جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,694 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
( پریسا )
با هیجان بار و بندیلم رو دادم دست مانی و فرزاد تا بذارن صندوق عقب ماشین خودم هم با خداحافظی از بابااینا سوار شدیم و راه افتادیم.
مانی: در سمت تو بازِ.
سرعت رو آروم کرد تا من در رو محکم‌تر ببندم.
بعد از این‌که مطمئن شد دوباره سرعت رو بالا برد.
مانی: رفتیم اونجا فقط تمرکزت روی پروژه باشه، ضرر کنیم باختیم همه چی روی هواس.
بعد هم نگاه چند ثانیه‌ایی بهم انداخت.
- باشه خودم دیگه می‌دونم.
مانی: حواس پرتی هم تو کارت نباشه توی کارهایی که مربوط به منِ هم دخالت نمی‌کنی.
نگاهش کردم و با لحن شوخ‌طبعی در جوابش گفتم:
- چرا یه جوری حرف میزنی که انگار مافیای مواد و اسلحه‌ایی؟!
مانی با لبخندی برگشت سمتم و گفت:
- شاید یهویی هم تبدیل به کار مافیایی شد.
با خنده روم رو به سمت پنجره چرخوندم و ترجیح دادم از منظره لذت ببرم تا برسیم به مقصد.
***
- عه مراقب اون چمدون باش.
مانی با ترس چمدون رو ول کرد و خیره شد بهم و با لحن ترسیده‌‌اش گفت:
- چی شد چی توی این چمدون مگه جاسازی کردی نکنه تو واقعا موادی چیزی جاسازی کردی؟!
با دستم کنارش زدم و با اخم ادامه دادم:
- برو اون‌ور ببینم لوازم شیشه‌ایی تو چمدونه مواد چیه؟!
مانی: لوازم شیشه‌ایی برا چی ما نهایتن دو هفته تنها بمونیم.
درحالی که بزور و با احتیاط چمدون رو برمی‌داشتم گفتم:
- دیگه هرچی می‌خوام حوصله‌ام سر نره.
مانی جلوتر از من به سمت یه ویلای نو ساز اما قشنگ و دلباز رفت و در رو باز کرد بعدش منتظر شد تا من اول برم داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
وقتی وارد خونه شدم تصورم بهم ریخت و برخلاف چیزی که فکر می‌کردم همه جا بهم ریخته بود و زیاد هم وسیله توی ساختمون نبود؛ برگشتم سمت مانی و با خنده گفتم:
- بمب اومده؟
مانی: نه اینجا چون نو سازه همین‌جوری وسایل رو گذاشتن تا بعداً مرتبشون کنن حالا اگه وقت شد یکم جمع و جورشون می‌کنیم.
توی دلم گفتم:
- زِکی، چقدر هم سریع من رو شریک کرد.
اما فقط سرم رو تکون دادم و رفتم سمت دوتا اتاق‌خواب که توی یه راه‌روی کوچیک و باریک بودن.
یکی از اتاقا پنجره‌اش می‌خورد به پشت ساختمون که یک متر شاید هم کمتر فاصله‌اش می‌شد با دیوار و فضای اتاق رو تاریک می‌کرد از اتاق بیرون رفتم و به سمت اون اتاق دیگه‌ایی حرکت کردم این یکی یکم دلبازتر بود چون کمد دیوارش آینه داشت و جا بازتر بود پنجره‌اش هم سمت باغ درمیومد و مهم‌تر از همه رنگ کاغذ دیواری‌هاش بود که کرمی و طلایی رنگ بودن.
دیگه حوصله نداشتم برم طبقه بالا و اتاق‌ها رو ببینم و واجب‌تر از اون نمی‌تونستم چمدون به اون سنگینی رو بردارم و بکشم بالا.
خواستم برگردم و به مانی بگم که این اتاق رو انتخاب کردم که دیدم خودش توی چهارچوب در منتظره انگار و سرش رو با اخم توی گوشی فرو کرده و یه چیزایی تایپ می‌کنه.
- خب من این اتاق رو می‌خوام.
مانی: بالا هم اتاق هست‌ها!
- نه نمی‌تونم برم همین‌جا خوبه.
مانی سرش رو تکون داد و زیر لب گفت: "هرجور میلته"
***
موقع شام بود و چون میز ناهارخوری نبود سفره‌ رو روی زمین انداختیم و شروع کردیم به شام خوردن در اون حین مانی جوری که انگار یه چیزی یادش اومده گفت:
- یادمِ اون موقعه که فراموشی نداشتی همیشه از من ایراد می‌گرفتی.
این یکی رو واقعا یادم نبود؛ با کنجکاوی نگاهم رو بهش دوختم که گفت:
- همیشه بحثت با من این بود که چرا انقدر ساکتم چرا کم حرف میزنم چرا توی جمع نیستم چقدر حس منفی دارم و این حرف‌ها.
- خب؟
مانی: هیچی دیگه میخوام بهت بگم دو هفته با کسی که حس منفی داره و خیلی هم کم حرفه قراره زندگی کنی هر موقعه حس کردی توی جهنمی میتونی بری یکم اطراف یه دوری بزنی و بیای.
- عجب؟ پس تو هم بدون با وجود من هم پر حرف میشی هم این حس منفی ازت دور میشه دور هم نشه دورش می‌کنم.
مانی با خنده سری تکون داد و بقیه غذاش رو خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
صبح با صدای مزخرف آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم و با چشم‌های نیمه باز رفتم سمت میز تحریری که حدودا یک متر ازم فاصله داشت و با چند ضربه تقریبا محکم روی صفحه که وارد کردم صدا خاموش شد و دوباره به رخت خوابم برگشتم و تا پلکم گرم شد صدای آیفون بلند شد مشتم رو به بالش کوبیدم و لعنتی به شخصی که کله سحر مثل چی اومده بود ما رو آواره کرده بود فرستادم.
سریع بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و به طرف آیفون رفتم و بدون اینکه بپرسم در رو باز کردم.
در ورودی رو باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم یه دختر قد بلند با پوست تیره و موهایی که حالت خرمایی داشت و صورتی کشیده و لباس‌هایی تقریبا لش و گشاد و با لبخندش که دهنش رو یکم بزرگتر از حد معمول کرده بود داشت تقریبا با سرعت به سمتم میومد تازه چشمم به دستش خورد یه کاسه چینی بزرگ دستش بود که ازش بخار بالا می‌رفت.
وقتی بهم رسید چند ثانیه لبخند روی لبش محو شد ولی دوباره انگار که بزور لبخند میزنه شروع به حرف زدن کرد:
- آم. سلام ببخشید این وقت صبح مزاحم شدم آخه دیشب شنیدم آقا مانی اومدن چند روزی بمونن بخاطر کارشون گفتم براشون یه صبحونه ناقابل بیارم که زحمت بیرون رفتن براشون کم بشه.
و بعد از چند ثانیه انگار که چیزی یادش بیاد اضافه کرد:
- اوه ببخشید حواسم نبود خودم رو معرفی نکردم من شراره‌ام.
من که هنوز منگ خواب بودم و حوصله پر حرفی‌های این دختر بلند قد رو نداشتم بزور لبخندی زدم و بی ربط به موضوع معرفی گفتم:
- خوشبختم؛ مگه مانی رو از چه موقعی میشناسین؟!
شراره: خب سه چهارسال میشه آخه آقا مانی خیلی حق به گردن ما دارن خدا خیرشون بده انقدر که آدم خوبی هستن هر چقدر که بگم کم گفتم ازشون.
بعد کمی صداش رو پایین آورد و با حالت شکاکی گفت:
- شما نامزدشین؟!
یه لحظه جا خوردم از این همه جسارت کلامش برای همین لبخندم رو جمع کردم و کاسه چینی که حلیم داغ رو باهاش پر کرده بودن گرفتم و بدون جواب دادن به سؤالش گفتم:
- ممنون بخاطر صبحانه حتما به آقا مانی میگم.
خواستم در رو ببندم که صدای مانی از پشت سرم اومد که با یکم ذوق گفت:
- اوه شراره چطوری دختر؟
شراره ولی با کلی ذوق یهو من رو کنار زد و رفت رو به روی مانی ایستاد و گفت:
- سلام پسر کلی دل تنگت بودم مامان همه‌اش از تو میگه چپ میره میگه مانی راست میاد میگه مانی وقتی شنید که اومدی برای چند روز کلی ذوق کرد و گفت حتما باید بیاد دیدنت.
بعد هم یه زیر چشمی جوری که انگار داره یه موجود اضافه و احمق رو میبینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- البته اگه اجازه باشه و برای اومدنمون مشکل پیش نیاد.
برای یه لحظه ولی تا آخر عمر از اون دختر متنفر شدم واقعا مثل اسمش شرور بود از حرفش آتیش گرفتم خواستم جواب بدم که مانی انگار متوجه شد دختره چه خبطی کرده برای همین با هول گفت:
- چی میگی دختر این چه حرفیه حتما بیاین اگه خودت نمیخوای که بیاین دیگه تهمت برای چی میزنی به ما؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
شراره: تهمت چیه قدمت رو چشم پس منتظریم حتما بیاین.
بعدم با نگاه کوتاهی با من خداحافظی کرد و از در خارج شد.
بعد از رفتنش مانی داخل شد و با کلافگی حرفش رو به زبون آورد.
مانی: هرموقعه که میام دیگه ول کن نیستن حتما باید با همون خستگی بری سر بزنی بهشون.
بعدم نگاهی بهم انداخت و با حالت شوخی گفت:
- یه داداش هم داره مجرده.
به نمایش پام رو آروم به پاش زدم و با اخم گفتم:
- داری حد و مرز رو از بین میبری جناب حواست باشه.
با خنده سری تکون داد و نگاه ساعتش کرد و خیلی خونسرد گفت: نیم ساعت دیگه باید بریم برای بازدید از مکان‌.
- چرا الان میگی به من آخه این چه موقعه‌اس که بگی نباید حاضر بشم... .
در حال ادامه دادن بودم که خیلی آروم با نگاه خیره‌اش بهم گفت:
- الان بجای این حرف‌ها باید حاضر و آماده منتظر من بودی که حاضر باشم.
بدون حرف خیره بهش کاسه‌ی حلیم رو سمتش گرفتم و اون هم با لبخند از دستم گرفتش و به سمت اتاق اشاره کرد که برم حاضر بشم.
***
مانی: مگه آقای ستوده این‌جا سهم ندارن پس چرا خودشون رو کنار میکشن از کار؟!
مهندس: درسته سهم دارن ولی ایشون میگن باید شریک زمین‌های بالا هم بشن که بتونن کمک کنن.
مانی: مگه آب خوردنه بخواد اون‌ها رو شریک بشه کی همچین وعده‌ایی بهشون داده که اگه شریک بشن میتونن اینجا هم فعالیت داشته باشن؟
مهندس: زمین‌های شهرک اونجور که ستوده میگه از زمین‌های اینجا با ارزش‌تره.
مانی به سمتم برگشت و خیلی خونسرد و بدون عصبانیت دفترچه رو از دستم گرفت و چندتا اسم خط زد و بعد رو به من کرد و گفت:
- آقای ستوده هر چی که با ما شریک هستن رو بهشون پس بدید در اون صورت به راحتی میرن و شریک زمین‌های شهرک جدید میشن.
مهندس با تعجب رو به مانی گفت:
- اما ستوده اونقدر نداره که بتونه با پشتیبانی اون‌ها شهرک رو هم شریک بشه.
مانی بدون حرف فقط لبخندی زد و بعد روی شونه مهندس کوبید و عینکش رو روی چشم‌هاش گذاشت و به سمت خیابون حرکت کردیم.
فکرش رو نمی‌کردم بتونه با این همه آرامش و لبخند به راحتی یکی رو برکنار کنه فکر می‌کردم با عصبانیت حرف بزنه و داد و بی‌‌داد راه بندازه.
ولی با تمام این چیزها میتونست با این اخلاقش راحت اعتماد رو جلب کنه و دل رو به راحتی به دست بیاره برای یک لحظه بخاطر کاری که قراره انجام بدم بخاطر یه آدم بی‌ارزش که معلوم نیست الان با کی داره بگو و بخند میکنه حس عذاب وجدان گرفتم نصبت به مانی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
دو فنجون چای رو بردم سمت مانی که مشغول تماشای تلوزیون بود و با دقت به اون فیلم آمریکایی نگاه می‌کرد.
- انگار خیلی فیلم جذابیه؟!
مانی با همون ژستی که تکیه‌اش رو از مبل گرفته بود و آرنج دست‌هاش رو به زانوهاش تکیه زده بود و با کنجکاوی و چشم‌های ریز نگاه صفحه تلوزیون می‌کرد آهسته جواب داد:
- خیلی فیلم قشنگیه توصیه می‌کنم نگاهش کنی زیادی تاثیر گذاره؛ تازه قسمت هشتمِ؛ بخوای می‌تونم برات توضیحش بدم نخوای هم از اول نگاهش کن.
سرم رو برگردوندم و نگاه صفحه کردم و همون لحظه دونفر پسر و دختر یهویی همدیگه رو بوسیدن.
با حالت مسخره و پوزخند گفتم:
- هه عجب فیلم جالب و تاثیر برانگیزی.
مانی با اخم برگشت سمتم و گفت:
- چرا دقیقاً موقعی باید این‌کار رو کنن که تو داری نگاه می‌کنی؟ این هشت قسمت همه‌ چی عالی بود تو نحسی دیگه این فیلم دیدن نداره، عاشقانه‌اس.
با تعجب نگاهش می‌کردم که داشت تلوزیون رو خاموش می‌کرد و بعد با همون حالت گفتم:
- خب مگه فیلم عاشقانه چه اشکال داره حالا یه کوچولو هم‌دیگه رو بوسیدن همین؛ تو چقدر بی‌احساسی نگاه کن به حرف‌هاشون گوش بده بعداً عاشق شدی به عشقت بگی.
در حالی که چایی‌‌اش رو برمی‌داشت گفت:
- دلت خوشه با این همه مشغله، عشق کجا بود؛ درضمن به دخترهای این دوره زمونه هم که اصلاً نمیشه به‌نظرم اعتماد کرد.
یه حبه قند از قندون برداشتم و گفتم:
- نظرت راجب عشق چیه؟!
مانی: اول خودت جوابش رو بگو بعد من هم میگم.
یکم سکوت کردم و لبخندی زدم و یه قلپ از چای رو خوردم و بعد گفتم:
- به‌نظر من مثل شکلات نعناعیه اولش شیرینیش رو مزه می‌کنی و یهویی شروع می‌کنه به سرد کردن دهنت و انگار ازش زده شدی و دوست داری رهاش کنی اما باز دلت نمیاد و هنوز هم با او تیزی و سردی که داره اما بازم برای قانع کردن خودت برای این‌که نندازیش، دنبال مزه شیرینشی و این باعث میشه دور نندازیش.
مانی: عشق سر کاریه... .
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم و اونم سرش رو بالا گرفت و با پوزخند گفت:
- عشق سر کاریه فقط میاد که به تو یه تلنگر بزنه که یا ضعیف بشی یا قوی یا بی‌انگیزه بشی یا با انگیزه یا... .
- یا چی؟
مانی: یا به فکر انتقام بیوفتی که باز هم پشت این انتقام هیچی نیست جز بدبختی بیشتری که به سرت میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
مانی: یا به فکر انتقام بیوفتی که باز هم پشت این انتقام هیچی نیست جز بدبختی بیشتری که به سرت میاد.
یک سمت سرم یهویی درد گرفت اخم‌هام توی هم شدن و باعث شد کمی سرم رو به سمت پایین متمایز کنم و در همون حالت پرسیدم:
- مگه تجربه داشتی؟!
مانی: نداشتم ولی دیدم.
دوباره سرم رو به سمتش گرفتم که یهویی به سمتم اومد چند سانتی صورتم موند و با صدای تقریباً بلند گفت:
- عشق کثیفه، دچارش شدی جارش نزن.
نگاه کلی به صورتم انداخت و بعد از فوت کردن نفسش به عقب رفت و دوباره تلوزیون رو روشن کرد و انگار نه انگار حرفی زده باشیم از مسئله‌ایی با حالت اولی که داشت؛ و با شوق بیشتر گفت:
- عه هنوز فیلم تموم نشده، بیا دیگه فیلمش نرماله می‌تونی نگاه کنی.
- آم، من یکم خسته‌ام باید استراحت کنم، تو ببینش بعداً فیلمش رو برای من هم توضیح بده.
مانی: باشه شبت بخیر چیزی احتیاج داشتی بهم بگو.
- باشه ممنونم.
وارد اتاق شدم و فوری به سمت مبایل رفتم و به خونه تماس گرفتم که صدای مامان پشت گوشی بلند شد:
- الو پریسا خوبی مادر؟!
- سلام آره ممنونم شما خوبین بابا فرزاد فادیا خوبن سلام برسون بهشون.
مامان: قربونت بشم دخترم، آره خوبن اون‌ها هم سلام میرسونن؛ چرا این‌قدر تماس گرفتیم جواب نمی‌دادی تو که ما رو نصفه جون کردی.
- ببخشید آخه سر پروژه بودیم نمی‌تونستیم جواب بدیم.
مامان: خب هرموقعه وقتت آزاد شد بهمون یه زنگ بزن بتونیم از حالت خبردار بشیم.
- چشم به روی جفت چشم‌هام.
مامان: چشمت روشن عزیزکم؛ دیگه دیر وقته می‌دونم خسته‌ایی برو استراحت کن عزیزم.
- چشم، شب بخیر مهربون‌ترین.
بعد از این‌که تماس رو قطع کردم سریع زدم به شارژر قبل از این‌که خاموش بشه و بعد چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم.
 
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
می‌تونستم صورت غرق در خوشحالی و لبخند سام رو از اون فاصله ببینم. ترس بدی گرفته بودم انگار که قراره هر آن یک اتفاق بیوفته.
سام با دست چپش اشاره کرد به سمتش برم و من بدون چون و چرا و لجبازی به سمتش رفتم؛ که با همون لبخند و اون ژست همیشگی و اون لباس‌های اسپرتش دست توی جیب‌هاش کرد و با لحن تمسخر برانگیزی گفت:
- تو، فکر می‌کنی می‌تونی من رو شکست بدی و انتقامت رو بگیری؟
اشک‌هام دیدم رو تار کردن و آماده جواب دادن به سوالی بودم که انگار چندین وقته منتظرم ازم پرسیده بشه. وقتی دهن باز کردم هجوم خون به صورتم و دیدن چهره و سر از وسط دو نیم شده‌ی سام اون‌قدر وضعیت رو بد کرد که ناگهانی با تمام وجود هنگ کردنم رو حس کردم. نگاهم کم‌کم از اون تبر فرو رفته توی سر سام گرفته شده، به کسی رسیدم که حالا خودش هم خون تمام صورتش رو احاطه کرده بود ولی نگاه سردش از اون تبر برنده‌تر بود.
- مانی... .
***
صدای مانی واضح توی گوشم پخش بود اما انگار تمرکزی برای پیدا کردنش نداشتم تا این‌که با سوزش بازوم، چشم‌هام باز شدن و متوجه شدم همچی فقط خواب بوده.
مانی: پریسا، پریسا، صدای من رو می‌شنوی؟ حالت خوبه؟ داشتی کابوس می‌دیدی. متوجه اطرافت هستی؟!
نفس‌های عمیقم باعث می‌شد تشنه بشم اما زبونم یاری نمی‌کرد درخواست کنم برام آب بیاره.
دست راستم رو روی قلبم گذاشتم که دیدم لباسم خیس عرق شده. نگاهم رو دوختم به مانی که داشت همچنان ادامه می‌داد که حال من خوب بشه. توی تاریکی شب می‌تونستم استرس رو از اون صورت خواب‌آلود تشخیص بدم که چه‌طور داره بال‌بال میزنه که جریان رو بدونه و من رو آروم کنه.
مانی: چته، چرا این‌جور شدی؟ همیشه قرص خاصی مصرف می‌کنی که این‌جور نشی؟
سرم رو تکون دادم و با هزار زحمت آروم دهنم رو باز کردم.
- آب می‌خوام.
مانی سریع از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد؛ چند لحظه بعد با یک لیوان آب برگشت و بدون این‌که بده دست خودم، خودش گرفت جلوی دهنم و کمک کرد آب رو بخورم.
کمی که حالم بهتر شد کمک کرد دوباره دراز بکشم و تا وقتی که خوابم ببره کنارم موند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
آروم چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم به سقف خورد؛ کمی که خواب از سرم پرید بلند شدم و بعد از یک دوش بیرون اومدم و یک تیشرت خاکستری که طرح چندتا پروانه سفید روش بود و شلوار جذب مشکی پوشیدم و شال سورمه‌ایی هم سرم کردم و از اتاق خارج شدم.
ده دقیقه توی آشپزخونه نشسته بودم و منتظر بودم آرمان هم بیاد اما انگار خواب مونده بود امروز باید به پروژه جدید رسیدگی می‌کرد و اگه دیر می‌شد آینده‌اش خراب می‌شد.
به سمت اتاقش حرکت کردم که دیدم همه چیز مرتبه و آرمان هم اون‌جا نیست کمی صداش کردم و متوجه شدم واقعاً نیستش.
متعجب از این‌که چطور بی‌خبر رفته گوشی رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم که صدای موبایلش از یه جای خفه‌ایی اومد؛ انگار که توی جیب یه لباسه کلافه گوشی رو قطع کردم و برگشتم توی آشپزخونه و مشغول خوردن صبحانه شدم که صدای موبایلم توجه‌ام رو جلب کرد نگاه شماره کردم که دیدم یه شماره ناشناسه اولش نمی‌خواستم جواب بدم ولی انگار دست بردار نبود.
در آخر دکمه سبز رو لمس کردم و جواب دادم:
- الو؟!
یه صدای زمخت اما نگران و پر از استرس جواب داد:
- الو شما هم‌کار مانی هستین؟
- بله خودمم اتفاقی افتاده؟!
- مانی حالش خوب نیست الان توی وضعیت بدیه...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و با استرسی که یهویی بهم وارد شده بود حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- الان... الان شما ازش خبر دارید کجاست حالش خیلی بده؟! لطفا آدرس جایی که هست رو برام بفرستین.
- باشه به همین شماره می‌فرستم.
بعدم بدون این‌که حرفی زده بشه قطع کرد و بعد از چند ثانیه آدرس برام ارسال شد. سریع یه لباس پوشیدم و از خونه بیرون رفتم و از یه نفر توی خیابون خواستم برام یه آژانس بگیره چون اون‌جا رو نمی‌شناختم و آشنا نبودم که بخوام آژانس بگیرم.
بعد از چند دقیقه نسبتاً طولانی آژانس زرد رنگی جلوی خونه نگه داشت و بدون تلف کردن وقت سوار شدم و آدرس رو بهش نشون دادم که راننده یکم متعجب نگاهم کرد و بعد گفت:
- مطمئنین آدرس درسته؟ تا این مکان حداقل نیم ساعت تو راهیم!
بدون فکر به این‌که چرا این حرف رو زده با عجله گفتم:
- آقا لطفاً برو کارم فوریه حتماً آدرس درسته که نشونتون میدم.
راننده شونه‌ایی بالا انداخت و یه بسم الله زیر لب گفت و حرکت کرد.
کم‌کم به یه جایی مثل بیابون رسیدیم و هوا آلوده بود.
راننده همون‌جا ماشین رو نگه داشت و برگشت سمتم و دوباره گفت:
- دخترم مطمئنی این‌جاست؟
چند ثانیه نگاهش کردم و بعد کرایه رو حساب کردم و تشکر آرومی ازش کردم و سریع پیاده شدم؛ و به سمت ساختمون بزرگ با نمای طرح چوب حرکت کردم.
 
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
وقتی رسیدم در که نیمه باز بود رو هل دادم و وقتی وارد شدم با یک ساختمون یا بهتره بگم یه عمارت نسبتاً بزرگ دو طبقه و یک حیاط بزرگ که دو سه تا درخت خشک و موزایک‌هایی که خاک گرفته بودن ومواجه شدم؛ کم‌کم داشتم می‌ترسیدم و به این‌که راننده نگران به‌نظر می‌اومد داشتم بهش حق می‌دادم که نگران بود از آوردنم به این‌جا.
به در بزرگ عمارت رسیدم و آروم هلش دادم سمت جلو فکر می‌کردم الان صدای جیر جیرش توی سالن می‌پیچه اما انگار در نو بود چون هیچ صدایی ازش نمی‌اومد.
وارد یک سالن بزرگ و خاک گرفته که هیچ وسیله‌ایی داخلش نبود و یک راه‌پله بزرگ داشت که نزدیک بیست‌تا پله می‌خورد و برسه به طبقه دوم. همون‌جا توی سالن مونده بودم و از یک طرف می‌ترسیدم و از طرف دیگه نگران مانی بودم که الان دقیقاً کجای این خرابه‌اس و وضعیت حالش چطوره.
همون‌طور که گیج نگاه اطراف می‌کردم با صدای مردی که پشت سرم اومد همون‌طور توی جام بدون این‌که برگردم سمتش خشک شدم.
مرد: سلام...خانم زیبا.
آهسته برگشتم سمتش. یه مرد قد بلند با موهای سفید و چشم‌های آبی و موهای جوگندمی؛ کت و شلوار سورمه‌ایی به تن داشت و به قول معروف با خط اتوش می‌شد هندونه قاچ کرد اما اون لحظه این‌ها مهم نبود. فعلا من برای یک چیز دیگه‌ایی اومدم؛ وقتی استرس می‌گرفتم ناخونام رو توی مشتم فشار می‌دادم و لبخند از ترس روی لبم پدید می‌اومد.
- ب... ببخشید... شما انگار از مانی خبر دارید و ظاهراً گفتین که حالش بده!
آهسته از پله‌ها پایین اومد و تک سرفه‌ایی کرد و با لبخندی که بدجنسی ازش می‌بارید نگاه به اطراف و بعد من کرد و بعد لبخندش محو شد و گفت:
- انگار مانی راجب من باهات حرف نزده بود.
- ببخشید من اصلاً شما رو نمی‌شناسم که مانی بخواد درموردتون باهام حرف بزنه... .
- مانی روزی که به تو دستور داد اسم من رو از توی پروژه خط بزنی چطور به اون مغز کوچیکش نرسید که ممکنه یه بلایی سرش بیارم؟!
- پروژه؟ من چیزی یادم نیست پای من رو لطفا از این بازی بیرون بکشید هرچی که بینتونه لطفاً خودتون حل کنید.
دوباره یک قدم آهسته از پله‌ها پایین اومد و با پوزخند گفت:
- شاید اگه چند روز دعوتم رو قبول کنی و مهمونم باشی مانی‌خان دلش باهام صاف بشه و بذاره بمونم توی پروژه، هوم نظرت چیه؟!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- فکر کنم بهتر باشه برم؛ و شما هم مشکلی دارید با خود مانی حلش کنید و‌‌‌... .
نمی‌دونم چی‌شد که بدنم سر شد و چشم‌هام سیاهی رفت و داشتم می‌افتادم که لحظه آخر توی یک آغوش فرو رفتم و دیگه چیزی متوجه نشدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
با صداهای مبهمی که به گوشم می‌خورد می‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم ولی انگار با پارچه‌ایی محکم بسته بودنشون؛ ناله کوتاهی کردم که صدا واضح‌تر به گوشم رسید.
- آها، الان بیدار شد می‌خوای باهاش حرف بزنی؟ اما خب باید ناامیدت کنم و بگم که نمی‌شه باهاش صحبت کنی چون الان قدرت تکلم نداره تا چند ساعت حال... ‌.
چند ثانیه صداش نیومد اما می‌تونستم صدای داد یک نفر رو که از پشت گوشی می‌اومد رو به خوبی بشنوم و می‌دونستم که صدای کی می‌تونه باشه کسی نبود جز مانی.
بعد از چند لحظه دوباره اون مرد با خون سردی اعصاب خورد کنی که داشت با لحن آروم و خونسردش گفت:
- نوچ، مانی قرار نبود دیگه داد بزنی‌ها. توی فکر نباش الان حالش خوبه تو که می‌دونی چقدر میزبان خوبی‌ام برای مهمون‌هام، به‌خصوص اگه اون مهمون یه ارتباطی هم با تو داشته باشه.
دوباره چند ثانیه سکوت کرد و این‌دفعه توی گلوش خنده‌ایی کرد و گفت:
- اگه می‌خوای این دختر زیبا رو ببینی من رو وارد لیست پروژه کن سند زمین‌های شهرک رو هم می‌تونیم با هم کنار بیایم و شریکی استفاده داشته باشیم ازشون در غیر این صورت خانم پریسا، پر.به‌نظرت خانواده‌اش چقدر ناراحت میشن اگه بدونن... .
دوباره سکوت کرد و بعد هم با صدای موبایلش متوجه شدم که قطعش کرده؛ هرچقدر سعی داشتم که کلمه‌ایی به زبون بیارم و التماسش کنم نمی‌تونستم و قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم و فقط صداهای مبهمی از گلوم بیرون می‌اومد.
صدای قدم‌هاش رو شنیدم که دقیقاً کنارم موند و سرش رو کنار گوشم گذاشت و گفت:
- تا دلت می‌خواد می‌تونی جیغ و داد کنی این‌جا کسی نه آدرست رو می‌دونه نه صدات رو می‌شنوه گفتم که بدونی تنها کاری که می‌تونی انجام بدی و به نفع ما هم می‌تونه باشه آسیب رسوندن به گلوی خودته که هر چقدر بیشتر داد بزنی کمتر به نتیجه میرسی تخم‌مرغ محلی.
برخورد هرم نفس‌هاش داشت حالم رو بهم میزد ولی نمی‌تونستم حرفی بزنم که حداقل دلم خوش باشه به خودش حرفی زده باشم.
ازم فاصله گرفت و بعد صدای بسته شدن در به گوشم خورد.
اشک‌هام همین‌جور مثل رودخونه جاری بودن و یک لحظه هم بند نمی‌اومدند. به شدت از دست مانی عصبی شده بودم بخاطر بلایی که بخاطر اون سرم اومده بود؛ اگه مامان بابا متوجه می‌شدند دیگه تا آخر عمرم هم سرزنش میشم هم دیگه تنها جایی نمی‌تونم برم.
نمی‌دونم چند ساعت اون‌جا بودم ولی به شدت سرم درد می‌کرد و چشم‌هام می‌سوخت دیگه نای گریه کردن نداشتم با صدایی که بزور از گلوم خارج می‌شد صدام رو بالا بردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین