جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,683 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
ولی موقع نشستن فرزاد گفت که ما بهتره بریم کنار پنجره رو به حیاط بشینیم.
فرزاد: خب سفرتون خوب پیش رفت پریسا که کلی تعریف کرد انگار واقعا بهش خوش گذشته بود اگه یه روز بی‌خبر نره اون‌جا خوبه.
من و مانی خندیدیم ولی اون بین سام با اخم نگاهش بین هر دومون در رفت و آمد بود.
سام: خوبه که سالم برگشتی چون معمولا هرکی هم سفر میشه با برادر گرامی یه بلایی سرش میاد؛ احیاناً اون بین خوش گذرونی تحدیدی آدم ربایی چیزی رخ نداد براتون؟!
مانی آهسته و با اخم به سمت سام برگشت و من هم با جدیت گفتم:
- نخیر خیلی هم خوب بود با این‌که تمام روز رو درحال دویدن از این‌ور به اون‌ور بودیم ولی خوش هم گذشت.
فرزاد دستی بین موهاش کشید و کلافه چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم اما حس کردم فحش داد.
همین‌طور دور هم بودیم و هر از گاهی حرفی زده میشد که یهو مانی برگشت سمتم و گفت:
- پریسا فلش برج طاووس پیشته؟
با دستم ضربه آرومی به پیشونیم زدم و گفتم:
- اوه پاک فراموش کرده بودم آره دست منِ الان میارم برات.
و به سمت اتاقم رفتم. ده دقیقه در حال جست و جو بودم اما چیزی پیدا نکردم و با صدای آرمان یهویی توی جام پریدم و ترسیده به سمتش برگشتم.
- وای، هوف ترسیدم یه صدایی می‌دادی حداقل متوجه بشم.
و بعد هم به اطراف اشاره کردم و گفتم:
- احتمالاً دوباره فرزاد اشتباه بجای فلش خودش برده همون طور که همیشه شارژرم رو میبره صبر کن برم اتاق اون‌هم نگاهی بندازم.
مانی: اگه پیدا نمیشه مشکلی نیست زیاد برای بررسی عجله ندارم.
- در حالی که به سمت در اتاق حرکت می‌کردم جواب دادم.
- نه‌نه الان پیدا می‌کنم برات.
پنج دقیقه توی اتاقش در حال زیر و رو کردن بودم که با دیدن فلش روی لب‌تاپش پیداش کردم و با خوشحالی به سمت اتاق خودم رفتم که دیدم مانی اون‌جا نیست متعجب به سمت پایین رفتم که دیدم با اخم درحال صحبت کردن با سام بود.
وقتی بهشون رسیدم حرفشون رو قطع کردن و به سمت من برگشتن.
فلش رو با لبخند به سمت مانی گرفتم ولی اون با همون اخمش بدون تشکر با شدت از دستم گرفت و نگاه تحدید آمیزی به سام‌ انداخت.
یک لحظه توی دلم حسادت کردم که ای کاش می‌تونستم من هم همین‌قدر عمیق نگاهش کنم ولی می‌دونستم که نمیشه.
مانی از هر دومون دور شد.
رفتارش به طور صد هشتاد درجه فرق کرده بود نه نگاهی انداخت و نه حرفی زد و با دستش من رو تقریباً با شدت کنار زد و به سمتی که مامان بابا و پدر و مادر خودش نشسته بودن رفت و کنار اون‌ها با همون اخم‌های در هم نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
من هم نمی‌تونستم بیشتر از این اون‌جا و بخصوص کنار سام بمونم و خواستم برم که با صداش متوقف شدم.
سام: اگه همه چیز یادته و به روت نمیاری فقط می‌خوام بگم؛ من... دلم... من خیلی پشیمونم و... .
می‌دونستم این کارم اون رو بیشتر مشکوک می‌کنه؛ ولی اشک چشم‌ها رو داشت کور می‌کرد و اگه نمی‌رفتم هق‌هق‌ام لو می‌رفت...
***
بعد از حدود یکی دوساعت عزم رفتن کردن توی اتاق بودم و به این فکر می‌کردم که چرا مانی یهویی اون‌جور عصبی شده بود و با کسی حرفی نمیزد.
یه لحظه فکر کردم شاید سام چیزی بهش گفته باشه اما نه اگه سام چیزی می‌گفت که اون حرف‌ها رو نمیزد یا شاید خود مانی همون لحظه بهم می‌گفت.
سرم رو بر گردوندم و چشم‌هام میخ شد روی دفتر خاطراتم نکنه اون رو دیده؟!
به سمتش خیز برداشتم اما اون هم مثل اولش سر جاش بود.
از طرفی هم مانی اون‌قدر بی‌ادب نیست که بخواد سرک بکشه توی چیزایی که میدونه خصوصیه.
داشتم فکر می‌کردم که بتونم به نتیجه برسم که همون لحظه صدای پیام گوشیم من رو از اون‌جا دور کرد.
فکر می‌کردم از طرف گروهی باشه که برای من و سها و ملیکاست اما با دیدن شماره ناشناس و متن سلام خوبی که فرستاده بود با اخم روی تخت دراز کشیدم و جواب دادم:
- شما؟!
- چه زود جواب دادی.
و بلافاصله بعد از همون متن پیام بعدیش ارسال شد:
- مانی‌ام، خواستم به‌خاطر فلش تشکر کنم چون اون‌جا زیاد حالم اوکی نبود نتونستم درست تشکر کنم.
- آره مشخص بود یهویی اخمو شدی و حال خوشی نداشتی؛ الان بهتری؟!
- آره الان اعصابم سر جاشه.
- خوبه.
دوست داشتم بیشتر صحبت کنیم و دنبال یه حرف جدید بودم برای بیشتر صحبت کردن باهاش برای همین به حالت شوخی در حالی که اول استیکر خنده توی متن می‌ذاشتم براش نوشتم:
- دلم برای شرکت تنگ شده.
بعد از سین خوردنش سریع پیامش رسید:
- شرکت هم دلش برای تو تنگ شده.
خود به خود روی لبم خنده شکل گرفت و اون استیکری که شیطون می‌خندید براش فرستادم.
- البته در صورتی ازش خوشم میاد که دزدیده نشم.
مانی: خوبه که، نمک شغل بالاتر میره.
- عجب.
مانی: بچه جون مگه تو فردا دانشگاه نداری، اومدی با من تایپ می‌کنی؟
- دارم ولی خب تا دو ساعت آینده پروژه روی اینِ که راه حلی برای پیچوندن پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
مانی: پس موفق باشی.
- اگه شدم خبر می‌رسونم؛ شب شیک جناب.
مانی: روی کمک من می‌تونی حساب کنی مغز نخودی.
- الان به من توهین کردی پس باید عذر بخوای.
مانی: نخود که خوبه فقط کوچولوعه مثل خودت، کوچولویی ولی خیلی به دل می‌شینی.
با پیامی که داد یه لحظه از هیجان انگشت‌هام دور موبایل بیشتر سفت شد و لبخندی که در طول صحبت‌ داشتم عمیق‌تر شد ولی برای این‌که ضایع نشه و فکر نکنه زیادی بی‌جنه‌ام براش تایپ کردم.
- انگار خیلی دانشگاه رو می‌پیچوندی که این‌قدر با اطمینان میگی میتونی کمکم کنی خب الان من به کمکت احتیاج دارم نظرت رو بگو.
چند لحظه نسبتاً طولانی صبر کردم که پیامش ارسال شد.
- فردا میام دنبالت فقط هر چی گفتم تو تایید می‌کنی.
- خب الان بهم بگو که چی می‌خوای بگی اگه منطقی بود تایید کنم در غیر این صورت شرمنده.
مانی: تو، توی فکر نباش قابل تایید هستن حالا هم برو بخواب که فردا ساعت هشت اون‌جام.
- شب خوش اِمداد مهربون.
چندتا استیکر خنده فرستاد و بعدش آخرین بازدیدش که نشون از آفلاین بودنش می‌داد به چشم خورد.
گوشی رو خاموش کردم و با لبخند نفسم رو با شدت از سی*ن*ه‌ام خارج کردم.
***
مانی: الان اون فلشی که به من داده تمام کد و رمز می‌خواد و من یادم نمیاد و پریسا خانم چون چندوقتی اون‌جا مشغول بود میتونه کمک کنه اون رمزها برداشته بشه.
چشم‌هام رو دوباره به بابا که آماده رفتن بود دوختم و سرم رو تندتند برای تایید تکون دادم.
بابا: اما دانشگاه چی؟
- نه امتحان دارم نه درس خاصی جلسه‌های بعد می‌تونم جبران کنم.
مانی: عموجان لطفاً من واقعا کارم بدجور گیره و تا وقتی رمزها نباشه من نمی‌تونم کاری رو از پیش ببرم.
و دوباره سر من که به‌ نشونه تایید تکون خورد.
بابا: خیلی خب ولی ديگه هر رمز و روموزی هست امروز ردش کنید چون دانشگاهت هم مهمه و این کار باعث میشه فکر کنن داری دورشون میزنی.
- چشم ممنونم بابا.
مانی: ممنون عمو جان جبران میشه.
تا همین‌جا بزور لبخندم رو نگه داشتم و کم‌کم داشتم وا می‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
سوار ماشین شدیم و یک نگاه جدی بهم انداختیم و دوباره به روبه‌رو زل زدیم و یهو از خنده منفجر شدیم.
مانی: لعنتی تو چرا فقط با سر تایید می‌کردی یه حرفی یه چیزی یه آره یه نه!
- خب اگه دهن باز می‌کردم که فقط خنده بیرون می‌اومد از دهنم نه حرف.
مانی با خنده سر تکون داد و حرکت کرد.
***
- عه مجسمه جدیده؟
و با خنده به اون مجسمه خنده‌دار زل زدم.
مانی: بهش نخند عنتر یکی از حیوون‌های موردعلاقه‌ام.
- عجب...!
مانی: بله عجب، برای این‌که دلم برات تنگ نشه خریدمش.
منظورش رو سریع متوجه شدم و جوابش رو دادم:
- برات متاسفم آقای به ظاهر محترم.
مانی: تو چرا ازدواج نمی‌کنی؟ مشخصه قصد ادامه تحصیل هم نداری.
با اخم ساختگی به طرفش چرخیدم و معترض گفتم:
- حالا یک بار پیچوندم هی بگو ایش.
مانی: فکر نمی‌کنم یه بار باشه ها؟ هفته پیش سه بار پیچوندیش البته بار دومت سر کلاس سومت چون حوصله استاد پیرت که همه سر کلاسش خوابن رو نداشتی دورش زدی که رفیقات بدجور از دستت شکار شدن ولی بازم تکرارش کردی کارت رو، فکر کنم کلاس قبلیت بود که هم‌دیگه رو دیدیم.
متعجب از آماری که داشت؛ لبخندی زدم:
- عا چیز خب می‌دونی چیزه من کلاس‌های عمومی رو دوست ندارم بعد چیز ام... .
مانی: باشه هول نشو فکر کن باهات شوخی کردم الان تشنج می‌کنی میوفتی روی دستم.
یهویی به طرز مسخره‌ایی شروع کردم به خندیدن که یهو برق‌ها رفتن و همه جا تاریک شد.
با ترس آروم گفتم:
- چرا این پرده‌های لامصبت رو هیچ‌وقت کنار نمیزنی؟!
مانی: چون تاریکی رو دوست دارم.
صداش دقیقا پشت سرم و یک جایی بین گردن و گوشم بود صدای یهویی مانی و رعد و برق بدجور ترسوندم باعث شد دستم رو به کت مانی که پشتم ایستاده بود بند کنم.
آب دهنم رو قورت دادم:
- من می‌ترسم پرده‌ها رو کنار بزن.
مانی: وقتی کسی کنارته و از رگ گردن بهت نزدیک‌تره چرا می‌ترسی؟!
با ترسی که بدجور توی تنم رخنه کرده بود چشم‌هام رو روی هم گذاشته بودم و مشتم که لبه کت مانی بود بیشتر سفت شد:
- من از تاریکی می‌ترس... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
یهویی منو برگردوند و توی آغوشش فشردم و بعد صداش:
- وقتی یه آغوش امن داری نیاز به ترس نداری حتی اگه بین کلی گرگ و تفنگ‌دار باشی کافیه چشم‌هات رو بسته نگه داری و توی آغوشم خودت رو نگه داری خانم نخودی.
با همون ترس و دست‌هایی که محکم بند کتش بود خندیدم.
مانی: می‌خوای بشینی؟
خودم رو بیشتر جلو کشیدم و سرم و به علامت منفی روی سی*ن*ه‌اش به راست و چپ تکون دادم که آهسته خندید و زیر لب یه ترسو گفت.
همون لحظه موبایلش زنگ خورد و از جیبش کشید بیرون و جواب داد:
- بله سام؟!
سام: ...
مانی: صدات نمیاد یکم صبر کن.
و بعد صدای سام روی بلند گو پخش شد:
- میگم دختره ول کن ماجرا نیست میگه یا بر می‌گردی یا خودم رو جلوی خونه‌اتون با یه تیر خلاص می‌کنم.
مانی: خب خلاص کنه... .
قلبم داشت تندتند میزد کدوم دختره چه صنمی باهاشون داشت که این‌طور تهدید می‌کرد؟!
سام: داداش خان هی گفتم ول کن من نمی‌تونم وارد این ماجرا شم بیا این هم نتیجه کار.
مانی: نتیجه که خوبه به‌نظرم فقط دختره رو باید خیالش رو بخوابونی، می‌دونی که چی میگم.
سام به مدت طولانی سکوت کرد و دوباره صداش این‌بار لرزون و بهت زده از اون ور خط رسید:
- مانی من دیگ... .
مانی: من که نگفتم تو کاری کنی خودم رو به‌راهش می‌کنم توی فکرش نباش... .
سام نفس عمیقی کشید و این‌بار آسوده پرسید:
- کجایی کی پیشته؟!
مانی: شرکت پریسا این‌جاست.
برای لحظات طولانی صدایی از سام شنیده نشد و بعد از چند ثانیه صدای آهسته‌اش باعث شد بغض به گلوم خراش بندازه:
- مواظبی که؟!
مانی: برو به کارهات برس روزت بخیر.
و بعد گوشی رو قطع کرد و انداخت توی جیبش.
دستش رو روی کمرم نوازش وارانه کشید و از این کارش بدنم تمام منقبض شد.
مانی: چقدر کوچولو و لاغری.
در همون حالت لجباز گونه جواب دادم:
- نخیر تو زیادی چاق و بزرگی.
مانی: جدی دارم میگم اگه یه ذره فشارت بدم کاملاً صدای شکستن استخون‌هات رو می‌تونم بشنوم.
- دخترهای بزرگ اصلا به درد نمی‌خورن چیه دختر دراز دختر باید کوچولو ریزه میزه تو بغلی باشه.
مانی با پاش دو ضربه منظوری به کفشم زد و جواب حرفم رو داد:
- اگه قد بلند خوب نیست پس چرا پاشنه بلند میپوشی؟!
- چون دلم می‌خواد.
مانی: چون می‌خوای کوچیک نشون داده نشی نخود خانوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
- نخود عمه‌اته!
یهو متوجه حرفم شدم و چشم‌هام رو بیشتر روی هم فشردم؛ خاک برسرت پری خنگه واقعا که مغز نخودیم.
و دوباره گوشه کتش رو بیشتر فشردم که صداش دوباره بین گردن و گوشم شنیده شد:
- عمه ندارم خجالت نکش جانم.
از لفظ جانمش یک لحظه یه جوری شدم و دعا کردم هرچه سریع‌تر برق دوباره بیاد؛ چه غلطی کردم برای این‌که یه امتحان ندم سر کلاس حضور پیدا نکردم وگرنه توی این شرایط نبودم اَه.
توی همین لحظه صداش رو شنیدم:
- ای بابا برق اومد.
فوری از بغلش جدا شدم و دستی به صورتم کشیدم و پشت بهش به سمت کاناپه گوشه دفتر رفتم و کیفم رو تقریباً چنگ زدم که مانی گفت:
- کاش برق‌ها حالا نمی‌اومد.
هول زده لبخندی زدم و آهسته گفتم:
- چرا؟!
مانی: عطرت رو چند دقیقه بیشتر حس می‌کردم.
قطعاً اگه هنوز فکر انتقام توی سرم بود از این موقعیت پیش اومده به خوبی استفاده می‌کردم ولی الان من پشیمون بودم و مانی دنبال بهونه برای کنار هم بودنمون؛ اما عجیب من هم دلم از این نزدیک بودن انگار خوش بود.
- م... من برم حداقل به کلاس بعدی برسم.
مانی: اوکی پس، می‌رسونمت.
- نه... چیز عا خب باشه باشه میام.
و دوباره به شکل مسخره‌ای شروع به خندیدن کردم که باعث شد مانی خنده‌اش بگیره.
بارون نم‌نم می‌بارید و آسمون سیاه بود و چند ثانیه‌ای رعد و برق آسمون رو روشن می‌کرد.
مانی: ماشین رو توی خیابون کناری پارک کردم نیاوردم پارکینگ میتونی بیای تا اون‌جا یا منتظر.
نذاشتم ادامه بده:
- نه نه میام یه خیابونه دیگه.
از خیابون می‌گذشتیم و من کلافه از دست مانی که روی کمرم نشسته بود تند راه می‌رفتم که سریع به اون خیابون برسیم ولی انگار خیابون‌ها کش اومده بودن.
یهویی یه ماشین پژو از کنار پیاده رو رد شد و تمام آب و گل کنار خیابون ریخت روی لباس‌ها و صورتم.
- هیی وای لباس‌هام لعنت خدا به تو حیوون.
این رو با جیغ ادا کردم که مانی درحالی که بزور جلوی خنده‌اش رو گرفته بود رو کرد سمتم و گفت:
- اشکال نداره امروز کلا روزت نیست که بری دانشگاه.
یک لحظه بهش خیره شدم که داشت به قیافه و لباس‌های من می‌خندید و با خودم فکر کردم کاش مثل رمان‌ها و داستان‌ها عصبی می‌شد و با نعره می‌دویید دنبال اون ماشین بی‌شعور البته راننده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
- الان دعوات می‌کنم عصبیم نکن نخند.
مانی: چقدر محکم دعوا کردی دردم اومد.
دستم رو مشت کردم و به بازوش کوبیدم ولی اون مشتم رو گرفت و همون‌طور به سمت خیابون رفت و رسیدیم به ماشین.
مانی: صبر کن برات بخاری بذارم گِلای روی صورتت خشک بشه قشنگ‌تر بشی.
دیگه کنترلم رو از دست دادم و تهدیدوار اسمش رو صدا زدم که با خنده جوابم رو داد:
- همیشه باید عصبیت کنم تا اسمم رو صدا بزنی؛ البته نه این‌که خوشم بیاد از صدات، نه از اسم خودم خوشم میاد دوست دارم همیشه بشنومش.
- این غرورت داره از آسمان خراش هم بلندتر میشه، حواست باشه مهندس.
مانی: حواسم هست حالا دانشگاه یا خونه؟!
- با این وضع برم دانشگاه که فقط پول میذارن کف دستم برم لباس بگیرم.
مانی: خب پیش به سوی خونه.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
مانی: قدم زدن زیر بارون رو دوست دارم؛ البته به شرطی که شریک و هم قدم خوبی داشته باشی.
یهویی پیچید کنار و برگشت سمتم درحالی که یه دستش روی فرمون بود و دست دیگه‌اش کنار دنده نگاهش رو به چشم‌های متعجبم دوخت:
- پری من... .
کلافه نگاهش رو به خیابون خیس دوخت و بعد دوباره به حالت اولش برگشت و زیر لب حرفی زد و دنده جابه‌جا کرد و به سمت خونه حرکت کرد.
تمام مدت طول راه داشتم به حرف نصفه نیمه و نگاه کلافه‌اش فکر می‌کردم که چی می‌خواست بگه و بعد پشیمون شد؟!
گوشه چشمی نگاهش کردم اخمش در هم بود؛ چهره‌اش کمی قرمز بود و رگ‌های کنار پیشونیش برجسته شده بودن.
نیم ساعت گذشت و بالاخره رسیدیم.
- ممنونم به زحمت افتادی تا این‌جا اومدی.
خیره به جلو در حالی که مشخص بود خودش رو به زور بدون اخم نگه داشته لبخند زورکی زد:
- خواهش می‌کنم، سریع برو الان سرما می‌خوری.
و بعد خم شد و در سمت من رو باز کرد.
متعجب از کارش آهسته پیاده شدم هم بهت کرده بودم از کارش و هم ناراحت شدم اما بیشتر ناراحت شده بودم نمی‌دونم به چه دلیل معمولا هیچ‌وقت توی فکر نبودم این‌جور مواقع حساس اما این‌دفعه فرق داشت.
کلید انداختم و وارد خونه شدم چون می‌دونستم امروز کسی خونه نیست کلید برداشته بودم.
به سمت اتاق می‌رفتم که یهویی بازوم به شدت کشیده شد و جیغم به هوا رفت قلبم توی دهنم بود به شدت برگشتم که بیشتر توی شوک و بهت فرو رفتم و دهنم انگار قفل شده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
دستش رو روی دهنم گذاشت به دیوار کوبیدم با چشم‌هایی سرخ و صورتی قرمز نگاهم می‌کرد:
- بجنب سر جات بذار حرف بزنم میرم.
اشکم در اومده بود سر تکون دادم که ادامه داد:
- پری از مانی فاصله بگیر، اون برادر منه مانی حالش دست خودش نیست دیگه بس کن این بازی مسخره‌ات رو تو همه چیز یادته این‌قدر که ضایعی همون اول متوجه شدم.
چشم‌های لبریز از اشکم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم سرش رو بیشتر نزدیک صورتم آورد یک جایی که چشم‌هاش دقیقا روبه‌روی چشم‌هام بود این چشم‌ها زندگیم رو به آتیش کشید.
سام: به‌‌خدا که دوست دارم، بخدا که مجبور شدم اون‌جور برم. لعنت بهت چرا باور نداری حرفم رو به کی قسم بدم که جونم برات میره لعنتی.
با بغض چشم‌هام رو بستم و به دستش چنگ آرومی زدم و ناله کردم که ولم کنه ولی اون همون‌طور ادامه داد:
- پری این‌جور از من انتقام نگیر مانی اون وسیله‌ی درستی نیست که به دست گرفتی برای انتقام؛ برادرم رو خوب می‌شناسم اون جنون داره باور کن که حالش دست خودش نیست این وسط نه من نه مانی نه هیچ ک.س دیگه‌ایی ضربه نمی‌خوره جز خودت پری تو نمی‌دونی تو داری خودت رو نابود می‌کنی این نفهمی رو بذار کنار جون هرکی دوست داری ازش فاصله بگیر اون خطرناکه... .
اشک‌هام جاری شد و نذاشتم ادامه بده و با تمام زورم هولش دادم به عقب و با شدت اشک‌هام رو پاک کردم:
- از این‌جا گم شو، فقط گم شو ازت متنفرم... متنفر.
سام به عقب رفت و آهسته کلاه لبه دارش رو روی سرش جابه‌جا کرد و در همون حال جواب داد:
- هر بار که بهش نزدیک میشی انگار با تیغ شاهرگم رو می‌زنن... پری خودت رو نابود می‌کنی؛ مانی تو رو بیشتر از قبل نابودت می‌کنه، خودت داری از پشت به خودت خنجر میزنی.
این‌بار با جیغ حرفم رو بیان کردم:
- گم شو از این‌جا ازت متنفرم کثافت متنفر گم شو نمی‌خوام ببینمت.
در همون حال با زانو به زمین خوردم و صورتم رو بین دست‌هام پنهون کردم و مدام جمله‌ام رو تکرار می‌کردم تا وقتی که صدای بسته شدن در به گوشم خورد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
***
(گذشته)
ساعت 2:۴۵ ظهر - سام:
عصبی و کلافه سرعت ماشین رو بیشتر کردم و به سمت خونه مانی رفتم دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم ای کاش یه راهی بود از دست اون دختره احمق خلاص می‌شدم، باعث شد پریسای من اون‌جور له بشه خورد بشه قلبش مچاله بشه اما دم نزنه و چهره‌اش رو عادی نشون بده اما چشم‌هاش همه چیز رو لو می‌داد.
به در خونه مانی که رسیدم بدون قفل کردن ماشین دویدم به سمت ورودی و به شدت در نیمه باز رو کوبیدم به دیوار و حمله کردم سمت ساناز که راحت لم داده بود به مبل یقه لباسش رو توی مشتم فشردم و تقریباً روش خیمه زدم و با حالت عصبی حرفم رو ادا کردم:
- زنیکه‌ی احمق روانی خیالت راحت شد به خواسته‌ات رسیدی؟!
و بعد به چشم‌هاش که بی‌خیال و براق از خنده بود بیشتر نزدیک شدم و صورتم رو انگار که یه چیز چندش دیده باشم جمع کردم:
- تو... تو اون‌قدر منفور و حال بهم زنی که الان باید به‌خاطر این نزدیکی برم تا صبح خودم رو توی وایتکس و مواد شوینده بندازم هر چند بازم کمه... ازت متنفرم... متنفر تو باعث نابودی زندگی من شدی زندگیت رو نابود می‌کنم چه دیر چه زود.
مانی مثل همیشه با قیافه بی‌خیال از اتاق بیرون اومد و دست به سی*ن*ه تکیه زد به چهارچوب در:
مانی: خب دیگه بسه سام، زیادی کشش دادی تو فیلم‌ها رو می‌خواستی اون هم اقامتش ولی خب از اولش هم می‌دونستی که راه تو و پریسا جدا میشه حالا چه به دست زمونه چه به دست ساناز.
با چهره‌ی در همم به سمتش برگشتم و از بین دندونای چفت شده‌ام صدام رو بیرون فرستادم:
- نخیر جناب اگه اون سندهای مسخره تو نبود الان من کنار پری بودم ولی با کار احمقانه شما و قتل اون پیرمرد پای من هم گیر انداختین.
ساناز: می‌خواستی فضولیت رو مهار کنی و دنبالمون راه نیوفتی.
- خفه شو تو از اولش هم نسبت به پریسا حساس بودی زنیکه‌ی کثافت.
ساناز بلند شد و با عصبانیت صداش رو روی سرش انداخت:
- آره، آره ازش بدم می‌اومد چون تو چشمت جز اون کسی رو نمی‌دید چون کور بودی و منی که جونم هم برات میدم رو نمی‌دیدی پس چی بهتر از این بود که با این روش تو رو پیش خودم نگه دارم هوم؟! بذار روشنت کنم... من دلم پیش هرچی گیر کنه اون باید مال من شه حتی به زور حتی اگه همه ناراضی باشن پس دیگه اسم اون دختر رو نشنوم.
توی موقعیت بدی قرار گرفته بودم دستم زیر ساتور ساناز بود تمام مدارکی که می‌تونه بر علیه من باشه دست اون بود پس مجبور بودم تا زمانی که نابودشون نکردم باهاش مدارا کنم اما بعد از اون بلایی به سرش میارم که فقط به غلط کردن بیوفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
- اتفاقاً برعکس من نشنوم که اسم پریسای من رو به زبون کثیفت بیاری.
پوزخندی زد و روی مبل لم داد.
مانی: نمایش‌تون رو جمع کنید؛ سام یادت که نرفته امشب باید بری خواستگاری با این اوضاع شما قبل ازدواجتون این‌جور می‌کنید بعد ازدواج که کلاً باید از جنگ جهانی بیاریمتون بیرون.
تمام حرف‌هاش رو با نیشخند می‌گفت و این باعث می‌شد خون سام بیشتر به جوش بیاد.
اما کسی از اون طرف خبری نداشت از دختری که تمام مدت داشت ارتفاع پنجره تا زمین حیاط رو بررسی می‌کرد.
و بالاخره پاش رو لبه اون پنجره قرار داد فرزاد از توی حیاط اون رو دید به سمت داخل پا تند می‌کنه چند ساعته که اون‌جا مونده و فکر می‌کنه، شاید مونده منتظر یکی خبرش رو به سام بده و برای آخرین بار بیاد و اون رو ببینه؟! در اتاق به شدت باز میشه و فرزاد شروع می‌کنه به التماس و پرسش:
- پری از اون‌جا بیا پایین، پری خطرناکه آهسته بیا پایین.
در این بین فادیا هم وارد میشه و شوکه به پریسای پریشون خیره میشه صداش یه جایی از گلو و دلش قایم شده بود.
فرزاد: پری ازت خواهش می‌کنم بیا پایین بیا حرف می‌زنیم.
پریسا با گریه برمی‌گرده و خیره به برادرش میشه:
- اون رفت من چرا بمونم من رو خورد کرد قلبمو مچاله کرد بمونم که بیشتر زجرکش بشم؟!
یهو مانی از در وارد شد اون کی وقت کرد بیاد کی بهش اطلاع داد شاید هم خودش از این لحظه خبر داشته... .
مانی با چهره‌ایی که نگران نشونش می‌داد به جلو حرکت کرد:
- پریسا از اون‌جا بیا پایین تو حق این کار رو نداری هنوز خیلی چیزها هست که نمیدونی.
- همه چیز رو متوجه شدم اون... اون به من...
مانی: بیا پایین که واقعیت رو بهت بگم تو از هیچی خبر نداری بهت قول میدم.
نگاه پر از التماس و دست دراز شده‌اش به سمتش پریسا رو تونست گول بزنه که به سمتش بره اما همون لحظه پاش لیز خورد و پریسا به دنیای سیاهی مهمون شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین