- Jun
- 276
- 2,661
- مدالها
- 2
آرمان: سلام، اگه میدونستم دیرتر میاومدیم خلوت زیباتون بهم نخوره.
سام خیلی عادی و خونسرد توی همون حالت لبخندی زد و گفت:
- الانم خیلی گرمِ و بهم نخورده صحبتهامون.
آرمان سری تکون داد و نگاهی به من انداخت انگار داشت میگفت گمشو از جلو چشمهام حرف دارم با این نفله.
خواستم برم که صدای رو مخ مهیسا اومد.
مهیسا: اوه پسر ببین کی اینجاست سام جون چطوری عزیزم؟!
توی دلم یه کثافت نثارش کردم و بیتوجه بهش رفتم و به الینا و زنعمو و عمو دست دادم و احوالپرسی کردم.
مهیسا: تحویل نمیگیرین.
- تحویل میگرفتی منم تحویل میگرفتم.
سام مثلا میخواست خوشمزگی کنه و مثل قاشق نشسته پرید وسط.
سام: اوه چه تحویل تو تحویلی شد.
نگاهم رو تیز به سمتش برگردوندم و با دندونهای چفت شده غریدم.
- از نمک زیادت فشارم رفت بالا.
بعد از جلوی چشمهای متعجبشون رد شدم و رفتم داخل که دیدم مامان و خاله مرجان و زنعمو آمنه و فادیا گرم گفتوگو هستن.
فادیا برگشت و چشمش به من افتاد و فرزاد هم نگاهش میخ من بود.
سری براشون به معنی چیشده تکون دادم که خیالشون راحت شد و روشون رو اونور کردن.
میدونم خیلی خواهر و برادر غمخوار و دلسوزی دارم.
صدای الینا و بعد دستش رو پشت سرم حس کردم که به کمرم زد.
الینا: دختر نیازی به این همه عصبانیت نیست.
- دارم فکر میکنم که سام و مهیسا چه موجودات چندشی هستن همین.
بعد هم با لبخندی از کنارش گذشتم و وارد آشپزخونه شدم.
دستهام رو توی هم قلاب کردم و چشمهام رو بستم که حس کردم یکی وارد آشپزخونه شد؛ و بعد هم صدای مانی توی گوشم پیچید.
مانی: آم، میشه یه لیوان آب بهم بدی آخه خیلی تشنمه.
- آ، آره بیا بشین برات آب خنک بیارم.
مانی همونطور سرسنگین پشت میز نشست و منتظر شد.
مانی: زندگی چطوره؟
- به روال تو چطوره آقای؟
از اینکه اینجور مجبور به نقش بازی کردن بودم متنفر بودم.
مانی: از اینکه چیزی یادت نمیاد کلافهام آخه حوصله جواب دادن سوال ندارم. مانی.
- منم از پرسیدن سوال خوشم نمیاد ولی مجبورم آقا مانی.
مانی سرش رو پایین انداخت و آروم خندید برای بار هزارم پیش خودم اعتراف کردم سام و مانی زمین تا آسمون فرق دارن از همه نظر با هم.
با صدای دوبارهاش وسط بحثی که شروع شده کلافه چشمهام رو بستم قول نمیدم امشب آرمان رو زنده بذارم... .
سام خیلی عادی و خونسرد توی همون حالت لبخندی زد و گفت:
- الانم خیلی گرمِ و بهم نخورده صحبتهامون.
آرمان سری تکون داد و نگاهی به من انداخت انگار داشت میگفت گمشو از جلو چشمهام حرف دارم با این نفله.
خواستم برم که صدای رو مخ مهیسا اومد.
مهیسا: اوه پسر ببین کی اینجاست سام جون چطوری عزیزم؟!
توی دلم یه کثافت نثارش کردم و بیتوجه بهش رفتم و به الینا و زنعمو و عمو دست دادم و احوالپرسی کردم.
مهیسا: تحویل نمیگیرین.
- تحویل میگرفتی منم تحویل میگرفتم.
سام مثلا میخواست خوشمزگی کنه و مثل قاشق نشسته پرید وسط.
سام: اوه چه تحویل تو تحویلی شد.
نگاهم رو تیز به سمتش برگردوندم و با دندونهای چفت شده غریدم.
- از نمک زیادت فشارم رفت بالا.
بعد از جلوی چشمهای متعجبشون رد شدم و رفتم داخل که دیدم مامان و خاله مرجان و زنعمو آمنه و فادیا گرم گفتوگو هستن.
فادیا برگشت و چشمش به من افتاد و فرزاد هم نگاهش میخ من بود.
سری براشون به معنی چیشده تکون دادم که خیالشون راحت شد و روشون رو اونور کردن.
میدونم خیلی خواهر و برادر غمخوار و دلسوزی دارم.
صدای الینا و بعد دستش رو پشت سرم حس کردم که به کمرم زد.
الینا: دختر نیازی به این همه عصبانیت نیست.
- دارم فکر میکنم که سام و مهیسا چه موجودات چندشی هستن همین.
بعد هم با لبخندی از کنارش گذشتم و وارد آشپزخونه شدم.
دستهام رو توی هم قلاب کردم و چشمهام رو بستم که حس کردم یکی وارد آشپزخونه شد؛ و بعد هم صدای مانی توی گوشم پیچید.
مانی: آم، میشه یه لیوان آب بهم بدی آخه خیلی تشنمه.
- آ، آره بیا بشین برات آب خنک بیارم.
مانی همونطور سرسنگین پشت میز نشست و منتظر شد.
مانی: زندگی چطوره؟
- به روال تو چطوره آقای؟
از اینکه اینجور مجبور به نقش بازی کردن بودم متنفر بودم.
مانی: از اینکه چیزی یادت نمیاد کلافهام آخه حوصله جواب دادن سوال ندارم. مانی.
- منم از پرسیدن سوال خوشم نمیاد ولی مجبورم آقا مانی.
مانی سرش رو پایین انداخت و آروم خندید برای بار هزارم پیش خودم اعتراف کردم سام و مانی زمین تا آسمون فرق دارن از همه نظر با هم.
با صدای دوبارهاش وسط بحثی که شروع شده کلافه چشمهام رو بستم قول نمیدم امشب آرمان رو زنده بذارم... .
آخرین ویرایش: