جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,680 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
ما هم نمی‌تونستیم جنازه رو به قانون نشون بدیم چون خودمون گیر می‌افتادیم؛ خب تا این‌که برگشتیم ایران و تو رو دیدم. توی نگاه اول یه چیزی توی دلم جنبید ازت خوشم اومده بود. به بهونه این‌که منشی باشی آوردمت که نزدیکم باشی و این باعث شد بیشتر وابسته و علاقه‌مند بشم بهت تا این‌که اون دفترچه خاطرات رو دیدم. اون‌جا ازت متنفر شدم، اون‌جا گفتم بچرخ تا بچرخیم ولی خب سام و آرمان زیادی موی دماغ می‌شدن. من هم دیگه کوتاه اومدم و به‌جای انتقام از تو گفتم سهام شرکت نروژ رو بگیرم. خب چه کنم و چی‌کار کنم تا این‌که فهمیدم نقطه ضعفش تویی‌.
و بعد برگشت سمت سام و آهسته گفت:
- اون پوشه‌ رو می‌بینی؟ برگه‌های داخلش رو امضا کن پریسا رو ببر.
سام: شرکتی که این‌جا هست برای تو هست. سهام نروژ نصف این شرکته برای چی می‌خوایش؟
مانی: چون پدر خوب می‌دونست همون نصف چقدر با ارزشه از اول هم مشخص بود به من اطمینان نداره.
سام پوزخندی زد:
- حق داشته چون واقعاً یه لاشخور بودی و هیچ‌کَس خبر نداشت.
مانی آهسته خندید:
- برو امضا کن.
سام: مگه این‌که بمیری برات امضا کنم.
مانی به سمتم اومد و تفنگ رو روی سرم گذاشت:
- ولی فکر کنم اگه این کوچولو بمیره تو امضا می‌کنی.
سام: یک تار مو... فقط یک تار مو از سرش کم بشه اون‌وقته که زندگیت رو سیاه می‌کنم.
مانی قهقه‌ایی زد و تفنگ رو بیشتر فشرد پشت سرم و آهسته گفت:
- تو چقدر بدبختی سام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
و بلافاصله بعد از صدای مانی یه صدای آشنا به گوشمون خورد که دقیقا اون هم پشت سرمون قرار داشت:
- برعکس، تو خیلی بدبختی مانی... .
مانی: تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ کی به تو اجازه داده توی این محدوده باشی؟!
- آ، پس شناختی... تو که خوب می‌دونی دار و دسته و جد و آباد ستوده‌ها دشمنشون هم زیر زمین باشه پیداش می‌کنن و حقشون رو می‌گیرن.
مانی: مگه تو زندان نبودی؟ کی آزادت کرد؛ یا نکنه فرار کردی؟
ستوده: نوچ، داری ناراحتم می‌کنی مانی؛ باید بگم من اصلاً سارق، جانی، دزد، خلاف‌کار، یا هر چیز دیگه‌ایی که تو اسمش رو گذاشتی نیستم؛ من چندین ساله که دنبالتم من... محسن ستوده‌ام یه پلیس که تو چندین سال پیش جلوی چشم‌هام خانواده‌ام رو کشتی به زنم... .
ادامه نداد سکوت کرد انگار توان ادامه اون حرف رو نداشت.
ستوده: بهش دست درازی کردی.
شوکه شدم سرم گیج رفت؛ مانیِ کثافت چطور تونست با من با ما این‌جور کنه؟
ستوده: اسلحه‌ات رو از روی سر اون دختر بردار.
مانی: هرموقعه اون اسناد امضا شد بعد برمی‌دارم.
صدای کشیده شدن ماشه تفنگ اومد اما نه تفنگی که روی سر من بود تفنگی که روی سر مانی تنظیم بود.
ستوده: گیریم امضا کرد اون‌وقت می‌خوای توی زندان نگاه اسنادی که به نامت شده کنی؟! تو چقدر احمقی مانی پلیس‌ها توی راهن یه‌کم دیگه می‌ریزن این‌جا و اون‌وقت بدون این‌که کسی ازت طرفداری کنه میری بالای دار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
همون لحظه صدای آژیر ماشین‌های پلیس اومد و وارد شدن.
مانی: کثافت بی‌پدر و مادر.
و بعد سوزش عمیق و ناجوری توی رون پام حس کردم؛ از زیر چسب روی دهنم جیغی کشیدم سام و آرمان و فرزاد به سمتم دوییدن که مانی قبل از رسیدن اون‌ها بهم صندلیم رو هل داد و افتادم زمین دردی که توی بدنم حس می‌کردم کاری می‌کرد که اون لحظه فقط مرگ بخوام.
فرزاد بالاخره بهم رسید و آرمان و ساناز با هم درگیر بودن ولی چون ساناز تفنگ داشت آرمان باید حواسش می‌بود.
فرزاد: پریسا، پریسا صدام رو می‌شنوی پری، جان فرزاد نگاهم کن.
با درد چشم‌هام رو باز کردم و نگاهش کردم و به‌زور لب زدم:
- ت... تورو خدا کاری کن ب... بمیرم درد دا... دارم... .
و بعد چشم‌هام بسته شد و لحظه آخر سرم توی آغوش گرم فرزاد فشرده شد.
***
(راوی)
از همه‌جا صدای تفنگ می‌اومد؛ سام به سمت مانی دویید و از پشت سر هلش داد و درگیر شدن مانی سعی در آزادی داشت و تقلا می‌کرد از زیر دست زورمند سام فرار کنه ولی سام با همون اخم و صدای وحشتناک خشنش حرف زد:
- حالا که تو گفتی بذار من هم بگم، تو برادر من نیستی هیچ، حتی پسر خانواده‌امون هم نیستی وقتی یک سالت بود، پدر و مادرت توی تصادف مردن؛ بابات شریک بابام بود ولی این‌جور که میگن پدرت برخلاف تویی که پسرش باشی زمین تا آسمون فرق داشته؛ داشتم می‌گفتم اون‌جا بود که مامان و بابای من به فرزند خوندگی گرفتنت یعنی دلشون سوخت این‌قدر بدبختی که فامیل‌هات هم نخواستنت بدبخت... .
مانی مات مونده بود دیگه زمان و مکان فراموشش شد فقط تونست با شوک زمزمه کنه:
- دروغه، مثل سگ دروغ میگی.
سام پوزخند زد و خم شد سمت گوشش و حرف زد:
- حقیقت همیشه تلخه برادر ناتنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
و بعد سپردش دست سربازی که اومده بود بالای سرشون.
سام برگشت و نگاهش به آرمان زخمی افتاد؛ چاقو توی شکمش فرو رفته بود و خون از شکمش و لای انگشت‌هاش بیرون می‌ریخت. سام دوید سمتش و خم شد و نگاهش رو به شکمش دوخت.
آرمان: ب... برو پ... پیش پریسا... ال... الان حالش خوب نیست... .
سام: پری الان فرزاد پیششه فعلاً حال خودت هم مهمه؛ صبر کن بلندت کنم.
و بعد دست گذاشت روی کمرش و خواست کمک کنه بلند بشه که همون لحظه با صدای فریاد فرزاد، سام دوباره آرمان رو روی زمین قرار داد و برگشت و نگاهش به ساناز افتاد که با اسلحه دقیقاً پشت سرش و روی سر سام نشونه گرفته و لحظه آخر وقتی خواست شلیک کنه سام سرش رو دزدید و بعد از کمی که دید اتفاقی نیوفتاد سرش رو دوباره برگردوند که دید ساناز رو روی زمین انداختن و اسلحه‌اش رو ازش گرفتن اما اون داشت مثل دیوونه‌ها فقط قهقهه می‌زد.
***

(یک‌ماه‌بعد)
دوباره اومده بودن و مثل این چند روز هاتف و همسرش فقط تقاضا می‌کردن که از اون‌جا برن به اندازه کافی مانی، دخترشون رو اذیت کرده ولی سام نمی‌تونست همین‌جور بمونه و نه پریسا رو ببینه نه از خانواده‌اش دفاعی نکنه.
هاتف: سام لطفاً از این‌جا برید حتی اگه یک‌ درصد فقط یک‌ درصد درکمون می‌کنین برو الان... .
پریسا: بابا، بذار بیان داخل خوب نیست این‌جور مهمون رو از در خونه‌ات بیرون کنی.
همه به سمت پریسایی برگشتن که با حالت بی‌روح و اون لباس‌های مشکی داشت نگاهشون می‌کرد.
هاتف و همسرش به ناچار از جلوی در ورودی کنار رفتن و گذاشتن بیان داخل تا توضیح بدن ولی پریسا همه چیز رو می‌دونست برای همین مثل این یک‌ ماه به اتاقش پناه برد و ترجیح داد خانواده‌اش هم بدونند واقعیت چیه چون با دونستن حقیقت دوباره شاید هم آشتی ‌کردن، پایین تختش روی زمین نشست و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.
یاد روزی افتاد که همه متوجه شدن دوران فراموشیش تموم شده پدرش کلی از دستش شاکی بود و باهاش حرف نمی‌زد چون می‌دونست تمام این اتفاقات به‌خاطر به یاد آوردن اون گذشته نحسشه و این انتقام باعث شد الان روی تخت بیمارستان باشه ولی مادرش... هیچ‌وقت رفتارهای مادرش رو یادش نمیره شاید در طول بیست و چهارساعت فقط پنج دقیقه اون رو تنها می‌ذاشت و یک سره ازش می‌پرسید این کارش شوخیه یا جدی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
فادیا و فرزاد حالشون دگرگون بود نمی‌دونستن خوشحال باشن یا ناراحت ولی از نظر فادیا این خواهرش که الان حافظه‌اش رو به دست آورده زیادی داره اذیت میشه داره از بین میره شاید اگه همون‌جور توی دوران فراموشی می‌موند برای سلامتیش بهتر بود؛ ولی فرزاد از این بابت خوشحال بود چون چه دیر چه زود همه‌چیز برملا می‌شد پس الان این دوران رد بشه بهتر از بعداً بود... .
بعد از چند دقیقه صدای باز شدن و دوباره بستن اتاقش رو شنید؛ بوی عطرش رو خوب شناخت، آهسته سر از روی زانوهاش برمی‌داره و نگاه بی‌حالتش رو بهش می‌دوزه؛ اما توی این نگاه یه چیزی بود که توی این یک‌ماه دوست داشت انجامش بده اون هم... گریه.
شاید با دیدن سام می‌تونست این خواسته‌ی چشم‌هاش رو برآورده کنه.
سام روبه‌روش روی صندلیِ میز مطالعه نشست. ژست خاصی داشت لباس‌هاش همیشه ساده بود فقط توی مهمونی‌ها و جلسات شرکت با زور پدرش لباس‌های مارک می‌پوشید اما پریسا این تیپ رو دوست داشت این سادگی رو... .
سام: باید بهت توضیح... .
پریسا: هیس... نمی‌خوام چیزی از گذشته بگی یا بشنوم.
بغض بالاخره بعد از یک‌ماه بی‌قراری ترکید و دونه‌های اشک گونه‌ لطیفش رو خیس کردن:
- فقط آرومم کن... من تحمل سختی ندارم... حتی، حتی اگه این آروم بودن به مرگ هم ختم بشه آرومم کن.
سام از جاش بلند میشه و آروم روبه‌روش زانو می‌زنه. چند ثانیه خیره اشک‌ها و صورت سرخ از اشک و بغضش میشه و بعد یهو بازوهاش رو می‌گیره و اون رو توی آغ*وش خودش حَل می‌کنه.
سام: اون‌قدر دوست دارم، یا بهتره بگم اون‌قدر عاشقت هستم که الان به‌خاطر هر دونه اشکت می‌تونم آسمون رو به زمین بدوزم.
پریسا لباس سام رو بیشتر توی مشتش فشار میده و حس آرامشی که این مدت دنبالش بود رو انگار پیدا کرد، انگار از اون خلاء‌ها نجات پیدا کرد انگار اون چیزی که حس می‌کرد گم کرده رو پیدا کرده.
***
(دوسال‌بعد)

(پریسا)
از پشت پلک‌های بسته‌ام حضورش رو حس کردم، کمی توی اتاق حرکت می‌کنه و لباس می‌پوشه و بوی عطرش که همیشه می‌زد رو حس می‌کنم. بعد از چند لحظه حس کردم که بالای سرم ایستاد، یواش دستش رو بین موهام می‌کشه. اگر کمی بیشتر می‌ایستاد قطعاً چشم‌هام رو باز می‌کردم و مثل همیشه بهش لبخند می‌زدم و اون هم آروم و بدون نگرانی می‌رفت سر کارش ولی خداروشکر دستش رو زود کشید.
بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در ساختمون نشون از این داد که رفته. آروم از تخت پایین میام و به سمت آشپزخونه میرم. چای دم کرده بود و میز صبحانه رو چیده بود اما به هیچ‌‌چیزی دست نزده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
می‌دونستم که بدون من چیزی نمی‌خوره حتماً تا ظهر معده‌اش به سوزش می‌افتاد یک لحظه نگرانش شدم دلم می‌خواست بهش زنگ بزنم برگرده خونه، تا صبحانه‌اش رو بخوره اما یاد حرف دیشبش که به پسرخاله‌اش گفته بود می‌افتادم بیشتر عصبی می‌شدم.
خیلی ازش شاکی بودم و باید تنبیه می‌شد.
اصلاً نمی‌دونم که چی‌شد آریا (پسرخاله‌اش) یهویی گفت:
- به‌نظر من بچه آدم مهم‌تر از زنشه... بچه همین یکیِ اما چیزی که زیاده زنه، این نشد یکی دیگه.
و من فقط صدای سام رو شنیدم که گفت:
- ایول این یکی رو خوب اومدی داداش.
با تعجب نگاهم رو به سام دوختم و مات بهش خیره بودم که اون هم برگشت و نگاهم کرد؛ نمی‌دونم توی نگاهم چی دید که فوری دوباره حرف رو عوض کرد و گفت:
- اما این برای من صدق نمی‌کنه چون من خودم یک زن ناجور داشتم که خدا روشکر گورش رو از زندگیم گم کرد ولی خدا به‌جاش پریسا رو بهم داد که شده نور زندگیم.
آریا به عادت همیشه‌اش کلی مسخره بازی درآورد و گفت تو زن‌زلیلی و فلان و بهمان، اما این دیگه باعث نشد دل‌خوریم رو فراموش کنم. تا آخر شب باهاش سنگین برخورد کردم و وقتی هم سوار ماشین شدیم هرچی سعی می‌کرد با سوالات و حرف‌های یهویی‌اش من رو به حرف در بیاره نمی‌تونست.
برای خلاصی از این فکرها و ناراحتی پالتوی زرد رنگم که بلند بود و دکمه‌های بزرگ و چوبی قهوه‌ایی رنگ داشت رو تنم کردم و بعد از پوشیدن نیم‌بوت‌های مشکیم از آپارتمان بیرون رفتم. همین‌جور توی خیابون قدم می‌زدم که یاد حرف مشاورم افتادم.
مشاور: این‌که کنارش احساس امنیت و خوشبختی می‌کنی خیلی احساس خوبیه و نشون دهنده رضایتت از زندگیته ولی پریسا این رو هم در نظر داشته باش در تمام لحظات زندگیت که احساس خوشبختی و آسایش می‌کنی در کنارش ممکنه یهویی این فکر هم به سرت بزنه که چطور شد با همچین آدمی ازدواج کردی که قبلاً باعث شد کلی توی زندگیت اذیت بشی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
اما خوبیش اینِ که توی اوج سختی‌ها با برداشتن یک قدم درست و حتی یک نگاه دقیق باعث میشه که یکی از خوشبخت‌ترین آدم‌های دنیا باشی و یقین کنی که این فقط سام نیست که باید تو رو خوشبخت کنه و بلکه خود تو هستی که می‌تونی خوشبختی رو به خودت و همسرت هدیه بدی.
به خودم اومدم و دیدم روبه‌روی گل فروشی هستم.
دسته‌های گل رو چیده بود و توی گلدون‌های سفالی گذاشته بود.
عطر گل رز؛ اون‌موقع که نامزد بودیم وقتی می‌دونستم پشت دره خودم می‌رفتم در رو براش باز می‌کردم و بوی گل‌های رز رو از پشت درهم حس می‌کردم و روزهایی هم که حالم خوب نبود بیشتر برام گل رز می‌گرفت.
به خودم اومدم و متوجه شدم من نمی‌تونم بیشتر از این تحمل کنم و این قهر رو ادامه بدم با لبخند وارد گل‌فروشی شدم و با خریدن گل‌های رز قرمز و سفید به سمت خونه حرکت کردم.
این من بودم که باید خوشبختی رو هم به خودم و هم به سام هدیه می‌دادم.
گل‌ها رو توی گلدون‌های شیشه‌ای گذاشتم و بعد از عوض کردن لباس‌هام به سمت آشپزخونه رفتم تا شام رو حاضر کنم... .
نگاهی به ساعت انداختم؛ شیش و پنج دقیقه بود هنوز دوساعت فرصت بود که بیاد خونه. با این فکر مشغول شدم و دوباره به ریز کردن خیارها برای سالاد پرداختم که صدای در باعث شد متعجب دوباره نگاه ساعت کنم ببینم خراب شده یا نه که دیدم نه سالمه؛ با این حال بدون اخم دوباره مشغول شدم؛ که حضورش رو پشت سرم حس کردم گردنم رو کمی کج کردم و از استرس تندتند خیارها رو ریز می‌کردم.
آروم بهم نزدیک‌تر شد و دستش رو روی دستم قرار داد، انگار قلبم می‌خواست سی*ن*ه‌ام رو بشکافه و بزنه بیرون. بعد از چند ثانیه صدای آرومش رو شنیدم:
- قرار نیست وقتی قهری با استرس به خودت کاری کنی به خودت آسیب برسونی، چون اگه به خودت آسیب بزنی یعنی به من آسیب زدی خانوم خانوما.
و بعد از حرفش تنم از بو*س*ه‌ایی که روی گردنم زده بود دا*غ شد و باعث شد چشم‌هام رو ببندم و نفس عمیقی بکشم... .
***
تو را دوست دارم، همچون جان در بدن
تو را نفس می‌کشم همچون عطر گل رز
تو را حس می‌کنم مانند دستی که نرمی فرش ابریشم را لمس می‌کند
تو را محتاجم همچون انسانی که با اظـهـار احتیاج به قلب زنده‌ است...

"پایان"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
سخن نویسنده:
ممنونم که تا آخر رمانمون همراهیمون کردید امیدوارم به عنوان اولین رمان عاشقانه‌ایی که نوشتم راضی باشین سعی می‌کنم توی رمان‌های دیگه این اشتباهات ویرایش بشه و رمان سراسر هیجان رو تقدیم نگاه زیباتون کنم.
خیلی دوستون دارم در پناه حق.

-فائزه عیسی‌وند-​
 
بالا پایین