جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریادخت با نام [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 993 بازدید, 36 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریادخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریادخت
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
به مسیر رفتن لیام خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم.
کلافه سرم رو به دیوار چوبی کلبه تکیه دادم و چشم‌هام‌رو بستم، آروم انگشت‌هام‌ رو دورانی روی شکمم حرکت می‌دادم، دل درد امونم رو بریده بود. آهی کشیدم و به سختی بلند شدم تا شاید راه رفتن تسکین دردم باشه، آروم‌ دور تا دور کلبه رو راه می‌رفتم؛ اما دل دردم هر لحظه بدتر میشد، گوشه‌ی لب‌هام رو گاز گرفتم که لیام رو توی چهارچوب در دیدم، نگران به سمتم اومد و آروم‌‌ گفت:
- چی‌شده ابیگل؟ خوبی؟ کجات درد می‌کنه؟
به سختی نگاهش کردم و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم:
- دلم درد می‌کنه، نمی‌دونم برای چی درد می‌کنه.
لیام سریع کنارم نشست و دستش رو روی نافم گذاشت و آروم روی شکمم‌ رو ماساژ داد و گفت:
- چیزی نیست، به‌خاطر همون قرص‌هاس، به معدت نساخته زیاد خوردی.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و به سختی لب زدم و گفتم:
- اما دیروز این‌طور نشدم.
لیام دستش رو روی شکمم فشار داد و گفت:
- زیاد قرص خوردی، از این به بعد فقط یدونه از اون قرص‌هارو بخور.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دل دردم بهتر شد، مرسی.
لیام کلافه موهاش رو چنگ زد و با لحن مهربونی گفت:
- می‌خوای برسونمت خونه؟ این‌طوری نمی‌تونی تنهایی بری.
از روی صندلی چوبی بلند شدم و رو به روش قرار گرفتم و لبخند زدم، آروم گفتم:
- نه، نیازی نیست، من خودم می‌تونم برم، بین راهم باید چندتا چیز که لازم دارم رو بگیرم.
لیام با حالت نگران نگاهم کرد و با صدای بم گفت:
- ابیگل مطمئنی حالت خوبه؟ هرچی می‌خوای بگو من برات بگیرم، بیارم خونه.
به‌خاطر نگرانیش لبخند زدم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و با خنده گفتم:
- حالا کی عاشق واقعیه؟ ها؟
لیام حالت چهره‌اش عوض شد و لبخندی روی لب‌هاش اومد، مرموزانه نگاهم کرد و گفت:
- عاشق واقعی که تویی، من فقط دارم محبتم رو بهت نشون میدم.
محکم روی شونه‌اش کوبیدم و گفتم:
- برو بابا، پسره‌ی از خودراضی.
لیام خندید و موهاش رو به سمت عقب فرستاد و گفت:
- مراقب خودت باش، رفتی خونه بهم خبر بده.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، توام مراقب باش، امشب زود استراحت کن، فکر کنم سرت خیلی شلوغه.
لیام با نوک انگشتش روی بینیم زد و گفت:
- نگران نباش، باشه استراحت می‌کنم.
دستم رو به سمت موهاش بردم، اختلاف قدیمون زیاد نبود و به‌خاطر همین اذیت کردن لیام بیشتر لذت بخش بود. انگشت‌هام رو داخل موهای‌ نرمش تکون دادم که باعث شد حالتشون بهم بریزه.
لیام با اعتراض اسمم رو صدا زد، خندیدم و با سرعت از کلبه بیرون رفتم.
به سمت در ورودی نزدیک شدم که روش تابلوی قرمز رنگ خودنمایی می‌کرد، زیر لب زمزمه کردم:
- کلبه‌ی همیشه سبز!
آهی کشیدم و به عقب برگشتم و لیام رو دیدم که داره نگاهم می‌کنه، لبخندی زدم و براش به معنای خداحافظی دست تکون دادم و از کلبه خارج شدم.
دست‌هام رو داخل جیب‌های سوییشرتم بردم و به آسمون خیره شدم. هنوز دل درد داشتم؛ اما اونقدری نبود که بتونه اذیتم کنه. کم‌کم راه افتادم و به سمت خونه رفتم، موهام رو داخل کلاه سوییشرتم‌ قایم کردم، هوا کم‌کم داشت رو به سردی می‌رفت و دیگه لباس‌های تابستونی نمی‌تونست در برابر این سرما مقابله کنه. بعد از چند دقیقه به محله‌امون رسیده بودم که به خونه الیزابت نگاهی انداختم، چراغ‌هاش روشن بود و سایه‌ی الیزابت به‌خاطر نور زیادی و تاریکی هوا از پشت پنجره معلوم بود، داشت گربه‌ی تو دستش رو نوازش می‌کرد و بافتنی می‌بافت، لبخندی زدم و وارد خونه شدم. باید فردا می‌رفتم‌ پیش الیزابت، تنهاست و صددرصد حوصلش سر میره. آروم به اطراف خونه نگاهی انداختم و بلند داد زدم:
- مامان، مامان، خونه‌ای؟
اما جوابی نشنیدم، کلافه کلیدهام رو روی مبل انداختم و از پله‌ها بالا رفتم.
حتماً باز مامان رفته گل بخره و بابامم سرکاره، سوییشرتم رو یه طرف اتاقم پرت کردم و به سمت شوفاژ رفتم، لبخندی به‌خاطر گرم بودنش زدم. مامان مثل همیشه شوفاژها رو روشن کرده بود. همیشه اگه هوا یکمم سرد میشد شوفاژهای خونمون روشن می‌شد، چون من زود سرما می‌خوردم و مامان به‌خاطر من شوفاژها رو سریع روشن می‌کرد، لبخندی زوم و خودم رو روی تخت پرت کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و به لیام پیامک زدم که رسیدم.
پتو رو تا روی شونه‌هام بالا کشیدم و چشم‌هام رو بستم، گرمای عجیبی توی کل تنم پیچید و گرما باعث شد کم‌کم به خواب فرو برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
با حس صدا زدن‌های شخصی چشم‌هام رو باز کردم، کلافه کش و قوسی به بدنم دادم و به اطراف نگاه کردم.
دنبال صدای شخص بودم‌ که با خورد دمپایی به صورتم از جام‌ پریدم و به مامانم که دقیقاً بالای سرم بود نگاه کردم، دستم رو روی سرم گذاشتم و با حالت اعتراض گفتم:
- مامان، چرا من رو میزنی؟ توی خوابم‌ نمی‌‌ذاری راحت باشم‌ ها.
مامانم طلبکارانه گفت:
- بهتره ساکت شی دختره‌ی‌ پررو، می‌فهمی ساعت چنده یا بفهمونمت؟
سرم رو ماساژ دادم و گفتم:
- طبیعتاً نمی‌دونم ساعت چنده... .
سرم رو بلند کردم و با دیدن قیافه‌ی ترسناک‌ مامانم با مِن‌مِن گفتم:
- نه، نه، می‌دونم.
گوشیم رو برداشتم و با دیدن ساعت چشم‌هام گرد شد، ساعت دو ظهر بود، خیلی خوابیده بودم. واقعاً مامانم حق داشت. از روی تخت بلند شدم و لبخند زدم، آروم‌ گفتم:
- امروز هرکاری بگی واست انجام میدم مامان عزیزم.
و بعدش محکم روی گونه‌ی مامانم رو بوسیدم. مامانم دستش رو روی صورتش کشید و با صدای عصبی گفت:
- صدبار گفتم گونه‌ام رو ماچ نکن، می‌دونی که بدم میاد‌.
دست‌هام رو با حالت تسیلم بالا بُردم و گفتم:
- اوه، اوه، ببخشید هرچی شما بگید بانو.
مامانم سرش رو به معنای تاسف تکون داد و با لحنی که هم مهربونی و هم عصبانیت توش موج میزد گفت:
- بیا پایین، یه‌ چیزی بخور ضعف نکنی.
بلند چشمی گفتم و مامانم از توی اتاق بیرون رفتم.‌ نفس عمیقی کشیدم و قرص‌ها رو از توی جیب سوییشرتم بیرون آوردم و دوتا رو وسط دستم ریختم و آب خوردمشون. لیوان آب رو روی میز گذاشتم و با خودم گفتم:
《 بعد یه مدت مصرفم رو بیشتر می‌کنم، تا انرژیمم بیشتر بشه.》
موهام‌ رو دم اسبی بستم و به سمت آشپزخونه رفتم. به غذاهای رنگارنگی که مامانم درست کرده بود خیره شدم و خندیدم. آبی به دست و صورتم زدم، پشت میز نشستم و منتظر موندم تا مامانم بیاد. بعد از چند دقیقه مامانم با گلدون توی دستش وارد آشپزخونه شد و گفت:
- هنوز نخوردی؟ بخور دیگه، به چی نگاه می‌کنی؟
به گل‌های بنفشِ توی گلدون نگاه کردم و آروم گفتم:
- خودت نمی‌خوری مامان؟ تنهایی بخورم؟
مامانم که داشت به گل آب می‌داد و دنبال جایی بود که گلدون رو اونجا بذاره، گفت:
- نه، بابات یک ساعت پیش اومد ناهار خورد، منم با بابات ناهار خوردم، تو بخور.
سرم رو تکون دادم و مشغول غذا خوردن شدم، آروم به مامانم گفتم:
- عجیبه این چند روز توی خونه دعوایی نیست!
پوزخندی زدم و نوشیدنی رو برداشتم و کمی ازش خوردم. مامانم دست از کار کشید و بهم نگاه کرد و گفت:
- بهتره بگی، این چند روز خونه نبودم.
قاشق‌های توی دستم رو روی بشقاب گذاشتم و گفتم:
- پس بهتره بگیم، دعوا شده و من نبودم.
مامانم سرش رو به حالت تاسف تکون داد و گفت:
- خودت رو درگیر اینجور مسائل نکن، از دانشگاهت چه‌خبر؟ نمی‌خوای ادامه بدی.
به چشم‌های مامانم خیره شدم و بلند گفتم:
- خودم رو درگیر اینجور مسائل نکنم مامان؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- من از بچگی درگیر اینجور مسائل بودم، بهتره موضوع رو نپیچونی.
مامانم روی صندلی رو به روم نشست و عصبی گفت:
- میگی چیکار کنم؟ مگه من خواستم زندگیمون اینجوری باشه ابیگل؟ فکر کردی من خوشحالم؟
به مامانم‌ نگاه کردم و غمگین گفتم:
- مشکل همینه، من ‌نمی‌خوام‌ ناراحتیت رو ببینم مامان، نمی‌خوام اذیت بشی.
مامانم آهی کشید و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- زندگی همینه ابیگل، بالا و پایین‌ زیاد داره؛ اما باید صبر کنیم تا ببینم در آینده چه چیزی واسمون رقم خورده.
روی انگشت‌های مامانم رو بوسیدم و گفتم:
- قول میدم، اونقدر پیشرفت کنم که به‌خاطر من همه‌جا سرت بلند باشه.
مامانم خندید و گفت:
- من به‌خاطر داشتن تو خوشحالم عزیزکم، همین الانشم باعث افتخار منی، دانشگاهت چیشد؟
با لبخند نگاهش کردم و با صدای آرومی‌ گفتم:
- فعلاً خبری نیست؛ اما ادامه میدم، نترس مامان، شغلم خیلی واسم با ارزشه.
مامانم انگار که خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه دخترم؛‌ اما مواظب باش، از تصمیمت منصرف نشی.
سرم رو به معنای باشه تکون دادم که مامانم از پشت میز بلند شد تا ظرف‌ها‌ رو‌ جمع کنه.
سریع بلند شدم و گفتم:
- مامان تو به کار‌هات برس، من خودم این‌هارو جمع می‌کنم.
مامانم لبخند زد و گفت:
- نمی‌خواد ابیگل، خودم جمع می‌کنم.
سریع به گل اشاره کردم و گفتم:
- برو به گلت برس مامان، منم‌ این‌هارو جمع می‌کنم.
مامانم انگار با شنیدن اسم‌ گل به خودش اومد و سریع به سمت گلدون رفت.‌ با خنده سرم رو تکون دادم و ظرف‌ها رو جمع کردم و آروم توی سینک‌ گذاشتم.‌ یهو‌ حس کردم چشم‌هام سیاهی رفت و سرم تیر کشید، دستم رو روی لبه‌ی کابینت گذاشتم و سرم رو ماساژ دادم.
نفس عمیقی کشیدم و به مامانم که مشغول انجام کارش بود خیره شدم، دستم رو روی قفسه سی*ن*ه‌ام گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم.
بعد از چند دقیقه بهتر شدم. به سمت اتاقم رفتم و یهو یادم‌ اومد که می‌خواستم‌ امروز برم خونه الیزابت، از پنجره به خونه‌اش نگاه کردم و لبخندی زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
با سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت مامانم رفتم و روی گونه‌اش رو بوسیدم که دستش رو با حالت انزجار روی گونه‌اش کشید و عصبی گفت:
- ابیگل، خوبه بهت همین چند دقیقه قبل گفتم از اینکه گونه‌ام رو ببوسی متنفرم.
مظلومانه چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- آخه گونه‌هات خیلی نرمه، نمیشه ماچشون نکرد.
مامانم با حالت تاسف نگاهم کرد و گفت:
- واقعا خیلی رو داری دختر.
لبخند دندون نمایی زدم و ریز گفتم:
- مامان، من میرم خونه‌ی یه خانمی، تو همین محله خودمونه.
مامانم مشکوک یه تای ابروش رو بالا فرستاد و گفت:
- کدوم خانم؟ خونه‌اش کجاست؟
دست‌هام رو روی شونه‌هاش گذاشتم و گفتم:
- قول میدم آشناتون کنم، نگران نباش، خیلی خانم خوبیه.
مامانم نفس عمیقی کشید و گفت:
- برو، ولی سریع برگرد، نری باز نصف شب بیای خونه.
با حالت اعتراض پاهام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
- مامان، خونه‌اش همین‌جاست، جای دوری نمیرم که.
مامانم دوباره مشغول عوض کردن خاک گل شد و بلند گفت:
- باشه، من که چیزی نگفتم.
خندیدم و خواستم به طرف در برم که یهو مامانم با صدای کنجکاوانه گفت:
- از ماجرایی که پیش اومده خبر داری؟
با دقت بهش خیره شدم و گفتم:
- نه مامان، خبر ندارم، چی‌شده؟
دست از کار کشید و آروم روی صندلی نشست و گفت:
- میگن توی محله پخش شده، لیام می‌خواد ازدواج کنه.
یهو حس کردم بطری آب سردی رو روی بدنم خالی کردن، دستم رو به دیوار گرفتم و با صدایی که به‌زور شنیده می‌شد گفتم:
- چ... چی مامان؟ یعنی چی؟ امکان نداره.
مامانم دست‌کش هاش رو آروم درآورد و روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی چی امکان نداره؟ بالاخره هر آدمی ازدواج می‌کنه، حالا رسم اینجا اینجوریه کسی حق ازدواج نداره؛ اما بیشتریاشونم ازدواج کردن، پس امکان داره، الانم باید خوشحال باشی دوست چندین و چند سالت داره ازدواج می‌کنه.
آهی کشیدم و دستم رو روی قفسه سی*ن*ه‌ام گذاشتم و آروم گفتم:
- خوبه، مبارکشون باشه، حالا با کی می‌خواد ازدواج کنه؟
مامانم شونه‌هاش رو به بالا فرستاد و گفت:
- نمی‌دونم؛ اما می‌فهمیم، وقتی فهمیدم بهت میگم.
سرم رو تکون دادم و گیج به اطرافم‌ نگاه کردم، انگار نمی‌دونستم می‌خوام دقیق چی‌کار کنم که یهو صدای مامانم من رو به خودم آورد که بلند گفت:
- می‌خواستی بری خونه همون خانمی که گفتی، چی‌شد، نمیری؟
سرم رو تندتند تکون دادم و گفتم:
- نه، نه، الان میرم، خداحافظ.
آروم به جلو قدم برداشتم؛ اما به خوبی نمی‌تونستم حرکت کنم، انگار به پاهام‌ زنجیر بسته بودن. در خونه رو آروم بستم و به روبه‌روم خیره شدم و به خودم گفتم:
《چرا اینجوری شدم؟ الان باید خوشحال باشم، بهترین دوستم داره ازدواج می‌کنه؛ اما من ناراحتم، من نباید ناراحت باشم، باید از این موضوع خوشحال باشم.》
کمی به جلو قدم برداشتم، یهو فکری به ذهنم رسید، افکار عجیبی توی ذهنم می‌چرخیدن گیج ادامه دادم:
《 اما چطوری؟ من همین دیروز پیش لیام بودم، همین دیروز کلی باهم شوخی کردیم، چرا به من درمورد ازدواجش چیزی نگفت؟ چرا ازم قایمش کرد؟》
ذهنم پر شده بود از چراهای مختلف، من باید می‌فهمیدم این قضیه مال کیه، برگشتم تا برم از مامانم بپرسم؛ اما حسم جلوم رو می‌گرفت و می‌گفت نباید این‌کار رو انجام بدم. کلافه چنگی به موهام زدم و روی صندلی آلاچیق کوچیک خونه‌امون نشستم. به سنگ‌ریزه‌های زیر پام خیره شدم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. 《چرا من ناراحتم؟ چرا خوشحال نیستم؟ چرا قلبم انگار داره از کار می‌افته؟ یعنی انقدر رفاقتمون برام مهم نیست که الان از خوشحالی لیام خوشحال نیستم.》
تو همین فکرها بودم که ندای درونم گفت:
《اما مشکل تو این نیست، به خودت بیا، تو داری چیز دیگه‌ای رو از خودت مخفی می‌کنی، به خودت بیا ابیگل》
چنگ محکمی به موهام زدم و دستم رو روی قفسه سی*ن*ه‌ام گذاشتم، به سختی نفس می‌کشیدم، انگار بغض توی گلوم راه نفس کشیدنم رو بسته بود. اشک‌هام روی صورتم ریخت و نفس کشیدن برام سخت شده بود.
صورتم رو توی دست‌هام گرفتم و شروع به گریه کردن کردم. 《من همین دیروز پیشش بودم، امکان نداره، حتماً دارن واسش شایعه درست می‌کنن، لیام اهل ازدواج نیست، مخصوصاً اون که هیچ خانواده‌ای نداره و هر خانواده‌ای قبول نمی‌کنه تا دخترشون با لیام ازدواج کنه.》
سرم رو بلند کردم و به آسمون خیره شدم. نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ اما نمی‌دونستم چرا باید ناراحت باشم، به هر حال لیام رفیق چندین و چند ساله منه، من باید واسش خوشحال باشم. تو همین فکرها بودم که حس درونم دوباره گفت:
《 چرا نمی‌خوای بفهمی تو به عنوان دوست بهش نگاه نمی‌کنی؟ خیلی وقته دیگه اون رو به چشم یه دوست نمی‌بینی! به خودت بیا ابیگل.》
کلافه به‌خاطر ندای درونم محکم ناخون‌هام رو توی دستم فشار دادم.《 من باید از خود لیام این قضیه رو بپرسم، باید بپرسم واقعاً حقیقت داره یانه؟ باید بفهمم، آره، باید همین‌کار رو کنم.》
از روی صندلی بلند شدم، خواستم برم پیش لیام برم؛ اما باید یه سر به الیزابت می‌زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
غمگین به طرف خونه‌ی الیزابت رفتم، دستی توی موهام کشیدم و لبخندی زدم. آروم زنگ رو زدم و بعد از چند دقیقه الیزابت جلوی در قرار گرفت به ملاقه‌ی توی دستش نگاه کردم، لبخند زوری زدم و آروم گفتم:
- سلام الیزابت خانم، گفتم که بالاخره میام خونتون.
چشمکی به الیزابت زدم و الیزابت خندید، با صدای لرزونی گفت:
- بیا داخل دخترم، پشت در واینَستا.
سرم رو تکون دادم و وارد خونه‌اش شدم، به اطراف نگاهی انداختم، خونه‌اش کوچیک و نقلی بود روی دیوار‌های خونه‌اش عکس بچه گربه‌های زیبا و مظلوم بود، به صندوقچه‌ی بزرگی که گوشه‌ی خونه گذاشته بود نگاه کردم، کنجکاو بودم تا ببینم داخل صندوقچه چیه، آروم به طرفش رفتم و بهش نگاهی انداختم، روی صندوقچه‌ی سبز رنگ طرح‌های سلطنتی کار شده بود که واقعاً زیبا جلوه‌اش‌ می‌داد، چرخیدم و به آشپزخونه‌ی کوچیک نگاه کردم، الیزابت پشت گاز کوچیک قرار گرفته بود و مشغول آشپزی بود، لامپ زرد رنگ با دیوارهای سبز خونه تناقص زیبایی داشت و من رو یاد خونه‌های فروزنیه توی کارتون‌ها می‌نداخت، با صدای الیزابت به خودم اومدم که می‌گفت:
- بشین دخترم، چرا وایستادی؟ اذیتی؟
بهش نگاهی انداختم و با هول گفتم:
- نه، نه، الان می‌شینم.
سرم رو چرخوندم و با دیدن اتاقی که درش بسته بود لبخندی زدم، انگاری باید کل این خونه رو کشف می‌کردم، مثل کاوشگری که دنبال کشف کردنه، آروم روی مبل نشستم و به زمین خیره شدم، آهی کشیدم و دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم.‌ نمی‌دونم چطوری با اینکه لیام واقعاً می‌خواد ازدواج کنه کنار بیام، یعنی دیگه قرار نیست همدیگر رو ببینیم؟ سرم رو روی مبل گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
***
پانزده سال قبل، نیویورک، تابستان
با خنده روی شن‌های نرم دنبال لیام می‌دویدم، و لیام ماهرانه از دست من فرار می‌کرد. خسته روی شن‌ها دراز کشیدم و موهای جلوی صورتم رو به عقب فرستادم.
لیام خندون به طرفم اومد و با صدای بچگونه‌اش گفت:
- هی ابیگل، دیدی گفتم تو بازنده‌ای؟ هیچ‌کَس به پای من نمی‌رسه دخترجون.
خسته با نفس نفس گفتم:
- بالاخره انتقامم رو ازت می‌گیرم، پسره‌ی پررو.
لیام کنارم دراز کشید و گفت:
- همیشه بعد از باختن همین رو میگی، ولی هیچ‌وقت نتونستی برنده شی.
از روی شن‌‌ها بلند شدم و به لیام که دراز کشیده بود نگاه کردم، با جیغ گفتم:
- همین الان می‌تونم اینجا چالت کنم.
لیام دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و گفت:
- خیلی جیغ جیغویی، گوش‌هام دیگه به‌خاطر جیغ‌های تو چیزی نمی‌شنوه.
مغرور شونه‌هام رو بالا فرستادم و گفتم:
- اون دیگه مشکل توعه، می‌تونی بری با یکی‌ دیگه دوست بشی.
لیام با شیطنت بلند شد و کنارم گذاشت، گفت:
- باشه، پس یه دوست جدید پیدا می‌کنم و دیگه باتو بازی نمی‌کنم.
و بعد بلند خندید، بغض کرده بهش نگاه کردم و سعی کردم گریه نکنم، بلند با بغض گفتم:
- اصلاً با هرکی دوست داری بازی کن، به من ربطی نداره، فکر کردی من مثل تو حسودم؟
لیام که داشت لباس‌هاش رو تمیز می‌کرد، شیطون گفت:
- من کی حسودی کردم؟ اونی که حسوده تویی، نه من.
بلند جیغ زدم و شروع به گریه کردن کردم، بهونه گیر پاهام رو روی شن‌ها می‌کوبیدم و بلند‌بلند گریه می‌کردم، لیام کنارم اومد و دستش رو روی بازو‌م گذاشت و با هول گفت:
- هی ابیگل، گریه نکن، شوخی کردم، من فقط با تو دوستم.
با چشم‌های اشکی بهش نگاه کردم و مظلوم گفتم:
- ولی تو گفتی دوست جدید پیدا می‌کنی، یعنی دیگه با من بازی نمی‌کنی؟
لیام با دست‌هاش رو روی صورتم کشید و کنارم نشست، آروم گفت:
- نه من شوخی کردم، فقط با تو بازی می‌کنم، فقط هم با تو دوستم.
صورتم به‌خاطر رد دست‌های لیام کثیف شده بود، انگاری می‌خواست اشک‌هام رو‌ پاک کنه، دست‌هام رو روی صورتم کشیدم و گفتم:
- آفرین، قول بده تا آخر عمرت فقط با من دوست می‌مونی.
لیام انگشت کوچیکش رو به طرفم گرفت و گفت:
- قول میدم تا آخر عمرم با تو دوست بمونم، من اصلاً از دخترهای دیگه خوشم‌ نمیاد، اون‌ها همش گریه می‌کنن؛ اما توام قول بده دیگه هیچ‌وقت گریه نمی‌کنی، باشه؟
خندون بهش نگاه کردم و بلند گفتم:
- باشه، باشه، قول میدم دیگه هیچ‌وقت گریه نکنم.
و بعد انگشت کوچیکم رو که به‌خاطر بازی سیاه شده بود رو به انگشت کوچیکه‌ی لیام چسبوندم. لیام بلند خندید و گفت:
- من تازه یاد گرفتم قلعه‌ی شنی درست کنم، می‌خوای بهت یاد بدم؟
با سرعت سرم رو تکون دادم و با ذوق گفتم:
- آره، آره، به منم‌ یاد بده، می‌خوام قلعه‌ی شنی درست کنم.
لیام سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه، ببین من چطوری درست می‌کنم، بعدش تو یکی دیگه درست کن.
باشه‌ای گفتم و با دقت به حرکات دست‌ لیام و نحوه‌ی درست کردنش خیره شدم.
با تکون‌ خوردن‌های دست شخصی روی بدنم به خودم اومدم و چشم‌هام رو باز کردم، الیزابت خندید و گفت:
- حواست پرته‌ها دختر، اومدی اینجا بخوابی؟ بیا کمکم‌کن‌.
سرم رو تندتند تکون دادم و گفتم:
- نه، نه، الان میام کمکتون.
و بعد با سرعت پشت سر الیزابت وارد آشپزخونه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
به اطراف نگاهی انداختم و کلافه به سمت دیگه‌ی آشپزخونه رفتم. به الیزابت نگاهی انداختم و آروم گفتم:
- کاری از دستم برمیاد؟ دست تنها که نمی‌تونید همه‌کارها رو انجام بدید.
الیزابت نگاه بدی بهم انداخت که ترسیده توی خودم جمع شدم و بلند گفت:
- دخترجون تو مواظب باش کلاهت‌ رو باد نبره، بعد نگران من باش، حالا بدو بیا ظرف‌هارو بشور.
سرم رو تکون دادم و روبه‌روی سینک قرار گرفتم، غمگین دست‌هام رو آب زدم و خواستم بشقاب کثیف رو بردارم، که یهو از دستم لیز خورد و افتاد. ترسیده به عقب رفتم، بغض کرده روی زمین نشستم تا تیکه‌های ظرف شکسته‌ رو جمع کنم که الیزابت دستم رو گرفت و آروم گفت:
- فکرت کجاست دختر؟ چرا تو خودتی؟
دست‌هام شروع به لرزیدن کرد تند‌تند گفتم:
- وای ببخشید، الان جمعش می‌کنم.
چشم‌هام پر از اشک شد و خیس شدن صورتم رو حس کردم. الیزابت دستم رو گرفت و من رو به طرف مبل گوشه‌ی هال برد و کمکم کرد تا بشینم. آروم اشک می‌ریختم و به سختی نفس می‌کشیدم، الیزابت آروم گفت:
- هیس، نفس عمیق بکش، هیچی نیست.
سرم رو به مبل تکیه دادم و سعی کردم اکسیژن رو وارد ریه‌هام کنم و تا حدودی موفق شده بودم، قفسه سی*ن*ه‌ام رو ماساژ دادم و به سختی نفس کشیدم، چشم‌هام رو بستم.
با صدای ضعیفی گفتم:
- حالم خوبه، ببخشید.
الیزابت آروم کمرم رو ماساژ داد و گفت:
- چی‌شده دختر؟ چرا یهو اینجوری شدی؟ به‌خاطر یه ظرف شکستن؟ فدای سرت اصلاً.
آروم اشک‌هام روی صورتم می‌ریخت و قلبم تیر می‌کشید، لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- یکی دقیقاً مثل همون رو براتون میخرم.
الیزابت مهربون نگاهم کرد و با صدایی که توش مهربونی موج میزد، گفت:
- دختر اصلاً ظرف برای من مهم نیست، حال تو مهمه، به من بگو چی‌شده؟
به الیزابت چشم دوختم و گفتم:
- آدم‌ها خیلی اذیتم می‌کنن، دارم از بین میرم.
الیزابت غمگین نگاهم کرد و به پاهاش اشاره کرد و گفت:
- بیا سرت رو بذار روی پاهام، ببینم دخترکوچولوم رو چی بهم ریخته که این‌قدر ناراحته.
آروم سرم رو روی پاهای الیزابت گذاشتم و توی خودم جمع شدم، با صدای لرزونی گفتم:
- از بچگی همه اذیتم می‌کردن، تو مدرسه هیچ دوستی نداشتم، هیچ‌ک.س نمی‌خواست باهام دوست بشه، همیشه این حس پوچی همراهم بود؛ اما روزگار ورق خورد و بهترین دوستم شد لیام، کسی که توی همه‌ی مراحل زندگیم کنارم بود، تو مدرسه، خونه، پارک، همه‌جا حتی گاهی‌اوقات کمکم می‌کرد تا درس بخونم و امتحان‌هام رو مردود نشم و نمره کمی نگیرم، من درس‌خون نبودم؛ اما لیام به درس خوندن علاقه داشت. کم‌کم بزرگ شدیم و راهمون از هم جدا شد، اون شغلش رو ادامه داد و من دانشگاه رفتم.
الیزابت کنجکاو پرسید:
- شغلش چیه؟ چرا باهات نیومد دانشگاه؟
لبخندی به یاد اون روز‌ها زدم و آروم گفتم:
- چون لیام شغلش رو بیشتر دوست داشت و هزینه کلاس‌های دانشگاه رو نداشت، بهش گفتم بیا کنارم باش، می‌دونی که هیچ‌ک.س با من دوست نمیشه جز تو؛ اما تنها حرفی که زد این بود، باید قوی باشم و از پس مشکلات تنهایی بر بیام، اون روز خیلی بغض کردم؛ اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم لیام واقعاً راست می‌گفته و فرشته‌ی زندگیِ منه.
الیزابت همین‌طور که نوازش وار انگشت‌هاش رو روی موهام می‌کشید، آروم گفت:
- خب، حالا مشکلتون چیه؟ دعواتون شده؟ حرفی گفته که این‌قدر بهم ریختی؟
آروم اشک‌هام رو پاک کردم و لرزون گفتم:
- ای‌کاش باهم دعوا کرده بودیم، ای‌کاش حرفی می‌گفت تا من ناراحت شم؛ اما هیچ‌کدوم از این‌ها نیست، واقعاً نمی‌دونم چیکار کنم و چطوری با این موضوع کنار بیام.
سرعت اشک‌هام بیشتر شد که الیزابت محکم گفت:
- خب دختر جون به لبم کردی، بگو چی‌شده، منم خبر دار بشم.
آروم لب‌هام رو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
- داره ازدواج می‌کنه، من همین دیروز اونجا بودم؛ اما بهم حرفی نزد، نگفت که داره ازدواج می‌کنه.
هق‌هقم بیشتر شد که الیزابت آروم اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- چون بهت نگفته ناراحتی یا به‌خاطر یه‌چیز دیگه؟
به رو‌به‌روم خیره شدم، نمی‌دونستم جواب این سوال الیزابت رو چی بدم، هیچ جوابی به ذهنم نمی‌رسید، برای خودمم سوال بود. چرا من ناراحتم؟ نباید الان به‌خاطر ازدواج کردن بهترین دوستم خوشحال باشم؟ صددرصد باید خوشحال باشم؛ اما غمی که وجودم رو در برگرفته واسه چیه؟
با صدا زدن‌های الیزابت به خودم اومدم و محکم گفتم:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم جواب سوالتون رو چی بدم، واقعاً هیچی نمی‌دونم، ای‌کاش زمین دهن باز کنه و من مثل شمع آب شم برم داخل زمین، نمی‌تونم این زندگی نحس رو تحمل کنم.
الیزابت آروم موهام رو نوازش کرد و با لحن مهربونی گفت:
- تنها دلیل ناراحتیت لیامه؟ یا چیز دیگه‌ایم هست؟
چشم‌هام دوباره پر از اشک شد و با بغض گفتم:
- چیز‌های دیگه‌ام هست، دارن کل وجودم رو از بین می‌برن.
الیزابت موهام رو نوازش کرد و آروم گفت:
- حرف بزن دختر، حرف بزن تا آروم شی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
سرم رو به پاهای الیزابت فشار دادم و با بغض شدیدی گفتم:
- از بچگی فقط دعوای پدر و مادرم رو دیدم، هیچ‌وقت محبت دیدن از طرف پدرم رو تجربه نکردم، مادرم به‌خاطر من توی جهنمی که پدرم واسمون درست کرده بود سوخت، اونم فقط به‌خاطر من، همیشه تو خونمون جنگ و دعوا بود، هیچ‌وقت از ته دل نخندیدیم، هیچ‌وقت آغوش پدرم رو تجربه نکردم، همیشه توی گوش‌هام صدای جر و بحث، جیغ و داد و دعوا بود، از بچگی اعتماد به نفسم رو از دست دادم، نمی‌تونستم ارتباط برقرار کنم، نمی‌تونستم هیچ دوستی داشته باشم، همیشه یادمه شب‌ امتحانات با گریه درس می‌خوندم، دوران دبیرستانم واسم مثل جهنم گذشت، همه من رو مسخره می‌کردن؛ اما باز هم اونجا لیام بود که هوام رو داشت، من کامل اعتماد به نفسم رو از دست دادم، فقط تظاهر به خوب بودن می‌کنم تا قلب مامانم نشکنه.
الیزابت آهی کشید و صورتم رو نوازش کرد، آروم گفت:
- درکت‌ می‌کنم دخترم، همه‌ی ما آدم‌ها توی زندگیمون درد رو تجربه می‌کنیم؛ اما واسه بعضیا دردش انقد طولانی میشه که وسط‌هاش جا میزنه؛ اما من و تو نباید جا بزنیم، تو نباید جا بزنی فهمیدی؟ نباید به‌خاطر یه پسر یا دعوا‌های پدر و مادرت جا بزنی باشه؟ تو دختر منی، نوه منی، جزوی از خانوادم شدی، درسته من هیچ خانواده‌ای ندارم؛ اما تو یه خانواده‌ای برم، من قبل تو هر شب آرزو می‌کردم ای کاش نوه داشته باشم؛ اما یهویی یه دختر خوشگل شد تک دختر من، مهم نیست بقیه چی میگن؛ اما من نمی‌ذارم تو آسیب ببینی.
با حرف‌های الیزابت کمی آروم شدم که باعث شد سرم رو از روی پاهاش بردارم و بهش خیره نگاه کنم، الیزابت لبخندی زد و ادامه داد:
- دیگه هیچ‌وقت تو زندگیت واسه اتفاقاتی که می‌اُفته اشک نریز دختر کوچولوی من، بیا با خودم حرف بزن، باهم حلش می‌کنیم باشه؟
دست‌های لرزونش رو روی دست‌هام گذاشت که محکم بغلش کردم و گفتم:
- واقعاً شما فرشته‌این، فرشته‌ی نجات زندگیِ منید، نمی‌دونم لطفتون رو چطوری جبران کنم؛ اما بدونید هیچ‌وقت تنهاتون نمی‌ذارم.
الیزابت کمرم رو نوازش کرد و مرموز گفت:
- یه لطفی هست که باید در حقم بکنی دخترجون، همچی مُفتی‌مُفتی نمیشه که.
آروم از بغلش جدا شدم و با قاطعیت گفتم:
- شما هرچی بگید من میگم چشم، شما تاج سر منید.
لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- اولین لطف اینه که هر وقت ناراحت بودی بیای پیش خودم، دومی من رو مادربزرگ صدا کن و این‌قدر رسمی حرف نزن دخترجون، فهمیدم با ادبی.
به‌خاطر لحنش خندیدم و گفتم:
- چشم مادربزرگ، هرچی شما بگید، فقط باید به مامانم بگم، براش مامان پیدا کردم.
الیزابت بلند خندید و آروم به بازوم زد و گفت:
- فدای مادربزرگ گفتنت بشم، فکرش رو نمی‌کردم هیچ‌وقت این کلمه رو بشنوم، کم‌کم باید دخترم رو بیاری پیشم، مادرت مثل تو واسم عزیزه.
ابرو‌هام رو خندون توی هم بُردم و شیطون‌ گفتم:
- عه مادربزرگ، مامانم نیومده واستون عزیز شد که.
الیزابت خندید و گفت:
- تو خودتم واسم عزیزی دختر کوچولو.
محکم روی گونه‌اش رو بوسیدم که دست‌پاچه بلند شد و بلند گفت:
- ای وای من، غذام سوخت.
و بعدش با سرعت به طرف آشپزخونه رفت،
منم ترسیده از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- وای ببخشید، به‌خاطر من اینجوری شد.
پشت سر الیزابت وارد آشپزخونه شدم که دیدم مشغول هم زدن غذاس، به طرفش رفتم و آروم گفتم:
- اوضاع خوبه یا بد؟
الیزابت با خیال راحت نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
- خوبه، نسوخته، اگه می‌سوخت خوش‌مزه‌ترین غذای عمرت رو از دست می‌دادی.
آروم خندیدم و خوشحال گفتم:
- چه شانس خوبی دارم پس، خوش به حالم شد، کلی غذای خوش‌مزه تو راهه.
الیزابت سرش رو تکون داد و گفت:
- دختره‌ی شکمو، حالا کجاش رو دیدی، یه کیک واست درست کردم، انگشتاتم باهاش می‌خوری.
با ذوق بپربپر کردم و بلند گفتم:
- وای من عاشق کیکم، مادربزرگ شما خیلی خوبین.
روی انگشت‌های دستش رو بوسیدم و با محبت بهش خیره شدم، الیزابت خندید و کنجکاو پرسید:
- مامانت خونه تنهاس؟ اگه تنهاس بگو بیاد اینجا دورهم جمع شیم، منم باهاش آشنا شم دخترجان.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- معمولاً این موقع روز تنهاس و در حال کاشتن گل و درخته.
الیزابت خندید و گفت:
- به گل و گیاه علاقه داره؟ چه مادر خوبی داری.
منم همراهش خندیدم و با شیطنت گفتم:
- اصلاً انقد عاشق گل وقتی وارد خونمون می‌شید، انگار وارد جنگل شدیم.
الیزابت با حرفم خندید و گفت:
- برو دنبال مادرت دخترجون، این‌قدر زبون نریز، زبونت رو موش می‌خوره‌ ها.
روی موهاش رو بوسیدم و با خنده گفتم:
- نه بابا، هیچ موشی جرئت نمی‌کنه بهم نزدیک شه، من خودم یه پا موشم واسه خودم.
الیزابت سرش رو به معنای تاسف تکون داد و گفت:
- خودت رو چرا تخریب می‌کنی بچه؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
- موش بودن که بد نیست، خیلیم خوبه، باور کنید.
الیزابت دستش رو به شونه‌ام زد و گفت:
- باشه، باشه، حالا مظلوم نشو.
خندیدم و گفتم:
- چشم، من دیگه میرم دنبال مامانم.
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت در رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
وقتی از خونه خارج شدم، روبه‌روم دقیقاً لیام قرار گرفت. ترسیده به عقب رفتم و با لکنت گفتم:
- تو... تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
لیام کلافه به موهاش چنگی زد و گفت:
- خواستم بیام حالت رو بپرسم.
اخم کرده با صدای عصبانی گفتم:
- بهتره از این‌جا بری، نمی‌خوام کسی من رو با تو ببینه.
لیام پوزخندی زد و گفت:
- تو رو با من ببینن؟ منظورت چیه؟ همه می‌دونن من و تو رفیقیم.
کلافه دست‌هام رو توی جیب سوییشرتم بُردم و با صدای جدی گفتم:
- باشه، تو درست میگی، چی می‌خوای بگی؟
لیام به اطراف نگاهی انداخت و با صدای بم گفت:
- خبری که توی محل پیچیده رو شنیدی؟
سرم رو تکون دادم، گوشه‌ی لبم رو خاروندم و گفتم:
- آره، شنیدم، خب که چی؟ مبارک باشه.
لیام هوفی کشید و گفت:
- دختر تو چقد ساده‌ای، نمی‌فهمی واسم پاپوش درست کردن؟
با تعجب سرم رو تکون دادم و گفتم:
- متوجه نمی‌شم، چرا باید برای تو پاپوش درست کنن؟
لیام چنگی توی موهاش زد و با صدای لرزون گفت:
- خانواده‌ی عموم دارن این حرف‌هارو واسم درست می‌کنن.
با چشم‌های گرد نگاهش کردم و با صدای بلند گفتم:
- چی‌ داری میگی؟ یعنی چی؟ چرا باید این کار رو بکنن.
لیام کلافه روی نیکمت بغل در نشست و سرش رو توی دست‌هاش گرفت، آروم گفت:
- چون واسشون پول نفرستادم، گفتم من مسئول زندگی شما نیستم.
هوفی کشیدم و آروم گفتم:
- درست میشه، کمکت می‌کنم، نگران نباش.
لیام تک خندی زد و با صدای خندونی گفت:
- چطوری می‌خوای کمک کنی؟
سرم رو خاروندم و گفتم:
- حالا یه فکری برای اون قسمت‌هاش می‌کنیم، فعلاً وقت زیاده.
لیام خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد، آهی کشید و گفت:
- هر روز اوضاع داره بدتر میشه.
تلخ خندیدم و غمگین گفتم:
- نگران نباش رفیق عزیزم، درست میشه، درستش می‌کنیم!
لیام خندید و بلند شد، خندون گفت:
- قضیه رو باوری کردی؟
چشم غره‌ای رفتم و با خنده گفتم:
- منظورت چیه؟ معلومه که نه‌.
لیام بلند خندید و گفت:
- منم که باور کردم، به‌خاطر همین من رو دیدی یه‌جوری رفتار کردی، انگار دشمنتم.
سنگ ریزی از روی زمین برداشتم و به طرفش پرتاب کردم، با جیغ گفتم:
- ساکت شو، من چرا باید اصلاً به‌خاطر ازدواج تو ناراحت نشم؟ خیلیم خوشحال شدم.
لیام با تاسف نگاهم کرد و مرموز گفت:
- باشه، تو که راست میگی، منم گوش‌هام مخملیِ.
زبون درازی کردم و گفتم:
- آره، گوش‌هات مخملیِ، چون خر واقعی تویی.
لیام بلند خندید و دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:
- بسه دختر، این‌قدر با من لجبازی نکن.
شونه‌هام رو بالا فرستادم و شیطون گفتم:
- من که لجبازی نکردم، گوش‌هات مخملیِ!
لیام با خنده نگاهم کرد و گفت:
- خب دیگه من میرم، فردا باید کلبه، باهم حرف می‌زنیم.
نگاهش کردم و آروم گفتم:
- می‌خوای بریم خونمون؟ اصلاً چیزی خوردی؟
لیام لب‌هاش رو کج کرد و گفت:
- نه نمیام خونتون، چون ممکنه فکر بد کنن، به یه آشپز نگو چیزی خورده یا نه!
با حرص به طرفش رفتم و با جیغ گفتم:
- اَدای خودت رو دربیار، پسره‌ی گاو.
لیام خندید و با صدای بم گفت:
- خب دیگه، خر کوچولو من میرم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه گاو من، مراقب باش، یه‌ وقت ندزدنت.
لیام خندید و خواست بره که یهو در باز شد و الیزابت با دمپایی تو دستش جلوی در قرار گرفت، با صدای لرزونش گفت:
- شما دوتا جوون، صدای گوش خراشتون تا اون‌ور کوچه میره.
رو به من کرد و گفت:
- این پسر کی باشن؟
نگاهی به لیام که چشم‌هاش از شدت تعجب گرد شده بود کردم و با مِن‌مِن گفتم:
- این پسره، لیا...م، لیامِ، دوستمه.
الیزابت یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- شناختم، داشت کجا می‌رفت؟
دست‌هام روی توی هم گره زدم و با ترس گفتم:
- داشت می‌رفت خونشون، الانم دیگه باید بره.
به لیام با چشم اشاره کردم که بره، لیام به خودش اومد و سریع گفت:
- آره... یعنی بله، من دیگه میرم، خداحافظ.
الیزابت بلند داد زد و گفت:
- وایستا سر جات ببینم، بپر تو خونه.
لیام با داد الیزابت سر جاش ثابت موند و گفت:
- زحمت نمیدم، دیگه رفع زحمت می‌کنم.
الیزابت چشم غره‌ای رفت که لیام ادامه داد:
- من اشتباه کردم، الان میام.
لیام با ترس وارد خونه شد، خواستم پشت سرش برم که الیزابت توی چهارچوب در قرار گرفت و گفت:
- مگه قرار نبود بری دنبال مامانت؟
ترسیده گفتم:
- الان که لیام اومده، مامانم ببینه اینجاست، سرم رو می‌بُره می‌ذاره رو سینم.
الیزابت اخمی کرد و محکم گفت:
- این دفعه کوتاه میام، دفعه بعد ببینم این کار رو تکرار کردی.
نذاشتم حرفش رو کامل کنه چون از بلایی که سرم قرار بود بیاد خبر داشتم به‌خاطر همین سریع گفتم:
- چشم، دیگه تکرار نمی‌کنم.
الیزابت به معنای رضایت سرش رو تکون داد و از چهار چوب در کنار رفت، با سرعت وارد خونه شدم. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی قفسه‌ سی*ن*ه‌ام گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
سرم رو چرخوندم و به اطراف نگاهی انداختم، به لیام که سرش رو پایین انداخته بود نگاهی کردم و به سمتش رفتم، آروم گفتم:
- خجالت نکش، خیلی خانم خوبیه، باهات دوست میشه.
لیام خندید و آروم‌تر از من گفت:
- معلومه، خیلی خانم خوبیه.
محکم نیشگونی از بازوش گرفتم و با چشم غره گفتم:
- ساکت شو ها! مادربزرگمه.
لیام و بازوش رو توی دست‌هاش گرفت و با صورتی درهم گفت:
- خب حالا، چرا نیشگون می‌گیری دختر، چه مادربزرگ خوبی داری، به خودش رفتی اتفاقاً.
خواستم چیزی بگم که الیزابت محکم دمپایی رو به سمتم پرت کرد که جاخالی دادم، عصبی گفت:
- چی دارین دو ساعته پچ‌پچ می‌کنین؟ این‌قدر غیبت نکنید، بیاید کمک دست من.
به لیام نگاهی انداختم که داشت از خنده منفجر می‌شد، محکم تنه‌ای بهش زدم، کمی عقب رفت و دستش رو روی دهنش گذاشت و خندید، حرصی به طرف الیزابت رفتم و با جیغ گفتم:
- مامان بزرگ داره مسخرم می‌کنه.
لیام سریع خودش رو جمع کرد و کنار الیزابت قرار گرفت، مظلومانه گفت:
- من کاری نکردم، داره تهمت میزنه، اصلاً شما دیدید من چیزی بگم؟
الیزابت از زیر عینکش مرموز ما رو نگاه می‌کرد، یهو عصبی داد زد:
- مگه نگفتم بیاید کمک دستم! بسه سرم رفت، مثل دوتا بچه دارید باهم بحث می‌کنید، وقتشه بندازمتون بیرون.
لیام مظلومانه به الیزابت نگاه کرد و آروم گفت:
- ما رو ببخشید، واقعاً بچه شدیم، شما حق دارید.
با چشم‌های گرد شده به لیام‌ نگاه کردم که زیر چشمی واسم پشت چشمی نازک کرد، کنار الیزابت وارد آشپزخونه شد و کمکش کرد تا ظرف‌ها رو جا به جا کنه، دست به سی*ن*ه به حرکاتشون خیره بودم که با صدای الیزابت از جام پریدم:
- دختر بیا کمک دست، چیه دوساعته داری بِربِر ما رو نگاه می‌کنی؟
هول شده به سمتش رفتم و گفتم:
- هیچی... ببخشید حواسم پرت شد.
الیزابت با تاسف نگاهم کرد و عصبی گفت:
- نگاه کن لیام رو، چه پسر خوبیه، داره کمکم می‌کنه.
به لیام که با دقت داشت ظرف‌هارو روی هم می‌چیند نگاهی کردم و گفتم:
- حق دارید، خیلی پسر زحمت کشیه واقعاً.
حرصی ادامه دادم:
- انقد زحمت می‌کشه که الان خسته شده باید بره خونش‌.
لیام خنده‌اش رو قورت داد و جدی گفت:
- مامان بزرگ ببین، داره من رو بیرون می‌کنه.
الیزابت نگاهی بهم کرد و گفت:
- کارت رو انجام بده دختر، این‌قدر حسودی نکن.
و بعدش به لیام نگاهی انداخت و گفت:
- توام این‌قدر زبون نریز، کارت رو انجام بده ببینم‌.
بلند خندیدم که الیزابت محکم روی دستم کوبید و گفت:
- نخند، به چی می‌خندی دختر؟ دهنت رو عین این خرها باز کردی داری می‌خندی.
لب‌هام رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
- چشم ببخشید، الان کارم رو انجام میدم.
خنده‌ام به زور کنترل کردم و مشغول تمیز کردن لیوان‌های روی میز شدم.
زیر چشمی به لیام که از شدت خندیدن سرخ شده بود نگاه انداختم، محکم لیوان رو روی میز کوبیدم تا نخنده؛ اما خنده‌اش بیشتر شد، چشم غره‌ای رفتم، مشغول تمیز کرد لیوان‌ها شدم. محکم روی میز می‌کوبیدمشون که باعث میشد صدای بدی توی آشپزخونه بپیچه، الیزابت نگاهی بهم انداخت و آروم زیر گوشم گفت:
- این‌قدر حرص نخور، بدبخت داره کارش رو انجام میده.
خودم رو جمع و جور کردم و آروم مثل الیزابت گفتم:
- من حرص نمی‌خورم، اصلاً کارهاش واسم مهم نیست.
الیزابت پوزخندی زد و گفت:
- باشه، تو راست میگی.
سرم رو تکون دادم و آخرین لیوانی که تمیز کرده بودم رو گوشه‌ی میز گذاشتم و لیامم تقریباً کارش تمام شده بود. آخرین ظرف رو هم روی ظرف‌هایی که مرتب چیده بود گذاشت. زبون درازی کردم که چشمکی بهم زد و با دقت مشغول دید زدن کارهای الیزابت شد، الیزابت با وسواس غذایی که آماده شده بود رو توی ظرف می‌ریخت و هر از گاهی دستش رو به‌خاطر داغ بودن ظرف تند‌تند تکون می‌داد، پشت میز نشستم که لیام با حوصله مشغول تزئین غذا شد و با دقت کارش رو انجام می‌داد، الیزابت ظرف غذا رو روی میز گذاشت و روی صندلی نشست و گفت:
- خب لیام اون دسر رو بیار.
لیام ظرفی که با دقت از گل‌های مختلف تزئین شده بود رو روی میز گذاشت، تعجبی نداشت چون لیام تو این کار واقعاً حرفه‌ای بود.‌الیزابت با چشم‌های گرد شده به ظرف دسر نگاه کرد و گفت:
- واقعاً خیلی ماهری پسر.
لیام خندید و با صدای بم گفت:
- نفرمایید، من در حد شما حرفه‌ای نیستم، شما تاج سر منید.
الیزابت خندید و گفت:
- باشه زبون نریز بچه.
لیام چشمی گفت، الیزابت آروم گفت:
- شروع کنید بخورید، امیدارم خوشتون بیاد.
من و لیام همزمان مشغول خوردن غذا شدیم و با لذت غذا رو توی دهنم می‌جوییدم، واقعاً خوش‌مزه بود، اومی به‌خاطر خوش‌مزه بودنش کشیدم و بیشتر توی ظرفم غذا ریختم.
بعد از تموم کردن غذا روی صندلی ولو شدم و آروم گفتم:
- خیلی خوش‌مزه بود، دیگه واقعاً جا ندارم.
لیام خندید و گفت:
- منم همین‌طور.
الیزابت خندید و از پشت میز بلند شد و با صدای لرزون گفت:
- نوش جونتون، وایستید من برم یک‌ چیزی بیارم.
کنجکاو شدم تا بدونم الیزابت قراره واسمون چی بیاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
الیزابت با یه جعبه نسبتاً متوسطی توی دستش به طرفمون اومد و جعبه رو روی میز گذاشت و لرزون گفت:
- تو این جعبه یادگاری‌های همسرمه، بیاین باهم ببینیمشون.
خوشحال سرم رو تکون دادم و با مشتاق بهش نگاهش کردم تا در جعبه رو باز کنه، زیر چشمی به لیام نگاه کردم، انگار اونم مشتاق بود یادگاری‌ها رو ببینه، لبخندی زدم که الیزابت عکسی رو وسط میز گذاشت کنجکاو به مرد هیکلی و جوون با چشم‌های آبی رنگ که شبیه رنگ آبی آسمونی بود خیره شدم، موهای مشکیش به چشم‌های آبیش می‌اومدن، خوشحال و خندون دستش رو دور گردن زنی قد کوچیک با موهای بلند و ته چهره شبیه الیزابت که کنارش قرار داشت انداخته بود و سرخوشانه لبخند میزد، با صدای الیزابت به خودم، آروم گفت:
- این عکس من و همسرمه، دقیقاً دو روز از عروسیمون گذشته بود.
آهی کشید و لبخندی زد، ادامه داد:
- اون روز بهترین روز زندگیم بود، همسر من عادت نداشت ابراز علاقه کنه؛ اما اون روز به من گفت واقعاً من رو دوست داره.
نفسش رو عمیق به بیرون فرستاد و روی صندلی نشست، آروم گفت:
- آدم‌ها تا وقتی هستن خیلی از فرصت‌ها رو از دست میدن، من تنها عکسی که از همسرم دارم همینه، چون هیچ‌وقت نتونستیم باهم عکس بگیریم، به‌خاطر همین بیشتر فرصت‌هامون رفت، فقط به‌خاطر این‌که قدر لحظات کنار هم بودن رو ندونستیم.
آهی کشید و سرش رو بلند کرد، نگاهی به من انداخت و بعد به لیام خیره شد، با صدای تقریباً کوتاهی گفت:
- قدر این دوستیتون رو بدونین و سعی کنید از همه لحظه‌های کنار هم بودن استفاده کنید، توی غم‌ها بخندید و توی خوشی‌هاتون خوشحال باشید، دنیای کوچیک اون‌قدر ارزش نداره که بخواید از دست هم عصبی یا ناراحت بشید، هر وقت از هم ناراحت شدید یا حرفی باعث ناراحتیتون شد، جویای حال هم بشید، پس چیزی رو از هم مخفی نکنید.
سرم رو تکون دادم و با بغض گفتم:
- شما راست می‌گید، دنیا کوچیک‌تر از اونه که ما دوتا بخوایم از هم ناراحت بشیم، پس هیچی ارزش ناراحت شدنمون رو نداره، حق با شماست.
به طرف لیام چرخیدم که با نگاه خیره‌ای بهم نگاه می‌کرد، وقتی نگاهم رو دید به خودش اومد و گفت:
- قول میدم هیچ‌وقت چیزی رو ازت پنهون نکنم، هیچ‌وقت ناراحتت نمی‌کنم، قول میدم، مثل قول‌های بچگی‌هامون!
خندیدم و محکم گونه‌ی الیزابت رو بوسیدم و با شیطنت گفتم:
- منم قول میدم هیچ‌وقت مادربزرگ عزیزم رو تنها نذارم.
لیام دستش رو بالا برد و گفت:
- رو منم حساب کنید.
الیزابت خندید و آروم دستم رو نوازش کرد، با صدایی که توش شادی موج میزد، گفت:
- خوبه که هردوتون هستین، واقعاً به بودنتون نیاز داشتم.
لبخندی زدم و دوباره پیشونیش رو بوسیدم که یهو با صدای بلندی گفت:
- بسه دختر این‌قدر ماچم نکن، پاشین، پاشین، ظرف‌هارو جمع کنیم.
صدای خنده‌ی لیام به هوا رفت، خواستم بزنمش که جاخالی داد و سریع ظرف‌هارو جمع کرد و توی سینک گذاشت، آروم کنارش رفتم و چشم‌ غره‌ای بهش رفتم و بعد مشغول شستن ظرف‌ها شدیم.
***
چند روز از اون روزی که خونه‌ی الیزابت بودیم می‌گذشت، از اون روز به بعد بیشتر به لیام سر می‌زدم و گاهی‌اوقات توی کارهاش کمکش می‌کردم، نفس عمیقی کشیدم که خیلی یهو درد بدی توی سرم پیچید، دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و گوشه‌ی اتاق نشستم، انقدر دردش زیاد بود حتی چشم‌هام هم سیاهی می‌رفت، سرم رو به دیوار فشار دادم و بلند مامانم رو صدا زدم؛ اما یادم اومد که هیچ‌ک.س خونه نیست، حرکت خون رو حس می‌کردم، خون دماغ شده بودم. دستم رو جلوی دماغم گرفتم، خواستم بلند شم که سرم تیر کشید و مجبورم کرد روی زمین بشینم، بی‌حال و با سختی روی زمین دراز کشیدم. چشم‌هام رو بستم که درد توی بدنم هم پیچید، پشت سرهم بدنم تیر می‌کشید و سرم درحال انفجار بود، انگاری بدنم در حال متلاشی شدن بود، بلند سرفه کردم که خون از توی دهنم به بیرون پاشید، خون‌ها بیشتر از توی دماغم بیرون می‌اومد، بلند گریه می‌کردم و چشم‌هام تار می‌دید، نمی‌دونم چرا یهویی اینجوری شدم، به سختی و کشون‌کشون خودم رو به گوشیم رسوندم و خواستم دوباره بلندشم که تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، بلند گریه می‌کردم و درخواست کمک می‌کردم، گوشیم رو به سختی از روی زمین برداشتم، دنبال شماره‌ی لیام می‌گشتم، انگاری شمارش ناپدید شده بود، هرچی می‌گشتم پیداش نمی‌کردم، یهو چشمم به اسم لیام خورد که سریع شماره‌اش رو گرفتم و صدای زنگ خوردن‌های مداوم توی گوشم پیچید، توی دلم دعا می‌کردم که سریع‌تر گوشی رو جواب بده که یهو صدای لیام توی گوشم پیچید با صدای بمی گفت:
- جانم؟ چی‌شده ابیگل؟
با صدای گریون گفتم:
- ل... لیام حالم بَده، بیا خونمون، دارم می‌میرم.
و صدای ابیگل گفتنش توی گوشی پیچید که گوشی رو بغل اتاق انداختم و چشم‌هام رو بستم، کل زمین داشت دور سرم می‌چرخید، انگار مثل یه عروسک بازیچه‌ی دست سرگیجه‌ام شده بودم، کم‌کم نفهمیدم چی‌شد و توی عالم تاریکی فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
چشم‌هام رو آروم باز کردم و به اطرافم خیره شدم، توی اتاقم بودم و روی تخت دراز کشیده بودم. پاهام رو به سختی تکون دادم که باعث آخ بلندی بگم، یهو در با شدت باز شد و لیام توی چهارچوب در وایستاد، با سرعت به طرفم‌ اومد و با حالت نگرانی گفت:
- خوبی ابیگل؟ چی‌شد یهو؟
گلوم خشک شده بود و صدام انگار از ته چاه بیرون می‌اومد به سختی لب زدم و آروم گفتم:
- نمی‌دونم چی‌شد، فقط یهو همه‌جا واسم تیره‌ و تار شد.
لیام لیوان آبی رو به دستم داد و آروم گفت:
- به‌خاطر تغییر فصله، کم‌کم داریم وارد زمستون می‌شیم، تو همیشه این‌ موقع‌ها اینجوری میشی.
سرم رو تکون دادم کمی از آب توی لیوان رو خوردم، نفسی تازه کردم و گفتم:
- آخیش... آره، شاید به‌خاطر تغییر فصله واقعاً راست میگی من هر سال اینجوری میشم!
لیام خندید و گفت:
- آره... هرسال اینجوری میشی، انقدر که لجبازی از خودت مراقبت نمی‌کنی، چرا می‌ذاری بدنت این‌قدر ضعیف بشه؟
چشم‌هام رو گرد کردم و حالت مظلومی به خودم گرفتم و با بغض گفتم:
- من کاری نکردم، مقصر بدنمه، همیشه ضعیفه و مریض میشه.
لیام روی تخت نشست و بلند خندید، با صدای گرفته‌ای گفت:
- دختر تو چقد شیطونی، بله، صدرصد مقصر اصلی بدن خودته و تو هیچ مقصریتی درباره‌ی این موضوع نداری.
سرم رو تندتند تکون دادم و گفتم:
- آره، آره، قطعاً همین‌طوره، من همه‌جا بی‌گناهم ان‌قدر که مظلومم!
لیام لبخندی زد و گفت:
- بیشتر مراقب خودت باش، وقتی بهم زنگ زدی اون‌جوری با من صحبت کردی، قلبم از توی دهنم زد بیرون.
لبخندی به‌خاطر این‌ همه مهربونیش زدم و گفتم:
- چشم، بیشتر از خودم مراقبت می‌کنم، قول میدم.
لیام سرش رو تکون داد و از روی صندلی بلند شد و گفت:
- خب دیگه، من برم کار‌های آشپزخونه عقب نمونه.
به سختی روی تخت نیم‌خیز شدم که لیام با عجله به طرفم اومد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم و آروم گفت:
- سعی کن بخوابی، نمی‌خواد بلند بشی، من خودم میرم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه برو، ببخشید بازم.
لیام خندید و آروم گفت:
- واسه کاری که خودت مقصرش نبودی معذرت خواهی نکن، من دیگه میرم خداحافظ.
سرم رو تکون دادم و لیام آروم در اتاقم رو بست، پتو رو تا بالای بدنم کشیدم و چشم‌هام رو بستم، گرمای پتو باعث شد کم‌کم بدنم توی آرامش عجیبی فرو بره.
نفهمیدم چی‌شد و کم‌کم به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
سه روز بعد
از اون روز که حالم بد شده بود چند روز می‌گذشت و من هر روز بدتر می‌شدم، تازگی‌ها نمی‌تونستم تکون بخورم و همیشه به پنجره خیره بودم، انگار یه حسی بهم می‌گفت نباید بلند شم، نباید کاری انجام بدم. صدای نم‌نم بارون روی اعصابم بود، دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و بلند داد زدم و گفتم:
- مامان، کجایی؟ این صدای بارون داره عذابم میده.
مامانم با هول وارد اتاق شد و گفت:
- چی‌شده ابیگل؟ چی داره اذیتت می‌کنه؟
با چشم‌های اشکی به مامانم نگاه کردم و گفتم:
- مامان صدای بارون داره عذابم میده، نمی‌خوام صداش رو بشنوم.
مامانم هدفونم رو روی گوش‌هام گذاشت و گفت:
- آهنگ گوش کن عزیز من.
به سختی آهنگی رو پلی کردم و گوشیم رو گوشه‌ی اتاق پرت کردم، صدای آهنگ کمی آرومم کرد، بدن درد شدیدم امونم رو بُریده بود، سریع از توی کشو قرصی که لیام بهم داده بود بیرون آوردم و پنج‌تاش رو وسط دستم ریختم و با سرعت داخل گلوم فرستادم. از تلخیش صورتم جمع شد و بطری آب رو از روی میز کنار تختم برداشتم و با کمک آب به پایین فرستادمشون. تازگی‌ها تنها دوای درد من همین قرص‌ها بودن، اوایلش دوتا قرص روم تاثیری نمی‌ذاشت و کم‌کم شروع کردم به زیاد خوردنش و الان وابسته‌ی قرص‌ها شدم، حتی اگه دوتا هم بخورم یه روز کامل حالم بد میشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین