؛ اما بعد از یه مدت خود لیام حساب کار دستش اومد و خودش کارهاش رو انجام می‌داد و به من گفت چون خسته میشم، اینجا برای کار نیام. من سرسخت مخالفت کردم؛ اما چون نمی‌تونستم در برابر لیام مقاومت کنم، قبول کردم و دیگه برای کار اینجا نیومدم.
آهی کشیدم و به‌خاطر به یاد آوردن اون روز‌ها لبخند روی لب‌هام اومد.
لیام که انگاری کارش تموم شده بود. دستش‌هاش رو شُست و به طرفم اومد.
دستش‌هاش رو با حوله بغل دستش خشک کرد و بهم نگاه کرد، آروم گفت:
- دیدم بهم زل زده بودی‌ها!
با تعجب نگاهش کردم و خودم رو جمع و جور کردم، با صدای خشنی گفتم:
- داشتم فکر می‌کردم، خیلی زشتی.
لیام که انگاری حرفم رو باور نکرده بود، با صدایی که سعی داشت خنده‌اش رو کنترل کنه گفت:
- خنده‌ی روی لب‌هات که یه‌چیز دیگه می‌گفت، دخترخوب.
موهام رو خاروندم و محکم به بازوش مشت زدم و گفتم:
- لیام اذیت نکن، بهتره بری به خاطرخواهات این حرف‌هارو بگی، پسرخوب.
لیام خندید و به طرف سینی رفت، سینی رو توی دست‌هاش گرفت و گفت:
- یکی از خاطرخواهام که معلوم شد.
بلند خندید و از آشپزخونه بیرون رفت، خواستم از پشت بزنمش؛ اما حیف بود اون غذا‌های خوشمزه به‌خاطر لیام نابود شه، پس آروم گرفتم و با لیام به سمت کلبه‌‌ی خلوت رفتیم.
لیام روی یکی از صندلی‌های کلبه نشست و سینی رو روی میز چوبی وسط کلبه گذاشت و آروم گفت:
- بشین، غذا بخور، معلومه از صبح هیچی نخوردی.
روبه‌روش نشستم و مشغول خوردن غذا شدم و آروم گفتم:
- آره هیچی نخوردم، سریع اومدم اینجا.
لیام سیخِ کباب توی دستش رو گوشه‌ی سینی گذاشت و آروم خندید، گفت:
- عاشقم شدی‌ها!
و بلند خندید، خیلی یهویی غذا توی گلوم‌ پرید و بلند سرفه کردم. لیام هول شده لیوان آب رو به طرفم گرفت و بلند شد با دست‌هاش محکم روی کمرم کوبید. یکم از آب خوردم و نفسی تازه کردم، با صدای گرفته‌ای گفتم:
- خدا لعنتت کنه لیام، کمرم رو نابود کردی.
لیام که انگار به خودش اومده بود با حالت نگران گفت:
- خوبی ابیگل؟ شوخی کردم.
با غضب نگاهش کردم و گفتم:
- آخه کی عاشق تو میشه؟
لیام خندید و کنارم نشست، با صدای مرموز گفت:
- عاشقم شدی و راه فرار نداری.
محکم روی رون پاش کوبیدم و گفتم:
- بهتره دهنت رو ببندی، غذام رو کوفتم نکن، هرچند کوفتم کردی.
لیام سرش رو به معنای خنده تکون داد و با صدای ریز گفت:
- عجیب دلت رو بُردم.
خودم رو به نشنیدن زدم و مشغول غذا خوردن شدم، آروم به طرفش برگشتم و گفتم:
- چیزی گفتی دوست عزیز؟ من نشنیدم.
لیام که درحال خوردن نوشیدنیش بود، سرش رو به معنای منفی تکون داد و گفت:
- نه، چیزی نگفتم دوست خوبم‌.
سرم رو تکون دادم و به غذاخوردن ادامه دادم که با سرعت به طرف لیام برگشتم و گفتم:
- لیام امروز اون قرص‌ها رو نخوردم، الان می‌تونم بخورم؟
لیام بهم نگاه کرد و نفس عمیقی کشید، با صدای بم گفت:
- آره، می‌تونی بخوری.
لبخندی زدم و هیجان زده گفتم:
- پس انرژی امروزمم تامین شد.
لیام لبخندی زد و لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت و به بیرون خیره شد.‌ دستم رو داخل سوییشرتم برُدم و جعبه قرص‌هارو بیرون آوردم، سه تا قرص وسط دستم ریختم. و با آب بالا فرستادمشون. نفس عمیقی کشیدم و به لیام گفتم:
- واقعاً خیلی خوبن، همون اول که قرص‌ رو می‌خوری، حس خوبی می‌گیری.
لیام بهم نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:
- اینم از خوبیاشه، خوبه بهت می‌سازه.
از خود راضی نگاهش کردم و گفتم:
- گفتم که من قوی‌ام؛ اما تو حسود باور نکردی.
لیام خندید و گفت:
- خوبه، من این ظرف‌هارو میبرم.
سرم رو تکون دادم و لیام به سمت آشپزخونه رفت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین