- Jun
- 276
- 2,661
- مدالها
- 2
( پریسا )
با هیجان بار و بندیلم رو دادم دست مانی و فرزاد تا بذارن صندوق عقب ماشین خودم هم با خداحافظی از بابااینا سوار شدیم و راه افتادیم.
مانی: در سمت تو بازِ.
سرعت رو آروم کرد تا من در رو محکمتر ببندم.
بعد از اینکه مطمئن شد دوباره سرعت رو بالا برد.
مانی: رفتیم اونجا فقط تمرکزت روی پروژه باشه، ضرر کنیم باختیم همه چی روی هواس.
بعد هم نگاه چند ثانیهایی بهم انداخت.
- باشه خودم دیگه میدونم.
مانی: حواس پرتی هم تو کارت نباشه توی کارهایی که مربوط به منِ هم دخالت نمیکنی.
نگاهش کردم و با لحن شوخطبعی در جوابش گفتم:
- چرا یه جوری حرف میزنی که انگار مافیای مواد و اسلحهایی؟!
مانی با لبخندی برگشت سمتم و گفت:
- شاید یهویی هم تبدیل به کار مافیایی شد.
با خنده روم رو به سمت پنجره چرخوندم و ترجیح دادم از منظره لذت ببرم تا برسیم به مقصد.
***
- عه مراقب اون چمدون باش.
مانی با ترس چمدون رو ول کرد و خیره شد بهم و با لحن ترسیدهاش گفت:
- چی شد چی توی این چمدون مگه جاسازی کردی نکنه تو واقعا موادی چیزی جاسازی کردی؟!
با دستم کنارش زدم و با اخم ادامه دادم:
- برو اونور ببینم لوازم شیشهایی تو چمدونه مواد چیه؟!
مانی: لوازم شیشهایی برا چی ما نهایتن دو هفته تنها بمونیم.
درحالی که بزور و با احتیاط چمدون رو برمیداشتم گفتم:
- دیگه هرچی میخوام حوصلهام سر نره.
مانی جلوتر از من به سمت یه ویلای نو ساز اما قشنگ و دلباز رفت و در رو باز کرد بعدش منتظر شد تا من اول برم داخل.
با هیجان بار و بندیلم رو دادم دست مانی و فرزاد تا بذارن صندوق عقب ماشین خودم هم با خداحافظی از بابااینا سوار شدیم و راه افتادیم.
مانی: در سمت تو بازِ.
سرعت رو آروم کرد تا من در رو محکمتر ببندم.
بعد از اینکه مطمئن شد دوباره سرعت رو بالا برد.
مانی: رفتیم اونجا فقط تمرکزت روی پروژه باشه، ضرر کنیم باختیم همه چی روی هواس.
بعد هم نگاه چند ثانیهایی بهم انداخت.
- باشه خودم دیگه میدونم.
مانی: حواس پرتی هم تو کارت نباشه توی کارهایی که مربوط به منِ هم دخالت نمیکنی.
نگاهش کردم و با لحن شوخطبعی در جوابش گفتم:
- چرا یه جوری حرف میزنی که انگار مافیای مواد و اسلحهایی؟!
مانی با لبخندی برگشت سمتم و گفت:
- شاید یهویی هم تبدیل به کار مافیایی شد.
با خنده روم رو به سمت پنجره چرخوندم و ترجیح دادم از منظره لذت ببرم تا برسیم به مقصد.
***
- عه مراقب اون چمدون باش.
مانی با ترس چمدون رو ول کرد و خیره شد بهم و با لحن ترسیدهاش گفت:
- چی شد چی توی این چمدون مگه جاسازی کردی نکنه تو واقعا موادی چیزی جاسازی کردی؟!
با دستم کنارش زدم و با اخم ادامه دادم:
- برو اونور ببینم لوازم شیشهایی تو چمدونه مواد چیه؟!
مانی: لوازم شیشهایی برا چی ما نهایتن دو هفته تنها بمونیم.
درحالی که بزور و با احتیاط چمدون رو برمیداشتم گفتم:
- دیگه هرچی میخوام حوصلهام سر نره.
مانی جلوتر از من به سمت یه ویلای نو ساز اما قشنگ و دلباز رفت و در رو باز کرد بعدش منتظر شد تا من اول برم داخل.
آخرین ویرایش توسط مدیر: