- Jun
- 276
- 2,662
- مدالها
- 2
حالا استاد گرامی کی بود؟ بله دایی غرغروی بنده بود که رو به هیچ احدی هم نمیداد و با من هم کلا انگار جنگ خونی داره توی دانشگاه. هرکی حواسش به یه جایی بود؛ یکی خوابش میبرد یکی تو فکر عمیق بود. مهی هم همهاش داشت دم گوشم زار میزد حیف این دل مهربونم دستم رو بسته وگرنه یکی میخوابوندم تو دهنش حوصلهام رو سر برد نگاه ملیکا و سها کردم باز داشتن یواشکی با گوشی چت میکردن اونم وسط کلاس. بالاخره زنگ خورد و همه با عجله از کلاس بیرون رفتن. منم با آرامش وسایلم رو که جمع کردم بلند شدم که برم ولی دایی صدام زد. روی پاشنه پا چرخیدم سمتش و منتظر خیره شدم بهش.
دایی: شنیدم رضا همراه خانوادهاش برگشتن.
- آآ، آره دیروز بود که برگشتن خواستن غافلگیرتون کنن که انگار خبرها زودتر به شما رسیده.
دایی یه سر تکون داد و خیلی خشک گفت:
- باشه میتونی بری.
***
ملیکا: نمیدونم فک و فامیلای این یارو چطور تحملش میکنن؟ مرتیکه گند دماغ.
- حیف... حیف واقعاً اگه این روژان احمق دست من بود تیکه پارهاش میکردم دخترهی لااِلا... .
صدای سها بلند شد که با هیجان کنترل شدهایی به ما در حالی که داشت نگاه پشت سرمون میکرد گفت:
- وای نگاه اونجا رو ملی باز اون عاشق کشته مردهات داره میاد.
ملیکا سرش رو میون دستهاش گرفت و با عجز نالید.
ملیکا: وای خدایا من از دست این پسره چیکار کنم آخه؟
- هیچی جانم تو فقط کافیه یه بله بدی دیگه ولت میکنه و مزاحمت نمیشه و بجاش همیشه ور دلته.
ملیکا خواست حرفی بزنه که صدای علیرضا پسر مودب و مهربون کلاسمون از پشت سرمون شنیده شد.
علیرضا: سلام، ام ببخشید مزاحم شدم خواستم... خواستم این رو بهتون بدم.
بعد دست کرد توی یه پاکت که دستش بود و سه تا کارت دعوت ازش بیرون کشید و به سمتمون گرفت.
علیرضا: ام، جمعه مراسم عقدمِ حتما تشریف بیارین خوشحال میشم.
چشمهای من و سها از حدقه در اومده بود نگاهی به ملیکا کردم که سعی در مهار خندهاش داشت انگار باور نداشت به این حرف. بلند شد و با خوشحالی رو به علیرضا گفت:
- من که حتما میام؛ مبارکتون باشه آقا علیرضا خیلی خوشحال شدم.
دهن من و سها رو کسی نبود ببنده فکمون به زمین چسبیده بود و نگاه اون دوتا میکردیم. علیرضای بیچاره از این حرکت ملیکا مشخص بود بدجور ترسیده.
علیرضا سریع خداحافظی کرد و رفت سمت در خروجی دانشگاه. ملیکا با خنده خیره علیرضا بود ولی یهو نمیدونم چی شد که حالتش تغیر کرد و اشکهاش روی گونههاش رو خیس کردن.
سها: پس تو چته؟
ملیکا انگار که منتظر یه تلنگر بود با گریه اول نگاه ما کرد و با حالت دو رفت سمت پارکینگ.
دایی: شنیدم رضا همراه خانوادهاش برگشتن.
- آآ، آره دیروز بود که برگشتن خواستن غافلگیرتون کنن که انگار خبرها زودتر به شما رسیده.
دایی یه سر تکون داد و خیلی خشک گفت:
- باشه میتونی بری.
***
ملیکا: نمیدونم فک و فامیلای این یارو چطور تحملش میکنن؟ مرتیکه گند دماغ.
- حیف... حیف واقعاً اگه این روژان احمق دست من بود تیکه پارهاش میکردم دخترهی لااِلا... .
صدای سها بلند شد که با هیجان کنترل شدهایی به ما در حالی که داشت نگاه پشت سرمون میکرد گفت:
- وای نگاه اونجا رو ملی باز اون عاشق کشته مردهات داره میاد.
ملیکا سرش رو میون دستهاش گرفت و با عجز نالید.
ملیکا: وای خدایا من از دست این پسره چیکار کنم آخه؟
- هیچی جانم تو فقط کافیه یه بله بدی دیگه ولت میکنه و مزاحمت نمیشه و بجاش همیشه ور دلته.
ملیکا خواست حرفی بزنه که صدای علیرضا پسر مودب و مهربون کلاسمون از پشت سرمون شنیده شد.
علیرضا: سلام، ام ببخشید مزاحم شدم خواستم... خواستم این رو بهتون بدم.
بعد دست کرد توی یه پاکت که دستش بود و سه تا کارت دعوت ازش بیرون کشید و به سمتمون گرفت.
علیرضا: ام، جمعه مراسم عقدمِ حتما تشریف بیارین خوشحال میشم.
چشمهای من و سها از حدقه در اومده بود نگاهی به ملیکا کردم که سعی در مهار خندهاش داشت انگار باور نداشت به این حرف. بلند شد و با خوشحالی رو به علیرضا گفت:
- من که حتما میام؛ مبارکتون باشه آقا علیرضا خیلی خوشحال شدم.
دهن من و سها رو کسی نبود ببنده فکمون به زمین چسبیده بود و نگاه اون دوتا میکردیم. علیرضای بیچاره از این حرکت ملیکا مشخص بود بدجور ترسیده.
علیرضا سریع خداحافظی کرد و رفت سمت در خروجی دانشگاه. ملیکا با خنده خیره علیرضا بود ولی یهو نمیدونم چی شد که حالتش تغیر کرد و اشکهاش روی گونههاش رو خیس کردن.
سها: پس تو چته؟
ملیکا انگار که منتظر یه تلنگر بود با گریه اول نگاه ما کرد و با حالت دو رفت سمت پارکینگ.
آخرین ویرایش توسط مدیر: