جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,687 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
پریسا: چه حرکتی؟!
الینا: خب اون‌موقعه‌ یعنی قبل از اینکه بخواد با داداشم نامزد باشه قبلش آرمان با یه دختر دیگه نامزد بود ولی مهیسا با نقشه جلو میاد و وقتی که یهویی آرمان رو وسط کافه‌ایی که اون رو نامزد قبلی آرمان میخواسته بیاد بغل میکنه همه چیز بهم میخوره و مامان‌اینا هم از خدا خواسته تا محبوبه یا همون نامزد سابق از آرمان جدا میشه میرن سراغ مهیسا اون موقعه هم آرمان زیاد مانع نشد یعنی مانع می‌شد ولی خب بخاطر اینکه مامان‌اینا ناراحت نشن مجبور شد بمونه تا الان که دیگه میخواد همه چیز رو بهم بزنه.
حرف‌هاش قابل باور نبود فکر نمی‌کردم مهیسا بخواد این‌جور کنه و به راحتی برای خوش‌حالی خودش زندگی دو نفر رو این‌جور از هم بپاشه.
پریسا: باور نمی‌کنم... .
الینا: می‌دونم ولی باور کن.
پریسا: الینا، لطفا قضیه من رو بگو.
الینا خیره نگاهم کرد ولی استرس توی چهره‌اش بیداد می‌زد اما شروع کرد:
- خب من تو و فادیا و آرمان و فرزاد و سام یه اکیپ بودیم و شما قبلا با هم بودید و یه رابطه کاملا عاشقانه داشتید و این رو همه یعنی من و فادیا و آرمان و مهیسا و فرزاد می‌دونستیم اما طی یه اتفاق یعنی یه حرف از سام زد زیر همه چیز و قضیه این بود که سام توی اون مدت زمان که با تو بود از یه دختر دیگه خوشش اومده بود و اومد و به تو گفت که نمیتونه ادامه بده و این‌جور شد که تو هم از ناراحتی و عصبانیت زیاد خودت رو از پنجره انداختی پایین و این‌جور که معلومه سام حرف‌هایی بهت زده که اگه گذشته رو به یاد بیاری چیزی جز نفرت و انتقام توی ذهنت شکل نمیگیره و از همین ما می‌ترسیم.
حرف‌های الینا انگار روم سنگینی می‌کرد و قدرت باور نداشتم.
پریسا: ی... یعنی من و سام با هم... .
الینا: آره همدیگه رو دوست داشتین ولی سام لغزید.
سرم یهو درد گرفت و نشستم. الینا با ترس اومد نزدیکم و باهام حرف میزد اما من متوجه نمی‌شدم چی میگه. اطراف داشت کم‌کم تار می‌شد بزور خودم رو سر پا نگه داشتم و دوباره به خونه خودمون برگشتیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
( آرمان )
هر چه‌قدر از الینا پرسیدم چرا این‌جور شد همه‌اش تفره می‌رفت و جواب سر بالا می‌داد اما مشخص بود که یه حرفی این بین زده شده که به این حال و روز افتاده. از دست الینا عصبی شده بودم چون می‌دونستم جلوی دهنش رو نمی‌تونه بگیره و از روی سادگی همه چیز میگه.
آرمان: الینا چیزی که بهش نگفتی ما بهم قول دادیم.
الینا: نه، ولی امروز یه نفر اومده بود اینجا.
بهش نزدیک شدم و دستام رو بهم قبلا کردم:
- کی؟
با پشت دست اشکی که از چشمش چکه کرده بود پاک کرد و آروم زمزمه کرد:
- مهرداد... ‌
- چی می‌گفت؟
الینا: چی بگه تحدید مثل همیشه وقتی که پری اومد که ببینه چی‌شده گفت که به زودی خودش بهش میگه تمام ماجرا رو.
نگاه مظلومش رو بهم دوخت و از اتاق بیرون رفت.
نگاهی به چهره غرق در آرامشش کردم چهره معمولی داشت نه زیادی خوشکل بود نه زیادی توی ذوق میزد به اندازه بود ولی بعضی حرکاتش مثل رک حرف زدنش زیادی روی مخ بود.
چشم‌هایی درشت داشت که بیشتر اوقات برای توجه به اطرافش ریزشون می‌کرد. مژه‌هایی که نه خیلی زیاد بودن نه خیلی کم. لب‌های متوسط. ابروها و دماغی متناسب با چهره‌اش که با توجه به سفیدی پوستش می‌تونست زیبایی چند برابرش رو به رخ کشید.
همین‌جور داشتم نگاه پریسا می‌کردم که صدای الینا به گوشم رسید.
الینا: ای کاش چیزی به یاد نیاره، من می‌ترسم.
- شاید اگه یادش بیاد انتقام نگیره از کجا معلوم شاید الکی ترسیدیم.
الینا نگاهم کرد و برای بار دوم از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
( پریسا )
آهسته چشم‌هام رو باز کردم نور کمی اذیت می‌کرد اما من لجوجانه با اخم چشم‌هام رو باز نگه داشتم.
نگاه آرمان که پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود کردم و زیر لب اسمش رو صدا زدم.
به طرفم برگشت و با چهره همیشه سرحال و خوش خنده و شیطونی که ازش بعید می‌دونستم گفت:
- بلند نشو الان می‌ترسم مثل اسلایم دوباره شل بشی رو دستمون‌.
حرفش خنده دار نبود و اتفاقاً بهم برخورد اما با این حال یکم خندیدم و بی‌حال سر جام نشستم.
پریسا: الینا کو؟
اخم کرد و گفت:
- پایین، تو سلام بلد نیستی واقعاً؟!
پریسا: نوچ، از کجا متوجه شدی؟
و خنده آرومی کردم. در اتاق باز شد و الینا نگاهی به من کرد و ابرویی بالا انداخت و رو به آرمان گفت:
- فندک توی ماشینت داری؟
پریسا: توی آشپزخونه هست که!
الینا: آخه انگار گازش تموم شده.
خواستم بلند بشم که الینا سریع گفت:
- نه تو بلند نشو الان آرمان میره.
آرمان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
پریسا: ام... اون مقصر نیست من یهو... .
همینطور خیره تلوزیون بودم و نگاه سریال محبوبم می‌کردم که صدای گوشی بلند شد نگاهی بهشون انداختم و متوجه شدم موبایل آرمانه.
آرمان: بله.
-: ... .
آرمان: الان دقیقاً چه فرقی به حال تو داره که من الان کجام؟
-: .‌‌.. .
امیر: عه... خب باشه؛ خونه عموم همون که دخترش رو دیروز دیدی البته الینا هم هست
نمی‌دونم نمیدونم طرف پشت خط چی گفت که آرمان پوزخند زد و گفت:
- در انتظاریم مادمازل.
و گوشی رو قطع کرد و یه احمق هم پشتش گفت.
یه نگاه بهم انداخت و با لبخند گفت:
- امشب مهمون ویژه داری دخترعمو.
متعجب نگاهش کردم:
- کی؟
آرمان: مهیسا.
دوباره نگاهم رو به تلوزیون دوختم و در همون حال جواب دادم:
- بنده فقط بلدم از خجالت غذاها در بیام وگرنه بلند نیستم آشپزی کنم. خودتون یه کاریش کنین.
آرمان سرش رو کج کرد و نگاهی بهم انداخت. نمی‌دونم چرا ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست و دلم قلقلکش شد از نگاهش.
پریسا: امروز یه پسره اومده بود این‌جا... .
آرمان: می‌دونم.
پریسا: من و الینا هم بهش حرف زدیم.
آرمان: می‌دونم.
پریسا: الان مهیسا میادها.
آرمان: خب بیاد اون‌وقت مجبوره خودش غذا درست کنه.
ابرویی بالا انداختم جواب‌هایی که بهم می‌داد باعث تعجبم شده بود انگار یه چیزیش شده بود و توی حال خودش نبود!
یهو یاد الینا افتادم و گفتم:
- الینا رو نیستش
آرمان بلند شد و رفت سمت در و قبل از این‌که خارج بشه گفت:
- عه یادم رفت گفت میره وسایلش رو از ماشین بیاره الان میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
مهیسا: وای آرمان امروز رفتم آتلیه وقت گرفتم برای روز دوشنبه که با هم بریم عکس یادگاری بگیریم داشته باشیم برای همیشه‌امون.
الینا: مهیسا اول بذار حداقل یه جشن نامزدی داشته باشین بعد فکر این عکس گرفتنای یادگاری باش.
آرمان: چرا به‌جای این‌که وقتت رو صرف این چیز‌های الکی کنی نمیرین باشگاه یکم لاغر بشی؟
مهیسا: من که از اندامم راضیم حالا چه چاق چه لاغر تو خودت همین‌جور من رو پسندیدی.
آرمان: مامان و بابا اینجور پسندیدنت؟!
مهیسا با پوزخند کوتاهی به آرمان خیره شد و سری تکون داد‌ و بعد نگاهی به من کرد و پشت چشمی نازک کرد و در حالی که با سر انگشت‌هاش شالش رو برای باد زدن به خودش تکون می‌داد و چشم‌هاش رو به سقف دوخته بود با لحن تمسخر بر انگیزی گفت:
- هوف، چه هوا خفه‌اس نمی‌تونم نفس بکشم.
فوری منظورش رو گرفتم و من هم گفتم:
- عزیزم می‌تونی بری حیاط و اون‌جا بشینی.
الینا پوزخند زد و گفت:
- دیگه حتما باید لاغر کنی مهی جون.
مهیسا کارد می‌خورد خونش در نمی‌اومد هرچی می‌گفت الینا یا خود آرمان یه جواب از آستینشون براش در میاوردن که بزنن تو ذوقش طفلی.
***
موبایلم توی دستم شروع به زنگ خوردن کرد نگاهی به صفحه‌اش انداختم اسم علیرضا هم دانشگاهیم روی صفحه خود نمایی می‌کرد.
پریسا: الو؟
علیرضا: سلام پریسا خانم شناختی؟
پریسا: آره شناختم علیرضا هستی درسته؟
علیرضا: آره خودمم خوبین شما؟
پریسا: ممنون به خوبی کاری داشتی؟
علیرضا: آره راستش شماره ملیکا خانم رو می‌خواستم‌.
با تعجب به سمت اتاق رفتم و جواب دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
پریسا: شماره ملیکا رو می‌خوای چی‌کار؟!
علیرضا: راستش کار واجبی باهاشون دارم خدمت خودشون عرض کنم اگه جایز دونستن خودشون به شما میگن.
پریسا: باشه الان برات می‌فرستم.
بعد از خداحافظی سریع با ملیکا تماس گرفتم و قضیه رو بهش گفتم اون هم گفت که اشکال نداره و شماره رو بهش بدم؛ من هم شماره رو براش ارسال کردم.
وقتی رفتم پایین دیدم که مهیسا و الینا هنوزم با هم در جدالن و باز هم الینا پیروز بود و مهیسا بازنده.
آرمان: خب دیگه مهیسا و الینا بلند شین ببرمتون خونه.
الینا: پس پری چی؟!
آرمان: فعلاً شما رو برسونم بعد میام دنبالش.
مهیسا: وا عزیزکم خب چه کاریه ما که همه مقصدمون یکیِ و جا به اندازه کافی هم هست.
آرمان فقط نگاهی به دوتاشون انداخت و با یه منتظرم دم در رفت بیرون.
مهیسا عصبی به من زل زد ولی الینا با شیطونی چشمکی زد و اشاره‌ایی به مهیسا که داشت با حرص به سمت در می‌رفت اشاره کرد؛ و آهسته گفت:
- داره از عصبانیت جر میخوره.
لبم رو به دندون گرفتم و با خنده دستم رو به علامت خاک برسر به سمتش گرفتم.
خودم هم متعجب شدم و می‌خواستم هر چه سریع‌تر ببینم دلیل این کارش چی بود به قول مهیسا ما که مقصدمون یکیِ و جا هم به اندازه کافی تو ماشین بود پس دلیلش چی می‌تونست باشه؟!
بلند شدم برم طبقه بالا که آیفون رو زدن. متعجب از این‌که کی این وقت شب قرار بود بیاد به سمت آیفون رفتم ولی کسی رو ندیدم و فقط تاریکی بود اما دوباره آیفون زده شد.
پریسا: بله، بفرمایید!
اون فرد: ... .
پریسا: ببخشید شما کی هستید؟!
اون فرد: در رو باز کن.
وحشت زده از صدای اون پسر سریع آیفون رو گذاشتم و به عقب رفتم.
گوشی رو از روی اپن آشپزخونه برداشتم و به دنبال شماره آرمان می‌گشتم که بالاخره پیداش کردم اما حیف که دیر شده بود. دستی روی شونه‌ام قرار گرفت با هین کوتاهی برگشتم که همون پسر دم در رو دیدم ا نگاهش خیلی بد بود.
با ترس یک قدم عقب رفتم اما اون جلو نیومد با اون پوزخندش گفت:
- آخی ترسیدی؟!
پریسا: ت... تو کی هستی؟!
پسر: نترس مزاحم نیستم همسایه جدیدم اومدم فقط یکم با هم صحبت کنیم.
بعد از حرفش یه قدم نزدیک شد.
می‌خواستم همون‌جا زار بزنم اما می‌دونستم بدتر میشه.
دستش رو روی بازوم قرار داد که داد زدم و گلدون روی اپن رو پرت کردم سمتش اما جا خالی داد و فاصله بینمون رو به صفر رسوند.
اشک از چشم‌هام اومد پایین و مجبور شدم چشم‌هام رو محکم روی هم قرار بدم دیگه نا امید شده بودم و کاری از دستم بر نمی‌اومد فقط آرزوی مرگ توی دلم بود اما با صدای در سالن از من فاصله گرفت.
آرمان (با فریاد): داری چه غلطی می‌کنی؟!
و تا رسید بهش یه مشت خوابوند کنار چشمش.
با شوک نشستم روی زمین و نگاهم رو به درگیری اون دو نفر دوختم اما اصلاً حواسم پی هیچ کدومشون نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
دست و پاهام می‌لرزید دلم یه جوری شده بود انگار حالت تهوع داشتم. قطره اشکی از گوشه چشم چپم با سماجت پایین کشید خودش رو.
بغض توی گلوم حس خفگی بهم می‌داد؛ اگه بلایی سرم میومد اونوقت... .
بزرگترین شانسم رسیدن سر وقت آرمان بود.
بعد از چند دقیقه یا شاید هم بیشتر آرمان یه لگد دیگه نثار اون پسر کرد و زیر ل*ب فحش رکیکی بهش داد و پسره که تقریباً جنازه شده بود رو زیر بغلش رو با خشونت گرفت و به سمت حیاط برد.
آروم بلند شدم و رفتم سمت اتاق‌ خوابم و سریع رفتم توی حمام و در رو آروم بستم و پشت در نشستم.
صدای قدم‌های آرمان از پشت در اومد و بعد صدای ضربه‌ایی که به در زد.
آرمان: پری، بیا بیرون پسره دیگه تا شعاع هشتاد کیلومتریت هم پیداش نمیشه تموم شد بیا بیرون لطفا و تا وقتی هم که مامانت‌اینا برنگشتن خونه ما میمونی.
بغضم هنوز توی گلوم سنگینی می‌کرد ولی اشکام مثل ابر بهار پایین میریختن کاش مامان‌اینا سریع بیان احساس غریبی بدی نسبت به اطرافیان بهم دست داده بود دوست داشتم تنها باشم ولی از تنهایی هم می‌ترسیدم.
اشکای مزاحم که یه سره میریختن رو پاک کردم و با سری پایین در رو باز کردم.
امیر چند ثانیه رو به روم موند و بعد به سمت در اتاق رفت و منم به دنبالش حرکت کردم.
***
نگاهی به ملیکا که هیجان زده داشت درمورد حرف‌هایی که علیرضا بهش زده به ما می‌گفت کردم.
ملیکا: وای خدای من باورم نمیشه بخاطر من توی روی پدر و مادرش در اومده و بهشون گفته که میخواد نامزدی رو بهم بزنه اونم بخاطر من وای یکی من رو بگیره الانِ که پس بیوفتم.
سها با لب و لوچه آویزون و اخم‌های در هم نگاه ملیکا می‌کرد آخرشم طاقت نیاورد و با حالت تشر به ملیکا گفت:
- بسه بابا نکنه اون موقعه که اینا رو بهت گفته این کولی بازیا رو در میاوردی آبرومونو بردی تو فضا؟!
ملیکا: اَه خفه سهی بجای خوشحال شدنته؟
یهو سها قیافه‌اش رو به طرز مسخره‌ایی شاد کرد و با صدای تو دماغی و بلندی گفت:
- وای عشقم خیلی خوشحالم یه‌ منگل بدتر از خودت عاشقت شده هاهاها.
ملیکا پوکرفیس نگاهش کرد و گفت:
- منگلم خودتی حسود بخیل.
درحالی که سرم توی جزوه بود و داشتم مطالب رو تندتند و با دست خط خرچنگ قوباغه‌ایی می‌نوشتم گفتم:
- ملیکا به قول سها واقعا اینجور که نکردی وقتی بهت گفت حرفاش رو؟!
ملیکا شاکی از اینکه ما این بحث رو پیش کشیدیم گفت:
- اَه مگه اسکلم ایش آبروم‌ رو بردید آبروتون بره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
با حرف ملیکا خنده‌امون گرفت و سری تکون دادیم.
با ویبره گوشی سها که زیر دستم بود گوشی رو به سمت سها هل دادم و با دست به بازوی سها زدم که متوجه بشه.
سها با دیدن صفحه گوشی اخمی کرد و آروم از کنارمون بلند شد و فاصله گرفت بعد جواب داد.
همینجور که چشمم به سها بود گوشم پی حرف‌های ملیکا هم بود یهو سها دستش رو توی هوا تکون می‌داد جوری که انگار کسی رو به روش باشه بعد هم قطع کرد و حالت عادی خودش رو حفظ کرد اومد سمت ما.
سها: خب ادامه می‌دادی.
ملیکا: تموم شد دیگه ادامه نمیدم کاملاً مشخص حرف‌هام براتون اهمیت نداره اصلا شما رفیق نیستین.
بعدش هم سرشو تو گوشی کرد و با لبخند یه چیز‌هایی تایپ کرد.
یهو سرم تیر کشید و صحنه‌های کوتاهی توی ذهنم نقش می‌بستن و دوباره تاریک می‌شد.
یه پسر و خودم توی پارک بودیم.
خودم لبه‌ی پنجره؛ پسری که کاملا نزدیک صورتم بود و گفت هیچ حسی بهت ندارم. آرمان که یه سیلی محکم توی صورتم زد و فرزاد و آرمان که داشتن با سرخوشی به اون پسره دست می‌دادن. یه چیزای آشنا یه صحنه‌های آشنایی داشتن جلوی چشمم و ذهنم عبور می‌کردن.
دوباره تکرار شدن و سرم گیج می‌شد و انگار که با سوزن دارن به سرم آسیب میزنن.
بلند شدم که برم صورتم رو آبی بزنم ولی چشم‌هام سیاهی رفت و افتادم زمین.
سها و ملیکا دو طرف دست‌هام رو گرفتن و سعی کردن بشینم روی صندلی؛ اما نمی‌تونستم حرکت کنم و تمام وزنم روی سها و بیشتر ملیکا بود.
***
زنعمو: خوب شد که آوردینش ممنونم ازتون.
سها در حالی که داشت نگاه اطراف می‌کرد چشم‌هاش رو به سمت من بعدم به زنعمو دوخت و گفت:
-عام، خواهش میکنم پری مثل خواهرمونه فقط به چشم دوست نمیبینمش.
تو دلم گفتم "چه لفظ قلمی هم میاد عق".
زنعمو شربت گل رو به سمتم گرفت و گفت:
- بخور عزیزم رنگ به روت نمونده.
شربت رو ازش گرفتم و یه نفس خوردم همه‌اش رو چون خیلی شربت گل دوست داشتم.
آرمان یهویی وارد اتاق شد و گفت:
- الینا تو پاو... .
با دیدن من توی اون وضعیت و لیوان توی دستم و چهره‌های آشفته زندایی و سها و ملیکا با تعجب پرسید:
- اینجا چه خبره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
خودم رو یکم زیر پتو قایم کردم و نگاهم رو بهش دوختم.
زنعمو: مثل اینکه حالش بد شده آوردنش خونه.
آرمان: چرا چطور حالش بد شده کسی مزاحم شده بود؟
سها: نه... نه مزاحم چی کی بخواد مزاحم بشه فقط نمیدونیم چی شو یهویی سرش گیج رفت همین.
آرمان سری تکون داد و گفت:
_ اگه چیزی احتیاج بود یا حالش بد شد بهم اطلاع بدید؛ من رفتم خداحافظ.
زنعمو: به سلامت پسرم.
-زنعمو الینا کو؟
زنعمو: رفته تا بازار یکی دوساعت دیگه برمیگرده.
کم‌کم حالم بهتر شد و با سها و ملیکا شروع به حرف زدن کردم اما اون بین یه تصاویر محو از یه پسر و آرمان یا فرزاد یا خودم میدیدم همونایی که چندساعت قبل دیده بودم!
کم‌کم هوا رو به تاریکی رفت و سها یه آژانس گرفت و خودش و ملیکا رفتن. با رفتن اونا انگار جو خیلی برام سنگین و غریب طور بود ترجیح دادم کتاب موردعلاقه‌ام رو بخونم.
با خوندن کتاب چشم‌هام سنگین شدن و به خواب رفتم.
با لبخند به پسری که قدش یکم ازم بلندتر بود و موهای تقریبا پر پشتی داشت و مشکی بودن خیره نگاه می‌کردم.
پسر: پریسا، چیزایی که میگم شاید برات خوشایند نباشه. من... من نمیتونم باهات باشم.
لبخندم محو شد پسر جسورانه سرش رو بالا گرفت و گفت:
_ دوست ندارم حتی یه سر سوزن اصلا حسی بهت ندارم همون اولا هم بهت یه جورایی به منظور رسوندم که تو سرگرمیِ منی و الان ازت میخوام که دیگه توی زندگیم نباشی.
بلند شدم ولی از یه جای بلند مثل پرتگاه افتادم و باعث شد از خواب به شدت بپرم‌.
نفس عمیق کشیدم و با گریه ع*ر*ق پیشونیم رو گرفتم و آروم زمزمه کردم اسمش رو:
_ سام...!
***
به تصویر محوی که ازم توی شیشه دودی پنجره افتاده بود خیره بودم. شاید الان که همه چیز رو به یاد آوردم زندگی تغییر کنه ولی کسی متوجه نشه که چیزی به یاد آوردم شاید همین نگفتن و خودم رو زدن به اون راه و دنیای تاریکی سابق کمک کنه پیداش کنم و آروم آروم انتقامم رو ازشون بگیرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
به سمت پله‌های طبقه پایین که رفتم متوجه صدای آرمان و خودش که از نیمه در مشخص بود شدم:
- آقای ملکی اون سندی که دادی دست ما جعلی بوده شما فکر کردی ما ان‌قدر خریم که متوجه نباشیم؟
چندلایه سکوت کرد و دوباره ادامه داد:
- آها خب مرد حسابی من اینا رو ببرم به قاضی و وکیل نشون بدم که تو تا بیست سال باید آب خنک بخوری یعنی فکر اینجاش رو نکردی؟
از راه‌پله صدای قدم‌هایی شنیدم و برای ضایع نبودن منم به سمت پله‌ها به قصد پایین رفتن حرکت کردم که دیدم عمو رضا آهسته داره به طبقه بالا میاد از چهره جمع شده‌اش مشخص بود زانوهاش درد می‌کنه هنگام بالا اومدن.
با لبخند و آروم بهش سلام کردم که سرش رو بالا گرفت و متقابلا لبخند زد و گفت:
- سلام دخترم خوبی، آمنه گفت امروز حالت خوب نبوده الان روبه‌راهی؟!
- ممنونم عمو جان بله با کمک‌ها و لطف زن‌عمو خوبم.
و بعد به سمتش رفتم و کمک کردم به اتاقش بره.
روی تخت که نشست آهسته گفت:
- دستت درد نکنه باباجان باعث زحمتت شدم‌.
- این چه حرفیه وظیفه‌اس.
خواستم برگردم که با سر رفتم تو سی*ن*ه یه نفر سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به آرمان اخمو انداختم یه ببخشید زمزمه کرد و منتظر شد از اتاق خارج بشم مشخص بود حرف مهمی داره. سریع از اتاق خارج شدم و دیگه صرف نظر کردم برم پایین.
***
فرزاد: الو پری؟
_ بله؟
فرزاد: بیا دیگه من کار دارم همینجورشم این چند روز وقتم الکی بخاطر یه مراسم عقد دو هزاری گرفته شده توام درک کن لطفاً
_ خیلی غر میزنی یکم تحمل کن اومدم، بیا تموم شد.
روسریم رو روی سرم درست کردم و بعد از تشکر و خداحافظی از نعمو‌اینا از خونه بیرون زدیم.
از اینکه مامان‌اینا برگشتن کلی خوشحال بودم چون خونه عمو رضا جو کسل کننده و غریبه‌ایی بهم دست می‌داد. عینک دودی رو روی چشم‌هام تنظیم کردم و خودم رو توی آینه کوچیکی که همیشه همراهم هست نگاه کردم و گفتم:
_ فرزاد.
فرزاد: هوم؟
_ روژان چه شکلی شده بود؟
فرزاد: شاید باورت نشه ولی مثل آدم لباس می‌پوشید و مثل آدم حرف میزد و مثل آدمم رفتار می‌کرد؛ خلاصه آدم شده بود و آبرومون رو خوب حفظ کرد.
زیر لب یه شکر خدا گفتم و آهنگ رو پلی کردم ولی با پیچیدن موسیقی توی فضا یهو بغض ته گلوم که تا الان آروم نشسته بود شروع کرد به ورجه وورجه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
باورم نمی‌شد هنوزم این آهنگ رو داشتم شاید اگه حافظه‌ام رو به دست نمی‌اوردم این آهنگ رو به یاد نمی‌آوردم و با لذت گوشش می‌دادم اما... .
فرزاد: پریسا این چند روز بدون ما خوش گذشت؟
لعنتی الان باید این سوال رو بپرسی؟ حتی نمی‌تونستم حرکت کنم می‌ترسیدم با کوچیک‌ترین حرکت فرو بپاشم و لو برم هر طور بود با همون بغض در حالی که داشتم شیشه ماشین رو پایین می‌آوردم ‌که بغض صدام توی برخورد شدید باد گم بشه جواب دادم:
_ بد نبود؛ شما چی بدون زندگی کردن با من راحت بودین؟!
فرزاد با لبخند برگشت سمتم و نگاهی بهم انداخت و عینکش رو از چشمم گذاشت روی موهاش و گفت:
_ راستش رو بخوای خیلی خوش گذشت. ولی خب تا وقتی که روژان بود هم نیازی به حس کردن جای خالیت رو نداشتیم.
بعدم شروع کرد به خندیدن.
_ عه یعنی من رفتارام مثل روژانه؟ غرورم شکست هعی.
فرزاد: مثلش نیست ولی هر دوتاتون در یه حد رو اعصابین‌‌.
_ واقعاً که.
فرزاد همچنان یه نگاهی بهم انداخت و خندید.
***
فادیا: وای بعدشم لباسش از دو طرف ساتن داشت و سفید و گلبهی رنگ بود خیلی خوشکل بود خیلی.
مامان: کجاش خوشگل بود خیلی زشت بود خیلی جلف بود اَه من که خوشم نیومد.
بخاطر حرف مامان خیلی خوشحال شدم و با لبخند پیروزمندانه‌ایی به فادیا نگاه کردم که با حرص گفت:
_ وای مامان تو رو خدا اینا رو به کسی نگی بیچاره خیلیم خوب بود.
بعدشم رو به من با تشر گفت:
_ تو چته نیشت باز شده حالا خودتم می‌بینیم روز نامزدیت چی میپوشی‌.
بعدم بلند شد و رفت توی حیاط.
مامان: وا این چشه انقدر سنگ روژان رو به سی*ن*ه میزنه؟!
_ ولش کن بابا این اسکله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین