جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار نظامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط Mr. Sarmast با نام اشعار نظامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,443 بازدید, 233 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار نظامی
نویسنده موضوع Mr. Sarmast
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
گردیده رهیت من در این راه
گه بر سر تخت و گه بن چاه

گر پیر بوم و گر جوانم
ره مختلف است و من همانم

از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولین نوردم

بی‌جاحتم آفریدی اول
آخر نگذاریم معطل
 

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
گر مرگ رسد چرا هراسم
کان راه بتست می‌شناسم

این مرگ نه، باغ و بوستانست
کو راه سرای دوستانست

تا چند کنم ز مرگ فریاد
چون مرگ ازوست مرگ من باد

گر بنگرم آن چنان که رایست
این مرگ نه مرگ نقل جایست
 

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چون برآمد ز ماه تا ماهی
نام بهرام در شهنشاهی
دل قوی شد بزرگوار‌ان را
زنده شد نام نامدار‌ان را
زرد‌گوشان به گوشه‌ها مردند
سر به آب سیه فرو بردند
بود پیری بزرگ نرسی نام
هم لقب با برادر بهرام
هم قوی‌رای و هم تمام‌اندیش
کارها را شناخته پس و پیش
نسلش از نسل شاه‌دارا بود
وین نه پنهان که آشکارا بود
شاه ازو یک زمان نبودی دور
شاه را هم رفیق و هم مستور
سه پسر داشت اوی و هر پسری
به‌سر خویش عالَم هنری
آنکه مه بود از‌آن سه فرزند‌ش
نام کرده پدر زراوند‌ش
شه عیار‌ش یکی به صد کرده
موبد موبدان خود کرده
غایت‌اندیش بود و راه‌شناس
پارسا‌یی‌ش را نبود قیاس
وان دگر مشرف ممالک بود
باج‌خواه همه مسالک بود
کرده شاه از درستی قلمش
نافذالامر جمله عجمش
وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه
نایب خاص‌تر به حضرت شاه
شه بر ایشان عمل رها کرده
عاملان با عمل وفا کرده
او همه‌شب به باده بزم‌افروز
عاملانش به کار خود همه روز
آسیا‌وار گرد خود می‌تاخت
هرچه اندوخت باز می‌انداخت
گِردِ عالم شد این حکایت فاش
تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش
گفت هرکس که مسـ*ـت شد بهرام
دین به دینار داد و تیغ به جام
با حریفان به می در افتاده است
حاصلش باد و خوردنش باده است
هرکسی را بر آن طمع برخاست
که شود کار مُلک بر وی راست
خان خانان روانه گشت ز چین
تا شود خانه‌گیر‌ِ شاه‌ِ زمین
در رکابش چو اژدها‌ی دمان
بود سیصد‌هزار سخت کمان
ستد از نایبان شاه به قهر
جمله ملک ماوراء النهر
ز‌آب جیحون گذشت و آمد تیز
در خراسان فکند رستاخیز
شه چو ز‌آن ترکتاز یافت خبر
اعتماد‌ی ندید بر لشگر
همه را دید دست‌پرور ِ ناز
دست از آیین جنگ داشته باز
وانک بودند سروران سپاه
یکدلی‌شان نبود در حق شاه
هر یکی در نهفت‌های نورد
پیشرو کرده سوی خاقان مرد
طبع با شاه خویش بد کرده
چارهٔ ملک و مال خود کرده
گفته ما بنده نیک‌خواه توایم
قصد ره کن که خاک راه توایم
شاه عالم تویی به ما بخرام
پادشاهی نیاید از بهرام
تیغ اگر بایدت‌، در او آریم
ورنه بندش کنیم و بسپاریم
منهی‌یی زانکه نامه داند خواند
این سخن را به سمع شاه رساند
شاه از ایرانیان طمع برداشت
مملکت را به نایبان بگذاشت
خویشتن رفت و روی پنهان کرد
با چنان حربه حرب نتوان کرد
در جهان گرم شد که ‌«شاه جهان
روی کرد از سپاه و ملک نهان
مرد خاقان نبود و لشگر او
به هزیمت گریخت از بر او‌»
چون به خاقان رسید پیک درود
که شه آمد ز تخت خویش فرود
از کلاه و کمر تو داری بخت
پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت
خان خانان چو گوش کرد پیام
کز جهان ناپدید شد بهرام
داشت از تیغ و تیغ‌بازی دست
فارغانه به رود و باده نشست
غم دشمن نخورد و می می‌خوَرد
کارهای نکردنی می‌کرد
آنچه از خصم خویش نپسندید
کرد تا خصم او بر او خندید
شاه بهرام روز و شب به شکار
قاصدانش روانه بر سر کار
از سپهدار چین خبر می‌جست
تا خبر داد قاصد‌ش به درست
کاو ز شاه ایمن است و فارغ بال
شاه را سخت فرخ آمد فال
ز‌آن‌همه لشگرش به گاه بسیچ
بود سیصد سوار و دیگر هیچ
هر‌یکی دیده و آزموده به جنگ
بر زمین اژدها در آب نهنگ
همه یکدل چو نار صد دانه
گرچه صد دانه از یکی خانه
شاه با خصم حقه سازی کرد
مهره پنهان و مهره بازی کرد
آتشی خواست خصم دودش داد
خواب خرگوش داد و زودش داد
تیر خوش کرد بر نشانهٔ او
که‌آگهی داشت از فسانهٔ او
بر سرش ناگهان شبیخون برد
گرد بالای هفت گردون برد
در شبی تیره کز سیه‌کاری
کرد با چشم‌ها سیه‌ماری
شبی از پیش برگرفته چراغ
کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ
گفتی‌یی صدهزار زنگی مسـ*ـت
سو به سو می‌دوید تیغ به دست
مردم از بیم زنگی‌یی که دوید
چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید
چرخ روشن دل سیاه حریر
چون خُم زر سرش گرفته به قیر
در شبی عنبرین بدین خامی
کرد بهرام جنگ بهرامی
در دلیران چین گشاد عنان
حمله‌بر گه به تیغ و گه به سنان
تیر بر هر کجا زدی حالی
تیر گشتی ز تیر خور خالی
از خدنگش که خاره را می‌سفت
چشم پرهیز دشمنان می‌خفت
زخم دیدند و تیر پیدا نی
تیر پیدا و زخمی آنجا نی
همه گفتند کاین چه تدبیر است
تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است
تا چنان شد که ک.س به یک فرسنگ
گرد میدان او نیامد تنگ
او چو ابری به هر طرف می‌گشت
دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت
کشت چندان از آن سپاه به تیر
که زمین نرم شد ز خون چو خمیر
بر تن هرکه رفت پیکانش
رخت برداشت از تنش جانش
صبح چون تیغ آفتاب کشید
تشت خون آمد از سپهر پدید
تیغ بی‌خون و تشت چون باشد؟
هرکجا تیغ و تشت‌، خون باشد
از بسی خون که خون خدایش مرد
جوی خون رفت و گوی سر می‌برد
وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد
زهره صفرا و زهره قی می‌کرد
تیر مار جهنده در پیکار
بد بود چون جهنده باشد مار
شاه بهرام در میان مصاف
نوک تیرش چو موی موی شکاف
تیغ اگر بر زدی به فرق سوار
تا کمر‌گه شکافتی چو خیار
ور به تحریف تیغ دادی بیم
مرد را کردی از کمر به دو نیم
تیغ از این‌سان و تیر از آن‌سان بود
شاید ار خصم ازو هراسان بود
ترک از این ترکتاز ناگه او
وآنچنان زخم سخت بر ره او
همه را در بهانه گاه گریز
تیغ‌ها کند گشت و تک‌ها تیز
آهن شه چو سخت جوشی کرد
لشگر ترک سست کوشی کرد
شه نمودار فتح را بشناخت
تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت
درهم افکندشان به صدمه تیغ
گفتی او باد بود و ایشان میغ
لشگر خویش را به پیروزی
گفت هان روزگار و هان روزی
باز کوشید تا سری بزنیم
قلب‌گه را ز جایگه بکنیم
حمله بردند جمله پشتاپشت
شیر در زیر و اژدها در مشت
لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک
گشت از صدمهای خویش هلاک
میمنه رفت و میسره بگریخت
قلب در ساقهٔ مقدمه ریخت
شاه را در ظفر قوی شد دست
قلب و دارای قلب را بشکست
سختی پنجهٔ سیه‌شیران
کوفته مغز ِ نرم‌شمشیر‌ان
تیر چون مار بیوَراسب شده
زو سوار افتاده اسب شده
لشگر ترک را ز دشنهٔ تیز
تا به جیحون رسید گرد گریز
شاه چندان گرفت گوهر و گنج
که دبیر آمد از شمار به رنج
گشت با فتح از‌آن ولایت باز
با رعیت شده رعایت ساز
بر سر تخت شد به پیروزی
بر جهان تازه کرد نوروزی
هرکسی پیش او زمین می‌رفت
در خور فتح آفرین می‌گفت
پهلوی خوان پارسی فرهنگ
پهلوی خواند بر نوازش چنگ
شاعران عرب چو دُر خوشاب
شعر خواندند بر نشید رباب
شاه فرهنگ دان شعر شناس
بیش از آن دادشان که بود قیاس
کرد از آن گنج و آن غنیمت پر
وقف آتشکده هزار شتر
دُر به دامن فشاند و زر به کلاه
بر سر موبدان آتشگاه
داد چندان زر از خزانهٔ خویش
که به گیتی نماند ک.س درویش
 

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
شاه روزی شکار کرد پسند
در بیابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور می‌کرد و گور می‌انداخت
مشتری را ز قوس باشد جای
قوس او گشت مشتری پیمای
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوی شاه گذشت
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
اشقرش رقص برگرفته به زیر
دستش از زه نثار در می‌کرد
شست خالی و تیر پر می‌کرد
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر
چون بود ران گور و بادهٔ ناب
آتشی باید از برای کباب
یاسج شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت
گرمی ناچخش به زخم درشت
پخته می‌کرد هرکه‌را می‌کشت
و‌آنچه زو درگذشت هم نگذاشت
یا پیش کرد یا پیش برداشت
داشت به خود کنیزکی چون ماه
چست و چابک به هم‌رکابی شاه
فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنهٔ شاه و شاه فتنه بر او
تازه‌رویی چو نو‌بهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده
با همه نیکویی سرود سرای
رود سازی به رقص چابک‌پای
ناله چون بر نوای رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بیشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستی سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر
این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
گور برخاست از بیابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تیز آهنگ
تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم‌گَرد‌ِ شست نهاد
پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل‌گاه گور شد تیر‌ش
بوسه بر خاک داد نخچیر‌ش
در یکی لحظه ز‌آن شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
و‌آن کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتن‌داری
شاه یک ساعت ایستاد صبور
تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت که‌ای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم می‌ناری‌؟
صید ما کز صفت برون آید
در چنان چشم تنگ چون آید‌‌؟
گوری آمد‌، بگو که چون تازم‌‌‌؟!
وز سرش تا سمش چه اندازم‌‌؟
نوش‌لب ز‌آن منش که خوی بوَد
زن بُد و زن گزافه‌گو‌ی بوَد
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره‌گر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهره‌ای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه با کنیزک چینی
دستبردم چگونه می‌بینی‌؟!
گفت پُر کرده شهریار این کار
کار پُر کرده کی بود دشوار‌؟!
هرچه تعلیم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه بر سم گور
هست از ادمان نه از زیادت‌‌ِ زور
شاه را این شنیده سخت آمد
تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بی‌مدارا کرد
کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کَش باشند
خون کنند آن زمان که خوَش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند!
چه سگی را که پوستین نکنند!
گفت اگر مانمَش ستیزه‌گر‌ست
ور کُشم‌، این حساب از‌آن بترست
زن‌کُشی کار شیر‌مرد‌ان نیست
که زن از جنس هم‌نبرد‌ان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ
تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز
گفت رو کار این کنیز بساز
فتنهٔ بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روی عقل روا‌ست
برد سرهنگ داد‌پیشه ز پیش
آن پری چهره را به خانهٔ خویش
خواست تا کار او بپردازد
شمع‌وار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند
که‌این‌چنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش
خون من‌ِ بی‌گنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم
و ز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منَش ک.س نبود مونس و یار
گر ز گستاخی‌یی که بود مرا
دیو بازیچه‌ای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب
شاه را گو بکشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکُشم‌، خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ایمنی باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زاد سروی نیوفتد بر خاک
روزی آید اگرچه هیچ‌کسم
که‌آنچه کردی به خدمتت برسم
این سخن گفت و عقد باز گشاد
پیش او هفت پاره لعل نهاد
هر یکی ز‌آن خراج اقلیمی
دخل‌ِ عمّان ز نرخ‌ِ او نیمی
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبَر
با کسی نام شهریار مبر
گو من این خانه را پرستار‌م
کار می‌کن که من بدین کارم
من خود آن چاره‌ها که باید ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنین عهد رفتشان سوگند
این ز بیداد رست و آن ز گزند
بعد یک هفته چون رسید به شاه
شاه از او باز جست قصهٔ ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خون‌بها دادم
آب در چشم شهریار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهی معمور
جایگاهی ز چشم مردم دور
کوشکی راست برکشیده به اوج
از محیط سپهر یافته موج
شصت پایه رواق ِ منظر او
کرده جای نشست بر سر او
بود بر وی همیشه جای کنیز
به عزیزان دهند جای عزیز
ماده گاوی در آن دو روز بزاد
زاد گوساله‌ای لطیف‌نهاد
آن پری چهرهٔ جهان افروز
برگرفتی به گردنش همه روز
پای در زیر او بیفشردی
پایه پایه به کوشک بر بردی
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار
همه روز آن غزال سیم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از این قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جایی رسید گوساله
که یکی گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گل‌اندامش
بردی از زیر خانه بر بامش
هیچ رنجش نیامدی ز‌آن بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت می‌افزود
قوت او زیاده‌تر می‌بود
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر‌کَش
برگشاد آن نگار حورا‌فَش
گفت که‌این نقدها ببر بفروش
چون بها بستدی بیار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب
مجلسی راست کن چو روضهٔ حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آید بدین طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذیری کن
یک زمانش لگام‌گیری کن
شاه بهرام خوی خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببیند نیازمندی تو
سر در آرد به سربلندی تو
بر چنین منظر‌ی ستاره‌سریر
گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
گر چنین کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جای
که‌آنچنانش هزار داد خدای
رفت و از گنج‌های پنهانی
یک به یک ساخت برگ مهمانی
خوردهای ملوک‌وار سره
مرغ و ماهی و گوسپند و بره
راح و ریحان که مجلس آراید
نوش و نقلی که بزم را شاید
همه اسباب کار ساخت تمام
تا کی آید به صیدگه بهرام
 

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چونکه خواننده خواند نامه تمام
جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانایی
داد چون زیرکان شکیبایی
با چنان گرمی‌یی نکرد شتاب
بعد از اندیشه باز داد جواب
که‌آنچه در نامه کاتبان راندند
گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست
پند گوینده را عیار‌ی هست
آنچه بر گفته شد ز رای بلند
می‌پسندم که هست جای پسند
من که در پیش من چه خاک و چه سیم
سر فرو ناورم به هفت اقلیم
لیک ملکی که ماندم از پدران
عیب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوی خدایی کرد
من خدا دوستم خِرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدایی دوست
من به جرم نکرده معذور‌م
کز بزهکار‌ی پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهر‌م
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ می‌زاید
نتوان بر پدر گوایی داد
که خداتان از او رهایی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد
بد بدگو ز بدشنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم
بگذارید از آنچه بی‌خبر‌م
من اگر چشم بد نگیرد راه
عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک به ترک آن گفتم
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب دیده نستیزد
خسبد اما به وقت برخیزد
خواب من گرچه بود خوابی سخت
از سرم هم نبود خالی بخت
کرد بیداربختی‌ام یاری
دادم از خواب سخت بیداری
بعد ازین روی در بهی دارم
دل ز هر غفلتی تهی دارم
نکنم بی‌خودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی‌؟
مصلحان را نظر نواز شوم
مصلحت را به پیش‌باز شوم
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد
با شما آن کنم که باید کرد
وز شما آن خورم که شاید خوَرد
ناورم رخنه در خزینهٔ ک.س
دل دشمن کنم هزینه و بس
نیک‌رای از درم نباشد دور
بد و بد‌رای را کنم مهجور
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بد نیاموزم
دور دارم ز داوری آزرم
آن کنم کز خدای دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه
بر من ایمن‌تر از شبان و رمه
نان ک.س را به زور نگشایم
بلکه نانش به نان‌ برافزایم
نبَرَد دیو آرزو‌م از راه
آرزو را گرو کنم به گناه
ننمایم به چشم بیننده
آنچه نپسندد آفریننده
چون شه این گفت و رای‌ها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست
گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد‌بخش و هم خردمند‌ی
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت
خردش بر نگین دل بنوشت
سر تو زیبی‌، که سروری همه را
سر‌شبان هم تو شایی این رمه را
تاجداری سزای گوهر توست
تاج با ماست لیک بر سر توست
زند گشتاسبی به جز تو که خواند؟
زنده‌دار کیان به جز تو که ماند؟
تخمهٔ بهمنی و دارا‌یی
از تو می‌پاید آشکارایی
میوه نو تویی سیامک را
یادگار اردشیر بابک را
تا کیومرث از سریر و کلاه
می‌رود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختیاری نیست
در جهان جز تو تاجداری نیست
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک‌زبان در این سخنند
لیک ما بندگان در این بندیم
که گرفتار عهد و سوگند‌یم
با نشیننده‌ای که دارد تخت
دست عهدی شده‌ست ما را سخت
که نخواهیم تاج بی‌ سرِ او
بر نتابیم چهره از در او
حجتی باید استوار کنون
که‌آرد آن عهد را ز عهده برون
تا در آیین خود خجل نشویم
نشکند عهد و تنگدل نشویم
شاه بهرام کاین جواب شنید
پاسخی دادشان چنانکه سزید
گفت عذر از شما روا نبود
عاقل آن به که بی وفا نبود
این مخالف که تخت گیر شماست
طفل من شد اگرچه پیر شماست
تاجش از سر چنان به زیر آرم
که یکی موی ازو نیازارم
گرچه موقوف نیست شاهی من
بر مدارا و عذر‌خواهی من
شاهم و شاهزاده تا جمشید
ملک میراث من سیاه و سپید
تاج و تخت ‌ست و شاهی نه
آلتی خواه باش و خواهی نه
هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین
تاج او آسمان و تخت زمین
تخت جمشید و تاج افریدون
هر دو دایم نماند تا اکنون
هرکه‌را مایه بود سر بفراخت
از پی خویش تاج و تختی ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم
تیغ دارم به تیغ بستانم
جای من گر گرفت غدار‌ی
عنکبوتی تنید بر غاری
اژدها‌یی رسید بر در غار
وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کی جنس جبرییل بود؟
پشه کی مرد پای پیل بود؟
گور چندان زند ترانه دلیر
که ننالد سپید مهره شیر
نزد خورشید خاصه برج حمل
این چنین صد چراغ را چه محل‌؟
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختی به خانه دگران
خانهٔ من به دست خانه‌بر‌ان
خورش خصم شهد یا شکر است
خورد من یا دل است یا جگر است
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ بر گردن
همه ملک عجم خزانهٔ من
در عرب مانده خیل‌خانهٔ من
گاه منذر فرستدم خوانی
گاه نعمان فدا کند جانی
نان دهانم بدین کله‌داری
نان خورانم بدان گنه‌کاری
من چو شیر جوان ولایت گیر
جای من کی رسد به روبه پیر‌؟
کی منم، کی برد مخالف تاج‌؟
جز به کی‌زاده کی دهند خراج‌؟
هست جای کیان سزای کیان
جز کیان را مباد جای کیان
شاه ماییم و دیگران رهی‌اند
ما پُریم آن دگر کسان تهی‌اند
شاه باید که لشگر انگیزد
از سواری چه گرد برخیزد؟
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشاید داد
نیک دانید کان چه می‌گویم
راست‌کار‌ی و راستی جویم
لیک از راه نیک‌پیمانی
نز سر سرکشی و سلطانی
آن کنم من که وفق رای شماست
رای من جستن رضا‌ی شماست
وانکه گفتید حجتی باید
که بدو عهد بسته بگشاید
حجت آن‌ست کز میان دو شیر
بهره آن‌را بوَد که هست دلیر
بامداد‌ان دو شیر غرنده
خورشی در شکم نیاکنده
وحشی تیز چنگ خشم‌آلود
کز دم آتشین برآرد دود
شیر‌دار آورَد به میدان‌گاه
گِرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زیر نهند
در میان دو شرزه شیر نهند
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آن‌روز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبع‌نواز
نامه را مُهر‌ِ خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد
تا برندش چنانکه باید برد
شه‌پرستان که مهر شه دیدند
وان سخن‌های نغز بشنیدند
بازگشتند سوی خانهٔ خویش
صورت شاه نو نهاده به پیش
گشته هریک ز مهربانی او
عاشق فر خسروانی او
همه گفتند شاه بهرام است
که ملک گوهر و ملک نام است
نتوان بر خلاف او بودن
آفتابی به گِل بر اندودن
تند شیری‌ست آن نبرده سوار
که‌اژدها را کند به تیر شکار
چون شود تند‌شیر پنجه‌گشای
هیچکس پیش او ندارد پای
بستاند سریر و تاج به زور
سرور‌ان را برد به پای ستور
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته بر نیفروزیم
قصهٔ شیر و برگرفتن تاج
به چنین شرط نیست او محتاج
لیکن این شیر حجتی است بزرگ
که‌آگهی‌مان دهد ز روبه و گرگ
سوی درگه شدند جمله ز راه
باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند
یک سخن بر شنوده نفزودند
پیر تخت آزمای تاج‌پرست
تاج بنهاد و زیر تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بیزار‌م
که ازو جان به شیر بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زیر
تا شوم کشته در میان دو شیر
مرد زیرک کجا دلیر خورد
طعمه‌ای کز دهان شیر خورد
وارث مملکت به تیغ و به جام
هیچکس نیست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان بِه است که پیر
من ازین شغل درکشیدم دست
نیستم شاه لیک شاه‌پرست
پاسخ آراستند ناموران
کای سر خسروان و تاج‌ سران
شرط ما با تو در خداوندی
نیست الا بدین خردمندی
چون به فرمان ما شدی بر تخت
هم به فرمان ما رها کن رخت
نیست بازی ز شیر بردن تاج
تا چه شب‌بازی آورَد شب داج
شرط او را به جای خویش آریم
شیر بندیم و تاج پیش آریم
گر بترسد سریر عاج تراست
ور شود کشته نیز تاج تراست
گر شود چیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد
در خور تخت و آفرین باشد
لیک هیهات اگر چنین باشد
ختم قصه بر این شد آخر کار
که‌آنچه شرط است نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آید
شاه با شیر در شکار آید
 

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
بس کن ای جادو‌ی سخن پیوند
سخن رفته چند گویی چند‌؟
چون گل از کام خود بر‌آر نفس
کام تو عطر‌سای کام تو بس
آن‌چنان رفت عهد من ز نخست
باکه؟ با آنکه عهد اوست درست
که‌آنچه گوینده دگر گفته‌ست
ما به می خوردنیم و او خفته‌ست
بازش اندیشه مال خود نکنم
بد بوَد‌، بد خصال خود نکنم
تا توانم چو باد نوروزی
نکنم دعوی کهن‌دوزی
گرچه در شیوهٔ گهر سفتن
شرط من نیست گفته واگفتن
لیک چون ره به گنج‌خانه یکی‌ست
تیرها گر دو شد نشانه یکی‌ست
چون نباشد ز بازگفت گزیر
دانم انگیخت از پلاسْ حریر
دو مُطرّز به کیمیا‌ی سخن
تازه کردند نقد‌های کهن
آن ز مس کرد نقره نقرهٔ خاص
وین کند نقره را به زر خلاص
مس چو دیدی که نقره شد به عیار
نقره گر زر شود شگفت مدار
عقد‌پیوند این سریر بلند
این چنین داد عقد را پیوند
که چو بهرام‌گور گشت آگاه
زانچ بیگانه‌ای ربود کلاه
بر طلب کردن کلاه کیان
کینه را در گشاد و بست میان
داد نُعمان مُنذِر‌ش یاری
در طلب کردن جهانداری
گنج از آن بیشتر که شاید گفت
گوهر افزون از آنکه شاید سفت
لشگر انگیخت بیش از اندازه
کینه‌ور تیز گشت و کین تازه
از یمن تا عَدَن ز روی شمار
در هم افتاد صدهزار سوار
همه پولاد‌پوش و آهن‌خای
کین‌کِش و دیوبند و قلعه‌گشا‌ی
هر یکی در نورد خود شیری
قایم کشور‌ی به شمشیر‌ی
در روارو فتاد موکب شاه
نم به ماهی رسید و گرد به ماه
ناله کرنا‌ی و رویین خُم
در جگر کرده زَهره‌ها را گم
کوس رویین بلند کرد آواز
زخمه بر کاسه ریخت کاسه‌نواز
کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش
بر طبق‌های آسمان زد جوش
لشگری بیشتر ز مور و ملخ
گرم‌کینه چو آتش دوزخ
پایگه‌جوی تخت شاه شدند
وز یمن سوی تختگاه شدند
آگهی یافت تخت‌گیر جهان
که‌اژدها‌یی دگر گشاد دهان
بر زمین آمد آسمان را میل
وز یمن سر برآورید سهیل
شیر نر پنجه برگشاد به زور
تا کند خصم را چو گور به گور
تخت گیرد کلاه بستاند
بنشیند غبار بنشاند
نامدار‌ان و موبد‌ان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه
انجمن ساختند و رای زدند
سرکشی را به پشت پای زدند
رای ایشان بدان کشید انجام
که نویسند نامه بر بهرام
هرچه فرمود عقل بنوشتند
پوست ناکنده دانه را کشتند
کاتب نامه سخن پرداز
در سخن داد شرح حال دراز
نامه چون شد نبشته پیچیدند
رفتن راه را بسیچیدند
چون رسیدند و آمدند فرود
شاه نو را زمانه داد درود
حاجبان دل به کارشان دادند
بار جستند و بارشان دادند
داد بهرام شاه دستوری
تا فراتر شوند ازان دوری
پیش رفتند با هزار هراس
سجده بردند و داشتند سپاس
آن که‌زآن‌جمله گوی‌ِ دانش بُرد
بر سر نامه بوسه داد و سپرد
نامه را مهر برگشاد دبیر
خواند بر شهریار کشور‌گیر
 

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
روزی از روضهٔ بهشتی خویش
کرد بر می روانه کشتی خویش
باده‌ای چند خورد سردستی
سوی صحرا شد از سرمستی
به شکارافکنی گشاد کمند
از پی گور کند گوری چند
از بسی گور کاو به زور گرفت
همه دشت استخوان گور گرفت
آخرالامر مادیان گوری
آمد افکند در جهان شوری
پیکری چون خیال روحانی
تازه‌رویی گشاده پیشانی
پشت مالیده‌ای چو شوشه زر
شکم اندوده‌ای به شیر و شکر
خط مشکین کشیده سر تا دم
خال بر خال از سرین تا سم
درکشیده به جای زناری
برقعی از پرند گلناری
گوی برده ز هم‌تکان طللش
برده گوی از همه تنش کفلش
آتشی کرده با گیا خویشی
گلرخی در پلاس درویشی
ساق چون تیر غازیان به قیاس
گوش خنجر کشیده چون الماس
سی*ن*ه‌ای فارغ از گریوهٔ دوش
گردنی ایمن از کنارهٔ گوش
سیرم پشتش از ادیم سیاه
مانده زین کوهه را میان دو راه
عطف کیمُختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم
پهلو از پیه و گردن از خون پُر
این به‌رنج از عقیق و آن از دُر
خز حمری تنیده بر تن او
خون او در دوال گردن او
رگ آن خون بر او دوال انداز
راست چون زنگیِ دوالک‌باز
کفلی با دُمش به دم‌سازی
گردنی با سمش به سربازی
گور بهرام دید و جست به زور
رفت بهرام گور از پی گور
گوری الحق دونده بود و جوان
گور‌گیر از پسش چو شیر دوان
ز اول روز تا به گاه زوال
گور می‌رفت و شیر در دنبال
شاه از آن گور بر نتافت ستور
چون توان تافتن عنان از گور‌؟
گور از پیش و گورخان از پس
گور و بهرام گور و دیگر ک.س
تا به غاری رسید دور از دشت
که برو پای آدمی نگذشت
چون درآمد شکارزن به شکار
اژدها خفته دید بر در غار
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکار افکنی بسیچ شده
آتشی چون سیاه دود به رنگ
که‌آورَد سر برون ز دود آهنگ
چون درختی در او نه بار و نه برگ
مالک دوزخ و میانجی مرگ
دهنی چون دهانه غاری
جز هلاکش نه در جهان کاری
بچه گور خورده سیر شده
به شکار افکنی دلیر شده
شه چو بر رهگذر بلا را دید
اژدها شد که اژدها را دید
غم گور از نشاط گورش برد
دست بر ران نهاد و پای فشرد
در تعجب که این چه نخجیر است
و ایدر آوردنم چه تدبیر است‌!
شد یقینش که گور غمدیده
هست از‌آن اژدها ستمدیده
خواند شه را که دادگر داند
کز ستمگاره داد بستاند
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
زین خ*یانت خجل شوم در گور
من و انصاف گور و دادن داد
باک جان نیست هرچه بادا باد‌!
از میان دو شاخه‌های خَدنگ
جُست مقراضه‌ای فراخ آهنگ
در کمان ِ سپید‌ توز نهاد
بر سیاه اژدها کمین گشاد
اژدها دیده باز کرده فراخ
کآمد از شست شاه تیرِ دو شاخ
هردو چشمه در آن دو چشم نشست
راه بینش بر آفرینش بست
به دو نوک سنان سفته شاه
سفته شد چشم اژدهای سیاه
چونکه میدان بر اژدها شد تنگ
شه درآمد به اژدها چو نهنگ
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجه شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت‌مشت شش‌پهلو
بانگی از اژدها برآمد سخت
در سر افتاد چون ستون درخت
شه نترسید از آن شکنج و شکوه
ابر کی ترسد از گریوه کوه‌؟
سر به آهن برید از اهریمن
کشته و سر بریده به دشمن
از دَمَش برشکافت تا به دُمش
بچه گور یافت در شکمش
بی‌گمان شد که گور کین‌اندیش
خواندش از بهر کینه‌خواهی خویش
چنبری کرد پیش یزدان پشت
که‌اژدها کشت و اژدهاش نکشت
خواست تا پای بر ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد
گور چون شاه را ندید قرار
آمد از دور و در خزید به غار
شه دگرباره در گرفتن گور
شد در آن غار تنگنای به زور
چون قدر مایه شد به سختی و رنج
یافت گنجی و برفروخت چو گنج
خسروانی نهاده چندین خُم
چون پری روی بسته از مردم
گورخان را چو گور در خُم کرد
رفت از آن گورخانه پی گم کرد
شه چو بر قفل گنج یافت کلید
و اژدها را ز گنج خانه برید
آمد از تنگنای غار برون
گشت جویای راه و راهنمون
ساعتی بود و خاصگان سپاه
به طلب آمدند از پی شاه
چون یکایک به شاه پیوستند
گرد بر گرد شاه صف بستند
شاه فرمود تا کمر‌بند‌ان
هم دلیران و هم تنومند‌ان
راه در گنجدان غار کنند
گنج بیرون برند و بار کنند
سیصد اشتر ز بختیان جوان
شد روانه به زیر گنج روان
شه که با خود حساب گور کند
و اژدها را اسیر گور کند
لاجرم عاقبت به پا‌رَنجَش
هم سلامت دهند و هم گنجش
چون به قصر خورنق آمد باز
گنج‌پرداز شد به‌نوش و به‌ناز
ده شتر بار از آن به حضرت شاه
ارمغانی روانه کرد به راه
دَهِ دیگر به منذر و پسرش
داد با آن طرایف دگرش
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی
وین چنین چند گنج‌خانه گشاد
به عزیزی ستد به خواری داد
گفت منذر که نقش‌بند آید
باز نقشی ز نو برآراید
نقش‌بند آمد و قلم برداشت
صورت شاه و اژدها بنگاشت
هرچه کردی بدین صفت بهرام
بر خورنق نگاشتی رسام
 

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی
روی منذر از آن نشاط و نعیم
یافت آنچ از سهیل یافت ادیم
گشت نعمان و منذر از هنر‌ش
این به شفقت برادر آن پدرش
پدری و برادری بگذار
آن رهی‌، وین غلام در همه کار
این رقیبش به دانش آموز‌ی
وان رفیقش به مجلس‌افروز‌ی
این به عِلم استواری‌اش داده
و‌آن نشاطِ سواری‌اش داده
تا چنان شد بزرگی بهرام
کز زمینش بر آسمان شد نام
کارش الا می و شکار نبود
با دگر کارهاش کار نبود
مردهٔ گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر‌؟
هر کجا تیرش از کمان بشتافت
گور چشمی ز چشم گوری یافت
اشقری بادپای بودش چست
به تک آسوده و به گام درست
پر برآورده پای از اندامش
دستِ پَرکن شکسته از گامش
ره‌نوردی که چون نبشتی راه
گوی بُردی ز مهر و قرصه ز ماه
کرده با جنبشِ فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی
پیچ صد مار داده بود دمش
گور صد گور کنده بود سُمش
شه برو تاختی به وقت شکار
با دگر مرکبش نبودی کار
اشقرِ گور سُم چو زین کردی
گور بر گَردش آفرین کردی
باز ماندی به تک ستوران را
سفتی از سم سرین گوران را
وقت وقتی که از ملالت کار
زین برو کردی آن هژیر سوار
گشتی از نعل او شکارستان
نقش بر نقش چون نگارستان
بیشتر زانکه سنگ دارد وزن
پشته‌ها ریختی ز گور و گوزن
روی صحرا به زیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوه گور
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد
چون کمند شکار بگرفتی
گور زنده هزار بگرفتی
بیشتر گور که‌آورید به بند
یا به بازو فکند یا به کمند
گور اگر صد گرفت پشتاپشت
کمتر از چار ساله هیچ نکشت
خون آن گور کرده بود حرام
که نبودش چهار سال تمام
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش
هرکه زان گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چون که داغ مَلِک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی
بوسه بر داغگاه او دادی
بندی‌یی را ز بند بگشادی
ما که با داغ نام سلطانیم
خَتلی آن به که خوش‌تَرَک رانیم
آنچنان گورخان به کوه و به راغ
گور که داغ دید رست ز داغ
در چنین گورخانه موری نیست
که برو داغ دست زوری نیست
روزی اندر شکارگاه یمن
با دلیران آن دیار و دمن
شه که بهرام گور شد نامش
گوی برد از سپهر و بهرامش
می‌زد از نزهت شکار نفس
منذر‌ش پیش بود و نعمان پس
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران از پای تا سر او
گردی از دور ناگهان برخاست
که‌آسمان با زمین یکی شد راست
اشقر انگیخت شهریار جوان
سوی آن گرد شد چو باد روان
دید شیری کشیده پنجه زور
در نشسته به پشت و گردن گور
تا ز بالا در آردش به زمین
شه کمان برگرفت و کرد کمین
تیری از جعبه سفته پیکان جست
در زه آورد و درکشید درست
سفته بر سفت شیر و گور نشست
سفت و از هردو سفت بیرون جست
تا به سوفار در زمین شد غرق
پیش تیری چنان چه درع و چه درق
شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک
تیر تا پَر نشست در دل خاک
شاه کان تیر برگشاد ز شست
ایستاد و کمان گرفت به دست
چون عرب زخمی آنچنان دیدند
در عجم شاهی‌اش پسندیدند
هرکه دیده بر آن شکار زدی
بوسه بر دست شهریار زدی
بعد از آن شیر زور خواندندش
شاه بهرام ِ گور خواندندش
چون رسیدند سوی شهر فراز
قصهٔ شیر و گور گشت دراز
گفت منذر به کارفرمایان
تا به پرگار صورت آرایان
در خورنق نگاشتند به زر
صورت گور زیر و شیر ز بَر
شه زده تیر و جسته ز اندو شکار
در زمین غرق گشته تا سوفار
چون نگارنده این رقم بنگاشت
هرکه آن دید جانور پنداشت
گفت بر دست شهریار جهان
آفرین‌های کردگار جهان
 

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چو دهقان دانه در گِل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک‌؟
مهین‌بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید از‌ آن دو یار دل‌کش
که چون سازد به هم خاشاک و آتش
به شیرین گفت کای فرزانه فرزند
نه بر من‌، بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد مُلکِ شاهی
یکی موی تو وَز مه تا به ماهی
سعادت خواجه‌تاشِ سایهٔ تو
صلاح از جملهٔ پیرایهٔ تو
جهان را از جمالت روشنایی
جمالت در پناه پارسایی
تو گنجی سر به مُهری نا‌بسوده
بد و نیک جهان نا‌آزموده
جهان نیرنگ‌ها داند نمودن
به دُر دزدیدن و یاقوت سودن
چنانم در دل آید کاین جهان‌گیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گر این صاحب‌جهان دل‌دادهٔ تو‌ست
شکاری بس شگرف افتادهٔ تو‌ست
ولیکن گر چه بینی ناشکیبش
نبینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سرِ شیرین‌زبانی
خورد حلوا‌ی شیرین رایگانی
فرو مانَد تو را آلودهٔ خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش
چنان زی با رخِ خورشید‌نور‌ش
که پیش از نان نیفتی در تنور‌ش
شنیدم ده‌هزارش خوب‌رو‌یند
همه شکّرلب و زنجیر‌مو‌یند
دلش چون ز‌آن همه گل‌ها بخندد
چه گويی در گُلی چون مهر بندد
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد
چو بیند نیک‌عهد و نیک‌نامت
ز من خواهد به آیینی تمامت
فلک را پارسایی بر تو گردد
جهان را پادشایی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او مواد باشی
و گر در عشق بر تو دست یابد
تو را هم غافل و هم مسـ*ـت یابد
چو ویس از نیک‌نامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی
گر او ماه است ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم
پسِ مردان شدن مردی نباشد
زن آن به که‌ش جوان‌مردی نباشد
بسا گل را که نغز و تر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند
تو خود دانی که وقت سرفراز‌ی
زناشویی به است از عشق‌بازی
چو شیرین گوش کرد آن پندِ چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
دلش با آن سخن هم‌داستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگِ روشن خورد سوگند
به روشن‌نامهٔ گیتی خداوند
که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگندخوار‌ی
پدید آمد دلش را استوار‌ی
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آن که تنهایی نجوید
میان جمع گوید آن چه گوید
دگر روزینه کز صبح جهان‌تاب
طلی شد لعل بر لؤلؤ‌ی خوُشاب
یزک‌دار‌ی ز لشکر‌گاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید
همان یک‌شخص را کاین ساز کرده
همان انجم‌گر‌ی آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر
به مردی هر یکی اسفندیار‌ی
به تیر انداختن رستم سواری
به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سرو‌ی بر خدنگ زین نشستند
همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آن‌کاره دل در کارشان داد
نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دل‌بند
سرایی پر شکر شهری پر از قند
وز آن غافل که زور و زَهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند
ز بهر عرض آن مشکین‌نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان
چو در بازی‌گه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی می‌پریدند
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
چو خسرو دید که آن مرغان دم‌ساز
چمن را فاخته‌اند و صید را باز
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بی‌دستان همه راه
زمین ز‌آن بید صندل سوده بر ماه
به هر گویی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید
ز یک‌سو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبر‌انش
گوزن و شیر بازی می‌نمودند
تَذرو و باز غارت می‌ربودند
گَهی خورشید بردی گوی و گَه ماه
گَهی شیرین گرو دادی و گَه شاه
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان درگرفتند
به شبدیز و به گل‌گون گرد میدان
چو روز و شب همی‌کردند جولان
وز آن جا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزه‌ها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی
به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مَرغ‌زار‌ی
مَلِک زان ماده‌شیرانِ شکاری
شگفتی مانده در چابک‌سوار‌ی
که هر یک بود در میدان هما‌یی
به دعوی گاهِ نخجیر اژدها‌یی
ملک می‌دید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مسـ*ـت شمشیر‌ی گرفته
به جای آهو‌ی شیر‌ی گرفته
از آن نخجیر پرداز جهان‌گیر
جهان‌گیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاووسِ فلک بگریخت از باغ
به گل‌چیدن به باغ آمد سیه‌زاغ
شدند از جلوه طاووسان گسسته
به پرِ زاغ‌رنگان برنشسته
همه در آشیان‌ها رخ نهفتند
ز رنجِ ماندگی تا روز خفتند
دگر روز آستان‌بوسان دویدند
به درگاه ملک صف برکشیدند
همان چوگان و گوی آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند
درین کردند ماهی عمر خود صرف
و زین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب می‌کرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار
نیامد فرصتی با او پدید‌ش
که در بند توقف بد کلید‌ش
شبان‌گه کآن شکرلب باز می‌گشت
همای عشق بی‌پرواز می‌گشت
شهنشه گفت کاِی بر نیکوان شاه
جمالت چشمِ دولت را نظر‌گاه
بیا تا بامداد‌ان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز
می آریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
اگر شادیم اگر غم‌گین در این دیر
نه‌ایم ایمن ز دورانِ کهن‌سیر
چو می‌باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار
نهاد انگشت بر چشمْ آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شب‌خوش
ملک بر وعدهٔ ماهِ شب‌افروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
 

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,677
مدال‌ها
11
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی
شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان
به چربی گفت با شیرین زبانان
که بسم‌الله به صحرا می‌خرامم
مگر بسمل شود مرغی به دامم
بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند
به کردار کله‌داران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کآن صحرا خرامان
به صید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی بر نشست او بر نشستند
به صحرائی شدند از صحن ایوان
به سرسبزی چو خضر از آب حیوان
در آن صحرا روان کردند رهوار
و زان صحرا به صحراهای بسیار
شدند آن روضه حوران دل‌کَش
به صحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو
هوا از مشک پر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند
عنان خود به مرکب باز دادند
بت لشگرشکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند که اسبش سر کشید است
ندانستند کو سر در کشید است
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه در گذر گردش ندیدند
به جستن تا به شب دم‌ساز گشتند
به نومیدی هم آخر باز گشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده
به تن رنجه به دل رنجور مانده
به درگاه مهین بانو شبانگاه
شدند آن اختران بی‌طلعت ماه
به دیده پیش تختش راه رفتند
به تلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چه شب بازی نمودش
تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را
صلا در داد غم‌های کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غم‌ناک
به سر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دست‌ها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان بر گشاده
ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد
بدو سوک برادر تازه می‌کرد
به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند
چه افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدایی
نه خورشیدی چنین تنها چرایی
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت
به هر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ماهست تا خود بر که تابد
منش گم کرده‌ام تا خود که یابد
همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد
غمش بر غم فزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن
شد از نورش جهان را دیده روشن
همه لشگر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرماید به شب‌گیر
پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو به رفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه ک.س را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده
که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم
و گر با آسمان هم‌راز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آب‌خوردی
بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکار دام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم
دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز
جهان را می‌نوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود
ز ره رفتن به روز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان
همی شد دِه به دِه سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی‌گاه
به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه
رونده کوه را چون باد می‌راند
به تک در باد را چون کوه می‌ماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز
که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست
کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کو شانه و آیینه بفکند
ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه
غبار آلود چندین بیشه و کوه
رُخش سیمای کم‌رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته
نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز
چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند
خبر پرسان خبر پرسان همی راند
تکاور دست برد از باد می‌برد
زمین را دور چرخ از یاد می‌برد
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهان‌گرد
فرو شد تا بر آمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغ‌زاری
در او چون آب حیوان چشمه‌ساری
ز شرم آب آن رخشنده‌خانی
شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی
دِه اندر دِه ندید از ک.س نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آن چشمهٔ نور
فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد
فلک را کرد کحلی‌پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه
تن سیمینش می‌غلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه‌سار آن شکرناب
ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب
 
بالا پایین