جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,680 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
***
با صدای زنگ گوشی که یک نفر داشت باهام تماس می‌گرفت سرم رو خواب‌آلود بلند کردم و نگاهم رو به صفحه گوشی دوختم:
- مانی؟ این چه موقعه زنگ زدنه؟!
مانی: گفتم سحرخیز بشی مگه بد کردم.
- معلومه که بد کردی این وقت صبح چه موقعه زنگ زدنه آخه اون هم ساعت پنج صبح؟!
- دختر خوب بلند شو یه آب خنک به صورتت بزن خوب نیست تا لنگ ظهر بخوابی.
- عمراً.
مانی: بلند میشی یا؟!
- یا چی؟!
مانی: یا از این دیوار بپرم پایین؟!
با شک نیم خیز شدم و پرده رو کنار زدم و نگاه دیوار حیاط کردم که دیدم مانی نشسته روی دیوار:
- تو دیوونه‌ایی یا روانی، اصلاً به خودت دیدی از تخت گرم و نرمت دل بکنی و بیای این‌جا؟
مانی خودش رو کمی جلو کشید که با ترس دستم رو جلوی دهنم گرفتم و هینی کشیدم:
- الان میوفتی نیا جلو.
مانی: برو دست و صورتت رو بشور؛ خرس تنبل.
با حرص پام‌ رو به زمین کوبیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم دوباره رفتم کنار پنجره ایستادم و نگاهم رو بهش دوختم.
مانی: آفرین دختر خوب همین‌جور حرف گوش کن بمون خانم دوست داشتنیم.
با لفظ خانم دوست داشتنیم یه لحظه لبخند به لبم اومد که دوباره گفت:
- حالا حاضر شو که بریم برای آزمایش خون.
با تعجب چشم‌هام رو گرد کردم و بهت زده لب زدم:
- چی میگی تو ساعت هشت باید بریم الان که سگ تو خیابون پر نمی‌زنه.
مانی: خب این ساعت‌های اضافه رو توی خیابون قدم می‌زنیم چطوره؟!
- آقای مانی دلیر بفرمایین خونه‌تون ساعت هشت برگردین من هم این دوساعت کپه‌ام رو بذارم.
مانی: مگه نگفتم آب سرد بزن به صورتت.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و عصبی لب زدم:
- خودت خواستی.
بعد گوشی رو قطع کردم و گذاشتم روی سایلنت و پرده رو هم کشیدم و رفتم زیر پتو خزیدم و با لبخند و آرامش چشم‌هام رو روی هم گذاشتم به ادامه خوابم پرداختم مانی هم اون بیرون باید بمونه و به کار بدش فکر کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
بعد از آزمایش من و مانی وارد یه مغازه شدیم و چندتا کیک و آب‌میوه گرفتیم و داشتیم از گوشه خیابون به سمت ماشین می‌رفتیم که متوجه صدای یه موتور شدم که از پشت سرم انگار داشت نزدیک می‌شد برگشتم و با وحشت خودم رو به عقب کشیدم و روی زمین نشستم اونی که روی موتور بود یه چیزی روی ماشین ریخت انگار که می‌خواست اون رو روی صورت من بپاشه نگاه شیشه ماشین که کردم دیدم ‌کم‌کم داره می‌سوزه و خورده میشه با وحشت دستم رو روی صورتم گذاشتم و نگاهم رو به مردم دوختم که داشتن با نگرانی و بهت زده نگاه می‌کردن مانی روبه‌روم نشسته بود و سعی داشت من رو به خودم بیاره آروم بلندم کرد و به سمت ماشین بردم و بعد از این‌که سوار شدم خودش رفت و کمی جلوتر از ماشین ایستاد و تماس گرفت با یک نفر و سرش رو تکون داد و دوباره برگشت توی ماشین.
مانی: خوبی؟! آب‌میوه بخور فشارت افتاده دست‌هات داره می‌لرزه.
هم‌زمان نِی آب‌میوه‌ رو به سمتم گرفت و من هم یه‌کم ازش خوردم.
مانی: به سام زنگ زدم الان میاد دنبالت من هم باید برم ببینم این یارو رو می‌تونم پیدا کنم یا نه چون اگه دست رو دست بذاریم دیگه کاری برامون نمی‌کنن پس هرچه زودتر بهتر.
وقتی متوجه شدم قراره سام رو ببینم حالم بیشتر بد شد ولی نمی‌تونستم مخالفت هم کنم؛ حق با مانی بود باید زودتر دست به کار بشه که اون رو پیدا کنن.
ماشین سام از دور مشخص شد که داشت تند و با لایی کشی به سمتمون می‌اومد و بعد با عجله پیاده شد و به سمت ماشین‌مون اومد.
مانی: پیاده شو همراه سام برو من هم سعی می‌کنم سریع برگردم نگران نباش زیر سنگ هم باشه پیداش می‌کنم.
و یهویی بغلم کرد و آروم گونه‌ام رو بوسید با این کارش شوکه نگاهش کردم که شونه‌ایی بالا انداخت:
- خب دوست دارم.
پیاده شدم و تازه نگاهم به سام خورد با اخم وحشتناکی نگاهمون می‌کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و سوار ماشینش شد من هم به دنبالش.
- سلام.
فقط سرش رو تکون داد و با همون اخم دنده رو جابه‌جا کرد و با یه تک بوق از ماشین مانی دور شد.
سام: چی شد؟
سوالی بهش خیره شدم.
سام: چطور این اتفاق افتاد؟
- نمی‌دونم یهویی بود.
حرفم رو جوری زدم که شک داشتم شنیده باشه. نمی‌دونم چرا ولی ازش می‌ترسیدم.
سام نگاهی موشکافانه بهم انداخت و سرعت رو بیشتر کرد.
سام: میریم خونه ما.
- ام... .
- مانی گفت ببرمت اون‌جا پدر و مادرت هم خبر دارن.
دیگه حرفی نزد تا رسیدن‌مون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
***
با عجله و عصبی از ماشین پیاده میشه راه عمارت رو در پیش می‌گیره و از پله‌های مارپیچ بالا میره.
خدمتکار قد بلند با اون لباس‌های سورمه‌ایی و سفید و چهره اخمو نگاهی بهش می‌اندازه.
خدمتکار: آقا خانم الان... .
با شدت کنارش میزنه که خدمتکار با یه هین کنار میره در اتاق رو به دیوار می‌کوبه و بعد از ورود به اتاق دوباره در رو به همون شدت می‌بنده نگاه دختر سفید پوست با موهای خرمایی و چشم‌هایی درشت و سبز که از بهت درشت‌تر شده بودن می‌کنه.
حوله رو دور بدنش سفت نگه می‌داره و با تعجب و مِن‌مِن زیر لب زمزمه می‌کنه:
-م... مانی؟
مانی انگشت اشاره‌اش رو تهدیدوار و درحالی که تکون می‌داد حرف زد:
- بهت گفتم بتمرگ سر جات، کاری نکن که به ضررمون باشه وگرنه هم من هم تو بدبخت می‌شیم اون چه کاری بود سر صبح؟!
دختر خودش رو به اون راه میزنه:
- کدوم کار؟!
مانی فریاد زد که انگار پنجره‌ها لرزید دختر که دیگه چیزی نبود.
- من خر نیستم اونی که اسید پاشید کاملاً تابلو بود کیه.
دختر اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و در همون حال جسورانه جواب داد:
- آره من بودم دیگه طاقت ندارم می‌خوام ببینم چطور زجر می‌کشه می‌خوام ببینم هنوز هم سام دوستش داره اگه قیافه درهمش بدتر از این بشه؟!
مانی با عصبانیت دختر رو هل داد و افتاد روی تخت خم میشه سمتش و با چشم‌های ریز اون رو تهدید می‌کنه:
- اگه یک‌بار دیگه، بدون هماهنگیِ من غلط اضافه کنی... .
چشم‌هاش سرد شد و با همون نگاه بی‌روحش و لحن وحشتناکی که کم‌تر از تیغ برنده نبود ادامه داد:
- میدم سرت رو ببرن.
دختر با چشم‌های ترسیده و اشکیش خیره بهش سر تکون داد چون می‌دونست مانی فقط تهدید نمی‌کنه و عمل هم می‌کنه و مانی به سمت در رفت و لحظه آخر ایستاد:
- دیگه کم مونده یه‌کم تحمل کن سام یا برمی‌گرده دوباره باهات ازدواج می‌کنه یا سهام شرکت نُروژ رو بهمون میده چون قطعاً جون پریسا زیادی براش مهم‌تر از این چیزهاست.
و بعد از در خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
***
(یک‌ماه‌بعد)
(پریسا)
نگاه ساعت کردم ساعت یازده شب بود وارد اتاقش شدم دکورش مشکی بود عاشق اتاقش بودم.
برگشت و نگاهم کرد و با لبخند به کنارش اشاره کرد.
آروم و با لبخند خجالتی رفتم و کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش که کشیده بود گذاشتم.
مانی: فردا دیگه برای همیشه مال خودم میشی.
دوباره بغضم گرفت یاد حرف دو روز پیش آرمان افتادم:
- بدبخت، سام دوستت داره تو هم دوستش داری سام همه‌چیز رو بهم گفت تو مانی رو دوست نداری فقط بهش وابسته شدی چون اخلاقش از سام بهتره اون روانیه تو داری خودت رو به چاه می‌ندازی این انتقام مسخره رو تموم‌ کن چون تنها کسی که بدبخت میشه خودتی نه من نه آرمان نه هیچ خر دیگه‌ای و تنها کسی هم که نابود میشه سامه؛ هرچند تو دیگه با یک کور فرقی نداری.
با لبخند بغضم رو قورت دادم و به سمتش برگشتم:
- خوشحالی؟!
مانی: نباشم؟ با تو به خیلی چیزها می‌رسم تو انگیزه‌ایی برای من.
بغض لعنتی پایین نمی‌رفت بزرگ‌تر هم می‌شد برای همین به‌زور لب زدم:
- بهتره بخوابیم فردا کلی قراره خسته بشیم.
مانی: آره درست میگی فردا روز خسته کننده‌ایی میشه برای همه؛ شبت بخیر عزیزدلم.
و بعد به عادت این یک ماه پیشونیم رو بوسید و آباژور رو خاموش کرد و در همون حالت که تقریباً توی بغلش بودم خوابید.
هیچ راه برگشتی نبود؛ منِ احمق خودم رو فقط بدبخت کرده بودم ای کاش یه دکمه بود که می‌تونستم به عقب برگردم و هیچ‌کدوم از این کارها رو نمی‌کردم.
آرمان راست می‌گفت سام هرچقدر هم با من بد کرده بود یا دروغ گفته بود اما هنوز هم دوستش داشتم دیگه نمی‌تونستم که خودم رو گول بزنم. وقتی یاد نگاه‌هاش توی این یک‌ماه می‌افتم بیشتر زجر می‌کشم کاش همه‌چیز بهم بخوره این ازدواج بهم بخوره حتی... حتی اگه به قیمت جونم بخواد تموم بشه من نمی‌تونم... نمی‌تونم تصور کنم کنار یکی دیگه به‌غیر از کسی که عاشقشم نشستم یا بخوابم نمی‌تونم‌ توان این رو ندارم که به یکی دیگه به‌غیر از عشقم حرف‌های عاشقانه بزنم، توی هوایی نفس بکشم که عطری از عشقم اون‌جا نباشه.
کاش خدا صدام رو بشنوه کاش کمکم کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
***
با صدای فادیا که کلافه بود به خودم اومدم:
- کی تموم میشه؟! داماد پیام داده نزدیکه.
آرایشگر با مهربونی و آرامش جوابش رو داد:
- دیگه تمومه فقط کمک کنید تورش رو بذاره اما آروم که شنیونش خراب نشه.
آروم از روی صندلی مخصوص آرایش بلند شدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم زیاد فرق نکرده بودم چون خودم خواستم آرایش لایت و ملایمی برام پیاده کنه موهام رو به حالت گوجه‌ایی بسته بود بالا و از کنار یه موج ملایم بهشون داده بود.
از روی صندلی بلند شدم و با یه لبخند کوچیک رو به آرایش‌گر تشکر کردم و با کمک فادیا لباسم رو جمع کردم و به سمت آسانسور رفتم که فادیا پچ زد:
- الان حتماً بیرون منتظرن آروم برو حواست باشه دامن لباست زیر کفشت گیر نکنه استرس هم نداشته باش من هم نیم ساعت دیگه میام می‌خوام مدل موهام رو درست کنم زیاد راضی نیستم از این مدل.
سرم رو تکون دادم و آروم خداحافظی کردم و وارد آسانسور شدم که همون لحظه یه دختر هم قد خودم که بهش می‌خورد یکی دوسال از خودم بزرگ‌تر باشه با هول وارد آسانسور شد و لبخندی زد اون هم می‌خواست بره طبقه همکف.
با استرس و دل‌نگرانی دست‌هام رو توی هم گره زدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم که صدای دختره رو شنیدم:
- خیلی خوشگل شدی ولی حیف که قرار نیست کسی ببینه این همه خوشگلی رو بخصوص، سام.
و بعد دست کرد توی کیفش و قبل این‌که برگردم یه چیزی مثل سوزن وارد گردنم کرد و درجا بی‌هوش شدم.
***
آروم چشم‌هام رو باز کردم روی زمین دراز کشیده بودم و دست و پاهام بسته بود و با چسب دهنم رو هم بسته بودن.
طول کشید تا موقعیتم رو درک کردم؛ توی یه اتاق کوچیک با رنگ مشکی و کمی از گچ‌‌ها بریده شده بود و یه در آهنی و یه پنجره کوچیک قسمت چپ اتاق.
به‌زور بلند شدم که درد بدی توی گردن و سرم حس کردم و باعث شد چشم‌هام محکم بسته بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
تکیه‌ام رو به دیوار دادم هنور منگ بودم و انگار دوباره می‌خواستم بی‌هوش بشم چشم‌های خمارم رو به در دوختم و از پشت اون چسب به‌زور ناله‌‌ایی کردم ولی کسی جواب نداد.
چشم‌هام دوباره داشت بسته می‌شد که در به شدت باز شد نگاه دختر روبه‌روم کردم و یادم اومد کیه.
با نیشخند جلوم روی زمین نشست و نگاه صورتم کرد:
- حتی با یک ‌مَن آرایش هم جذاب نیستی؛ سام، به چیه تو دل خوش کرد؟ قیافه نداشته‌ات، اخلاق مزخرفت، کم حرفیت، خنگ بازیت؟ به چی؟!
هنوز گیج بهش خیره بودم که یهو چسب رو با ضرب از روی دهنم برداشت که حس کردم پوست صورتم کنده شد همراهش.
با درد زیر لب آخی گفتم که اون هم قیافه‌اش رو جوری که داشت ادای من رو در می‌آورد مظلوم کرد و گفت:
- آخ دردت اومد پرنسس کوچولو؟! من رو یادت اومد؟ اون روز توی شرکت هم‌دیگه رو دیدیم ولی وقت نشد آشنا بشیم.
و بعد لبش رو نزدیک گوشم آورد و آروم پچ زد:
- من سانازم، توی شرکت دیدمت توی چشم‌هات نفرت رو حس کردم حس انتقام رو حس کردم اما مجبور شدم خودم رو عادی نشون بدم.
- ت... تو... زن س... سامی؟!
از همون گوشه با نگاه ترسناکی بهم خیره شد:
- آفرین دوباره تکرار کن من زن سامم خب؟!
بهش خیره بودم که یهو یک طرف صورتم به شدت سوخت و روی زمین پرت شده بودم فوری بلند شد و یک قدم ازم دور شد و با نفرت حرف زد:
- کثافت این‌قدر زجرت بدم که سام بیاد سر جنازه‌ات حرف‌های عاشقانه این چندسالش که قرار بود بهت بگه رو به زبون بیاره.
و بعد یک لگد محکم به شکمم زد که از درد زیاد جیغم کل اتاق رو گرفت؛ یهو به سمتم هجوم آورد و صورتم رو محکم گرفت طوری که ناخون‌هاش توی گوشت صورتم فرو رفت و بعد با همون نگاه خشمگین و صدایی که نفرت توش موج گرفته بود لب زد:
- تو چی داری که من ندارم، چی‌کار کردی که تو رو به من ترجیح داد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
بزور دهنم رو باز کردم و نالیدم:
- من نمی‌دونم از چی حرف می‌زنی یا کی هستی سام برای گذشته‌اس من کاری باهاش ندارم اون هم همین‌طور لطفاً بذار برم امروز عروسیمه من... .
یهو یکی زد تو دهنم که شوری و تلخیِ خون رو توی دهنم حس کردم.
با درد چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم اشک‌هام بریزه.
با صدای گوشیش بلند شد و عقب‌عقب در حالی که نگاهم می‌کرد جواب داد:
- الو، آره این‌جاست.
: ... .
- آره از من هم سرحال‌تره فقط یه‌کم یهویی ازش مهمون نوازی کردم انگار شوکه شده.
: ... .
- اوکی، تا بیای من هم یه‌کم باهاش اختلات کنم، با هم آشنا بشیم.
: ... .
- به‌سلامت.
گوشی رو قطع کرد و با پوزخند نگاهم کرد:
- خوش بگذره.
و بعد به سمت بیرون رفت و به‌جاش یه مرد غول‌پیکر داخل اومد؛ با ترس بهش چشم دوختم که با یه چیزی شبیه به شلاق به سمتم اومد و با اون قیافه و پوزخند چندشش صداش در اومد:
- فکر کنم با ده تای اول بری اون دنیا.
به‌زور خودم رو عقب کشیدم و درحالی که اشک‌هام همین‌جور روی صورتم می‌ریخت گفتم:
- نه، نه لطفاً هرچی بخوای بهت میدم فقط ولم کنید لطفا... .
با ضربه اول که دقیقا روی گونه‌ام خورد بدنم بی‌حس شد و جیغم به هوا رفت ولی انگار دل نداشت مدام التماس می‌کردم و اون بیشتر تحریک می‌شد برای زدنم.
یه ضربه دیگه به شکمم زد و همزمان فریاد زد:
- مثل سگ جون داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
یهو در باز شد و ساناز وارد شد و با پوزخندش دست به سی*ن*ه نگاهم کرد و رو به اون غول‌پیکر گفت:
- ولش کن فعلا بسشه می‌تونی بری.
یه لگد یه‌کم پایین‌تر از شکمم زد که جونم در اومد و حس کردم یه چیزی توی شکمم تکون خورد.
دیگه طاقت نیاوردم و بی‌هوش شدم... .
***
(دو روز بعد ساعت یازده و سی دقیقه)

فرزاد کلافه از این‌طرف به اون‌طرف می‌رفت و مدام دست بین موهاش می‌کشید و تلفن به دست منتظر خبر بود.
آرمان و سام کلافه و عصبی به مانی زنگ می‌زدن و مانی جواب نمی‌داد، دقیقاً دو روز ازش خبری نبود؛ فادیا بغض کرده شونه‌های مادرش رو ماساژ می‌داد.
هاتف از در وارد شد و همه به سمتش هجوم بردن و اون با تأسف سری تکون داد و رفت توی آشپزخونه.
مادر روی زمین افتاد و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
آرمان از این وضعیت پیش اومده بازوی سام رو می‌گیره و به سمت حیاط می‌کشونه فرزاد هم میره دنبالش.
آرمان با عصبانیت یقه سام رو می‌گیره و می‌کوبه به دیوار و با عصبانیت حرف زد:
- سام اگه تو می‌دونی کجاست بگو اگه الان بگی بهتر از اینِ که خودمون بفهمیم اون‌وقت بد میشه برات.
فرزاد: اگر متوجه بشم تو یک درصد فقط یک درصد توی این قضیه دست داشتی می‌برمت وسط خود همین شهر آتیشت میزنم اما قبلش سرت رو می‌بُرم.
سام خسته از این همه شک و زور شاکی دست‌های آرمان رو از دور یقه‌اش باز می‌کنه و میگه:
- به قرآن که نمی‌دونم اگه می‌دونستم که این‌جا نبودم فکر می‌کنین الان من خودم خیلی راحتم و خوشحال به‌خدا که حاضرم قسم بخورم... .
فرزاد سام رو به دیوار می‌کوبه:
- قَسمت رو بذار برای یه موقعه دیگه من که می‌دونم همه‌اش زیر سر خودته... .
همون موقعه گوشی هر سه تاشون زنگ می‌خوره.
متعجب از این همزمانی یهویی گوشی‌هاشون رو در میارن هر سه شماره راند بودن. با تردید هرکدوم به یک گوشه میرن و جواب میدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
اما اون‌ها هیچ کدوم حرفی نزدن و بعد از چند ثانیه قطع شد.
نگاهی به هم انداختن.
اول فرزاد به خودش اومد و حرف زد:
- گفت پریسا رو این‌جا می‌تونی پیدا کنی.
آرمان: گفت بیا به آدرسی که می‌فرستم.
سام: البته با شرطی که می‌ذارم پریسا زنده میاد بیرون از این مخمصه.
و بعد هرسه با هم ادامه دادن:
- البته بدون خبر دادن به پلیس.
همون لحظه صدای گوشی سام بلند شد و اسم مانی روش نمایان شد.
سام: الو.
مانی: جریان این پیام‌ها چیه؟
... .
***
با گریه نگاهم به در ورودیِ باغ بود که صدای نحسش که توی این دو روز حکم ناقوس مرگ رو برام داشت کنار گوشم شنیدم:
- چیه منتظری ببینی عشقت کی از در میاد؟ خیلی نمونده الان میاد؛ امروز به طرز فجیعی قراره خوش بگذره.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که صدای لاستیک‌های ماشین به گوشم خورد چشم باز کردم و نگاهم به بی‌ام‌و سام خورد و بعد همزمان فرزاد و آرمان و مانی و سام بیرون اومدن اشک‌هام پشت سر هم روی گونه‌ام می‌ریخت و من فقط نگاهم پی سامی بود که عصبی و با چشم‌های خونی به این سمت می‌دویید و دستش توی جیبش بود که سردیِ اسلحه رو پشت سرم حس کردم و قلبم فرو ریخت.
ساناز: جلوتر از این بیای باید مغزش رو جمع کنی.
سام از حرکت ایستاد و از همون‌جا داد زد:
- دختره‌ی کثافت رذل ولش کن بره، تو کارت با منِ نه پریسا.
ساناز قهقه‌ایی سر داد و بلند داد زد:
- اتفاقا کارم با خود این دختره و بعدش تو.
سام: می‌دونم مرگت چیه ولش کن هرچی بخوای بهت میدم.
ساناز: من دیگه احمق سابق نیستم قبلاً هم همین رو بهم گفتی ولی زدی زیرش؛ من خیلی وقت پیش باید کار این دختر رو تموم می‌کردم نه برای پول برای دلم که به‌خاطر این ه*ر*ز*ه شکست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
سام فریاد وحشتناکی زد:
- خفه خون بگیر ه*ر*ز*ه تویی نه اون؛ تویی که برای پول بغل هر ک.س و ناکسی میری.
و بعد دست برد پشت سرش و اسلحه رو از جیبش در آورد که هم‌زمان مانی اسلحه‌خودش رو روی سر سام قرار داد و همه رو شوکه کرد:
- سام، به نفعته اسلحه‌ات رو بذاری زمین وگرنه فقط یه علامت کافیه که جلوت پریسا رو بکشیم.
سام با عصبانیت اسلحه‌اش رو زمین انداخت و یه عوضی نثارش کرد.
مانی درحالی که سام رو به سمت من هدایت می‌کرد با پوزخند گفت:
- قراره کلی حقیقت بر ملا بشه؛ ساناز از کجا شروع کنیم؟!
ساناز: از هرجا دلته جونم.
مانی: از اولش میگم بهتره فکر کنم.
و بعد کمی نگاه سام کرد:
- این حرف‌ها به نفع خودته تو فکر نباش.
و بعد خم شد سمت من و آهسته گفت:
- واقعاً که احمقی.
بعدش بلند شد و بلند شروع به حرف زدن کرد:
- این‌هایی که میگم حتی سام هم از بعضی‌هاش خبر نداره؛ تقریباً دو سال پیش بود که ساناز همراه پدرش اومد توی شرکتی که نُروژ داشتیم پدرش اون‌جا سهام داشت از همون اول مشخص بود از سام خوشش اومده من هم از این فرصت استفاده کردم این‌جور شد که یه نقشه ریختیم و این‌جور شد که با کمی نوشیدنی سام سست شد و یه جنازه که برای خیلی وقت پیش روی دستم مونده بود رو گفتم بره چال کنه خب توی حال و هوای خودش نبود تا خرخره م*س*ت بود با خنده قبرش رو کند و گذاشتش اون تو در اون حین ازش عکس گرفتیم و اون‌ها شد مدرک توی دست ساناز اما سام خودش خبر نداشت من اصل کارم خلاصه اون‌ها مدرک دست ساناز شد و با اون عکس‌ها سام رو تهدید کرد که یا باهاش ازدواج کنه یا عکس‌ها رو بفرسته دست پلیس سام هم مجبور شد تن به خواسته‌های ساناز بده و این‌جور شد که اون حرف‌ها رو بهت زد و بعدش هم همه رفتیم خارج از کشور اون‌جا یه مدت از ازدواج سام و ساناز گذشت که همه متوجه شدیم ساناز یه بچه داره و نمی‌دونم چطور شد که عکس‌ها و مدارک گم و گور و نابود شدن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین