جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,690 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
بعد از شام کلی با فرزاد و فادیا کل‌کل کردم و آخر سر هم توی حال روی راحتی خوابم برد که فرداش کلی گردنم صدای تق و توق استخوناش می‌اومد و درد می‌کرد.
فادیا: آخيش حقت بود.
- خدا به دشمن آدم هم همچین سنگدلی رو اعطا نکنه، آخ!
فادیا: ایش حالا خوبه بالش خودت رو گذاشتیم زیر سرت؛ اگه اون رو نمی‌ذاشتم چی‌کار می‌کردی‌؟!
- خفه شو فادیا حوصله‌ات رو ندارم گم شو از جلو نگاهم.
فادیا: خفه هم شدی.
و سریع برای این‌که جواب من رو نشنوه رفت طبقه بالا.
- احمقِ ماست.
مامان: پریسا، یکی باهات کار داشت صبحی تماس گرفت یادم رفت بهت بگم!
- کی بود؟
مامان: نمی‌دونم یه صدای مردونه داشت گفت همکلاسیته.
ابروم رو بالا دادم و یه آهان زیر لب گفتم و در حالی که دستم به گردنم که کج گرفته بودمش بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
***
آرمان: نه خانم محترم دیگه درد نمی‌گیره توی فکر نباشین‌.
خانم: خیلی ممنونم ازتون خسته نباشین.
آرمان: خواهش می‌کنم.
نگاهی به من انداخت و با لبخند و حالت شوخی گفت:
- وقت قبلی دارین؟
سرم رو مغرور بالا گرفتم و با صدای رسا گفتم:
- مگه آدم‌های خاص هم وقت قبلی واجبه براشون؟
سرش رو پایین گرفت و خنده‌ای کرد و تکونی به سرش داد و از جلوی در کنار رفت منم در حالی که هنوز چشمم بهش بود از کنارش گذشتم و وارد اتاق شدم.
نفس عمیقی کشیدم بوی مواد ضدعفونی تا مغز و استخونم پیش رفت.
- چه خفن، حیف نیست ول کنی این شغل رو؟!
آرمان: دفتر شرکت از اینجا خفن‌تره بعدم وقتی به کاری علاقه نداشته باشی همیشه بی‌حوصله و استرسی هستی.
و ادامه داد:
- چی شد که راهت رو کج کردی اینورا؟
- گفتم بیام حدأقل با خودم یکم خوش شانسی بیارم تو مطبت شاید مشتریات زیاد شد.
تکیه داد به صندلی این رو از گوشه چشم دیدم چون نگاهم به تابلوی رو به رو بود و پوزخندی که از عکسشون رو لبم شکل گرفته بود.
آرمان: اون‌ها مشتری نیستن بیمار یا همون مریضن.
- همون حالا مشتری‌ها هم پول میدن دیگه اینا هم پول میدن فرقی نداره تو زیادی سخت می‌گیری.
امیر: درس‌هات رو هم این‌جور می‌خونی؟!
- آره روش دلنشینیه. چه عکس باحالی.
یهو در باز شد و بعد از چند ثانیه طولانی صداش مغزم رو سلول به سلولم رو متلاشی کرد... .
سام: سوپرایز؛ چطوری مَرد.
لبم و به دندون گرفتم، آرمان متعجب شد ناخونم رو توی دستم فرو کردم آرمان اخم کرد برای یک ثانیه چشم به زمین دوختم و لبخندم رو برگردوندم و به آرمان زل زدم نزدیک شد و پشت سرم ایستاد. آرمان ثابت بود کم‌کم تکون خورد و خیلی آروم گفت:
- سام؟! اینجا چیکار می‌کنی؟
سام صندلی که روش نشسته بودم رو دور زد و در حالی که داشت با آرمان حرف میزد:
- استقبال با شکوهی بود گفتم اولین جایی که میام پی... .
حرفش نصفه موند نگاهم کرد نگاهش کردم تا مغز و استخونش رو می‌خواستم آتیش بزنم. یه قدم برداشت سمتم بلند شدم حالا قدم بلندتر شده بود و دقیقاً چشم‌هام روبه روی چشم‌هاش قرار داشت.
سام: اوه... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
مجبور بودم خودم رو عادی بگیرم فقط بخاطر خودم، بخاطر تمام سال‌هایی که مغزم کور شده بود این یک اجبار بود برام وگرنه اشکم توی دلم ریخته شد جیغِ از سر عصبانیت و دلتنگی و درد توی دلم زده شد... .
خودم رو متعجب نشون دادم:
- ببخشید اتفاقی افتاده؟!
آرمان بازوی سام رو گرفت و به سمت میز کارش برد و چشم‌هاش رو محکم روی هم گذاشت و خواست حرف بزنه که صداش مته شد روی استخونم و گوش‌هام.
سام: پریسا؟
آرمان: سام! الان با هم حرف می‌زنیم.
برگشت سمتم و با حالت استرس‌وار و لحن شرمنده‌ایی حرف زد:
- پریسا شرمنده الان من و این آقا یکم حرف خصوصی داریم... .
حرفش رو نذاشتم ادامه بده و خودم از خدا خواسته یه قدم به عقب برداشتم:
- آ... آره اتفاقا منم باید می‌رفتم تا جایی فعلا تا بعد میبینمت.
سام این‌بار متعجب‌تر شد و با حالت تعجبی گفت:
- شما چتون شده؟ پریسا؟
لال نمی‌شد نمی‌دونست با صداش وقتی اسمم رو صدا می‌زنه دلم از یه پرتگاه پایین میوفته. بازم اون اجبار لعنتی.
آرمان: خب پریسا بهتره بری چون فعلاً وقت کافی نداریم من و آقا سام.
بعد هم نگاه تهدید آمیزی به سام انداخت.
می‌خواستم بمونم و ساعت‌ها نگاهش کنم می‌خواستم بمونم و بیشتر ازش متنفر بشم می‌خواستم بمونم تا با قدرت چنان ازش انتقام بگیرم که صدای خورد شدنش تا میلیون‌ها مساحت به گوش بخوره؛ ولی حیف که باید می‌رفتم، می‌رفتم و تظاهر به فراموشی می‌کردم.
با لبخند خداحافظی کردم و پشت سرم در رو نبستم نتونستم حتی بمونم که در رو ببندم این دونه‌های ریز اشک سمج بودن و می‌خواستن خودشون رو نشون بدن.
***
ملیکا: چی میگی تو یعنی چی؟
سها: وای ملیکا دیوونه بشی دیوونه‌امون کردی یه دقیقه صبر کن دیگه اِه.
- خب چی‌کار کنم خودم هم متوجه نشدم که چرا این‌جور شد.
ملیکا: خفه شو یعنی چی نمی‌دونم اون‌ها هنوز یک ماه هم نشده که برگشتن.
سها: چه ربطی داره این چیزیه که چی بود؟ آها شتریه که در خونه همه پلاسه.
ملیکا: گم‌ شین بابا.
بعدم با عصبانیت بلند شد و رفت منم بلند زدم زیر خنده و با همون قهقه گفتم:
- باشه حالا چرا عصبانی میشی تو فکر نباش من هنوز رو دل خودتم.
یهو ملیکا برگشت و با هیجان گفت:
- جون ما؟!
- جون علیرضا.
دمپایی پلاستیکیش رو سمتم پرت کرد و زیر لب با خنده گفت خفه شو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
سها: پری من میخوام برم میای یا میخوای بمونی پیش این روانی زنجیری؟
_ نه میام.
ملیکا: زنجیری هم خودتون دوتایین برید که برنگردید.
_ زبونت لال بشه چیکارمون داری.
ملیکا: خب دیگه گم شید بیرون هی مزاحم می‌شید.
_ خداحافظ.
ملیکا: بسلامت.
***
(گذشته)
مامان: پریسا دِ بیا صبحونه‌اتو بخور من نمیتونم دوباره از اول وسایل رو از یخچال در بیارم.
نگاهم رو از برگای سبز درخت کنار پنجره‌ام گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم؛ بعد از این‌که دست و صورتم رو شستم به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
مامان: خدا روشکر بالاخره بیدار شدی.
با یه اخم ریز نشستم روی صندلی و گفتم:
_ حالا مگه ساعت چنده که انقدر شلوغش می‌کنید؟
مامان با ابروهای بالا رفته نگاه ساعت پشت سرم کرد منم برای این‌که از رو نرم گفتم:
_ تازه دوازده‌ِ؟ مردم ساعت دو از خواب بیدار میشن.
مامان: اون عده هم از تو بیکارترن.
فادیا: مامان تو شارژر من رو ندیدی؟
با چشم‌های ریز گفتم:
_ احیاناً اون پیرهن یه بنده خدایی به اسم پریسا نیست که تنت کردی؟
فادیا پشت چشمی نازک کرد و روش رو اون‌ور کرد.
با لجبازی لقمه رو توی بشقاب انداختم و رو به مامان گفتم:
_ مامان، یه چیزی بهش بگو خب این پیرهن رو تازه خریده بودم.
فادیا: خب حالا نمیری الان درش میارم مردم خواهر دارن یه تیکه طلا خواهر منم انگار گدای سر خیابونه آب از دستش چکه نمی‌کنه.
 
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
بعد از صبحانه رفتم جلوی تلوزیون نشستم و روشنش کردم اما سرم رو تو گوشی کردم و براش یه پیام ارسال کردم.
- سلام سلام بر عزیزدلم.
چند دقیقه منتظر موندم جواب بده اما جوابی دریافت نکردم برای همین گوشی رو خاموش کردم و به سمت حیاط رفتم.
روی تخت چوبی زیر درخت توی حیاطمون نشسته بودم و به خودم و سام فکر می‌کردم.
یه جورایی فامیل می‌شد البته فامیل دور بابام بودن ولی رفت و آمد خانوادگی زیادی که داشتیم باعث شد این حس بینمون شکل بگیره.
همین‌جور داشتم فکر می‌کردم که صدای در زدن به گوشم رسید آیفون خراب بود و فقط تصویر برامون میومد برای همین بی‌حوصله رفتم و در رو باز کردم که دیدم خاله مرجانه ( مادر سام ).
خودم رو جمع و جور کردم و با صدای سرحالی گفتم:
- سلام خاله خوبین؟! خوش اومدین، بفرمایید داخل.
خاله مرجان: ممنونم عزیزدلم تو خوبی؟
- به خوبی شما.
خاله رو به داخل همراهی کردم و خودمم پشت سرش با نیش باز رفتم که فادیا کلی ادامو در آورد بخاطر حرکتم و نزدیک بود آبرو ریزی ناجوری کنیم؛ چون از قضیه من و سام خبر داشت برای همین بیشتر اوقات سر به سرم می‌ذاشتن خودش و آرمان و فرزاد.
آرمان و سام رفیق صمیمی هم بودن آرمان معمولا آدم خشک و جدی و سردی بود و درمواقعی که لازم می‌دونست شخصیت شیطونش رو به نمایش میذاشت.
مامان و خاله مرجان من رو دست به سر کردن و فرستادنم پی نخود سیاه و خودشون نشستن و برای مدت کوتاهی خیلی یواشکی و مشکوک داشتن حرف می‌زدن و چند دقیقه‌ای یه بار می‌خندیدن.
خاله مرجان: خب دیگه من برم سمانه الان اهل خونه میان باز غر میزنن کجا بودی چرا چای نداریم.
مامان: باشه عزیزم به خیر و خوشی همیشه خوش خبر باشی به سلامت.
بعد از اینکه خاله مرجان رو بدرقه کردم رفتم سر وقت مامان و به عادت همیشه روی اپن آشپزخونه نشستم و با حالت کنجکاوی گفتم:
- خب چی گفت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
و بعد در ادامه حرفم یه سیب از توی بشقاب کنارم برداشتم یهو یه چیزی محکم به پهلوم رفت.
برگشتم سمت مامان که با قاشق این کار رو کرده بود و گفتم:
- مامان این دیگه چه کاریه پهلوم سوراخ شد خب!
مامان: ساکت شو همه ما بمیریم تو هیچیت نیست.
صدای موبایل فادیا از کنارم بلند شد و با کنجکاوی خواستم سرک بکشم که سریع برداشتش و با نیش باز جواب داد.
فادیا: الو سلام باشه.
بعد قطع کرد و رو به من گفت:
- پری بپر در رو باز کن.
- کی بود؟
فادیا: روژان.
اگه میگفتن دیو سه سره قطعاً در رو باز می‌کردم اما چون روژان بود پاهامم قطع می‌کردن البته دور از جونم؛ صدسال سیاه پا نمی‌ذاشتم برای همین با روی گرفته گفتم:
- نمیتونم خودت برو مهمون توِ.
فادیا: نمیری یکم تکون بخوری.
بعدم با حرص رفت سمت در سالن.
بعد از چند دقیقه دو تاشون وارد شدن و روژان با اون قیافه ازک بزک کرده‌اش رفت سمت مامان و بغلش کرد و با چاپلوسی گفت:
- سلام بر زیباترینم چطوری عشقم.
بعدم بدون اینکه انگار منی هم وجود داره رفتن کناری نشستن.
- روژان جون اگه یه سلامم به ما می‌کردی اضافه وزن نمی‌گرفتی بخدا هر چند اگه هم سلام می‌کردی جوابی نمی‌گرفتی پس آبروی خودت رو خوب خریدی عزیزدلم.
روژان: آخ عزیزم ندیدمت آخه.
- آها.
بهتر بود امروز سر به سرش نذارم برای همین رفتم سمت موبایلم و وارد پیام‌ها شدم اما فقط سین زده بود ولی جوابی نبود.
براش نوشتم:
- سام چیزی شده عزیزم؟
ولی سریع پاکش کردم و گوشی رو خاموش کردم.
***
(یک ساعت بعد)

روژان: بنظر من کوتاه قشنگ‌تره.
فادیا: اَه اصلاً حرفش رو نزن خیلی بی‌ریخت میشی.
روژان: آخه یه مدل دیدم قشنگ بود.
فادیا: مدل باید به تن بیاد وگرنه بیشتر لباس‌ها قشنگن.
کلافه شدم از بحث بی‌مزه‌اشون و دوباره گوشیم رو چک کردم که دیدم بالاخره پیام برام فرستاده ولی خیلی عجیب بود که اونجور حرف زده بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
سام: اگه تونستی امروز بیا کافه‌ایی که همیشه می‌رفتیم ساعت پنج.
جوابی براش نفرستادم و به سمت اتاقم رفتم تا حاضر بشم چون نیم ساعت دیگه باید می‌رفتم.
حاضر شدم و رفتم توی آشپزخونه یکم آب بخورم و بعد برم.
مامان: کجا؟
- یه کم میرم بیرون یه کاری دارم میام سریع.
مامان خواست دوباره یه چیزی بگه که فادیا نجاتم داد.
فادیا: پریسا شقایق زنگ زد به من گفت سریع بری.
چشمکی برای کارش بهش زدم و سریع از خونه بیرون رفتم.
عینک آفتابیم رو از روی چشم‌هام برداشتم و وارد کافه شدم از همون اول دیدمش و به سمتش رفتم.
- به سلام به آقا.
سام فقط سلام ساده و خشکی تحویل داد و اشاره کرد بشینم.
خیره بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم که سریع شروع کنه.
سام: پریسا میدونی که ما مدت زیادیه که با هم هستیم خواستم یه حرفایی بهت بگم اما می‌خوام آروم باشی خب؟
استرس به دلم چنگ زد و باعث شد اخم کنم.
سام: خب چطور بگم و از کجا شروع کنم سخته؛ ام می‌دونی پری بیشتر آدما توی زندگیشون خیلی افراد رو دارن که یا سریع بهشون وابسته میشن یا عاشقشون میشن و می‌تونن کنار هم زندگی عالی برای هم بسازن ولی بعضیای دیگه متوجه میشن که نمی‌تونن کنار اون آدم زندگی کنن و مجبورن ترک کنن هم دیگه رو که آرامش بیشتری داشته باشن.
گردنم رو به عادت همیشه کج کردم و ابروی سمت راستم رو بالا گرفتم.
سام: پریسا من، دیگه نمی‌تونم با تو باشم احساسم الکی بود و می‌تونم بگم که تازه متوجه شدم بهت هیچ حسی ندارم و علاقه‌ایی به تو ندارم و اگه یادت باشه همون اولا هم یه جورایی بهت فهموندم که برای سرگرمیه و الان ازت می‌خوام که لطفا دیگه توی جو زندگیم قرار نگیری و هرکی راه خودش رو بره... .
شکست یه چیزی درونم مثل چای که توی لیوان سردی ریخته شده و لیوان یهویی شکست.
دهنم بسته بود و به همون حالت نگاهش کردم به اون شکستن توجه نکردم به ریختن تمام پل‌هایی که ساختم توجه نکردم توجه من فقط اون آدم به ظاهر آشنایی بود که دیگه برای من یه آشنای غریبه محسوب میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
کم‌کم پوزخندم خودش رو به نمایش گذاشت دستم رو به میز تکیه دادم و نگاهش کردم اشک‌هام توی حدقه چرخ میزد و منتظر پلک زدن من بودن اما من دیگه از این‌که یه آدم احساسی باشم حالم بهم می‌خوره
از این‌که حرفم رو می‌خورم تو تنهایی بالاش میارم
اینکه جدیدا تحمل هیچی رو ندارم
همه انگیزم و روحیه قبلیم‌ و از دست میدم
اینکه چیز کوچکی اعصابمو بهم می‌ریزه و بعد راحت بیخیالش میشم
اینکه همه چی مهمه
حالم از همه چی بهم میخوره
من الان متوجه شدم که چقدر واقعاً تنهام و کسی رو ندارم.
حفظ ظاهر کنار کسی که تو رو بهتر از خانواده‌ات میشناسه خیلی سخته.
- اگه داری شوخی میکنی الان بهم بگو میدونی که از این شوخیا چقدر بدم میاد بخصوص که خیلی طول بکشه؟
سام هنوزم همون حالت بی‌تفاوتی رو حفظ کرده بود و داشت با نگاه سردش بهم میفهموند که شوخی نکرده برای همین پلک زدم تا دیدم خوب بشه نه برای اینکه اشکم رو ببینه و دلش بسوزه و با دست‌هاش اشکام رو پاک کنه فقط برای اینکه برای آخرین بار واضح ببینمش.
و فقط تونستم بگم:
- آفرین تونستی به راحتی با دو جمله حرفت رو بزنی اما همون حرف‌هایی که زدی از صدتا تیر بدتر به یه آدم ضربه می‌زنن تو من رو کشتی توی این ساعت این روز اما... .
نگفتم نتونستم بگم ترجیح دادم تکیه به صندلی بدم و اون با سرعت از کافه خارج شد.
شاید عذاب وجدان داشت... .
***
( زمان حال )
سها: خب دیگه گمشو برو پایین ماشینم رو سنگین کردی.
- خفه شو یه ابوقراضه انداختی زیر پات هی پزشو میدی.
سها: پس چی شما دوتا علاف همینم ندارین می‌خواین پز ندم.
- بسلامت.
سها منتظر موند تا در رو باز کنن بعدشم که خیالش راحت شد رفت.
فرزاد: کجا بودی؟
- خونه ملیکااینا.
مامان از توی آشپزخونه صداش رو بلند کرد و گفت:
- امشب مهمون داریم مرجان و مصطفی‌اینا از ترکیه برگشتن گفتم خودشون و داداش رو دعوت کنم.
یخ شدم فرزاد هم همینطور اما من چیزی نباید بروز می‌دادم من هنوز فراموشی دارم.
- مرجان و مصطفی کین؟
فرزاد فقط نگاهم کرد و چندین بار تند تند فقط پلک زد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
این بار بلندتر از مامان پرسیدم و مامان هم در حالی که از آشپزخونه بیرون می‌اومد جوابم رو داد:
- مرجان شوهرش میشه دوست بابات یه جورایی فامیل حساب میشن.
- آها باشه. فرزاد تو شارژر من رو ندیدی؟
فرزاد که انگار از شوک بیرون اومد سرش رو تکون داد و گفت:
- آخرین بار توی اتاق من بود.
به بهونه این‌که می‌خوام گوشیم رو به شارژر بزنم وارد اتاقم شدم دستم رو روی دهنم گذاشتم و اجازه ریختن اشک‌هام و شکستن بغضم رو دادم سرم رو پایین انداختم از وضعیتم خجالت می‌کشیدم و حالم داشت از این احساسم بهم می‌خورد.
امشب من باید قوی باشم در برابر اون نگاه بی‌رحم امشب من باید زخم بزنم به اون تیکه سنگ.
نفس‌های عمیق می‌کشیدم ولی انگار داشتم کمک می‌کردم که حالم بدتر بشه و اشک‌هام بیشتر.
به سمت تخت رفتم و پتو رو بغل گرفتم استرس داشتم و حالت تهوع گرفته بودم.
با این حال ‌کم‌کم بعد از کلی گریه کردن و فکرای جورواجور خوابم برد.
***
برای بار آخر به فادیا نگاه کردم و کلافه گفتم:
- وای فادیا روانیم کردی آره خیلی خوشکل شدی حالام گمشو دیگه.
فادیا: خفه شو لیاقت نداری ازت نظر بپرسم مردم مرده اینن که بهشون سلام کنم بعد خواهر ما رو.
- امیدوارم منظورت از مردم اون سگ سر محله نباشه.
فادیا خونی بهم نگاه کرد و روش رو اون‌ور کرد و زیر لب جوری که مثلا نمی‌خواست من بشنوم گفت:
- حیف من که امشب می‌خوام بخاطر جونت حواست رو پرت کنم... .
بالاخره آیفون زده شد و بابا و فرزاد به استقبالشون رفتن؛ به استقبال مرگ من... .
بلند شدم که دوباره سرم تیر کشید و یهویی روی مبل افتادم ولی مامان و فادیا متوجه نشدن.
در سالن باز شد و اول مرجان بعد مصطفی وارد شدن چقدر پیر شده بودن خاله مرجان کوتاه‌تر شده بود عمو مصطفی موهاش کم پشت و یکمم شکم در آورده بود و بعدم مانی ( برادر سام ) و بعدم خودش... .
لعنتی هر چی که بود ولی وقتی نگاهش می‌کردم بوی عطر ملایمش زیر بینیم می‌پیچید پرده نازکی از اشک چشم‌هام رو گرفت من حواسم به اون بود و اون با لبخند به دیگران سلام می‌کرد و بالاخره به من رسید که ای کاش زندگی یه روند داشت که وقتی ناامید و خسته‌ایی برگردی یه جای دیگه یه جایی که تنها باشی دور از چشم و شک و تردید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
سرم رو تکون دادم و لبخند زدم.
سام: سلام چطوری دختر؟!
خوب می‌دونست چقدر عاشق اینم که یه نفر بهم بگه دختر. ای کاش می‌شد یقه‌اش رو بگیرم داد بزنم و بگم گمشو از جایی که من هستم گمشو از زندگیم ولی حیف که نمی‌شد حیف که باید تحمل می‌کردم.
سام: آم. شنیدم اتقاق بدی برات افتاده متاسفم می‌دونم من رو نمی‌شناسی ولی قبلاً دوست‌های خوبی بودیم.
یاد روز اول و اون شبی که آرمان پیشم نشست و حرفی که زد افتادم:
- به یاد نیار پریسا فراموشی خیلی بهتر از اینِ که زندگی نا امیدانه‌ات رو ادامه بدی با فکرهای گذشته... .
آتیش گرفتم ع*ر*ق مثل یه چشمه تازه جوشیده از سر و روم می‌بارید.
( قبلا دوست‌های خوبی بودیم! ) نگفت قبلا عشق من رو توی دلت پرورش دادی اون من رو فقط دوست خوبش می‌دونست... .
بازم لبخند زدم نمی‌خواستم نفس بکشم بوی غذا حالم رو بهم میزد.
- با هم آشنا می‌شیم دوباره؛ شاید بازم دوست‌های خوبی بشیم.
لبخندش محو شد خیره شد به من.
فرزاد بازوی سام رو گرفت و با حالت عصبی زیر گوشش پچ زد که متوجه نشدم چی گفت بهش.
مانی با لبخند به سمتم اومد اون برخلاف سام خیلی آروم بود ولی جدی.
مانی: سلام خوبی می‌دونم من رو فراموش کردی ولی من توِ زبون دراز رو هنوز فراموش نکردم الحمدالله که اون زبون درازت رو هم یادت رفته دیگه نه؟
فادیا: اِی آقا مانی زبون درازش الان شده برج خلیفه دلت خوشه‌ها.
مانی خندید و رفت کنار فرزاد نشست منم از موقعیت فرار کردم نمی‌خواستم جلوی چشمشون باشم.
مامان: پری خوب شد اومدی اون چای‌ها رو ببر.
ناامید به سمت چای‌ها رفتم و به پزیرایی حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
بعد از تعارف چایی‌ها نشستم کنار مرجان و نگاهی بهش انداختم بنظر زن خوب و ملایمی می‌رسید برگشت سمتم و نگاهم کرد و لبخندی زد.
مرجان: خب دیگه چه خبر پری جان خوبی؟
- ممنونم، نفسی میاد و میره.
مرجان: تو هنوز ازدواج نکردی؟!
نگاه گذرایی به فرزاد و سام انداختم و گفتم:
- نه هنوز زوده به نظر من می‌مونم درسم تموم بشه تا اون موقع اگه برچسب ترشی و تاریخ انقضای گذشته بهم نزدن ازدواج می‌کنم.
مرجان آروم و خانومانه خندید و بعد کامل برگشت سمتم و آروم با چشم و ابرو به پشتش اشاره کرد و گفت:
- والا این سام ما که دو سال پیش گیر داد رفتیم براش خواستگاری یه دختره من و باباش که راضی نبودیم خودش‌هم خام بود بعداً که وارد زندگی شد متوجه شد دختره خیلی شرِ و نمک نشناس دیگه با هم تفاهم نداشتن هر روز دعوا بود تو اون مدتی که آورده بودیمش خیر نبینه بعدش هم متوجه شدیم یه بچه داشته قبل از این‌که با سام ازدواج کنه یه ازدواج نا موفق دیگه هم داشته خلاصه سام سریع دست به کار شد و طلاقش رو داد از اون موقع بچه‌ام نفس می‌کشه دیگه سرش خورده به سنگ که همه چی فقط قیافه نیست ذات و شخصیت آدم باید درست باشه.
حس کردم قلبم سوخت نای نفس کشیدن نداشتم بازم اون حالت تهوع کوفتی اومده بود سراغم.
مجبور شدم با یه ببخشید برم توی حیاط احتیاج داشتم به هوای آزاد مثل ماهی بودم که توی ساحل پرت شده بود و تقلا می‌کرد بره توی دریا.
دستم رو به نرده گرفتم و فشار دادم چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم دهنم خشک بود عصبی شده بودم حسادت داشت جونم رو می‌گرفت.
سام: هوای خوبیه.
برگشتم سمتش، با حفظ ظاهر جواب دادم:
- آره... .
سام: مامان همه چی رو گفت؟!
- متاسفم بخاطر ازدواج ناموفقت.
و توی دلم ادامه دادم:- متاسفم که از پاشیدن زندگیت از اعماق وجود خوشحالم... .
سام: کاریه که شده.
یهو برگشت سمتم و مشکوک و موشکافانه به سمتم قدم برداشت و چشم‌هاش روی اجزای صورتم می‌چرخید.
سام: پریسا، تو چت شده خودت نیستی یا از قصد خودت رو به فراموشی زدی؟
به عقب قدم برداشتم ولی بازم به جلو اومد.
- چی میگی یعنی چی از قصد؟
سام ابرو بالا انداخت و دو قدم عقب رفت.
سام: خوبه‌، خیلی خوبه. آرمان هیچی به من نگفت.
همون لحظه در حیاط باز شد الینا و مهیسا اول وارد شدن تاریک بود و شاخ و برگای درخت مانع از دیدشون می‌شد به ما.
ع*ر*ق پیشونیم رو پاک کردم و رو کردم سمت سام.
- بهتره بری داخل.
دست توی جیبش کرد سرش رو بالا گرفت و پاهاش رو یکم از عرض شونه‌هاش بازتر کرد؛می‌دونست عاشق این حرکتشم برای همین انگار می‌خواست با این حرکات چیزایی که فراموشم شده دوباره به یاد بیارم ولی کور خوندن من همه رو با هم می‌سوزونم... .
سام: هوا خوبه فعلاً اینجا می‌مونم چیکار اون‌ها داری بذار اون‌ها برن داخل.
خواستم چیزی بگم که صدای آرمان از پشت سرم اومد... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین