جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,690 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
آرمان: سلام، اگه می‌دونستم دیرتر می‌اومدیم خلوت زیباتون بهم نخوره.
سام خیلی عادی و خونسرد توی همون حالت لبخندی زد و گفت:
- الانم خیلی گرمِ و بهم نخورده صحبت‌هامون.
آرمان سری تکون داد و نگاهی به من انداخت انگار داشت می‌گفت گمشو از جلو چشم‌هام حرف دارم با این نفله.
خواستم برم که صدای رو مخ مهیسا اومد.
مهیسا: اوه پسر ببین کی این‌جاست سام جون چطوری عزیزم؟!
توی دلم یه کثافت نثارش کردم و بی‌توجه بهش رفتم و به الینا و زنعمو و عمو دست دادم و احوال‌پرسی کردم.
مهیسا: تحویل نمی‌گیرین.
- تحویل می‌گرفتی منم تحویل می‌گرفتم.
سام مثلا می‌خواست خوشمزگی کنه و مثل قاشق نشسته پرید وسط.
سام: اوه چه تحویل تو تحویلی شد.
نگاهم رو تیز به سمتش برگردوندم و با دندون‌های چفت شده غریدم.
- از نمک زیادت فشارم رفت بالا.
بعد از جلوی چشم‌های متعجبشون رد شدم و رفتم داخل که دیدم مامان و خاله مرجان و زنعمو آمنه و فادیا گرم گفت‌وگو هستن.
فادیا برگشت و چشمش به من افتاد و فرزاد هم نگاهش میخ من بود.
سری براشون به معنی چی‌شده تکون دادم که خیالشون راحت شد و روشون رو اون‌ور کردن.
می‌دونم خیلی خواهر و برادر غم‌خوار و دلسوزی دارم.
صدای الینا و بعد دستش رو پشت سرم حس کردم که به کمرم زد.
الینا: دختر نیازی به این همه عصبانیت نیست.
- دارم فکر می‌کنم که سام و مهیسا چه موجودات چندشی هستن همین.
بعد هم با لبخندی از کنارش گذشتم و وارد آشپزخونه شدم.
دست‌هام رو توی هم قلاب کردم و چشم‌هام رو بستم که حس کردم یکی وارد آشپزخونه شد؛ و بعد هم صدای مانی توی گوشم پیچید.
مانی: آم، میشه یه لیوان آب بهم بدی آخه خیلی تشنمه.
- آ، آره بیا بشین برات آب خنک بیارم.
مانی همونطور سرسنگین پشت میز نشست و منتظر شد.
مانی: زندگی چطوره؟
- به روال تو چطوره آقای؟
از اینکه اینجور مجبور به نقش بازی کردن بودم متنفر بودم.
مانی: از اینکه چیزی یادت نمیاد کلافه‌ام آخه حوصله جواب دادن سوال ندارم. مانی.
- منم از پرسیدن سوال خوشم نمیاد ولی مجبورم آقا مانی.
مانی سرش رو پایین انداخت و آروم خندید برای بار هزارم پیش خودم اعتراف کردم سام و مانی زمین تا آسمون فرق دارن از همه نظر با هم.
با صدای دوباره‌اش وسط بحثی که شروع شده کلافه چشم‌هام رو بستم قول نمیدم امشب آرمان رو زنده بذارم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
آرمان: کلا پری امشب خوشش میاد خصوصی حرف بزنه انگار!
چشم غره‌ای بهش رفتم و لیوان آب خنک رو به دست مانی دادم.
آرمان درحالی که داشت پشت میز می‌نشست با لحن دستوری گفت:
- برا منم بیار.
با لبخند صندلی رو عقب کشیدم و نشستم و نگاهم رو بهش دوختم.
آرمان: گفتم یه لیوان آب می‌خوام.
- شنیدم ولی دارم سعی می‌کنم نشنیده بگیرم.
آرمان: برای مانی آوردی اون‌وقت چرا برای من نمیاری؟!
- به این دلیل که ایشون با احترام درخواست کردن ازم که براشون آب بیارم ولی تو دستور دادی منم دستور دادن رو دوست ندارم هرموقع خواهش کردی اون‌وقت.
آرمان با حرص بلند شد و در همون حال که نگاه عصبیش رو نثارم می‌کرد زیر لب غرید.
آرمان: تو خواب ببینی بچه پررو.
- هه.
مانی از مشاجره بینمون با تعجب می‌خندید و سر تکون می‌داد.
***
( سام )
نگاهم همه‌اش به پری می‌خورد و برای هزارمین بار خودم رو لعنت می‌فرستادم بخاطر کارای گذشته‌ام ولی از یه طرف خوشحال بودم که حافظه‌اش رو از دست داده و این یه برگ برنده بود که می‌تونستم شاید شاید دوباره برگردونمش.
فرزاد: کمتر نگاهش کن می‌ترسم سکته کنی.
- می‌ترسی سکته کنم یا می‌ترسی همه چیز یادش بیاد؟
فرزاد تهدیدوار نگاهم کرد و روش رو اون‌ور کرد.
به سمت حیاط رفتم که آرمان هم دنبالم اومد.
نگاهی به حیاط کوچیک اما دلباز خونه‌اشون انداختم ساده بود ولی در عین حال جذابیت خاصی داشت این حیاط.
نگاهی به آرمان انداختم انگار منتظر نگاهم بود که با لحن مسخره‌ای گفت:
- پریشونی!
- پریشون نه پشیمونم ای کاش اون کار مزخرف رو انجام نمی‌دادم ای کاش بشه دوباره بشه برگردم باها... .
حرفم تموم نشده بود که یقه‌ام رو گرفت و کوبید به لبه‌ی محافظ‌های تراس و درحالی که سرش رو به گوشم چسبونده بود تشر زد.
آرمان: خفه شو سام خفه شو تو دیگه حق نزدیک شدن بهش رو هم نداری فهمیدی یا نه، بی‌غیرت.
به معنای واقعی خفه‌ خون گرفته بودم و نمی‌تونستم حرف بزنم اون راست می‌گفت بی‌غیرت بودم اگه بی‌غیرت نبودم بخاطر دوتا سند و تحدید و عکس ولش نمی‌کردم و نمی‌ذاشتم اون بلا رو سر خودش بیاره پس حق این حرف‌ها رو هم نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
( پریسا )
شنیدم، هر چی که گفتن رو شنیدم اما بجای بغض نفرت تمام وجودم رو گرفت مثل یه مار افعی سرتاسر وجودم رو در بر گرفته بود عصبی شدم و به سمت اتاقم رفتم خودم رو روی تخت انداختم و ساعد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
چطور می‌تونستم ذره ذره غرورش رو جلوی بقیه له کنم چطور می‌تونستم انتقامم رو ازش بگیرم؟!
کم‌کم لبخند روی لبم شکل گرفت ساعد دستم رو از روی پیشونیم برداشتم حس می‌کردم چشم‌هام داره از فکری که به ذهنم خطور کرده برق می‌زنه.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم نگاهی به مانی انداختم حیف بود که تباه بشه ولی من برام مهم نیست کی قراره بدبخت بشه کی خوشبخت با لبخند به سمتش رفتم که خودش تنها جلوی تلوزیون نشسته بود و داشت با تلفنش صحبت می‌کرد.
مانی: خانم تابش‌نسب من دارم میگم اون پرونده‌ها هنوز بایگانی نشده که شما برداشتی بردی بخش اصلی اصلاً متوجه حرفم هستین نه؟
چند دقیقه سکوت کرد چون اون خانم داشت صحبت می‌کرد اینبار مانی با لبخند نگاهی به من انداخت و دوباره با جدیت گفت:
- خانم تابش‌نسب فردا پرونده‌ها تو بخش بایگانی نباشه اخراجین خدانگهدارتون.
بعدم با اخم گوشی رو قطع کرد.
نگاهی به من انداخت و خندید.
- چه رئیس بداخلاقی هستی تو.
مانی: جای من که نیستی دو دقیقه حواست نباشه شرکت میره روی فضا تازه من که تنها رئیس نیستم مدیر چند نفریم اگه حواسم نباشه چندنفر بعدی که شریکن هم ورشکست میشن.
- آها، چه کار سختی حوصله دارین.
مانی: میگم تو وقت اضاف داری بعد از ظهرها؟
- آره چطور؟
مانی: می‌تونی یه مدت موقت منشی باشی؟ فقط موقت آخه منشی خودم باردار بود دیگه چندماهی نمیاد.
با تعجب و لبخند بهش جواب دادم:
- آم نمیدونم باید ببینم بابااینا نظرشون چیه؟
مانی: خب پس اگه میشه شماره‌ام رو یاد داشته باش یا شماره‌ات رو بده بهم.
چون حوصله نداشتم برم بالا گوشیم رو بیارم ترجیح دادم شماره‌ام رو بهش بدم.
مانی: الان بهت پیام میدم توام بعداً جوابم رو تا فردا اگه تونستی بده.
- باشه.
مانی: خیلی ممنون چون وقتی منشی نباشه خیلی کارها انگار سنگین‌تره.
- فقط من هیچی از منشی‌گری بلد نیستم‌ها، باید یادم بدید.
مانی خندید و گفت:
- تو فکر اونجاش نباش خودم حلش می‌کنم اونقدرام کار سختی نیست فقط کافیه علاقه بهش نشون بدی.
سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- ببینیم چی میشه!
ولی توی دلم کلی خوشحال شدم که قراره بیشتر بهش نزدیک باشم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
***
- بابا تو رو خدا بذار برم، مامان تو یه چیزی بگو.
مامان: من خودم ناراضی اصلیم.
خودم رو روی نوک پا تاب دادم و دوباره با لحنی که انگار می‌خواستم گریه کنم رو به بابام گفتم:
- بابا لطفا بذار برم پوسیدم تو خونه همه‌اش دانشگاه خونه دانشگاه خونه خب خسته شدم بخدا لطفاً؛ تازه موقتیه برا هفت هشت ماه.
بابا: دختر تو چقدر سمجی آخه وقتی میگم نه خب متوجه شو که نباید بری دخترم دخترای قدیم.
- خب بابا اون‌ها دخترای قدیم بودن ما نسل جدیدیم نمی‌تونیم رو پا بند باشیم خب.
بابا دستش رو روی چونه‌اش زد و به من که داشتم یه سره حرف می‌زدم نگاه می‌کرد. در آخر خیلی ناراضی روش رو اون‌ور کرد و گفت:
- چیکارت کنم خب برو ولی عمری نباشه‌ها فقط هفت ماه خودت گفتی.
پای سمت چپم رو انداختم بالا و یه آخجون گفتم و سریع وارد اتاقم شدم و موبایلم رو برداشتم و سریع وارد صفحه چتی که مانی پیام داده بود که شماره‌اش برام بیوفته شدم و براش نوشتم که بابا اجازه داده با ذوق پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.
صبح با صدای بهم خوردن ظرف‌ها که مامان داشت جابه‌جاشون می‌کرد انگار.
سریع قبل از اینکه دست و صورتم رو بشورم گوشی رو برداشتم و وارد واتساپ شدم مانی ساعت دو نصف شب جواب داده بود یعنی دو ساعت بعد از اینکه پیام دادم.
مانی: خب پس مبارک آدرس رو برات میفرستم.
نگاهی به آدرس انداختم نزدیک بود پس رفتن هم راحته.
سریع دست و صورتم رو شستم و لباس‌هام رو حاظر کردم تا بعد از ظهر همه‌اش خودم رو سرگرم می‌کردم که وقت سریع‌تر بگذره و بالاخره ساعت روی چهار موند توی ده دقیقه حاظر شدم چون من زیادی حوصله آرایش و اینکه به خودم برسم رو نداشتم ده دقیقه‌ایی معمولا حاظر میشم.
سوار ماشین شدم که فرزاد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باز تو ده دقیقه‌ای حاضر شدی حداقل یکم بیشتر کرم می‌زدی.
- برو بابا دیرم شد حرکت کن.
فرزاد شونه‌ای بالا انداخت و حرکت کرد.
***
بعد از بیست دقیقه بالاخره رسیدیم وقتی خواستم پیاده بشم فرزاد با لحن شوخ اما در حالی که مشخص بود چقدر نگرانه گفت:
- حواست رو بدی به خودت‌ها نبینم یه وقت خریت کنی عاشق شی.
بلند خندیدم و یه گمشو زیر لب بهش گفتم.
نمی‌دونست قراره چه طوفانی به پا بشه در آینده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
وارد سالن نسبتا باریکی که سرامیکاش قهوه‌ایی رنگ بود و سه تا در چوبی بود شدم روی یکی از درها نوشته بود مدیریت روی دری که روبه‌روش نشسته بودم معاونت نوشته بود و روی دری که فاصله نسبتاً طولانی داشت با دوتا در دیگه آبدارخانه نوشته بود.
یه خانمی از اتاقی که برای مدیریت بود بیرون اومد ظاهراً منشی بود. با لبخند به سمت من اومد یه صورت سبزه و گرد داشت چشم‌هاش درشت بود و مژه‌های پری هم داشت لب و دهنش خیلی کوچولو بود ( اوخی ) مشخص بود تاحالا دست به صورتش نزده و اصلاح نکرده.
با خوش رویی سلام کرد و ازم پرسید وقت قبلی دارم.
وقتی گفتم برای استخدام اومدم انگار از قبل بهش گفته بودن که قراره بیام که سریع من رو به سمت پله‌هایی که به طبقه بالا ختم می‌شد برد؛ و چندتا فرم دستم داد تا پر کنم.
- بفرمائید فرم‌ها رو پر کردم عزیزم حالا باید چیکار کنم؟!
منشی: خب گلم الان هر دومون بریم پیش آقای دلیر که هم من فرم مرخصیم رو بهش بدم هم وظایف تو رو بهت بگه چون قراره یه مدت جای من باشی موقت.
با تعجب نگاهی بهش انداختم واقعاً بهش نمی‌خورد باردار باشه.
رسیدیم به در اتاق مدیریت دو ضربه با دستش به در زد که صدای کلفتی از تو اتاق گفت بریم داخل.
وقتی وارد شدیم دیدم که مانی با اخم در حالی که نگاهش سمت کامپیوترشه وقتی ما رو دید بلند شد و نگاهی به اون مردی که با نگاهش داشت منشی رو قورت می‌داد نگاه می‌کرد.
مانی با خنده از پشت میزش کنار اومد و گفت:
- به خوش اومدین خانم منشی جدید.
خنده آرومی کردم البته اصلاً خنده دار نبود مجبور بودم بخندم که ضایع نشه.
- خانم منشی جدید موقت، یادتون رفت موقتش رو بگید.
دوباره با خنده گفت:
- از کجا معلوم شاید صاحب کار بشید دیگه.
با خنده سری تکون دادم که بهمون گفت فرم‌ها رو نشون بدیم بعد از تائید فرم‌ها گفت یا از همون روز یا از فردا شروع کنم من هم ترجیح دادم اون روز بمونم که یکم از کار‌ها یاد بگیرم که بعداً گیج بازی در نیارم.
مانی یه صندلی کنارم گذاشته بود بود و نشسته بود کنارم و در حالی که نگاهش با جدیدت به سیستم بود توضیح می‌داد که چی به چیه منم در حالی که هیچی نمی‌فهمیدم سر تکون می‌دادم و میگفتم آها فهمیدم.
مانی: خب این رو هم موقعی که پرونده میخواد بره بخش بایگانی تائید میکنی خب؟!
- آها متوجه شدم.
مانی: خب حالا برام توضیح بده ببینم چی شد؟!
- نه غلط کردم متوجه نشدم.
مانی یکم خندید و گفت:
- فعلاً بیخیال فردا دوباره برات توضیح میدم اما باید خوب گوش بدی چون دیگه بعدش باید حرفه‌ایی باشی من همیشه هم خوش اخلاق نیستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
***
چند روز از اومدنم گذشته بود و همه چی رو سریع یاد گرفتم و تقریبا به طور حرفه‌ای داشتم کارم رو انجام می‌دادم؛ مثل همیشه فرزاد من رو رسوند در شرکت و خودش هم رفت وقتی وارد شرکت شدم یکم شلوغ‌تر از روزهای قبل شده بود با تعجب به طبقه بالا رفتم و پشت میزم نشستم و پرونده‌ها رو تکمیل کردم بعد از کارم تمام برگه‌ها و پرونده‌ها رو برداشتم و به سمت اتاق مانی راه افتادم مثل همیشه لبخند به لب در زدم و کمی بعد وارد دفتر شدم صندلیش رو پشت به من چرخونده بود منم با همون لبخند و صدای سرحالم گفتم:
- صبحتون بخیر جناب رئیس بفرمائید این هم از پرونده‌هاتون می‌بینید چقدر کارمند خوب و وقت شناسی دارین؟!
صندلی اول یکم به چپ و راست تکون خورد بعدش کامل چرخید سمت من، با دیدن سام انگار شوک بهم وارد شده بود یکم سرش رو پایین داد و همون‌جور که نگاهم می‌کرد ابروی سمت چپش رو بالا داد و گفت:
- داشتی ادامه می‌دادی!
- سام؟ غافلگیرم کردی تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
سام: حالا تو فکر کن مدیر جدیدم.
ترسیده بودم و مطمئناً توی صورتم این ترس زار میزد‌.
به سمتم اومد با اینکه حس خوبی نداشتم اما مجبور بودم سعی کنم خودم رو نبازم.
لبخند ملیحی زدم و نگاهش کردم توی دلم غوغایی به پا بود ای کاش هنوزم فراموشی داشتم و اینجور بی‌طاقت یه آغوش نمی‌شدم... .
سام تکیه‌اش رو به میز داد و دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- خیلی تغییر کردی خیلی خوبه که همه چیز رو فراموش کردی ای کاش منم مثل تو همه چیز رو فراموش کنم!
- به نظر من اصلاً خوب نیست چرا همه‌اتون خوش‌حالین که من چیزی از گذشته به یاد نمیارم؟
سام: چون من کچل میشم بعد اگه رفتم خاستگاری کسی بهم دختر نمیده.
بعد هم سر خوش به حرف کاملاً بی‌ربطش خندید منم برای این‌که ضایع نشه باهاش خندیدم.
یهو به حالت عادی برگشت و آهسته گفت:
- خیلی خوشگل‌تر از قبل شدی.
یهو یاد حرف دو سال پیشش افتادم "چرا همیشه خوشگل‌تر از دیروزتی دختر؟ خیلی عاشقتم تا ابد برای خودمی"
بغض نکردم نشکستم کم نیاوردم متنفر هم نشدم کاملاً خنثی بودم با همون لبخند گفتم:
- من همیشه خوشگل‌تر از دیروز میشم... .
سام: حس می‌کنم داری همه‌امون رو فیلم می‌کنی و خودت توی تنهایی بهمون می‌خندی!
تکیه‌اش رو از میز برداشت و آروم آروم بهم نزدیک شد منم هل شده بودم برای همین گفتم:
- چرا انقدر به من نزدیک میشی؟!
سام: من از هر آهنگی خوشم بیاد بارها گوشش میدم،
پس بذار با دقت به صدای قلبت گوش کنم... .
- هر موقعه مانی اومد بگو پرونده‌ها روی میزِ؛ به سلامت.
و سریع دفتر رو ترک کردم قلبم نبضش کند شده بود انگار قراره دیگه تپش نداشته باشه ترسیده بودم و مطمئن بودم از روی احساس نبود ولی نباید می‌ذاشتم کسی از ترسم خبر داشته باشه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
با کامپیوتر خودم رو سرگرم کردم و یه جورایی اتفاقات چند لحظه پیش رو از یاد بردم یهو در سالن باز شد و یه دختر قد بلند که قدش حدوداً 180 یا 175 بود وارد سالن شد و داشت به سمت اتاق مدیریت می‌رفت منم لم دادم به صندلی و با صدای رسا گفتم:
- خانم محترم اون دفتر قبل از اینکه واردش بشین باید اینجا یه وقت داشته باشین.
دختره به سمتم برگشت و یهو شوکه شد و دهنش مثل ماهی باز و بسته می‌شد اما نمیتونست حرفی بزنه.
متعجب از کارش حرکتش پرسیدم:
- چیزی شده؟!
با قدم‌های آروم و لرزون و نگاه خیره‌اش جلو اومد و در جوابم گفت:
- نه فقط... فقط برام آشنا بودین.
و دوباره هول زده و تند گفت:
- خانم لطفاً بذارین برم داخل وقت ندارم حوصله کل‌کل هم ندارم همسرم اینجاس باید ببینمش، الان.
ابروهام رو بالا دادم و با لبخند اما در حالی که توی دلم حرصی شده بودم که نقشه‌هام بر آب شده گفتم:
- شما همسر آقا مانی هستین؟!
دختر: نه همسر سام هستم حالا میشه برم داخل؟!
سکوت کردم دلم یخ زد دوباره اون حس مزخرف خفگی و تیر کشیدن سرم به سراغم اومده بود چطور ممکنه اونا که گفتن طلاق گرفتن چقدر پست بود که با داشتن یه زن انقدر به من نزدیک می‌شد... .
سرفه کردم که گلوم از حالت سوزش در بیاد.
- الان داخل هستن بفرمائید.
لبخندی زد و یه تشکر زیر لب گفت و به سمت دفتر مدیریت پا تند کرد.
اخلاق خوبی داشت پس چرا انقدر از بدش گفتن؟!
دست‌هام رو مشت کردم و روی میز گذاشتم و سرم رو تکیه دادم به دست‌هام سرم درد گرفته بود هر لحظه از همه داشتم متنفرتر می‌شدم ای کاش به دنیا نمیومدم چه زندگی گندی داشتم هدف خدا چی بود وقتی می‌دونست قراره همچین زندگی احمقانه‌ایی داشته باشم من رو خلق کرد؟
- هعی روزگار خدایا شکرت.
مانی: چیه آه جان سوز میکشی ناامید شدی نکنه پشیمونی از اینکه اینجا مشغولی.
یکم هول کردم اما بازم با خونسردی و با لبخند به سمتش برگشتم و گفتم:
- سلام خوش اومدین، نه این چه حرفیه چرا پشیمون بشم یکم فکری شدم برای همین اینجور گفتم.
مانی: تو مگه میدونی فکر چیه؟
بعدش خندید، نه انگار خوبی و درست حرف زدن به این بشر نیومده مجبورم خودمونی باشم.
- هه هه اصلاً هم خنده دار نبود بیا برو به کارات برس مثلا رئیس.
مانی: دیگه داری توهین می‌کنی‌ها.
- توهین بهم بشه توهین میکنم همینه که هست اربابمم باشی همینه تمام.
مانی یه باشه تهدید آمیز گفت و رفت سمت دفترش که یهو تقریبا داد زدم:
- نه نرو داخل!
مانی با تعجب و اخم برگشت سمتم و گفت:
- برای چی نکنه بلایی سر دفترم آوردی که اینجور هول کردی؟!
- نه بابا بلا چیه آقا سام وخانمشون داخلن گفتم یهویی وارد نشین همین.
اما توی دلم داشتم حسرت می‌کشیدم ای کاش نمی‌گفتم که حالشون جا بیاد با ورود مانی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
بالاخره بعد از چند دقیقه نه خیلی طولانی هر سه‌‌تاشون بیرون اومدن اما بدجور عصبی بودن.
مانی: لطفاً دفعه بعدی مسائل مسخره‌اتون رو یه جای دیگه حل کنید نه محل کار من.
دختره با حالت عصبی و دلخوری درحالی که چشمش به من بود لب باز کرد و حرف زد:
- مگه من مقصرم این داداشت یه لحظه بشینه به حرف‌های من گوش کنه بد نیست.
سام انگشت اشاره‌اش رو تهدید وار بالا برد و یکم به سمت دختره متمایل شد و با صدای تقریباً آروم اما عصبی گفت:
- خفه شو ساناز وگرنه همین‌جا... .
همین که دستش با حالت خمیده بالا رفت به نشونه سیلی زدن آرمان دستش رو محکم گرفت و با حالت تهاجمی گفت:
- بس کن سام بفهم چی از اون دهنت بیرون میاد وقتی حرف میزنی بخصوص اگه اون طرف مقابل یه دختر باشه.
سام با چهره سرد و بی‌احساس و پوزخند به عقب رفت و مسخره وار گفت:
- هه جالب شد؟!
مانی نگاه تهدید واری بهش انداخت و زیر لب بهش گفت:
-هردو تون از اینجا گم بشید.
سام جلوتر از ساناز از سالن بیرون رفت. ساناز هم آخرین نگاه مظلومش رو به مانی انداخت و با حالت دویدن دنبال سام رفت.
مانی یه نگاه عاجز بهم انداخت و با حالت مظلوم گفت:
- خسته‌ام کردن دیگه.
بعد وارد دفتر شد من‌ هم فرست رو غنیمت شمردم و وارد آبدارخانه شدم و یه معجون که مامان قبلاً به من و فادیا برای آرامش اعصاب یاد داده بود درست کنیم حاضر کردم و به سمت دفترش رفتم و دو بار به در ضربه زدم و بعد از اجازه وارد دفتر شدم.
مانی: اون چیه؟
با خنده گفتم:
- آب شنگولیه بعد از خوردنش اعصاب خوردی برطرف.
سرش رو به صندلی تکیه داد و در حالی که به سقف نگاه می‌کرد خندید و دستش رو دراز کرد تا بخوره ازش.
مانی: اوم، چه خوب شده پس امیدی هستی.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم که یهو یه چیزی یادش اومده باشه در حالی که فنجون روی لبش بود دستش رو به حالت این‌که صبر کنم بالا گرفت بعد با حالت جدی گفت:
- یه چند روز سفر افتاده برامون.
- برامون؛ یعنی منم باید باشم؟!
- آره.
- متاسفم ولی بابا به احتمال زیاد نذاره که بیام باید یه نفر دیگه رو ببری.
- خب، اگه با پدرت حرف زدم و موافق شد؟!
سرم رو یکم تکون دادم که یعنی حرفی ندارم اون هم گفت که سعی می‌کنه بابا رو راضی کنه.
تا وقتی که رفتم خونه فقط دعا می‌کردم بابا بذاره برم چون واقعاً مهم‌ترین فرصت زندگیم محسوب می‌شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
بالاخره شب با کلی التماس و خواهش از طرف مانی و نگاه‌های مظلوم من بابا اجازه رو صادر کرد اما با شرط این‌که تا اتفاقی افتاد یا چیزی احتیاج داشتم تماس بگیرم و لازم به ذکر باشه که روزی شش‌صد بار باید با خودش یا مامان تماس می‌گرفتم.
قرار شد دو روز دیگه راه بیوفتیم و بریم سمت محل کار.
موقعی که داشتم مانی رو بدرقه می‌کردم یهو برگشتم سمتم که بخاطر حرکت ناگهانیش از ترس دو قدم به عقب رفتم.
مانی با لحن شوخ طبعی گفت:
- خوب شده اجازه داد بیای من که حوصله اون دخترهای فس‌فسو رو نداشتم.
- مگه مجبور بودی حتماً دختر ببری؟
- آخه شما خانما توی این مسائل بیشتر حرفه‌ایی هستین برای همین اگه یه خانم باشه بهتره ما مردا زیاد حوصله کل‌کل و بگو مگو نداریم یهو میزنیم به سیم آخر.
با خنده سری تکون دادم و درحالی که به در اشاره می‌کردم گفتم:
- د برو خونه‌اتون دیگه داری مزاحمت ایجاد می‌کنی.
مانی: هرموقعه که رفتیم می‌ندازمت تو کوچه بخوابی که دیگه به من نگی مزاحم.
بعدش هم سوار ماشین شد و آروم شروع به حرکت کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
( آرمان )
نیم ساعتی داشتم از این سر اتاق به اون سر اتاق می‌رفتم که خیلی یهویی در اتاقم باز شد و پشت بندش صدای مهیسا اومد:
- سلام بر آرمان‌خان بی‌مرام.
ای درد و آرمان‌خان ای مرض و آرمان‌خان.
- مهیسا اصلاً حوصله ندارم میشه تنهام بذاری حتی اگه شده یه روز.
مهیسا: آخه الی گفت حالت چند روزیه زیاد نرمال نیست.
- الینا غلط کرد با هفت جدش.
یهو مهیسا عصبی شد و با حالت طلبکار و پرسش‌گرانه‌ایی اومد سمتم و توی صورتم غرید:
- تو چرا همچین شدی آرمان دیگه مثل سابق نیستی میفهمی اصلاً منی هم هست چرا فقط به فکر خودتی هان؟!
بازوهای لاغرش رو محکم توی دستم گرفتم و فشار دادم و در همون حال عصبی گفتم:
- چون دوست ندارم چون هیچ‌وقت ازت خوشم نیومده چون حالم ازت بهم می‌خوره و دنبال یه راهم از شرت خلاص شم حالا فهمیدی یا نه یا بیشتر بهت توضیحش بدم؟
یهو چشم‌هاش پر از اشک شد حق هم داشت هرکی جای اون بود زده بود توی دهنم.
مهیسا بازوهاش رو آروم از دست‌هام بیرون کشید و با بغض حرفش رو به زبون آورد:
- تو حق نداری این‌جور با من حرف بزنی چیکار کردم که همچین کاری باهام می‌کنی مگه بجز خوبی چی از من دیدی لعنت به تو لعنت بهت مردتیکه‌ی... .
بقیه حرفش رو بخاطر اشک‌هاش نتونست بگه؛ دستش رو جلوی دهنش گرفت و از اتاق بیرون زد.
خیلی برام جالب بود خودش میپرسید چیکار کرده ازش متنفرم فکر کنم باید نامزدی قبلیم رو بهش یادآوری کنم. به درک، ولی مطمئنم فردا باز هم با پررویی برمی‌گرده.
در کشوی کمد رو باز کردم و یه سیگار از پاکت بیرون آوردم و بدون اینکه با فندک روشنش کنم همون‌جور روی لب‌هام گذاشتمش و با نیشخند به رفتن مهیسا از پشت پنجره خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین