- Jul
- 5,152
- 8,034
- مدالها
- 3
به مسیر رفتن لیام خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم.
کلافه سرم رو به دیوار چوبی کلبه تکیه دادم و چشمهامرو بستم، آروم انگشتهام رو دورانی روی شکمم حرکت میدادم، دل درد امونم رو بریده بود. آهی کشیدم و به سختی بلند شدم تا شاید راه رفتن تسکین دردم باشه، آروم دور تا دور کلبه رو راه میرفتم؛ اما دل دردم هر لحظه بدتر میشد، گوشهی لبهام رو گاز گرفتم که لیام رو توی چهارچوب در دیدم، نگران به سمتم اومد و آروم گفت:
- چیشده ابیگل؟ خوبی؟ کجات درد میکنه؟
به سختی نگاهش کردم و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم:
- دلم درد میکنه، نمیدونم برای چی درد میکنه.
لیام سریع کنارم نشست و دستش رو روی نافم گذاشت و آروم روی شکمم رو ماساژ داد و گفت:
- چیزی نیست، بهخاطر همون قرصهاس، به معدت نساخته زیاد خوردی.
چشمهام رو روی هم فشار دادم و به سختی لب زدم و گفتم:
- اما دیروز اینطور نشدم.
لیام دستش رو روی شکمم فشار داد و گفت:
- زیاد قرص خوردی، از این به بعد فقط یدونه از اون قرصهارو بخور.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دل دردم بهتر شد، مرسی.
لیام کلافه موهاش رو چنگ زد و با لحن مهربونی گفت:
- میخوای برسونمت خونه؟ اینطوری نمیتونی تنهایی بری.
از روی صندلی چوبی بلند شدم و رو به روش قرار گرفتم و لبخند زدم، آروم گفتم:
- نه، نیازی نیست، من خودم میتونم برم، بین راهم باید چندتا چیز که لازم دارم رو بگیرم.
لیام با حالت نگران نگاهم کرد و با صدای بم گفت:
- ابیگل مطمئنی حالت خوبه؟ هرچی میخوای بگو من برات بگیرم، بیارم خونه.
بهخاطر نگرانیش لبخند زدم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم و با خنده گفتم:
- حالا کی عاشق واقعیه؟ ها؟
لیام حالت چهرهاش عوض شد و لبخندی روی لبهاش اومد، مرموزانه نگاهم کرد و گفت:
- عاشق واقعی که تویی، من فقط دارم محبتم رو بهت نشون میدم.
محکم روی شونهاش کوبیدم و گفتم:
- برو بابا، پسرهی از خودراضی.
لیام خندید و موهاش رو به سمت عقب فرستاد و گفت:
- مراقب خودت باش، رفتی خونه بهم خبر بده.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، توام مراقب باش، امشب زود استراحت کن، فکر کنم سرت خیلی شلوغه.
لیام با نوک انگشتش روی بینیم زد و گفت:
- نگران نباش، باشه استراحت میکنم.
دستم رو به سمت موهاش بردم، اختلاف قدیمون زیاد نبود و بهخاطر همین اذیت کردن لیام بیشتر لذت بخش بود. انگشتهام رو داخل موهای نرمش تکون دادم که باعث شد حالتشون بهم بریزه.
لیام با اعتراض اسمم رو صدا زد، خندیدم و با سرعت از کلبه بیرون رفتم.
به سمت در ورودی نزدیک شدم که روش تابلوی قرمز رنگ خودنمایی میکرد، زیر لب زمزمه کردم:
- کلبهی همیشه سبز!
آهی کشیدم و به عقب برگشتم و لیام رو دیدم که داره نگاهم میکنه، لبخندی زدم و براش به معنای خداحافظی دست تکون دادم و از کلبه خارج شدم.
دستهام رو داخل جیبهای سوییشرتم بردم و به آسمون خیره شدم. هنوز دل درد داشتم؛ اما اونقدری نبود که بتونه اذیتم کنه. کمکم راه افتادم و به سمت خونه رفتم، موهام رو داخل کلاه سوییشرتم قایم کردم، هوا کمکم داشت رو به سردی میرفت و دیگه لباسهای تابستونی نمیتونست در برابر این سرما مقابله کنه. بعد از چند دقیقه به محلهامون رسیده بودم که به خونه الیزابت نگاهی انداختم، چراغهاش روشن بود و سایهی الیزابت بهخاطر نور زیادی و تاریکی هوا از پشت پنجره معلوم بود، داشت گربهی تو دستش رو نوازش میکرد و بافتنی میبافت، لبخندی زدم و وارد خونه شدم. باید فردا میرفتم پیش الیزابت، تنهاست و صددرصد حوصلش سر میره. آروم به اطراف خونه نگاهی انداختم و بلند داد زدم:
- مامان، مامان، خونهای؟
اما جوابی نشنیدم، کلافه کلیدهام رو روی مبل انداختم و از پلهها بالا رفتم.
حتماً باز مامان رفته گل بخره و بابامم سرکاره، سوییشرتم رو یه طرف اتاقم پرت کردم و به سمت شوفاژ رفتم، لبخندی بهخاطر گرم بودنش زدم. مامان مثل همیشه شوفاژها رو روشن کرده بود. همیشه اگه هوا یکمم سرد میشد شوفاژهای خونمون روشن میشد، چون من زود سرما میخوردم و مامان بهخاطر من شوفاژها رو سریع روشن میکرد، لبخندی زوم و خودم رو روی تخت پرت کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و به لیام پیامک زدم که رسیدم.
پتو رو تا روی شونههام بالا کشیدم و چشمهام رو بستم، گرمای عجیبی توی کل تنم پیچید و گرما باعث شد کمکم به خواب فرو برم.
کلافه سرم رو به دیوار چوبی کلبه تکیه دادم و چشمهامرو بستم، آروم انگشتهام رو دورانی روی شکمم حرکت میدادم، دل درد امونم رو بریده بود. آهی کشیدم و به سختی بلند شدم تا شاید راه رفتن تسکین دردم باشه، آروم دور تا دور کلبه رو راه میرفتم؛ اما دل دردم هر لحظه بدتر میشد، گوشهی لبهام رو گاز گرفتم که لیام رو توی چهارچوب در دیدم، نگران به سمتم اومد و آروم گفت:
- چیشده ابیگل؟ خوبی؟ کجات درد میکنه؟
به سختی نگاهش کردم و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم:
- دلم درد میکنه، نمیدونم برای چی درد میکنه.
لیام سریع کنارم نشست و دستش رو روی نافم گذاشت و آروم روی شکمم رو ماساژ داد و گفت:
- چیزی نیست، بهخاطر همون قرصهاس، به معدت نساخته زیاد خوردی.
چشمهام رو روی هم فشار دادم و به سختی لب زدم و گفتم:
- اما دیروز اینطور نشدم.
لیام دستش رو روی شکمم فشار داد و گفت:
- زیاد قرص خوردی، از این به بعد فقط یدونه از اون قرصهارو بخور.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دل دردم بهتر شد، مرسی.
لیام کلافه موهاش رو چنگ زد و با لحن مهربونی گفت:
- میخوای برسونمت خونه؟ اینطوری نمیتونی تنهایی بری.
از روی صندلی چوبی بلند شدم و رو به روش قرار گرفتم و لبخند زدم، آروم گفتم:
- نه، نیازی نیست، من خودم میتونم برم، بین راهم باید چندتا چیز که لازم دارم رو بگیرم.
لیام با حالت نگران نگاهم کرد و با صدای بم گفت:
- ابیگل مطمئنی حالت خوبه؟ هرچی میخوای بگو من برات بگیرم، بیارم خونه.
بهخاطر نگرانیش لبخند زدم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم و با خنده گفتم:
- حالا کی عاشق واقعیه؟ ها؟
لیام حالت چهرهاش عوض شد و لبخندی روی لبهاش اومد، مرموزانه نگاهم کرد و گفت:
- عاشق واقعی که تویی، من فقط دارم محبتم رو بهت نشون میدم.
محکم روی شونهاش کوبیدم و گفتم:
- برو بابا، پسرهی از خودراضی.
لیام خندید و موهاش رو به سمت عقب فرستاد و گفت:
- مراقب خودت باش، رفتی خونه بهم خبر بده.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، توام مراقب باش، امشب زود استراحت کن، فکر کنم سرت خیلی شلوغه.
لیام با نوک انگشتش روی بینیم زد و گفت:
- نگران نباش، باشه استراحت میکنم.
دستم رو به سمت موهاش بردم، اختلاف قدیمون زیاد نبود و بهخاطر همین اذیت کردن لیام بیشتر لذت بخش بود. انگشتهام رو داخل موهای نرمش تکون دادم که باعث شد حالتشون بهم بریزه.
لیام با اعتراض اسمم رو صدا زد، خندیدم و با سرعت از کلبه بیرون رفتم.
به سمت در ورودی نزدیک شدم که روش تابلوی قرمز رنگ خودنمایی میکرد، زیر لب زمزمه کردم:
- کلبهی همیشه سبز!
آهی کشیدم و به عقب برگشتم و لیام رو دیدم که داره نگاهم میکنه، لبخندی زدم و براش به معنای خداحافظی دست تکون دادم و از کلبه خارج شدم.
دستهام رو داخل جیبهای سوییشرتم بردم و به آسمون خیره شدم. هنوز دل درد داشتم؛ اما اونقدری نبود که بتونه اذیتم کنه. کمکم راه افتادم و به سمت خونه رفتم، موهام رو داخل کلاه سوییشرتم قایم کردم، هوا کمکم داشت رو به سردی میرفت و دیگه لباسهای تابستونی نمیتونست در برابر این سرما مقابله کنه. بعد از چند دقیقه به محلهامون رسیده بودم که به خونه الیزابت نگاهی انداختم، چراغهاش روشن بود و سایهی الیزابت بهخاطر نور زیادی و تاریکی هوا از پشت پنجره معلوم بود، داشت گربهی تو دستش رو نوازش میکرد و بافتنی میبافت، لبخندی زدم و وارد خونه شدم. باید فردا میرفتم پیش الیزابت، تنهاست و صددرصد حوصلش سر میره. آروم به اطراف خونه نگاهی انداختم و بلند داد زدم:
- مامان، مامان، خونهای؟
اما جوابی نشنیدم، کلافه کلیدهام رو روی مبل انداختم و از پلهها بالا رفتم.
حتماً باز مامان رفته گل بخره و بابامم سرکاره، سوییشرتم رو یه طرف اتاقم پرت کردم و به سمت شوفاژ رفتم، لبخندی بهخاطر گرم بودنش زدم. مامان مثل همیشه شوفاژها رو روشن کرده بود. همیشه اگه هوا یکمم سرد میشد شوفاژهای خونمون روشن میشد، چون من زود سرما میخوردم و مامان بهخاطر من شوفاژها رو سریع روشن میکرد، لبخندی زوم و خودم رو روی تخت پرت کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و به لیام پیامک زدم که رسیدم.
پتو رو تا روی شونههام بالا کشیدم و چشمهام رو بستم، گرمای عجیبی توی کل تنم پیچید و گرما باعث شد کمکم به خواب فرو برم.
آخرین ویرایش: