جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,877 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
حالا استاد گرامی کی بود؟ بله دایی غرغروی بنده بود که رو به هیچ احدی هم نمی‌داد و با من هم کلا انگار جنگ خونی داره توی دانشگاه. هرکی حواسش به یه جایی بود؛ یکی خوابش می‌برد یکی تو فکر عمیق بود. مهی هم همه‌اش داشت دم گوشم زار میزد حیف این دل مهربونم دستم رو بسته وگرنه یکی می‌خوابوندم تو دهنش حوصله‌ام رو سر برد نگاه ملیکا و سها کردم باز داشتن یواشکی با گوشی چت می‌کردن اونم وسط کلاس. بالاخره زنگ خورد و همه با عجله از کلاس بیرون رفتن. منم با آرامش وسایلم رو که جمع کردم بلند شدم که برم ولی دایی صدام زد. روی پاشنه پا چرخیدم سمتش و منتظر خیره شدم بهش.
دایی: شنیدم رضا همراه خانواده‌اش برگشتن.
- آآ، آره دیروز بود که برگشتن خواستن غافلگیرتون کنن که انگار خبرها زودتر به شما رسیده.
دایی یه سر تکون داد و خیلی خشک گفت:
- باشه می‌تونی بری.
***
ملیکا: نمی‌دونم فک و فامیلای این یارو چطور تحملش می‌کنن؟ مرتیکه گند دماغ.
- حیف... حیف واقعاً اگه این روژان احمق دست من بود تیکه پاره‌اش می‌کردم دختره‌ی لااِلا..‌. .
صدای سها بلند شد که با هیجان کنترل شده‌ایی به ما در حالی که داشت نگاه پشت سرمون می‌کرد گفت:
- وای نگاه اونجا رو ملی باز اون عاشق کشته مرده‌ات داره میاد.
ملیکا سرش رو میون دست‌هاش گرفت و با عجز نالید.
ملیکا: وای خدایا من از دست این پسره چیکار کنم آخه؟
- هیچی جانم تو فقط کافیه یه بله بدی دیگه ولت میکنه و مزاحمت نمیشه و بجاش همیشه ور دلته.
ملیکا خواست حرفی بزنه که صدای علیرضا پسر مودب و مهربون کلاسمون از پشت سرمون شنیده شد.
علیرضا: سلام، ام ببخشید مزاحم شدم خواستم... خواستم این رو بهتون بدم.
بعد دست کرد توی یه پاکت که دستش بود و سه تا کارت دعوت ازش بیرون کشید و به سمتمون گرفت.
علیرضا: ام، جمعه مراسم عقدمِ حتما تشریف بیارین خوشحال میشم.
چشم‌های من و سها از حدقه در اومده بود نگاهی به ملیکا کردم که سعی در مهار خنده‌اش داشت انگار باور نداشت به این حرف. بلند شد و با خوشحالی رو به علیرضا گفت:
- من که حتما میام؛ مبارکتون باشه آقا علی‌رضا خیلی خوشحال شدم.
دهن من و سها رو کسی نبود ببنده فکمون به زمین چسبیده بود و نگاه اون دوتا می‌کردیم. علی‌رضای بی‌چاره از این حرکت ملیکا مشخص بود بدجور ترسیده.
علی‌رضا سریع خداحافظی کرد و رفت سمت در خروجی دانشگاه. ملیکا با خنده خیره علی‌رضا بود ولی یهو نمی‌دونم چی شد که حالتش تغیر کرد و اشک‌هاش روی گونه‌هاش رو خیس کردن.
سها: پس تو چته؟
ملیکا انگار که منتظر یه تلنگر بود با گریه اول نگاه ما کرد و با حالت دو رفت سمت پارکینگ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
با بی‌خیالی نگاه حیاط می‌کردم که بارون نم‌نم می‌بارید و هوا رو شفاف کرده بود و بوی نم بارون از پنجره به داخل می‌اومد. امروز عمو رضا اینا قرار بود برن خونه خودشون و بعد از چیدن کمی از وسایل برن خونه دایی مهدی.
آرمان نگاهش رو به من که پشت پنجره ایستاده بودم دوخت و دستش رو آهسته جوری که بقیه متوجه نشن برام تکون داد به معنی خداحافظی اما نمی‌دونم اون نگاه سرد و پوزخندش چه معنی می‌داد. باید اعتراف کنم که آرمان واقعاً پسر مرموزیه و البته بعضی اوقات کمی شیطون؛ توی این یک روز با حرف‌ها و نگاه‌هاش کاملاً می‌تونست من رو تحریک کنه که بیشتر برم دنبال گذشته‌ام اما حیف که بی‌نتیجه بود... .
بالاخره از در بیرون رفتن و با یه بوق کوتاه ماشین رو به حرکت در آوردن. در سالن باز شد و فرزاد با بی‌حوصله‌گی گفت:
- هوف، حیف شد کاش یکم بیشتر می‌موندن با این‌که یک روز بیشتر این‌جا نبودن اما خیلی بهشون عادت کرده بودم.
مامان: انشال... این روزا دیگه میرن خونه خودشون دیگه هر موقعه دلت خواست برو ببینشون.
در حال تماشای گفت‌گوی بین مامان و فرزاد بودم که موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن. نگاه صفحه‌اش که داشت خاموش و روشن می‌شد کردم شماره ناشناس بود با تعجب آهسته و با شک دکمه سبز رو کشیدم و جواب دادم.
- الو، بله؟
یهو صدای سها که با ترس و لرز صحبت می‌کرد اومد که گفت:
- پری، تو رو خدا بیا آدرس بیمارستانی که برات می‌فرستم؛ ملیکا حالش خوب نیست بدبخت شدیم.
- چی میگی، چی‌شده، چیکار کرده بیمارستان برای چی؟!
سها: آدرس رو برات می‌فرستم وقت نیست الان من باید برم پیشش.
تماس رو قطع کرد و بلافاصله یه آدرس از بیمارستان برام فرستاد. با دو رفتم و هر طور بود فرزاد رو راضی کردم من رو برسونه به بیمارستان. توی راه پوست لبم رو این‌قدر جویید بودم که لبم به سوزش افتاد و خون اومد. تا رسیدیم سریع پیاده شدم و رفتم سمت یکی از پرسنل بیمارستان و ازشون شماره اتاق رو پرسیدم پا تند کردم اون سمت و با حجوم در اتاق رو باز کردم که صدای شاکی سها به گوش رسید که گفت:
- هوی سگ هار آروم‌تر، می‌خوای پول در رو هم بزاری روی دستمون؟
با شتاب به سمت ملیکا رفتم و با بغض نگاه چهره بی‌جون و رنگ پریده‌اش کردم و گفتم:
- ملی، خواهری چی شدی تو آخه چرا این‌جور شد؟
سها: احمقِ دیگه رفته قرص خورده.
- برای چی؟
سها: اسکله دیگه این رو هنوز نشناختی؟
خواستم خیر سرم زر بزنم که در اتاق باز شد و یه دکتر میانسال وارد شد نگاهی به من انداخت و گفت:
- شما خواهر بیمار هستین؟
- نه دوستش هستم.
دکتر: خانواده‌ایی ندارن؟
- مسافرتن آقای دکتر، خبری از این موضوع ندارن.
دکتر سری تکون داد که نمی‌دونم از روی تاسف بود یا این‌که خواست بگه متوجه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
بعد از معاینه از اتاق بیرون رفت. نگاهی به سها انداختم و گفتم:
- امشب تو پیشش می‌مونی؟
سها: من!؟ نه بابا امشب مهمون داریم اگه نرم مامان پوست کله‌ام رو می‌کَنه تا همین الانش هم دیر رفتم.
- خب پس من امشب رو این‌جا می‌مونم تو دیگه برو.
بعد از رفتن سها با مامان تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم که قراره کجا بمونم و بعد از این‌که اجازه رو صادر فرمودن کنار تخت نشستم و به صورت رنگ پریده و چشم‌های بسته ملیکا خیره شدم. ای کاش سر به سر زندگی خودش نمی‌ذاشت و همون اول قبول می‌کرد؛ نمی‌دونم شاید هم مشکلی داشته و نتونسته واقعاً قبول کنه هر کی یه مشکلی داره... .
***
بعد از مرخص کردن ملیکا اون رو به خونه‌اشون بردم و خواستم اون‌جا بمونم که نذاشت و گفت که بهتره حالش و نیاز به تنهایی داره تا با موضوع‌های پیش اومده کنار بیاد. وقتی رفتم خونه دیدم آرمان هم اون‌جا هست و خودش و فرزاد دارن پچ‌پچ می‌کنن و آهسته می‌خندن که وقتی نگاهشون به من افتاد خنده‌اشون بیشتر شد خیلی تعجب کردم زیر لب یه دیوونه نثارشون کردم و رفتم لباس‌هام رو عوض کردم. مامان و فادیا بدجور داشتن خونه رو مرتب می‌کردن وقتی پرسیدم مامان با حالت تته‌پته‌ گفت که قراره برای فادیا خاستگار بیاد اما نمی‌دونم چرا همه‌اش به من می‌رسیدن و بهم یاد می‌دادن چیکار کنم وقتی اومدن و چطور رفتار کنم. فادیا از من کوچیک‌تر بود ولی خواستگار زیاد داشت منم داشتم اما به دلیل این‌که دعوا راه می‌افته وقتی متوجه میشم دیگه تصمیم گرفتن به من چیزی نگن و از همون‌جا ردشون کنن. آرمان همه‌اش نگاه چهره گیجم می‌کرد و سرش رو می‌نداخت پایین و می‌خندید انگار زده بود به سرش پسره‌ی خل وضع.
***
توی آشپزخونه نشسته بودم و با انگشت‌هام روی میز ضرب می‌گرفتم و داشتم نقشه می‌کشیدم وقتی مهمون‌های عزیزمون رفتن چطور حال مامان خانوم رو بگیرم. ماجرا از این قرار بود که خواستگارها برای بنده اومده بودن و خانواده گرامی هم من رو گول زدن و چقدر خوب هم پیچوندن قضیه رو. همین‌طور داشتم حرص می‌خوردم که آرمان وارد آشپزخونه شد و با پوزخند تمسخر آمیزی اومد نشست روی صندلی کنارم و گفت:
- حالت چه‌طوره؟
با حرص خندیدم و گفتم:
- خیلی خوبم اصلاً خوش‌ حال‌تر از من تو دنیا نیست.
آرمان: اگه یکی دیگه جای تو بود الان تو فضا سیر می‌کرد به‌خاطر خواستگار.
بدون ربط به حرفش گفتم:
- تا حالا کسی بهت گفته چه پا قدم نحسی داری؟ واقعاً پا قدمت برای من نحس بود.
آرمان: تو میتونی راجبش فکر کنی اینطور که من دیدم خانواده خوبی هستن.
این حرفش رو تمام داشت با لحن مسخره‌ایی می‌گفت و کاملا مشخص بود داره دستم می‌ندازه.
پریسا: ببینم اصلا تو کی و چرا اومدی؟
بعد از ظهر نیم ساعت قبل از کلاست اینجا بودم؛ بعدش هم من در کنار دندون پزشکی بعضی امور شرکت دستمه اومدم پیش عمو تا چندتا سند رو بردارم همین.
همون لحظه مامان صدام کرد که چای ببرم تا... لاالا... ‌‌‌.
با حرص چای ریختم توی فنجون‌ها و به سمت سالن رفتم. توی راه لبخند به لبم آوردم و با خودم گفتم همین امشبِ خجالتی نباید باشه سریع جوابشون می‌کنم و میرن پی کارشون.
***
- خب؟
مامان: من فکر می‌کردم این‌ها اگه بیان تو نظرت تغییر کنه و شانس رو کرد و... .
- مامان، من رو دل توام؟
مامان: نه نه این چه حرفیه من فقط... .
فرزاد: بی‌خیال دیگه ببرید قضیه رو راستش رو بخوای من هم راضی نبودم بهتره به پری هم فشار نیارید.
از حمایت فرزاد خوش‌حال برادر بی‌خاصیتم بالاخره یه بار درست و درمون یه حرفی زد. اگه متوجه بشه با خودم در موردش چی گفتم قطعاً همین الان از گفته خودش پشیمون میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
چشم‌هام بسته بود ولی خواب نبودم و متوجه صداهای اطرافم می‌شدم دلم یه جوری بود انگار بالا پایین می‌شد و استرس زیاد داشتم اما درگیری فکری جز ملیکا نداشتم که اون هم خوب بود و نیاز به نگرانی نداشتم. همین‌طور که چشم‌هام بسته بود و سعی داشتم بخوابم صدای موبایلم مثل مته رفت رو مخم. با بد خلقی سرم رو بلند کردم و موهام که جلوی صورتم ریخته بودن رو کنار زدم.
با اخم نگاه صفحه موبایل کردم. شماره ناشناس؟!
آروم دستم رو کشیدم رو دکمه سبز و گرفتمش کنار گوشم.
- الو؟
صدای خش‌خشی از اون‌طرف اومد ولی جواب نداد:
- الو، شما؟
- الو؟
صدای آشنایی نبود صدای یه مرد بود یه صدای خش‌دار و ترسناک که با همین یک کلمه تونست بدنم رو به لرز بیاره... .
- شما؟!
مرد ناشناس: پریسا عباس زاده.
با اخم از روی تخت بلند شدم و گوشی رو جا به جا کردم:
- خودمم گفتم شما؟!
صدای بوق ممتدد باعث شد نگاهی به شماره بندازم ولی اصلا برام آشنا نبود... .
***
روژان سر خوش در سالن رو باز کرد و با لبخند ذوق زده‌ایی یه سلام بلند گفت که چهره‌ام رو در هم کردم و با ترش رویی گفتم:
- باز قیافه نحست رو دیدم.
زن ‌عمو که کنارش ایستاده بود با خنده که مشخص بود حرفم رو به شوخی گرفته گفت:
- عه پری این‌جور نگو به دخترم شاید دیر یا زود هم دیگه رو نبینید اون‌وقت یاد این روزها می‌افتید حسرت می‌خورید.
با لحن تمسخر آمیزی گفتم:
- آره خیلی از الان دارم حسرت می‌خورم که ای کاش اون روز دیر برسه.
مامان و زن‌ عمو کنار هم نشستند که زن‌ عمو شروع کرد.
زن ‌عمو: والا سمانه جان من زیاد وقت ندارم سریع شروع کنم که کار زیاده باید برم.
مامان سری تکون داد و گفت:
- خب بگو عزیز.
زن ‌عمو: یکی اومده خاستگاری روژان ازش خوشش اومده گفته چون دختر چشم و دل پاکیه... .
به این‌جای حرفش که رسید آب‌ پرتقال تو گلوم گیر کرد و کمی از دهنم بیرون زد و نتونستم طاقت بیارم و شروع کردم به خندیدن. یه نگاه بهشون انداختم و خنده‌ام رو جمع کردم و الکی رو به مامان گفتم:
- مامان آرمان اوندفعه یه چیزی گفت خیلی خنده‌‌دار بود گفت به تو بگم یادم رفت برای همین خنده‌ام گرفت یادم باشه بعداً بهت بگم.
مامان چشم غره‌ایی بهم رفت و روش رو اون‌ور کرد که روژان از فرصت استفاده کرد و آروم جوری که زن ‌عمو اینا نشنون گفت:
- شماره‌ی آرمان رو داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
با دهن نیمه باز و نگاهی پوچ بهش خیره شدم.
روژان: هوم؟
- برای چی؟!
روژان: همین‌طور.
به عادت همیشگی ابروی سمت راستم رو بالا بردم و دستی بین ابروهام کشیدم و گفتم:
- آره دارم، خب؟
روژان نگاهی به مامان و زن‌عمو انداخت و منتظر شد دوباره بحثی رو شروع کنن و وقتی مطمئن شد حواس کسی بهش نیست توی جاش کمی تکون خورد و چشم‌های خمارش رو بهم دوخت و گفت:
- می‌تونم داشته باشمش؟
بدون تعلل گفتم:
- نه.
روژان: ای بابا آخه شنیدم دندون پزشکه... .
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:
- صد تا دندون پزشک هست بهتر از آرمان.
روژان که از حاضر جوابی من انگار حرصش گرفته بود مشتش رو یواش به دسته‌ی مبل کوبید و فکش رو جلو داد و تکونش داد. قطعاً نیت شومی داشت که دنبال شماره‌اش بود از روزی که چشمش بهشون خورده بود دندون تیز کرده مثل بقیه... . مثلاً داشت ازدواج می‌کرد دختره‌ی کند ذهن.
***
- خاک تو سرت می‌خوای خودت رو با دست‌های خودت بدبخت کنی الحق که فلج مغزی هستی.
سها با ناز گفت:
- ای بابا مگه هر کی ازدواج کرده بدبخت شده؟ ایش!
- نه عزیزم تو بدبخت نشی اون بی‌چاره بدبخت میشه، دلم واسه‌اش می‌سوزه با تو به کوری میره.
سها با صدای جیغ‌جیغوش گفت:
- زهر مار میام میام میزنم تو دهنتا.
- خب بابا اصلاً از تو بهتر نیست کلاً یه دختر خوب و زن زندگی پیدا میشه اونم تویی.
سها: پس چی؟
- خب دیگه زیادی حرافی کردی حالا گمشو مزاحمم نشو.
سها: مراحمم بای عشقم.
قبل از این‌که بتونم چیزی بهش بگم قطع کرد آخرش من سر این ملیکا و سها رو به دیوار می‌کوبم با این بای گفتنشون. همین‌طور داشتم با خودم غر می‌زدم مثل همیشه که یهو در اتاق باز شد و متعجب به آرمان که دستش خشک شده بود رو دست‌گیره و نگاه من می‌کرد نگاه کردم این چرا همه‌اش خونه ما بود.
آروم زیر ل*ب گفتم:
- بسم‌الله... تو از کجا اومدی جنی مگه؟!
امیر: اِه یادم رفت این اتاق توِ.
خواست بره بیرون که بلند گفتم:
-راستی آرمان...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
آرمان با پاشنه پاش چرخید سمتم و منتظر نگاهی بهم انداخت.
- ام چیزه روژان... دختر عموم رو که می‌شناسی؟
آرمان سرش رو تکون داد و یکی از ابروهاش رو بالا داد.
- خب شماره‌ات رو می‌خواست.
امیر: خب همین بود؟
- آره همین بود.
آرمان: برای چی می‌خواستش؟
- شنیده دندون پزشک هستی می‌گفت می‌خواد بیاد معاینه‌اش کنی.
آرمان : خب دادی بهش؟
بی رو درواسی گفتم:
- نه دیگه بهش گفتم صدتا دندون پزشک بهتر از توام هست برو پیش همونا.
چشم غره‌ایی بهم رفت و گفت:
- تو خوشت از اون نمی‌اومد چرا نون من رو بریدی؟
درحالی ‌که داشتم کتابم رو بر می‌داشتم و از اتاق بیرون می‌رفتم گفتم:
-به این خاطر که مطمئن بودم درد مریضت دندونش نبود.
به در بسته تکیه داد و باز هم پوزخندش رو لب نمایان شد و با چشم‌های مشکیش بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا با خانواده‌ات نمیری اصفهان؟
- از مسافرتی که فقط خانواده خودم باشن خوشم نمیاد.
آرمان ابرویی بالا انداخت.
- امروز حرکت می‌کنن می‌دونی که باید بیای خونه ما؟
فکم رو تکون دادم و سری به نشونه تائید بالا پایین کردم.
***
مامان: دیگه سفارش نکنم بهت، آرمان حواست به این بچه باشه من این رو به شما سپردم.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و کلافه گفتم:
- هوف مامان مگه من بچه‌ام خب باشه حواسم هست چرا این‌قدر تو ترسویی آخه؟
مامان: باشه دیگه حرف اضافه نزن رفتی اون‌جا خاله آمنه رو اذیت نکنی کاری چیزی داشت کمکش می‌کنی.
با انگشت شصت و اشاره‌ام بین ابروهام رو یکم ماساژ دادم و با لبخند حرصی برای مامان سر تکون دادم. بالاخره بعد از ساعت‌ها صحبت و نصیحت حرکت کردن.
آرمان: هوف خدایی زنعمو از مامان من بدتره.
سرم رو تکون دادم و یه هوم گفتم هر دومون داشتیم پیاده می‌رفتیم سمت خونه‌اشون که صدای یه ماشین رو شنیدیم برگشتیم و نگاه پشت سرمون کردیم با سرعت داشت می‌اومد سمت ما هر لحظه داشت نزدیک‌تر می‌شد خشک شده بودم سر جام و با تعجب نگاه ماشینی که هر لحظه داشت نزدیک‌تر می‌شد می‌کردم. یهو دستم کشیده شد و پرت شدم اون‌طرف.
ماشین با سرعت رد شد و برای یه لحظه و چند ثانیه ایستاد انگار که داشت نگاه ما می‌کرد و دوباره حرکت کرد. با شوک نگاه آرمان کردم که می‌خواست از فرصت استفاده کنه و بره سمت ماشین اما طرف سریع از اون محل خارج شد. آرمان اومد سمتم و نشست کنارم.
آرمان: حالت خوبه، چرا نگاه اطراف نمی‌کنی و فقط سرت رو میندازی پایین همینجور میری؟
گیج نگاهش کردم معنی حرفش رو متوجه نمی‌شدم دستم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم.
بعد از یک دقیقه با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- گاو خودتی.
متعجب نگاهم کرد و انگار منتظر بود منظورم رو بهش بگم ولی بی‌توجه بهش نگاهم رو به رو به رو دوختم.
***
وارد حیاط که شدیم الینا رو دیدم که منتظر دم در مونده بود به دیدن ما پا تند کرد و اومد سمتمون سعی کردم حالم خوب باشه و تا حدودی هم موفق بودم.
الینا: وای پری خیلی خوب شد که اومدی این‌جا.
به لحجه الینا خندیدم و گفتم:
- وقتی این‌جور صحبت می‌کنی حس می‌کنم داری ادای این دخترهایی که تازه رفتن خارج و همه چیز رو یادشون رفته رو در میاری.
الینا کوتاه خندید و گفت:
- خب چی‌کار کنم همه زندگیم اون‌طرف بوده همه‌اش خارجی صحبت می‌کردم دیگه سخته ایرانی رو رَوون بلد باشم.
- پس این داداشت چه‌طور بلد این‌قدر خوب حرف بزنه؟
آرمان: من با بیشتر افرادی که باهاشون در ارتباط بودم ایرانی و فارسی بلد بودن برای همین سختم نیست صحبت کردن.
سری تکون دادم و حرکت کردم سمت ساختمون چون اون دوتا رو می‌ذاشتی تا خود صبح من رو همون‌جا تو حیاط ول می‌ذاشتن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
وارد خونه که شدم بوی خوب یه عطر خاص مشامم رو پر کرد. نفس عمیقی کشیدم و نگاه اطراف کردم. رنگ دکوری که من عاشقش بودم توی خونه‌ی بزرگ و مجللشون خود نمایی می‌کرد. مشکی و طلایی واقعاً رنگ خاصی بود.
زنعمو از پله‌ها پایین اومد و هم‌زمان بلند گفت:
- الی پس آرمان کی میاد... .
حرفش با دیدن من نصفه موند و با لبخند به سمتم قدم برداشت و در حالی که می‌خواست باهام رو بوسی کنه با لحن مشتاقی گفت:
- عزیز دلم کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. خوبی پری؟
و نگاه نگرانی به صورت من و نگاهی به ارمان همیشه بی‌خیال انداخت.
زنعمو: چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم و با لبخند حرفش رو تکذیب کردم.
- رنگ من؟ نه بابا حتما چون دیر بیدار شدم این‌جور شده.
زنعمو ابرویی بالا انداخت و لبخند شیطونی زد و یهو با حالت مشتاق برگشت سمت آرمان و گفت:
- راستی آرمان مهیسا تماس گرفت گفت که می‌خواد بیاد این‌جا.
آرمان ابروهاش رو بالا انداخت و یه سر تکون داد و باشه‌ایی گفت و به سمت در مشکی رنگی که کنار راه ‌پله‌ها بود رفت و کم لطفی نکرد و با تمام محبت در رو بهم کوبید. فکر می‌کنم اتاق خودش بود.
رو کردم سمت زنعمو و با لبخند ملیح گفتم:
- مهیسا، چه اسم قشنگی.
زنعمو: آره اسمش مثل خودش قشنگِ.
زنعمو از ما دور شد و الینا بهم نزدیک شد و گفت:
- اوه اصلاً هم این‌جور نیست. مهیسا خیلی بدِ و همین‌طور نچسب و لوس اَه.
با تعجب نگاهش کردم که خنده‌ایی کرد و گفت:
- اونا هم چند سالی اون‌ور زندگی می‌کردن و یه جورایی خودش و آرمان نامزدن.
- یه جورایی؟!
الینا دستم رو گرفت و بردم سمت طبقه بالا و در همون حال که جلوتر از من راه می‌رفت گفت:
- ولشون کن مهم نیست. آرمان علاقه‌ایی بهش نداره و به اجبار مجبور به این کار شده همین روز‌ها هم می‌خواد به طور قطعی بگه که نمی‌خوادش اما مهیسا انگار که واسه‌اش مهم نیست و خیلی کَنه‌اس هر چقدر هم آرمان بهش می‌فهمونه که بهش علاقه نداره اون بدتر میشه فکر کن دیگه چقدر ناجوره که آرمان ما که مثلا همه از اخلاقش می‌ترسیم این چطور خودش رو می‌خواد قالب کنه.
در یه اتاق رو باز کرد و من رو به داخل هل داد.
- خب بالاخره بعد از اون همه پله رسیدیم به مقصد این هم از اتاق من.
با تعجب نگاه اطراف کردم و در همون حال گفتم:
- فکر می‌کردم مثل این دخترهای دیگه عاشق صورتی باشی و دکور اتاقت صورتی با ترکیب سفید باشه.
الینا: اوه حرفش هم نزن من از رنگ صورتی متنفرم برای دکور اتاق خوابم.
ترکیب رنگ اتاق مشکی و بنفش بود تخت و موکت ترکیبی از بنفش و رگه‌هایی از طلایی داشتن توی تاقچه کمدش هم تمام کتاب و لوازم‌های تزئینی کوچیکی بود که اتاق رو قشنگ جلوه می‌داد.
***
مهیسا: اتفاقاً آرمان جان هم فکر می‌کنم لباس کوتاه بپسنده.
صورتم رو جمع کردم و با تعجب گفتم:
- لباس عروس کوتاه؟ آخه به چه درد می‌خوره؟ چه بد سلیقه.
مهیسا با اون لحن لوس و افاده‌ایش پشت چشمی نازک کرد و با بدبینی گفت:
- اتفاقا مدلش دیگه جا افتاده شما ندیدی عزیزم.
- روز به روز مدل‌های مضخرف‌تری داره جا میوفته‌.
آرمان: من کی گفتم لباس عروس کوتاه خوبه؟ اون خودت بودی که اسرار می‌کردی حتماً باید کوتاه باشه. درضمن انقدر جلو نرو مهیسا خانم روزگار همیشه به وفق مراد پیش نمیره.
و جوری متمرکز شد سمت مهیسا که انگار می‌خواست یه چیزی رو از چشم‌هاش بهش یاد آوری کنه.
مهیسا خم شد سمتش و دستش رو روی دست آرمان قرار داد که باعث شد آرمان اون رو به شدت پس بزنه و ازش فاصله بگیره.
مهیسا: آرمان جانم امروز حالت خوب نیست انگار.
من و الینا هم زمان صورتمون رو جمع کردیم و ادای عق زدن در آوردیم که از چشم اون دوتا هم دور نموند.
آرمان: تو نباشی من عالیم.
زنعمو امیر و الینا رو صدا زد و اونا هم بلند شدن و رفتن. مهیسا برگشت سمتم و با پوزخند و لحنی که انگار قصد نیش زدن داشت گفت:
- حال سام چه‌طوره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
اخم‌هام درهم شد و سرم رو کج کردم و با لحن آروم و جدی گفتم:
- متوجه نشدم؟!
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد.
مهیسا: اوه دختر خودت رو نزن به اون راه، ادای اون دخترهایی رو درنیار که قصد فراموش کردن رو دارن.
صدای بی‌خیال و سرد آرمان اومد.
آرمان: مهیسا، بس کن.
مهیسا با بی‌خیالی چرخید سمت آرمان و با لبخند مزخرفی گفت:
- ای بابا شما چتون شده؟ این که کلاً می‌خواد بگه من نمی‌شناسمش توام که نمیزاری حرفم رو بزنم.
آرمان: چرت نگو بلند شو ببرمت خونه‌... .
مهیسا نذاشت آرمان حرفش رو کامل کنه با لحن متعجب که معلوم بود ضایع شده گفت:
- وا کجا من الان اومدم!
آرمان: دم در منتظرتم.
الینا که انگار از یه جنگ تن به تن پیروز بیرون اومده بود با لبخند پیروزی به مهیسا نگاه کرد و گفت:
- خداحافظ مهی جون.
مهیسا با چهره پرخاشگری به سمت الینا چرخید و گفت:
- درست اسم من رو بگو.
***
فادیا: حیف که نیستی خیلی خوبه این‌جا.
- اگه اون‌جا طلا هم بباره من پام رو نمیزارم.
فادیا: از حماقتتِ.
- خفه شو تو بزرگ و کوچیک حالیت نیست؟
صدای فرزاد از اون طرف اومد که گفت:
- حالیمونِ ولی ما میگیم بزرگ بودن به عقلِ نه قد و سن.
خودش و فادیا شروع کردن به خندیدن با لحن حرصی گفتم:
- چه جالب خواهر و برادر دست به دست هم دادین هوم؟
نمی‌دونم چم شده بود و از ظهر حرصی شده بودم و انگار فرصت خوبی گیر آورده بودم که حرصم رو سر فادیا و فرزاد خالی کنم. برای همین در ادامه حرفم با لحن دل‌خور و عصبی گفتم:
- واقعاً براتون متاسفم.
و بدون این‌که منتظر جوابشون باشم گوشی رو قطع کردم. چند بار تماس گرفتن ولی سریع ردش می‌کردم بعد صدای پیام گوشیم اومد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم چندتا پیام از طرف فادیا بود و همین‌طور فرزاد. بدون توجه به حرف‌هاشون گوشی رو اون‌ور انداختم.
***
آرمان: درست خوبه؟
پریسا: بد نیست.
آرمان: زنعمواینا برای نامزدی دختر عموت رفتن اصفهان و تو گفتی که قراره تنهایی برن. الان تو دروغ گفتی یا من رو دور زدی؟
پریسا: هر دوتاش. فکر می‌کردم اگه نرم حداقل خودم تنها می‌مونم خونه ولی زدحال بدی بود.
آرمان: الان یعنی این‌جا... .
سریع حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه این‌جور نیست لطفاً از این فکرها نکن اتفاقا این‌جا خیلی خوش‌حال هستم ولی خونه خودمون یه جورایی راحت‌تر بودم.
با لحنی که جدیدا از جدیت و سرد بودن در اومده بود گفت:
- می‌دونم چی میگی ولی تو فکر نباش من امروز تنها این‌قدر خونه موندم وگرنه از صبح تا شب یا شرکتم یا مطب هستم.
پریسا: حالا دندون پزشک قابلی هستی یا فقط دندون‌های مردم رو از جا در میاری و جایگزینی نمی‌ذاری براشون؟
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- مگه این‌که یکی مثل تو این تهمت رو بهم بزنه.
پریسا: من تهمت نزدم فقط ازت پرسیدم کارت چه‌طوره.
آرمان: کارم خوبه ولی شرکت برام مهمتره تا دندونپزشکی چون بهش علاقه ندارم ممکنه ادامه ندم.
- ای بابا حیف شد.
آرمان : حالا برای چی اصفهان‌ نامزدی رو برگزار کردن؟
پریسا: چون روژان خانم عمر کردن برای این‌که آشنایی خودش و پسره اون‌جا بوده اصفهان باید نامزدی برگزار بشه.
***
سها: وای دختر تو چه باحال حرف می‌زنی.
الینا: اوه خدا اتفاقاً پری هم یه همچین چیزی بهم گفته بود. دست خودم نیست آخه هنوز عادت نکردم.
سها: با ما عادت می‌کنی تو فکر نباش.
یه نگاه به ملیکا انداختم که هنوز تو لک بود.
پریسا: سهی این که هنوز همون‌جوره.
سها: درد و سهی. آره این حالا حالاها کج می‌مونه.
یه نگاه به سها انداختم و گوشه لبم رو پایین دادم.
الینا: اوم دخترها کلاستون دیر نشه؟
سها که انگار خیلی از الینا و بخصوص لحن حرف‌ زدنش خوشش اومده گفت:
- فدات بشم من که بیشتر از خودمون تو فکر کلاسمونی. تو حالا جدی می‌خوای بمونی توی محوطه تا ما کلاسمون تموم بشه؟
الینا: آره هوا خوبه توی فکر نباش.
با دخترها بلند شدیم و به سمت کلاسمون حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
وقتی وارد کلاس شدم چشم چرخوندم و مهی رو دیدم که با حالت سرد و رنگی پریده صندلی آخر نشسته بود و مطمئناً اگه بمب هم می‌زدی کنارش متوجه نمی‌شد.
چون می‌دونستم برای چی این‌جور شده دیگه لازم به پرسیدن نبود و رفتم صندلی کنارش نشستم که سرش رو چرخوند و با پوزخند گفت:
- انگار تو برای عقدش مشتاق نبودی که الان این‌جا نشستی!
متقابلاً پوزخندی زدم و گفتم:
- نه کلاً اگه بخوای بدونی اینِ که من توی مسائلی که به روژان ربط داشته باشه وارد نمیشم چون مثل خودش نچسبِ اون کار.
استاد اومد و همه به احترامش بلند شدن.
این استادِ خیلی لات بود خانم مهناز کرمی حدوداً چهل سالش بود و یکم خنده دار بود چهره‌اش خط چشمش رو همیشه کج می‌کشید یکیش رو به پایین یکیش رو به بالا، ابروهاش هم همین‌طور بود. یه جوری لات راه می‌رفت که آدم خوف می‌کرد. نگاهش که می‌کردم یاد محله‌های قدیمی می‌افتادم.
این‌قدر آروم صحبت می‌کرد که کم‌کم داشت خوابم می‌گرفت. نمی‌دونم چه‌قدر داشت حرف می‌زد و درس می‌داد فقط می‌دونم که سوالات رو می‌نوشتم و جوابشون رو علامت می‌زدم اما حواسم پی درس نبود.
استاد کرمی: خانم پریسا، شما برای من بگو که برای پیشرفت بیشتر کشور به چه چیزهایی نیاز داریم؟
الان من چی بگم همین الان سؤالش رو داده یک دقیقه هم فرصت حفظ متن رو نداد. الانِ که برام منفی رو رد کنه و صفر بزاره جلوی اسمم. سریع از جام بلند شدم و تا خواستم حرف بزنم به الیناز که داشت با بغل دستش صحبت می‌کرد با تشر گفت:
- خانم فرخی خفه شید دیگه.
الیناز چند دقیقه با عصبانیت نگاه استاد کرد و گفت:
- استاد یعنی چی که میگین خفه شو خب درست و حسابی بهم بگین ساکت منم حرفی نمی‌زنم.
استاد: من چند بار بهتون بگم ساکت و شما تکرار می‌کنید این کارتون رو؟
همین‌طور استاد و الیناز داشتن با هم بحث می‌کردن که حس کردم زیادی ایستاده موندم و پاهام داره درد می‌گیره آروم سر جام قرار گرفتم و از فرصت استفاده کردم و متن پرسش رو سریع خوندم و یکمش رو برای این‌که حداقل نمره‌ایی بگیرم خوندم.
با خودم گفتم هر کی گفته لعنت بر دهنی که بی‌موقع باز شود من عوض می‌کنم این قانون رو و میگم قربون دهنی که بی موقع باز میشه و حرفی میزنه الان اگه این بحث بالا نمی‌اومد منم نمره نمی‌گرفتم.
***
سها: سگ‌ خور مثل سگ شانس داره حالا اگه شانس ما بود صفر رو همون موقع برامون رد می‌کرد.
پریسا: آره خدا روی الیناز رو بگیره بالاخره یه جایی این وراجی‌های بی موقعه‌اش به درد خورد.
الینا سها و ملیکا رو جلوی خونه‌اشون پیاده کرد و به سمت خونه خودمون حرکت کرد که اون‌جا یه سر بزنم و از اوضاع اون‌جا خبر دار بشم.
در سالن رو باز کردم که حس کردم خونه یکم خاک گرفته با این‌که یه روز بیشتر نیست این‌جا نبودیم.
الینا: عاشق خونه‌اتون هستم بهم آرامش میده.
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
صدای قدم زدن الینا رو می‌شنیدم که با کفش‌های پاشنه بلندش داشت به اطراف خونه سرک می‌کشید.
پریسا: سام رو می‌شناسی؟
دیگه صدای قدم‌هاش به گوشم نرسید.
پریسا: می‌دونم که می‌شناسیش با این‌که خیلی بیشتر از بقیه یعنی تقریباً از سن کمتر از بیست سال خارج از کشور زندگی کردی. لطفاً دیگه از جواب به من تفره نرو. شاید چیزی تغییر نکنه ولی من باید از گذشته‌ام خبر دار بشم و بدونم چرا؟ و بخاطر چه کسی... .
الینا: من بهشون قول دادم؛ یعنی بهتره بگم همه ما بهم قول دادیم گذشته رو پیشت بازگو نکنیم.
پریسا: الینا، من به کسی نمیگم که چیزی بهم گفتی.
الینا: شرمنده پری از آرمان بپرس این جریان رو منم مثل تو همون اول به فراموشی سپردم یه جورایی فقط تنها فرقمون اینِ که تو واقعاً فراموش کردی و من به ظاهر فراموش کردم.
بعد صدای در سالن رو شنیدم. بغضم گرفته بود. بدون دلیل یا شاید هم دلیل داشتم اما نمی‌خواستم خودم رو ضعیف نشون بدم.
نفس عمیقی کشیدم و منم از خونه خارج شدم که دیدم الینا دم در یهو به یه پسر مو مشکی سیلی محکمی زد اما اون پسر با لبخند نگاهش رو به الینا دوخت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
سریع پا تند کردم و به سمت در ورودی رفتم که ببینم چه‌ خبر شده!
کنار الینا قرار گرفتم و نگاهی به اون پسر قد بلند که موها و چشم‌های مشکی و دماغی که مشخص بود عمل شده‌اس کردم و با خشونتی که توی چهره و صدام بی‌داد می‌کرد رو به الینا گفتم:
- چی‌ شده، چه غلطی کرده؟!
الینا که چهره‌اش عصبی بود اما با ترس و چشم‌هایی که انگار التماس توشون موج می‌زد با تته‌پته گفت:
- هی‌... هیچی فقط مزاحم شده بود.
پسره: آ... از تو انتظار نداشتم دیگه الی جان فکر می‌کردم تو حداقل بهش بگی.
الینا: خفه شو تو حق نداری اسمم رو بیاری غلط می‌کنی که مخففش می‌کنی.
پسره پوزخندی زد و یه قدم به الینا و همین‌طور منی که بهش چسبیده بودم نزدیک شد.
پسره: همیشه که پیش پری جان نیستین یه روز همه چیز رو می‌ندازم کف دستش. سلام به داداش آرمان برسون الی جان.
الینا از عصبانیت قرمز شده بود و زیر لب داشت حرف‌هایی می‌زد که بی شک معلوم بود داره فحش میده.
الینا: ازت خواهش می‌کنم اگر برخوردی با آرمان داشتم یا دعوامون شد دخالتی نداشته باشی.
پریسا: نکنه این زرافه سام بود؟!
الینا: نه، یعنی... اصلاً ولش کن.
پریسا: من یه روز از زیر سنگ هم شده این حقیقت پنهون رو متوجه میشم.
الینا: چه شریِ که ما رو گرفته آخه؟
این حرف رو زیر لب گفته بود ولی من جوابش رو دادم.
پریسا: خب می‌تونی به راحتی با گفتنش خودتون رو از این شر خلاص کنید اصلاً من قول میدم حتی شوکه هم نشم.
الینا: این رو فقط میگی.
پریسا: اما اگه این سام بود واقعاً تف تو سلیقه‌ام.
الینا: الحمدل... نیست تو فکر نباش از این زشت‌تر بود ولی خب نچرال بود مثل این دماغ عملی نبود.
پریسا: با این‌که چیزی یادم نمیاد از گذشته اما با گفتن یه چیزایی متوجه شدم که عامل بدبختیم همین سامِ پس لطفاً ازش چیزی نگین پیشم.
الینا خنده‌ایی کرد و سرش رو پایین انداخت.
الینا، چهره جذابی داشت؛ چشم‌های آبی و لب‌های گوشتی و پوستی سفید و موهای خوش‌ حالت ابروهای پهن و نسبتاً کشیده که به صورتش خیلی می‌اومد و زیباییش رو چند برابر می‌کرد.
امیر هم چهره قشنگی داشت ( به چشم برادری ههه )
چشم‌های مشکی و درشتی که همیشه براق هستن. لب‌های متوسط و ابروهای کشیده و خوش حالت موهای که مشخصه خیلی نرم هستن.
داشت حوصله‌ام سر می‌رفت برای همین بحث مهیسا رو پیش کشیدم.
پریسا: مهیسا خیلی خوشگله ولی یه اخلاقی داره، بی‌رو درواسی بخوام بگم... .
الینا: آره می‌دونم زیادی چندشه. اَه نچسب.
پریسا: نه منظورم این نبود.
الینا: ای بابا خب بگو منظورت همینِ نزن تو برجکم.
با حیرت نگاه الینا می‌کردم و با خودم می‌گفتم که چرا این‌قدر ازش متنفره؟
پریسا: این‌جور نگو آخه چرا این‌قدر بدت میاد ازش؟
الینا: چی بگم منم مهیسا رو با این اخلاق گندش دوست داشتم اما خیلی وقت پیش یه حرکتی ازش دیدم که ازش بدم اومد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین