جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط i_faezeh با نام [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,689 بازدید, 107 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اظهار احتیاج] اثر «فائزه عیسی‌وند کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
- آهای یه قرص سردرد برام بیارین.
چند ثانیه صبر کردم که دیدم خبری نشد دوباره در حالی که اشک‌هام شروع به ریختن روی صورتم کرده بودن صدام در اومد.
- آهای، لطفاً بهم یه قرص سردرد بدید به خدا سرم داره منفجر میشه جون هرکی دوست دارید لطفاً من این‌جا دارم میمیرم آ... ‌.
ادامه حرفم با باز شدن در و نمایان شدن یه زن توی چهارچوب در خورده شد.
به سمتم آروم قدم برداشت چهره‌اش به آدم‌های بد ذات و بدجنس نمی‌خورد؛ یه قرص رو جلوم گرفت و دست‌هام رو باز کرد و کنارم موند تا قرص رو خوردم بعد هم لیوان رو وقتی داشت خم می‌شد برداشت که صداش توی گوشم نجوا شد:
- تموم میشه، فقط صبر می‌تونه زمان رو راحت‌تر بگذرونه.
این حرفش اون‌قدر آروم گفته شده بود که انگار نمی‌خواست کسی جز من بشنوه.
با چشم‌های متعجب و خیس بهش خیره بودم تا از در خارج شد.
***
(مانی)
کلافه از این سر اتاق تا اون سر اتاق رو طی می‌کردم به امید اومدن یه خبر از حال پریسا اون‌قدر نگرانش بودم و دنبالش تمام شهر و منطقه رو زیر و رو کردم من هنوز بهش احتیاج داشتم نباید این‌جور می‌شد این ستوده از همون اول موی دماغ کارهای من بود و من بیشتر تحریک می‌شدم برای ادامه جست و جو اما متاسفانه وقتی به پلیس اطلاع دادم دیگه نتونستم برم و جایی که اون لعنتی قایمش کرده رو پیدا کنم.
توی اون لحظه صدای گوشیم بلند شد به امید این‌که شاید خود ستوده عوضی باشه به سمت گوشی دوییدم که با دیدن اسم سام کلافه دستی به صورتم کشیدم و جواب دادم:
- بله سام؟!
سام: اوه، پسرمون دوباره انگار کلافه و عصبیه بابا یکم... ‌
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و با عصبانیت که سعی بر کنترلش داشتم گفتم:
- سام وقت برا بگو و بخند با تو رو ندارم به حد کافی از کارهات شاکی هستم الان هم اعصاب ندارم پس لطفاً کارت رو بگو اگه هم از روی سرگرمی و احوال‌ پرسیه لطفاً بگو قطع کنم.
سام: باشه نخور حالا؛ می‌خواستم بگم شماره پریسا رو داری بفرست برام.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و کمی از کنار پنجره فاصله گرفتم همین رو کم داشتم؛ و بعد جواب دادم:
- شماره پریسا رو برای چی می‌خوای؟!
سام: تو فکر کن می‌خوام مخش رو بزنم.
پوزخندی رو لبم شکل گرفت خوب می‌دونستم با این‌که با لحن شوخ گفت اما واقعا قصدش همینه. عصبی شدم ولی با همون لحن آروم و خونسرد جواب دادم:
- فعلاً خوابه هرموقع بیدار شد بهش میگم که اگه خواست شماره‌اش رو بهت میدم.
سام چندثانیه مکث کرد؛ مکثش طولانی بود و بعد صداش اومد:
- اوکی، پس فعلاً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
بعد هم گوشی قطع شد.
بلافاصله بعد از قطع کردن شماره آگاهی رو گرفتم و با آقای بهرامی یکی از مامورها شروع به پرسیدن اوضاع کردم:
- سلام آقای بهرامی من مانی دلیر هستم خواستم بدونم وضعیت تغییری نکرده؟!
بهرامی: نمی‌خوام امید بدم ولی یه چیزهایی انگار داره مشخص میشه.
با خوشحالی گوشی رو جا به جا کردم و گفتم:
- یعنی چی یعنی مشخص شده کجاست الان؟!
***
(پریسا)
به اون چشم‌هاش ‌که یکم کاسه انداخته بود و دورشون سیاه بود خیره شدم؛ کم‌کم پوزخندش بیشتر شد صندلیش رو نزدیک‌تر کرد و سرش رو نزدیک گوشم آورد:
- می‌دونی، در افتادن با من خیلی بده، مانی خیلی کله‌شقه اگه من رو وارد پروژه کنه شاید دوباره تو رو دید البته توجه کن به کلمه شاید. می‌دونی نقطه ضعف مانی چیه؟!
بعد از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
- گذشته سیاهش.
- گذشته مانی و کارهاش و شراکت‌هاش به من ربطی نداره، الان تنها چیزی که ازت می‌خوام اینِ که من رو... .
انگشت اشاره‌اش رو روی لبم گذاشت.
- هیس، حرف نزن وقتی دارم حرف میزنم توی حرفم نپر فهمیدی؟!
با نفرت سرم رو عقب کشیدم و وقتی متوجه شد سریع انگشتش رو پس کشید و یهو بلند شد و صندلی چوبی رو محکم به دیوار پشت سرش کوبید و داد زد:
- لعنت بهش، لعنت بهش زندگیم رو نابود کرد قسم خوردم که زندگیش رو نابود کنم اون هرچی که دوست داشتم رو ازم گرفته از زندگیم گرفته و شرکتم و اموالم و... ‌.
سرش زیر افتاد و سریع پشت بهم کرد. شونه‌هاش لرز کوچیکی بهش وارد شد اما سریع برطرف شد و دوباره سرش رو به گوشم نزدیک کرد:
- تا دختری که دوستش داشتم.
چشم‌هام دودو میزد هیچی از حرف‌هاش متوجه نمی‌شدم و بیشتر من رو به گیج شدن دعوت می‌کرد تا به خودم بیام که حرفی بزنم یک طرف صورتم شروع به سوزش کرد و با پاهاش صندلی رو هل داد که صدای جیغم با صندلی که روی زمین افتاد قاطی شد.
درمونده بودم به زنده بودنم یا این‌که پیدام کنند امیدی نداشتم؛ همه چیز برعکس شده بود از این‌که بخوام نقشه رو ادامه بدم کاملاً پشیمون بودم و تنها چیزی که دلم می‌خواست خونه خودمون و اتاق پر از خاطره‌های بد و خوبم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
اما اون لحظه داشتم به حرفی که اون مردک زده بود فکر می‌کردم منظورش چی بود که گفت تا دختری که دوست داشتم؟ یعنی مانی انقدر پلید شده بود که همه دارایی و چیزهای با ارزشش رو ازش گرفته بود؟ این غیر ممکن بود مانی همچین کاری نمی‌کرد نمی‌تونست دلش رو نداشت مانی همچین آدمی نیست!
یک لحظه به خودم اومدم؛ من چرا داشتم از مانی پیش خودم حمایت می‌کردم؟ چرا نمی‌خواستم آدم بدی توی ذهنم ازش ساخته باشم؟
چشم‌هام رو بستم سمت چپ صورتم بدجور سوزش داشت و گوشم که ضربه دیده بود بدجور درد می‌کرد؛ سعی کردم آروم باشم و به خودم دل‌داری بدم که به زودی آزاد میشم و بدون درنگ از این‌جا میرم خونه خودمون و از تمام نقشه‌هام دست می‌کشم با این فکرها تا صبح خودم رو دل‌داری می‌دادم و سعی می‌کردم به سرمای اون‌جا فکر نکنم... .
***
هم خوشحال بودم که پیدا شده بود و داشتیم می‌رفتیم هم نگران بودم که نکنه وقتی ما رو دیدن از ترس بلایی سر پریسا بیارند ولی وقتی دوباره یادم می‌اومد یه مامور مخفی اون‌جا بود که به عنوان کارکن اون‌جا کنار پریسا بود و تا رسیدن ما مراقب بود کسی به پریسا آسیب نرسونه خیالم راحت می‌شد.
نگاه اطراف کردم کم‌کم داشتیم از شهر خارج می‌شدیم گفته بودن توی یک بیابون بردنش؛ کم‌کم ساختمون‌های شهر از دید خارج شدن و بیابون خودش رو نشون می‌داد هرچقدر جلوتر می‌رفتیم عصبانیتم نسبت به پریسا بیشتر می‌شد و فکر می‌کردم آیا این دختر عقل تو کله‌اش نبوده که بگه این‌جا چی‌کار می‌کنه، واقعا حقش بود بلاهایی که قراره سرش بیاد؟!
از دور یه عمارت قدیمی اما بزرگ مشخص بود ماشین‌های پلیس به اون سمت رفتن و دور عمارت رو محاصره کردن. تا ماشین از حرکت ایستاد پیاده شدم و به سمت عمارت پا تند کردم اما دو تا مامور مانع شدن و نذاشتند داخل برم حیف که زورشون رو نداشتم از یه طرف هم بهشون احتیاج داشتم وگرنه صورتشون رو بهم می‌ریختم دوباره چند قدم به عقب رفتم و کلافه و نگران و اظطراب‌وار دستم رو جلوی دهنم گرفتم و دور خودم قدم می‌زدم که بعد از مدت طولانی صدای قدم به گوشم خورد وقتی که برگشتم با دیدن پریسا توی اون وضعیت متعجب بودم چه‌قدر سریع از بین میره فکر کنم اگه کاری کنم کلا میشه اسکلت و باید بیان استخون‌هاش رو ببرن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
با صدای نحس اون مرتیکه‌ی لاشخور با عصبانیت برگشتم و نگاهش کردم ماموری که دستش رو گرفته بود منتظر بود حرفش رو بزنه و بعد سوار ماشین بشن و ببرنش.
ستوده: حیف شد که نشد بیشتر از این مهمونم باشه، تازه می‌خواستم بهتر از این هم ازش پذیرایی کنم دختر چموشی نبود راحت رام می‌شد اما چشم‌هاش... .
نذاشتم حرفش رو بزنه و با تحکم و عصبانیت حرفش رو قطع کردم:
- خفه شو تا خفه‌ات نکردم.
ستوده: نوچ، هیچ‌وقت نمیذاری حرفم رو کامل بگم همیشه با حدس‌های غلطت حرفم رو قطع می‌کنی؛ نترس نمی‌خوام ازش تعریف کنم چون آنچنان تعریف کردنی هم نیست فقط خواستم بگم، توی چشم‌هاش کینه‌اییِ که هیچ‌جا مثلش ندیدم.
گوشه لبم به پوزخند کش اومد.
- می‌دونی از کجا فهمیدم بی‌عرضه‌ایی؟ از اون‌جایی که جلوی چشم‌هات اِلا رو مال خودم کردم اما اون‌قدر بی‌عرضه بودی که هیچ دم نزدی، مرد.
مرد رو چنان کشیده و رسا گفتم که بلافاصله صدای دادش محوطه رو پر کرد و پوزخند من بیشتر شد و بزور سوار ماشینش کردن و بردنش من هم فوری سوار اورژانس شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
***
(پریسا)
بعد از گذشت یک هفته دوباره برگشته بودم خونه خودمون به مانی گفته بودم حالا که بهتر شدم و اثری از زخمی یا اذیت بودن ندارم چیزی راجب اون قضیه به خانواده نگه اون هم موافقت کرد.
از وقتی برگشتم انگار چیزی رو گم کردم احتمال می‌دادم بخاطر این بود که عادت کرده بودم برم شرکت ولی خب مانی گفته بود دیگه بهتره نرم این‌طور خطری تهدیدم نمی‌کنه اما بعضی اوقات اگه کارهاش سنگین بود می‌تونم برم و کمکش کنم.
همین‌جور از پشت شیشه بخار گرفته از نم بارون و سرما داشتم حیاط رو نگاه می‌کردم که گوشیم زنگ خورد نگاه‌ام رو به صفحه گوشی دوختم چشمم که به اسم سها خورد مطمئن بودم الان تا جواب دادم بجای سها صدای داد و فریاد ملیکا به گوشم میخوره برای همین آروم جواب دادم.
- الو!
ملیکا: زهرمار و الو درد و الو مرضو الو زهر هلاهل و الو مر... .
هنوز داشت ادامه می‌داد که سها گوشی رو ازش گرفت و صداش اومد:
- الو پری گلی چطوری زشتول دیگه اون تن لشتو جمع کن بیا سر درس و مشقت هرچقدر کار کردی کافیه عزیزم؛ بیا این‌جا که دلمون کلی برات تنگ شده ولی کتاب‌ها بیشتر.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با لبخند حرصی از این‌که دوباره درس و دانشگاه رو به یادم آوردن جواب دادم:
- باشه، چشم، حتماً؛ حالا اگه چیزه دیگه‌ایی جز زد حال زدن ندارید من برم.
دوباره ملیکا صداش بلند شد:
- فردا ساعت هشت و نیم.
بعد از قطع کردن گوشی دوباره نگاهم رو به هوای ابری و سرد دوختم؛ دلم هوس کرده بود برم خیابون و قدم بزنم.
با فکر یهویی که به سرم زد گوشی رو برداشتم و تماسی که قبلا گرفته بود و جواب نداده بودم شماره‌اش رو گرفتم و سریع تماس وصل شد و صداش به گوشم خورد.
مانی: الو پریسا چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی کلی نگرانت شدم حالت چطوره خوبی اذیت نیستی؟!
با لحن شوخ که ته مایه خنده مشخص بود ازش گفتم:
- اول سلام بعد کلام بعد هم اگه اجازه بدی جواب میدم؛
بله خوب خوبم جای نگرانی نیست یکم به تنهایی احتیاج داشتم و نمی‌تونستم با کسی زیاد صحبت کنم و این‌که دهنم خشک شد نمی‌تونم زیاد حرف بزنم.
مانی: خب خداروشکر فکر کردم حالت خوب نیست. من ازت معذرت می‌خوام پریسا مقصر منم اگه از همون اول یه مرد همراه کارم بود بهتر بود و این اتفاق هم نمی‌افتاد نمی‌دونم چی‌کار کنم که جبران بشه با این همه هنوز هم چیزی به خانواده‌‌ات نگفتی این خودش کلی حرفه من واقعا نمی‌دونم چطور از این همه خوب بودنت تشکر کنم تو فوق‌العاده‌ترین اخلاق دنیا رو داری... .
با حرفی که زد حس خوبی توی دلم جا خوش کرد و به یک خنده آروم و کوتاه اکتفا کردم.
- خب نمی‌خواستم برات دردسر بشه؛ وگرنه خیلی دلم می‌خواد بگم.
مانی خنده‌ایی کرد و یهویی حرفی که انتظار نداشتم گفت:
- می‌بینم که دیگه گذرت به شرکت نمی‌خوره!
- گفتی دیگه لازم نیست بیام ولی یه روز سر زدنی حتما میام.
و دوباره بدون ربط به موضوع:
- مطمئن باشم حالت خوبه؟!
- آره از خوب هم اون‌ورترم؛ اگه من نخوام چیزی بگم با این احوالپرسی‌های یهوییت همه متوجه میشن.
یهویی دیدم صداش نمیاد نگاهی به گوشی انداختم و لب گزیدم و دیدم که خاموش شده با خنده پیش خودم گفتم الان فکر می‌کنه از قصد خاموش کردم.
بلند شدم و مثل همیشه برای شارژر رفتم تا اتاق فرزاد و بعد از کلی گشت و جست‌جو پیداش کردم و گوشی رو به شارژر زدم.
 
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
وقتی تایم رو آزاد دیدم دفترچه خاطراتم رو برداشتم و دوباره شروع کردم درمورد اتفاق روزم نوشتم.
اون‌قدر غرق نوشتن شدم که حواسم از زمان پرت بود.
دست چپم که باهاش نوشته بودم یکم تکون دادم تا خستگی و دردش کم بشه دفترچه رو بستم و از اتاق خارج شدم.
پله آخر رو که پایین رفتم صدای فادیا بلند شد:
- باز تو رو دیدم؟!
- خفه من باید این رو به تو بگم.
فادیا: اون‌وقت به چه دلیل؟
قبل از این‌که من جواب بدم فرزاد صداش اومد که جوابش رو داد:
- بخاطر این‌که غیر قابل تحمل و رو مخی.
فادیا حرصی سرش رو برگردوند و در همون حال گفت:
- شما لیاقت ندارید من باهاتون حرف بزنم همه آرزوشونه من جواب سلامشون رو بدم.
فرزاد: این حرفت رو توقع نداشته باش جدی بگیریم.
فادیا شونه بالا انداخت و کتاب روبه‌روش رو به شدت بست.
***
نگاهی به خودم توی آینه انداختم یه کت مشکی و دکمه‌های نسبتاً بزرگ و یه شلوار مشکی و کفش‌های راحتی که بتونم راه برم باهاشون و مقنعه‌ام رو هم مثل همیشه طوری گذاشتم که یه ذره از موهام مشخص باشه.
مثل همیشه یه ضدآفتاب زدم و ریمل و یه رژ کم‌رنگ هم اضافه کردم که خیلی بی‌روح نباشم. مطمئنم با این تیپم دوباره ملیکا با مسخره‌بازی حرف همیشگیش‌رو می‌زنه و میگه که باز مثل کلاغ سیاه اومدی وسط.
یکم چرخیدم و از پشت سر هم نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم همه چیز حله با صدای تقریباً شبیه به داد فرزاد از اتاق فوری بیرون رفتم.
فرزاد: دوساعته من رو کاشتی و خودت موندی تو اون اتاق کجایی پس، حنجره‌ام پاره شد انقدر داد زدم.
- باشه بابا اومدم دیگه حالا اول صبحی بدخلقی نکن.
توی راه با آهنگ‌های غمگین فرزادخان سر کردیم تا رسیدیم به دانشگاه بعد از خداحافظی فوری به سمت ساختمون رفتم. می‌دونستم هنوز استاد سر کلاس نرفته اما باید قبل از این‌که ملیکا یا سها تماس بگیرند و آبروم رو نبرند خودم رو برسونم توی کلاس.
در کلاس رو باز کردم که همزمان شد با زنگ خوردن گوشیم و نگاهم به ملیکا افتاد که داشت من رو نگاه می‌کرد و بعد گوشی رو قطع کرد.
ملیکا: خوش اومدی می‌گفتی گاوی شتری گوسفندی چیزی جلو پات قربونی کنیم.
- خیلی ممنون انشا... دفعه بعدی؛ خب چه‌خبر خوبین دیگه، در نبود من شیطونی چیزی نکردین که؟!
ملیکا: نفرما عزیزم خبرها که پیشِ توِ بعدم اصلاً شیطونی بی تو صفا نداره ولی انگار برا سها خانم صفا داشته.
بعد هم انگار تازه یادش اومده باشه اما مشخص بود از قصد این حرکت رو زده دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
- اوا نباید می‌گفتم؟! دیگه گفتم تو هم مجبوری به ادامه.
سها: بمیری ازت خلاص شم دهن‌لق بی‌عاقبت شده.
- چی‌شده که قرار نیست من بدونم؟!
سها با حرص رو به ملیکا گفت:
- تو که تا این‌جاش رو گفتی بقیه‌اش رو هم بگو.
ملیکا بی توجه بهش با لبخند و بی‌خیال گفت:
- سام اومده بود این‌جا.
- سام داداش مانی؟!
ملیکا: آره اومده بود ببینه تو چه روزهایی میای منم گفتم هر روز بنده خدا نمی‌دونه تو از هر روز دانشگاه فقط سالی یه بارش رو میای.
- نپرسیدی برای چی؟!
سها: آره ولی مرتیکه ایکبیری همه‌اش می‌پیچوند که جواب نده ما هم سر کارش گذاشتیم، هر چی هم گفتیم کارت رو بگو نگفت بهمون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
ملیکا: ولی این آخرها دیگه می‌خواست بگ... .
حرفش با ورود استاد و بلند شدن تعداد کمی از بچه‌ها نصفه موند.
وقتی استاد به سمت میزش حرکت کرد آهسته رو به ملیکا پرسیدم:
- چی می‌گفتی؟!
ملیکا: یادم رفت؛ بعداً یادم اومد بهت میگم.
استاد شروع کرد به درس دادن و من هم جزوه می‌نوشتم اون بین داشتم فکر می‌کردم بعد از کلاس‌های امروز برم به دیدن مانی البته اگه سها و ملیکا اجازه مرخصی رو صادر کنن... .
ملیکا: بمیری زبونت مو در نیاورد این‌قدر حرف زدی؟ دیگه تمومش کن مردم این‌قدر نوشتم اَه.
این جمله رو خطاب به استاد می‌گفت که داشت درس رو توضیح می‌داد؛ و دوباره اما این‌دفعه رو به ما گفت:
- شما هم یه چیزی بگین حوصله‌ام سر رفت نمی‌تونم بنویسم دیگه.
استاد: خانمی که سمت چپ نشستی و کیفتون رو بغل کردید حوصله‌اتون سر رفته محوطه دانشگاه هم بزرگه هم دلبازه و از همه مهمتر پر از دانشجوِ می‌تونید این بی‌حوصله بودنتون رو اون‌جا رفع کنید.
ملیکا آروم دوباره برگشت سر جاش و زیر لب با صدای آهسته یه بمیری نثار استاد کرد و دیگه تا آخر زنگ حرفی نزد.
وقتی تایم کلاس تموم شد ملیکا در حالی که چپ‌چپ و با حرص نگاه استاد می‌کرد و وسایلش رو با حرص داخل کیفش می‌نداخت بلند طوری که استاد بشنوه گفت:
- حالا انگار خودشون حوصله‌اشون سر نمیره دو کلمه هم بخوای حرف بزنی میگن خفه‌خون بگیر.
بعد هم نفسش رو با حرص بیرون داد.
- آم، دخترها من باید برم تا جایی دوباره برمی‌گردم.
و قبل از این‌که بذارم حرفی بزنن که مانع رفتنم بشن گفتم:
- دقیقا نیم ساعت فقط میرم و میام بیشتر از نیم ساعت شد بهم زنگ بزنید خودم رو می‌رسونم.
بعد هم کیفم رو روی دوشم گذاشتم و از کلاس خارج شدم.
***
نگاهی به ساعت انداختم و وقتی سرم رو بلند کردم مانی رو دیدم که از ماشین پیاده شد و عینکش رو توی جیب کتش فرو برد و با نگاهی به اطراف به سمت کافه قدم‌های بلندی برداشت. مثل همیشه کت و شلوار مشکی و یه پیرهن سورمه‌ایی تن کرده بود و کفش‌هاش هم این‌قدر تمیز و براق بود خودت رو می‌تونستی داخلش ببینی.
وقتی رسید به میز خودمون یکم بلند شدم و سلام کردم و دوباره نشستیم.
 
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
مانی: بخاطر تاخیر معذرت می‌خوام و این‌که نه ترافیک بود نه کار راه رو گم کرده بودم تا همین جا با پرس‌وجو اومدم.
- خب پس حالا مونده که دوباره خیابون‌های شهرت رو یاد بگیری اشکال نداره برا این هم راه‌حل وجود داره.
آرمان: چه راه‌حلی؟
- مبلغی که میگم رو بریز به حسابی که میدم ضمانت میدم توی یک ساعت تمام شهر که هیچ تمام کوچه پس کوچه‌های ایران رو بهت نشون میدم که جاهای جدید یادت بمونه.
سرش رو پایین انداخت و آروم خندید؛ همون موقعه حس کردم یه نفر داره نگاهمون می‌کنه سرم رو چرخوندم ولی همه داشتن با فرد رو به روشون صحبت می‌کردن.
مانی: فضای جالبی داره؛ بخصوص اون دیوارش که شعر و خاطره و دلنوشته روش نوشتن.
با لبخند در حالی که اطراف رو دید می‌زدم سرم رو تکون دادم.
- هنوز کسی جای من نیومده؟
مانی: نه کار رو به هرکسی هم نمیشه بسپرم چون اگه یه سند یا پرونده این‌ور اون‌ور بشه یعنی بدبختی.
- آره همین‌طوره.
مانی: پریسا، یه سوال ذهنم‌ درگیر کرده البته اگه فکر کردی خصوصیه می‌تونی جواب ندی.
منتظر بهش خیره شدم که با تردید ادامه داد:
- چطور وقتی که این اتفاق برات افتاد تونستی بری دانشگاه؟!
بعد از چندثانیه مکث جوابش رو دادم ولی انگار کلمات درست کنار هم نمی‌موندن:
- خب با کلی تمرین دوباره با کمک فرزاد و دوتا از دوست‌هام تونستم روی کلاس‌ها حاضر بشم ولی خیلی اذیت می‌شدم چون بعضی از مبحث‌ها مربوط می‌شد به سال‌های قبل از دانشگاه و بعد از چندین بار تکرار و تمرین یادشون می‌گرفتم ولی تا حد امکان خودم رو رسوندم تا جایی که بتونم متوجه بشم.
فقط سرش رو تکون داد و بعد با نیش باز و لحن شیطونی گفت:
- با مقنعه چهره‌ات جالب‌تر میشه.
 
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
- منظورت از جالب چیه؟!
- شبیه بچه دبیرستانی‌ها شدی.
یهو از میز بغلیمون یه دختر برگشت سمت مانی و با اخم گفت:
- مگه ما چمونه؟
مانی که غافلگیر شده بود دستش رو به حالت شرمنده روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و گفت:
- من معذرت می‌خوام از شما؛ ولی من که نگفتم شما چیزیتون هست.
دختر: به هر حال این حرفتون مثل توهین بود.
و بعد روش رو اون‌ور کرد و دوباره با دختری که انگار دوستش بود شروع کرد به حرف زدن.
مانی با خنده گفت:
- انگار باید یکم اضافه بریزم به حسابت که با اخلاقشون هم آشنام کنی.
خودم رو به جلو متمایز کردم و گفتم:
- این‌هارو بیخیال چرا دیگه نمیاین خونه‌امون یه شب حتما بیاین.
مانی: چشم حتما مزاحم میشیم.
- مراحمی.
مانی: پریسا؟!
- بله؟
مانی: تا حالا شده که یهویی یه چیزهایی از گذشته برای ثانیه کمی از ذهنت خطور کنه ولی هرچقدر دوباره بهش فکر کنی دیگه یادت نیاد؟!
- آره چندباری این اتفاق برام پیش اومده ولی نمی‌دونم چرا وقتی من تلاش می‌کنم برای این‌که یادم بیاد دیگران می‌ترسند و سعی دارند که من چیزی رو به یاد نیارم.
مانی: دلیلش رو پرسیدی چرا این کار رو می‌کنند؟ شاید گذشته خوبی نداشتی یا شاید بخاطر یک اتفاق بد این‌جور شدی بنظر من اگه یک‌بار یادت اومد گذشته رو هیچ‌وقت عصبی نشو یا ناراحت نشو چون اسمش روی خودشه "گذشته" و تو باید اون رو مچاله کنی و پرتش کنی یا با مقابله کردن باهاش اون رو و عاملش رو شکست بدی یه جورایی مثل انتقام میمونه شیرین و لذت بخشه بعد از یه شکست و سرخوردگی این‌جور به پیروزی برسی اصلا شاید آدم‌های اطرافت موجب این اتفاق شدند و برای نفع خودشون می‌خوان که به یاد نیاری.
وقتی که دستش روی دستم نشست یخ زدم و سریع دستم رو دزدیدم و روی پاهام قایمشون کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
وقتی این حرکتم رو دید دستش رو عقب برد و آهسته معذرت خواهی کرد و دوباره ادامه داد:
- هیچ‌وقت ترس این رو نداشته باش اگه یادت بیاد حالت بد میشه اصلا بیا یه کاری کن اگه یک چیزهایی یادت اومد می‌تونی به من بگی.
با حرف‌هاش فقط حس عذاب وجدان و بغضم رو بیشتر می‌کرد اون فقط داشت به من کمک می‌کرد اما نمی‌دونست یه روزی خودش قرار بود بشه وسیله‌ایی برای انتقامم.
نمی‌دونم چی‌شد و این حس دقیقا از کجا سر چشمه گرفت ولی در یک آن تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم.
- مانی من هم...
همون لحظه گوشیم زنگ خورد و اسم ملیکا روی صفحه اومد نمی‌تونستم جواب ندم چون قطعا ول کن نبود و آبرو برام نمی‌ذاشت برای همین با لبخند بی‌جونی رو به مانی گفتم:
- فقط نیم ساعت قرار بود باشم الان اگه نرم آبروم رو میبرن فعلاً کاری نداری؟!
مانی: صبر کن برسونمت.
و هم‌زمان با من بلند شد و گوشی و سوئیچ ماشینش رو هم برداشت.
- نه‌نه یک خیابونه دیگه چیزی نیست خودم میرم تو هم برو به کارهات برس ممنونم ازت.
مانی: خواهش می‌کنم کاری نمی‌خوام انجام بدم که؛ بیا بریم اتفاقا من هم مسیرم از اون‌ورِ لطفاً بدون چون و چرا قبول کن.
دیگه نمی‌تونستم مانع بشم و با لبخند سری تکون دادم و همراهش به سمت بی‌ام‌و مشکیش حرکت کردیم.
توی مسیر نه آنچنان طولانی حرفی رد و بدل نشد. وقتی جلوی دانشگاه ایستاد بعد از تشکر خواستم پیاده بشم که خیلی جدی گفت:
- آدم توی تاریکی با یک آدم کور فرقی نداره ولی تو این‌قدر پیش برو که به روشنایی برسی چون توی این روشنایی به حقیقت‌ها هم میرسی.
به زور یه لبخند زدم و سریع از ماشین پیاده شدم؛ از دور سها و ملیکا رو دیدم که با اخم داشتن نگاه منی که با خیال آسوده به سمتشون می‌رفتم نگاه می‌کردن.
ملیکا: انگار یار پیدا کردی و به ما خبر ندادی.
بعد هم به پشت سرم اشاره می‌کرد.
- برو بابا شما چرا این‌قدر زود قضاوت می‌کنین.
ملیکا: آخر کار رو می‌بینیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,661
مدال‌ها
2
دیگه به حرف‌های خودش و سها که مشخص بود شوخی می‌کنند توجه نکردم و به طرف ورودیه ساختمون دانشگاه حرکت کردم.
***
بابا: امروز دانشگاه چطور بود؟!
درحالی که لیوان رو پر آب می‌کردم جواب دادم:
- بد نبود یکم کسل کننده بود.
مامان: بالاخره می‌گذره یه روز با خودت می‌شینی میگی عجب دوره‌ایی بود چه زود گذشت یا یهویی دلت تنگ میشه برای این موقع‌ها.
فرزاد: اصلاً هم این‌جور نیست نه این منم، روزی هزار بار خدا رو شکر می‌کنم که سریع گذشت این دوره دانشگاه.
مامان: خب تو پسری و فرق داری این دختره بیشتر روزش توی خونه‌اس ولی تو هرموقع و زمان دلت بخواد می‌تونی بری بیرون.
- اما وقتی یه دختر روی پای خودش باشه و موفق و مستقل بشه دیگه به‌نظرم نیاز به اجازه گرفتن نداره و فقط باید اطلاع بده که کجا میره ولی اجازه نگیره.
همه به‌جز فرزاد که با لبخند پیروزمندانه‌ایی سرش پایین بود و قاشق رو توی بشقابش حرکت می‌داد با تعجب و بهت نگاهم کردن.
بابا: اجازه گرفتن به نشونه این‌که اسیر خانواده هستی؛ نیست این فقط نشونه احترامِ اگه قرار باشه اجازه‌ایی گرفته نشه دنیا هرج و مرج پیدا می‌کنه.
سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی لب زدم:
- ببخشید منظور بدی نداشتم فقط... .
حرفم با صدای آیفون نصفه موند مامان با تعجب و کمی اخم خواست بلند بشه که فرزاد پیش دستی کرد و سریع بلند شد و به سمت در رفت.
مامان: این موقع شب کیه آخه؟! سریع بلند بشید خوب نیست ما سر سفره نشسته باشیم الان مهمون میاد معذب میشه.
من و فادیا بلند شدیم و کمک مامان کردیم تا سفره رو جمع کنیم و همون لحظه فرزاد با عجله اومد و گفت:
- خانواده دلیر اومدن.
مامان: وا درست دیدی‌شون مطمئنی خودشونن؟!
فرزاد: آره مطمئنم خودشونن.
با تعجب به طبقه بالا رفتم تا یکم سر و وضعم رو مرتب کنم.
یک شومیز کوتاه که زمینه مشکی با گل‌های قرمز بود و یک شلوار دم پا و شال مشکی رو سرم کردم و بعد از زدن کرم مرطوب کننده به دستم به استقبال رفتم.
وقتی به سالن رسیدم اون‌ها هم تازه می‌خواستن بشینن.
بعد از سلام کردن به آقای دلیر و خانمش به سمت پسرهای عزیزش به فاصله نسبتا دور ایستادم و سلام کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین