- Jun
- 276
- 2,661
- مدالها
- 2
بعد از شام کلی با فرزاد و فادیا کلکل کردم و آخر سر هم توی حال روی راحتی خوابم برد که فرداش کلی گردنم صدای تق و توق استخوناش میاومد و درد میکرد.
فادیا: آخيش حقت بود.
- خدا به دشمن آدم هم همچین سنگدلی رو اعطا نکنه، آخ!
فادیا: ایش حالا خوبه بالش خودت رو گذاشتیم زیر سرت؛ اگه اون رو نمیذاشتم چیکار میکردی؟!
- خفه شو فادیا حوصلهات رو ندارم گم شو از جلو نگاهم.
فادیا: خفه هم شدی.
و سریع برای اینکه جواب من رو نشنوه رفت طبقه بالا.
- احمقِ ماست.
مامان: پریسا، یکی باهات کار داشت صبحی تماس گرفت یادم رفت بهت بگم!
- کی بود؟
مامان: نمیدونم یه صدای مردونه داشت گفت همکلاسیته.
ابروم رو بالا دادم و یه آهان زیر لب گفتم و در حالی که دستم به گردنم که کج گرفته بودمش بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
***
آرمان: نه خانم محترم دیگه درد نمیگیره توی فکر نباشین.
خانم: خیلی ممنونم ازتون خسته نباشین.
آرمان: خواهش میکنم.
نگاهی به من انداخت و با لبخند و حالت شوخی گفت:
- وقت قبلی دارین؟
سرم رو مغرور بالا گرفتم و با صدای رسا گفتم:
- مگه آدمهای خاص هم وقت قبلی واجبه براشون؟
سرش رو پایین گرفت و خندهای کرد و تکونی به سرش داد و از جلوی در کنار رفت منم در حالی که هنوز چشمم بهش بود از کنارش گذشتم و وارد اتاق شدم.
نفس عمیقی کشیدم بوی مواد ضدعفونی تا مغز و استخونم پیش رفت.
- چه خفن، حیف نیست ول کنی این شغل رو؟!
آرمان: دفتر شرکت از اینجا خفنتره بعدم وقتی به کاری علاقه نداشته باشی همیشه بیحوصله و استرسی هستی.
و ادامه داد:
- چی شد که راهت رو کج کردی اینورا؟
- گفتم بیام حدأقل با خودم یکم خوش شانسی بیارم تو مطبت شاید مشتریات زیاد شد.
تکیه داد به صندلی این رو از گوشه چشم دیدم چون نگاهم به تابلوی رو به رو بود و پوزخندی که از عکسشون رو لبم شکل گرفته بود.
آرمان: اونها مشتری نیستن بیمار یا همون مریضن.
- همون حالا مشتریها هم پول میدن دیگه اینا هم پول میدن فرقی نداره تو زیادی سخت میگیری.
امیر: درسهات رو هم اینجور میخونی؟!
- آره روش دلنشینیه. چه عکس باحالی.
یهو در باز شد و بعد از چند ثانیه طولانی صداش مغزم رو سلول به سلولم رو متلاشی کرد... .
سام: سوپرایز؛ چطوری مَرد.
لبم و به دندون گرفتم، آرمان متعجب شد ناخونم رو توی دستم فرو کردم آرمان اخم کرد برای یک ثانیه چشم به زمین دوختم و لبخندم رو برگردوندم و به آرمان زل زدم نزدیک شد و پشت سرم ایستاد. آرمان ثابت بود کمکم تکون خورد و خیلی آروم گفت:
- سام؟! اینجا چیکار میکنی؟
سام صندلی که روش نشسته بودم رو دور زد و در حالی که داشت با آرمان حرف میزد:
- استقبال با شکوهی بود گفتم اولین جایی که میام پی... .
حرفش نصفه موند نگاهم کرد نگاهش کردم تا مغز و استخونش رو میخواستم آتیش بزنم. یه قدم برداشت سمتم بلند شدم حالا قدم بلندتر شده بود و دقیقاً چشمهام روبه روی چشمهاش قرار داشت.
سام: اوه... .
فادیا: آخيش حقت بود.
- خدا به دشمن آدم هم همچین سنگدلی رو اعطا نکنه، آخ!
فادیا: ایش حالا خوبه بالش خودت رو گذاشتیم زیر سرت؛ اگه اون رو نمیذاشتم چیکار میکردی؟!
- خفه شو فادیا حوصلهات رو ندارم گم شو از جلو نگاهم.
فادیا: خفه هم شدی.
و سریع برای اینکه جواب من رو نشنوه رفت طبقه بالا.
- احمقِ ماست.
مامان: پریسا، یکی باهات کار داشت صبحی تماس گرفت یادم رفت بهت بگم!
- کی بود؟
مامان: نمیدونم یه صدای مردونه داشت گفت همکلاسیته.
ابروم رو بالا دادم و یه آهان زیر لب گفتم و در حالی که دستم به گردنم که کج گرفته بودمش بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
***
آرمان: نه خانم محترم دیگه درد نمیگیره توی فکر نباشین.
خانم: خیلی ممنونم ازتون خسته نباشین.
آرمان: خواهش میکنم.
نگاهی به من انداخت و با لبخند و حالت شوخی گفت:
- وقت قبلی دارین؟
سرم رو مغرور بالا گرفتم و با صدای رسا گفتم:
- مگه آدمهای خاص هم وقت قبلی واجبه براشون؟
سرش رو پایین گرفت و خندهای کرد و تکونی به سرش داد و از جلوی در کنار رفت منم در حالی که هنوز چشمم بهش بود از کنارش گذشتم و وارد اتاق شدم.
نفس عمیقی کشیدم بوی مواد ضدعفونی تا مغز و استخونم پیش رفت.
- چه خفن، حیف نیست ول کنی این شغل رو؟!
آرمان: دفتر شرکت از اینجا خفنتره بعدم وقتی به کاری علاقه نداشته باشی همیشه بیحوصله و استرسی هستی.
و ادامه داد:
- چی شد که راهت رو کج کردی اینورا؟
- گفتم بیام حدأقل با خودم یکم خوش شانسی بیارم تو مطبت شاید مشتریات زیاد شد.
تکیه داد به صندلی این رو از گوشه چشم دیدم چون نگاهم به تابلوی رو به رو بود و پوزخندی که از عکسشون رو لبم شکل گرفته بود.
آرمان: اونها مشتری نیستن بیمار یا همون مریضن.
- همون حالا مشتریها هم پول میدن دیگه اینا هم پول میدن فرقی نداره تو زیادی سخت میگیری.
امیر: درسهات رو هم اینجور میخونی؟!
- آره روش دلنشینیه. چه عکس باحالی.
یهو در باز شد و بعد از چند ثانیه طولانی صداش مغزم رو سلول به سلولم رو متلاشی کرد... .
سام: سوپرایز؛ چطوری مَرد.
لبم و به دندون گرفتم، آرمان متعجب شد ناخونم رو توی دستم فرو کردم آرمان اخم کرد برای یک ثانیه چشم به زمین دوختم و لبخندم رو برگردوندم و به آرمان زل زدم نزدیک شد و پشت سرم ایستاد. آرمان ثابت بود کمکم تکون خورد و خیلی آروم گفت:
- سام؟! اینجا چیکار میکنی؟
سام صندلی که روش نشسته بودم رو دور زد و در حالی که داشت با آرمان حرف میزد:
- استقبال با شکوهی بود گفتم اولین جایی که میام پی... .
حرفش نصفه موند نگاهم کرد نگاهش کردم تا مغز و استخونش رو میخواستم آتیش بزنم. یه قدم برداشت سمتم بلند شدم حالا قدم بلندتر شده بود و دقیقاً چشمهام روبه روی چشمهاش قرار داشت.
سام: اوه... .
آخرین ویرایش: